عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - در طلب کلیات جامی علیه الرحمه
سرت مینام از باد بهاران
به بیدآباد رو از باغ کاران
در آن مشکوی مشکین شو خرامان
معطر ساز آنجا جیب و دامان
که آن گلزار، خاکش عنبرین است؛
گلستان ارم، خلد برین است
ازین گلشن، بآن گلشن چو رفتی؛
بآن نزهتگه روشن چو رفتی
گل و سروی، اگر بینی قبا پوش؛
مکن از حال زار من فراموش
پیام بلبل خونین جگر گوی
حدیث قمری بی بال و پر گوی
که ای فرخ رخ فرخنه پیغام
ندانی آن گل و آن سرو را نام؟!
همان آرام قلب و نور عین است
که اخلاقش حسن، نامش حسین است
منم آن بلبل و آن قمری زار
که در دل داغ دارم، در جگر خار
پس از عرض سلام بی نهایت
بگو از من بآیین حکایت
بآن دستور عهد و آصف عصر
که ای برتر ز قصر قیصرت قصر
نباشد ای ز آصف در کرم پیش
ز دریای کفت، دریا کفی بیش!
که و مه، غرقه ی دریای جودت
بر اعیان جهان، لازم سجودت
فلک را، کار سال و مه ثنایت
ملک را، ورد روز و شب دعایت
دلت آیینه است، و سینه ات گنج؛
در آنجا خازن حکمت گهر سنج
گر اسکندر نه ای، آیینه داری!
ور افریدون نه ای، گنجینه داری!
ارسطو حکمتا، آصف نژادا؛
فلاطون فطرتا، لقمان نهادا!
طلب کردم کتابی از توزین پیش
طلب از خواجه نبود عیب درویش
کتابی مملو و مشحون تمامی
ز خط جامی و از شعر جامی
کتابی، چون کتاب آسمانی ؛
سطورش جوی آب زندگانی
سوادش، چون سواد چشم مخمور؛
بیاضش، چون بیاض سینه ی حور!
خطش، خط عذار ماهرویان؛
نقط، خال رخ مشکینه مویان!
ز لطفم، وعده روز عید دادی
در امید بر رویم گشادی
چو بلبل کو ز شوق گل شب و روز
سر آرد فصل دی، با آه جان سوز
کشیدم انتظار عید یک چند
که گردد نخل امیدم برومند!
کنون، عید است و آغاز بهار است؛
کرا دیگر مجال انتظار است؟!
بیا بنشین بعیش و شاد کامی
تو جام جم بکش، من جام جامی
بده دیوان جامی را و مگذار
بدیوان قیامت افتدم کار
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۶
دگرباره دیدم بجای کنشت
یکی خانقه، رشک قصر بهشت
فضا دلگشا چون کف موسویش
هوا جان فزا چون دم عیسویش
همه آب از چشمه ی زمزمش
همه خاک از پیکر آدمش
ز جان و دل پاک، خشت و گلش
خنک آنکه بودی در آن منزلش
تو گویی که آن بقعه ی بی عدیل
درو گر شدش نوح و بنا خلیل
بهر صفه اش، صوفی یی سینه صاف
زبان، پاکش از لوث لاف و گزاف
بهر گوشه درویشی آزاده بخت
زده تکیه بر پوست چون شه بتخت
همه رانده ی خلوت خاکیان
همه خوانده ی بزم افلاکیان
نه در سر هوائی، نه در دل شکی؛
برآورده چل اربعین هر یکی
همه عور، اما جنیبت کشان!
همه مور، اما سلیمان نشان!
همه سیم پاش و همه پشم پوش
همه دردمند و همه درد نوش
بدانش توانا، بتن ناتوان؛
ز هر خطه تا خط وحدت دوان
همه پا کشیده ز راه هوا
همه چشم پوشیده از ماسوا
زده پا بدنیا دم از دین همه
یکی جو، یکی گو، یکی بین همه!
