عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۲ - در مدح امیر اسفهسالار فخرالدین اینانج بلکا خاصبک
ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزک
نه یقین بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک
بسته گرد موکبت صد پرده بر روی سماک
کرده نعل مرکبت صد رخنه در پشت سمک
هرکجا حزم تو ساکن موج فوجی از ملوک
هرکجا عزم تو جنبان جوشی جیشی از ملک
چون رکاب تو گران گردد عنان تو سبک
روز هیجا ای سپاهت انجم و میدان فلک
قابل تکبیر فتح از آسمان گوید که هین
القتال ای حیدر ثانی که النصرة معک
شیر چرخ از بیم شیر رایتت افغان‌کنان
کالامان ای فخر دین اینانج بلکا خاصبک
چشمهٔ تیغ تو هم پر آب و هم پر آتش است
چشمه‌ای دیدی میان آب و آتش مشترک
جان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شب
چون به آتش در حشیش و چون به آب اندر نمک
فتنه را رایت نگون کن هین که اقرار قضا
ایمنی را تا قیامت کرد بر تیغ تو چک
گر ترا یزدان بزرگی داد و راضی نیست خصم
خصم را گو دفتر تقدیر باید کرد حک
عالم و آدم نبودستند کاندر بدو کار
زید از اهل درج شد عمرو از اهل درک
ور به یزدان اقتدا کردست سلطان واجبست
شاه والا برنهد چون حق نکو کردست دک
حذ و قدر بندگان نیکو شناسد پادشاه
خود تفاوت در عیار زر که داند جز محک
پایهٔ قدرت نشان می‌خواست گردون از قضا
گفت آنک زآفرینش پاره‌ای آنسوترک
ملک بخشاینده در حرمان میمون خدمتت
چون خلافت بی‌علی بودست و بی‌زهر افدک
آسمان از مجلست بفکندش از روی حسد
تا ز ناکامی نفس در حلق او شد چون خسک
او به تاراج قضا در چون غنیمت در مصاف
زو صبایع در جدل کان جز ولی آن عضو لک
پای چون هیزم شکسته دل چو آتش بی‌قرار
مانده در اطوارد و دودم چو ماهی در شبک
دوستان با یک جگر پر خون که اینک قد مضی
دشمنان با یک دهن پر خنده کانک قد هلک
آسمان خود سال و مه با بنده این دستان کند
در دیش با خیش دارد در تموزش با فنک
شکر یزدان را که این یک دست بوسش داد دست
تا کند خار سپهر از پای بیرون یک به یک
تا نباشد همچو عنقا خاصه در عزلت غراب
تا نباشد همچو شاهین خاصه در قدرت کرک
جان خصم از تیر سیمرغ افکنت بر شاخ عمر
باد لرزان در برش چون جان گنجشک از پفک
ساختت از شاعران پر اخطل و فضل و جریر
مجلست از ساقیان پر اخطی و رای و یمک
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۶ - در تهنیت ماه رمضان و مدح مجد الدین ابوالحسن عمرانی
مرحبا نو شدن و آمدن عید صیام
حبذا واسطهٔ عقد شهور و ایام
خرم و فرخ و میمون و مبارک بادا
بر خداوند من آن صدر کرم فخر کرام
مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود
کف دستش ید بیضا بنماید به غمام
آنکه فرش ببرد آب ز کار برجیس
وانکه سهمش ببرد رنگ ز روی بهرام
صاعد و هابط گردونش ببوسند رکاب
اشهب و ادهم گیتیش بخایند لگام
روضهٔ خلد بود مجلس انسش ز خواص
موقف حشر بوددرگه بارش ز عوام
دولتی دارد طفل و خردی دارد پیر
شرفی دارد خاص و کرمی دارد عام
در غناییست جهان از کرم او که زکوة
عامل از عجز همی طرح کند بر ایتام
هر کرا چرخ به تیغ سخطش کرد هلاک
نفخهٔ صور نشورش ندهد روز قیام
هر کرا از تف کینش عطشی دارد قضا
جگرش تر نکند چرخ جز از آب حسام
ای ترا گردش نه گنبد دوار مطیع
وی ترا خواجهٔ هفت اختر سیاره غلام
پایهٔ قدر و کمال تو برون از جنبش
مایهٔ حلم و وقار تو فزون از آرام
کند از رای مصیبت تو ملک فائده کسب
خواهد از قدر رفیع تو فلک مرتبه وام
تویی آن کس که کشیده است بر اوراق فلک
خطوات قلمت خط خطا بر احکام
مه ز دور فلکی زیر فلک راست چنانک
معنی مه ز کلام آمده در تحت کلام
نیست برتر ز کمال تو مقامی معلوم
بلی از پردهٔ ابداع برون نیست مقام
مستفاد نظر تست بقای ارواح
مستعار کرم تست نمای اجسام
دست تو حکم تو گشادست قضا بر شب و روز
داغ طوع تو نهادست قدر بر دد ودام
حکم بر طاق مراد تو نهادند افلاک
حزم در سلک رضای تو کشیدند اجرام
شرح رسم تو کند تیر چو بردارد کلک
یاد بزم تو خورد زهره چو بردارد جام
از پی کثرت خدام تو بخشنده قوی
نطفه را صورت انسی همه اندر ارحام
وز پی شرح اثرهای تو پوشند نفوس
جوف را کسوت اصوات همی در اوهام
مرغ در سایهٔ امن تو پرد گرد هوا
وحش از نعمت فیض تو چرد گردکنام
اگر از جود تو گیتی به مثل به دام نهد
طایر و واقع گیتیش درآیند به دام
هر کجا غاشیهٔ منهی پاس تو برند
باز در دوش کشد غاشیهٔ کبک و حمام
هر کجا حاشیهٔ مهدی عدل تو رسید
