عبارات مورد جستجو در ۱۱۲۴ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۷ - معجزه حضرت موسی بن جعفر(ع)
بشنو این معجزه از شاه سریر اعجاز
حضرت موسی جعفر شه اقلیم حجاز
دید در مکه به نزدیک منا پیره‌زنی
کودک خورد بپیرامن وی چند تنی
ماده گاوی ببر آن زن محزون غمین
مرده افتاد در آن بادیه بر روی زمین
به هر گاو آن زن دلسوخته با این اطفال
گشته دامان وی از خون جگر مالامال
حجت بالغه آن مظهر لطف یاری
کرد رو جانب آن زن ز پی دلداری
گفت ای زن ز چه گریانی و اندوه تو چیست
این دل افسرده یتیمان پریشان از کیست
گفت این چند تن کودک مهجور یتیم
هست اطفال من بیوه نالان الیم
شوهرم مرده و می‌بود ایا عرش سریر
شیر این گاو معاش من و اطفال صغیر
از سیه بختی ما سوخته جان نومید
مرده این گاو دگر گشته ز ما قطع امید
گفت با آن زن گریان ز غم افسرده
شاید این گاو تو الحال نباشد مرده
گفت ای مرد ترحم نکنی چون تو بما
منما مسخره بر من دگر از بهر خدا
باز فرمود در درج ولایت با زن
هست با سرعت تاثیر دعایی با من
بهر تو زنده کنم گاو تو را اگر خواهی
تا شود بر تو عیان دعوی سر اللهی
گفت زن گر ز غمم بازرهانی چه غم است
تو کریمی و سزاوار کریمان کرم است
آن شهنشاه که در مصر وفا بود عزیز
زد بدان گاو سرپایی و فرمود که خیز
گاه از معجزه سبط روسل دو سرا
زنده گردید و بپا خاست به فرمان خدا
گشت آن زن به هواداری آن عیسی دم
با یتیمان دل افکار پریشان خرم
این همان پاست که در کنده هرون شریر
بود نه سال به بغداد به قید زنجیر
که فرستاد کنیزان پی خدمت ببرش
تا کند متهم و او فکند از نظرش
که رود کرد ز عدوان ببر حجت حق
آن سیه روی پی مضحکه سرگین به طبق
که طلب کرد پی قتل شه عرش اورنک
همچو خود چند نفر کابر به دین ز فرنک
در غریبی به جز از لطف خدا یار نداشت
مونس خلق خدا یاور و غمخوار نداشت
به جز از ناله زنجیر چو مرغ قفسی
بهر آن شاه نبود همدمی و همنفسی
آب گردید ز صدمه بدن لاغر او
گشت کاهنده به زندان بلا پیکر او
آخر از زهر جانسوز به ملک بغداد
زیر زنجیر ستم موسی جعفر جان داد
چهار حمال فرستاد به خفت هارون
بهر دفن بدن مظهر ذات بی‌چون
شیعیان زین غم عظمی چه خبردار شدند
همه با هم پی‌دفن تن او یار شدند
عود عنبر همه با گریه به مجمر کردند
خاک محنت به عزایش همه برسر کردند
دفن کردند به عزت تن آن گوهر پاک
مخزن آن گهر پاک شد اندر دل خاک
هیچ کس بی کس و مظلوم نرفت از دنیا
به خدا در همه عالم چو عزیز زهرا
آنکه پرورده دوش نبی اطهر بود
خاک پایش بسر روح‌الامین افسر بود
بدان بی‌سر او ماند سه روز از ره کین
بعد قتل از ستم شمر ستمگر به زمین
ساربان کرد جدا در عوض غسل و کفن
بهر انگشتری انگشت شریفش ز بدن
عوض دفن تن سبط رسول خاتم
گتش چون سرمه ز جولان سم اسب ستم
خواهرش با دف و با چنگ و رباب
رفت از کرببلا تابسوی شام خراب
یک پسر داشت گرفتار سپاه دشمن
پا به زنجیر و غل و جامه‌اش در گردن
روز و شب با تن تب‌دار و پریشان و ملول
همچو (صامت) به عزاداری دلبند رسول
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱ - کتاب المراثی(والمصائب)
چرا لباس عزا دوستان ببر نکنید؟
ز ناله عالم ایجاد را خبر نکنید؟
چرا دو دست برای حسین بسر نزنید؟
ز گریه رخنه به بنیاد خشک و تر نکنید؟
