عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۲
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۲۱
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۵۳
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
همیشه افسر فرماندهی بر سر نمیماند
اگر ماند دمی ماندم دم دیگرْ نمیماند
به شکر سلطنت منما عدول از عدل در عالم
که این ملک و اساس و کشور و لشکر نمیماند
ز دست دار و گیر خلق بهر منصوب و مکنت
جهان آسوده یک ساعت ز شور و شر نمیماند
ز فتواهای ناحق عنقریسست اینکه در عالم
که اسم و رسمی از آئین پیغمبر نمیماند
ز ملک و مال این ویرانسرای عاریت بگذر
ز نام نیک چیزی در جهان بهتر نمیماند
به بذل و بخش خود منمای پروا از تهیدستی
سخاوت پیشه در آفاق هرگز در نمیماند
خوشم زین منزلت (صامت) که در عالم به جای من
اساس و فرش و نقد و جنس و سیم و زر نمیماند
اگر ماند دمی ماندم دم دیگرْ نمیماند
به شکر سلطنت منما عدول از عدل در عالم
که این ملک و اساس و کشور و لشکر نمیماند
ز دست دار و گیر خلق بهر منصوب و مکنت
جهان آسوده یک ساعت ز شور و شر نمیماند
ز فتواهای ناحق عنقریسست اینکه در عالم
که اسم و رسمی از آئین پیغمبر نمیماند
ز ملک و مال این ویرانسرای عاریت بگذر
ز نام نیک چیزی در جهان بهتر نمیماند
به بذل و بخش خود منمای پروا از تهیدستی
سخاوت پیشه در آفاق هرگز در نمیماند
خوشم زین منزلت (صامت) که در عالم به جای من
اساس و فرش و نقد و جنس و سیم و زر نمیماند
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۵ - همچنین
ای غمگین تو را با شادی دوران چکار
صید شمشیر اجل را با لب خندان چکار
مشت خاکی را به کبر و کنینه و طغیان چکار
واله و آشفته را کفر و با ایمان چکار
مردم دیوانه را با شحنه و سلطان چکار
کار را از بهر دنیا کرده بر خویش تنگ
میزنی بر شیشه قلب ضعیفان چند سنگ
میبری تا کی به خون مردمان از ظلم چنگ
هر که در بحر عمیق افتاده در کام نهنگ
دیگرش با کار نوح و صدمه طوفان چه کار
از سر پی افسر خود دور کن تاج غرور
تا نگردی پایمال خلق محشر همچو مور
تا توانی با خدا شو آشنا ز ابلیس دور
زاهدان را چشم بر فردوس و حور است و قصور
عاشقان را با بهشت و کوثر و غلمان چکار
نیمه شب از بستر غفلت گهی بردار سر
عذرخواهی کن ز جرم خود به نزد دادگر
تا شود اندر دلت نور حقیقت جلوهگر
بلبلان گر راز دل گویند با گل در سحر
بوم را با ارغوان و نرگس خندان چکار
ای در آغوش عروس جهل روز شب بخوانب
یا مبر مال کسان را یا نما فکر جواب
میکمنی تا کی ز ظلم خود دل مردم کباب
هر که در فکر قیامت باشد و یوم حساب
کار او با اهل ظلم و دفتر دیوان چکار
ای خوشا آنان که پیش لطمه چوگان عشق
پای افشاندند خویش مردانه در میدان عشق
جان چون (صامت) باختند اندر سر پیمان عشق
سعدیا تا چند گویی درد بیدرمان عشق
کشتگان دوست را با درد و با درمان چکار
صید شمشیر اجل را با لب خندان چکار
مشت خاکی را به کبر و کنینه و طغیان چکار
واله و آشفته را کفر و با ایمان چکار
مردم دیوانه را با شحنه و سلطان چکار
کار را از بهر دنیا کرده بر خویش تنگ
میزنی بر شیشه قلب ضعیفان چند سنگ
میبری تا کی به خون مردمان از ظلم چنگ
هر که در بحر عمیق افتاده در کام نهنگ
دیگرش با کار نوح و صدمه طوفان چه کار
از سر پی افسر خود دور کن تاج غرور
تا نگردی پایمال خلق محشر همچو مور
تا توانی با خدا شو آشنا ز ابلیس دور
زاهدان را چشم بر فردوس و حور است و قصور
عاشقان را با بهشت و کوثر و غلمان چکار
نیمه شب از بستر غفلت گهی بردار سر
عذرخواهی کن ز جرم خود به نزد دادگر
تا شود اندر دلت نور حقیقت جلوهگر
بلبلان گر راز دل گویند با گل در سحر
بوم را با ارغوان و نرگس خندان چکار
ای در آغوش عروس جهل روز شب بخوانب
یا مبر مال کسان را یا نما فکر جواب
میکمنی تا کی ز ظلم خود دل مردم کباب
هر که در فکر قیامت باشد و یوم حساب
