عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۶
کسی کاو آشنای بحر ما شد
ببحر ما درآمد آشنا شد
بیا بشنو زمن این نکته ای یار
که هرکو گم شد از خود با خدا شد
خیال عکس رویش نقش بستیم
دلم آئینه گیتی نماشد
فنا شد هرکه او از دار هستی
بدار نیستی عین بقا شد
بمعنی بحر و صورت چون حبابم
حباب و بحر کی از هم جدا شد
کسی کاو یکزمان با ما برآمد
چو ما واقف ز سر اولیا شد
درون پرده چون نور علی دید
ز سید محرم راز خدا شد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۷
مطلقی باز در قیود آمد
بی نمودی بصد نمود آمد
جلوه کرد حسنش اندر غیب
شاهد و مشهد و شهود آمد
خواست آئینه برخسارش
عدم صرف در وجود آمد
کاروان نفخت من روحی
از سماوات جان فرود آمد
خیمه درآب و خاک آدم زد
ساجد و مسجد و سجود آمد
در معارف زهر لب و گوشی
نکته ها گفت در شنود آمد
ساقی حسن باده پیما شد
مطرب عشق در سرود آمد
جز یکی نیست مطرب و ساقی
جلوه گر گر بدو نمود آمد
دل و جان و جوارح و احشأ
جام مینا و چنگ و عود آمد
هرکه زان می پیاله ئی نوشید
بیخود از بود و از نبود آمد
تافت نور علی بغیب و شهود
فاش پنهان هرآنچه بود آمد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۳
در قدم اولین تا نشود ترک سر
در ره عشق بتان کس ننماید گذر
بسکه ز خوناب دل دیده شده سیل خیز
میرسدم هر نفس موجه خون تا کمر
موسی جان را که دل وادی ایمن بود
بر شجر هستیش عشق تو آمد شرر
تا زقماش غمت بافته دل فوطه ای
همچو شناور خورد غوطه بخون جگر
مردمک دیده ام آنکه بود غرق نور
خوش ز غبار رهت یافته کحل البصر
طبع روانم بدل بحر معانی گشود
بسکه ز کلک بیان ریخت گهر بر گهر
نور علی آنکه هست مطلع الله نور
باز بمشکوة دل گشت مرا جلوه گر
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۰
صید وصلش توان بدام هوس
گر همائی شود شکار مگس
گرچه دورم ز هودجش آید
هر زمانم بگوش بانک جرس
شب روان ره محبت را
کی بود وحشتی ز میر عسس
طایر آشیان قدسم من
گلشن دهر باشدم چو قفس
نفسی رخ نتابم از وصلش
گر بلب آیدم ز هجر نفس
دادیم چند خواهی از بیداد
ترک بیداد کن بدادم رس
هر سحر پرتوی ز نور علی
بحریم تو شمع راهم بس
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۹۰
هر که واقف گشت از اسرار دل
نیست در چشمش بجز انوار دل
اهل وحدت را در ادوار وجود
دل بود چون نقطه پرگار دل
در محیط جان نگردیده غریق
کی بچنگ افتد در شهوار دل
آن بت عیار بین در دیر جان
رشته زلفش شده زنار دل
چشم جان بگشا و نور لم یزل
جلوه گر بین از در و دیوار دل
بگذر از هستی خود منصور وار
رواناالحق می سرا بر دار دل
عاشقان را رونق دکان کجاست
جز متاع وصل در بازار دل
تا نتابد صیقل از نور علی
کی رود از سینه ات زنگار دل
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱
« اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ »
گفتم: ای اللّه! هر جزوِ مرا به انعامی‌ به شهرِ خوشی و راحت برسان، و هزار دروازهٔ خوشی بر هر جزوِ من بگشای، و راه راست آن باشد که به شهر خوشی برساند، و راه کژ آن باشد که به شهر خوشی نرساند.