بود بهای جنان روز حشر گوهر اشک
برای چیست که تحصیل این گهر نکنید؟
شکسته شد پر و بال کبوترات حرم
چرا چو جغد سر خود به زیر پر نکنید؟
فکنده شال عزا بوالبشر به گردن خویش
چرا ز داغ پسر یاری پدر نکنید؟
به خاک ماریه افتاد جسم شاه شهید
چرا به پیکر صدپاره‌اش گذر نکنید؟
برای حب وطن گر ز کربلا دورید
ز دل چرا به سوی کربلا سفر نکنید؟
گذشت از سر جان شاه دین برای شما
شما چرا به رهش ترک جان و سر نکنید؟
بهار عمر علی اکبرش خزان گردید
چرا هوای گلستان ز سر بدر نکنید؟
به شام زینب دل خون بود خرابه نشین
فغان چرا از غمش شام تا سحر نکنید؟
به بوسه‌گاه نبی می‌زند به چوب یزید
چرا شکایت او را به دادگر نکنید؟
بپا نموده قیامت ز شعر خود (صامت)
از این قیامت عظمی چرا حذر نکنید
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۳ - وداع حضرت زینب(ع)
بمان براد به استراحت که من به شام خراب رفتم
ببانک کوس و نی و نقاره به سوی بزم شراب رفتم
شدی تو بیسز تیغ قاتل طپان به خونی چو مرغ بسمل
ببین بباز و مرا سلاسل به گردن از کین طناب رفتم
ز جور اعدا تو پاره پاره به تن فزون زخمت از ستاره
دمی به خواهر بکن نظاره که با دو صد انقلاب رفتم
امان ندادند سپاه بی‌دین کفن نمایم به چشم خونین
تن شهیدان آل یاسین به ناله و اضطراب رفتم
تو مانده عریان در این بیابان فتاده بی‌سر به خاک سوزان
من ستمکش به چنگ عدوان به عارض بی‌نقاب رفتم
وطن تو در کربلا نمودی مرا ز دستت جدا نمودی
تو در امانت وفا نمودی کنون من اندر عذاب رفتم
مرا بدین بود کنم عروسی برای قاسم بدیده بوسی
ز جور این چرخ آبنوسی عجب عجب کامیاب رفتم
چون شد گل روی اکبر من ز جور گلچین خزان به گلشن
ز گریه بر گل نموده دامن روان به بوی گلاب رفتم
مکن شکایت ز دست خواهر که بی‌وفا من نیم برادر
سرت براهم شده است رهبر اگرچه با صد شتاب رفتم
روم به بزم یزید ابتر چو می‌زند چوب آن ستمگر
براست ای شه مکن مکدر پی سئوال و جواب رفتم
ز چشم (صامت) روان شده خون دمی که می‌گفت آن حزین محزون
که ای برادر ز جور گردون تن تو مانده در آفتاب رفتم
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳۷ - مصائب ام‌الائمه
در جهان هرگز ز بعد رحلت پیغمبری
کس نزد در خانه پیغمبر خود آذری
چون امیرالمومنین در عین قدرت تاکنون
سر به تسلیم و رضا ناورده هرگز سروری
آنقدر شیر خدا گردن به حکم حق نهاد
تار سن در گردن او بست از سگ کمتری
داد دنیای دینی آنقدر دو نان را امان
تا بشیر حق نمودند ادعای همسری
تا قیامت کرد کار شرع احمد را خراب
از در غصب خلافت روسیاه خودسری
عقل کی باور کند کز بعد خود ختم رسل
واگذارد امتان خویش را بی‌رهبری
یا کند محروم از میراث خود در روزگار
دختر خود را و بخش ارث را بر دیگری
کی نهادی تا کند بیگانه غصب حق وی
داشتی گر شوهر زهرای اطهر یاوری
او فکند آتش بدا را لمصمت دخت رسول
پهلوی او را شکست از ملعنت بدگوهری
حیف می‌باشد که در جای رسول هاشمی
جا کند بوبکر چون بوزینه‌ای بر منبری
صورت خاتون محشر شد ز سیلی نیلفام
کس نبیند بعد از این بالاتر از این محشری
گشت گریان محرم و بیگانه بر حال رسول
در مدینه هر که او را دید با چشم تری
در به روی دختر احمد کشی ننمود باز
از طریق بی‌وفایی مردم یک کشوری
