عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۸
نخست آینه یی بهر دیدن خود خواست
قرار کار، بخلق سرای امکان داد
به عقل آیه والایی دو عالم خواند
بعرش، پایه ی بالایی نه ایوان داد
ز مرحمت، بطربگاه هشتمین ایوان
ضیاء مشعله ی اختران تابان داد
ز هفت منظر دیگر، بهفت سیاره؛
خجسته منزلی از ماه تا بکیوان داد
به خیل جن و بصف ملک، لباس وجود
ز فرط مرحمت و از کمال احسان داد
پس آنگه، از پی ایجاد ممکنات جهان
ز جود رونق بازار چار ارکان داد
بعلم لم یزلی، کار جمله عالم را،
بآشنایی آبای سبعه فرمان داد
پدید کرد نبات و جماد از حکمت
وزان دو، رونق صحرا و زینت کان داد
شجر، ترنج و به و سیب روح پرور ریخت؛
حجر، زبرجد و یاقوت و لعل رخشان داد
نظاره کن که چه خاصیت و چه منفعت است
که او بباد شمال و به ابر نیسان داد؟!
گهی که این دم وافی بخاک دشت دمید
گهی که آن نم صافی به بحر عمان داد
هم این از آن دم جانبخش، بهر زیب جهان
چمن چمن سمن و، روضه روضه ریحان داد
هم آن از آن نم دلکش، برای زینت دهر؛
صدف صدف گهر و، رشته رشته مرجان داد!
در این دو آینه، چون آن صفا که خواست ندید؛
زلال صاف حیات از کرم بحیوان داد
ندید در طبقات صنوف حیوانی
ز عشق چون اثر، آن دم که جمله را جان داد
امانتی که شناساییش عبارت از اوست
چو عشق دید در انسان، به نوع انسان داد
به انبیا، که ز اسرار عشق آگاهند؛
خلافت بد و نیک جهان ببرهان داد!
به اولیا، که ز صهبای معرفت مستند؛
شراب از خم تحقیق و، جام عرفان داد
بخسروان، که شبان رعیت از عدلند؛
بکف ز نیزه ی فولاد، چوب چوپان داد
بساکنان خرابات، داد معرفتی؛
که گوشمال حکیمان ملک یونان داد
بسالکان، که ره عشق او همی سپرند؛
لب خموش و دل تنگ و چشم حیران داد
تبارک الله، از آن مالک ممالک جود
که کام اهل جهان از گدا و سلطان داد
گهی سریر سلیمان، بدوش باد کشاند
گهی بمور سریر از کف سلیمان داد
کشید باز عنان سکندر، از ظلمات
به خضر، جام لبالب ز آب حیوان داد
دو تاجر متساوی متاع را، در دهر
یکی به سود حوالت، یکی به خسران داد
دو طایر متماثل جناح را، در شهر
یکی بقصر شهان جا، یکی بویران داد!
دلیل قدرتش این بس بود، که افسر نور
ز مه گرفت و بخورشید داد، و آسان داد
گواه رحمتش این بس بود، که گوشه ی امن
ز شه گرفت و بدوریش داد، و ارزان داد!
خموش باش دلا، جای خرده گیری نیست
مگو چرا ز فلان بستد و ببهمان داد
بحکم عقل حکیمان، چو حاکمی است حکیم؛
ز حکمت آنچه بهر کس ضرور دید آن داد
یکی بگوشه ی میخانه جام باده گرفت
یکی بصفه ی مسجد صلای ایمان داد
به این و آن چه عجب از ره ندامت و عجب
اگر نوید جنان یا وعید نیران داد؟!
خدای داند و، آن کش خدای کرد آگاه
که هر چه داد بهر کس، ز عدل و احسان داد
بشیخ، شهر، فقیری ز جوع برد پناه
به این امید که از جود خواهدش خوان داد
هزار مسأله پرسیدش از مسایل و گفت
که: گر جواب نگویی نبایدت نان داد!
نداشت حال جدل آن فقیر، شیخ غیور
ببرد آبش و، نانش نداد تا جان داد
عجب که با همه ی دانایی این نمیدانست
که حق به بنده نه روزی به شرط ایمان داد!