همچنین دیدم که اللّه مزهٔ جمله خوبان را در من و اجزای من درخورانید، گویی جمله اجزای من در اجزای ایشان اندرآمیخت و شیر از هر جزو من روان شد. و هر صورتی که مصوّر می‌‌شود از جمال و کمال و مزه و محبّت و خوشی، گویی این همه از ذات اللّه در شش جهت من پدید می‌‌آید؛ چنانکه کسی جامهٔ آبگونی دارد و بر آن جامه نقش‌های گوناگون و صورت‌های مختلف و لون‌لون باشد، همچنان اللّه از خود صد هزار صورت می‌‌نماید در من، از حس و دریافت او و صور باجمالان و خوبان و عشق‌های ایشان، و موزونی‌ها و صورت عقلیات و حور و قصور و آب روان و عجایب‌های دیگر، لا الی نهایه. نظر می‌‌کنم و این صورت‌ها را مشاهده می‌‌کنم که چندین جمال آراسته در من می‌‌نماید، و هر صورتی که می‌‌خواهم می‌‌نمایدم و می‌‌بینم که این همه از اجزای من پدید می‌‌آید.
و اللّه را دیدم که صد هزار ریاحین و گل و گلستان و سمن زرد و سپید و یاسمن پدید آورد، و اجزای مرا گلزار گردانید، و آنگاه آن همه را اللّه بیفشارد و گلاب گردانید و از بوی خوش وی حوران بهشت آفرید و اجزای مرا با ایشان درسرشت. اکنون حقیقت نگاه کردم همه صورت‌های صورت، صورتِ میوهٔ اللّه است. اکنون این همه راحت‌ها از اللّه به من می‌‌رسد در این جهان.
اگر گویند تو اللّه را می‌‌بینی یا نمی‌‌بینی، گویم که من به خود نبینم که «لَنْ تَرا نی» ؛ اما چو او بنماید، چه کنم که نبینم
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴
اعوذ و الحمد للّه می‌‌خواندم، چنانکه کسی پیش خداوندگار خود نشسته باشد و صد هزار ثنا و دعا می‌‌گویدش و می‌‌ستایدش و می‌‌زارد و می‌‌نالد و عشق‌ها عرضه می‌‌دارد، همچنان گویی این حرف‌ها که می‌‌خوانم و این نظرهای من به مودّت همچون اغانی و چنگ و رباب و دف و سرناست با معشوق خود، و من همه جای گردانم، چنانکه کسی رباب می‌‌زند و در شهر می‌‌رود.
و می‌‌بینم که اللّه هر ساعتی پیالهٔ نظر مرا پر از شرابی می‌‌کند و من به وجهِ کریم او نوش می‌‌کنم در میان این پوست و گوشت. و در هر صاحب جمالی که نظر کنم، اللّه اجزای مرا از آن مزه پر می‌‌کند، چنانکه همه اجزام می‌‌شکفد؛ و اینچنین نظر سبب صحّت تن است، اما عزم کردن به چیزی دیگر جان کندن است و نقصانِ تن است. اکنون این خبث را از میانه پاک کنم و دگرها را نوش کنم.
باز در گوشهٔ دامن عرصهٔ قهرِ اللّه می‌‌نگریستم، صد هزار سر می‌‌دیدم از تنه برداشته و پیوند از پیوند جدا کرده، و از رویِ دیگر می‌‌بینم صد هزار رود و جام‌ها و اغانی و بیت و غزل‌ها و بر گوشه دیگر صد هزار خدمتکار رقّاص با وجد ایستاده و گل دسته‌های جان را از روضهٔ انس به دستِ هر کالبدی بازداده، و می‌‌دیدم که همه روح‌ها همین جزو لا یتجزّی بیش نیستند و همه پران شده‌اند و بر اللّه می‌‌نشینند و از اللّه می‌‌خیزند و از اللّه می‌‌پرند همچون ذرایر در ضوء اللّه بی‌قرار باشند.