کار او با اهل ظلم و دفتر دیوان چکار
ای خوشا آنان که پیش لطمه چوگان عشق
پای افشاندند خویش مردانه در میدان عشق
جان چون (صامت) باختند اندر سر پیمان عشق
سعدیا تا چند گویی درد بیدرمان عشق
کشتگان دوست را با درد و با درمان چکار
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۶ - و برای او فی الحکایه
دوستی از من گمنام پی ضرب مثل
خواست کیفیت تشبیه خلایق به جعل
گرچه در عهده ابن ذره بیقدر نبود
که کند مشگل ارباب مودت راحل
لیک از غایت نادانی و در عین قصور
خواستم تا نبود عقده او لاینحل
خامه برداشته و ساختم او را عنوان
تا پدیدار شود مختصری از مجمل
عمره بیچاره جعل سال و مه و هفته و روز
هست در جمعیت فضله به دوران مختل
عوض فایده زندگی و کسب و حیات
غیر سرگین کشیش نیست دگر شغل و عمل
فضله از مخرج انعام نیفتاده هنوز
که کشد تنگ چو فرزند عزیزش به بغل
کوس کشتی زند از فرط طمع با سرگین
افکند پنجه در آن فضله چو گرشاسب یل
به سر و سینه و پا و شکم پهلو و دست
کشد او را سویسوراخ به الطاف حیل
چون شود داخل منزل جعل خسته لنگ
فضله برگرد و غلطد به مقام اول
اهل دنیا جعل و جیفه وی چون سرگین
قبر سوراخ جعل زحمت وی طول امل
هر کرامینگری در طلب عزت و جاه
غرق در لجه غفلتشده چون خربوحل
گوهر عمر گرانمایه خود را کرده است
سربهسر در هوس حرص و هوا مستعمل
نه در افسوس طلب کردن عمر ماضی
نه مهیای علاج و عمل مستقبل
گه در پیلهوری در سفر شهر و بلوک
گاه در راهزنی رهسپر تل و جبل
گهی از شرک خفی گه به عبادات جلی
گاه بینا و گهی کور و زمانی احول
هر دم از بهر گدایی ز پی لقمه نان
خویش را گاه کند فالج و گه سازد شل
سر فرو برده به لذات جهان فانی
همگی چون مگس نحل به اسراف عسل
ز پی خوردن خون دل هر بیوهزنی
دم به دم در صدد حیله چو روباه دغل
پی آبادی کاخ بدن خود مشغول
غافل از آنکه در او افتد از مرگ خلل
شود از روی محبت به عزازیل مرید
کند از کثرت عصیان به خداوند جدل
هر زمان پیرهنی پاره کند با چنگال
همچو بوزینه که سر کرده برون از جنگل
نفس در موسم اتفاق کند با چنگال
مده ای خواجه مبادا که شوی مستاصل
بره خواب و خور و بغی و ضلالت چالاک
موسم طاعت و احکام عبادات کسل
گشته بازال جهان در طرب و عیش قرین
غافل از وقت رحیل و اجل مستعجل
شیوه او ابدالدهر هوای زر و سیم
صفت وی همه دم یاد حریر و مخمل
نکند زخم دل خسته دلیرا درمان
نکند خاتمه امر کسی را فیصل
ناگهان حلقه زند بر در او قاصد مرگ
فکند رخنه به حصن املش یک اجل
شهد در ذائقه او شود از هول شرنک
عسل اندر دهن وی کند از غم حنظل
نهد اندوخته خویش و به زندان لحد
جا کند دست تهی با محن و رنج و علل
آنگه از خردل و خروار حساب کم و بیش
باز میجوید از او ذوالنعم عزوجل
(صامتا) آمدن و رفتن این دیر خراب
نشدی کاش نصیب من و تو روز ازل
خواست کیفیت تشبیه خلایق به جعل
گرچه در عهده ابن ذره بیقدر نبود
که کند مشگل ارباب مودت راحل
لیک از غایت نادانی و در عین قصور
خواستم تا نبود عقده او لاینحل
خامه برداشته و ساختم او را عنوان
تا پدیدار شود مختصری از مجمل
عمره بیچاره جعل سال و مه و هفته و روز
هست در جمعیت فضله به دوران مختل
عوض فایده زندگی و کسب و حیات
غیر سرگین کشیش نیست دگر شغل و عمل
فضله از مخرج انعام نیفتاده هنوز
که کشد تنگ چو فرزند عزیزش به بغل
کوس کشتی زند از فرط طمع با سرگین
افکند پنجه در آن فضله چو گرشاسب یل
به سر و سینه و پا و شکم پهلو و دست
کشد او را سویسوراخ به الطاف حیل
چون شود داخل منزل جعل خسته لنگ
فضله برگرد و غلطد به مقام اول
اهل دنیا جعل و جیفه وی چون سرگین
قبر سوراخ جعل زحمت وی طول امل
هر کرامینگری در طلب عزت و جاه
غرق در لجه غفلتشده چون خربوحل
گوهر عمر گرانمایه خود را کرده است
سربهسر در هوس حرص و هوا مستعمل
نه در افسوس طلب کردن عمر ماضی
نه مهیای علاج و عمل مستقبل
گه در پیلهوری در سفر شهر و بلوک