یاد ایام پدر می‌کرد می‌زد در جهان
شعله از سوز جگر چون مرغب بی‌بال و پری
گاه بودی با حسن همناله گاهی با حسین
در شکایت گاهی از دور سپهر چنبری
بهتر از خیرالنسا مردم کنندش احترام
گر بماند در جهان یک دختری از کافری
(صامتا) خلق جهان را نیست تاب استماعع
بهتر آن باشد کز این شرح غم افزا بگذری
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۳ - مصیبت امام حسین(ع)
شد محرم به سفر ماه صفر آمده است
مه قتل حسن خسته جگر آمده است
نرسیده است به داغ دل زهرا مرهم
به سر داغ دلش داغ دگرآمده است
کشته گردید حسین یا حسن از زهر هلاک
که پیمبر ز جنان دیده تر آمده است
چه شد عباس که بازوی پدر برگیرد
که علی بر سر بالین پسر آمده است
سر برآورده ز نو قاسم داماد ز خاک
تا ببیند پدرش را چه بسر آمده است
شد حسین تشنه اگر کشته لب آب روان
حسن از زهر جفا پاره جگر آمده است
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۴ - مصیبت اربعین
اربعین آمد و اشکم ز بصر می‌آید
گوئیا زینب محزون ز سفر می‌آید
باز در کرب و بلا شیون و شینی برپاست
کز اسیران ره شام خبر می‌آید
جرس از سوز جگر نالد و گوید به ملا
که سکینه به سر قبر پدر می‌آید
گرچه پایش بود از خار مغیلان مجروح
به سر قبر پدر باز پسر می‌آید
رود رودی شنوم از طرف شام مگر
ام لیلا به سر نعش پسر می‌آید
کاش می‌داد کسی بر علی اکبر پیغام
کای جوان مادر پیرت ز سفر می‌آید
با خبر نیست مگر قاسم داماد که باز
نوعروس از پی دیدار ز سر می‌آید
به شب عیش جدا گشت گر از وصل عروس
نخل ناکامی وی باز به بر می‌آید
گر علی اصغر بی‌شیر بداند که رباب
با دو پستان پر از خون جگر می‌آید
از پر تیر و لب تشنه فراموش کند
بلبل آیا دگر از شوق به پر می‌آید
ای صباگوی به عباس که از جا برخیز
ام کلثوم تو خم گشته کمر می‌آید
بعد از این نام کنیزی نبرد کس به برش
که دل سوخته وی به خبر می‌آید
(صامتا) از چه نگفتی که سر قبر حسین
عابدن خون جگر و دیده تر می‌آید
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۴ - مصیبت صدیقه کبری (سلام الله علیها)
چو نشد جناب زهرا از دور چرخ اختر
قلب شکسته وی بعد پدر مکدر
نگذشت یک دو روزی از رحلت پیمبر
کاندر در سرایش افروختند آذر
جای تسلی باب دید آن مه جهان‌تاب
طوق طناب اصحاب اندر گلوی شوهر
دونان کمر ببستند قلبش ز ظلم خستند
پهلوی و شکستند آخر ز ضربت در
داماد مصطفی را با فرق بی‌عمامه
در مسجد پدر دید بر پا به پای منبر
بی‌ترس و بی‌محابا زد ناکسی زاعدا
سیلی به روی زهرا در پیش چشم حیدر
از بس که روز و شب ریخت اشک از مصیبت باب
بر مردم مدینه طاقت نماند دیگر
آخر نمود منزل در کنج بیت الاحزان
بیرون ز شهر یثرب دخت رسول اطهر
دور زمانه کوشش کرد آن قدر به دنیا
تا کرد ارث مادر آخر نصیب دختر
یعنی به گوشه شام در گوشه خرابه
بر زینب ستمکش جا داد دیده تر
گاهی پی تسلی از گریه یتیمان
گاهی چو ابر گریان در ماتم برادر
جای بنی‌امیه در قصر زرنگاری
اولاد مصطفی را از خشت و خاک بستر
شد دختر علی را در شهر شام منزل
در بزم پورسفیان نزد یزید کافر
(صامت) ز شرح ماتم بر جان اهل عالم
افکند هآتش غم تا صبح روز محشر
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۶ - در مصیبت سیدالشهدا(ع)