چو ابدال، از عشق پیرایه شان
فتاده بخورشید و مه، سایه شان
یکایک قرین اویس قرن
زده حلقه پهلوی هم چون پرن
در آن حلقه، سر حلقه دانشوری
گدای درش، شاه هر کشوری
حریفی، بروی جهان کرده پشت
ظریفی، دلش نرم و دلقش درشت
بجام جهان بین زده پشت دست
ازو مست هشیار و هشیار مست
ز زهدش، کهن زال گیتی یله؛
ز گرگ فلک، پاسبان گله
ز تشریف شاهانش آسوده دوش
تن از ناقه ی صالحش پشم پوش
بریده سر خشم و شهوت بصبر
بصبر اختر آورده بیرون ز ابر
بپا داشت از موی سر سلسله
ز جا بر نیاوردیش زلزله
نجنبیدی آن شیخ از آرامگاه
مگر از دم مطرب خانقاه
دل مطربان چون بجوش آمدی
از ایشان یکی در خروش آمدی
ز جا خاستی و اصحاب و جد
چنان کز حدی ناقه ی اهل نجد
کشاندی چنان دامن پاک را
که در رقص آوردی افلاک را
همه دست افشان و من مانده محو
بحالی که دانی، نه سکر و نه صحو
مگر شیخ را در میان سماع
ز دست دل افتاد با دین وداع
نگاهی نهان دید از مهوشی
رهش گم شد از پرتو آتشی
دل و دین و دانش ز کف باخته
که از پردگی پرده نشناخته
چو صنعان سوی روم رفت از حجاز
نبردش بکوی حقیقت مجاز
از آن جا که شاه از شریک است دور
نسازد بانباز طبع غیور
ز دانش بجان غیر شاهیش
ز دریا برون داد جان ماهیش
مریدان سرافگنده در پای پیر
بمردند، دیدند چون مرگ میر
چنان کآدمی را ز سر زندگی است
چو سر رفت، تن را پراکندگی است
در افتاد آن قطب و آن دایره
ز هم ریخت چون بقعه ی بایره
ز پرواز طوطی شیرین نفس
پریدند آن طوطیان در قفس
پس از صوفیان خانقه شد خراب
شد آن چشمه ی زندگانی سراب
بریشان فرود آمد آن خانقاه
به ایزد برم هم ز ایزد پناه
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۵ - و له فی الحکایت
شنیدم که از گردش آسمان
بملک یمن چون سهیل یمان
همایون درختی بباغ کرم
برآورده سر، برگ و بارش درم
ندیدی کسی چین در ابروی او
شکفته تر از روی او خوی او
دل از هر چه جز جود وارسته داشت
بمهمان نوازی میان بسته داشت
بفرمان او حاجبان در کمین
که آرند مهمانش از هر زمین
نپرسیدی از میهمان نام او
همی جستی از لطف آرام او
ندانستی از شاه درویش را
ز بیگانه نشناختی خویش را
ز مهمان شدی هر نفس عذر خواه
چه تا زیک و ترک و چه درویش و شاه
نرفتی غمین کس از آن خانه باز
مگر از جدایی مهمان نواز
یکی عقده روزی بکارش فتاد
بدیگر قبیله گذارش فتاد
چو خاصان نبودند دنبال او
نپرسید آنجا کس احوال او
نگفت او هم احوال خود با کسان
که عار آمدش صحبت ناکسان
دو روزی بسر برد با درد و داغ
چو شاهین پر کنده با فوج زاغ
بر او چون دو روزی بخواری گذشت
از آنجا چو ابر بهاری گذشت
ز غوغای زاغانش آشفت حال
سوی آشیان خود افراشت بال
چو آن محتشم رفت از آنجا غمین
شد آگه خداوند آن سرزمین
چنان گشت از غفلت خود خجل
که ماند از خوی خجلتش پا بگل
فرستاد سویش پیام آوری
نوشتش که گر زانکه نام آوری
ببخشای بر غفلت بندگان
که از خویشند شرمندگان
شنیدم شدی شمع ایوان مرا
رسید از شرف سر بکیوان مرا
ولی مهره در ششدر انداختم
که نقشم نشست و غلط باختم
دریغا شدم وقتی آگاه من
که گل رخت بر بسته بود از چمن
کنون کز کرم شهره ی کشوری
کریمی، گر از جرم من بگذری!