گاه در راهزنی رهسپر تل و جبل
گهی از شرک خفی گه به عبادات جلی
گاه بینا و گهی کور و زمانی احول
هر دم از بهر گدایی ز پی لقمه نان
خویش را گاه کند فالج و گه سازد شل
سر فرو برده به لذات جهان فانی
همگی چون مگس نحل به اسراف عسل
ز پی خوردن خون دل هر بیوهزنی
دم به دم در صدد حیله چو روباه دغل
پی آبادی کاخ بدن خود مشغول
غافل از آنکه در او افتد از مرگ خلل
شود از روی محبت به عزازیل مرید
کند از کثرت عصیان به خداوند جدل
هر زمان پیرهنی پاره کند با چنگال
همچو بوزینه که سر کرده برون از جنگل
نفس در موسم اتفاق کند با چنگال
مده ای خواجه مبادا که شوی مستاصل
بره خواب و خور و بغی و ضلالت چالاک
موسم طاعت و احکام عبادات کسل
گشته بازال جهان در طرب و عیش قرین
غافل از وقت رحیل و اجل مستعجل
شیوه او ابدالدهر هوای زر و سیم
صفت وی همه دم یاد حریر و مخمل
نکند زخم دل خسته دلیرا درمان
نکند خاتمه امر کسی را فیصل
ناگهان حلقه زند بر در او قاصد مرگ
فکند رخنه به حصن املش یک اجل
شهد در ذائقه او شود از هول شرنک
عسل اندر دهن وی کند از غم حنظل
نهد اندوخته خویش و به زندان لحد
جا کند دست تهی با محن و رنج و علل
آنگه از خردل و خروار حساب کم و بیش
باز میجوید از او ذوالنعم عزوجل
(صامتا) آمدن و رفتن این دیر خراب
نشدی کاش نصیب من و تو روز ازل
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۲۰ - و برای او
دلا به کسب سعادت چرا شتاب نداری
غم جوانی و پیری و به هیچ باب نداری
چه شد تو را که محبان تام وقت و تو تنها
خیال رحلت از این منزل خراب نداری
متاع عمر عزیز تو صرف شد به بطالت
به روزگار بجز میل خورد و خواب نداری
ز ارتکاب معاصی همیشه بیخود و مستی
خبر ز دوزخ و هنگامه عذاب نداری
به خون بیگنهان بیحساب پنجه میالای
عجب که واهمه از موقف حساب نداری
چگونه صبر کنی در جزا به آتش دوزخ
در این جهان که دمی تاب آفتاب نداری
که داده است تو را در زمانه این همه جرات
که میکنی گنه و خوف از عقاب نداری
برای زادره (صامت) ای سرشک شتابی
بدا بحال تو ای دیده از چه آب نداری
غم جوانی و پیری و به هیچ باب نداری
چه شد تو را که محبان تام وقت و تو تنها
خیال رحلت از این منزل خراب نداری
متاع عمر عزیز تو صرف شد به بطالت
به روزگار بجز میل خورد و خواب نداری
ز ارتکاب معاصی همیشه بیخود و مستی
خبر ز دوزخ و هنگامه عذاب نداری
به خون بیگنهان بیحساب پنجه میالای
عجب که واهمه از موقف حساب نداری
چگونه صبر کنی در جزا به آتش دوزخ
در این جهان که دمی تاب آفتاب نداری
که داده است تو را در زمانه این همه جرات
که میکنی گنه و خوف از عقاب نداری
برای زادره (صامت) ای سرشک شتابی
بدا بحال تو ای دیده از چه آب نداری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
بار غروری به حسن خویش ندارد
شیوه و ناز و کرشمه پیش ندارد
یا نکند التفات خاطر مجروح
با خبری از درون ریش ندارد
عاشق اگر زخم او معاینه بیند
را دیده ندارد که دیده بیش ندارد
گر نکند دل نشانه تیر بلا را
کافر عشقش شمر که کیش ندارد
صحبت نوشین لبان حلال مبادش
هرکه تحمل به زخم نیش ندارد
اگر سگان درش کمال رفیق است
بیش سر آشنا و خویش ندارد
شیوه و ناز و کرشمه پیش ندارد
یا نکند التفات خاطر مجروح
با خبری از درون ریش ندارد
عاشق اگر زخم او معاینه بیند
را دیده ندارد که دیده بیش ندارد
گر نکند دل نشانه تیر بلا را
کافر عشقش شمر که کیش ندارد
صحبت نوشین لبان حلال مبادش
هرکه تحمل به زخم نیش ندارد
اگر سگان درش کمال رفیق است
بیش سر آشنا و خویش ندارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
ما چو قطع نظر از روی نکو نتوانیم
دل به بیهوده بدگوی چرا رنجانیم
محرمی کو که به صاحب غرض از ما گوید
که دگر در حق ما هرچه تو گونی آنیم
زاهد آن به که گذارد به سر خود ما را
زآنکه ما مصلحت خود به ازو میدانیم
بیش از آن نیست که او دامن آلوده ز خلق