من و ملازمت آستان پیر مغان
که جام می بکف کافر و مسلمان داد!
غرض، چو باعث ایجاد این جهان عشق است؛
تمام کار جهان را ز عشق سامان داد!
ز حسن و عشق، بهر گوشه فتنه ها انگیخت؛
که شرح میدهمش، گر چه شرح نتوان داد
ز نور حسن، رخ شمع آشکار افروخت؛
سوز عشق، به پروانه داغ پنهان داد
بسرو جلوه شوخی، بفاخته فریاد ؛
بگل تبسم شیرین، ببلبل افغان داد
به خواهش پدر، از صلب نطفه یی انگیخت؛
بجذبه در رحم مادرانش سیلان داد!
در آن صدف، چو شد آن قطره منعقد چو گهر؛
به او ز لطف توانایی تن از جان داد
چو غنچه پرورش تن، بخون دل دادش
گذشت نه مه و،جایش چو گل به دامان داد
بشکرین دهن نوشخند شیرینش
سفید شیر، ز سیمین حباب پستان داد
چو رفته رفته بسرو قدش خرام آموخت
خجالت روش آهوی خرامان داد
ز سرمه اش، چو غزالان شوخ فارغ کرد؛
ز غازه اش، چو گل نوشکفته نسیان داد!
بغنچه ی شکرین و، بنرگس نگرانش
تبسم و نگه آشکار و پنهان داد
بلعل کم سخنش، شوق خنده داد آن قدر؛
بجزع کم نگهش، میل غمزه چندان داد؛
که گاه خنده، چو پیمان بلعل نوشین بست؛
که وقت غمزه، چو رخصت بچشم فتان داد؛
بطرز خنده، ز جادوی ساحری دل برد؛
ز سحر غمزه، به هاروت بابلی جان داد
برای آنکه پریشان کند دل جمعی
ز سنبل سیهش کاکل پریشان داد
ز بهر آنکه فشاند نمک بزخم دلی
ز نازنین زنخش سیمگون نمکدان داد
بدور غبغبش، از زلف، رشته ها آویخت؛
ز سیم گویش و، از مشک ناب چوگان داد!
ز ابروان مقوس، سیه کمانی ساخت؛
بقصد اهل دلش، ناوکی ز مژگان داد!
قبای دلبری و نازش، آنچنان پوشید؛
که بر جبین بتان چین ز چین دامان داد
غرض، بزیور معشوقیش چنان آراست
کش از نظاره سر انگشتها بدندان داد
چه چاکها که نیفگند بر گریبانها
ره نسیم چو بر چاک آن گریبان داد
چو خضر خط، هوس آب زندگانی کرد؛
لبش سراغ سر چاه آن زنخدان داد
همه حدیث جفا خواند و، حرف جور نوشت؛
ادیب حسن، چو راهش سوی دبستان داد!
گرفت جا چو بحکم غرور بر سر زین
سمند ناز بمیدان حسن جولان داد
کلاه غنج بسر، رایت دلال افراخت؛
سپاه غمزه و فوج کرشمه را سان داد
کشید خنجر بیداد از میان، و آنگاه؛
بقتل و غارت عشاق خسته، فرمان داد
در آن میانه دل زار من چو گشت اسیر
به دام زلف فگند و به دست هجران داد
مرا ز غیرت عشق است منتی، که چو غیر
مرا ز دادن دل منع کردو، خود جان داد
وگرنه آنچه کشیدم من ازملامت عشق
حکایتش نتوان کرد و شرح نتوان داد
بهر که یار شدم، صاحب جنونم خواند؛
بهر که حرف زدم، نسبتم بهذیان داد
دلم، که عمر شدش صرف باغبانی عشق؛
همیشه نخل وفا کشت و بار حرمان داد
سرم، که در قدم عشق سوده شد ز آغاز؛
در آخر افسرش از سایه ی مغیلان داد!
بلی همیشه به سختی گذشت عمر کسی
که دل بعهد شکن یار سست پیمان داد
ز شوق، دست من از کار رفت و، آه که یار
بدست من نتواند ز ناز دامان داد
دل خراب من از عشق داد جان، بنگر
چگونه این ده ویران خراج سلطان داد؟!
