عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۹ - او راست
عشق آتشیست کآب نیابد بر او ظفر
ای دل چرا نکردی زآتش همی حذر
آری حذر نکردی تا سوخته شدی
تو سوختی و با تو بسوزد همی جگر
همسایه بدی و ز همسایگان بد
همسایگان رسند به رنج و به درد سر
اینک جگر به جرم تو آویخته شده ست
ورنه ازین بلا دل او نیستی خبر
من چند گونه حیلت وتدبیر ساختم
کان آتش فروخته کمتر شودمگر
بادخنک برآتش سوزان گماشتم
پنداشتم که حیلت من گشت کارگر
بخشش هزار بار فزون گشت از آنچه بود
بخشش همه دگر شدو تدبیر من دگر
ور بلبل از درخت بپریدگو بپر
ظاهر فرو نکرد ز طنبور خویش پر (؟)
ای دل چرا نکردی زآتش همی حذر
آری حذر نکردی تا سوخته شدی
تو سوختی و با تو بسوزد همی جگر
همسایه بدی و ز همسایگان بد
همسایگان رسند به رنج و به درد سر
اینک جگر به جرم تو آویخته شده ست
ورنه ازین بلا دل او نیستی خبر
من چند گونه حیلت وتدبیر ساختم
کان آتش فروخته کمتر شودمگر
بادخنک برآتش سوزان گماشتم
پنداشتم که حیلت من گشت کارگر
بخشش هزار بار فزون گشت از آنچه بود
بخشش همه دگر شدو تدبیر من دگر
ور بلبل از درخت بپریدگو بپر
ظاهر فرو نکرد ز طنبور خویش پر (؟)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
زهی جهان شده روشن بآفتاب جمالت
کسی بچشم سرو سر ندیده روی مثالت
بقول راست چو مطرب سحرگهان ببسیطی
بگوید از غزل من نشید وصف جمالت
چو دست مرتعش آن دم زمین بلرزه درآید
ز پای وجد که کوبند مردم از سر حالت
تو نقل مجلس مستان عشق خویشی ازیرا
چو پسته یی بدهان (و) چو شکری بمقالت
جریح تیغ غمت را حیات درد دل آمد
که عشق راحت جانش بمرگ کرد حوالت
چو عشق ملک بگیرد سپاه طبع بمیرد
که عادلان ننشانند دزد را بایالت
درت مقید دیوار هر دو کون نباشد
ز هفت پرده برونست آستان جلالت
بعقل کس نتوانست ره بسوی تو بردن
سها نکرد کسی را بآفتاب دلالت
تو شاه ملک جمالی و دل پیاده راهت
که جان بعشق رخ تو بداد و برد خجالت
مکن بآتش هجران دگر عذاب کسی را
که همچو آیت رحمت بسی گرفت بفالت
اگر چه انده عشقت بجان خریدم لیکن
زیان نکرد و مصونست بیع ما ز اقالت
حیات رخت اقامت بر اسب رحلت بستی
اگر عنان نگرفتی مرا امیذ وصالت
چو نیست ذکر تو عادت چو نیست کار تو پیشه
حدیث جمله فسونست و شغل جمله بطالت
کسی بچشم سرو سر ندیده روی مثالت
بقول راست چو مطرب سحرگهان ببسیطی
بگوید از غزل من نشید وصف جمالت
چو دست مرتعش آن دم زمین بلرزه درآید
ز پای وجد که کوبند مردم از سر حالت
تو نقل مجلس مستان عشق خویشی ازیرا
چو پسته یی بدهان (و) چو شکری بمقالت
جریح تیغ غمت را حیات درد دل آمد
که عشق راحت جانش بمرگ کرد حوالت
چو عشق ملک بگیرد سپاه طبع بمیرد
که عادلان ننشانند دزد را بایالت
درت مقید دیوار هر دو کون نباشد
ز هفت پرده برونست آستان جلالت
بعقل کس نتوانست ره بسوی تو بردن
سها نکرد کسی را بآفتاب دلالت
تو شاه ملک جمالی و دل پیاده راهت
که جان بعشق رخ تو بداد و برد خجالت
مکن بآتش هجران دگر عذاب کسی را
که همچو آیت رحمت بسی گرفت بفالت
اگر چه انده عشقت بجان خریدم لیکن
زیان نکرد و مصونست بیع ما ز اقالت
حیات رخت اقامت بر اسب رحلت بستی
اگر عنان نگرفتی مرا امیذ وصالت
چو نیست ذکر تو عادت چو نیست کار تو پیشه
حدیث جمله فسونست و شغل جمله بطالت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
بیا که بی تو مرا کار برنمی آید
مهم عشق تو بی یار برنمی آید
مرا بکوی تو کاری فتاد،یاری ده
که جز بیاری تو کار برنمی آید
مقام وصل بلندست ومن برونرسم
سگش چو گربه بدیواربر نمی آید
ازآن درخت که درنوبهار گل رستی
ببخت بنده به جز خار برنمی آید
چو شغل عشق تو کاری چو موی باریکست
ازآن چو موی بیکبار برنمی آید
بآب چشم برین خاک در نهال امید
بسی نشاندم و بسیار برنمی آید
سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال
که آنچه کاشته ام پابرنمی آید
ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی
که آن حدیث بگفتار برنمی آید
میان عاشق و معشوق بعد ازاین کاریست
که آن بگفتن اشعار برنمی آید
مهم عشق تو بی یار برنمی آید
مرا بکوی تو کاری فتاد،یاری ده
که جز بیاری تو کار برنمی آید
مقام وصل بلندست ومن برونرسم
سگش چو گربه بدیواربر نمی آید
ازآن درخت که درنوبهار گل رستی
ببخت بنده به جز خار برنمی آید
چو شغل عشق تو کاری چو موی باریکست
ازآن چو موی بیکبار برنمی آید
بآب چشم برین خاک در نهال امید
بسی نشاندم و بسیار برنمی آید
سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال
که آنچه کاشته ام پابرنمی آید
ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی
که آن حدیث بگفتار برنمی آید
میان عاشق و معشوق بعد ازاین کاریست
که آن بگفتن اشعار برنمی آید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
مرا که در تن بی قوتست جانی خشک
زعشق دیده تر دارم ودهانی خشک
ترا بمثل من ای دوست میل چون باشد
که حاصلم همه چشمی ترست وجانی خشک
زچشم بر رخم از عشق آن دو لاله تر
مدام آب بقم خورده زعفرانی خشک
درو زسیل بلایی بترس اگر یابی
زآب دیده من بر زمین مکانی خشک
اگر لب ودهن من (ببوسه)تر نکنی
بپرسش من مسکین کم از زبانی خشک؟
بر توانگر و درویش شکر کم گوید
گدا چو از در حاتم رود بنانی خشک
بآب لطف تو نانم چوتر نشد کردم
همای وار قناعت باستخوانی خشک
زخون دیده وسوز جگر چو مرغابی
منم بدام زمانی تر وزمانی خشک
زسوز عشق رخ زرد واشک رنگینم
بسان آبی تر دان ونار دانی خشک
سحاب وار باشکی کنم جهانی تر
چو آفتاب بتابی کنم جهانی خشک
زآه گرمم در چشمه دهان آبی
نماند تا بزبان تر کنم لبانی خشک
مرا بوصل خود ای میوه دل آبی ده
ازآنکه بر ندهد هیچ بوستانی خشک
میان زمره عشاق سیف فرغانی
چو بر کناره با مست ناودانی خشک
زعشق دیده تر دارم ودهانی خشک
ترا بمثل من ای دوست میل چون باشد
که حاصلم همه چشمی ترست وجانی خشک
زچشم بر رخم از عشق آن دو لاله تر
مدام آب بقم خورده زعفرانی خشک
درو زسیل بلایی بترس اگر یابی
زآب دیده من بر زمین مکانی خشک
اگر لب ودهن من (ببوسه)تر نکنی
بپرسش من مسکین کم از زبانی خشک؟
بر توانگر و درویش شکر کم گوید
گدا چو از در حاتم رود بنانی خشک
بآب لطف تو نانم چوتر نشد کردم
همای وار قناعت باستخوانی خشک
زخون دیده وسوز جگر چو مرغابی
منم بدام زمانی تر وزمانی خشک
زسوز عشق رخ زرد واشک رنگینم
بسان آبی تر دان ونار دانی خشک
سحاب وار باشکی کنم جهانی تر
چو آفتاب بتابی کنم جهانی خشک
زآه گرمم در چشمه دهان آبی
نماند تا بزبان تر کنم لبانی خشک
مرا بوصل خود ای میوه دل آبی ده
ازآنکه بر ندهد هیچ بوستانی خشک
میان زمره عشاق سیف فرغانی
چو بر کناره با مست ناودانی خشک
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - کتب الی صدیق ارسل الیه کتابا و هوالشیخ نورالدین بن الشیخ محمود ادام الله برکتهما