چو بشنفت آن نیک مرد این پیام
بخندید و گفت: از منش ده سلام
که آری بود عفو جرم از کرم
عجب نیست زین کرده گر بگذرم
ولی عذر نشناختن عذر نیست
برین معذرت زار باید گریست
اگر داشتی پاس مهمان نگاه
نبایست از من شدن عذر خواه
چو آمد کسی در سرای کسی
چه بیگانه، چه آشنای کسی
بباید دم از مهربانی زدن
مبادا خجل گردد از آمدن
نه آغاز از حرمتش کاستن
در آخر ازو معذرت خواستن
گذشتیم ما ز آنچه آنجا گذشت
تو رو فکر خود کن که از ما گذشت
شنیدم که از بازی آسمان
دو کس برد اسیر از دهی ترکمان
ز مژگان روان هر دو را خون ناب
پیاده روان هر دو در آفتاب
یکی ز آن دو کس بود دانش قرین
همی کرد شکر جهان آفرین
یکی ز آن دو کو را سه فرزند بود
سه فرزند او نیز دربند بود
باو گفت کز شکر بگذشت کار
که در دست زنجیر و در پاست خار
بپاسخ چنین گفت کای بسته دست
ندانی که از بد بتر نیز هست
ازین پاسخ آن مرد غافل گریست
کز امروز بدتر، دگر روز نیست
شمرد از غضب بس سخنهای زشت
ببین تا چه بر داد تخمی که کشت؟!
چو از جوع گشتند ترکان ستوه
بدشتی فرود آمدند آن گروه
که سنگی در آنجا نه جز مشت ریگ
سه پایه نجستند از بهر دیگ
یکی دیگ تا بر سر پا کنند
مگر شوربایی مهیا کنند
سه سر از اسیران بریدند زود
که در دیگ از آتش بر آرند دود
نهادند در زیر دیگ آن سه سر
فتاد آن دو تن را بآن سو نظر
سه سر دیده از آن سه سرکش جوان
برخ چو گل و لاله و ارغوان
که افتاده در زیر دیگ سیاه
فشاندند اشک و کشیدند آه
بدر یافت کز بد بتر در جهان
بود، لیک از چشم مردم نهان!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۹ - حکایت
یکی چنگ زن مطرب نغمه ساز
که نشناختش کس ز ناهید باز
بهشتی ز سرو و گل آراسته
گل تازه و سرو نوخاسته
مه زهره آهنگ خورشید خد
گل بلبل آواز شمشاد قد
به پیراهن حلقش از نغمه خاک
دل هر کس از زخمه اش زخمناک
ازو دست افشان عروسان نجد
وزو شیخ در رقص و صوفی بوجد
بجان کسان بودیش گر هوس
دریغش ازو نامدی هیچکس
گدایش نمد داد و شاهش حریر
نشاند آنش بر پوست، این بر سریر
بباغش چو باد خزانی دمید
ز پیریش چون چنگ قامت خمید
بیکدیگر آمیخت کافور ومشک
شدش گوهر لعل بی آب و خشک
گرفتش طپیدن دل و رعشه دست
نفس گشت کوتاه و آواز پست
شدش نغمه چون نوحه ی بوم شوم
رمیدند ازو اهل آن مرز و بوم
روان بر در خلق میشد بسی
نمیداد راهش بمجلس کسی
قدم در راه بینوایی گذاشت
بروزی دو رفت از کفش هر چه داشت
یکی روز، کش پای آمد بسنگ
بدستی عصا و بدستیش چنگ
شد از شهر بیرون، چو ابر بهار
بسنگ مزاری نشست اشکبار
سر ناخنی بر رگ چنگ زد
چو شد چنگ نالان، بر آهنگ زد
که ای بینوا من، نوازنده تو؛
همه ساخته جز تو، سازنده تو!