ولی شکایتم از درد عشق، نیست بکس؛
تواند آنکه بمن درد داد، درمان داد!
بس است آذر، از این گفتگو زبان دربند؛
کزین فزون نتوان زحمت عزیزان داد
دگر منال ز خار ملال، ای بلبل؛
کنون که ابر ز گل زینت گلستان داد
چو یونس، از شکم حوت، خسرو انجم؛
برآمد و حملش جا بصدر ایوان داد
هر آنچه دزد خزان برد، از خزانه ی خاک
دوباره شاه بهارش ز راه احسان داد
زمین چو روضه ی مینوست، منت ایزد را؛
که باغبانی این باغ را به رضوان داد
بعیش کوش و، بشادی گرای؛ کاین همه فیض
که دور چرخ بعالم، ز لطف یزدان داد
کنایه یی است از این، کآسمان ز مام مراد
بدست حاجب درگاه خان بن خان داد
ابوالمظفر، ابوالفتح خان که از شوکت
شکست آل مظفر ز چوب دربان داد
بهین بهادر هوشنگ هوش، کاندر رزم؛
شکاف و رخنه زخنجر بسنگ و سندان داد
گزین سپهبد جمشید شید، کاندر بزم
چراغ و شمع ز ساغر بقصر و ایوان داد
یگانه یی که چنان بر بساط عدل نشست
که خاک شهرت کسری بباد نسیان داد
بهر که خواست نویسد زمانه نامه ی فتح
بنام نامی او، خامه زیب عنوان داد
دلاورا، تویی آن دادگر، ز دوده ی زند؛
که داد خلق ز بیداد اهل طغیان داد
تو را چو داد به دارای مملکت ایزد
کسی که مژده به رای و خبر به خاقان داد
بهدیه لؤلؤ از بحر و در ز کان آورد
برشوه مشک ز چین، لعل از بدخشان داد
ز درگه تو که خلقی براحتند آنجا
نیم چو قابل، از آنم زمانه حرمان داد!
وگرنه پادشه اختران ز فرط کرم
به خاردشت و گل باغ، نور یکسان داد!
چو من، نداد در این عهد داد تحسین کس؛
که کس نه چون تو در این دور داد احسان داد!
مرا رسد اثر فیض از کف تو مدام
گهر همیشه بغواص بحر عمان داد
تو را بود نظر تربیت ز مهر پدر
همیشه نور بماه آفتاب تابان داد
مننم، که نیست چو من در زمانه درویشی؛
که ازغمش نتواند خبر بسلطان داد
تویی که، غیر تو در روزگار نتواند؛
کسی که رابطه ی مور با سلیمان داد
کریم خان کرم پیشه، آن سکندر عهد
که چین نزد به جبین، ملک چین به خاقان داد
ز پیر عقل، نشان بازجستم از لقبش؛
که بی لقب نتوان داد مدح آسان داد
لقب، امیر زمین، خسرو زمانش خواند؛
خطاب، داور گیتی، خدیو دوران داد!
بعجز گفت که : از خانی و ز سلطانی
به او لقب زره جاه و رتبه نتوان داد
ز جاه، حکم بنام هزار خان بنوشت؛
ز رتبه، راتبه ی صد هزار سلطان داد
سپهبدی، که بشمشیر، فتح ایران کرد؛
شهنشهی، که بتدبیر نظم ایوان داد
به روز معرکه، شیر اوژنی که از نی رمح؛
چو شیر بیشه، بشیر فلک نیستان داد
بوقت حادثه، رویی تنی که در صف رزم؛
کفن به دوش دلیران، ز تیغ عریان داد
خدیو عهد، که معمار قصر اقبالش؛
نخست پایه ی ایوان به دوش کیوان داد
ببزم خسروی و، بارگاه جمشیدی
صفای خلد برین و بهشت رضوان داد!
ز خیل پادشهان، آنکه بر درش ره یافت؛
بشکر اینکه رهش در حریم ایوان داد؛
هزار سجده دمادم، بخاک درگه کرد؛
هزار بوسه، پیاپی، بپای دربان داد!