و می‌‌دیدم که کالبدها همچون بستانی‌‌ست که اللّه آن را آب و هوا و رنگ و بوی می‌‌دهد، و کالبد چون گدایان چشم باز نهاده باشند که تا اللّه آثار راحت‌ها از کجا بفرستد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۸
«سبحانک» می‌گفتم در رؤیت اللّه، و در آثار عجایب‌ها و پاکی‌های اللّه نظر می‌کردم. گفتم چون اللّه را با همه پاکی‌ها و عجایب‌ها در آن سبحانک گفتن بدیدم، گفتم: «و بحمدک»؛ یعنی خواهم تا اوصاف ستودهٔ اللّه را و جمال‌ها و انعامات اللّه را ببینم، و می‌خواهم که در همه نغزی‌ها و نیکویی‌ها نظر کنم تا اللّه را به صفت نغزی و نیکوکاری ببینم، و این جمال اللّه را و نیکوکاریِ اللّه را می‌دیدم که بی نهایت است، ولیکن به اندازهٔ اثر می‌بینم، و هرچند اثر زیاده می‌شود بهتر می‌بینم.
و همچنین اللّه به همه صفاتش می‌بینم نشسته، و در محل‌های آثارِ هر صفتی که از این معانی است بازنگرم، در آن آثار اللّه را بینم، اما چگونگی‌اش را نتوانم گفتن.
در نماز که «اللّه اکبر» می‌گویم یعنی معیّن است که اللّه اوست و بس. و به هرچه نظر کنم او را بینم و بس، آخر «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» اشارت است به او که ای طالب! اللّه حاضر است، امّا تو غایبی. تو از آن غیبت به حضرتش بازآی که او احد است، کسی نیست جز او؛ عالم و قادر و هوشمند نیست الّا او.
و اکنون اللّه گویم، یعنی ای خداوند من و ای سازندهٔ هر جزوِ من! چنانکه هر جزو من از فاعلیِ اللّه آگه می‌شوند و آسیب می‌زنند به فعل اللّه. باز تعظیم اللّه یادم آمد، یعنی این سازندهٔ همه چیزها واجب التّعظیم است.
باز دیدم که هم سازندگی و هم صفت تعظیم او بر اجزای من زد، و هر جزوِ من چون عروسی می‌شدند که تعظیم کنند مر شاه خود را در خلوت. گفتم ای اللّه! عشقی که ممزوج با تعظیم تو باشد چه خوش حالتی است! خوشی است.
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۰
اللّه اکبر گفتم، دیدم که اندیشه‌های فاسد و هر اندیشه که غیر اندیشه اللّه بود همه منهزم شدند. به دل آمد که تا صورتی پیش خاطر نمی‌آید، اخلاص عبادت ظاهر نمی‌شود و تا کلمهٔ لفظة «اللّه» پدید نمی‌آید، از فساد به صلاح نمی‌آیند و تا تصوری نمی‌کنم از صفات اللّه و تا نظر نمی‌کنم در صفات مخلوق، وجد و رقت و عبودیت ظاهر نمی‌شود. پس گویی که معبود مصور آمد.
و گویی که اللّه، لفظ «اللّه» را و اسامی‌ صفات را چنان آفریده است تا چون پیدا آید خلق در عبادت آیند و توحید را سبب قطع ترددها کرده است، و اشتراک را سبب پریشانی کرده است، و هر حروف و اندیشه را مدار کرده است.
چو این‌ها را نظر کردم، گفتم بیا تا هرچه فانی است و مقهور است همه را از نظر محو کنم و دور کنم، تا چون بنگرم قاهر را و باقی را توانم دیدن. و خواهم که چندانی محو کنم که نظر من بر صفت قاهری اللّه و صفت بقای اللّه و کمال حقیقی اللّه قرار گیرد.
و هرچند محو می‌کردم، خود را محبوس مقهورات و محدثات می‌یافتم، گویی که اللّه محدثات را برمی‌گرداند.