چه شد که روز جهان تیره چون شب یلداست
ز هر طرف به فلک از زمین خروش عزاست
ز فرش کرده مسیحا ز نو به عرش عروج
و یا هنوز زمان مصیبت یحیی است
گرفته مرد و زن از هر طرف عزای حسین
بلی عزای شه تشنه سید شهدا است
کسی که هست خدا خونبهای او چه عجب
که چشم مرد و زن اندر عزاش خونپالاست
چرا به گریه نکوشی، مگرنمی‌دانی
سرو قلب پیمبر حسین عزیز خداست
چنان خیال کن اکنون که در رکاب حسین
زمان یاری او وقت زوال عاشوراست
اگر ز نصرت آت تشنه لب شدی محروم
برای درد تو امواج گریه عین دواست
چسان زیاد رود ماتم شهی که سرش
جدا ز تن جگر تشنهبر لب دریاست
نمی‌رود ز نظر حال زینب دلخون
که سربرهنه و بی‌کس اسیر شمرد غاست
دل شکسته (صامت) مدام در ماتم
برای سید مظلوم تا به روز جزاست
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۸ - زبان حال ام لیلا با جوان ناکام خود
کجایی ای علی اکبر جوان نوثمر من
چرا جدا شدی ای نازنین پسر ز بر من
اگر خیال تو نبود به حال مادر پیرت
تو ای جوان نروی تا قیامت از نظر من
مرا غریب به کرب و بلا فکندی و رفتی
چو گشت همسفری‌ای جوان نوسفر من
امیدواری باب ای نهال نورس مادر
خدای کم نکند سایه تو از سر من
خدای نرم کند قلب قاتل تو که شاید
ز قتل تو نزد سنگ کین به بال و پر من
ز دوری رخ تو ای عصای پیری لیلا
کمان شد عاقبت کار ای پسر کمر من
کنم دعا که کند حق نگهداری جانت
اگرکند مددی پیک آه بی‌اثر من
پس از تو در سفر شام و کوفه وقت اسیری
ترحمی نکند هیچ کس به چشم تر من
هزار شکر که بخت بلند اختر (صامت)
شده به بزم عزاداری تو راهبر من
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۹ - زبان حال امام(ع)
یا رب چون من به غربت کسی مبتلا نباشد
در پیش چشم دشمن بی‌اقربا نباشد
عباس من کجایی ای مهربان برادر
جای تو اندرین دشت پیاد چرا نباشد؟
ای مونس غریبان سقای غم نصیبان
جز تو مرا معینی در کربلا نباشد
در دست قوم کافر تنهایم ای برادر
یک دست را به پیکر هرگز صدا نباشد
برادر نزد دشمن دست بیاری من
جانا برو که از تن دستت جدا نباشد
رفتی تو از پی آب آب ای مه جهانتاب
گشته به دهر نایاب یا بهر ما نباشد؟
باید که دست خود را دیگر ز جان بشوید
شاهی که لشگرش را صاحب لوا نباشد
در وقت بی‌نوایی بی‌یار و آشنایی
از همرهان جدایی هرگز روا نباشد
ای صفدر وفادار در این دیار خونخوار
دوری ز آل اطهار رسم وفا نباشد
هر کس جدا نموده دست برادر من
یا رب ز قهر ذوالمن هرگز رها نباشد
باد صبا علی را رو در نجف خبر کن
گویا ز ما خبر دار شیر خدا نباشد
ای شهسوار بطحا از بهر آل طاها
فریادرس در این دشت غیر از خدا نباشد
(صامت) که روزگارش کرده به غم دچارش
در روزگار کارش غیر از عزا نباشد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۰ - و برای او همچنین
کسی که در غم شاه شهید گریانست
به درد معصیتش اشک دیده درمانست
عزای خسرو لب تشنه کی رود از یاد
همیشه اشک محبان به فکر طوفان است
تنی که بر سر دوش رسول ماوی داشت
به خاک ماریه افتاده عور و عریانست
به جای غسل سرنعش شاه تشنه جگر
هنوز تو سن اعدا بکار جولانست
صبا به حضرت زهرا بگو که نعش
فتاده بی‌سروصدا پاره دربیابانست
کسی ز شربت آبی نکرد یاری او
به کوفیان لعین با وجود مهمانست