با حسن چو لطف یار کردی
ای جان بنگر چه کار کردی
دل را بسخن گشاد دادی
دی را بنفس بهار کردی
با چاکر خرد خود بسی لطف
ای صدر بزرگوار کردی
چون شعر رهی نهان نماند
فضلی که تو آشکار کردی
از وصل بریده بود امیدم
بازم تو امیدوار کردی
از نامه خود طویله در
در گردن روزگار کردی
چون دست عروس نامه یی را
از خامه پر از نگار کردی
زین نامه که دام مرغ روح است
چون من ز غنی شکار کردی
از بهر جمال وصل خود باز
چشم املم چهار کردی
زین چند لقب که حد من نیست
بر مزبله در نثار کردی
ای جان بنگر چه کار کردی
دل را بسخن گشاد دادی
دی را بنفس بهار کردی
با چاکر خرد خود بسی لطف
ای صدر بزرگوار کردی
چون شعر رهی نهان نماند
فضلی که تو آشکار کردی
از وصل بریده بود امیدم
بازم تو امیدوار کردی
از نامه خود طویله در
در گردن روزگار کردی
چون دست عروس نامه یی را
از خامه پر از نگار کردی
زین نامه که دام مرغ روح است
چون من ز غنی شکار کردی
از بهر جمال وصل خود باز
چشم املم چهار کردی
زین چند لقب که حد من نیست
بر مزبله در نثار کردی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - حسب حال
دلم از نیستی چو ترسا نیست
تنم از عافیت هراسانیست
در دل از تف سینه صاعقه ایست
بر تن از آب دیده طوفانیست
گه دلم باد تافته گوئیست
گه تنم خم گرفته چوگانیست
موی چون تاب خورده زوبینی است
مژه چون آب داده پیکانیست
همچو لاله ز خون دل روئیست
چون بنفشه ز زخم کف رانیست
روز در چشم من چو اهرمنی ست
بند بر پای من چو ثعبانیست
زیر زخمی ز رنج زخم بلا
دیده پتکی و فرق سندانیست
راست مانند دوزخ و مالک
مر مرا خانه ای و دربانیست
گر مرا چشمه ای است هر چشمی
لب خشکم چرا چو عطشانیست
بر من این خیره چرخ را گویی
همه ساله به کینه دندانیست
نیست درمان درد من معلوم
هست یک دردکش نه درمانیست
نیست پایان شغل من پیدا
هست یک شغل کش نه پایانیست
من نگویم همی که این شر و شور
از فلانیست یا ز بهمانیست
نیست کس را گنه چو بخت مرا
طالعی آفریده حرمانیست
نیست چاره چو روزگار مرا
آسمانی فتاده خذلانیست
نه ازین اخترانم اقبالست
نه ازین روشنانم احسانیست
تیز مهری و شوخ برجیسی است
شوم تیری و نحس کیوانیست
گر چه در دل خلیده اندوهی است
ور چه بر تن دریده خلقانیست
نه چون من عقل را سخن سنجی
نه چو من نظم را سخندانیست
سخنم را برنده شمشیری است
هنرم را فراخ میدانیست
دل من گر به جویمش بحریست
طبع من گر بکاومش کانیست
طبع دل خنجری و آینه ایست
رنج و غم صیقلی و افسانیست
تا شکفته است باغ دانش من
مجلس عقل را گلستانیست
لعبتانی که ذهن من زاد است
لهو را از جمال کاشانیست
نیست جایی ز ذکر من خالی
گر چه شهریست یا بیابانیست
بر طبع من از هنر نو نو
هر زمانی عزیز مهمانیست
نکته ای رانده ام که تألیفی است
قطعه ای گفته ام که دیوانیست
همتم دامنی کشد ز شرف
هر کجا چرخ را گریبانیست
گر خزانیست حال من شاید
فکرت من نگر که نیسانیست
ور خرابیست جای من چه شود
گفته من نگر که بستانیست
سخن تندرست خواه از من
گر چه جان در میان بحرانیست
تجربت کوفته دلیست مرا
نه خطایی در او نه طغیانیست
قسمت نظم را چو پرگاریست
سختن فضل را چو میزانیست
انده ار چه بدآزمون تیریست
صبر تن دار نیک خفتانیست
ای برادر برادرت را بین
که چگونه اسیر زندانیست
بینواییست بسته در سمجی
بانوا چون هزار دستانیست
تو چنان مشمرش که مسعودست
با دل خویش گو مسلمانیست
مانده در محکم و گران بندیست
مانده در تنگ و تیره زندانیست
اندران چه همی نگر امروز
کاو اسیر دروغ و بهتانیست
گر چنین است کار خلق جهان
بد پسندیست نابسامانیست
سخت شوریده کار گردونیست
نیک دیوانه سارگیهانیست
آن برین بی هوا چو مفتونی است
وان بر این بیگنه چو غضبانیست
این به افعال همچو تنینی است
وان به اخلاق سخن شیطانیست
این لجوجیست سخن پیکاریست
وان رکیکیست سست پیمانیست
هر کسی را به نیک و بد یک چند
در جهان نوبتی و دورانیست
مدبری را زیادتست به جاه
مقبلی را ز بخت نقصانیست
این تن آسوده بر سر گنجیست
وان دل آزرده در دم نانیست
هر کجا تیز فهم داناییست
بنده کند فهم نادانیست
تن خاکی چه پای دارد کو
باد جان را دمیده انبانیست
عمر چون نامه ای است از بد و نیک
نام مردم بر او چو عنوانیست
تا نگویی چو شعر برخوانم
کاین چه بسیار گوی کشخانیست
کرده ام نظم را معالج جان
زآنکه از درد دل چو نادانیست
کز همه حالتی مرا نظمی است
وز همه آلتی مرا جانیست
می نمایم ز ساحری برهان
گر چه ناسودمند برهانیست
بخرد هر که خواهدم امروز
خلق را ارز من چه ارزانیست
تو یقین دان که کارهای فلک
در دل روز و شب چو پنهانیست
هیچ پژمرده نیستم که مرا
هر زمان تازه تازه دستانیست
نیک و بد هر چه اندرین گیتیست
به خرابیست یا به عمرانیست
آدمی را ز چرخ تاثیریست
چرخ را از خدای فرمانیست
گشته حالی چو بنگری دانی
که قوی فعل حال گردانیست
تنم از عافیت هراسانیست
در دل از تف سینه صاعقه ایست
بر تن از آب دیده طوفانیست
گه دلم باد تافته گوئیست
گه تنم خم گرفته چوگانیست
موی چون تاب خورده زوبینی است
مژه چون آب داده پیکانیست
همچو لاله ز خون دل روئیست
چون بنفشه ز زخم کف رانیست
روز در چشم من چو اهرمنی ست
بند بر پای من چو ثعبانیست
زیر زخمی ز رنج زخم بلا
دیده پتکی و فرق سندانیست
راست مانند دوزخ و مالک
مر مرا خانه ای و دربانیست
گر مرا چشمه ای است هر چشمی
لب خشکم چرا چو عطشانیست
بر من این خیره چرخ را گویی
همه ساله به کینه دندانیست
نیست درمان درد من معلوم
هست یک دردکش نه درمانیست
نیست پایان شغل من پیدا
هست یک شغل کش نه پایانیست
من نگویم همی که این شر و شور
از فلانیست یا ز بهمانیست
نیست کس را گنه چو بخت مرا
طالعی آفریده حرمانیست
نیست چاره چو روزگار مرا
آسمانی فتاده خذلانیست
نه ازین اخترانم اقبالست
نه ازین روشنانم احسانیست
تیز مهری و شوخ برجیسی است
شوم تیری و نحس کیوانیست
گر چه در دل خلیده اندوهی است
ور چه بر تن دریده خلقانیست
نه چون من عقل را سخن سنجی
نه چو من نظم را سخندانیست
سخنم را برنده شمشیری است
هنرم را فراخ میدانیست
دل من گر به جویمش بحریست
طبع من گر بکاومش کانیست
طبع دل خنجری و آینه ایست
رنج و غم صیقلی و افسانیست
تا شکفته است باغ دانش من
مجلس عقل را گلستانیست
لعبتانی که ذهن من زاد است
لهو را از جمال کاشانیست
نیست جایی ز ذکر من خالی
گر چه شهریست یا بیابانیست
بر طبع من از هنر نو نو
هر زمانی عزیز مهمانیست
نکته ای رانده ام که تألیفی است
قطعه ای گفته ام که دیوانیست
همتم دامنی کشد ز شرف
هر کجا چرخ را گریبانیست
گر خزانیست حال من شاید
فکرت من نگر که نیسانیست
ور خرابیست جای من چه شود
گفته من نگر که بستانیست
سخن تندرست خواه از من
گر چه جان در میان بحرانیست
تجربت کوفته دلیست مرا
نه خطایی در او نه طغیانیست
قسمت نظم را چو پرگاریست
سختن فضل را چو میزانیست