و من در این میان می‌دیدم که بر دوش اللّه‌ام. باز می‌دیدم که هم من و هم چرخ و هم افلاک و خاک و عرش همه بر دوش اللّه‌ایم، تا کجامان خواهد انداختن. تا همه فریاد عاشقانه برآوردیم که ای اللّه! ما چنگال در تو زده‌ایم و بر دوش تو چسبیده‌ایم و دست از تو نمی‌داریم از آنکه عاشق زار توایم. اکنون ای اللّه! چو یکدم چشم و نظر در تو می‌ نهیم و عظمت و حُسن تو را می‌بینیم، می‌آساییم و دمِ خوش می‌زنیم، و دمی‌ دیگر نالهٔ عاشقانه می‌زنیم، و به وقت خواب نیز همچنانیم. اکنون چو دیدم که ما همه بر دوش اللّه‌ایم و اللّه ما را می‌جنباند و شربت‌ها و خوشی‌های گوناگون در ما می‌فرستد و ما از خوشی‌های آن مست می‌شویم و فریاد می‌کنیم و اللّه ادراکات ما هموار می‌کند و در اندرون گردش‌های دیگر و عجایب‌های دیگر روان می‌کند و می‌نماید، تا من آن همه را می‌بینم و مستغرق می‌شوم در زمره، آن چنانکه اللّه روح هر کسی را در عالمی‌ می‌گرداند و ملکوت خود را بدیشان می‌نماید تا بدانی که ملکوت اللّه بی نهایت است
و الله اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۰
نظر می‌کردم به صاحب جمالان و خوبان، که اللّه ایشان را بدین نغزی که آفریده است. باز نظر کردم که اللّه این خوبان را که همچون پردهٔ صنع و پردهٔ جان گردانیده است، تا بدین زیبایی است. گفتم چو صنعش بدین دلربایی است، تا عین اللّه چگونه بود!
باز می‌دیدم که ترکیب صورت چون ترکیب کلمات است که به کن گفتن همه چیز موجود می‌شود، پس همه عالم سخن باشد که به یک کن هست شده است؛ چون سخنِ او بدین خوشی است، تا ذات او چگونه باشد!
پس همه روز گوش می‌‌نهم و این سخن‌هاش می‌شنوم و نظر می‌کنم این سخن‌هاش را که موجود شده است می‌بینم، زیرا که من همین عقل تمیز و مدرک و مزه‌ها و خوشی‌هاام، و این منیِ من مرکّب از اجزای جسم نیست، بلک مرکّب از این معانی است. و این منیِ من از کیست؟ از اللّه است. و الله کیست؟ آنک این معانی صنع اوست. چنانک اللّه را چگونگی نیست، صنعش را هم چگونگی نیست. گویی که منی و توییِ ما قایم به توییِ اللّه است، زیرا که صنع اللّه است. پس من هماره باللّه مشغول می‌باشم و هیچ‌چیز دیگر باللّه یاد نکنم، که« ذکر الوحشة وحشة». اگر کمال بینم الحمد للّه گویم و اگر نقصان بینم انّا للّه گویم.
اگر کسی گوید که مرا از اللّه مزه نیست، گویم که بوقت فراق پدید آید که مزه بوده است یا نبوده است.
باز می‌دیدم که سمع و بصر و فعل اللّه بی‌چون است، از آنک شکل و صورت از حدّ سمع و بصر و فعل نیست، از آنک صورت و شکل به یکدیگر متناقض و متنافی‌اند و سمع و بصر و فعل باقی است، و عرضیّت و شکل و صورت، عدم و نقصان این هر سه است. و جمالی و نغزی و عشق نیز معانی‌اند که عرض عدم او باشد. و شکل و چگونگی منغصّ عشق و جمال باشد، هرکجا که عشق و محبّت به کمال باشد، از چگونگی بیان نتوان کردن؛ و هرگاه که چگونگی آمدن گرفت، عشق و محبّت رفتن گرفت و جمال کم شدن گرفت. پس چون فعل و صفات و جمال اللّه کمال آمد، اللّه را چگونگی نباشد.
پس اللّه صورت‌ها و جمال‌ها را و چگونگی‌ها را ربض و دایره هستی خود گردانیده، یعنی جمال‌ها با چگونگی چون شوره خاک ربض آمد فروریزان، این‌ها به جمال و فعل و صفات اللّه چه ماند که «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیر» . پس اللّه محتجب آمد به شکل و صور و چگونگی.
