عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۲
جدلی فلسفی است خاقانی
تا به فلسی نگیری احکامش
فلسفه در جدل کند پنهان
وانگهی فقه برنهد نامش
مس بدعت به زر بیالاید
پس فروشد به مردم خامش
دام در افکند مشعبدوار
پس بپوشد به خار و خس دامش
مرغ را هم به لطف صید کنند
پس ببرند سر به ناکامش
علم دین پیشت آورد وانگه
کفر باشد سخن به فرجامش
کار او و تو تا گه تطهیر
کار طفل است و آن حجامش
شکرش در دهان نهد و آنگه
ببرد پاره‌ای ز اندامش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۷
منم که یک رگ جانم هزار بازوی خون راند
از آنکه دست حوادث زده است بر دل ریشم
رگ گشادهٔ جانم به دست مهر که بندد
که از خواص به دوران نه دوست ماند و نه خویشم
نه هیچ کام برآید ز میر و میرهٔ شهرم
نه هیچ کار گشاید ز صدر و صاحب جیشم
هزار درد دلم هست و هیچ جنس به نوعی
نساخت داروی دردم، نکرد مرهم ریشم
ز کس سخن چه نیوشم حدیث خوش چه سرایم
تنور گرم نبینم فطیرها چه سریشم
ز غصه چون بره نالم که سوی میش گذاری
که برنیارد شاخم بره نیارد میشم
ز سردی نفس من تموز دی گردد
چه حاجت است در این دی به خیش خانه و خیشم
ز چار نامه عیان شد که من موحد نامم
به چار کیش خبر شد که من مقدس کیشم
چو نان طلب کنم از شاه عشوه سازد قوتم
چو آب خواهم از ایام زهر دارد پیشم
خدایگانا در باب آن معاش که گفتی
صداع ندهم بیشت جگر مخور بیشم
مرنج اگرت بگویم بنان و جامه مرنجان
بنان و جامه رسان از بنان و خامهٔ خویشم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۴
در دو عالم کار ما داریم کز غم فارغیم
الصبوح ای دل که از کار دو عالم فارغیم
کم زدیم و عالم خاکی به خاکی باختیم
و آن دگر عالم گرو دادیم و از کم فارغیم
عقل اگر در کشت‌زار خاک آدم ده کیاست
ما چنان کز عقل بیزاریم از آدم فارغیم
خاک عشق از خون عقلی به که غم‌بار آورد
ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم
عشق داریم از جهان گر جان مباشد گو مباش
چون سلیمان حاضر است تخت و خاتم فارغیم
همدم ما گر به بوی جرعه مستی شد تمام
ما به دریا نیم مستیم و ز همدم فارغیم
محرم از بهر نهان کاران به کار آید حریف
ما که می پیدا خوریم از کار محرم فارغیم
این لب خاکین ما را در سفالی باده ده
جام جم بر سنگ زن کز جام و از جم فارغیم
چرخ و اختر چیست طاق آرایشی و طارمی است
ما خراب دوستیم از طاق و طارم فارغیم
تن سپر کردیم پیش تیر باران جفا
هرچه زخم آید ببوسیم و ز مرهم فارغیم
گر شما دین و دلی دارید و از ما فارغید
ما نه دین داریم و نه دل وز شما هم فارغیم
چند دام از زهد سازی و دم از طاعت زنی
ما هم از دام تو دوریم و هم از دم فارغیم
لاف آزادی زنی با ما مزن باری که ما
از امید جنت و بیم جهنم فارغیم
چند یاد از کعبه و زمزم کنی خاقانیا
باده ده کز کعبه آزاد و ز زمزم فارغیم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۵
ما حضرت عشق را ندیمیم
در کوی قلندران مقیمیم
هم میکده را خدایگانیم
هم درد پرست را ندیمیم
کوشنده نه از پی بهشتیم
جوشنده نه از تف جحیمیم
ما بندهٔ اختیار یاریم
آزاد ز جنت و نعیمیم
گر عالم محدث است گو باش
ما باری عاشق قدیمیم
بی‌زحمت پیرهن همه سال
از یوسف خویش با شمیمیم
آن آتش را که عشق ازو خاست
گاه ابراهیم و گه کلیمیم
بس روشن سینه‌ایم اگرچه
در دیدهٔ تو سیه گلیمیم
اصل گهر از خلیفه داریم
عالی نسبیم اگر یتیمیم
این است که از برای یک‌دم
در چار سوی امید و بیمیم
خاقانی‌وار در خرابات
موقوف امانت عظیمیم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۵
اهل بایستی که جان افشاندمی
دامن از اهل جهان افشاندمی
گر مرا یک اهل ماندی بر زمین
آستین بر آسمان افشاندمی
شاهدان را گر وفائی دیدمی
زر و سر در پایشان افشاندمی
گر وفا از رخ برافکندی نقاب
بس نثارا کان زمان افشاندمی
گر مرا دشمن ز من دادی خلاص
بر سر دشمن روان افشاندمی
بر سرم شمشیر اگر خون گریدی
