عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵ - در مدح شاه بطور عام و عرض تسلیت بدو شاه خاص
تا زمین زیر گنبد خضراست
بی جهانیان جهان نیاید راست
تاز گردش فلک نیاساید
بر زمین شاه داد گر باید
شاه خورشید جان فزای بود
بر زمین سایه خدای بود
بشکند گردن وضیع و شریف
بکند حکم بر قوی و ضعیف
باز دارد چو گرددش معلوم
آفت ظالم از سر مظلوم
شغل دولت چو شیر پستانست
عالم اطفال و دایه سلطانست
درنگر تا چه آید از تقصیر
کار برطفل چون نیابد شیر
شاد باش ای قوامی هنری
کاهل ری را سنائی دگری
آفرین گوی شاه اعظم را
بعد از آن خسرو معظم را
آن ولی عهد دو شه مسعود
شاه عادل مغیث دین محمود
ای بزرگان دولت و ملت
دین و ملک از شماست با صولت
همه منقاد شاه ملک آرای
همه فرمانبر کتاب خدای
از شما باد تازه در دو جهان
دین یزدان و دولت سلطان
ملک را گر مصیبتی افتاد
هیچ غم بر دل دو شه مرساد
از سرا پرده های سلطانی
حوریی شد به باغ یزدانی
خلق را دل چرا دژم گشتست . . .!
چون گلی از دو باغ گم گشتست
آب در دیده جهان خون شد
یک چراغ از دو خانه بیرون شد
باد مرگ اسب را بر افکندست
یک درخت از دو مرز برکندست
چون اجل را درازتر شد دست
عقدی از گردن دو ملک گسست
شکر حق کوه ملک بر پایست
گر صدف شد دو بحر بر جایست
گر ز معدن یکی گهر بگسست
در دو کشور دو کان گوهر هست
خشک شد چشمه ای به هامون در
تیره شد کوکبی به گردون بر
مند مر چرخ جاه را جاوید
هر دو سلطان چو ماه و چون خورشید
کی شود بی یکی ستاره تباه
آن فلک که آفتاب دارد و ماه
باد در زیر تخت ایشان باد
گرد بر تاج هر دو منشیناد
باد در کاخ لهو منزلشان
هیچ انده مباد بر دلشان
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
سرو را شمشاد قدش محو چون تصویر کرد
آب را موج خرامش پای در زنجیر کرد
ای دم صبح قیامت این همه تأخیر چیست
پاس خاطر داریی صحبت مرا دلگیر کرد
هر سرمه با قد خم گشته می گوید هلال
گردش ایام ما را در جوانی پیر کرد
آن کمان ابرو غضبناک از سر خاکم گذشت
چون هدف لوح مزارم را نشان تیر کرد
محتسب مرد و صراحی سجده های شکر ساخت
شیشه را از باده خالی مرگ این بی پیر کرد
سیدا دنیاپرستان را نگردد نو لباس
جغد نتواند به خود ویرانه را تعمیر کرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
مگو در انجمن مینا ز دست چرخ دون گرید
به روز ماتم آینده خود شیشه خون گرید
ز مرگ آشنایان نیست پروای بزرگان را
کجا بر ماتم فرهاد کوه بیستون گرید
مگو از دیده ابر است بارانی که می آید
به حال خفتگان خاک چرخ نیلگون گرید
به نوعی می خورند افسوس هر یک زیر این گردون
به حال خویش نادان خنده سازد ذوفنون گرید
قفس خالی شود از بلبل کوته نفس بهتر
کنند از خانه بیرون نوحه گر را گر زبون گرید
به مردن می کند نزدیک منعم را طمع کردن
صراحی چون به مجلس پا گذارد سرنگون گرید
به جوی شیر نسبت می دهد خسرو از این غافل
که شیرینش به حال کوهکن در بیستون گرید
پریشان گوی می سازد به پا زنجیر عاشق را
چو گردد دور مجنون از بیابان و جنون گرید
دلی هر کس که دارد سیدا دردی درین گلشن
کشد سر در گریبان غنچه وار و در درون گرید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
افلاک را گداخت دل صبر پیشه ام
می گیرد انتقام خود از سنگ شیشه ام
از مرگ همدمان دل سنگ آب می شود
خون می خورد به ماتم فرهاد تیشه ام
بر خاکسار محنت دنیا چه می کند
ایمن بود ز آفت ایام ریشه ام
عمریست سیدا ز هنر دست شسته ام
شد مدتی که گوشه نشینی است پیشه ام
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱ - تاریخ وفات حاجی بهرام
حاجی بهرام بود از اعیان رفت
از دار فنا به ملک جاویدان رفت
تاریخ وفات او خرد از سر درد
گفتا ز جهان یگانه دوران رفت
سیدای نسفی : دیوان اشعار
ترکیب بند - در مرثیه غازی دادخواه گفته