اکنون اگر عارفی آهی کند، او را مگو چرا آهی کردی، که او هیچ بیان آن آه نتواند کردن، از آنک آن آه از جمال بی‌چون بود، پس چگونگی چون بود آه را؟ و اگر اشک از چشم می‌بارد، از بی‌چون می‌بارد، تو از چونی‌اش مطلب. من نیز به وقت تذکیر چون نظر باللّه و فعل اللّه و جمال اللّه می‌کنم، آهی می‌کنم، و مریدان را می‌گویم که شما نیز آهی کنید و مپرسید از چگونگی این آه.
وقتی که خاموش کنم از ذکر اللّه و از آه کردن، و اندیشه زمین و شکل آسمان و غیر وی پیش خاطرم می‌آید، گویی که اللّه روح مرا و معرفت مرا مرگ داد و با زمین هموار کرد. و باز چون روح مرا بروح و ریحان و معرفت گشاد داد، گویی که مرا از زمین قیامت حشر کرد و حیاتم داد بعد از مرگ. اکنون هر ساعتی مرا اندیشه است خوب، و به سبب هر اندیشهٔ خوش مرا حشری‌ست.
باز چون اللّه می‌گویم، خدایی و صفات کمال اللّه و آثار صنایع و عجایب او مفهوم و مشاهد من می‌شود، و چون اللّه می‌گویم می‌بینم که اللّه گفتن من از ورای آواز و حرف‌های من است، و واسطه بین اللّه همان پرده آواز است بدان تنکی. اکنون واسطه میان اللّه و میان وجود عالم و اجزای جهان و میان من و فکر من همان پردهٔ تنک بیش نیست که آواز است. و اللّه را می‌بینم که از پس آن پرده تصرّف می‌کند در همه اجزای جهان.
باز گفتم که در خود نظر کنم تا از روی اجزا و احوال و افکار خویش اللّه را ببینم. دلم به صورت مریدان می‌رفت، گفتم همه خوشی‌های ایشان بدان نمی‌ارزد که مرا از نظر کردن باللّه بازمی‌دارند، همچون خاشاک می‌شوند در این چشمهٔ گرم نظر من. اللّه فرمود که چون تو به سبب مدد دوستی ایشان به حضرت ما رغبتی می‌کنی تا مایهٔ ایشان بری، ما نیز تو را به نزد ایشان بازمی‌فرستیم تا به ایشان مایه برسانی، «نوُلِّهِ ما تَوَلَّی»
باز در افکار و احوال خود فرورفتم، چنانک کسی در زر نگاه کند تا گوهر ببیند. همچنان در سرجملهٔ خود نگاه کردن گرفتم تا ببینم که این سرجملهٔ من کجا باللّه می‌رسد. هرچند بیشتر می‌رفتم، چون شاخ شاخ در یکدیگر روشنایی می‌دیدم، تا فروتر می‌رفتم چه عجایب‌ها می‌دیدم که بوده است. و هرآینه این روشنایی‌ها و این احوال که دیده می‌شد از آثار صنع اللّه همچنان محسوس و معیّن مشاهده می‌کردم، و می‌دیدم چنانک روز را می‌بینم. اگر این مشاهده را انکار روا دارم، انکار روز را روا داشته باشم.
اللّه اکبر گفتم، یعنی از آنچه من اللّه را می‌شناسم و می‌دانم، از آن بزرگتر است و بزرگوارتر است. و ملک او از آنچه مصوّر من است بیشتر است و برتر است، گویی اللّه اللّه گفتن من همچون دانه است مر جمله موجودات بی نهایت را که صد هزار شاخ‌های گل‌های مختلف برآید که برگ‌هاش عقل و تمیز است و قدرت است.