نماند غیر خراسان دیاری از ایران
که شوکتش نه در آنجا صلای احسان داد
دهم بمردم آن ملک مژده کز عدلش
کلید فتح خراسان، شه خراسان داد
چو طرح سان سپه، در کنار جیحون ریخت؛
چو عرض لشکر، در دشت زابلستان داد
ببانگ ولوله، پورپشنگ را لرزاند!
فشار زلزله، بر خاک پور دستان داد!
ز نور و ظلمت هم، صبح و شام تا برهند
بدست شحنه ی گردون، ز عدل میزان داد
کرم نگر، که چو آباد کرد عالم را
خرابه از دل دشمن بجغد تاوان داد
کرا قرین تو گویم ز خسروان، که فلک
تو را ز عدل و کرم امتیاز از اقران داد!
سپهر، کام دل هر که را که مشکل دید؛
نگاه گوشه ی چشم تو داد و، آسان داد
متاع ملک، که شاهان گران خریدندش؛
چو دید لایق آنت، زمانه، ارزان داد!
ز خار، شحنه ی عدلت شکنجه یی آراست؛
که بلبلی نکند از گل گلستان داد
حمایتت، چو بنظم زمان کرد اقبال؛
عنایتت، چو بکار سپهر سامان داد
به اقویا، ضعفا را چو میر و سرور ساخت؛
به اغنیا، فقرا را چو بار و مهمان داد
به پیش بلبل بی بال، باز بال افگند؛
به کام بره ی بی شیر، شیر پستان داد
چو دید، صعوه یی افتاده از آشیان بی پر؛
امین عدل تواش، جا به چشم ثعبان داد
چو دید از گله وامانده گوسفندی لنگ؛
شبان حفظ تو، جایش به دوش سرحان داد
بدستیاری جود، آن قدر که در همه عمر؛
بخلق، حاتم و یحیی و معن و قاآن داد
به یک دقیقه، گدای سرای احسانت؛
بسایلان جهان، صد هزار چندان داد!
نه نوحی و، بودت تیغ، کشتی و دریا؛
گهی رهاند ز طوفان، گهی بطوفان داد
نیی کلیم و، دو دستت ز جام و نیزه بود؛
که یاد از ید بیضا، نشان ز ثعبان داد
روان رستم و آرش، بموکب تو روان؛
جلادت تو، چو رخش ستیز جولان داد
همانت تیغ کج و، رمح راست پیش آورد؛
همینت تیز ز ترکش، کمان زقربان داد
ز چرم ببربیان، خصم پوشد از خفتان؛
چو رستم از دم تیغ تو بایدش جان داد
چرا که ببر، چو خود جان نبرد از دستت ؛
چه سود از آنکه بغیری ز چرم خفتان داد؟!
زهی خدنگ ز بان آورت، که گاه جدل؛
جواب خصم دغل، از زبان پیکان داد!
شدند دوست، همه دشمنانت آخر، چون
دل رحیمت از اول خدای رحمان داد!
خدا یگانا، از راه لطف عام، ایزد؛
سه چار مزرعه ام در قم و صفاهان داد
ولیکن، از ستم آسمان، در آن مدت
که داشتند رعایا ز جور سلطان داد
نکشتم و، چو دل دشمن تو گشت خراب؛
کنون خدا چو تو را جل شأنه این شان داد
کسی که قادر یک روزه قوت خویش نبرد
کنون تواند یک ساله خرج دیوان داد
کسی که مالک یک مشت خاک نیز نبود
کنون ز ریع ده من، اجور دهقان داد!
چه میشود که نوازی مرا بفرمانی
که هیچکس نتواند جواب فرمان داد
اگر من از مدد بخت خرم تو کنم
زراعتی و توانم خراج سلطان داد
چه بهتر، ارنه بفرما که هر که ملکم کشت
دهد چو ریع، نگوید ز راه احسان داد
در این قصیده، که رشک لآل عمان است
نخست محتشم از نظم زیب دکان داد
به این بضاعت مزجاة خامه ی من نیز
نثار بارگهت کرد و، نظم دیوان داد
فقیرم و متزلزل ز محتشم، چه کنم؟!