باز می پوشد و ما باز نمی پوشانیم
به دهانت که به از قند مکرر باشد
هر حدیثی که از آن لب به دهان می رانیم
ای دل آن به که نگونی مرض خود به طبیب
که ویته صبر بفرماید و ما نتوانیم
تا نیابد کس ازین عارض ما وجه وقوف
رنگ رخساره به خون مژه میشویائیم
ما نه آنیم که گر خاک شود قالب ما
گرد سودای تو از دامن جان افشانیم
خلق گویند که رندست و نظر باز کمال
هرچه گوینده به روی تو که صد چندانیم
دل به بیهوده بدگوی چرا رنجانیم
محرمی کو که به صاحب غرض از ما گوید
که دگر در حق ما هرچه تو گونی آنیم
زاهد آن به که گذارد به سر خود ما را
زآنکه ما مصلحت خود به ازو میدانیم
بیش از آن نیست که او دامن آلوده ز خلق
باز می پوشد و ما باز نمی پوشانیم
به دهانت که به از قند مکرر باشد
هر حدیثی که از آن لب به دهان می رانیم
ای دل آن به که نگونی مرض خود به طبیب
که ویته صبر بفرماید و ما نتوانیم
تا نیابد کس ازین عارض ما وجه وقوف
رنگ رخساره به خون مژه میشویائیم
ما نه آنیم که گر خاک شود قالب ما
گرد سودای تو از دامن جان افشانیم
خلق گویند که رندست و نظر باز کمال
هرچه گوینده به روی تو که صد چندانیم
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - حکایت
زنگیی زشت را ظریفی دید
گفت باید به ریش او خندید
با مویز سیاه برد جعل
نزد آن زشت روی گنده بغل
گفت کاین نقل باده خواران است
لایق بزم شهریاران است
چون سیه دست سوی نقل کشید
جعلی چند از آن میان بدوید
گفت کاینها گریز پایاند
به مویز دگر نمی مانند
بخورم اول آن که خواهدجست
کان دگرها نمی رود از دست
خنفسا میدوید از پس و پیش
زنگی از پی چو گرگ از بی میش
بر دهان میفکند یک یک را
خوش نمود آن شکار مردک را
چون که نقل گریز پای بخورد
رو به نقل شکسته پای آورد
نه جعل ماند پیش او نه مویز
پیش ابله چه بانگی صبح چه تیز
روی عیش تو را کنند چو قیر
دوستی ابله و سلیطه پیر
نفط بر روی خویشتن ریزی
به که با الهی در آمیزی
آب حیوان به حلق خود در ریز
خر نهای سر مبر به پیش گمیز
هذیان را به سمع راه مده
جیفه بر خوان پادشاه منه
بینیت پیش کون خر بهتر
زانکه گوش تو نزد مردم خر
جرم سرگین به آب محو شود
وز دماغ تو گند آن برود
گند انفاس مردک جاهل
از دماغ تو کیا شود زایل
هر زبانی که یاوه گوی بود
آلت دیو زشت خوی بود
دل احرار گنج اسرار است
خازن گنج عقل هشیار است
دیو دزدی ست در پی آن گنج
خازنش را همی نماید رنج
تا بدزدد جواهر اسرار
برد آن را به کلبه اشرار
یا به بازار حرص بفروشند
ثمنش می خورند و می نوشند
روز کی چند از آن بیاسایند
عاقبت هم اسیر دام آیند
هم به دنیی شوند خوار و خجل
همچو مستان فتاده اندر گل
هم به عقبی شوند ز اهل جحیم
ز آتش افتاده در عذاب الیم
بهر آسایش جهان جهان
این همه رنجها منه بر جان
پند صاحب دلان به جان بنیوش
سخن ابلهان مکن در گوش
جهل بر علم اختیار مکن
پود مگذار و قصد تار مکن
عافیت را به درد سر مفروش
صوت نی را به تیز خر مفروش
لفظ های خشن درین ابیات
هست حنظل میان قند و نبات
هذیانی که بر زبان آمد
لایق وصف ابلهان آمد
قطران است لایق هندو
ارغوان را چه نسبت است بدو
هر نمط را معین است سخن
وز تناسب مبین است سخن
هرکه صاحب بیان معتبر است
وز فنون حدیث باخبر است
عذر من پیش او قبول آید
اعتراضی برین نفرماید
گفت باید به ریش او خندید
با مویز سیاه برد جعل
نزد آن زشت روی گنده بغل
گفت کاین نقل باده خواران است
لایق بزم شهریاران است
چون سیه دست سوی نقل کشید
جعلی چند از آن میان بدوید
گفت کاینها گریز پایاند
به مویز دگر نمی مانند
بخورم اول آن که خواهدجست
کان دگرها نمی رود از دست
خنفسا میدوید از پس و پیش
زنگی از پی چو گرگ از بی میش
بر دهان میفکند یک یک را
خوش نمود آن شکار مردک را
چون که نقل گریز پای بخورد
رو به نقل شکسته پای آورد
نه جعل ماند پیش او نه مویز
پیش ابله چه بانگی صبح چه تیز