کشتگان را دیت از گرگ بخواهند اغنام
بر دوام تو دلیلست قوی عدل تو زانک
برنگردند ز هم تا به ابد عدل ودوام
امن را بازوی انصاف تو می‌بخشد زور
چرخ را رایض اقبال تو می‌دارد رام
چون همی بینم با پاس تو بر پنجم چرخ
تیغ مریخ ابد مانده در حبس نیام
در سخا خاصیتی داری وان خاصیت چیست
نعمت اندک و آفاق رهین انعام
چرخ را گو که بقدر کرمت هستی ده
پس از آن باز بیا وز تو درآموز اکرام
یک سؤالست مرا از تو خداوند و در آن
راستی نیستم اندر خور تهدید و ملام
نه که در حکم فلک ملک جهان آمد و بس
وان ندیدست که چندست و درو چیست حطام
گیرم امروز به تو داد چو شب را بدهی
بهر فردات جهان دگرش کو و کدام
ای فلک را به بقای تو تولای بزرگ
وی جهان را به وجود تو مباهات تمام
بنده رادر دو مه از تربیت دولت تو
کارهاشد همه با رونق و ترتیب و نظام
گشت در مجلس ارکان جهان از اعیان
تا که در خدمت درگاه تو شد از خدام
چون گران‌مایه شد از بس که ستاند تشریف
چون گران‌سایه شد از بس که نماید ابرام
ظاهر و باطنش احسان تو بگرفت چنانک
عرق از جود تو میزایدش اکنون ز مسام
عزم دارد که به جز نام تو هرگز نبرد
تا از او در همه آفاق نشان باشد و نام
گر جهان را ننماید به سخن سحر حلال
در مدیح تو برو عیش جهان باد حرام
نیز دربان کسش روی نبیند پس از این
نه به مداحی کان روی ندارد به سلام
مدتی بر در این وز پی آن سودا پخت
لاجرم ماند طمعهاش به آخر همه خام
دید در جنب تو امروز که هستند همه
رنگ حلوای سر کوی و گیاه لب بام
سخن صدق چه لذت دهد از سوز سماع
مثل راست چه قوت دهد از قوت لئام
تا زمام حدثان در کف دورست مقیم
تا عنان دوران در کف حکمست مدام
باد بر دست جنیبت‌کش فرمانت روان
فلک تیز عنان تا به ابد نرم لگام
دوستکام دو جهان بادی واندر دو جهان
دشمنی را مرساناد قضا بر تو به کام
آن مپیچاد مگر سوی مراد تو عنان
وان متاباد مگر سوی رضای تو زمام
محنت خصم تو چون دور فلک بی‌پایان
مدت عمر تو چون عمر ابد بی‌فرجام
بخت بیدار و همه کار مقیمت به مراد
عیش پدرام و همه میل مدامت به مدام
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۷ - مدح یکی از اقوام پادشاه کند
ای به نیک اختر شده هم سلف سلطان جهان
از وفاق تست اکنون خلق عالم شادمان
حور و غلمان بر مبارک عقد تو گاه نثار
تحفها برده ز شادی یکدگر را در جنان
عقد تو گشتست عقد مملکت را واسطه
سور تو گشتست لفظ تهنیت را ترجمان
خطبهٔ تو بوده اندر نیکنامی معجزه
وصلت تو گشته اندر شادکامی داستان
بود خواهد عقد تو در عقد چون دنیا و دین
رفت خواهد عهد تو در عهدهٔ امن و امان
گاه خطبه خواندن تزویج فرخ فال تو
بر تنت بوده نثار رحمت از هفت آسمان
عقد تو عین عقیدت بود خواهد روز و شب
سور تو عین سرور و شادمانی جاودان
زیر طاق عرش طاوس ملایک جبرئیل
از نثار تو شده یاقوت پاش و درفشان
هم بر آن طالع که با زهرا علی و مرتضی
وصلتی کردی به توفیق خدای مستعان
مه به تسدیس زحل کرده نظر با آفتاب
وصلتی کردی به رسم بخردان باستان
نوزده روز از مه روزه گذشته روز نیک
اختیاری بود کان باشد ز بهروزی نشان
خاندان خان و سلطان از تو زینت یافتند
کز تو خواهد گشت معمور این دو میمون خاندان
خاندان خان به تو آباد خواهد گشت ازآنک
خان به تو تسلیم کرد و جان به تو پرداخت خان
ای عطاهای بزرگت اصل رزق مرد و زن
وی سخنهای لطیفت انس انس و جان جان
عز دین مسعود فرخ را تو فرخ اختری
دختر فرخ همیشه بر تو بوده مهربان
خصم با سلطان نداند در جهان پهلو زدن
تا تو سلطان جهان را بود خواهی پهلوان
هرکجا سلطان بود با او تو باشی همرکاب
هرکجا سلطان رود با او تو باشی هم‌عنان
رایت تدبیر تو گیرد سپهر اندر سپهر
مرکب اقبال تو گیرد عنان اندر عنان
از کفایت شد کف تو ضامن ارزاق خلق
ضامنی کورا بود توفیق در ضمن ضمان
زاغ اگر بر نام تو در آشیان بیضه نهد
زاغ را طاوس گردد بچه اندر آشیان
آفتاب رای تو گر روشنی کمتر دهد
قیرگون گردد جهان از قیروان تا قیروان
گر ز خاک نهروان آید خلاف تو پدید
نهر خون گردد ز شمشیر تو شهر نهروان
کرد زهر چشم تو بر سیستان روزی گذر
زان شد از خار سلیب آکنده ریگ سیستان
حزم تو حصن رزانت را بود چون کوتوال
عزم تو سیل صیانت را بود چون دیده‌بان
ای گران زخم سبک حمله به روز معرکه
بنده‌ات کیسه سبک دارد همی نرخ گران
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۷ - در مدح صدراعظم زین‌الدین عبد الله و شکر صحت یافتن او از بیماری
از محاق قضا برون شد ماه