بود در دلم گفتنیها بسی
که نتوانمش گفت با هر کسی
کنون کآمدم خانه پرداخته
ز بیگانگان خلوتی ساخته
ببخشای اگر عجز نالی کنم
بپوزش دل از درد خالی کنم
چگویم؟ نه من نه کسی را شکی است
که ناگفته و گفته پیشت یکی است!
ولی عرض حالم از آن خوش فتاد
که خوش داری از عرض حال عباد
از این پیش روزی که بودم جوان
قدم نارون بود و رخ ارغوان
هم از رنگ من، ماه در نقص بود
هم از چنگ من، زهره در رقص بود
گدا و شه از ذوق آوای من
سرو افسر افگنده در پای من
مرا کیسه و کاسه پر زر و می
ز زر، سرد تیر و؛ ز می گرم دی!
ز آرایش افزود آلایشم
ز تو غافلم کرد آسایشم
پذیرفت چون رنگ زردی گلم
هم آواز شد با زغن بلبلم
رمیدند خلقم ز همخانگی
کشید آشنایی به بیگانگی
خروشیدم از بیکسیها بسی
نشد دستگیرم ز یاران کسی
کنون کآمدم بر درت شرمسار
بود دست آویزم این چنگ زار
نوازم تو را ساز ای کار ساز
که عالم پناهی و عاجز نواز
ز نور کرم، جانفروزیم بخش
گناهم ببخشای و روزیم بخش
مگر سالکی، شحنه ی شهر بود
که از دانش و بینشش بهر بود
ز بیدار بختی در آن روز خفت
بخواب اندرش هاتف غیب گفت
که: ما را یکی بنده ی سالخورد
کش از باده در جام مانده است درد
گران کرده پیری بهر محفلش
ز طعن جوانان هراسان دلش
کنون در فلان جا، دل از غصه تنگ
مرا خواند و خواند بآواز چنگ
ندید از رفیقان چو دلسوزی او
زمن خواست آمرزش و روزی او
همان بدره سیمی که دوش از فلان
گرفتی و بود الحق از غافلان
بآن بینوا ده، بگو : شادباش
به بخشایش و بخشش آزاد باش
فگندند از چشم چون مردمت
برافروخت حق انجمن ز انجمت
شدند از تو گر دوستداران نفور
تو را دوستدار است رب غفور
می از جام «لاتقنطوا» نوش کن
غم هر دو عالم فراموش کن
چو بیدار شد شحنه، برداشت سیم
خرامید دامن کشان چون نسیم
بمیعاد گه پیری آشفته دید
چو بخت سیاه منش خفته دید
بگوش و بدامن ز لطف و کرم
رساندش پیام و فشاندش درم
برآورد چون چنگ چنگی خروش
که از مرحمت مژده دادش سروش
زر افشاند بر بینوا چنگ چنگ
کشید آه و زد جنگ خود را بسنگ
ز جا جست، از شحنه شد عذر خواه
نه بر پای موزه، نه بر سر کلاه
گذشت اول از هر چه باید گذشت
پس آنگاه رفت از همانجا بدشت
ز مژگان خونین بخار و بسنگ
همی داد آب وهمی داد رنگ
همی کرد فریاد دیوانه وار
همی گفت : ای پاک پروردگار
به بیگانه کاین لطف شایان کنی
ندانم چه با آشنایان کنی؟!