توانم ار چه جواب ظهیر و سلمان داد!
ولی خوش است دل من، به اینکه داده استم
نثار خود به تو من، او به میر میران داد
همیشه تا ز نسیم بهار و باد خزان
توان طراوت باغ و شکست بستان داد
بدوستان مدهاد ایزدت بجز دل جمع
به دشمنان تو چون خاطری پریشان داد
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح حضرت صاحب الامر (ع)
دمید از شاخ زرین گل، چکیدش سیمگون شبنم؛
عیان شد طلعت عیسی، فشاند از شرم خوی مریم
نفس زد صبح و، ز انفاسش، ادیم خاک شد جنبان؛
چنان کز نفخ روح آویخت جان در قالب آدم!
شرار افشان، ز دود نار نمرودی خلیل است این؟!
و یا از گریه ی هاجر، عیان شد چشمه ی زمزم؟!
برآمد یوسف صدیق خور، زین هفت قصرش سر؛
ز چاک دامن پاکش، صبا از راستی زد دم
و یا از حیرت رویش، بتان مصر گردون را؛
شد از کفها، بدامن از شفق ریزان دمادم دم
برآمد از تواضع، موسی خور را سر از ساحل؛
فرو رفت از تفرعن قبطیان را سر به نیلی یم
و یا اسکندر روز آمد از ظلمات شب بیرون
بدست کینه ی خورشید و، روشن گشت از آن عالم
سپیده دم، ز تیغ زر نگار، خور شفق گون شد؛
افق چون پهلوی دیو سپید از خنجر رستم
خمار آمد ز چشم اختران، زین خسروانی خم؛
صبوحی را دگر در گردش آوردند جام جم
شد از شبدیز بر گلگون، عنان ده خسرو انجم؛
و یا آورد پا صاحب بزین اشهب از ادهم
شه دین، مهدی هادی؛ که باد او را بهر وادی
ولی در عشرت و شادی، عدو در محنت و ماتم
نهال جود را، غارس؛ دیار عدل را، حارس
سمند فتح را، فارس، حریم قدسس را؛ محرم
بجز سایل، نباشد حکم کس بر وی روان؛ اما پ
پذیرد حکم او هم پیش از آن دم کو برآرد دم
بجان از نارش افتد تف، بدشمن گر زند سیلی؛
شود دینارش اندر کف، بسایل گر دهد درهم
بهر کو وعده یی داده، وفایش کرده آماده؛
ز یک پشت و شکم زاده، وفا با وعده اش توأم
زدندی شاد و شرمنده، بجبن و بخل هم خنده؛
شدندی هر دو گر زنده، بعهدش رستم و حاتم
دهد عیسی، بگیتی مژده آخر دم قدومش را؛
گر اول روز، احمد را، بشارت داد از مقدم
رسد بر کوثر جنت، اگر از برق خشمش تف؛
چکد بر آتش دوزخ، اگر از ابر لطفش نم
زند رضوان چو نمرود، اندر آتش خرقه ی رنگین؛
کند مالک، خلیل آسا گل آگین جامه ی مظلم
به اجماع ملل، روزی که در آخر زمان گردد؛
زمین چون زلف خوبان تیره و آشفته و درهم
نشیند بر سریر سروری، شاه فلک جاهی؛
که از عدلش جهان گردد، چو روی نوخطان خرم
ولی هر یک باسم دیگر و رسم دگر خواندش
زبان عالمی گردان، بنام او مگر ابکم
یهودش داند از نسل یهودا، ماشیع نامش
مجوسش زاده ی زردشت و، ترسا زاده ی مریم
مسلمانش شمارد فاطمی یکسر، ولی زیشان
همی گویند فوجی کان گهر باشد همان در یم
هنوز از راح روح او را، سبوی جسم رنگین نه؛
هنوزش جامه ی تن، از فروغ جان نشد معلم
همانا در حیات او، دو شبهه راه ایشان زد
که هر یک زان دو با وسواس صد شیطان بود منضم
یکی این، کآدمی را نیست مقدور آن قدر جنبش؛
ولی گشت از حیات خضر حل این شبهه ی محکم
دگر این کز نظرها چون بود غایب، چه سود از وی؟!