وز عرای خطر برون شد شاه
باز فراش عافیت طی کرد
بستری غم‌فزای و شادی‌کاه
باز برداشت وهن ملت و ملک
باز بفزود قدر مسند و گاه
زینت ملک پادشاه جهان
زین دین خدای عبدالله
آنکه از دامن جلالت اوست
دست تاثیر آسمان کوتاه
وانکه در طول و عرض همت اوست
رای سلطان اختران گمراه
پیش پاسش قضا گشاده کمر
پیش قدرش قدر نهاده کلاه
باز بی حرز دولتش تیهو
شیر بی‌طوق طاعتش روباه
وانکه از چتر دولتش آموخت
عکس مهتاب شکل خرمن ماه
عزمش از سر اختران منهی
حزمش از راز روزگار آگاه
آنکه از رای روشنش بگزارد
نور خورشید وام سایهٔ چاه
عرصهٔ همتش چو گنبد چرخ
یک جهان خیمه دارد و خرگاه
ای ز رسم تو پر سمر اقوال
وی ز شکر تو پر شکر افواه
آسمانت زمین طارم قدر
وافتابت نگین خاتم جاه
زین سپس در حمایت جاهت
طاعت کهربا ندارد کاه
حرمی شد حمایت تو چنانک
باشد از آفتاب و سایه پناه
ملک را ز آفتاب رای تو هست
ابدالدهر بامداد پگاه
جز به درگاه عالی تو فلک
ننبشته است عبده و فداه
جز به عین رضا نخواهد کرد
دیدهٔ روزگار در تو نگاه
شد مطیع ترا زمانه مطیع
شد سپاه ترا ستاره سپاه
هست بر وقف‌نامهٔ شرفت
نه سپهر و چهار طبع گواه
خشم و خصم تو آتشست و حشیش
مهر و کین تو طاعتست و گناه
بر دماند ز شعلهٔ آتش
فتح باب کف تو مهر گیاه
کرده‌ای از دراز دستی جود
از جهان دست خواستن کوتاه
در هنر خود چنین تواند بود
بشری لا اله الا الله
ای به تو زنده سنت پاداش
وی ز تو تازه رسم باد افراه
بنده زین سقطهٔ چو آتش تیز
بر سر آتش است بی‌گه و گاه
حاش لله چو روز سقطهٔ تو
شب گیتی نزاد روز سیاه
شکر ایزد که باز روشن شد
به تو صدر وزیر و حضرت شاه
نشد از سقطه قربتت ساقط
بلکه بفزود بر یکی پنجاه
تا کند اختلاف جنبش چرخ
نقش بی‌رنگ روزگار تباه
هرکه نبود به روزگار تو شاد
روزگارش مباد نیکی خواه
امر و نهیت روان چو حکم قضا
بر نشابور و مرو و بلخ و هراه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹ - در تهنیت عید و مدح صاحب ناصرالدین طاهر
ای سراپردهٔ سپید و سیاه
ای بلند آفتاب و والا ماه
شعلهٔ صبح روزگار دو رنگ
در زد آتش به آسمان دوتاه
از افق برکشید شیر علم
در جهان اوفتاد شور سپاه
هین که برکرد مرغ و ماهی را
شغب از خوابگاه و خلوتگاه
شد یکی را سبک عنان شتاب
دیگری را گران رکاب شناه
ای بخار بحار کله ببند
وی عروس بهار حله بخواه
ای مرصع دوات و مصری کلک
وی همایون بساط و میمون‌گاه
روز عیدست و تهنیت شرطست
عید را تهنیت کنند به گاه
به ملاقات بزم صاحب عصر
به زمین بوس صدر ثانی شاه
ناصرالدین که نوک خامهٔ اوست
چهره‌پرداز نصر دین اله
طاهربن المظفر آنکه ظفر
جز پی رایتش نداند راه
آنکه در زیر سایهٔ عدلش
طاعت کهربا ندارد کاه
وانکه در جنب سایهٔ قدرش
خواجهٔ اختران نجوید جاه
وانکه او یونس است و گردون حوت
وانکه او یوسف است و گیتی چاه
رای او را مگر ملاقاتی
خواست افتاد با فلک ناگاه
اتفاقا به وجه گستاخی
سوی او آفتاب کرد نگاه
هرچه این می‌گشاد بند قبا
آن فرو می‌کشید پر کلاه
ای غلامت به طبع بی‌اجبار
وی مطیعت به طوع بی‌اکراه
هرچه در زیر دور چرخ کبود
هرچه بر پشت جرم خاک سیاه
قدرتت گشته در ازاء قدر
حملهٔ شیر و حیلهٔ روباه
دست عدلی دراز کردستی
هم به پاداش و هم به بادافراه
که نه بس روزگار می‌باید
ای قضاه قهر روزگار پناه
تا کنی از تصرفات زمین
دست تاثیر آسمان کوتاه
عدل دایم بود گواه دوام
بر دوام تو عدل تست گواه
فتنه در عهد حزم تو نزدست
یک نفس خالی از دوکار آگاه
دهر در دور دست تو نگذاشت
هفت اقلیم را دو حاجت خواه
دست تو فتح باب بارانیست
که برآرد ز شوره مهر گیاه
ای خلایق به جمله جزو و توکل
و آفرینش همه پیادهٔ تو شاه
نه خدایی و داشتست خدای
جاودانت از شریک و شبه نگاه
شبهت از خواب و آب و آینه خاست
ورنه آزاد بودی از اشباه
زین فراتر نمی‌توانم شد
خاطرم تیره شد دماغ تباه
عاجزم در ثنای تو عاجز
آه اگر همچنین بمانم آه
یک دلیری کنم قرینهٔ شرک
نکنم لا اله الا الله
تاکه ذکر گناه و طاعت هست
سال و ماه اوفتاده در افواه
از مقامات بندگی خدای
هرچه جز طاعت تو باد گناه
سوی تدبیر تو نوشته قضا
گاه تقدیر عبده و فداه
همتت ملک‌بخش و ملک‌ستان
دولتت دوستکام و دشمن‌کاه
یک نفس حاسدان بی‌نفست
برنیاورده جز که وا اسفاه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱ - در مدح سیدةالخواتین عصمة الدنیا والدین ترکان خاتون
ای به گوهر تا به آدم پادشاه
در پناه اعتقادت ملک شاه
ستر میمونت حریم ایزدست