ای فلک امروز شوری در جهان انداختی
آتشت افتد به خان آتش به جان انداختی
باغبان سروی به صد خون جگر پرورده بود
بر زمین مانند شاخ ارغوان انداختی
نازپروردی که جای شیر دادی دایه اش
تشنه لب کردی و در ریگ روان انداختی
گوهری که بود آب روی دریای کرم
از کف خود رایگان در خاکدان انداختی
شهسواری را فگندی در میان خاک و خون
از زمین برداشتی وز آسمان انداختی
این چنین لعلی پس از عمری که آوردی به دست
باز او را بردی و در بحر کان انداختی
نونهالی از بهار عمر بر ناخورده بود
بیخ او کندی و دور از بوستان انداختی
ذوالفقاری بود از حیدر به دوران یادگار
بند و بارش را بریدی از میان انداختی
عالمی را سوختی در ماتم او همچو شمع
خلق را آتش به مغز استخوان انداختی
مو پریشان کرد سنبل گل گریبان چاک زد
عندلیبان را ز دوش آشیان انداختی
باده نابی که افلاطون خم پرورده بود
بردی و او را به کام دشمنان انداختی
دوستان امروز غازی دادخواه من کجاست
خم شد از غم قامتم پشت و پناه من کجاست
ای زمین گنجی به خاک تیره پنهان کرده ای
نور چشمی را چراغ زیر دامان کرده ای
کربلای تازه آورده ای بر روی کار
شوره زار خاک را دریای مرجان کرده ای
لاله ای بشکفته ای را داغ بر دل مانده ای
غنچه ای را تکمه چاک گریبان کرده ای
برده ای او را از این عالم به سال سی و پنج
نه فلک را سد همچون چار ارکان کرده ای
پیکری کز سبزه تر می کشید آزرده گی
بستر و بالینش از خار مغیلان کرده ای
دیده ای کو می گرفت از سرمه در خاطر غبار
کاسه درویزه ای ریگ بیابان کرده ای
فتنه خوابیده از هر گوشه ای بر کرده سر
خاطر خود جمع عالم را پریشان کرده ای
همدمان از ماتم او خاک بر سر می کنند
دوستان رادر فراقش خانه ویران کرده ای
سر برهنه بید مجنون می دود در کوچها
دشت را از خون او رشک گلستان کرده ای
با دل پرخون ز عالم رفت غازی دادخواه
در جوانی کرد جنت را به خود آرامگاه
آمده از ماتم او بر زمین پشت کمان
خاک بر سر می کند دور از خدنگ او نشان
روی خود بر خاک می مالد به یاد او پسر
در غمش بر خویش همچون مار می پیچد سنان
تا گلو در خون نشسته تیغ دور از دست او
آب پیکان ترکشش را غوطه داده در میان
پر شده چشم ز ره از خاک همچون چشم دام
خنجرش را خشک گردیده ز بی آبی زبان
از فراق او تبرزین می زند سر بر زمین
باز کرده خود زرینش ز حیرانی دهان
می کند جولان سمند او به خون خویشتن
رفته است از اختیار و داده است از کف عنان
از غم او سرنگون آویخته خود را رکاب
روی زین بی آب و تاب پیشت زین بی خانمان
پنجه شاهین و باز او جدا گشته ز بند
مانده است از طبل بازش پوستی بر استخوان
کهکشان نبود نمایان گشته از اوج سپهر
سینه خود چاک کرده در فراقش آسمان
بنده و آزاد را شد ماتم او فرض عین
روز حشر از یک گریبان سر برآرد با حسین
ای فلک دست من و دامان تو روز حساب
بهر قتل میر صاحب جود کردی اضطراب
همچو طفل اشک فرزندان او کردی یتیم
خان و مانش را به مرگ بی محل کردی خراب
چند روزی نا شده بردی ز دنبال پدر
از کتاب دهر کردی شاه بیتی انتخاب
در بیابان عدم بردی تو با چندین فریب
جلوه دادی در نظرها و ربودی چون سراب
سینه ای تفسیده شد روی زمین از برق آه
چون تنور نوح شد افلاک از اشک کباب
رفته اند از خویشتن خلوت نشینان زین الم
گشته مژگانها به چشم اهل دل رگهای خواب
سینه خود خیرگاه او نهاده بر زمین
چادرش را پشت بر خاکست و رو در آفتاب
دیده گرداب از این ماتم فرو رفته به سر
پاره شد از گریه کردن پرده چشم حباب
بعد ازین چون او کجا آید سواری در وجود
سرمه ای چون او ندیده بیش از این چشم رکاب
جان صاحب حرمتان را ماتم او کرده خون
حاتم طی را ز مرگ او علم شد سرنگون
ای فدایت جان مشتاقان کجا رفتی کجا
قامت همصحبتان در جستجویت شد دوتا
گوش دوران چون جرس بربود از آوازه ات
رفته ای جایی که هرگز برنمی آید صدا