گلوی خشک سرش از بدن جدا کردند
کسی نگفت که این تشنه لب مسلمانست
دل کسی به یتیمان آن جناب نسوخت
نگفت آل علی مستحق احسانست
ز شرح ماتم مظلوم کربلا (صامت)
همیشه خون گر و درهم و پریشانست
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۳۳ - مسمط غرا در شرح حدیث کساء
بشنو اگرت هست به سر شور تولی
کز لطف خداوند تبارک و تعالی
بر آل کسا داده چنین رتبه والا
واندر سر ایشان بنهاد افسر لولا
تا فاش شود در نظر بنده و مولا
کاین سلسله را شیوه فضل است مسلم
شد راوی این نغز خبر دخت پیمبر
اینگونه که یک روز پدر آدم از در
فرمود که ای طاهره طهر مطهر
برخیز و کسای پدر خویش بیاور
آوردم و در زیر عبا گشت مستر
آنگونه که در ابر نهان نیر اعظم
آنگاه حسن شد ز در حجره نمودار
با فاطمه بسرود که ای مام وفادار
بر شامه رسد رایحه احمد مختار
شد هادی وی فاطمه برسید ابرار
بگرفت از آن کعبه تحقیق حسن بار
با ختم رسل زیر کسا آمده همدم
آمد ز در آنگاه نهنگ یم عرفان
شاه شهداء واسطه عالم امکان
مستفسر آن رایحه شد وز سر احسان
رخصت طلبید از نبی و خرم و خندان
بنشست به دامانش چون گل به گلستان
جا کرد در آغوشش چون سکه به درهم
پس شیر خدا ماحصل سوره والطور
کش خوانده به تمثال خدا نور علی نور
آمد بدر حجره علی خرم و مسرور
از نگهت آن بوی سبب جست به دستور
با صدر امم زیر کسا آمده مستور
شد شاد شه ابطحی از وصل پسر عم
خاتون قیامت چو به ایشان نظر انداخت
از دیده ز مهجوری یاران گهر انداخت
نزد پدر از شوق کسا پرده برانداخت
وز فرط تضرع بدل وی شرر انداخت
شد داخل آن حلقه وز آن حلقه در انداخت
نور رخشان شعشعه تا عرش معظم
آن لحظهبه سکان سما غلغله افتاد
جستند ز ایزد سوی آن پنج تن ارشاد
از مصدر عزت ملک العرش ندا داد
کین فاطمه است و در و شوی و دو اولاد
این پنج نبودند اگر باعث ایجاد
نه بود فلک نی ملک و عالم و آدم
پس روح الامین اذن طلب کرد ز داور
آمد به زمین سود جبین نزد پیمبر
کی واسطه واجب و ممکن چه شود گر
جبریل به پای تو نهد زیر کسا سر
رخصت چو ز سلطان رسل کرد میسر
پیوست بایشان چو یکی قطره که بابم
تا گردش ایام چه در مد نظر داشت
و ز خصمی این پنج تن آخر چه بشر داشت
از خستن دندان نبی چشم گهر داشت
بشکستن پهلوی بتولش به نظر داشت
از فرق علی آرزوی شق قمر داشت
پس کرد حسن را ز چه رو خون جگر از سم
شاه شهدا را به هواخواهی اشرار
آواره نمود از حرم احمد مختار
در کرب و بلا برده در آن وادی خونخوار
از مرگ جوانان و غم یاور و انصار
وز داغ علی اکبر و عباس علمدار
چون عرش برین کرد قدش را از الم خم
ببرید سرش را ز بدن شمر به بی‌باک
زهرا و علی و حسن و خواجه لولاک
آمد به سلام تن آن کشته صد چاک
می‌کرد نبی نوحه و می‌ریخت به سر خاک
می‌گفت که ای روشنی انجم و افلاک
کشتند تو را تشنه لب و دل به دو صد غم
لبیک کنان جست ز جا آن تن بی‌سر
ملحق به تنش شد سر و در نزد پیمبر
افشاند سرشک بصر و کرد فغان سر
کی جد گرامی به من غمزده بنگر
کاورده مرا امت بی‌باک چه بر سر
کردند ادا اجر رسالت همه با هم
بعد از تو ز حق تو رعایت ننمودند
مردان مرا طعمه شمشیر نمودند
اموال مرا دست به تاراج گشودند
معجر ز سر زینب و کلثوم ربودند
بر داغ من از کشتن اطفال فزودند
ببریده شد انگشت من آخر پی خاتم