کاندرو جز کبریا را نیست راه
از سیاست آسمان بندد تتق
گرچه در اندیشه‌سازی بارگاه
ناوک عصمت بدوزد چشم روز
گر کند در سایهٔ چترت نگاه
پیش مهدت چاوشان بیرون کنند
آفتاب و سایه را از شاهراه
بر امید آنکه از روی قبول
رفعت چتر تو یابد جرم ماه
پوشد اندر عرصه‌گاه هر خسوف
کسوتی چون کسوت چترت سیاه
آسمان سرگشته کی ماندی اگر
با ثبات دولتت کردی پناه
گر وجود تو نبودی در حساب
آفرینش نامدی الا تباه
گر کسی انکار این دعوی کند
حق تعالی هست آگاه و گواه
قدر ملکت کی شناسد چرخ دون
شکر جودت کی گذارد دهر داه
منصب احمد چه داند کنج غار
قیمت یوسف چه داند قعر چاه
بوی اخلاقت بروم ار بگذرد
در حجاب جاودان ماند گناه
نسبت از صدق تو دارد در هدی
صبح صادق زان همی خیزد پگاه
گوهر افراسیاب از جاه تو
راند بر تقدیم آدم آب و جاه
خاک ترکستان ز بهر خدمتت
با گهر زاید همی مردم گیاه
خون کانها کینهٔ دستت بریخت
می‌چگویم کون شد بی‌دستگاه
از تعجب هر زمان گوید سخا
اینت دریا دست و کان دل پادشاه
ای ز عدل سرخ‌رویت تا ابد
کهربا را روی زرد از هجر کاه
عدل تو نقش ستم چونان ببرد
کز جهان برخاست رسم دادخواه
تا که دارد خسرو سیارگان
در اقالیم فلک ز انجم سپاه
در سپاهت بر سر هر بنده‌ای
از شرف سیاره‌ای بادا کلاه
تارک گردونت اندر پایمال
ابلق ایامت اندر پایگاه
سایهٔ سلطان که ظل ایزدست
بر سر این سروری بیگاه و گاه
بخت روزافزون و حزمت شب‌روت
جاودان دولت‌فزای و خصم کاه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح امیر اجل فخرالدین ابوالمفاخر معروف به آبی
دو عیدست ما را ز روی دو معنی
هم از روی دین و هم از روی دنیی
همایون یکی عید تشریف سلطان
مبارک دگر عید قربان و اضحی
به صد عید چونین فلک باد ضامن
خداوند ما را ز ایزد تعالی
امیر اجل فخر دین بوالمفاخر
امیری به صورت امیری به معنی
به پیش کف راد او فقر و فاقه
چو پیش زمرد بود چشم افعی
نتابد بر آن آفتاب حوادث
که در سایهٔ عدل او ساخت ماوی
ایا دست تو وارث دست حاتم
و یا کلک تو نایب چوب موسی
کند چرخ بر احترام تو محضر
دهد دهر بر احتشام تو فتوی
ز امن تودر پای فتنه است بندی
ز عدل تو بر دست ظلمست حنی
شود بر خط عز جاه تو ضامن
کشد بر خط رزق جود تو اجری
ز عدلت زمین است چونان که گویی
فرود آمد از آسمان باز عیسی
دهد حزمت اندر وغا امن و سلوت
دهد عزمت اندر بلا من و سلوی
صریر قلمهای تو نفخ صورست
که آید ازو لازم احیاء موتی
به لب هست خاموش وزو عقل گویا
به تن هست لاغر وزو ملک فربی
نهد کشت قدر ترا ماه خرمن
بود آب تیغ ترا روح مجری
ز آب حسامت به سردی ببندد
مزاج عدو چون به گرمی زدفلی
به سبزی و تلخی چون کسنی است الحق
عجب نیست آن خاصیت زاب کسنی
دل حاسد از باد عکس سنانت
چنانست چون طورگاه تجلی
چو تو حکم کردی قضا هم نیارد
که گوید چنین مصلحت هست یانی
اشارات تو حکمهائیست قاطع
چه از روی فرمان چه از روی تقوی
به تشریف و انعام اگر برکشیدت
چه سلطان اعظم چه دستور اعلی
به تشریف آن جز توکس نیست درخور
به انعام این جز تو کس نیست اولی
چو من بنده در وصف انعام و شکرت
کنم نثری آغاز یا شعری انشی
رسد در ثنای تو نثرم به نثره
کشد در مدیح تو شعرم به شعری
عروسان طبعم کنند از تفاخر
ز نعمت تو رفعت ز مدح تو فخری
چو انشا کنم مدحتی گویی احسنت
چو پیدا کنم حاجتی گویی آری
درآریت مدغم دو صد گونه احسان
در احسنت مضمر دوصد گونه حسنی
روا نیست در عقل جز مدحت تو
چو مدحت همی بایدم کرد باری
الا تا که دوران چرخ مدور
کند بر جهان سعد چون نحس املی
همه سعد و نحس فلک باد چونان
که باشد ز دوران چرخت تمنی
به قدرت مباهات اجرام گردون
به قصرت تولای ایوان کسری
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح فخرالسادة مجدالدین ابوطالب نعمه
آخر ای قوم نه از بهر من از بهر خدای
دست گیرید مرا زین فلک بی‌سروپای
حال من بنده به وجهی که توان کشف کنید
بر خداوند من آن صورت تایید خدای
عالم مجد که بر بار خدایان ملکست
مجد دین آن به سزا بر ملکان بارخدای
میر بوطالب بن نعمه که بی‌نعمت او
آسمان تنگ و زمین مفلس و خورشید گدای
آنکه بانقش وجودش ورق فتنه بشست
عالم نامیه‌بخش و فلک حادثه‌زای
آنکه از ابر کفش آب خورد کشت امید
وانکه بر خاک درش رشک برد فر همای
آنکه پیش گره ابروی باسش به مثل
نام که زهره ندارد که برد کاه‌ربای
بر سر جمع بگویید که ای قدر ترا
آسمان پای سپر گشته زمین دست‌گرای
مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش
گشته از طعنهٔ حلمت دل خاک اندروای
خشک‌سال کرم از ابر کفت یافته نم
وای اگر ابر کفت نایژه بگشادی وای
ساعد جود تو دارد کف دریا وسعت
پنجهٔ قهر تو دارد گل خورشید اندای
چیست کلک تو یکی کاتب اسرارنگار
چیست نطق تو یکی طوطی الهام‌سرای
تو که در ناصیهٔ روز ببینی تقدیر
از کجا ز آینهٔ رای ممالک آرای
آنکه او در همه دل عشق تو دارد همه‌وقت
آنکه او با همه‌کس شکر تو گوید همه‌جای
اعتقادی که فلان را به خداوندی تست
دیده باشی به همه حال در آیینهٔ رای
مدتی شد که در این شهر مقیم است و هنوز
هیچ دربانش نداند بدر هیچ سرای
خدمت حضرت تو یک دو سه بارک دریافت
اندر آن موسم غم‌پرور شادی فرسای
بعد از آن کمترک آمد نه ز تقصیر ازآنک
تا نباید که کسی گویدش ای خواجه کم‌آی
نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن
باد حرصش نکند همچو خسان ناپروای
طمع را گفته بود خون بخور و لب مگشای
نفس را گفته بود جان بکن و رخ منمای
بندش از بند قضا گر بگشاید سخنش
این بود بس که دل از راز حوادث مگشای
لیکن آنجا که ملایک ز ردای پدرت
همه در آرزوی عشق کلاهند و قبای
چکند گر نبود مجلس و دیوان ترا
شاعر و راوی و خنیاگر و فصال و گدای
انوری لاف مزن قاعده بسیار منه
بالغی طفل نه ای جای ببین ژاژ مخای
بارنامه نکشد بارخدایی که سپهر
هست از پا و رکاب پدرش گشته دوتای
داغ داری به سرین برنتوانی شد حر
پست داری به دهان برنتوانی زد نای
خویشتن داری تو غایت بی‌خویشتنی است
خویشتن را چو تو دانی که ای پس مستای
سیم گرمابه نداری به زنخ باد مسنج
نان یک ماهه نداری به لگد آب مسای
خیز و نزدیک خداوند شو این شعر ببر
عاقلان حامل اندیشه نباشند به رای
چند بی‌برگ و نوا صبر کنی شرم بنه
گو خداوند مرا برگ و نوایی فرمای
دل چو نار از عطش و چهره چو آبی ز غبار
برمگرد از لب بحر این بنشان آن بزدای
گر ز خاصت دهد از خاص تو بیهوده مگوی
ور ز توزیع، ز توزیع تو یافه مدرای
چون بفرمود برو راه تنعم برگیر
بنشین فارغ و دم درکش و زحمت مفزای
چمنی داری در طبع، درو خوش می‌گرد
گل معنی می‌چین سرو سخن می‌پیرای
گشت بی‌فایده کم‌زن که نه بادی نه دخان
بانگ بی‌فایده کم‌کن که نه نایی نه درای
شعر اگر گویی پس بار خدایت ممدوح
دامن این سخن پاک به هرکس مالای
تا که آفاق جهان گذران پیماید
آفتاب فلک دائر دوران پیمای
ای به حق سید و صدر همه آفاق مباد
که گزندیت رساند فلک خیره‌گزای
تا که خورشید بتابد تو چو خورشید بتاب
تا که ایام بپاید تو چو ایام بپای
تا نیاسود شب و روز جهان از حرکت
روز و شب در طرب و کام و هوا می‌آسای
فلک از مجلس انس تو پر از هو یاهو
عالم از گریهٔ خصم تو پر از ها یاهای
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح ناصرالدین طوطی‌بک
ای رفته به فرخی و فیروزی
باز آمده در ضمان به‌روزی
بر لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجر
در باغ مصاف کرده نوروزی
چون تیر نهاده کار عالم را
یک ساعت در کمان تو گوزی
تو ناصر دینی و ازین معنی
یزدان همه نصرتت کند روزی
در حمله درنده‌ای و دوزنده
صف می‌دری و جگر همی دوزی
پروانه سمندر ظفر باشد
چون مشعلهٔ سنان بیفروزی
فرزین بنهی به طرح رستم را
آنجا که به لعب اسب کین‌توزی
صد شه به پیاده پی براندازد
آنرا که تو بازیی بیاموزی
می‌ساز به اختیار من بنده
تا خرمن فتنها همی سوزی
ای روز مخالفانت شب گشته
می خور به مراد خود شبانروزی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
ای پرتو روح‌القدس تابان ز رخسار شما
نور مسیحا در خم زلف چو زنار شما
هم لفظتان انجیل خوان، هم لهجتان داودسان
سر حواریون نهان در بحر گفتار شما
شماس ازان رخ جفت غم، مطران پریشان دم بدم
قسیس دانا نیز هم بیچاره در کار شما
اعجاز عیسی در دو لب پنهان صلیب اندر سلب
قندیل زهبان نیم شب تابان ز رخسار شما
از لعلتان کوثر نمی، وز لفظتان گردون خمی
میلاد شادیها همی از روز دیدار شما
زان زلفهای جان گسل تسبیح یوحنا خجل
صد جاثلیق زنده‌دل چون من خریدار شما
گردی ز عشق انگیخته، بر گبر و ترسا بیخته
خون مسلمان ریخته در پای دیوار شما
ای عیدتان بر خام خم گوسالهٔ زرینه سم
فسح نصاری گشته گم در عید بسیار شما
دیرش زمین بوسد به حد، رهبان از وجوید مدد
چون اوحدی یوم‌الاحد آید به زنهار شما
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
باید که مال دنیا مسمار دل نباشد
کین مارها که بینی، جز مار دل نباشد
بیمار جهل گردد روزی هزار نوبت