همی سوخت جانم ز شرم گناه
بر آن شرم بخشایش افزودی آه
نسوزد چسان از دو آتش خسی
بسوز دل من مبادا کسی
اگر دوزخ آمد فروزنده تر
بود آتش شرم سوزنده تر
بیا آذر، از جام من نوش کن
یکی پند، کت میدهم، گوش کن
چو بینی خموشمند کارآگهان
برویت نیارند عیب نهان
نگویی که از عیب آگه نیند
بهر خلوتی با تو همره نیند
بود از جهان آفرین شرمشان
ز ستاری ایزد آزرمشان
ز بیدانشی پرده بر خود مدر
وگرنه شمارند خونت هدر
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
جز به جان کس نشناسد صفت جانان را
هم به جانان بنگر تا بشناسی جان را
نیست هستی به جز از هستی و هستی همه اوست
خواجه بیهوده به خود می نهد این بهتان را
هوس خرمی از سر بنه ای طالب دوست
آتش افروز بخاری نخرد بستان را
ره چو مقصد بود آن به نبود پایانش
عاشق آن نیست که اندیشه کند پایان را
عشق نیران طلبش می برد از باغ نعیم
ورنه آدم نپسندد به خود این حرمان را
کافرم خواند یکی وان دگرم مؤمن گفت
عشق هم کفر ببرد از من و هم ایمان را
رو خرابی طلب ای دل که نگیرند خراج
جز ز آباد و نبخشند مگر ویران را
در هوس خانه ی تن دیر بماندیم، کجاست
مرگ تا برکند این لعب گه شیطان را
کشتی از لطمه ی موجی شکند، کوش نشاط
تا شوی بحر و به هم درشکنی توفان را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
این سرما و آن خم زنجیر اوست
می برد تا هر کجا تقدیر اوست
حل شود این عقده های پیچ پیچ
رشته ی ما درید تدبیر اوست
گاه آبادش کند گاهی خراب
ملک ما در قبضه ی تسخیر اوست
کشته ی او زنده ماند جاودان
آب حیوان بر لب شمشیر اوست
گر براهش خاک گردد جان چه باک
خاک این ره باز دامنگیر اوست
عکس تیغ اوست بر ابروی یار
وان خم مو، تابی از زنجیر اوست
چشم ترکان بی سبب خونریز نیست
هر نگهشان ناوکی از تیر اوست
خنگ گردون لنگ در صید نشاط
نی سواری از پی نخجیر اوست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
غم بجایی فکند رخت که غمخواری هست
ای خوش آنجا که نه یاری نه پرستاری هست
هر که یار دگرش نیست خدا یار ویست
هر که کاری بکسش نیست باوکاری هست
آنکه اندیشه ی گلزار و گلشن در سر نیست
میتوان یافت که در پای دلش خاری هست
نخرد خواجه ی ما گرچه بهیچش بدهند
بنده ای را که بجز خواجه خریداری هست
رفت روزت به سیهکاری و غفلت، دریاب
تا ز خورشید اثری بر سر دیواری هست
بلب لعل مناز اینهمه کز دولت شاه
این متاعیست که در هر سر بازاری هست
زاهد از مجلس ما رخت برون بر که نشاط
ننهد پای در آن حلقه که هوشیاری هست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
گر بسوزیم بآتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
گر بخوانی زعطا سر زخطا در پیش است
ور برانی بجفا روی امیدم بقفاست
من بخود هر چه کنم گر کرم است آن ستم است
تو جفا می نکنی ور بکنی عین وفاست
ای بسا لطف که در چشم بصیرت قهر است
باز قهریست که در پیش نظر لطف نماست
آتش دوزخ و آن چشمه ی جان بخش بهشت
شعله ای از دل من، رشحه ای از دست شماست
دفتر عشق سراسر همه خواندیم ولی
آنچه در یاد بماندست فراموشی ماست
شادمانی جهان است که فانی گردد
غم بدان دل نبرد ره که نشاطش بخداست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
کشتن عاشق مباحستی مباح
اقتلولی لیس فی قتلی جناح
جرح سیف ام رشیح من قدح
قرح سهم ام معلی من قداح
لن تنالوالبر حتی تنفقوا
زاهدان از روح میخواران زراح