پس فاطمه از بهر شکایت ببر باب
از خون جگرکرد به دامن گهر ناب
کی باب ببین حال حسین من بی‌تاب
این بود جزای من و حق تو ز احباب
کاخر جگر تشنه و عطشان به لب آب
کردند جدا سر ز تنش دیده پر نم
اذنم بده ای باب که با دیده خونین
از خون حسین گیسوی خود سازم رنگین
فرمود چنین فاطمه را ختم نبیین
تو پنجه گیسو بنمارنگ نگارین
تا سرخ کنم ریش خود از خون من غمگین
(صامت) مزن اینقدر به جان شعله ماتم
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۸ - همچنین من افکاره
زینب به حسین گفت که ای تاج سر ما
ای قافله سالار من و همسفر ما
آسوده بخوابی چه خوش از رهگذر ما
نگذاشت که بر روی تو افتد نظر ما
دیدی که چها کرد به ما چشم تر ما
طاقت کم و غم بیش زمان کوته که تواند
تا درد گرفتاری ما بر تو رساند
کو مرگ که از قید حیاتم برهاند
احوال دل سوخته دل سوخته داند
از شمع بپرسید ز سوز جگر ما
ای کعبه اسلام کشیدیم سوی دیر
رخت از سوی کوی تو خداوند کند خیر
با شمر ستمکار جفا جوی سبکسیر
گو این همه شادی مکن از رفتن ما غیر
گاهی نبود بیش ز کویش سفر ما
داغ تو بر آورد ز کانون دلم دود
دودی که بسوزد ز تفش آتش نمرود
زین محنت بسیار که دارم همه موجود
غیرم به فسون کرد جدا از تو چه می‌بود
گر داشت اثر تیر دعای سحر ما
تا دهر چه خواهد ز من سوخته کوکب
کز داغ غمت روز مرا ساخته چون شب
وز سنگ عدو جان ز تعب آمده بر لب
تا از پی آزار که گرد آمده امشب
جمعند رقیبان بسر رهگذر ما
آمد به سر نعش تو خواهر پی دیدن
شد غنچه دیدار تو را موسم چیدن
ده گوش به دردم بود ارمیل شنیدم
شادم که ز کویت نتوانم به پریدن
بشکته شد از سنگ ستم بال و پر ما
تا تاب عطش لاله سیراب تو پژمرد
شمع رخ رنگین تو از صرصر کین برد
بر شیشه بی‌تابی من سنگ جفا خورد
زین بانک جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
از بس بشه تشنه جگر راز نهان گفت
راز غم پنهان به برادر به عیان گفت
(صامت) به امانم آمده هر دم به فغان گفت
امشب همه مجمر سخن از سوختگان گفت
صامت بروجردی : کتاب نوحه‌های سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲ - زبان حال حضرت قاسم(ع)
ای عمو بر سر قاسم زوفا کن گذری
تا به روی تو کنم در دم آخر نظری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
با همه لطف که در حق یتیمان داری
ز چه از حال من زار نگیری خبری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
تا به زانو بگذاری سرم از مهر دمی
تا بری از دلم ای عیسی جان‌بخش غمی
خوش بود گر بسرم رنجه نمائی قدمی
تا به پای تو نهم از پی دیدار سری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
جانم از تن به سوی خلد شتابی دارد
لب خشکم هوس قطره آبی دارد
روی نعشم گذری کن که شهابی دارد
پیشتر ز آنکه زند طایر جان بال و پری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
مانده‌ام جان عمو در بر دشمن تنها
شده صدپاره ز شمشیر تنم سر تا پا
حیف باشد ک ز عدوان کشد اینجور و جفا
هر که مانند تو دارد غم والاگهری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
ای عمو داد اجل خرمن عمرم بر باد
نوعروسم چو نماید ز من غمگین باد
گود گر وعده دیدار به محشر افتاد