انده ار چه بدآزمون تیریست
صبر تن دار نیک خفتانیست
ای برادر برادرت را بین
که چگونه اسیر زندانیست
بینواییست بسته در سمجی
بانوا چون هزار دستانیست
تو چنان مشمرش که مسعودست
با دل خویش گو مسلمانیست
مانده در محکم و گران بندیست
مانده در تنگ و تیره زندانیست
اندران چه همی نگر امروز
کاو اسیر دروغ و بهتانیست
گر چنین است کار خلق جهان
بد پسندیست نابسامانیست
سخت شوریده کار گردونیست
نیک دیوانه سارگیهانیست
آن برین بی هوا چو مفتونی است
وان بر این بیگنه چو غضبانیست
این به افعال همچو تنینی است
وان به اخلاق سخن شیطانیست
این لجوجیست سخن پیکاریست
وان رکیکیست سست پیمانیست
هر کسی را به نیک و بد یک چند
در جهان نوبتی و دورانیست
مدبری را زیادتست به جاه
مقبلی را ز بخت نقصانیست
این تن آسوده بر سر گنجیست
وان دل آزرده در دم نانیست
هر کجا تیز فهم داناییست
بنده کند فهم نادانیست
تن خاکی چه پای دارد کو
باد جان را دمیده انبانیست
عمر چون نامه ای است از بد و نیک
نام مردم بر او چو عنوانیست
تا نگویی چو شعر برخوانم
کاین چه بسیار گوی کشخانیست
کرده ام نظم را معالج جان
زآنکه از درد دل چو نادانیست
کز همه حالتی مرا نظمی است
وز همه آلتی مرا جانیست
می نمایم ز ساحری برهان
گر چه ناسودمند برهانیست
بخرد هر که خواهدم امروز
خلق را ارز من چه ارزانیست
تو یقین دان که کارهای فلک
در دل روز و شب چو پنهانیست
هیچ پژمرده نیستم که مرا
هر زمان تازه تازه دستانیست
نیک و بد هر چه اندرین گیتیست
به خرابیست یا به عمرانیست
آدمی را ز چرخ تاثیریست
چرخ را از خدای فرمانیست
گشته حالی چو بنگری دانی
که قوی فعل حال گردانیست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - به سلیمان اینانج بیک فرستاده است
خوشم کردی ای قاصد خوش پیام
درین چند روزی که کردی مقام
به نزد من از بس لطافت همی
فزون گشتت هر ساعتت احترام
همی داند ایزد که باید مرا
که باشی ازینسان بر من مدام
ولیکن همی کرد نتوان گذر
ز احکام این چرخ آئینه فام
پریشان ازو کم گراید به جمع
شکسته ازو کم پذیرد لحام
درین کوهپایه مرا روز و شب
همی یازد اندر دم انتقام
ز هر گوشه انگیزدم فتنه ای
که با جان بر آن کرد باید قیام
بپراندم همچو تیر از کمان
بر آهنجدم همچو تیغ از نیام
گهم حلق با تاب داده کمند
گهم دست با آب داده حسام
گرازان به زیر من این نرم و گرم
که در حمله تندست و در زخم رام
همه مستی او ز جل و فسار
همه شادی او ز زین و لگام
ز گرمی چو نیلم شده روی و دست
ز خشکی چو زهرم شده حلق و کام
تن اندر عرق راست ماند بدان
که بر حال من می بگرید مسام
ندانم در آن گرد تاریک رنگ
که یاران کدامند و خصمان کدام
شب و روز در راندن و تاختن
خور و خواب گشتست بر من حرام
نه این تازیان را مرا و چرا
نه این بختیان را نشاط کنام
به گرد من این شیر دل ریدکان
که از رویشان مه کند نور وام
بدنها همه در دوتویی زره
زنخها همه در دوتایی لثام
بدینسان گذارم همی روزگار
و مأمول عنی منیع المرام
ولا زلت اسطو کلیث العرین
علی کل خصم ابدالخصام
تو قاصد همی جست خواهی سفر
زمین کرد خواهی همی زیر گام
سوی شهر آزادگان باز گرد
فزونت مرا دست و بیشست کام
چه گویی ز دل هیچ یادم کنی
چو این آرزو گشت بر تو تمام
چو آنجا رسیدی رسانی ز من
سلیمان اینانج بک را سلام
بزرگی که از نامه او مرا
برو عاشق و زار کردی به نام
تو گفتی که او آرزومند تست
سخن را ز نظم تو سازد نظام
نه بی نام تو لفظ او را مجال
نه بی ذکر تو عیش او را قوام
صفت های او گفته ای پیش من
که فخرالزمانست و خیر الانام
کریمیست کاندر جهان هیچ کس
ندیدست چون او کریم از کرام
سپهریست گردنده بر حل و عقد
سحابیست بارنده بر خاص و عام
شکارش همه شکر آزادگان
که رادیش دانه ست و حریش دام
بر جود او کم ز خاک و گل است
اگر زر پخته ست ور سیم خام
کفایت شود چیره و کامگار
چو در دست او خوش بخندید جام
همی تا به تندر زند ابر لاف
جهانش رهی باد و گردون غلام
به دست نکوخواه او خار گل
به چشم بداندیش او صبح شام
درین چند روزی که کردی مقام
به نزد من از بس لطافت همی
فزون گشتت هر ساعتت احترام
همی داند ایزد که باید مرا
که باشی ازینسان بر من مدام
ولیکن همی کرد نتوان گذر
ز احکام این چرخ آئینه فام
پریشان ازو کم گراید به جمع
شکسته ازو کم پذیرد لحام
درین کوهپایه مرا روز و شب
همی یازد اندر دم انتقام
ز هر گوشه انگیزدم فتنه ای
که با جان بر آن کرد باید قیام
بپراندم همچو تیر از کمان
بر آهنجدم همچو تیغ از نیام
گهم حلق با تاب داده کمند
گهم دست با آب داده حسام
گرازان به زیر من این نرم و گرم
که در حمله تندست و در زخم رام
همه مستی او ز جل و فسار
همه شادی او ز زین و لگام
ز گرمی چو نیلم شده روی و دست
ز خشکی چو زهرم شده حلق و کام
تن اندر عرق راست ماند بدان
که بر حال من می بگرید مسام
ندانم در آن گرد تاریک رنگ
که یاران کدامند و خصمان کدام
شب و روز در راندن و تاختن
خور و خواب گشتست بر من حرام
نه این تازیان را مرا و چرا
نه این بختیان را نشاط کنام
به گرد من این شیر دل ریدکان
که از رویشان مه کند نور وام
بدنها همه در دوتویی زره
زنخها همه در دوتایی لثام
بدینسان گذارم همی روزگار
و مأمول عنی منیع المرام
ولا زلت اسطو کلیث العرین
علی کل خصم ابدالخصام
تو قاصد همی جست خواهی سفر
زمین کرد خواهی همی زیر گام
سوی شهر آزادگان باز گرد
فزونت مرا دست و بیشست کام
چه گویی ز دل هیچ یادم کنی
چو این آرزو گشت بر تو تمام
چو آنجا رسیدی رسانی ز من
سلیمان اینانج بک را سلام
بزرگی که از نامه او مرا
برو عاشق و زار کردی به نام
تو گفتی که او آرزومند تست
سخن را ز نظم تو سازد نظام
نه بی نام تو لفظ او را مجال
نه بی ذکر تو عیش او را قوام
صفت های او گفته ای پیش من
که فخرالزمانست و خیر الانام
کریمیست کاندر جهان هیچ کس
ندیدست چون او کریم از کرام
سپهریست گردنده بر حل و عقد
سحابیست بارنده بر خاص و عام
شکارش همه شکر آزادگان
که رادیش دانه ست و حریش دام
بر جود او کم ز خاک و گل است
اگر زر پخته ست ور سیم خام
کفایت شود چیره و کامگار
چو در دست او خوش بخندید جام
همی تا به تندر زند ابر لاف
جهانش رهی باد و گردون غلام
به دست نکوخواه او خار گل
به چشم بداندیش او صبح شام
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - تیمار خواری
تیر و تیغست بر دل و جگرم
غم و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم و تیمار مادر و پدرم
جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم
نه خبر می رسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم
بازگشتم اسیر قلعه نای
سود کم کرد باقضا حذرم
کمر کوه تا نشست منست
بر میان دو دست شد کمرم
از بلندی حصن و تندی کوه
منقطع گشت از زمین نظرم
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و زمین نگرم