از عقل اگر زمانی تیمار دل نباشد
وقتی که حرص و شهوت خواری کنند بر دل
آه! ار عنایت او غم خوار دل نباشد
سودی ندارد از کس یاری نمودن دل
نور هدایت او تا یار دل نباشد
نزد خداپرستان دانی که: چیست طاعت؟
آن سیرتی که در وی آزار دل نباشد
یک بار اگر ببینی دل را، یقین بدانی
کین آبگینه هرگز در بار دل نباشد
بر قول اوحدی کن گوش، ار نجات خواهی
زیرا که قول او جز مسمار دل نباشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
یوسف ما را به چاه انداختند
گرگ او را در گناه انداختند
و آنگه از بهر برون آوردنش
کاروانی را به راه انداختند
از فراق روی او یعقوب را
سالها در آه آه انداختند
چون خریداران بدیدندش ز جهل
در بها سیم سیاه انداختند
شد به مصر و از زلیخا دیدنش
باز در زندان شاه انداختند
خواب زندان را چو معنی باز یافت
تختش اندر بارگاه انداختند
شد پس از خواری عزیز و در برش
خلعت« ثم اجتباه» انداختند
تا نبیند هر کسی آن ماه را
برقعی بر روی ماه انداختند
چون گواه انگشت بر حرفش نهاد
زخم بر دست گواه انداختند
حال سلطانیش چون مشهور شد
جست و جویی در سپاه انداختند
دشمنش را از هوای سرزنش
صاع در آب و گیاه انداختند
قرعهٔ خط بشارت بردنش
بر بشیر نیک خواه انداختند
باز با قوم خودش کردند جمع
جمله را در عزو جاه انداختند
این حکایت سر گذشت روح تست
کش درین زندان و چاه انداختند
اوحدی چون باز دید این سرو گفت
سر او را با اله انداختند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰
چون همه ملک وجود خانهٔ شاهست و شاه
راه چه جویی به غیر؟ بیش چه پویی به راه؟
ای که نچیدی گلش،، در گل خود کن نظر
ای که ندیدی رخش، در دل خود کن نگاه
تا تو به خود می‌روی، گر چه نه بد می‌روی
بی‌تلفی نیست مال، بی‌کلفی نیست ماه
رنگ دویی رنگ ماست ورنه ز نوری چراست؟
پیکر چینی سفید، هیکل زنگی سیاه
وادی قدسست هین! رو بکن از پای کفش
نادی عشقست هان! رو بنه از سر کلاه
اوحدی، ار کار هست، بر در او بار هست
در شو و حجت بگیر، بگرو و حاجت بخواه
یار کمین‌ها کند، غارت دینها کند
آنکه چنین‌ها کند، بر تو نگیرد گناه
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۶
ای مردگان، کجایید؟ اینک مسیح زنده
هر دم لبش حیاتی در مرده‌ای دمنده
زنار او کمندی در حلق جان کشیده
ناقوس او خروشی در آسمان فگنده
ای خاکیان رنجور، آمد طبیب دلها
کز جانتان بشوید ترکیب آب گنده
رنج درون تن را تدبیر اوست کافی
درد نهان دل را درمان او بسنده
کو عقل؟ تا بداند پیوند ابن و آبا
کو دیده؟ تا ببیند جمع اله و بنده
چون اوحدی نگر تا: بر فقر خود نگریی
تا نگریی نیاید بر ما مجال خنده
کان گنج را نیابی جز در سرای ویران
و آن شاه را نبینی جز در قبای ژنده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۵
در سر و سرای خود نگذاشتم الاالله
وندر دل ورای خود نگذاشتم الاالله
از غیر به جای او نگذاشت کسی را دل
وز خار به جای خود نگذاشتم الاالله
کی تازه توان کردن پیوند من و دنیی؟
کز گرد و گیای خود نگذاشتم الاالله
تا ارض و سمای من خالی شود از من هم
در ارض و سمای خود نگذاشتم الاالله
از ما و ز من غیری مشکل بهلم چیزی
من کز من و مای خود نگذاشتم الاالله
در گفتن « لا» هر کس بگذشت ز چیزی، من
از گفتن لای خود نگذاشتم الاالله
از خلق بهای من مستان چو شوم کشته
زیرا که بهای خود نگذاشتم الاالله
من چون ز برای او هم خانهٔ دین گشتم
در خانه برای خود نگذاشتم الاالله
بر لوح لوای دل ننگاشم الا «هو»
در دلق و قبای خود نگذاشتم الاالله
چون اوحدی ار باقی مانم نه عجب، زیرا
کز عین بقای خود نگذاشتم الاالله
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
کدامین نقشبند این نقش بستی؟
همه یک دست و هر نقشی به دستی
به نور جان شدست این نقش ممتاز
و گرنه کی چنین در دل نشستی؟
گر این جان در بت سنگین بدیدی
عجب دارم خلیل ار بت شکستی
ورین معنی بتی را جمع بودی
کدامینمؤمناز بت باز رستی؟
بیا، تا هر دم از دستی بر آییم
مگر نقاش این آید به دستی
که گر پا بستهٔ این نقش گردیم
چه فرق ازمؤمنی تا بت‌پرستی؟
نهاد اندر لب شیرین این قوم
میی روشن، که هر جامی و مستی
پریشان کرد گرد روی ایشان
سر زلفی که هر تاری و شستی
مسلمان، اوحدی، آن روز بودی
که از دام چنین بتها برستی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
بس ازین عمر سرسری که به تقلید زیستی
نظری کن به خویش تا ز کجایی و کیستی!