اکنون اللّه حیّ است، و همه نغزی‌ها از حیات است. هر جزوی از اجزای جهان که کسی را ناخوش نماید، از روی میّتی است و جمادی است و نامی‌ است. امّا از روی حیات همه نغز باشد. و نود و نه نام اللّه عین اللّه است، همه مهربانی‌ست و همه کرم است و همه حیات است، امّا محجوبان را همه قهر است
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۳
به روی مادر نظر می‌کردم، می‌دیدم که اللّه مرا چگونه رحم داده است و او را با من. و هرچه در جهان غم است، آن از رحمت اللّه است، زیرا که غم از نقصان حال باشد. تا مهر نباشد به کمال، غم نباشد به نقصان حال. اکنون مهربانی اللّه از این محسوس‌تر چگونه باشد؟
باز نظر از مادر به اللّه افکندم، دیدم که جمله اجزای من ناظر شد به اللّه. باز دیدم که هر جزو من از چشمهٔ حیوان اللّه حیات نونو می‌نوشد، و گل و ریاحین و سمن سپید و زرد صحّت می‌روید از این اجزای من، و از این چشمهٔ حیوان و این ریاحین صحّت نغزتر از ریاحین ذکرست، و این را محسوس می‌بینم که اللّه می‌دهد به من . باز می‌دیدم که کمال ایمان مؤمن رؤیت اللّه است. از پس که مؤمن گروش کند، پاره‌پاره ببیند اللّه را. از بهر این معنی گفت که : ‌مؤمنان در آخرت نبینند، همینجا ببینند. امّا معتزلی چون کمال گروش نداشت، هیچ نبیند. گفتم: ای اللّه! سببی ساز که آب ادراک مرا و روح مرا هوای وصف تو و یا هوای عالم غیب تو نشف کند و بدانجا رود، ای اللّه! پاکی و دوری از عیب تو راست. مرا آن هوش ده که این را بداند؛ و ای اللّه! آن هوشم ده که بی‌قرار تو باشد و چشم‌های مرا آن نظر ده که آویختهٔ جمال تو باشد. ای اللّه! آن نظر و آن دریافت و آن ادراکم به ارزانی‌دار.
دیدم که ادراک من دامی‌ست که اللّه گرفته است و بدان‌سو که صورت‌ها و جمال‌های خوب است برمی‌کشد. باز نظر کردم که اللّه ادراک مرا هست می‌کند و برمی‌کشد و صورت ها را نیز گرفته است و برمی‌کشد و عقل و دل و حواس و آسمان و زمین و هرچه مصوّر می‌شود همه را اللّه گرفته است و برمی‌کشد، تا من می‌بینم.
گفتم ای اللّه! نظر مرا زیاده گردان و مرا زیاده از آن نظر ده که سحره را دادی، و مرا به جمال تو زیاده از آن نظر ده که زلیخا را دادی به جمال یوسف؛ و آن نظر نه از جمال می‌باشد که برادران یوسف جمال یوسف را دیدند و مدهوش نگشتند، چو آن نظر نداشتند. یا رب! چه دولت است آن نظرها تا به کی ارزانی داری، مگر به نزدیکان و مقرّبان خود.
اکنون قربت و بعد به اللّه چگونه باشد؟ چنان باشد که اندیشه‌های تو چون به غیر اللّه بود، بعید بودی و چون اندیشه و عشق تو با الله شد، قریب گشتی. هرچند که همه اجزای جهان از آفریدن اللّه دور نباشد، و لکن در تفاوت این دو حال نگر. آن یکی را قربت گویند و آن یکی را بُعد گویند. اکنون سعی بکن تا قربتت زیاده گردد نه بُعد.
باز دیدم که دوری و نزدیکی به حضرت اللّه چنان است که اندیشهٔ تو و عشق تو و غم تو در بازارها و کارها و معصیت‌ها بود، این بُعد است باللّه. چون از آن جای‌ها بازآمد به حضرت اللّه و عرش و بهشت پیوست، این قربت است باللّه، امّا پردهٔ غیب در میان است و این پرده در توست نه در اللّه، که اگر پرده را برداشتی دنیا نماندی. و لکن تو این مزه را ندانی تا اللّه در آن جهان آن مزه را در تو نیافریند، همچنانک در این جهان هرچند که صفت مزه‌ها با تو بکنند ندانی، تا آنگاه که در تو آن مزه را نیافرینند ندانی و هیچ ندانی که این مزه‌ها از کدام چشمه‌ها و از کدام جایی در تو می‌آید. مگر از سلسبیل و تسنیم بهشت روان شده است و تو جوی گوشتینی که این‌ها از تو روان است
و اللّه اعلم.