روی عیش تو را کنند چو قیر
دوستی ابله و سلیطه پیر
نفط بر روی خویشتن ریزی
به که با الهی در آمیزی
آب حیوان به حلق خود در ریز
خر نهای سر مبر به پیش گمیز
هذیان را به سمع راه مده
جیفه بر خوان پادشاه منه
بینیت پیش کون خر بهتر
زانکه گوش تو نزد مردم خر
جرم سرگین به آب محو شود
وز دماغ تو گند آن برود
گند انفاس مردک جاهل
از دماغ تو کیا شود زایل
هر زبانی که یاوه گوی بود
آلت دیو زشت خوی بود
دل احرار گنج اسرار است
خازن گنج عقل هشیار است
دیو دزدی ست در پی آن گنج
خازنش را همی نماید رنج
تا بدزدد جواهر اسرار
برد آن را به کلبه اشرار
یا به بازار حرص بفروشند
ثمنش می خورند و می نوشند
روز کی چند از آن بیاسایند
عاقبت هم اسیر دام آیند
هم به دنیی شوند خوار و خجل
همچو مستان فتاده اندر گل
هم به عقبی شوند ز اهل جحیم
ز آتش افتاده در عذاب الیم
بهر آسایش جهان جهان
این همه رنجها منه بر جان
پند صاحب دلان به جان بنیوش
سخن ابلهان مکن در گوش
جهل بر علم اختیار مکن
پود مگذار و قصد تار مکن
عافیت را به درد سر مفروش
صوت نی را به تیز خر مفروش
لفظ های خشن درین ابیات
هست حنظل میان قند و نبات
هذیانی که بر زبان آمد
لایق وصف ابلهان آمد
قطران است لایق هندو
ارغوان را چه نسبت است بدو
هر نمط را معین است سخن
وز تناسب مبین است سخن
هرکه صاحب بیان معتبر است
وز فنون حدیث باخبر است
عذر من پیش او قبول آید
اعتراضی برین نفرماید
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - توسل به حضرت بقیه الله امام عصر(عج)
در صبح عارض از خط مشکین نقاب کش
این سرمه را به چشم تر آفتاب کش
از عشوه خون رستم طاقت به خاک ریز
خنجر ز ترک غمزه، بر افراسیاب کش
عالم الف کشیدهٔ شمشیر ناز توست
تیغ کرشمه بر همه چون آفتاب کش
زاهد، نماز بی ره تقوی درست نیست
سجّادهٔ ورع به شط باده آب کش
تا چند بار غم؟ دو سه رطل گران بگیر
تا کی حدیث جم؟ دو سه جام شراب کش
در قید خویشتن نتوان زیستن دمی
دست ازخودی بشو، نفسی چون حباب کش
زان پیشتر که زخم اجل کارگر شود
مطرب بیا و زخمه به تار رباب کش
زان پیشتر که چهره ز اشک ارغوان کنم
ساقی مرا به رخ دو سه جام شراب کش
غرق عرق چنین رخ نازآفرین چراست؟
جانا تو را کِه گفت که از گل گلاب کش؟
ای چرخ دست فتنه بلند است، خویش را
زیر لوای خسرو عالیجناب کش
مهدی بگوی و از شرف نام نامیش
طغرای فخر، بر ورق آفتاب کش
صهبای ذکر دوست، خرد سوز شد حزین
آتش شو، از جگر نفس شعله تاب کش
دلدار در دل است گر از دیده غایب است
عرض نیاز را به بساط خطاب کش
ای مهر جانفروز برآ از نقاب ابر
عالم گرفت تیرگی، از رخ نقاب کش
گرد کرشمه از کف نعلین خویش ریز
این توتیا به چشم سفید رکاب کش
بی پرده حسن شاهد شرع آشکار کن
یکره نقاب از رخ امّ الکتاب کش
طرح عمارتی به جهان خراب ریز
دست زمانه از ستم بی حساب کش
هنگام داوری ست، کنون زال دهر را
گیسوکشان به محکمهٔ احتساب کش
با ما به کین برآمده عمری ست، روزگار
این انتقام از فلک کج حساب کش
هم تیغ قهر بر سر خصم عنود زن
هم پیکر عدو به خمِ پیچ و تاب کش
گرد از سم سمند برانگیز وز شرف
بر دیدهٔ سپهر معلّا جناب کش
زبن سرمه چشم منتظران را کحیل کن
گلگونهٔ طرب به رخ شیخ و شاب کش
خالی نما قلمرو ایجاد از ستم
خط مسلّمی به جهان خراب کش
هم تیغ کین بگیر ز بهرام جنگجو
هم از کنار زهرهٔ چنگی رباب کش
بتخانه در مدینهٔ اسلام کی رواست؟
لات و هبل برآر و به دار عقاب کش
گرد خجالت از رخ ما عاصیان بشوی
خط بر صحیفهٔ عمل ناصواب کش
این سرمه را به چشم تر آفتاب کش
از عشوه خون رستم طاقت به خاک ریز
خنجر ز ترک غمزه، بر افراسیاب کش
عالم الف کشیدهٔ شمشیر ناز توست
تیغ کرشمه بر همه چون آفتاب کش
زاهد، نماز بی ره تقوی درست نیست
سجّادهٔ ورع به شط باده آب کش
تا چند بار غم؟ دو سه رطل گران بگیر
تا کی حدیث جم؟ دو سه جام شراب کش
در قید خویشتن نتوان زیستن دمی