انفتاح العین فی صیب السهام
انشراح الصدر فی طعن الرماح
الرحیل است الرحیل ای کاروان
مالکم لم تسمعوا هذا الصباح
مهر پنهانست وظلمتها پدید
قطع این ره لیک نتوان بی رواح
انبیاء جمله دلیل و رهبرند
هم نجوم اللیل و النجم الصباح
یا رسول الله انی تصرفون
مالهم من دونکم سعی الفلاح
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
شادمان غمزده و غمزدگان دلشادند
غم و شادی جهان بین که چه بی بنیادند
این جهان خود صوری مؤتلف از ابعاد است
یا طبایع که همی مجتمع از اضدادند
گر بپایند چه شادی و نپایند چه غم
خنک آنان که ازین شادی و غم آزادند
این من غمزده ام کز قبل روضه ی توس
دری از عرصه ی محشر برخم بگشادند
کرده های من سرگشته بالواح هوس
نقش بستند و به پیش نظرم بنهادند
سر بسر خواندم و دیدم بسیهکاری خویش
سیه آن دم که باین بخت سیاهم زادند
چاک کردند زبان، خاک فشاندند بچشم
لیک پنهان نظری جانب دل بگشادند
کام دل جستم و کردند براتیم دلی
سوی درگاه شهم باز حوالت دادند
اینک این فرق من و خاک در شاه نشاط
مخزن مارو گل و خار قرین افتادند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
تا به کی این صبح و این شام مکرر بگذرد
حیف باشد عمر اگر زینسان سراسر بگذرد
ای خوشا آن صبح کز رویی منور بر دمد
وان شب دلکش که با مویی معنبر بگذرد
ترسمت ای خفته در دامان کوهی سیل خیز
خواب نگذاری ز سر تا آبت از سر بگذرد
کوش تا جاوید در زحمت نمانی ورنه عمر
بگذرد آخر چه سود از آن که خوشتر بگذرد
خیمه برتر زد ز دل سلطان عشق او ولی
سالها ماند خراب آنجا که لشکر بگذرد
باورم ناید که آبی جان ببخشد جاودان
چشمه ی حیوان مگر از خاک آن در بگذرد
چاک سازد عاشق اول سینه وانگه جامه را
تیغ عشق اول بسر آنگه ز مغفر بگذرد
زندگی بی جان نشاید کرد در عالم نشاط
بگذر از عمری که دور از روی دلبر بگذرد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
عمر بگذشت و نماندست جز ایامی چند
به که بایاد کسی صبح شود شامی چند
بحقیقت نبود در همه عالم جز عشق
زهد ورندی و غم و شادی از او نامی چند
زحمت بادیه حاجت نبود در ره دوست
خواجه برخیز و برون آی ز خود گامی چند
طبع خاکی بنه و چاک بر افلاک انداز
مرغ کز دام بر آید چه بود بامی چند
مرغ دل در طلب دانه ی خالت مشغول
من چه باکم بود از سرزنش عامی چند
خم زلفت به بنا گوش سر افکنده بماند
کز دل غمزده بودش بتو پیغامی چند
آتشی بر سر این کوی برافروخت نشاط
در نگیرد ولی از شعله ی او خامی چند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
گر آزرده گر مبتلا می پسندد
چه خوشتر از این کو بما می پسندد
هم او دشمنان را عطا میفرستد
هم او دوستان را بلا می پسندد
چه دانیم نا خوش کدام است یا خوش
خوش است آنچه بر ما خدا می پسندد
چرا پای کوبم چرا دست یازم
مرا خواجه بی دست و پا می پسندد
خطای من ای شیخ بر من چه گیری
مرا عفو او با خطا می پسندد
طبیبا بدرمان دردم چه کوشی
مرا درد او بی دوا می پسندد
نشاطا توانا و بیناست یارت
برو ناتوان باش تا می پسندد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
آنکه کین ورزد بمن آگه زمهر من نشد
ورنه کس بی موجبی با دوستان دشمن نشد
گر مراد خویش خواهی بر مراد دوست باش
من بکام او نبودم او بکام من نشد
عشق گستاخی طلب جو تا انالله بشنوی
ورنه صحن کعبه کم از وادی ایمن نشد
آتش نمرود گل آورد گرنه بر خلیل
خاک قدس و آب زمزم هیچگه گلشن نشد