بعالم آنچه منظور از حیات اوست در عالم!
ندانند این که هر چیزی وجود او بود لطفی
ظهورش نیز لطفی دیگر است از ایزد اکرم!
چو خور کز روشنی سازد جهان روشن، نمی بینی؛
که باشد روشنی ده، گر بود در ابر پنهان هم!
من و چون من کسی کز مسلمین مهر علی (ع) دارد
کنونش زنده میدانیم و زنده ز آن بنی آدم
ولی دارد، دوروزی مصلحت را رخ نهان، تا خود؛
جهان از دود ظلم و آه مظلومان شود مظلم
سمند فتح تا تازد، جهان از ظلم پردازد
ز بطحا رایت افرازد، ظفر بر رایتش پرچم!
شها وقت است کز ایوان، گذاری پای در میدان؛
کنی بر دردها درمان، نهی بر زخمها مرهم
شکایتها بود در دل، صبورم چون شکیب اولی؛
حکایتها بود بر لب، خموشم چون تو ای اعلم
خلت اوطاننا من نور وجه الاتقیا اطلع
غلت ابداننا من نار ظلم الاشقیا ارحم
کنی دجال را، تا غرق نیل تیغ چون قبطی
به افنای تو، روزی چند، زال چرخ شد ملهم
چنان کز هاتف غیب آمد از فرعونیان پنهان
بگوش مادر موسی ندای فاقذ فی فی الیم
کنون آن به که حال دشمن این خاندان گویم
چو کردم دوستان را مدح، باید دشمنان را ذم!
ز اولاد امیه، دوده ی مردود تا مروان
دگر، ز احفاد عباس، اهل طغیان تا به مستعصم
چه شد گر در عراق و شام، چندی عنکبوت آسا؛
بزعم خود بنای دولت خود کرده مستحکم
در ایوان خلافت، بر خلاف حق شده حاکم؛
بمیدان جلادت کرده رخش سرکشی ملجم
کسی آل علی زان قوم نشناسد که نشناسد
تذرو از بوم و، مشک ازثوم و ورد از خار و شهد از سم
ولایت بر تو ختم آمد، نبوت بر شه یثرب
تو را در خنصر است، او را بدی گر در کتف خاتم
تو آن عاجز نوازی، کز جلالت شحنه ی عدلت
بجبهه آورد چون چین، بحاجب افگند چون خم
صعاوی را دهد در حلقه ی چشم آشیان شاهین،
غزالان را بود روز و شبان از پی شبان ضیغم
ضعیفان را، در ایام تو آرام است و، از بأست
کند گرگ از بره، شاهین ز تیهو، شیر از آهو رم
خرد، کش نیست در دل شک، شمارد از تو با یک یک
کرم چه بیش و چه اندک، کرامت چه فزون چه کم!
تواند دید گر نور ملک را کور با عینک
تواند گشت گر سور فلک را مور با سلم
بروز رزم، کاندر دل نماند شهسواران را
خیال یاری از خال و، گمان دوستی از عم
زمین، از خون خونریزان، چو رنگین چهره ی روسی
هوا از گرد شبدیزان، چو مشکین طره ی دیلم
صدای پای عزرائیل، در گوش زمین مضمر؛
هوای نای اسرافیل، بر دوش هوا مدغم!
فلک را هفت پرویزن، ز آه خسته بیزد تف؛
زمین را هفت پیراهن، ز خون کشته گیرد نم
رهاند چون طبیبان از شراب مرگ اجل هرسو
سر از درد و، تن از تب لرزه، جان از بیم و، دل از غم!