پست می بینم از همه کیهان
چون هما سایه افکند به سرم
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم
یا ز دیده ستاره می بارم
یا به دیده ستاره می شمرم
ور دل من شدست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
همه احوال من دگرگون شد
راست گویی سکندر دگرم
که درین تیره روزی و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست در دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم
آب صافی شدست خون دلم
خون تیره شدست آب سرم
بودم آهن کنون ازو زنگم
بودم آتش کنون ازو شررم
نه سر آزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم
در نیابم خطا چو بی خردم
ره نبینم همی چو بی بصرم
نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم
محنت آگین شدم چنانکه کنون
نکند هیچ شادیئی اثرم
ای جهان سختی تو چند کشم
وی فلک عشوه تو چند خرم
کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلایست جمله از هنرم
بر دلم آز هرگز ار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم
بستد از من زمانه هر چه بداد
راضیم با زمانه سر به سرم
تا به گردن ازین جهان چو روم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم
این همه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه دادگرم
پادشا بوالمظفر ابراهیم
که ز مدحش سرشته شد گهرم
گر فلک جور کرد بر تن من
پادشا عادلست غم نخورم
غم و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم و تیمار مادر و پدرم
جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم
نه خبر می رسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم
بازگشتم اسیر قلعه نای
سود کم کرد باقضا حذرم
کمر کوه تا نشست منست
بر میان دو دست شد کمرم
از بلندی حصن و تندی کوه
منقطع گشت از زمین نظرم
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و زمین نگرم
پست می بینم از همه کیهان
چون هما سایه افکند به سرم
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم
یا ز دیده ستاره می بارم
یا به دیده ستاره می شمرم
ور دل من شدست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
همه احوال من دگرگون شد
راست گویی سکندر دگرم
که درین تیره روزی و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست در دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم
آب صافی شدست خون دلم
خون تیره شدست آب سرم
بودم آهن کنون ازو زنگم
بودم آتش کنون ازو شررم
نه سر آزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم
در نیابم خطا چو بی خردم
ره نبینم همی چو بی بصرم
نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم
محنت آگین شدم چنانکه کنون
نکند هیچ شادیئی اثرم
ای جهان سختی تو چند کشم
وی فلک عشوه تو چند خرم
کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلایست جمله از هنرم
بر دلم آز هرگز ار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم
بستد از من زمانه هر چه بداد
راضیم با زمانه سر به سرم
تا به گردن ازین جهان چو روم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم
این همه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه دادگرم
پادشا بوالمظفر ابراهیم
که ز مدحش سرشته شد گهرم
گر فلک جور کرد بر تن من
پادشا عادلست غم نخورم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۳ - هم در مدح او و تفاخر به فضائل خویش
دوش تا صبحدم همه شب من
عرضه می کرده ام سپاه سخن
بیشتر زان سپاه را دیدم
از لباس هنر برهنه بدن
امرای سخن بسی بودند
این تفحص نکرده بد یکتن
زین سپس کار هر یکی به سزا
سازم ار خواهد ایزد ذوالمن
بنخفتم چو شمع تا بنشست
زرد شمع اندرین سپید لگن
همه شب زین دو چشم تیره چو شب
پر کواکب مرا شده دامن
به عجب بر سر بنات النعش
جمع گشته بسان نجم پرن
دم من همچو باد در آذر
چشم من همچو ابر در بهمن
نرگس و گل شدم که نگشایم
جز به باد و به آب چشم و دهن
سخنم نیست بر زمانه روان
همچو بر روی سنگ سخت ارزن
ناروایی سخن همی ترسم
که زبان مرا کند الکن
خط موهوم شد ز باریکی
اندرین حبس فکرت روشن
یا ز مرمر شدست اندیشه
در دل همچو چشمه سوزن
بس شگفتی نباشد ار باشد
رنج و تیمار من ز دانش من
بخت من زیر فضل شد ناچیز
زانکه بسیار گشت در هر فن
خیزد از آهن آتشی که چو آب
می شود زو گداخته آهن
آهنم بی خلاف زانکه همی
در دل خویش پرورم دشمن
به حقیقت چراغ را بکشد
اگر از حد برون رود روغن
نشوم خاضع عدو هرگز
گر چه بر آسمان کند مسکن
باز گنجشک را برد فرمان
شیر روباه را نهد گردن
راست گردد سپهر کژ رفتار
رام گردد زمانه توسن
بکنم کار و کار فرمایم
هستم اندر دو جای تیغ و مسن
جوشنم گر شود منازع تیغ
تیغ گردم چو او شود جوشن
زان تن من بود همی به عنا
زان دل من بود همی به حزن
کاندر افتاد همی به طبع ملال
کاندر آید همی به عمر شکن
گر بخواهد خدایگان زمین
شاه محمود شهریار زمن
پادشاهی که زیبدش گاه بار
ماه و خورشید یاره و گرزن
نوبهارست کز سخاوت او
هست بر نیکخواه او گلشن
سایل بزم او سزد حاتم
کشته رزم او سزد بهمن
چون یلان در وغا برانگیزد
آتش رزمگاه روز فتن
ای به هنگام حلم صد احنف
وی به هنگام حرب صد بیژن
زیر آلای تست حزم خرد
دون اوصاف تست غایت ظن
باطن دشمنم چو ظاهر زشت
باطن من چو ظاهرم احسن
عود و چندن نه هر دو خوشبویند
بر زمین هر دو را یکیست وطن
چون به آتش رسند هر دو به هم
نبود فعل عود چون چندن
راستم همچو سرو در هر باب
زان برم نیست همچو سرو چمن
آتش شغل من نجسته هنوز
دود عزلم برآمد از روزن
تا چو باران رضای تو بچکد
بر من و تازه داردم چو سمن
به خدایی که آکند صنعش
مشک در ناف آهوان ختن
که اگر من شوم به دانش پیر
همچنان چون صدف به در عدن
چون صدف در همه جهان نکنم
جز به دریای مدح تو معدن
که جز از تو به هیچ خدمت و مدح
طمع دارم ز خلق پاداشن
بر وفات حفاظ و سوک خرد
پاره ام باد جیب و پیراهن
ور نباشد به معصیت راضی
به برم زانکه روبه است سمن
ای چو کعبه وحوش را همه امن
خلق را قصر و درگهت مأمن
نیت کعبه کرده بنده تو
بنده را زین مراد باز مزن
تا بخواهد ز ایزد آمرزش
پیش از آن کش شود لباس کفن
بندد اندر رضای یزدان دل
تن گشاید ز بند اهریمن
تا فروزند در مجوس آذر
تا پرستند در هنود وثن
چرخ ملک تو باد با خورشید
باغ لهو تو باد پر سوسن
عرضه می کرده ام سپاه سخن
بیشتر زان سپاه را دیدم
از لباس هنر برهنه بدن
امرای سخن بسی بودند
این تفحص نکرده بد یکتن
زین سپس کار هر یکی به سزا
سازم ار خواهد ایزد ذوالمن
بنخفتم چو شمع تا بنشست
زرد شمع اندرین سپید لگن
همه شب زین دو چشم تیره چو شب
پر کواکب مرا شده دامن
به عجب بر سر بنات النعش
جمع گشته بسان نجم پرن
دم من همچو باد در آذر
چشم من همچو ابر در بهمن
نرگس و گل شدم که نگشایم