باش تا سر برزند خورشید ما از باختر
کلبه ی ما گر زمهر خاوری روشن نشد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
دل از قید دو عالم رسته خوشتر
بر آن زلف مسلسل بسته خوشتر
بده دل با یکی پس دیده بر بند
چویار آمد درون، در بسته خوشتر
از این ره چون بباید باز گشتن
بدین چستی مران، آهسته خوشتر
توانایی تن سستی جان است
قوی گو باش جان، تن خسته خوشتر
تنا دام دل و زندان جانی
سراپایت بهم بشکسته خوشتر
وصال دوستان جوییم و یاران
چو آن نبود، برخ در بسته خوشتر
نه تن،جان هم بر آن منظر حجابیست
نشاط این پرده هم بگسسته خوشتر
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
اگر چه ناصح ما مشفق است و خیر اندیش
به تندرست چه گویم من از جراحت ریش
بهیچ حادثه ما را غمین نشاید داشت
که از وجود تو شادیم نی زهستی خویش
غمش نهفته نشاید بدل که مقدم شاه
نهان ز خلق نماند بکلبه ی درویش
به همعنانی طفلان نی سوار بماند
چه تیغها به نیام و چه تیرها در کیش
تو در دل من و سد بار از دلم افزون
بعالم اندر و زاندازه ی دو عالم بیش
یگانه فتحعلی شه خدیو نیک نهاد
خداش نیکی بخش و قضاش نیک اندیش
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
زبان بعرض نیازی مگر گشودم دوش
سروش غیب بگوشم نهفته گفت خموش
وجود تو همه فقر است و ذات او همه جود
نیاز تو همه نطق است وجود او همه گوش
اگر به نوش عتاب آیدت بخاک بریز
و گر به نیش خطاب آیدت بذوق بنوش
جمال او همه حسن است از نقاب بر آر
وجود تو همه عیب است در حجاب بپوش
نشاط را برخ دوست دیده باز و هنوز
حکیم از پی عقل و فقیه پیرو هوش
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
خدا بر لب ولی دل در هوا غرق
خدا را ما نکردیم از هوا فرق
ازین تخمی که افشاندیم در دشت
نباشد کشت ما جز در خور حرق
بریز آبی ز رحمت ورنه ما را
در آتش سوخت باید پای تا فرق
بما تردامنان منگر خدا را
جهانی خشک لب از غرب تا شرق
گرفتم راست ناید در دعا کذب
گرفتم در نگیرد با خدا زرق
نمیگریی چرا بر حالم ای ابر
نمیخندی چرا بر کارم ای برق
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
عاشقان را عشق بس باشد کفیل
حسبنا الله ربنا نعم الوکیل
سر بسر اندیشه ها مقهور اوست
بر نتابد مور با نیروی پیل
رهبر فوج هوس شد خیل عشق
جیش شه بگرفت اطراف سبیل
هر که آید گو درآ او در دل است
خانه بی مهمان نمیخواهد خلیل
در مذاق زاهدان کفر است عشق
قبطیان را خون نماید آب نیل
خویشتن بینی دلیل گمرهیست
چشم بر مقصود نه یا بر دلیل
زشتخوییمان بر وی ما نگفت
آن بهشتی رو، زهی خوی جمیل!
با لب جان بخش دوش از ما گذشت
قال من قلنا جریح ام قتیل
خواجه تجدید اقامت میکند
در صحاحش المناخ است الرحیل
حالتی باید مقالت تا بچند
غم شود حاصل نشاط از قال و قیل
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
چند گویی که سرانجام چو خواهد بودن
جرم یک بنده ی بد نام چه خواهد بودن
حالیا قسمت ما بیخودی و مستی بود
کس چه داند که سرانجام چه خواهد بودن
میرسد پیکی و از کوی کسی میآید
تا ببینیم که پیغام چه خواهد بودن
کار خود را بخدا باز گذار ای زاهد
حاصل این همه ابرام چه خواهد بودن
آنچه با ذکر شهنشاه توان کرد قرین
جز دعای سحر و شام چه خواهد بودن
آنچه با نام شهنشاه توان کرد ردیف
زین قوافی بجز انعام چه خواهد بودن
خواجه ی ما بکرم نام برآورد، نشاط
جرم یک بنده ی بدنام چه خواهد بودن