عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
مقیدان تو از یاد غیر خاموشند
بخاطری که تویی دیگران فراموشند
برون خرام که بسیار شیخ و دانشمند
خراب آن شکن طره و بنا گوشند
چه عیش خوشتر ازین در جهان که یک دو نفس
و کس بدوستی هم پیاله یی نوشند
زهی حریف شرابان که بامداد خماز
بصد حرارت و مستی صحبت دوشند
هزار سوزن پولاد در دلست مرا
این حریر قبایان که دوش بر دوشند
مراست کار چنین خام ورنه در همه جا
شراب پخته و یاران بعیش در جوشند
بروی برگ بهاران چو سایه در مهتاب
فتاده همنفسان دستها در آغوشند
هزار جامه ی جان صرف این بلند قدان
که در نهایت چستند هرچه می پوشند
چمن خوشست فغانی بیا که از می و گل
جوان و پیر درین هفته مست و مدهوشند
بخاطری که تویی دیگران فراموشند
برون خرام که بسیار شیخ و دانشمند
خراب آن شکن طره و بنا گوشند
چه عیش خوشتر ازین در جهان که یک دو نفس
و کس بدوستی هم پیاله یی نوشند
زهی حریف شرابان که بامداد خماز
بصد حرارت و مستی صحبت دوشند
هزار سوزن پولاد در دلست مرا
این حریر قبایان که دوش بر دوشند
مراست کار چنین خام ورنه در همه جا
شراب پخته و یاران بعیش در جوشند
بروی برگ بهاران چو سایه در مهتاب
فتاده همنفسان دستها در آغوشند
هزار جامه ی جان صرف این بلند قدان
که در نهایت چستند هرچه می پوشند
چمن خوشست فغانی بیا که از می و گل
جوان و پیر درین هفته مست و مدهوشند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
خزان آمد گریبان را برندی چاک خواهم کرد
بمن می ده که پر افشانیی چون تاک خواهم کرد
ورق را تازه گردانید بستان، می بگردانید
که چندین معنی رنگین دگر ادراک خواهم کرد
فروزان گشت روی برگ و خون رز بجوش آمد
سر از می گرم در این بزم آتشناک خواهم کرد
گر آن خورشید رویم این خزان همکاسه خواهد شد
میی همچون شفق در شیشه ی افلاک خواهم کرد
چمن از برگ رنگین گشت چون بتخانه آزر
زمستی سجده یی در هر خس و خاشاک خواهم کرد
بچین ابروی ساقی که تا دارم میی باقی
نظر در چشم مست و غمزه بیباک خواهم کرد
درین میدان که چون برگ خزان مرغ از هوا افتد
سری دارم فدای حلقه ی فتراک خواهم کرد
چو عکس خط ساقی در شراب افتاد دانستم
که حرف عافیت از صفحه ی دل پاک خواهم کرد
بروی تازه رویان در خزانی باده خواهم خورد
حریف سفله را در کاسه ی سر خاک خواهم کرد
فلک پیوسته می گوید که نقد انجم افلاک
نثار میر عادل قاسم پرناک خواهم کرد
فغانی بوسه ی ساقیست تریاک شراب تلخ
دهان تلخ را شیرین بدین تریاک خواهم کرد
بمن می ده که پر افشانیی چون تاک خواهم کرد
ورق را تازه گردانید بستان، می بگردانید
که چندین معنی رنگین دگر ادراک خواهم کرد
فروزان گشت روی برگ و خون رز بجوش آمد
سر از می گرم در این بزم آتشناک خواهم کرد
گر آن خورشید رویم این خزان همکاسه خواهد شد
میی همچون شفق در شیشه ی افلاک خواهم کرد
چمن از برگ رنگین گشت چون بتخانه آزر
زمستی سجده یی در هر خس و خاشاک خواهم کرد
بچین ابروی ساقی که تا دارم میی باقی
نظر در چشم مست و غمزه بیباک خواهم کرد
درین میدان که چون برگ خزان مرغ از هوا افتد
سری دارم فدای حلقه ی فتراک خواهم کرد
چو عکس خط ساقی در شراب افتاد دانستم
که حرف عافیت از صفحه ی دل پاک خواهم کرد
بروی تازه رویان در خزانی باده خواهم خورد
حریف سفله را در کاسه ی سر خاک خواهم کرد
فلک پیوسته می گوید که نقد انجم افلاک
نثار میر عادل قاسم پرناک خواهم کرد
فغانی بوسه ی ساقیست تریاک شراب تلخ
دهان تلخ را شیرین بدین تریاک خواهم کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
دوشم چراغ دیده به صد نور و تاب بود