در سرشک خنده جان افشاندمی
گر مقام نیست هستان دانمی
هستی خود در میان افشاندمی
جرعهٔ جان از زکات هر صبوح
بر سر سبوح خوان افشاندمی
لعل تاج خسروان بربودمی
بر سفال خمستان افشاندمی
دل ندارم ورنه بر صید آمدی
هر خدنگی کز کمان افشاندمی
گرنه خاقانی مرا بند آمدی
دست بر خاقان و خان افشاندمی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴
ای خواجه ترا در دل اگر هست صفایی
بر هستی آن چون که ترا نیست گوایی
گر باطنت از نور یقینست منور
بر ظاهر تو چون که عیان نیست صفایی
آری چو بود صورت تحقیق چو تلبیس
بیدار شو از هرچه صوابی و خطایی
دعوی که مجرد بود از شاهد معنی
باطل شودش اصل به چونی و چرایی
گر شاهد وقت تو بود حشمت و نعمت
بیمار دلت را نبود هیچ شفایی
کاین حشمت و نعمت دو حجایند یقین‌دان
کاندر دو جهان زین دو بتر نیست بلایی
این هست وجودش متعلق به مجازی
و آن هست حصولش متولد ز ریایی
تا این دو رفیق بد همراه تو باشند
هرگز نبود خواجه ترا راه به جایی
تو بسته شده در گره آز شب و روز
وز دست هوا خورده به ناکام قفایی
بفروخته دین را به یکی گرده و کرده
پوشیده تن خویش به رنگی و عبایی
بویی نرسید به مشامت ز حقیقت
همچون سگ دیوانه به هر گرد سرایی
در دعوی مطلق چو رسولی شده مرسل
در لفظ به هر ساعت چونی و چرایی
تا جسم و دلت هست به هم هر دو مرکب
نایدت زد و برد قبایی و کلایی
تا زین تن آلوده برون ناید کبرت
حاصل نشود بهر خدا هیچ رضایی
بیرون کن ازین خانهٔ خاکی دل خود را
وآن گه ز دلت ساز تو ارضی و سمایی
گر خاطر اوهام برنده شود از خلق
بر خالق خود گوید بی مثل ثنایی
ار حق به جز از حق نکند هیچ قبولی
وندر خور خود خواهد ملکی و عطایی
آن دل که بدین سان بود اندر ره توحید
حقا که بود موقن و باقی به بقایی
در حوصلهٔ تنگ تو زین بیش نگنجد
این هدیه چو دادند نخواهند جزایی
کاین فضل الاهی بود اندر ره توحید
وندر ره توحید چنین جوی بهایی
شونیست شو از خویش و میندیش کزان پس
یکسان شمری هر دو: جفایی و وفایی
اندر صفتت نیست چه نامی و چه ننگی
بر بام خرابات چه جغدی چه همایی
گر نزد سنایی بشدی خلقت اول
از دیده نمودی ره تحقیق سنایی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۱
دوش در سلک صحبتی بودم
گوش و چشمم به مطرب و ساقی
پایمال معاشرت کردم
هر چه سالوس بود و زراقی
گفتم ای دل قرار گیر اکنون
که همین بود حد مشتاقی
دیگر از بامداد می‌بینم
طلب نفس همچنان باقی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳ - در طلب شراب گوید
میر حیدر ایا که خیزد جود
از کف تو چو از شراب طرب
دوستت انوری که نگشاید
جز به یادت ز دوستداری لب
سه شبانروز شد که از مستی
باز نشناختست روز از شب
جلبی چند بوده‌اند حریف
الفیه شلفیه تبار و نسب
همه از آرزوی ... بزرگ
دست بر ... زنان که من یرغب
من و تایی دو دیگران با من
مانده زین ... خوارگان به عجب
همچنین باشد ارکند جودت
مدد خادمت به ماء عنب
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۵۶ - از الب ارغون فرش و اسب و زین و خیمه خواسته
ایا خسروی کز پی جاه خویش
فلک را به جاهت نیاز آمدست
ازین یک غلام تو یعنی جهان
که با خفته بختم به راز آمدست
که داند که بی‌صبر کوتاه عمر
به رویم چه رنج دراز آمدست
نگوئیش کاندر جفای فلان
ز ما کی ترا این جواز آمدست
به کشتی نوحم رسان هین که غم
چو طوفان به گردم فراز آمدست
ترا سهل باشد مرا ممتنع
نه پای تو در سنگ آز آمدست
بده زانکه کارم درین کوچ تنگ
تو گویی مگر ترکتاز آمدست
از آن پس که اسبی و فرشیم نیست
به زینی و یک خیمه باز آمدست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۸ - حکیم در اواخر عمر از ملازمت دربار سلاطین احتراز می‌نموده، وقتی سلطان غور او را طلبید این قطعه را بدو فرستاد
کلبه‌ای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب منست
حالتی دادم اندرو که در آن
چرخ در غبن و رشک و تاب منست
آن سپهرم درو که گوی سپهر