چو گرد فتنه بار انگیزی، ای منصور از مرکب؛
چو بند ذوالفقار آویزی، ای معصوم از معصم
بسنگین تیغ، سوزی مزرع افلاک را خرمن؛
برنگین رمح سازی مهملات خاک را معجم
نماید از سم رخشت، هوا چون دسته ی ریحان؛
نماید از سر خصمت، زمین چون منبت شلجم
سزد ریزی ز بس زال فلک را خون فرزندان
که بیرون نارد از تن تا قیامت جامه ی ماتم
باین آهنگ، بس نالیده مرغان کهن شاها
ولی گویا چو من نالیده باشد عندلیبی کم
بغیر از خاطرم کاید بدامن شاهد نظمش
دمد روح القدس چون ز آستین فکر بکرم دم
نه هر فرزند کز بی شوی زن آید، شود عیسی؛
نه هر بی شوی زن، کآورد فرزندی، بود مریم
نجوید، تا زمین جوید، ره آسایش از گردون؛
نگردد، تا فلک گردد، بگرد مرکز عالم
مگر در معبر مسدود، پای دشمنانت ره؛
مگر در گردون مقصود، دست دوستانت خم
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - قصیده در مدح میرزا جعفر وزیر
ایا نسیم صبا، کت مبارک است قدوم؛
مبارکی و قدوم تو لازم و ملزوم
ز شاهدانت، پیغام شهد و من محرور؛
ز گلرخانت ره آورد ورد و، من مزکوم!
نه مایلم بسر زلف مشکسای ایاز
نه عاشقم بلب شهدپرور کلثوم
هوای شاهد و گلرخ، نمانده در سر من؛
برو بخطه ی شیراز، آن مبارک بوم
بگوی، از من آزرده جان خسته روان؛
بگوی، از من افسرده خاطر مغموم
بآن نتیجه ی صاف محمد مختار
بآن سلاله ی پاک پیمبر معصوم
چراغ انجمن ملک، میرزا جعفر
که خاص او بود اخلاص اهل دل بعموم
که ای سپهر محامد، که روز و شب از مهر؛
نثار کرده زر و سیم و بر سر تو نجوم
علم شدند بعالم، دو جعفر از وزرا
ولی تفاوتشان از نسب کنم معلوم
یکی نژاد به یحیی بن خالدش منسوب
یکی پذر به حسین علی شدش موسوم
ز خامه ی تو بود، نامه ی کرم مکتوب؛
ز خاتم تو بود، لوح مکرمت مختوم
به سیف ذی الیزن، آیین بندگی تو فرض
به حاتم بن عدی، شکر نعمتت محتوم
سموم قهر تو، برق آورد ز ریح شمال؛
نسیم لطف تو، گل پرورد ز باد سموم
تو را ز خلق بود خلق آشکار، آری
ذکا ز جهل تو ان یافتن، کرم از لوم
ایا جهان مکارم، که صبح و شام مهان؛
چو مور دانه کش آورده بر در تو هجوم
سه سال میشود، از نارسایی اقبال؛
که من ز دولت دیدار مانده ام محروم
نخوانده نامه ی تو، آگهم بحمدالله؛
که نیستت چو رهی دل اسیر قید هموم
تو خوانده نامه ی هر روزه ی من و، غافل
زمن ؛ که روز و شبم بیتو هایم و مهموم
گرت نبودی بالله عذر کثرت شغل
خدا نخواسته بودی میان خلق ملوم
که باشد از چه ز مداح بیخبر ممدوح
پسند نیست ز ممدوح شیوه ی مذموم!
رسید وقت، که چون دل گرفت از نثرم؛
بیکدو بیت، غم خویش سازمت معلوم
بجان تو، که گرت دل ز نظم هم گیرد؛
نه تو بمن پس ازین حاکمی، نه من محکوم
ببین بچهره ی زرد من، از دگر مردم؛
بچش حلاوت نظم من، از دگر منظوم!
بنور باصره، بینا تمیز کرد الوان؛
بحکم ذائقه، دانا ز هم شناخت طعوم!
شکسته بال، از آن مانده ام که نشناسند
هما ز کرکس و، بلبل ز زاغ و، باز از بوم
خدایگانا، دانی که اهل اصفاهان؛
چها کشیده، چها دیده، بیگنه بعموم؟!
خصوص آنکه، بشهرش بود نسب مشهور
خصوص آنکه بخلقش بود حسب معلوم
ز جور، گشته یکی بینوا، دگر مدیون؛
ز غصه، گشته یکی ناتوان، دگر مرحوم!