در سر شراب و در نظرم آفتاب بود
تا روز در مشاهده ی شمع روی دوست
می سوختم چرا که نه هنگام خواب بود
بزمی به از هزار پریخانه ی چگل
دل در میان به صورت و معنی خراب بود
من در میانه سوخته چون دانه ی سپند
وز هر کرانه کار حسود اضطراب بود
با آه و ناله گرچه سرآمد زمان وصل
از نقد عمرم آن دو نفس در حساب بود
از غایت حیا نتوانست دیدنش
هم شرم روی او برخ او حجاب بود
تسبیح صوفیان گرو نقل و باده شد
تسبیح را چه قدر سخن در کتاب بود
از زهر چشم و تیغ زبانش خبر نبود
دیوانه یی که بر سر آتش کباب بود
ساقی ز آه گرم فغانی مرو بتاب
او را چه اختیار گناه شراب بود
در سر شراب و در نظرم آفتاب بود
تا روز در مشاهده ی شمع روی دوست
می سوختم چرا که نه هنگام خواب بود
بزمی به از هزار پریخانه ی چگل
دل در میان به صورت و معنی خراب بود
من در میانه سوخته چون دانه ی سپند
وز هر کرانه کار حسود اضطراب بود
با آه و ناله گرچه سرآمد زمان وصل
از نقد عمرم آن دو نفس در حساب بود
از غایت حیا نتوانست دیدنش
هم شرم روی او برخ او حجاب بود
تسبیح صوفیان گرو نقل و باده شد
تسبیح را چه قدر سخن در کتاب بود
از زهر چشم و تیغ زبانش خبر نبود
دیوانه یی که بر سر آتش کباب بود
ساقی ز آه گرم فغانی مرو بتاب
او را چه اختیار گناه شراب بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
کو مطربی که مست شوم از ترانه اش
دامن کشم ز صحبت عقل و بهانه اش
امشب حکیم مجلس ما شرح باده گفت
چندانکه چشم عقل غنود از فسانه اش
خاک در سرای مغانم که تا ابد
خیزد صدای بیغمی از آستانه اش
ساقی سحر بگوشه ی میخانه برفروخت
شمعی که آفتاب بود یک زبانه اش
دریاب نقد وقت که جم با وجود جام
تا رفت، در حساب نیارد زمانه اش
بی برگ شو که آنکه جهان را دهد فروغ
شاید که شب چراغ نباشد بخانه اش
صیدیست بس بلند نظر دل که در ازل
بر آفتاب تعبیه شد دام و دانه اش
یا رب چه باده خورده فغانی ز جام عشق
کز یاد رفته است غم جاودانه اش
دامن کشم ز صحبت عقل و بهانه اش
امشب حکیم مجلس ما شرح باده گفت
چندانکه چشم عقل غنود از فسانه اش
خاک در سرای مغانم که تا ابد
خیزد صدای بیغمی از آستانه اش
ساقی سحر بگوشه ی میخانه برفروخت
شمعی که آفتاب بود یک زبانه اش
دریاب نقد وقت که جم با وجود جام
تا رفت، در حساب نیارد زمانه اش
بی برگ شو که آنکه جهان را دهد فروغ
شاید که شب چراغ نباشد بخانه اش
صیدیست بس بلند نظر دل که در ازل
بر آفتاب تعبیه شد دام و دانه اش
یا رب چه باده خورده فغانی ز جام عشق
کز یاد رفته است غم جاودانه اش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
من آشفته هم در خواب مستی کاش می مردم
که روز از مستی شب این همه خجلت نمی بردم
زبان خود بدندان می گزم هر دم من ناکس
که از بهر چه در مستی لبت را نام می بردم
کشم صد انفعال از خویش و میرم از پشیمانی
چو یاد آرم که در مستی سگ آن کوی آزردم
بمستی دوش رنجانیدم از خود خاطر یاران
چه کردم کاش خون می خوردم و آن می نمی خوردم
فغانی یار چون می شد ملول از هایهای من
چرا اول به آه و ناله جان بر لب نیاوردم
که روز از مستی شب این همه خجلت نمی بردم
زبان خود بدندان می گزم هر دم من ناکس
که از بهر چه در مستی لبت را نام می بردم
کشم صد انفعال از خویش و میرم از پشیمانی
چو یاد آرم که در مستی سگ آن کوی آزردم
بمستی دوش رنجانیدم از خود خاطر یاران
چه کردم کاش خون می خوردم و آن می نمی خوردم
فغانی یار چون می شد ملول از هایهای من
چرا اول به آه و ناله جان بر لب نیاوردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
ما نقد جان بگوشه ی میخانه برده ایم