گشت قاسم به سوی گلشن جنت سفری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
ای عمو خیمه زده ابر بلا بر سر من
توتیا شد ز سم اسب ستم پیکر من
نفسی شو ز پی دادن جان یاور من
همچو صامت بنما در غم من نوحه گری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
صامت بروجردی : کتاب نوحه‌های سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۶ - و برای او
زد قاصد بزم عزا با قامت خم
از نو به عالم بیرق ماه محرم
لرزید از این ماتم به عالم عرش اعظم
پشت فلک گردد دو تا زین غصه و غم
وقت عزا شد ماتم بپا شد
ارض و سما بار دگر ماتم‌سرا شد
وقت عزا شد
از نونهال ماه غم از ره رسیده
رنگ و رخ مهتاب از ماتم پریده
خار غم هجران به چشم ما خلیده
زد شعله محنت به جان خلق عالم
وقت عزا شد ماتم بپا شد
ارض و سمابار دیگر ماتم‌سرا شد
وقت عزا شد
عرش خدا شد از عزا نوسیه پوش
ملک و ملک کردند احت را فراموش
کروبیان گشتند یک جا محو و مدهوش
بر سر زنان گردید حوا همچو آدم
وقت عزا شد ماتم بپا شد
ارض و سما بار دگر ماتم‌سرا شد
وقت عزا شد
اندر مدینه کن خبر خیرالنسا را
رو در نجف آگاه کن شیر خدا را
بر گو به فخر انبیا شال عزا را
در گردن اندازد کشد افغان دمادم
وقت عزا شد ماتم بپا شد
ارض و سما بار دیگر ماتم‌سرا شد
وقت عزا شد
پیر و جوان یکباره دل از دست داده
مرد و زن اندر بزم ماتم رو نهاده
گویا حسین تشنه لب بی‌سر فتاده
با خنجر خشک از عطش اندر لب بم
وقت عزا شد ماتم بپا شد
ارض و سما بار دگر ماتم‌سرا شد
وقت عزا شد
گردش به کام دشمنان ای چرخ تا کی
کو دادخواهی تا کنم این شکوه با وی
کاندر سر نی کرد جا در مجلس می
آن سر که کردی صد چو عیسی زنده از دم
وقت عزا شد ماتم بپا شد
ارض و سما بار دگر ماتم‌سرا شد
وقت عزا شد
آن سر که مهر از شرم رویش در حجابست
کی در خور خاکستر و بزم شرابست
چون بخت (صامت) گوئیا گردون بخوابست
ورنه چرا ویران نشد اوضاع عالم
وقت عزا شد ماتم بپا شده
ارض و سما بار دیگر ماتم‌سرا شد
وقت عزا شد
صامت بروجردی : کتاب نوحه‌های سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۵ - و برای او
ای به محراب عبادت کشته از شمشیر کین یا امیرالمومنین
شد سیه‌پوش از غم داغ تو جبریل امین یا امیرالمومنین
با خبر از تیغ بن ملجم تو بودی بر ملا یا علی آخر چرا
بازوی خیبرگشا بیرون نکردی ز آستین یا امیرالمومنین
تا که ننماید کسی انکار از شق القمر بعد پیغمبر دگر
زیر تیغ کافری گردن نهادی بر زمین یا امیرالمومنین
بود طوق بندگی بر گردنت از دادگر طوق شمشیر عمر
شد وضوی طاعتت ای شاه از خون جبین یا امیرالمومنین
تو به راه دادگر اندر وفا جان می‌دهی، جان به جانان می‌دهی
اهل دنیا رخنه اندازند در دین مبین یا امیرالمومنین
از جفا حسینت را به دشت کربلا با تمام اقربا
سر ز تیغ کین جدا سازند قوم مشرکین یا امیرالمومنین
هر چه همی‌ گفت ای لعینان سوختن یک قطره آب کس نمی‌دادش جواب
با لب عطشان جدا شد سر ز جسمش بی‌معین یا امیرالمومین
از دو جا آمد جدا دست از تن فرزند تو یعنی از دلبند تو
از جفای ساربان و به جدل بیرون ز دین یا امیرالمومنین
با یتیمان دلنوازی‌ها تو می‌کردی ولی در زمانه یا علی
شد یتیمان حسین سیلی خور شمر لعین یا امیرالمومنین