دست ازخودی بشو، نفسی چون حباب کش
زان پیشتر که زخم اجل کارگر شود
مطرب بیا و زخمه به تار رباب کش
زان پیشتر که چهره ز اشک ارغوان کنم
ساقی مرا به رخ دو سه جام شراب کش
غرق عرق چنین رخ نازآفرین چراست؟
جانا تو را کِه گفت که از گل گلاب کش؟
ای چرخ دست فتنه بلند است، خویش را
زیر لوای خسرو عالیجناب کش
مهدی بگوی و از شرف نام نامیش
طغرای فخر، بر ورق آفتاب کش
صهبای ذکر دوست، خرد سوز شد حزین
آتش شو، از جگر نفس شعله تاب کش
دلدار در دل است گر از دیده غایب است
عرض نیاز را به بساط خطاب کش
ای مهر جانفروز برآ از نقاب ابر
عالم گرفت تیرگی، از رخ نقاب کش
گرد کرشمه از کف نعلین خویش ریز
این توتیا به چشم سفید رکاب کش
بی پرده حسن شاهد شرع آشکار کن
یکره نقاب از رخ امّ الکتاب کش
طرح عمارتی به جهان خراب ریز
دست زمانه از ستم بی حساب کش
هنگام داوری ست، کنون زال دهر را
گیسوکشان به محکمهٔ احتساب کش
با ما به کین برآمده عمری ست، روزگار
این انتقام از فلک کج حساب کش
هم تیغ قهر بر سر خصم عنود زن
هم پیکر عدو به خمِ پیچ و تاب کش
گرد از سم سمند برانگیز وز شرف
بر دیدهٔ سپهر معلّا جناب کش
زبن سرمه چشم منتظران را کحیل کن
گلگونهٔ طرب به رخ شیخ و شاب کش
خالی نما قلمرو ایجاد از ستم
خط مسلّمی به جهان خراب کش
هم تیغ کین بگیر ز بهرام جنگجو
هم از کنار زهرهٔ چنگی رباب کش
بتخانه در مدینهٔ اسلام کی رواست؟
لات و هبل برآر و به دار عقاب کش
گرد خجالت از رخ ما عاصیان بشوی
خط بر صحیفهٔ عمل ناصواب کش
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - خطاب به یکی از سخیفان و فرومایگان
تا گشت عدل و رای تو معمار روزگار
در هم شکسته شد در و دیوار روزگار
از سیل بیخ و بُن کن ظلمت نمانده است
آسودگی به سایهٔ دیوار روزگار
غیر از فغان و شکوه نخیزد ترانه ای
با زخمهٔ مخالفت، از تار روزگار
دل نشکفد چو غنچهٔ پیکان به دور تو
لب خنده ای نمانده به سوفار روزگار
در کشور تمیز تو، صد طعنه می رود
از موزهٔ زمانه به دستار روزگار
افتاده است از تو به کار جهان گره
تنها تویی تو، عقدهٔ دشوار روزگار
مانند ذات بی بدلت، پاره دنبه ای
هرگز نبوده است به شلوار روزگار
رای تو گشته ناسخ احکام عقل و عرف
شعری بجا نمانده ز آثار روزگار
میزان معدلت، ز تو نااستوار شد
جز سنگ کم نمانده به بازار روزگار
از بس به دهر، سیرت زشت است آشکار
نتوان گشود دیده، به رخسار روزگار
در عهدت، آب و آینه از عکس عاریند
از بس ندیدنی شده دیدار روزگار
کو دست و تیغ حق طلبی کز میان برد
ای مدّت حیات تو زنار روزگار؟
ترسم بنات نعش، به افسون شود یتیم
از عشوهٔ تو مادر غدّار روزگار
افتاده از میامن عهد مبارکت
با ریش گاو و ...ون خران، کار روزگار
ناید ز خامه، وصف امینان حضرتت
یکسر سبک سر و همه طرار روزگار
خاییده خامه را عوض لقمه از شره
بربوده مهره، از دهن مار روزگار
جوع البقرگرفته خران را به عهد تو
یک برگ کاه نیست در انبار روزگار
گاو زمین ندیده گرانجان تر از تویی
ای لاشهٔ خبیث تو، سربار روزگار
کناس را ز نکهت کوی تو نفرت است
ای نکبت تو، مایهٔ ادبار روزگار
از بس کشیده ای به قطار بهادران
سایس نمانده است به طومار روزگار
جز کرم شب فروز به گیتی نیامده ست
کون سوخته تر از تو، در ادوار روزگار
همسنگ با گهر نهی از بخل قطره را
پیشت یکی ست، اندک و بسیار روزگار
در خاک نرم، میخ زدن جایگیر نیست
تاکی کنم به ناف تو، مسمار روزگار؟
در هم شکسته شد در و دیوار روزگار
از سیل بیخ و بُن کن ظلمت نمانده است
آسودگی به سایهٔ دیوار روزگار
غیر از فغان و شکوه نخیزد ترانه ای
با زخمهٔ مخالفت، از تار روزگار
دل نشکفد چو غنچهٔ پیکان به دور تو
لب خنده ای نمانده به سوفار روزگار
در کشور تمیز تو، صد طعنه می رود
از موزهٔ زمانه به دستار روزگار
افتاده است از تو به کار جهان گره
تنها تویی تو، عقدهٔ دشوار روزگار
مانند ذات بی بدلت، پاره دنبه ای