دل را بچشم و غمزه ی ساقی سپرده ایم
چون در حریم میکده مستان نوا کنند
ما هم برآوریم صدایی نمرده ایم
در اشک ما مبین بحقارت که این شراب
از پرده های دیده ی روشن فشرده ایم
پیکان آبدار ز تیر و کمان چرخ
دلخواه تر ز قطره ی باران شمرده ایم
از بسکه خورده ایم فرو آتش نهان
مردم گمان برند که آبی فسرده ایم
ما آن درخت بادیه خیزیم ای صبا
کز تندباد حادثه صد زخم خورده ایم
صدره باشک گرم فغانی و برق آه
نقش خودی ز صفحه ی خاطر سترده ایم
دل را بچشم و غمزه ی ساقی سپرده ایم
چون در حریم میکده مستان نوا کنند
ما هم برآوریم صدایی نمرده ایم
در اشک ما مبین بحقارت که این شراب
از پرده های دیده ی روشن فشرده ایم
پیکان آبدار ز تیر و کمان چرخ
دلخواه تر ز قطره ی باران شمرده ایم
از بسکه خورده ایم فرو آتش نهان
مردم گمان برند که آبی فسرده ایم
ما آن درخت بادیه خیزیم ای صبا
کز تندباد حادثه صد زخم خورده ایم
صدره باشک گرم فغانی و برق آه
نقش خودی ز صفحه ی خاطر سترده ایم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
ساقی خرابم از طرب دوش چون کنم
از دستت این شراب دگر نوش چون کنم
لب می گزی که زود چرا مست می شوی
ساغر تو می دهی، من مدهوش چون کنم
گویند جامه می دری و آه می کشی
با این سهی قدان قباپوش چون کنم
دانم که هست از تو مرادم خیال خام
این آرزو نایستد از جوش چون کنم
دل گوید این فسانه مرا اختیار نیست
خود را ز گفتگوی تو خاموش چون کنم
دشنام می دهی که مجو وصل و صبر کن
تلخست ترک من سخنت، گوش چون کنم
روز از غمت زیاد برم محنت خمار
این بزم چون بهشت، فراموش چون کنم
صدره سرم بخاک عدم دادی و هنوز
سوزم، که با تو دست در آغوش چون کنم
تاب دلم نماند فغانی و آن حریف
کاکل نمی کند ز سر دوش چون کنم
از دستت این شراب دگر نوش چون کنم
لب می گزی که زود چرا مست می شوی
ساغر تو می دهی، من مدهوش چون کنم
گویند جامه می دری و آه می کشی
با این سهی قدان قباپوش چون کنم
دانم که هست از تو مرادم خیال خام
این آرزو نایستد از جوش چون کنم
دل گوید این فسانه مرا اختیار نیست
خود را ز گفتگوی تو خاموش چون کنم
دشنام می دهی که مجو وصل و صبر کن
تلخست ترک من سخنت، گوش چون کنم
روز از غمت زیاد برم محنت خمار
این بزم چون بهشت، فراموش چون کنم
صدره سرم بخاک عدم دادی و هنوز
سوزم، که با تو دست در آغوش چون کنم
تاب دلم نماند فغانی و آن حریف
کاکل نمی کند ز سر دوش چون کنم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
ما باده را بنغمه ی ناهید خورده ایم
آب از کنار چشمه ی خورشید خورده ایم
شاهانه مجلسی طلب و ساقیی که ما
می در شرابخانه ی جمشید خورده ایم
در مجلسی حبیب ز دست مسیح و خضر
آب بقا و نعمت جاوید خورده ایم
مستیم ازان شراب که با محرمان بباغ
در سایه ی درخت گل و بید خورده ایم
دل بسته ایم همچو فغانی بلطف دوست
از شاخ عمر میوه ی امید خورده ایم
آب از کنار چشمه ی خورشید خورده ایم
شاهانه مجلسی طلب و ساقیی که ما
می در شرابخانه ی جمشید خورده ایم
در مجلسی حبیب ز دست مسیح و خضر
آب بقا و نعمت جاوید خورده ایم
مستیم ازان شراب که با محرمان بباغ
در سایه ی درخت گل و بید خورده ایم
دل بسته ایم همچو فغانی بلطف دوست
از شاخ عمر میوه ی امید خورده ایم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
روز از روز زبونتر کندم گردون بین
بخت فیروز نگر طالع روز افزون بین
در رهم نیشتری خاست زهر قطره ی اشک
اثر دیده ی گریان و دل پر خون بین
ایکه از لیلی گمگشته نشان می طلبی
قدمی پیش نه و بادیه ی مجنون بین
هر کجا سبز خطی هست تماشا آنجاست