همه شب گفتگوی تو ده و باغ است و مال و زر
تو نگویی به خویشتن که: گرفتار چیستی؟
نه تو گفته‌ای: خدای را نشناسم به جز یکی؟
ز یکی لاف چون زنی؟ چو غلام دویستی!
برسیدند همرهان تو هر یک به منزلی
پی ایشان کجا روی؟ تو که در خفت و خیستی
تو اگر بیست مرده‌ای بتوان و دل و جگر
چو اجل حمله آورد، نگذارد بایستی
چو پی او روی بنه ز سر این خواجگی که تو
نرسی پیش او مگر به فقیری و نیستی
در توحیدش اوحدی به قفای وجود زد
تو به توحید چون رسی؟ که نه اوحدیستی
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - له فی‌المناجات
راه گم کردم، چه باشد گر به راه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی وندر پناه آری مرا؟
می‌نهد هر ساعتی بر خاطرم باری چو کوه
خوف آن ساعت که با روی چو کاه آری مرا
راه باریکست و شب تاریک، پیش خود مگر
با فروغ نور آن روی چوماه آری مرا
رحمتی داری، که بر ذرات عالم تافتست
با چنان رحمت عجب گر در گناه آری مرا
شد جهان در چشم من چون چاه تاریک از فزع
چشم آن دارم که بر بالای چاه آری مرا
دفتر کردارم آن ساعت که گویی: بازکن
از خجالت پیش خود در آه‌آه آری مرا
من که چون جوزا نمی‌بندم کمر در بندگی
کی چو خورشید منور در کلاه آری مرا؟
اسب خیرم لاغرست و خنجر کردار کند
آن نمی‌ارزم که در قلب سپاه آری مرا؟
لاف یکتایی زدم چندان، که زیر بار عجب
بیم آنستم که با پشت دو تاه آری مرا
هر زمان از شرم تقصیری که کردم در عمل
همچو کشتی ز آب چشم اندر شناه آری مرا
خاطرم تیره است و تدبیرم کژ و کارم تباه
با چنین سرمایه کی در پیشگاه آری مرا؟
گر حدیث من به قدر جرم من خواهی نوشت
همچو روی نامه با روی سیاه آری مرا
بندگی گرزین نمط باشد که کردم، اوحدی
آه از آن ساعت که پیش تخت شاه آری مرا!
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - فی‌منقبت امیرالمؤمنین حسین بن علی بن ابی‌طالب رضی‌الله عنهما
این آسمان صدق و درو اختر صفاست؟
یا روضهٔ مقدس فرزند مصطفاست؟
این داغ سینهٔ اسدالله و فاطمه است؟
یا باغ میوهٔ دل زهرا و مرتضاست؟
ای دیده، خوابگاه حسین علیست این؟
یا منزل معالی و معمورهٔ علاست؟
ای تن، تویی و این صدف در «لو کشف»؟
ای دل تویی، و این گهر کان «هل اتا» ست؟
ای جسم، خاک شو، که بیابان محنتست
وی چشم؟ آب ریز، که صحرای کربلاست
سرها برین بساط، مگر کعبهٔ دلست؟
رخها بر آستانه، مگر قبلهٔ دعاست؟
ای بر کنار و دوش نبی بوده منزلت
قندیل قبهٔ فلکی خاک این هواست
تو شمع خاندان رسولی به راستی
پیش تو همچو شمع بسوزد درون راست
بر حالت تو رقت قندیل و سوز شمع
جای شگفت نیست، نشانی ازین عزاست
قندیل ازین دلیل که: زردست روشنست
کو را حرارت از جگر ماتم شماست
هر سال تازه می‌شود این درد سینه سوز
سوزی که کم نگردد و دردی که بی‌دواست
کار فتوت از دل و دست تو راست شد
اندرجهان بگوی که: این منزلت کراست؟
در آب و آتشیم چو قندیل بر سرت
آبی که فیضش از مدد آتش عناست
قندیل اگر هوای تو جوید بدیع نیست
زیرا که گوهر تو ز دریای «لافتا» ست
زرینه شمع بر سرقبرت چو موم شد
زان آتشی که از جگر مؤمنان بخاست
ای تشنهٔ فرات، یکی دیده بازکن
کز آب دیده بر سر قبر تو دجله‌هاست
آتش، عجب، که در دل گردون نیوفتاد!