رحم بر جان جوان خود نخوردی ای دریغ
عالمی را در فراق خویش کردی مبتلا
زین مصیبت گشت در عالم قیامت آشکار
کوچها واحسرتا گو خانها ماتم سرا
خونبهای یکسر موی تو نتوان ساختن
گر رود خون عدو تا دشت قپچاق و خطا
شمع بزمت اوفتاده چون تن بی سر به خاک
گشته مهمانخانه ات خالی ز بانگ مرحبا
آستانت گشته دور از پایبوست خاکمال
می کند زنجیر در افغان به آهنگ درا
چون نویسم نامه آید از دواتم بوی خون
زین تصور خامه را گردیده سر از تن جدا
بر سر افتادگان دست مروت داشتی
در جهان بی دست و پایان را تو بودی دست و پا
شیر خشم آلود می گشتی به وقت کارزار
روز صحبت می شدی خرم چو باغ دلکشا
مشرب خلق تو چون آئینه روی تازه داشت
با حریفان باده بودی با قلندر متکا
سیدا امروز اگر از دیده خون بارد رواست
در جهان او را تو بودی باعث نشونما
رفتی و چون گل به خاک تیره منزل ساختی
خون خود را شبنم دامان قاتل ساختی
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۲ - تاریخ فاجعه عظیمه رحلت قطب الفلک الحقیقه
دریغ از شاه صابر آن وجود باذل فاضل
که آسان درگذشت و کرد کار دوستان مشکل
سزد گر جاهل و کامل کنند از دیده خون جاری
ز داغ و ماتم آن دستگیر جاهل و کامل
گر اوصافش همی خواهی بگویم شمه ای از آن
ز خود وارسته و روشن ضمیر و رند صاحبدل
سخاوت پیشهٔ بخشنده ای کاندر گه و بیگه
هر آنکس هرچه از او خواست بر مقصود شد نائل
به خوان نعمت خود داشتی بیگانه مردم را
مقدم بر خود و خویشان زهی بخشندهٔ باذل
که تا باشند راحت در پناهش دیگران بودی
ز ضعف تن چو کاه و کوه محنت را به جان حامل
صفات و رسم و خوی و خصلت و کردار و آئینش
بپیش خلق و خالق سر بسر مستحسن و قابل
ز سودای تعلق کرده مغز جان خودخالی
ز دریای طبیعت کشتی جان برده بر ساحل
طریق بندگی را روز و شب طی کرده تا مولی
سبیل عافیت را سربسر پیموده تا منزل
چنان دانا که بودی بر ضمایر بی سخن آگه
چنانعالم که کردی صحبت از ماضی و مستقبل
بهر محفل که بود آنشمع بزم جان نبد دیگر
بجز نقل علی جد شریفش نقل آن محفل
شریعت را بجان تابع طریقت را بره رهبر
حقیقت گر همی خواهی بحق و اصل بلاحایل
چو او گر کس شود از عمر برخوردار می‌زیبد
زید اندر جهان ورنه چه حاصل عمر بیحاصل
صغیرش خواست تاریخ وفات آرد خرد گفتا
بقطب سالکین حیدر شدی صابر علی واصل
۱۳۵۰
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۵ - تاریخ فوت مرحوم حاج محمدکاظم المتخلص بغمگین
اوستاد سخن سرا غمگین
آنکه داد سخن سرائی داد
نور الله مضجعه عمری
زیست چون سرو در جهان آزاد
پای بند عجوز دهر نشد
گرچه سنش فزود از هفتاد
بی فریب عروس شب تا صبح
انزوا حجله بود و او داماد
جای زلف بتان به ناخن فکر
گره از طرهٔ سخن بگشاد
الغرض چون به جنت المأوی
کرد مأوی از این خراب آباد
رحلتش را صغیر جست از ذوق
تا که هر لحظه زان نماید یاد
عارفی سر ز جمع کرد برون
بهر تاریخ گفت (غمگین شاد)
۱۳۵۵
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۷ - تاریخ رحلت پیر روشن ضمیر شمس فلک آگاهی هادی
آه کز رحلت ناصر علی آن لمعهٔ نور
روز اخوان صفا گشت چو شام دیجور
زیست عمری همه با یاد خدا ذکر علی
رفت و شد با علی و‌ آل‌گرامی محشور
بخدا غیر علی هیچ نبودش مقصود
بعلی غیر خدا هیچ نبودش منظور
دوستان را همه بنواختی از خوی نکو
فقرا را همه خوش داشتی از فیض حضور
نام نامیش حسین و لقبش شه ناصر
هم بدرویشی معروف و برندی مشهور
الغرض خرقه تهی کرد و بعشق مولا
رفت از این منزل پرغم بسوی دار سرور
بهر تاریخ وفاتش بأسف گفت صغیر
از حسین‌ آمد ناصر بدوگیتی منصور
۱۳۶۰
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۸ - تاریخ فوت مرحوم حاج عبدالحسین المتخلص بمشفق
مشفق آنکو با ولای هشت و چار
از ازل آب و گلش بودی عجین
در مدیح و در مراثی ز اهل بیت