پا ز حکم «اکرم الضیف» نبی بیرون نهاد خولی کافر نهاد
کرد با خاک سیه راس حسینت همنشین یا امیرالمونین
شرم دارم از تو در دوران که گویم بی‌نقاب جانب بزم شراب
شد روانه دخترت با کودکان دل غمین یا امیرالمومنین
خسروا (صامت) نواخوان شد به گلزار عزا از غم آل عبا
دستگیرم شو ز لطف خود به روز واپسین یا امیرالمومنین
صامت بروجردی : کتاب نوحه‌های سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۳۰ - و برای او همچنین
امروز بود وقت عزای علی‌اکبر
سوزد دل عام ز برای علی‌اکبر
هر کس که شدی طالب دیدار پیمبر
می‌کرد تماشای لقای علی‌اکبر
گردید مهیای خزان گلشن ایجاد
از داغ قد سرو رسای علی‌اکبر
تا شام غم از کرببلا بر سر نی بود
جای سر از جسم جدای علی اکبر
چون جانه فدای شه لب تشنه نمودند
جان همه عالم به فدای علی اکبر
آگاه کسی نیست ز داغ دل لیلی
در کون و مکان غیر خدای علی اکبر
در کرب و بلا کاش ذبیح الله بودی
تا هدیه کند جان به منای علی اکبر
ذرات دو عالم همه یک جا شد حیران
از دوستی و عهد و وفای علی اکبر
در راه پدر داد سر و سرور دین شد
احسنت ز صدق و ز صفای علی اکبر
امید شهان در صف محشر همه اینست
سازند مکان زیر لوای علی اکبر
همخوابه قبر پسر فاطمه گردید
شد قبر حسین قبله نمای علی اکبر
کن گریه که تا کنج شبستان لحد را
روشن کنی از نور و ضیای علی اکبر
خون دل لیلی که شد از دیده روانه
گردید شب عیش حنای علی اکبر
زینب به تن خود ز محن ساخته صد چاک
پیراهن طاقت چون قبای علی اکبر
پیوسته به سینه زند از غصه سکینه
در ماریه از کرب و بلای علی اکبر
(صامت) نکند شاهی کونین تمنا
گردد چو سگ کوی گدای علی‌اکبر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
بار چندان که جفا جست و دل آزاری کرد
عاشق خسته وفاجوئی و دلداری کرد
نشنیدم که سگش نیز به فریاد رسید
بیدلی را که بر آن در همه شب زاری کرد
دی در آمد ز درم ناگه و از خجلت آن
آفتاب از سوی روزن پس دیواری کرد
گونه عاشق پروانه صفت شمعی شد
بسکه در عشق تو شبخیزی و بیداری کرد
دل ببرد از برم آن طره و از من ببرید
با همه زیر بری بین که چه طراری کرد
این همه جور و جفا از پی آن دید کمال
که ز خوبان طمع مهر و وفاداری کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
مگر ترک جفا و بکن جفای دگر
که باشد از تو جفای دگر وفای دگر
بلا فرستی و من باز بسته دل به امید
که از تو باز رسد بر سرم بلای دگر
سری که داشم انداختم به پای تو حیف
که نیستم سر دیگر برای پای دگر
گدایی از تو همین باشدم که نگذاری
که بر در تو رود غیر من گدای دگر
دعای مردن من میکنی چه حاجت آن
بقای عمر تو بادا بکنه دعای دگر
اگر چه نسبت رویت به آفتاب کنند
تو جای دیگری و آفتاب جای دگر
کمال حسن طبیعت همین بود که مرا
ورای دیدن آن روی نیست رای دگر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
به درد تو جز ناله همدم ندارم
کسی را درین پرده محرم ندارم
جفای جهان میکشد عاقل و من
غمت دارم و از جهان غم ندارم
به مهر رخت عالمی دارم امروز
که یک ذره پروای عالم ندارم
در دست دور از دهانت
من این نکته چندان مسلم ندارم
غم و محنت و درد چندانکه خواهی
سلیمان وقتم که خانم ندارم
از آن دم که غایب ز چشم کمالی
من از دولت عشق تو کم ندارم