جز به باد و به آب چشم و دهن
سخنم نیست بر زمانه روان
همچو بر روی سنگ سخت ارزن
ناروایی سخن همی ترسم
که زبان مرا کند الکن
خط موهوم شد ز باریکی
اندرین حبس فکرت روشن
یا ز مرمر شدست اندیشه
در دل همچو چشمه سوزن
بس شگفتی نباشد ار باشد
رنج و تیمار من ز دانش من
بخت من زیر فضل شد ناچیز
زانکه بسیار گشت در هر فن
خیزد از آهن آتشی که چو آب
می شود زو گداخته آهن
آهنم بی خلاف زانکه همی
در دل خویش پرورم دشمن
به حقیقت چراغ را بکشد
اگر از حد برون رود روغن
نشوم خاضع عدو هرگز
گر چه بر آسمان کند مسکن
باز گنجشک را برد فرمان
شیر روباه را نهد گردن
راست گردد سپهر کژ رفتار
رام گردد زمانه توسن
بکنم کار و کار فرمایم
هستم اندر دو جای تیغ و مسن
جوشنم گر شود منازع تیغ
تیغ گردم چو او شود جوشن
زان تن من بود همی به عنا
زان دل من بود همی به حزن
کاندر افتاد همی به طبع ملال
کاندر آید همی به عمر شکن
گر بخواهد خدایگان زمین
شاه محمود شهریار زمن
پادشاهی که زیبدش گاه بار
ماه و خورشید یاره و گرزن
نوبهارست کز سخاوت او
هست بر نیکخواه او گلشن
سایل بزم او سزد حاتم
کشته رزم او سزد بهمن
چون یلان در وغا برانگیزد
آتش رزمگاه روز فتن
ای به هنگام حلم صد احنف
وی به هنگام حرب صد بیژن
زیر آلای تست حزم خرد
دون اوصاف تست غایت ظن
باطن دشمنم چو ظاهر زشت
باطن من چو ظاهرم احسن
عود و چندن نه هر دو خوشبویند
بر زمین هر دو را یکیست وطن
چون به آتش رسند هر دو به هم
نبود فعل عود چون چندن
راستم همچو سرو در هر باب
زان برم نیست همچو سرو چمن
آتش شغل من نجسته هنوز
دود عزلم برآمد از روزن
تا چو باران رضای تو بچکد
بر من و تازه داردم چو سمن
به خدایی که آکند صنعش
مشک در ناف آهوان ختن
که اگر من شوم به دانش پیر
همچنان چون صدف به در عدن
چون صدف در همه جهان نکنم
جز به دریای مدح تو معدن
که جز از تو به هیچ خدمت و مدح
طمع دارم ز خلق پاداشن
بر وفات حفاظ و سوک خرد
پاره ام باد جیب و پیراهن
ور نباشد به معصیت راضی
به برم زانکه روبه است سمن
ای چو کعبه وحوش را همه امن
خلق را قصر و درگهت مأمن
نیت کعبه کرده بنده تو
بنده را زین مراد باز مزن
تا بخواهد ز ایزد آمرزش
پیش از آن کش شود لباس کفن
بندد اندر رضای یزدان دل
تن گشاید ز بند اهریمن
تا فروزند در مجوس آذر
تا پرستند در هنود وثن
چرخ ملک تو باد با خورشید
باغ لهو تو باد پر سوسن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۹ - توسل به یکی از بزرگان پس از سیزده سال حبس
ای به رادی بلند ملک آرای
چشم بد دور از آن مبارک رای
چون قضا نام تو زمانه نورد
چون دعا قدر تو فلک پیمای
آفتابی برای دهر افروز
آسمانی به جاه گردون سای
من درین حبس چند خواهم بود
مانده بندی گران چنین بر پای
هفت سالم بکوفت سو و دهک
پس از آنم سه سال قلعه نای
بند بر پای من چو مار دو سر
من بر او مانده همچو مار افسای
در مرنجم کنون سه سال بود
که ببندم در این چو دوزخ جای
ناخن از رنج حبس روی خراش
دیده از درد بند خون پالای
گر مرا از میانه زندان
در رباید جهان مرد ربای
به خدای ار دگر چو من یابند
پس ازین هیچ پادشاه ستای
نشنود گوش هیچ مدح نیوش
در جهان هیچ گوش مدح سرای
نه چون من بود یک ثناگستر
نه چو من هست یک سخن پیرای
نه ازین پس نبود خواهم نه
نه چنین ژاژ خای خام درای
بر گرفتم دل از وسیلت شعر
تا نگوید کسی که ژاژ مخای
توبه کردم ز شعر از آنکه ز شعر
بدم آید همی به هر دو سرای
این سرایم عذاب بوده بود
وای از آن هول روز محشر وای
ای گشاده هزار بسته چرخ
بسته محنت مرا بگشای
دست بخشایش تو نیک قویست
بر من پیر ناتوان بخشای
روزگار مرا همایون کن
سایه بر من فکن چو پر همای
دل من شاد کن به فرزندان
روی آن خرد کان مرا بنمای
این کلام خدای هست شفیع
نزد تو این بزرگوار خدای
تا بماند همی زمانه بمان
تا بپاید همی سپهر بپای
هر چه بفزایدت فلک دولت
تو کریمی به شکر آن بفزای
رادی و مکرمت بخواهد ماند
جز به رای و مکرمت مگرای
چشم بد دور از آن مبارک رای
چون قضا نام تو زمانه نورد
چون دعا قدر تو فلک پیمای
آفتابی برای دهر افروز
آسمانی به جاه گردون سای
من درین حبس چند خواهم بود
مانده بندی گران چنین بر پای
هفت سالم بکوفت سو و دهک
پس از آنم سه سال قلعه نای
بند بر پای من چو مار دو سر
من بر او مانده همچو مار افسای
در مرنجم کنون سه سال بود
که ببندم در این چو دوزخ جای
ناخن از رنج حبس روی خراش
دیده از درد بند خون پالای
گر مرا از میانه زندان
در رباید جهان مرد ربای
به خدای ار دگر چو من یابند
پس ازین هیچ پادشاه ستای
نشنود گوش هیچ مدح نیوش
در جهان هیچ گوش مدح سرای
نه چون من بود یک ثناگستر
نه چو من هست یک سخن پیرای
نه ازین پس نبود خواهم نه
نه چنین ژاژ خای خام درای
بر گرفتم دل از وسیلت شعر
تا نگوید کسی که ژاژ مخای
توبه کردم ز شعر از آنکه ز شعر
بدم آید همی به هر دو سرای
این سرایم عذاب بوده بود
وای از آن هول روز محشر وای
ای گشاده هزار بسته چرخ
بسته محنت مرا بگشای
دست بخشایش تو نیک قویست
بر من پیر ناتوان بخشای
روزگار مرا همایون کن
سایه بر من فکن چو پر همای
دل من شاد کن به فرزندان
روی آن خرد کان مرا بنمای
این کلام خدای هست شفیع
نزد تو این بزرگوار خدای
تا بماند همی زمانه بمان
تا بپاید همی سپهر بپای
هر چه بفزایدت فلک دولت
تو کریمی به شکر آن بفزای
رادی و مکرمت بخواهد ماند
جز به رای و مکرمت مگرای
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۰ - شکران
مهترا از بزرگی آن کردی
که در آفاق داستان کردی
شب من بر فروختی چون روز
روز بر من چو بوستان کردی
رتبت قدر من به دولت خویش
برتر از چرخ فرقدان کردی
هر زیانم که بود کردی سود
سود بدخواه من زیان کردی
خدمتی نیست مر مرا بر تو
آنچه از تو سزد تو آن کردی
کلک بر داشتی و بر دفتر
مشکل کار من بیان کردی
به روان امر خود به یک ساعت
هر دو او را ز من روان کردی
ذکر مستقبلم نبشتی و نیز
ذکر ماضی من نشان کردی
خوب سعی و نکو بضاعت خویش
همه در باب من عیان کردی
بر من ای سر به سر همه احسان
بار احسان خود گران کردی
دایم از عمر شادمان بادی
که مرا زود شادمان کردی
جاودان باد دولت تو که تو
نام نیکوت جاودان کردی
که در آفاق داستان کردی
شب من بر فروختی چون روز
روز بر من چو بوستان کردی
رتبت قدر من به دولت خویش
برتر از چرخ فرقدان کردی
هر زیانم که بود کردی سود
سود بدخواه من زیان کردی
خدمتی نیست مر مرا بر تو
آنچه از تو سزد تو آن کردی
کلک بر داشتی و بر دفتر
مشکل کار من بیان کردی
به روان امر خود به یک ساعت
هر دو او را ز من روان کردی
ذکر مستقبلم نبشتی و نیز
ذکر ماضی من نشان کردی
خوب سعی و نکو بضاعت خویش
همه در باب من عیان کردی
بر من ای سر به سر همه احسان
بار احسان خود گران کردی
دایم از عمر شادمان بادی
که مرا زود شادمان کردی
جاودان باد دولت تو که تو
نام نیکوت جاودان کردی