در ساعتی که آن جگر تشنه آب خواست
شمشیر تا ز بد گهری در تو دست برد
نامش همیشه هندو و سر تیزو بی‌وفاست
از بهر کشتن تو به کشتن یزید را
لایق نبود، کشتن او لعنت خداست
آن پیرهن که گشت به دست حسود چاک
اندر بر معاویه دیریست تا قباست
فرزند بر عداوت آبا پراگند
تخم خصومتی که چنین لعنتش سزاست
گردیست بر ضمیر تو، زان خاکسار و ما
بر گورت آب دیده فشانان ز چپ و راست
با دوستان خویشتن از راه دشمنی
رویت گرفته از چه و خاطر دژم چراست؟
گردون ناسزا ز شما عذر خواه شد
امروز اگر قبول کنی عذر او سزاست
شاهان بپرسش تو ز هر کشور آمدند
وانگه ببندگی تو راضی، گرت رضاست
از آب چشم مردم بیگانه گرد تو
گرداب شد، چنان که برون شد به آشناست
حالت رسیدگان غمت را گرفت شور
شورابهٔ دو دیدهٔ یک یک برین گواست
کار مخالف تو برون افتد از نوا
چون در عراق ساز حسینی کنند راست
بر عود تربت تو چوشکر بسوختیم
از شکرت بپرس که: این آتش از کجاست؟
چون کاه میکشد به خود این چهرهای زرد
این عود زن نگار، که همرنگ کهرباست
عودی که میوهٔ دل زهرا درو بود
نشگفت اگر شکوفهٔ او زهرهٔ سماست
صندوق تو ز روی به زر در گرفته‌ایم
وین زرفشانی ارچه برویست بی‌ریاست
روزی ز سر گذشت تو دیدم حکایتی
زان روز باز پیشهٔ من نوحه و بکاست
تا میل قبهٔ تو در آمد به چشم من
تاریکی از دو چشم جهان بین من جداست
بر تربت تو وقف کنم کاسهای چشم
زیرا که کیسهٔ زرم از سیم بی‌نواست
تابوت تو ز دیده مرصع کنم به لعل
وین کار کردنیست، که تابوت پادشاست
چشم ارز خون دل شودم تیره، باک نیست
در جیب و کیسه خاک تو دارم، که توتیاست
چون خاک عنبرین ترا نیست آهویی
مانندش ار به نافهٔ چینی کنم خطاست
قلب سیاه سیم تنم زر ناب شد
زین خاک سرخ فام، که همرنگ کهرباست
کردم به حله روی ز پیشت به حیله، لیک
پایم نمی‌رود، که مرا دیده از قفاست
زان چشم دوربین چه شود گر نظر کنی
در حال اوحدی؟ که برین آستان گداست
او را بس اینقدر که بگویی ز روی لطف
با جد و با پدر که: فلانی، غلام ماست
کردم وداع، این سخن این جا گذاشتم
بیگانه را مده سخن من، که آشناست
گر تن سفر گزید ز پیشت، مگیر عیب
دل را نگاه دار، که در خدمتت به پاست
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - وله فی النصیحه
روزی قرار و قاعدهٔ ما دگر شود
وین باد و بارنامه ز سرها بدر شود
این جان و تن، که صحبت دیرینه داشتند
از هم جدا شوند و سخن مختصر شود
جانی، که پاک نیست، بماند درین مغاک
روحی، که پاک بود، بر افلاک بر شود
این قصرهای خرم و گلزارهای خوش
در موج‌خیز حادثه زیر و زبر شود
رمزیست این، که گفتم از احوال این جهان
باقی به روزگار ترا خود خبر شود
ای دوست کام دل، بنشین و طلب مکن
کین کار مشکلست و به خون جگر شود
خواهی که در ز بحر برآری و طرفه آنک
یک موی خود ز بحر نخواهی که تر شود
چندان بنه درم، که کند دفع دردسر
چندان منه، که واسطهٔ دردسر شود
در گوش خواجه، دیدم، جز زر نرفت هیچ
ور نیز در شود، سخنی هم به زر شود
مسمارها بنان و درم در زدی، کنون
خواهی که: نیکی تو به عالم سمر شود
ای آنکه ملک خویش به ظالم سپرده‌ای
بستان، که ملک در سر بیدادگر شود
امروز چون به دست تو دادند تیغ فتح
کاری بکن، که پیش تو فردا سپر شود
آن حاکم ستیزه گر زورمند را
گو: بد مکن، که کار تو از بد بتر شود
از من به پیش قاضی رشوت ستان بگو:
کین شرع احمدیت به عدل عمر شود
هان! ای پدر، بدادن پند پسر بکوش
تا باز گوید از تو چو او هم پدر شود
تا زنده‌ای، برو، ادب آموز بهر نام
کین نفس آدمی به ادب نامور شود
فرزند آدم و پدر و مادر آدمی
کس چون رها کند که به یکبار خر شود؟
یارب، ز شرمساری کردار خویشتن
هر لحظه عقل در سر افسوس خور شود
تقصیرها که کردم و تشویرها که هست
چون در دل آورم دل من پر خطر شود
جز رحمت تو نیست دلم را وسیلتی
در موقفی که جنی و انسی حشر شود
آن مایه تخم خیر نکشتم، که جان من
چون وقت حاجت آید ازو، بهره‌ور شود
کارم نه بر وتیرهٔ انصاف می‌رود
توفیق ده، که کار به نوعی دگر شود
یاران من به من ننمودند عیب من
راهی به من نمای، که عیبم هنر شود
زان آفتاب مایهٔ نوریم ده، که من
سیری نمی‌کنم، که هلالم قمر شود
گر بر کنند اهل کمالم نظر به حال
سیمم عیار گیرد و سنگم گهر شود
این‌جا گر اعتبار من و شاعران یکیست
این قصه کی به نزد خرد معتبر شود؟
از کوه خیزد آهن و زر، لیک وقت کار
زر تاج شاه گردد و آهن تبر شود
سر بر کمر زنند حسودان، چو دست من
با شاهدان معنی اندر کمر شود
ده پایه پست کرده‌ام آهنگ شعر خود
تا فهم آن مگر به دماغ تو در شود
گویند: اوحدی سفری آرزو نکرد
آری در آرزوست که: آن خاک در شود
آبیست نیک صافی و خاکیست با صفا
زین آب و خاک کس به کدامین سفر شود؟
تا این دمم ز مالی و جاهی توقعی
از کس نبود هیچ و کنون هم به سر شود
پیوند دوستی دو ز دستم نمی‌دهد
ور نه ز پای تا به سرم بال و پر شود
بسیار شکر دارد ازین منزل اوحدی
تدبیر آن مگر به دعای سحر شود