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
اینجا همیشه تیه
ظهر بود.
ابتدای خدا بود.
ریگ زار عفیف
گوش می کرد،
حرف های اساطیری آب را می شنید.
آب مثل نگاهی به ابعاد ادراک.
لکلک
مثل یک اتفاق سفید
بر لب برکه بود.
حجم مرغوب خود را
در تماشای تجرید می شست.
چشم
وارد فرصت آب می شد.
طعم پاک اشارات
روی ذوق نمک زار از یاد می رفت.
باغ سبز تقرب
تا کجای کویر
صورت ناب یک خواب شیرین؟
ای شبیه
مکث زیبا
در حریم علف های قربت !
در چه سمت تماشا
هیچ خوشرنگ
سایه خواهد زد؟
کی انسان
مثل آواز ایثار
در کلام فضا کشف خواهد شد؟
ای شروع لطیف!
جای الفاظ مجذوب ، خالی !
امام خمینی : غزلیات
راه و رسم عشق
آنکه سر در کوی او نگذاشته، آزاده نیست
آنکه جان نفکنده در درگاه او، دلداده نیست
نیستی را برگزین ای دوست، اندر راه عشق
رنگ هستی هر که بر رُخ دارد، آدم‏زاده نیست
راه و رسم عشق، بیرون از حساب ما و تو است
آنکه هشیار است و بیدار است، مست باده نیست
سر نهادن بر در او پا به سر بنهادن است
هر که خود را هست داند، پا به سر بنهاده نیست
سالها باید که راه عشق را پیدا کنی
این ره رندان میخانه است، راه ساده نیست
خرقه درویش، همچون تاج شاهنشاهی است
تاجدار و خرقه دار، از رنگ و بو افتاده نیست
تا اسیر رنگ و بویی، بوی دلبر نشنوی
هر که این اغلال در جانش بود، آماده نیست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۵
اصحبوا العشق ایها الا صحاب
الوداد الودا دیااحباب
عشق گو و عشق دان و عشق بین
عشق شو عشق و رخ ز غیر بتاب
می کش و نی زن و بچنگ آور
طرهٔ دلربا و چنگ و رباب
طرهٔ دلربات برهاند
زین ره پیچ پیچ و پر خم و تاب
چنگ گوید بچنگ دستان زن
ان للعاشقین حسن مآب
از رباب این شنورب آب بقا است
و آنچه جز او است نیست غیر سراب
اوست دریای بیکرانه و هست
غیر او چون مذی و موح و حباب
نی نم این نم است یم که بود
واصل و فاصل و نم و یم و آب
از نیم این نوا رسد که نِیم
همگی نائی است و نی نایاب
بود او رنگ یوسفم همه جا
یا بنی ادخلوا من الابواب
جوش می در خم این خروش کند
که در این راه دل خورد خوناب
وقت آن شد که تا دهد اسرار
زهد سی ساله درکشد می ناب
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۹
جلوه گر در پرده آمد آفتاب
از تعین بر رخ افکنده نقاب
تا نسوزند از فروغ روی او
رفته از مهر آن مهم زیر سحاب
نی غلط گفتم نقاب و پرده چیست
بی حجابی آمده او را حجاب
شاهدان در پرده مستورند لیک
ماه من بی پرده باشد در نقاب
دیدم اندر بزم میخواران شدی
هم تو ساقی هم ساغر هم شراب
قصهٔ ما قصهٔ آبست و حوت
ای تو آب و جمله عالم سراب
تابی از آن مهر عالمتاب کو
تا فسرده دل شود فانی در آب
مصدر و تعریف و اصل و فرع تو
هم تکلم از تو هم با تو خطاب
از شراب بیخودی ساقی بده
یک دو ساغر تا شوم مست و خراب
گویم از اسرار هر ناگفتنی