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۹
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۱ - حیران شدن معتمر در آنکه آن زاری کننده که بود و پشیمان شدن که چرا دنبال آواز نرفت
معتمر چون بدید صورت حال
بر ضمیرش نشست گرد ملال
گام زد در ره پریشانی
داد رخت خرد به حیرانی
کان همه نالش از زبان که بود
وان همه سوزش از فغان که بود
چیست این ناله کیست نالنده
باز در خامشی سگالنده
آدمی یا نه آدمیست پریست
کآدمی وار کرده نوحه گریست
کاش چون خاست از دلش ناله
ناله را رفتمی ز دنباله
تا به نالنده راه یافتمی
پرده راز او شکافتمی
کردمی غور در نظاره گری
دست بگشادمی به چاره گری
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت
حال آن دل رمیده باز بگشت
تیز برداشت همچو چنگ آواز
غزلی جانگداز کرد آغاز
غزل سینه سوز و دردآمیز
غزلی صبر کاه و شوق انگیز
بیت بیتش مقام سوز و نیاز
در هر مصرعش ز عیش فراز
حرف حرفش همه فسانه درد
نغمه محنت و ترانه درد
اولش نور عشق را مطلع
وآخرش روز وصل را مقطع
در قوافیش شرح سینه تنگ
بحر او رهنما به کام نهنگ
گه در او ذکر یار و منزل او
وصف شیرینی شمایل او
گه در او عجز و خواری عاشق
قصه خاکساری عاشق
گه در او محنت درازی شب
عمر کاهی و جانگدازی شب
گه در او داستان روز فراق
حرقت داغ شوق و سوز فراق
بر ضمیرش نشست گرد ملال
گام زد در ره پریشانی
داد رخت خرد به حیرانی
کان همه نالش از زبان که بود
وان همه سوزش از فغان که بود
چیست این ناله کیست نالنده
باز در خامشی سگالنده
آدمی یا نه آدمیست پریست
کآدمی وار کرده نوحه گریست
کاش چون خاست از دلش ناله
ناله را رفتمی ز دنباله
تا به نالنده راه یافتمی
پرده راز او شکافتمی
کردمی غور در نظاره گری
دست بگشادمی به چاره گری
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت
حال آن دل رمیده باز بگشت
تیز برداشت همچو چنگ آواز
غزلی جانگداز کرد آغاز
غزل سینه سوز و دردآمیز
غزلی صبر کاه و شوق انگیز
بیت بیتش مقام سوز و نیاز
در هر مصرعش ز عیش فراز
حرف حرفش همه فسانه درد
نغمه محنت و ترانه درد
اولش نور عشق را مطلع
وآخرش روز وصل را مقطع
در قوافیش شرح سینه تنگ
بحر او رهنما به کام نهنگ
گه در او ذکر یار و منزل او
وصف شیرینی شمایل او
گه در او عجز و خواری عاشق
قصه خاکساری عاشق
گه در او محنت درازی شب
عمر کاهی و جانگدازی شب
گه در او داستان روز فراق
حرقت داغ شوق و سوز فراق
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۸ - بازماندن سلامان از ابسال و زاری کردن بر مفارقت او
باشد اندر دار و گیر روز و شب
عاشق بیچاره را حالی عجب
هر چه از تیر بلا بر وی رسد
از کمان چرخ پی در پی رسد
ناگذشته از گلویش خنجری
از قفای آن درآید دیگری
گر بدارد دوست از بیداد دست
بر وی از سنگ رقیب آید شکست
ور بگردد از سرش سنگ رقیب
یابد از طعن ملامتگو نصیب
ور رهد زینها برزید خون به تیغ
شحنه هجرش به صد درد و دریغ
چون سلامان کوه آتش برفروخت
واندر او ابسال را چون خس بسوخت
رفت همتای وی و یکتا بماند
چون تن بیجان از او تنها بماند
ناله جانسوز بر گردون کشید
دامن مژگان ز دل در خون کشید
دود آهش خیمه بر افلاک زد
صبح ز اندوهش گریبان چاک زد
بس که از غم سینه کندن کرد ساز
سینه ناخن ناخنش شد همچو باز
بر وی از ناخن ز بس آزار جست
یک سر ناخن نماند از وی درست
سنگ می زد بر دل و بی هیچ شک
بود آن نقد وفایش را محک
چون به دل بنشست ازان سنگش غبار
نقد او آمد برون کامل عیار
چون ازو دست تهی کردی نشست
کندی از حسرت به دندان پشت دست
چون ندیدی پنجه اندر پنجه یار
پنجه خود کردی از دندان فگار
زان گهر دیدی چو خالی مشت خویش
کندی از دندان سرانگشت خویش
آن شکر لب را ندیدی چون به جای
نیشکر آیین شدی انگشت خای
روز و شب بی آنکه همزانوش بود
از طپانچه بودیش زانو کبود
هر شب آوردی به کنج خانه روی
با خیال یار خویش افسانه گوی
کای ز هجر خویش جانم سوخته
وز جمال خویش چشمم دوخته
عمرها بودی انیس جان من
نوربخش دیده گریان من
خانه در کوی وصالت داشتم
دیده بر شمع جمالت داشتم
هر دو از دیدار هم بودیم شاد
وز وصال یکدگر در صد گشاد
هر دو ما با یکدگر بودیم و بس
کار نی کس را به ما ما را به کس
دست بیداد فلک کوتاه بود
کارها بر موحب دلخواه بود
شب همی خفتیم در آغوش هم
رازگویان روز سر در گوش هم
در میان ما کسی را راه نی
ناکسی از حال ما آگاه نی
کاش چون آتش همی افروختم
تو همی ماندی و من می سوختم
سوختی تو من بماندم این چه بود
این بد آیین با من مسکین چه بود
کاشکی من نیز با تو بودمی
با تو راه نیستی پیمودمی
از وجود ناخوش خود رستمی
عشرت جاوید در پیوستمی
عاشق بیچاره را حالی عجب
هر چه از تیر بلا بر وی رسد
از کمان چرخ پی در پی رسد
ناگذشته از گلویش خنجری
از قفای آن درآید دیگری
گر بدارد دوست از بیداد دست
بر وی از سنگ رقیب آید شکست
ور بگردد از سرش سنگ رقیب
یابد از طعن ملامتگو نصیب
ور رهد زینها برزید خون به تیغ
شحنه هجرش به صد درد و دریغ
چون سلامان کوه آتش برفروخت
واندر او ابسال را چون خس بسوخت
رفت همتای وی و یکتا بماند
چون تن بیجان از او تنها بماند
ناله جانسوز بر گردون کشید
دامن مژگان ز دل در خون کشید
دود آهش خیمه بر افلاک زد
صبح ز اندوهش گریبان چاک زد
بس که از غم سینه کندن کرد ساز
سینه ناخن ناخنش شد همچو باز
بر وی از ناخن ز بس آزار جست
یک سر ناخن نماند از وی درست
سنگ می زد بر دل و بی هیچ شک
بود آن نقد وفایش را محک
چون به دل بنشست ازان سنگش غبار
نقد او آمد برون کامل عیار
چون ازو دست تهی کردی نشست
کندی از حسرت به دندان پشت دست
چون ندیدی پنجه اندر پنجه یار
پنجه خود کردی از دندان فگار
زان گهر دیدی چو خالی مشت خویش
کندی از دندان سرانگشت خویش
آن شکر لب را ندیدی چون به جای
نیشکر آیین شدی انگشت خای
روز و شب بی آنکه همزانوش بود
از طپانچه بودیش زانو کبود
هر شب آوردی به کنج خانه روی
با خیال یار خویش افسانه گوی
کای ز هجر خویش جانم سوخته
وز جمال خویش چشمم دوخته
عمرها بودی انیس جان من
نوربخش دیده گریان من
خانه در کوی وصالت داشتم
دیده بر شمع جمالت داشتم
هر دو از دیدار هم بودیم شاد
وز وصال یکدگر در صد گشاد
هر دو ما با یکدگر بودیم و بس
کار نی کس را به ما ما را به کس
دست بیداد فلک کوتاه بود
کارها بر موحب دلخواه بود
شب همی خفتیم در آغوش هم
رازگویان روز سر در گوش هم
در میان ما کسی را راه نی
ناکسی از حال ما آگاه نی
کاش چون آتش همی افروختم
تو همی ماندی و من می سوختم
سوختی تو من بماندم این چه بود
این بد آیین با من مسکین چه بود
کاشکی من نیز با تو بودمی
با تو راه نیستی پیمودمی
از وجود ناخوش خود رستمی
عشرت جاوید در پیوستمی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۲ - مناجات در اشارت بیقراری شجره دل در مهب ریاح خواطر مختلفه و طلب توفیق تحقیق سخن که ثمره آن شجره است