نقش چین دل نرباید رقم بیچون بین
آب حیوان نبرد زنگ ز آیینه دل
نوش کن باده ی رنگین و رخ گلگون بین
دست کوته منگر نکته ی سنجیده شنو
جامه ی پاره چه بینی سخن موزون بین
خیز و همراه فغانی بدر میکده آی
تشنه یی چند جگر سوخته در جیحون بین
بخت فیروز نگر طالع روز افزون بین
در رهم نیشتری خاست زهر قطره ی اشک
اثر دیده ی گریان و دل پر خون بین
ایکه از لیلی گمگشته نشان می طلبی
قدمی پیش نه و بادیه ی مجنون بین
هر کجا سبز خطی هست تماشا آنجاست
نقش چین دل نرباید رقم بیچون بین
آب حیوان نبرد زنگ ز آیینه دل
نوش کن باده ی رنگین و رخ گلگون بین
دست کوته منگر نکته ی سنجیده شنو
جامه ی پاره چه بینی سخن موزون بین
خیز و همراه فغانی بدر میکده آی
تشنه یی چند جگر سوخته در جیحون بین
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
شکفت لاله، توهم عطر در شراب افشان
بجام ریز می لعل و گل دراب افشان
نسیم گو ورق گل بر اهل مجلس ریز
تو گرد دامن خود بر من خراب افشان
ببزم وصل چو روشن کنی چراغ صبوح
بخند چون گل و دامن بر آفتاب افشان
ترا که دولت بیدار داد جام مراد
بنوش و جرعه بر آلودگان خواب افشان
دهن بشوی و تبر زد بر استخوانم ریز
سخن بگوی و نمک بر دل کباب افشان
بسای غالیه و مشک تر بر آتش ریز
بخواه ساغر و بر برگ گل گلاب افشان
مکدرست فغانی سفینه ی دل تو
بمی غبار کدورت ازین کتاب افشان
بجام ریز می لعل و گل دراب افشان
نسیم گو ورق گل بر اهل مجلس ریز
تو گرد دامن خود بر من خراب افشان
ببزم وصل چو روشن کنی چراغ صبوح
بخند چون گل و دامن بر آفتاب افشان
ترا که دولت بیدار داد جام مراد
بنوش و جرعه بر آلودگان خواب افشان
دهن بشوی و تبر زد بر استخوانم ریز
سخن بگوی و نمک بر دل کباب افشان
بسای غالیه و مشک تر بر آتش ریز
بخواه ساغر و بر برگ گل گلاب افشان
مکدرست فغانی سفینه ی دل تو
بمی غبار کدورت ازین کتاب افشان
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۵
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۲۸
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱۶
دلم ز روح سحر گه سئوال کرد بلفظی
چنانکه آب خجل گشت ازو بگاه روانی
که چیست در همه عالم بطبع موجب صحت
که کیست در همه گیتی سجود حاتم ثانی
جواب داد دلمرا که ای بر اسب تفکر
ز هر دو کون گذشته بگاه تیر عنانی
یکی می است که مرا را بنقد باز رهاند
باتفاق طبایع ز اندوه دو جهانی
یکی پناه صدور است و افتخار اکابر
شهاب دولت و ملت، سپهر مهر معانی
ایا رسیده بجائی که هر چه در نظر آید
بفکر پیر خرد را بقدر برتر از آنی
مرا بیک دو صراحی، شراب لعل بر آنم
که از سئوال و جواب خرد توام برهانی
چنانکه آب خجل گشت ازو بگاه روانی
که چیست در همه عالم بطبع موجب صحت
که کیست در همه گیتی سجود حاتم ثانی
جواب داد دلمرا که ای بر اسب تفکر
ز هر دو کون گذشته بگاه تیر عنانی
یکی می است که مرا را بنقد باز رهاند
باتفاق طبایع ز اندوه دو جهانی
یکی پناه صدور است و افتخار اکابر
شهاب دولت و ملت، سپهر مهر معانی
ایا رسیده بجائی که هر چه در نظر آید
بفکر پیر خرد را بقدر برتر از آنی
مرا بیک دو صراحی، شراب لعل بر آنم
که از سئوال و جواب خرد توام برهانی
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۰۵
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۰۷
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۵
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۱۰
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۲۰
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۲۱