نظم او زد طعنه بر در ثمین
ماند از او باقیات الصالحات
نظم روح افزا و شعر دلنشین
گفت تاریخ وفاتش را صغیر
کرده مشفق جا بفردوس برین
۱۳۶۲
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۷ - تاریخ
سیه چرده حاجی بشیر آنکه بود
دلش از ریاضت سفید و منیر
نه جز ذکر محبوبش اندر زبان
نه جز یاد مولایش اندر ضمیر
همش خوی نیک و همش خلق خوش
همش موی مشگ و همش بوعبیر
عرض رفت چون ناگهان زین سرای
بدان سو که هرکس رود ناگزیر
به تعیین تاریخ فوتش همی
ز یک جمع مستفسر‌ آمد صغیر
بشیری سر آورد بیرون و گفت
که جا در جنان یافت حاجی بشیر
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۷ - تاریخ
حیف رضای جنانی آنکه وجودش
بود یکی گلبن از ریاض معانی
اهل هنر بود از علوم غریبه
داشت در این کار اشتهار جهانی
گرچه به تهران فکند رحل اقامت
آن همه دان در نژاد بد همدانی
اهل ادب بود و مرد مهر و محبت
حل شد از او مشکلات عالی و دانی
الغرض او را اجل رسید بناگاه
رفت به دار بقا ز عالم فانی
گفت صغیرش بشمسی از پی تاریخ
جای به باغ جنان نمود جنانی
۱۳۳۷
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - قطعه
جناب خواجه محیت حقش بیامرزد
ببین چه گوهر ذیقیمتی ز دنیا رفت
وفا مجوی ز خلق زمانه کاین اکسیر
به اسم بدرقه اندر قفای عنقا رفت
میرزا قلی میلی مشهدی : ترکیبات
در رثای سلطان حسن، پسر خان احمد گیلانی
باز این خرابه را سپه غم گرفته است
افلاک، رنگ حلقه ماتم گرفته است
زان خرمن زمانه نسوزد ز برق آه
کز گریه آسمان و زمین نم گرفته است
عالم سیاه گشته، همانا که صبح را
آیینه زنگ ز آه دمادم گرفته است
بر بی‌دلان، سراچه عالم درین بلا
تنگ است چون دلی که ز عالم گرفته است
چندان نگین ملک ازین غصّه کنده روی
کش با دو دست حلقه ماتم گرفته است
هرگز ملال ماه صفر این قَدَر نبود
گویا که قسمتی ز محرّم گرفته است
زیر و زبر زمانه اگر ازین عزاست
در زیر خاک، خسرو روی زمین چراست؟
دردا که شمع خانه دولت تباه شد
عالم سیاه از اثر دود آه شد
شد مهر چاشتگاه چو شمع سحر تباه
روز هزار سوخته کوکب سیاه شد
این است خلق را سبب زندگی (که) مرگ
رفت از میان زبس که خجل زین گناه شد
ظلّ همای کز سر شهزاده پا کشید
هرجا افتاد، بار دل و خاک راه شد
وقت جهانگشایی او بود، از غرور
مانند آفتاب جدا از سپاه شد
او از هزار تفرقه آسود و سود کرد
امّا درین معامله، نقصان شاه شد
زین پس به داد کس که رسد، چون به روزگار
بیداد دیده، دادرس و دادخواه شد
آتش به عالمی زد و آسود جان او
بس دور بود این ز دل مهربان او
خلقی جنازه با دل غمناک می‌برند
آب حیات را به سوی خاک می‌برند
یا آنکه تنگ بود جهان از شکوه او
او را مسیح‌وار بر افلاک می‌برند
نی‌نی پی علاج به مأوای دیگرش
از بیم این هوای خطرناک می‌برند
آلودگی نیافته از گرد معصیت
آورده‌اند پاک (و) همان پاک می‌برند
آن تازیان برق عنان را کشان کشان
چون آهوان بسته به فتراک می‌برند
جانها ز بیخودی سر پا بر بدن زنند
سر بر سر جنازه سلطان حسن زنند
فکری برای درد دل زار او کنید
زانجا قیاس مردن دشوار او کنید
بر گوشه جنازه او افکنید چشم
نظّاره گلِ سرِ دستار او کنید
در پای آن جنازه که مستانه می‌رود
یاد شمایل (و) قد و رفتار او کنید
در خاک یافت با دل پر آرزو قرار
اندیشه تحمّل بسیار او کنید
از دل هنوز بر نتواند گرفت دست
آیید و چاره دل افگار او کنید
او را به جان خرید و ازو بهره‌ای ندید
اندیشه زیان خریدار او کنید
آه از دم وداع که در اضطراب بود
با شاه کامیاب، دلش در خطاب بود
کای عمر برگذشته، وفا را گذاشتی
آخر ز ما گذشتی و ما را گذاشتی
رفتی که جرعه‌خوار می عافیت شوی
پیمانه‌نوش زهر بلا را گذاشتی
با من که در فراق تو بودم چراغ صبح
طغیان تندباد فنا را گذاشتی
رفتیّ و جذبهٔ اجلم سوی خود کشید