ای ز اندوه تو پر خون دل ما
دمبدم از تو دگرگون دل ما
دل ما در رهت افتاده پریست
که بر او باد هوا را گذریست
هر دم از جنبش هر باد درشت
پشت آن روی شده رو شده پشت
دایما گر تو قرارش ندهی
بهر خود میل به کارش ندهی
بر در خود ندهی تسکینش
حرف تمکین نکنی تلقینش
بنده جامی که به داغ تو خوش است
به فروغی ز چراغ تو خوش است
یاد خود راحت جانش گردان
نام خود ورد زبانش گردان
به کرم های خودش بینا کن
به ثناهای خودش گویا کن
بر وی ابواب معانی بگشای
ره به اسرار نهانی بنمای
پشتیش باش به توفیق سخن
و آورش روی به تحقیق سخن
دمبدم از تو دگرگون دل ما
دل ما در رهت افتاده پریست
که بر او باد هوا را گذریست
هر دم از جنبش هر باد درشت
پشت آن روی شده رو شده پشت
دایما گر تو قرارش ندهی
بهر خود میل به کارش ندهی
بر در خود ندهی تسکینش
حرف تمکین نکنی تلقینش
بنده جامی که به داغ تو خوش است
به فروغی ز چراغ تو خوش است
یاد خود راحت جانش گردان
نام خود ورد زبانش گردان
به کرم های خودش بینا کن
به ثناهای خودش گویا کن
بر وی ابواب معانی بگشای
ره به اسرار نهانی بنمای
پشتیش باش به توفیق سخن
و آورش روی به تحقیق سخن
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۵ - قصهٔ عتیبه و ریا
معتمر نام، مهتری ز عرب
رفت تا روضهٔ نبی یک شب
رو در آن قبلهٔ دعا آورد
ادب بندگی بجا آورد
ناگه آمد به گوشش آوازی
که همی گفت غصهپردازی،
کای دل امشب تو را چه اندوه است؟
وین چه بار گرانتر از کوه است؟
مرغی از طرف باغ ناله کشید
بر تو داغی بسان لاله کشید،
واندرین تیرهشب ز نالهٔ زار
ساخت از خواب خوش تو را بیدار؟
یا نه، یاری درین شب تاریک
از برون دور و از درون نزدیک
بر تو درهای امتحان بگشود
خوابت از چشم خونفشان بر بود،
بست هجرش کمر به کینه تو را
سنگ غم زد بر آبگینه تو را؟
چه شب است این چو زلف یار دراز؟
چشم من ناشده به خواب فراز؟
قیر شب قید پای انجم شد
مهر را راه آمدن گم شد
این نه شب، هست اژدهای سیاه
که کند با هزار دیده نگاه
تا به دم درکشد غریبی را
یا زند زخم بینصیبی را
منم اکنون و جان آزرده
زو دو صد زخم بر جگر خورده
زخم او، جا درون جان دارد
گر کنم ناله، جای آن دارد
کو رفیقی که بشنود رازم؟
واندرین شب شود هم آوازم؟
کو شفیقی که بنگرد حالم
کز جدایی چگونه مینالم؟
هرگزم این گمان نبود به خویش
کیدم اینچنین بلایی پیش
ریخت بر سر بلای دهر، مرا
داد ناآزموده زهر، مرا
هر که ناآزموده زهر خورد
چه عجب گر ره اجل سپرد؟
چون بدین جا رساند نالهٔ خویش
کرد با خامشی حوالهٔ خویش
آتش او درین ترانه فسرد
شد خموش آنچنان که گویی مرد
معتمر چون بدید صورت حال
بر ضمیرش نشست گرد ملال
کنهمه نالش از زبان که بود؟
و آنهمه سوزش از فغان که بود؟
چیست این ناله، کیست نالنده؟
باز در خامشی سگالنده؟
آدمی؟ یا نه آدمیست، پریست
کآدمی وار گرد نوحهگریست؟
کاش چون خاست از دلش ناله
ناله را رفتمی ز دنباله
تا به نالنده راه یافتمی
پردهٔ راز او شکافتمی
کردمی غور در نظارهگری
دست بگشادمی به چارهگری
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت
حال آن دلرمیده باز بگشت
تیز برداشت همچو چنگ آواز
غزلی جانگداز کرد آغاز
غزلی سینهسوز و دردآمیز
غزلی صبرکاه و شوقانگیز
حرف حرفش همه فسانهٔ درد
نغمهٔ محنت و ترانهٔ درد
اولش نور عشق را مطلع
و آخرش روز وصل را مقطع
در قوافیش شرح سینهٔ تنگ
بحر او رهنما به کام نهنگ
گه در او ذکر یار و منزل او
وصف شیرینی شمایل او
گه در او عجز و خواری عاشق
قصهٔ خاکساری عاشق
گه در او محنت درازی شب
عمر کاهی و جانگدازی شب
گه در او داستان روز فراق
حرقت داغ شوق و سوز فراق
آن بزرگ عرب چو آن بشنید
جانب او شدن غنیمت دید
تا شود واقف از حقیقت راز
رفت آهسته از پی آواز
دید موزون جوانی افتاده
روی زیبا به خاک بنهاده
لعل او غیرت عقیق یمن
شکر مصر را رواجشکن
جبهه رخشنده در میان ظلام
همچو پر نور آبگینهٔ شام
بر رخش از دو چشم اشکفشان
مانده از رشحهٔ جگر دو نشان
داد بر وی سلام و یافت جواب
کرد بر وی ز روی لطف خطاب
که «بدین رخ که قبلهٔ طلب است
به کدامین قبیلهات نسب است؟
بر زبان قبیله نام تو چیست؟
آرزویت کدام و کام تو چیست؟
دلت این گونه بیقرار چراست؟
همدمت نالههای زار چراست؟
چیست چندین غزلسرایی تو؟
وز مژه خون دل گشایی تو؟»
گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد
پدرم نام من، عتیبه نهاد
وآنچه از من شنیدی و دیدی
موجب آن ز من بپرسیدی،
بنشین دیر! تا بگویم باز
زآنکه افسانهایست دور و دراز
روزی از روزها به کسب ثواب
رو نهادم به مسجد احزاب
روی در قبلهٔ وفا کردم
حق مسجد که بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام
کردم اندر مقام صدق قیام
به دعا دست بر فلک بردم
پا به راه اجابت افشردم
عفوجویان شدم به استغفار
از همه کارها و، آخر کار
از میان با کناره پیوستم
به هوای نظاره بنشستم
دیدم از دور یک گروه زنان
سوی آن جلوه گاه، گامزنان
نه زنان بل ز آهوان رمهای
هر یکی را ز ناز زمزمهای
از پی رقصشان به ربع و دمن
بانگ خلخالها جلاجلزن
بود یک تن از آن میان ممتاز
پای تا سر همه کرشمه و ناز
او چو مه بود و دیگران انجم
او پری بود و دیگران مردم
پای از آن جمع بر کناره نهاد
بر سرم ایستاد و لب بگشاد
کای عتیبه! دل تو میخواهد
وصل آن کز غم تو میکاهد؟
هیچ داری سر گرفتاری
کز غمت بر دلش بود باری؟
با من این نکته گفت و زود برفت
در من آتش زد و چون دود برفت
نه نشانی ز نام او دارم
نه وقوف از مقام او دارم
یک زمان هیچجا قرارم نیست
میل خاطر به هیچ کارم نیست
نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پای
میروم کوبه کوی و جای به جای»
این سخن گفت و زد یکی فریاد
یک زمانی به روی خاک افتاد
بعد دیری به خویش باز آمد
رخ به خون تر، ترانهساز آمد
شد خروشان به دلخراش آواز
غزلی سینهسوز کرد آغاز
کای ز من دور رفته صد منزل!
کرده منزل چو جانم اندر دل!
گرچه راه فراق میسپری،
سوی خونیندلان نمیگذری
خواهشم بین، مباش ناخواهام!
کز دو عالم همین تو را خواهم
بیتو بر من بلای جان باشد
گرچه فردوس جاودان باشد
چون بزرگ عرب بدید آن حال
به ملامت کشید تیر مقال
کای پسر، زین ره خطا بازآی!
جای گم کردهای، به جا بازآی!
توبه کن از گناهکاری خویش
شرمدار از نه شرمداری خویش!
نه مبارک بود هوس بر مرد
مردیای کن، ازین هوس برگرد!
گفت کای بیخبر ز ماتم عشق!
غافل از جانگدازی غم عشق!
عشق هر جا که بیخ محکم کرد
شاخ از اندوه و میوه از غم کرد
به ملامت نشایدش کندن
به نصیحت ز پایش افگندن
مشک ماند ز بوی و، لعل از رنگ
فلک از جنبش و، زمین ز درنگ،
لیک حاشا که یار دلگسلم
رخت بربندد از حریم دلم
حرف مهرش که در دل تنگ است
همچو نقش نشسته در سنگ است
آمد از عشق شیشه بر سنگام
به ملامت مزن به سر سنگام!