هرگز نبوده است به شلوار روزگار
رای تو گشته ناسخ احکام عقل و عرف
شعری بجا نمانده ز آثار روزگار
میزان معدلت، ز تو نااستوار شد
جز سنگ کم نمانده به بازار روزگار
از بس به دهر، سیرت زشت است آشکار
نتوان گشود دیده، به رخسار روزگار
در عهدت، آب و آینه از عکس عاریند
از بس ندیدنی شده دیدار روزگار
کو دست و تیغ حق طلبی کز میان برد
ای مدّت حیات تو زنار روزگار؟
ترسم بنات نعش، به افسون شود یتیم
از عشوهٔ تو مادر غدّار روزگار
افتاده از میامن عهد مبارکت
با ریش گاو و ...ون خران، کار روزگار
ناید ز خامه، وصف امینان حضرتت
یکسر سبک سر و همه طرار روزگار
خاییده خامه را عوض لقمه از شره
بربوده مهره، از دهن مار روزگار
جوع البقرگرفته خران را به عهد تو
یک برگ کاه نیست در انبار روزگار
گاو زمین ندیده گرانجان تر از تویی
ای لاشهٔ خبیث تو، سربار روزگار
کناس را ز نکهت کوی تو نفرت است
ای نکبت تو، مایهٔ ادبار روزگار
از بس کشیده ای به قطار بهادران
سایس نمانده است به طومار روزگار
جز کرم شب فروز به گیتی نیامده ست
کون سوخته تر از تو، در ادوار روزگار
همسنگ با گهر نهی از بخل قطره را
پیشت یکی ست، اندک و بسیار روزگار
در خاک نرم، میخ زدن جایگیر نیست
تاکی کنم به ناف تو، مسمار روزگار؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
ستم، از ملک دل بیرون کند فرمانروایان را
ستمگر دشمن بیگانه سازد، آشنایان را
نماید دور بر کاهل قدم، نزدیکی منزل
ره خوابیده ای در پیش باشد، خفته پایان را
نمی گردد به مردم قدر مرد و مردمی روشن
به نامردان بیفتد کار اگر، مرد آزمایان را
کلید از چاره سازی، بستگی هرگز نمی بیند
نمی افتد گره در کار خود، مشکل گشایان را
به پای نخل حرص خود، چو منعم ارّه نگذارد
چو سوهان می زند، از چین پیشانی گدایان را
زیان، دنیا طلب از پهلوی پویندگی بیند
که رفتن دور می سازد، ره رو بر قفایان را
حسودان را سکوت ما، دهان یاوه گو بندد
ز خاموشی توان زد بخیه، این زخم نمایان را
نوای مختلف، چندانکه از تار جهات آید
بلند آوازه سازد، پردهٔ وحدت سرایان را
اگر حرفی از آن زلف مسلسل در میان آید
شب افسانه ام، هرگز نخواهد دید پایان را
به شرع زهد، حقّ خدمت شایسته ای دارم
که رهن باده کردم خرقه های پارسایان را
اگر می داشتم چون خار در سرپنجه، گیرایی
نمی دادم ز کف، دامان این گلگون قبایان را
ندارد لذّت شوربدگی در پی پشیمانی
جنون دندان نیفشارد به لب، زنجیر خایان را
حزین ، از لطف عشق سر فراز امّید آن دارم
که دور از آستان خود، نسازد جبهه سایان را
ستمگر دشمن بیگانه سازد، آشنایان را
نماید دور بر کاهل قدم، نزدیکی منزل
ره خوابیده ای در پیش باشد، خفته پایان را
نمی گردد به مردم قدر مرد و مردمی روشن
به نامردان بیفتد کار اگر، مرد آزمایان را
کلید از چاره سازی، بستگی هرگز نمی بیند
نمی افتد گره در کار خود، مشکل گشایان را
به پای نخل حرص خود، چو منعم ارّه نگذارد
چو سوهان می زند، از چین پیشانی گدایان را
زیان، دنیا طلب از پهلوی پویندگی بیند
که رفتن دور می سازد، ره رو بر قفایان را
حسودان را سکوت ما، دهان یاوه گو بندد
ز خاموشی توان زد بخیه، این زخم نمایان را
نوای مختلف، چندانکه از تار جهات آید
بلند آوازه سازد، پردهٔ وحدت سرایان را
اگر حرفی از آن زلف مسلسل در میان آید
شب افسانه ام، هرگز نخواهد دید پایان را
به شرع زهد، حقّ خدمت شایسته ای دارم
که رهن باده کردم خرقه های پارسایان را
اگر می داشتم چون خار در سرپنجه، گیرایی
نمی دادم ز کف، دامان این گلگون قبایان را
ندارد لذّت شوربدگی در پی پشیمانی
جنون دندان نیفشارد به لب، زنجیر خایان را
حزین ، از لطف عشق سر فراز امّید آن دارم
که دور از آستان خود، نسازد جبهه سایان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
داغی که ز شورابهٔ اشکم نمکین است
صد محشر شوریدگیش زیر نگین است
این لخت جگر از ته دندان نگذارم