با برگ کاه، کاهربا را گذاشتی
با من خدا عذاب فراقت روا نداشت
تو داشتّی و راه خدا را گذاشتی
امروز دست من ز عنان تو کوته است
چون ماجرای روز جزا را گذاشتی؟
ای آنکه چون تو دادرسی در جهان نبود
بیداد این‌چنین ز تو کس را گمان نبود
معذور دار اگر نیّم اندر رکاب تو
کان قوّتم نماند که آیم به خواب تو
جان می‌دهم به سختی ازین غم که مردنم
ترسم شود وسیلهٔ چشم پرآب تو
ترسم ز حسرت دل خود گر خبر دهم
چون بشنوی، شود سبب اضطراب تو
بیرون نخواهم آمدن ای آّب زندگی
از خاک تا به روز حساب از حجاب تو
کاین جان که در عنان اجل می‌رود، چرا
بر باد همچو گرد نشد در رکاب تو؟
افغان ز بخت خانه برانداز من که هست
آباد عالمی ز تو و من خراب تو
بود این حکایتش به زبان تا خموش شد
خاموشیی که عالم ازو پر خروش شد
امّا ز گوهری که به دُرج عدم شود
از بحر، غیر قطرهٔ آبی چه کم شود
بسیار باشد اینکه فزاید هوای باغ
نخلی اگر بریده به تیغ ستم شود
در باغ، سرفراز ز آزادگی‌ست سرو
از بار میوه باشد اگر نخل خم شود
ایّام مهربان و شهنشاه نوجوان
این ماجرا عجب که سبب‌ساز غم شود
یارب که سهل بگذرد این ماجرای صعب
چندان‌که خصم را سبب صد الم شود
صبری دهد خدای درین غصّه شاه را
کز خوشدلی به کین ستم متّهم شود
افزون شود ز مردن فرزند، دولتش
چندان‌که مرگ شهره به یُمن قدم شود
یارب فتور عافیت سرمدی مباد
یعنی زوال دولت خان‌احمدی مباد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
گر خورد در فوت ما آن گل تاسف، دور نیست
می گزد در ماتم پروانه شمع انگشت خود
طغرای مشهدی : ترکیبات
ایام چهره خراشیدن صفحات به ناخن قلم - و هنگام سیه پوش گردیدن ابیات به نیل ماتم
ماه محرم است، فغان را خبر کنید
وز بهر سرور شهدا، گریه سر کنید
ایام بی حلاوتی آل مرتضاست
قطع نظر ز دیدن شهد و شکر کنید
از دست دشمنان،شه دین ماند خشک لب
گر دوستید، دیده زخوناب تر کنید
صحرای کربلا ز فراتش نداد آب
چون خضر برخورد، گله زان بحر و بر کنید
فریاد «یا حسین» برآرید از جگر
هرچند صبر منع کند، بیشتر کنید
باران تیر، بحر شرف را به خاک برد
سرها برهنه از غم او چون گهر کنید
در روز قتل، چون تن او جسم خویش را
زخمی به تیغ اگر نشد، از نیشتر کنید
در پای نخل، از مژه آرید جوی خون
وان نخل را به لخت جگر بارور کنید
در کاه ریز ماتم آن آسمان پناه
گردون ز کهکشان به سر خود فشانده کاه
غم برسر غم است، بگریید زار زار
صد رنگ ماتم است، بگریید زار زار
امروز در میان اسیران کربلا
غمها فراهم است، بگریید زار زار
بسیار شد مخالف و از جانب حسین
مرد مدد کم است، بگریید زار زار
امروز، حال کودک بیمار تشنگی
بسیار درهم است، بگریید زار زار
کشت امید تشنه لبان، بارشی ندید
در دیده تا نم است، بگریید زار زار
امروز بهر آب، سر مقتدای خلق
بر زانوی غم است، بگریید زار زار
سروی که راستی ز قدش آفریده شد
از تشنگی خم است، بگریید زار زار
زخمی که خورده است علی اصغر از عدو
محروم مرهم است، بگریید زار زار
بیداد بین، که مادر گیتی به جای شیر
زد بر گلوی طفل جگر تشنه، زخم تیر
دارد فغان، چه کوه و چه هامون درین عزا
گریان فتاده قلزم و جیحون درین عزا
از غم شدند وامق و عذرا سیاه پوش
هم کسوتند لیلی و مجنون درین عزا
برخاست از دل شط بغداد، آه سرد
بحرین سوخت با در مکنون درین عزا
از بحر شعر، آب به تاراج گریه رفت
بی وزن گشت مصرع موزون درین عزا
سیلاب اشک بس که روان گشت هر طرف
شد بسته راه گردش گردون درین عزا
از جوش گریه زیر و زبر گشت آسمان
پوشید چرخ، جامه وارون درین عزا
رخسار خود به پنجه خراشید آفتاب
شد ابر چون شفق همه تن خون درین عزا
ماه از کلف به تیره دلی تن نمی دهد
هر شب ز غصه می خورد افیون درین عزا
مضراب زهره در طلب ساز نوحه است
چنگی که دارد از پی آواز نوحه است
قاسم چو ساز معرکه پربلا گرفت