رفت تا روضهٔ نبی یک شب
رو در آن قبلهٔ دعا آورد
ادب بندگی بجا آورد
ناگه آمد به گوشش آوازی
که همی گفت غصهپردازی،
کای دل امشب تو را چه اندوه است؟
وین چه بار گرانتر از کوه است؟
مرغی از طرف باغ ناله کشید
بر تو داغی بسان لاله کشید،
واندرین تیرهشب ز نالهٔ زار
ساخت از خواب خوش تو را بیدار؟
یا نه، یاری درین شب تاریک
از برون دور و از درون نزدیک
بر تو درهای امتحان بگشود
خوابت از چشم خونفشان بر بود،
بست هجرش کمر به کینه تو را
سنگ غم زد بر آبگینه تو را؟
چه شب است این چو زلف یار دراز؟
چشم من ناشده به خواب فراز؟
قیر شب قید پای انجم شد
مهر را راه آمدن گم شد
این نه شب، هست اژدهای سیاه
که کند با هزار دیده نگاه
تا به دم درکشد غریبی را
یا زند زخم بینصیبی را
منم اکنون و جان آزرده
زو دو صد زخم بر جگر خورده
زخم او، جا درون جان دارد
گر کنم ناله، جای آن دارد
کو رفیقی که بشنود رازم؟
واندرین شب شود هم آوازم؟
کو شفیقی که بنگرد حالم
کز جدایی چگونه مینالم؟
هرگزم این گمان نبود به خویش
کیدم اینچنین بلایی پیش
ریخت بر سر بلای دهر، مرا
داد ناآزموده زهر، مرا
هر که ناآزموده زهر خورد
چه عجب گر ره اجل سپرد؟
چون بدین جا رساند نالهٔ خویش
کرد با خامشی حوالهٔ خویش
آتش او درین ترانه فسرد
شد خموش آنچنان که گویی مرد
معتمر چون بدید صورت حال
بر ضمیرش نشست گرد ملال
کنهمه نالش از زبان که بود؟
و آنهمه سوزش از فغان که بود؟
چیست این ناله، کیست نالنده؟
باز در خامشی سگالنده؟
آدمی؟ یا نه آدمیست، پریست
کآدمی وار گرد نوحهگریست؟
کاش چون خاست از دلش ناله
ناله را رفتمی ز دنباله
تا به نالنده راه یافتمی
پردهٔ راز او شکافتمی
کردمی غور در نظارهگری
دست بگشادمی به چارهگری
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت
حال آن دلرمیده باز بگشت
تیز برداشت همچو چنگ آواز
غزلی جانگداز کرد آغاز
غزلی سینهسوز و دردآمیز
غزلی صبرکاه و شوقانگیز
حرف حرفش همه فسانهٔ درد
نغمهٔ محنت و ترانهٔ درد
اولش نور عشق را مطلع
و آخرش روز وصل را مقطع
در قوافیش شرح سینهٔ تنگ
بحر او رهنما به کام نهنگ
گه در او ذکر یار و منزل او
وصف شیرینی شمایل او
گه در او عجز و خواری عاشق
قصهٔ خاکساری عاشق
گه در او محنت درازی شب
عمر کاهی و جانگدازی شب
گه در او داستان روز فراق
حرقت داغ شوق و سوز فراق
آن بزرگ عرب چو آن بشنید
جانب او شدن غنیمت دید
تا شود واقف از حقیقت راز
رفت آهسته از پی آواز
دید موزون جوانی افتاده
روی زیبا به خاک بنهاده
لعل او غیرت عقیق یمن
شکر مصر را رواجشکن
جبهه رخشنده در میان ظلام
همچو پر نور آبگینهٔ شام
بر رخش از دو چشم اشکفشان
مانده از رشحهٔ جگر دو نشان
داد بر وی سلام و یافت جواب
کرد بر وی ز روی لطف خطاب
که «بدین رخ که قبلهٔ طلب است
به کدامین قبیلهات نسب است؟
بر زبان قبیله نام تو چیست؟
آرزویت کدام و کام تو چیست؟
دلت این گونه بیقرار چراست؟
همدمت نالههای زار چراست؟
چیست چندین غزلسرایی تو؟
وز مژه خون دل گشایی تو؟»
گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد
پدرم نام من، عتیبه نهاد
وآنچه از من شنیدی و دیدی
موجب آن ز من بپرسیدی،
بنشین دیر! تا بگویم باز
زآنکه افسانهایست دور و دراز
روزی از روزها به کسب ثواب
رو نهادم به مسجد احزاب
روی در قبلهٔ وفا کردم
حق مسجد که بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام
کردم اندر مقام صدق قیام
به دعا دست بر فلک بردم
پا به راه اجابت افشردم
عفوجویان شدم به استغفار
از همه کارها و، آخر کار
از میان با کناره پیوستم
به هوای نظاره بنشستم
دیدم از دور یک گروه زنان
سوی آن جلوه گاه، گامزنان
نه زنان بل ز آهوان رمهای
هر یکی را ز ناز زمزمهای
از پی رقصشان به ربع و دمن
بانگ خلخالها جلاجلزن
بود یک تن از آن میان ممتاز
پای تا سر همه کرشمه و ناز
او چو مه بود و دیگران انجم
او پری بود و دیگران مردم
پای از آن جمع بر کناره نهاد
بر سرم ایستاد و لب بگشاد
کای عتیبه! دل تو میخواهد
وصل آن کز غم تو میکاهد؟
هیچ داری سر گرفتاری
کز غمت بر دلش بود باری؟
با من این نکته گفت و زود برفت
در من آتش زد و چون دود برفت
نه نشانی ز نام او دارم
نه وقوف از مقام او دارم
یک زمان هیچجا قرارم نیست
میل خاطر به هیچ کارم نیست
نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پای
میروم کوبه کوی و جای به جای»
این سخن گفت و زد یکی فریاد
یک زمانی به روی خاک افتاد
بعد دیری به خویش باز آمد
رخ به خون تر، ترانهساز آمد
شد خروشان به دلخراش آواز
غزلی سینهسوز کرد آغاز
کای ز من دور رفته صد منزل!
کرده منزل چو جانم اندر دل!
گرچه راه فراق میسپری،
سوی خونیندلان نمیگذری
خواهشم بین، مباش ناخواهام!
کز دو عالم همین تو را خواهم
بیتو بر من بلای جان باشد
گرچه فردوس جاودان باشد
چون بزرگ عرب بدید آن حال
به ملامت کشید تیر مقال
کای پسر، زین ره خطا بازآی!
جای گم کردهای، به جا بازآی!
توبه کن از گناهکاری خویش
شرمدار از نه شرمداری خویش!
نه مبارک بود هوس بر مرد
مردیای کن، ازین هوس برگرد!
گفت کای بیخبر ز ماتم عشق!
غافل از جانگدازی غم عشق!
عشق هر جا که بیخ محکم کرد
شاخ از اندوه و میوه از غم کرد
به ملامت نشایدش کندن
به نصیحت ز پایش افگندن
مشک ماند ز بوی و، لعل از رنگ
فلک از جنبش و، زمین ز درنگ،
لیک حاشا که یار دلگسلم
رخت بربندد از حریم دلم
حرف مهرش که در دل تنگ است
همچو نقش نشسته در سنگ است
آمد از عشق شیشه بر سنگام
به ملامت مزن به سر سنگام!
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۴۶
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
مسکین طبیب، چاره دردم خیال کرد
بیچاره را ببین: چه خیال محال کرد؟
کی می رسد خیال طبیبان بدرد من؟
دردم بدان رسید که نتوان خیال کرد
دارد هزار تفرقه دل در شب فراق
کو آن فراغتی که بروز وصال کرد؟
گل پیش عارض تو شد از انفعال سرخ
آن خنده ای که کردهم از انفعال کرد
سنگین دلی، که اسب جفا تاخت بر سرم
موری ضعیف را بستم پایمال کرد
سلطان وقت شد ز گدایان کوی عشق
درویش میل سلطنت بی زوال کرد
گفتی: که حلقه ساخت، هلالی، قد ترا
آن کس که ابروان ترا چون هلال کرد
بیچاره را ببین: چه خیال محال کرد؟
کی می رسد خیال طبیبان بدرد من؟
دردم بدان رسید که نتوان خیال کرد
دارد هزار تفرقه دل در شب فراق
کو آن فراغتی که بروز وصال کرد؟
گل پیش عارض تو شد از انفعال سرخ
آن خنده ای که کردهم از انفعال کرد
سنگین دلی، که اسب جفا تاخت بر سرم
موری ضعیف را بستم پایمال کرد
سلطان وقت شد ز گدایان کوی عشق
درویش میل سلطنت بی زوال کرد
گفتی: که حلقه ساخت، هلالی، قد ترا
آن کس که ابروان ترا چون هلال کرد