چون قسمتم از مائدهٔ عشق همین است
لوح هنر خویش خون مژه شستیم
دیگر فلک سفله چرا بر سر کین است؟
آن دل که به تقوا و ورع شیخ حرم بود
در دور نگاه تو، صنم خانه نشین است
ای غالیه سا طرّه، کجا یاد منت هست؟
از دلشدگان تو یکی نافهٔ چین است
چون نقش قدم شد دو جهان خاک نشینش
آن گوهر یکدانه که در خانهٔ زین است
عمرم به فسون رفته و آن آهوی وحشی
آسان نشود رام کسی مشکلم این است
بر شمع محبت شده صرصر، دم سردش
آن واعظ افسرده نفس دشمن دین است
فردا چه بود حال چو کارت به خود افتد؟
بار تو دو روزی ست که بر دوش زمین است
دلها چو صدف بسته میان دایگیش را
ابر قلمم حاملهٔ درّ ثمین است
ای دل به فسون ساز نگاهش مرو از جای
چون غمزهٔ خونخوار بلایی به کمین است
در باغ نه بلبل به خروش است و نه قمری
گوش همه امروز به فریاد حزین است
صد محشر شوریدگیش زیر نگین است
این لخت جگر از ته دندان نگذارم
چون قسمتم از مائدهٔ عشق همین است
لوح هنر خویش خون مژه شستیم
دیگر فلک سفله چرا بر سر کین است؟
آن دل که به تقوا و ورع شیخ حرم بود
در دور نگاه تو، صنم خانه نشین است
ای غالیه سا طرّه، کجا یاد منت هست؟
از دلشدگان تو یکی نافهٔ چین است
چون نقش قدم شد دو جهان خاک نشینش
آن گوهر یکدانه که در خانهٔ زین است
عمرم به فسون رفته و آن آهوی وحشی
آسان نشود رام کسی مشکلم این است
بر شمع محبت شده صرصر، دم سردش
آن واعظ افسرده نفس دشمن دین است
فردا چه بود حال چو کارت به خود افتد؟
بار تو دو روزی ست که بر دوش زمین است
دلها چو صدف بسته میان دایگیش را
ابر قلمم حاملهٔ درّ ثمین است
ای دل به فسون ساز نگاهش مرو از جای
چون غمزهٔ خونخوار بلایی به کمین است
در باغ نه بلبل به خروش است و نه قمری
گوش همه امروز به فریاد حزین است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
ساقی می عارفانه ات کو؟
جان داروی جاودانه ات کو؟
گیرم که نیم سزای احسان
بخشایش بی بهانه ات کو؟
ما را سر تاج خسروی نیست
پای خم خسروانه ات کو؟
شب را به امید صبح کردیم
صبح است، می شبانه ات کو؟
شادیم به تشنه کامی امّا
ناموس شرابخانه ات کو؟
زاهد می عشق، خام سوز است
مسواک و عصا و شانه ات کو؟
در دیرخوش آتشی بلد است
دراعه صوفیانه ات کو؟
نی را اثر عصای موسی ست
سالوسی جاودانه ات کو؟
افسانهٔ واعظان دراز است
مطرب، چنگ و چغانه ات کو؟
افسردهٔ قیل و قال عقلم
نالیدن عاشقانه ات کو؟
تا چند زبون عقل باشیم؟
ای آتش دل زبانه ات کو؟
بی برگیها بهار کرده ست
ای مرغ قفس ترانه ات کو؟
تاراجگر خزان به گل زد
خار و خس آشیانه ات کو؟
دامی از ریش کرده ای پهن
تسبیح هزار دانه ات کو؟
می بازم به هیچ خود را
ای عشق قمارخانه ات کو؟
تا چند حزین به دشت گردی
ای خانه خراب، خانه ات کو؟
جان داروی جاودانه ات کو؟
گیرم که نیم سزای احسان
بخشایش بی بهانه ات کو؟
ما را سر تاج خسروی نیست
پای خم خسروانه ات کو؟
شب را به امید صبح کردیم
صبح است، می شبانه ات کو؟
شادیم به تشنه کامی امّا
ناموس شرابخانه ات کو؟
زاهد می عشق، خام سوز است
مسواک و عصا و شانه ات کو؟
در دیرخوش آتشی بلد است
دراعه صوفیانه ات کو؟
نی را اثر عصای موسی ست
سالوسی جاودانه ات کو؟
افسانهٔ واعظان دراز است
مطرب، چنگ و چغانه ات کو؟
افسردهٔ قیل و قال عقلم
نالیدن عاشقانه ات کو؟
تا چند زبون عقل باشیم؟
ای آتش دل زبانه ات کو؟
بی برگیها بهار کرده ست
ای مرغ قفس ترانه ات کو؟
تاراجگر خزان به گل زد
خار و خس آشیانه ات کو؟
دامی از ریش کرده ای پهن
تسبیح هزار دانه ات کو؟
می بازم به هیچ خود را
ای عشق قمارخانه ات کو؟
تا چند حزین به دشت گردی
ای خانه خراب، خانه ات کو؟
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - صحبت نامردمان
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - دربارهٔ برخی از مردم
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - غیر آزادگان