آن کس که داشت فکر عروسی، عزا گرفت
نومید کار خیر شد از شر دشمنان
در کار جنگ، فاتحه از اقربا گرفت
تا یادگار خویش دهد نوعروس را
اشک عقیقی از رخ چون کهربا گرفت
غم شد به ساز عشرت دامادی اش بدل
پوشید رخت حرب و کفن را قبا گرفت
دستی که بسته بود به آن عقد آرزو
تیغ و سنان خصم به جای حنا گرفت
آخر به زخم تیغ شهادت ز پا فتاد
بر روی خاک، چون گل صد برگ جاگرفت
نشنید بویی از چمن مدعای خویش
خود را به حجله گاه عدم کدخدا گرفت
فریاد الفراق برآمد ز اهل بیت
راه امید را فلک کج ادا گرفت
زین غم، هلال بس که بر ابرو فکند چین
چون شاخ آهوان، گرهش ماند بر جبین
از تشنگی چو رنگ شهنشاه دین شکست
بر اوج نازکی، دل روح الامین شکست
چون یافت بر عقیق لبش چرخ، دست ظلم
خاتم چنان تپید که هر سو نگین شکست
از پای لغز حادثه غلتید ذوالجناح
روی سوار زخم شد و پشت زین شکست
دهقان کشتزار شفاعت ز پا فتاد
در زیر بار غم، کمر خوشه چین شکست
زین تندباد حادثه کز کربلا وزید
بر دوش چرخ،پایه عرش برین شکست
سنگی به جام قیصر دین پروری زدند
کز موج رخنه، ساغر خاقان چین شکست
از بیم تلخکامی و طغیان شور خلق
رنگ حلاوت شکر و انگبین شکست
مردان بسی شکست ز ایام دیده اند
هرگز ندیده بود کسی این چنین شکست
گردون ز گریه جامه نیلی در آب زد
بر روی خود، به دست مه و آفتاب زد
چون ره نیافتند شهیدان به سوی آب
زد دست بر سر از غم ایشان سبوی آب
می کرد بهر تشنه لبان نوحه در فرات
شد گریه از حباب گره در گلوی آب
تا نوبهار باغ شرف ماند تشنه لب
نیسان حرام کرد به خود گفتگوی آب
جز لعل او که بود به پیش فرات خشک
خشکی ندیده غنچه به نزدیک جوی آب
آن گوهری که زینت ازو یافت گوش عرش
بی بهره ساختش فلک از رنگ و بوی آب
آن سروری که چشمه کوثر فدای اوست
فرسود پای حسرتش از جستجوی آب
شد بسته راه دجله قسمت ز هر طرف
تا حشر ماند در دل او آرزوی آب
بگشود موج، گیسوی خود در مصیبتش
بی اختیار گشت خراشیده روی آب
چون گریه دست داد ازین غم به وحش وطیر
همچشمی غزال حرم کرد مرغ دیر
تا چرخ، بحر جنگ و جدل را بنا نکرد
عباس را به آب فرات آشنا نکرد
مشکی که بهر تشنه لبان خواست پر کند
از کف به موج خیز مخالف رها نکرد
غیر از عدو که بر سر او تاخت در فرات
کس جنگ آب باگهر بی بها نکرد
یک دستش از محاربه چون بر زمین فتاد
دست دگر ز تیغ عدوکش جدا نکرد
غیر از دمی که مشک به دندان خود گرفت
در عمر خویش، خنده دندان نما نکرد
با صدهزار، یک تنه گردید گرم حرب
استاد بر شهادت و رو بر قفا نکرد
قسمت برای یک دم آبش ز پا فکند
جز خون دل، نصیب شه کربلا نکرد
اسبش به خون سرشته برآمد ز حربگاه
در شیهه غیر ناله واحسرتا نکرد
طوبی شود ز غصه چو شاخ نبات خشک
چون رود مطربان نشود گر فرات خشک
آبی نیافت تشه لب خوان کربلا
بنگر نصیب و قسمت مهمان کربلا
غیر از صدای العطش و بانگ الوداع
سازی نداشت بزم سلیمان کربلا
از هفتخوان چرخ نخوردند روز و شب
چیزی به غیر زخم، شهیدان کربلا
آن سر، که بود جلوه گه تاج احترام
افتاد همچو گوی به میدان کربلا
در حیرتم که از چه در آن رستخیز حشر
زیر و زبر نگشت بیابان کربلا
غیر از عنان گرفتن سرو سبک خرام
کار دگر نکرد گلستان کربلا
تا حشر، از شکسته دلیهای اهل بیت
دارد شکست، خانه و ایوان کربلا
از جوش گریه حاصل دیگر نمی دهد
جز تخم اشک، مزرع دهقان کربلا
آه از دمی که فاطمه گوید حسین کو
سلطان مشرقین و شه مغربین کو
اعدا چو روز قتل به خونریز تاختند
زان آفتاب تیغ ستان، رنگ باختند
آنها که داشتند در آن فوج امتیاز
وقت نبرد، پایه خود را شناختند
گشتند شامیان سیه دل، یکی چو شب
وز هر طرف به جانب خورشید تاختند
دوران بی وفا، طرف شامیان گرفت
تا کار مهر را ز ره کینه ساختند
کردند سرخ، روی زمین را به خون او
صمصام را ز آتش غیرت گداختند
بهر اسیر کردن اولاد مصطفی