ذره‌ای نور آفتاب منست
وان جهانم درو که بحر محیط
والهٔ لمعهٔ سراب منست
هرچه در مجلس ملوک بود
همه در کلبهٔ خراب منست
رحل اجزا و نان خشک برو
گرد خوان من و کباب منست
شیشهٔ صبر من که بادا پر
پیش من شیشهٔ شراب منست
قلم کوته و صریر خوشش
زخمه و نغمهٔ رباب منست
خرقهٔ صوفیانهٔ ارزق
بر هزار اطلس انتخاب منست
هرچه بیرون از این بود کم و بیش
حاش للسامعین عذاب منست
گنده پیر جهان جنب نکند
همتی را که در جناب منست
زین قدم راه رجعتم بستست
آنکه او مرجع و مب منست
خدمت پادشه که باقی باد
نه به بازوی باد و آب منست
این طریق از نمایشست خطا
چه کنم این خطا صواب منست
گرچه پیغام روح‌پرور او
همه تسکین اضطراب منست
نیست من بنده را زبان جواب
جامه و جای من جواب منست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۸۷
صاحبا به هر رهی یک قدری می بفرست
نه از آن می که بود در خور پیمانه وطاس
زان می بی‌شر و بی‌شور که بی‌سیمان را
ساغر او کف دستست وصراحی کریاس
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۷ - در طلب هیزم
ای ز دست تجاسر خادم
شربهای ملال نوشیده
اختلالی که من دارد
نیست بر خاطر تو پوشیده
بدو ایام بیض و من صایم
وز خطا در صواب کوشیده
نیم جوشیده دیگکی دارم
قلقلش گوش نانیوشیده
از طریق کرم توانی کرد
بدو چوبش تمام جوشیده
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۷ - در وصف بزرگی و کرم صاحب ترمد
دی ز من پرسید معروفی ز معروفان بلخ
از شما پوشیده چون دارم عزیز شادخی
گفت گیتی را سه دریا داد گیتی آفرین
هریکی زیشان محیط از غایت بی‌برزخی
آن به ترمدوان به موصول وان سه دیگر در هرات
کیست بهتر زین سه عالی موج دریای سخی
گفتم او را حاش لله این تساوی شرط نیست
لاله هرگز کی کند رمحی و سوسن ناچخی
این میان صوفیان باشد که هنگام خطاب
شیخ هدهد را اخی خواند سلیمان را اخی
زانکه اندر خدمت این صاحب صاحب‌قران
مدحتی گویم که حکمش طاعتست از فرخی
منتظم گردد ز ملک موصل و حصن هرات
امتحان را این بهشتی غصه را آن دوزخی
مجلسش را میوه‌کش باشد جمال موصلی
مطبخش را دیگ شو گردد اثیر مطبخی
شادمان زی ای قدر قدرت خداوندی که هست
جای مغلوبی فلک را گر کنون با او چخی
از متانت حبل اقبالت چو شعر بوالفرج
وز عذوبت مشرب عیشت چو نظم فرخی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵۱ - در نصیحت و موعظه
عادت کن از جهان سه خصلت را
ای خواجه وقت مستی و هشیاری
زیرا که رستگار بدان گردی
امید رستگاری اگر داری
با هیچ‌کس نگشت خرد همره
کان هرسه را نکرد خریداری
در هیچ دین و کیش کسی نشیند
هرگز از این سه مرتبه بیزاری
دانی که چیست آن بشنو از من
رادی و راستی و کم‌آزاری
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۴
آن روز که بنده خاک خدمت بوسید
بر خدمت تو هیچ سعادت نگزید
وامروز چو رنگ و رونق خویش ندید
ابرام به خانه برد و امید برید
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۱
دل فرق نمی‌کند همی دانه ز دام
راهیش به جامعست و راهیش به جام
با این همه ما و می و معشوقه به کام
در مصطبه پخته به که در صومعه خام
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۶
ای دل تو بسی که از غمش خون خوردی
چندین مخروش و باش تا چون کردی
آری شب عشق دیر بازست و سیاه
لیکن تو سپید کار زود آوردی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۷
با دل گفتم گرد بلا می‌گردی
مغرور شدی به صبر و پی گم کردی
من نیز بدان رسن فروچاه شدم
دیدی که تو خوردی و مرا آزردی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۸
ای دل بنشین به عافیت کو داری
تا باز نیفکنی مرا در کاری
از تلخی عیش اگر ترا سیری نیست
من سیر شدم ز جان شیرین باری
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۳
ساقی، بده آن باده، زبانم بشکن
وز باده خمار سر و جانم بشکن
پیشانی توبه را شکستم ز لبت
گر توبه کنم دگر دهانم بشکن