پیش زاهد گر خطا و گر ثواب
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۳
شمع رویش چو برافروخت ببزم ابداع
همچو انجام در آغاز یکی داشت شعاع
تافت بر طلعت ساقی پس از آن برباده
آمدی مجلسیان را بنظر این اوضاع
جلوه یکتا و مجالی بودش گوناگون
هست در عین تفرد به هزاران انواع
نبود بیش ز یک پرده نوای عشاق
بر مخالف ره این راست نیاید بسماع
نور و نار و گل و خار از ره هستی است یکی
بشنو این کان سخنان دگر آرند صداع
فتنهها آمده از سر میانت بمیان
از میان پرده برانداز و برانداز نزاع
این جهان چیست که کس زهدبورزداروی
بس کساد است ببازار تو اینگونه متاع
ای که جوئی در دلدار بیا بر در دل
وی که پوئی ره اسرار بکن خویش وداع
ای که جوئی در دلدار بیا بر در دل
وی که پوئی ره اسرار بکن خویش وداع
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۶
هست در سینه سل بدیده سبل
زین طعامی که کرده خصم دغل
گه شدش یوم لیل و لیلش یوم
بوم آسا زهی ضلال و زلل
گه ز امکان برد بواجب پی
گه نهد از حدوث طرح جدل
آنکه از هستیش نمود اثبات
بیند امکان حدوث وضع علل
آنکه لیل و نهار با لیلی است
بنگرد کی بربع و دمنه و تل
نی چگویم چه جای اثبات است
هست اثبات ماسوی اعقل
هستی سازج است ووحدت صرف
دونماید بدیدهٔ احول
یک مسمّی است خرفه کش خوانند
بلبن و برفه بر بهن بوخل
عین ما عین غیر از ره عین
بصل از هستی است عین بسل
هیچ تغییر نیست در معنی
گرچه صورت همی شود مبدل
گرچه نبود مثال هستی و هست
ترک تمثال بیمثال امثل
لیک وهم و خیال را قوتی
گر رسانی چو عقل هست اعدل
کان و ارکان و جن و انس و فلک
ملک و دیو و تاوک و تاول
گر بپوئی تو هر عدد را نیست
جز یکی در قوامشان مدخل
نقطه شد خط و خط بسیط و بسیط
به بسیط و بمؤتلف منحل
باز در کسوت و حروفش بین
ابتث و ابجد ایقغ و ادبل
خواهی ار سر لوح بشناسی
تا شود مشکل تو از این حل
نصف کن لوح و یک نگاه بکن
ضرب در ضلع و ضلع نیم افضل
وفق ضلع مربعات نگر
همچو آب بقا بهر جدول
همه اطوار وفق بین اضلاع
چون شئون خدای عزوجل
آن و رسم زمان بی سر و بن
آن سیال و آن نه آن مفصل
مشعل آتشی بدور انداز
که کند رسم دایره مشعل
قطره خطی شود ز سرعت سیر
چون شود از محیط خود منزل
عکس را گر بری بصد مرآت
عکس آخر بود همان اول
کان کسانی که خالی از عشقند
هم کالانعام بل هی بل اضل
هرکرا در سر است عشق اسرار
سر هذا لحدیث عنهم سل
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۵
قلب مومن مراة الرحمن یقین
جز جمالش را مبین در وی یقین
ما سوایش جمله، از خود دور کن
تا جمالش را به بینی بالیقین
گر به بینی غیر حق ناچیز دان
زنگ زده آئینه مانده بالیقین
زنگ از دل دور کن صیقل بزن
لایزل لاصیقل آمد بالیقین
ذکر هُو را دمبدم باهُو بساز
تابه بینی نور آن اندر یقین
باجمال حق جمال الله بین
یار بین، حق بین مبین جز بالیقین