در خیمه گاه، دست ستم برفراختند
نگذاشتند نقش مرادی به اهل بیت
ایمان ز بی مروتی خویش باختند
بنیاد غم نهاده به صحرای کربلا
کوس نشاط از پی رحلت نواختند
کردند رو به شام، عنان شتاب را
بردند چون سپهر، سرآفتاب را
عالم سیاه گشت ز افغان اهل بیت
خون شد روان ز دیده گریان اهل بیت
سر پا برهنه، نوحه کنان بر شتر سوار
دریاب حال پرده نشینان اهل بیت
قطع امید کرد رفوگر ز بخیه اش
از بس که گشت پاره، گریبان اهل بیت
بر جای کودکی که شد از تشنگی هلاک
بنشست طفل اشک به دامان اهل بیت
سیلاب غم، بنای طرب را ز پا فکند
زد گریه قفل بر لب خندان اهل بیت
فریاد و آه و ناله و سوز و گداز و غم
این بود بر شتر، سر و سامان اهل بیت
آشفتگی به کوه و بیابان نهاد رو
از رهگذار حال پریشان اهل بیت
منع زیارت سرآن مقتدا نمود
شرم از خدا نکرد نگهبان اهل بیت
با چشم گریه ناک، به پیش ستمگران
کردند رو به جانب آن قبله سران
گفتند جان ما همه بادا فدای تو
کو مرگ تا دو اسبه دویم از قفای تو
ما زنده و تو کشته، ندانیم از چه رو
ما را نکرد خصم، شریک جفای تو
فریاد ازان دمی که به میدان بازپرس
آید به دست فاطمه، خونین قبای تو
کو مرتضی که تیغ مکافات برکشد
تا هر دو کون، قتل شود از برای تو
مالک رقاب دین، حسن مجتبی کجاست
تا از مخالفان بستاند لوای تو
زین العباد، گوش برآواز مانده است
کآید پیامی از لب معجزنمای تو
چون چشم مومنان نشود ز آب گریه تر؟
در تختگاه موعظه خالی ست جای تو
رفتی و ما ز درد و غمت جان نمی بریم
باید گرفت ماتم خود در عزای تو
بی دیدن تو، نور درین خانواده نیست
بر روی ما بجز در ظلمت گشاده نیست
گلزار دین، اسیر خزان شد هزار حیف
برگ نشاط، ساز فغان شد هزار حیف
سروی که بود در چمن راستی چو تیر
از بار زخم همچو کمان شد هزار حیف
زخمی که از خدنگ مخالف رسیده بود
نومید کار بخیه گران شد هزار حیف
خونی که سوخت لاله فردوس از غمش
بر هر طرف چو آب روان شد هزار حیف
چشمی که بهر دیدن کیوان نمی گشود
در پای تیغ کین نگران شد هزار حیف
گوشی که از تکلم جبریل ننگ داشت
درمانده زبان سنان شد هزار حیف
رویی که آفتاب شد از سایه اش پدید
در زیر گرد و خاک نهان شد هزار حیف
رخ تافت از نهال شرف، بوی زندگی
رنگ حیات، برق عنان شد هزار حیف
داغم که نیست شورش و غوغای فاطمه
خالی ست در مصیبت او جای فاطمه
بطحا زگریه داد به خون، جای خویش را
یثرب الف کشید سراپای خویش را
خون می چکید تا به قیامت ز کربلا
گر می فشرد دامن صحرای خویش را
باغ فدک شنید که آن گل نیافت آب
صد خار طعن زد چمن آرای خویش را
از خجلت عقیق لبش آب شد یمن
اخراج کرد چشمه و دریای خویش را
جامی نرفت از لب زمزم به کربلا
تر ساخت زین مکالمه سقای خویش را
رضوان ز خشک کامی آن سرو، داغ شد
بر آب ریخت آتش گلهای خویش را
زین حرف سوخت ساقی کوثر کباب وار
زد بر زمین پیاله و مینای خویش را
برخاست رستخیز قیامت درین عزا
امروز کرد شورش فردای خویش را
یک مشت گوهر است فلک در نثار او
خورشید و مه، دو شمع بود بر مزار او
گل در مصیبت شه گلگون کفن گریست
بلبل به رنگ ماتمیان در چمن گریست
از پا فتاد سرو گلستان کربلا
طاووس نوحه گر شد و زاغ و زغن گریست
سایید تاک دست تاسف، چنار سوخت
شمشاد خاک ریخت به سر، نارون گریست
شد ارغوان چو سوسن و ریحان سیاه پوش
سنبل برید طره خود، یاسمن گریست
نیلوفر از تپانچه رخ خود کبود کرد
نسرین گداخت، غنچه گل پیرهن گریست
سرخ و سیاه، لاله به صحرا نهاد روی
زنبق سفید و زرد شد و نسترن گریست
از بس که درد ریشه دوانید هر طرف
نالید آب مصر و زمین ختن گریست
از کعبه، شور ماتمیان رو به دیر کرد
بت جیب خویش چاک زد و برهمن گریست
بی رحم تر ز سنگ بود چرخ بی مدار
کز غم درین قضیه نگردید اشکبار
بگذر صبا، که رونق این بوستان نماند
وزگل به غیر داغ دل بلبلان نماند
صد حیف کان شکفته گل بوستان قدس
از دستبرد جور درین خاکدان نماند
زان تشنگی که سرو چمنزار دین کشید
چیزی به غیر طعن به آب روان نماند
نگذشت یک سخن به لب از دشت کربلا
کز وی هزار درد به کام و زبان نماند
کو دوستی که زخم نباشد ازین، دلش
کو دشمنی کزین، مژه اش خون چکان نماند
آهی ز دل کشیده نشد کز شراره اش
صد داغ آتشین به دل آسمان نماند
زین جانگداز قصه که از سوزناکی اش
برخاست دود، سطر و ورق بی فغان نماند
حرفی رقم نشد که دوات سیاه دل
انگشت حیرتش ز قلم در دهان نماند
طغرا اگر به عجز شود معترف، بجاست
حزنیه را ازین نکند بیشتر، رواست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - ماده تاریخ وفات شیخ حبیب‌الله
هزار حیف که شیخ زمان حبیب‌الله
همان که بود ز روحانیان قدس مرید
همان سحاب که گر هیچ فیض بخش شدی
درین چمن گل خورشید می‌دمید از بید
همان بهار که بی رشح فیض تربیتش
گیاه توفیق از هیچ گلشنی ندمید
کشید رخت ز باغ فنا به خلد بقا
ز ساقیان ازل جام ارجعی نوشید
هر آن وظیفه که بودش ز مبدا فیاض
به گوهر خلف خویشتن شرف بخشید
به گاه نزعش روح‌القدس به بالین رفت
به گریه گفتش کای تشنه تو عرش مجید
که جانشین و چه تاریخ سال رحلت تست
بقای عمر شرف باد گفت و جان بخشید
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - ماده تاریخ وفات ابراهیم
داد از این چرخ حشوپرور دون
آه ازین دهر سفله‌طبع لئیم
برکشید از نیام کین تیغی
که به تب لرزه رفت خود از بیم
هر که همچون الف قد افرازد
زندش همچو لام الف به دو نیم
گر همه همچو«حا»ست تاج حیات
پیچدش در کفن چو نقطه جیم
زین همه بدتر آن که داد به باد
گل باغ کمال ابراهیم
نکهتی درنیافته زین باغ
بار بربست و رفت همچو شمیم
ناوزیده بر آن نسیم جهان
کرد پرواز ازین چمن چو نسیم
بود شایسته حیات ابد
گشت کوتاه عمر چون تقویم
دوش رضوان چو در نسیم بهشت
غسل دادش به کوثر و تسنیم
جست تاریخ فوت او گفتم
ز جهان رفت آه ابراهیم
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹
به زیر خاک فصیحی به چشم گریان رفت
مزار اوست هر آنجا که چشمه‌ساری هست
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۱۲
گل چرا ماند به گلشن بعد فوت گلعذاری
مه چرا تابد به گردون بی مه روی نگاری
سرو بالائی برفت از پیش چشم رود بارم
سرو گو بالا نگیرد دیگر اندر جویباری
ملک زیبایی و خوبی شد ز عالم تاج خالی
نیست زیبا زین سپس گیرد به خویش ار تا جداری
در بهار زندگانی ریخت از گلبن چو آن گل
کی گشاید خاطرم دیگر زبستان و بهاری
عندلیبی بر پرید از شاخ حسن اندر جوانی
گو شود ویرانه گلشن تا که نخروشد هزاری
از غم و زاری من آور بیاد اندر بهاران
گر خروش مرغ‌زاری بشنوی از مرغزاری
ای نصیحت گو مرا بگذار با این اشک خونین
حال طوفان دیده را داندمگر دریا گذاری
هرگزم ناید به خاطر کاید اندر دور گیتی
اینچنین حور از بهشتی وین چنین یار از دیاری
داستانها مانده از خوبان بدفترها ز خوبی
پس بجا بوده است چون او بوده گر در روزگاری
آسمان از دوده آه من بود نیلی و گوید
شد فرو اندر زمین روح روان کوه و قاری
چون پری از چشم مردم شد نهان شوخی پریوش
نازنینی دلفریبی مهربانی بردباری
زالکی باشد جهان فرهادکش وز وی عجب نی
قصر شیرین لعبتان را گر کند مشکین حصاری
در جبلت داشت عقل وعفت و مهر و ادب را
جز خدایش کس نبد در هیچ وصف آموزگاری
گفتمش روزی که امروزم بود دردسر افزون
گفت گر باشد قبولت جان من باشد نثاری
کی کند باور اگر گویم یکی از صد صفاتش
گر چه ناید هیچ وصفش در نگارش یا شماری
در چمن بس باد ناکامی دمید از چار جانب
نخل شادیرا عجب نبود نماند از برگ و باری
نقش خود بردیده ما بست و داغ خویش بر دل
اینچنین ماند ز یاران بهر یاران یادگاری
سال تاریخ و فاتش باشد این بی‌بیش و بی‌کم
شد سوی جنّت ز مینوی مهی زیبا نگاری