در آن دیار، ز اعیان مردمش امروز؛
نمانده غیر تنی چند ظالم از مظلوم
ز عجز، مظلوم، آورده آب در دیده؛
ز خشم، ظالم افگنده باد در خیشوم
دگر ز عارف و عالم، در آن خرابه دو تن؛
بجای مانده بارشاد خلق و نشر علوم
ز امن نیست، صبورند انبیا بمحن؛
ز عیش نیست، شکورند اولیا بغموم
مهان کشیده در آن شهر رخت، کاندر وی
شد آشنایی منسوخ و آشنا معدوم
چه دوستان همه رفتند و، در وطن دیدم
کسی نمانده بعادات آشنا و رسوم
دوان دوان شد منهم بغربت و دارم
هنوز چشم بالطاف قادر قیوم
که می بیند بس زود جابر از مجبور
که می بیند نه دیر ظالم از مظلوم
هر آنچه آخر ضحاک دید از کاوه
هر آنچه آخر افراسیاب دید از هوم
اگر [چه] مور ضعیف است، اگر چه پشه نحیف؛
بشیر و پیل بود عجز و قوتش معلوم
چه شد که شیر ژیان را، سطبر شد پنچه؟!
چه شد که پیل دمان را، دراز شد خرطوم؟!
غرض، کنونکه چو آدم برآمدم ز بهشت؛
دونان گندم، هر روز بایدم مطعوم
بهر که درنگری، لازم است کسب معاش؛
تخلفش نبود هیچ لازم از ملزوم
نه گنج جستم و، نه صنعتی است در دستم؛
که مزد گیرم و آسایم از غموم و هموم
نه مایه یی، که توانم بآن تجارت کرد؛
نه پایه یی که توانم ز کس گرفت رسوم
نه دزد شهرم و، نه راه میتوانم زد؛
که می بترسم از حی قادر قیوم!
عجب تر آنکه هنوزم ستاره در شوخی است
که برتری دهدم پایه چون ز صفر رقوم!
هنوز، زمزمه ی عشرتم بود مسموع؛
هنوز، رایحه ی دولتم بود مشموم!
هنوز بوی می ام، زان سبو رسید بمشام؛
که خورده اند میش پیش ازین خیول و عموم
هنوز دستم، از تیغ میرماند گرگ؛
هنوز شستم، از تیر میپراند بوم
نه رای آنکه کشم رای هند را رایت
نه روی آنکه شوم روشناس قیصر روم
بود منادمت میر بلخ، بر من تلخ،
بود مصاحبت شاه شام بر من شوم
چه جای آنکه خورم نان، ز سفره ی آنان
که آب زندگانی از دستشان بود مسموم
ز کاسه ی سر تفسیده ی مغان غسلین
ز سفره ی تن پوسیده ی سگان زقوم
منی فاجره ی پیر، از کف مبروص؛
نخاع منتن خنزیر از ید مجذوم
هزار بار بکامم بود گواراتر
ز آب و نان فرومایگان سفله ی شوم
بصدق قولم، اگر شاهدی طلب دارند؛
خدای داند و آنگاه غیرت مخدوم
بغیر زرع، چو باقی نماند کار دگر؛
که باد یارب ازین راه روزی مقسوم
پی شکافتن خاک کشتزار، نخست؛
ز آهم آهن شد نرم، چون ز آتش موم!
دو گاه کرده بهم جفت، ز آسمان و زمین؛
بملک خود، که چو کشت دل است آینه ی بوم
فشاندم اشک، که هم دانه باشد و هم آب؛
در آن خرابه، شب و روز میپرانم بوم
هنوز دانه نرسته، نجسته روزی مور؛
هنوز خوشه نبسته، نبسته دهقان چوم
ز خاک، سر بدر آرند ظالمان جهول؛
برات سیم و زر آرند جاهلان ظلوم
همه قصیر الجیدند و ضیق الجبهه
همه طویل الباعند و واسع الحلقوم
تهی است از غله انبارم و، ز ردستم
شود ازین دو نشان، بخلم از کرم معلوم!
پر است چشم و دلم، گر چه منت ایزد را؛
ولی چه سود که نادان محصل میشوم؟!
بجای غله، نگیرد لآلی منثور؛
بجای زر، نستاند جواهر منظوم!
بیک خدا و صد و بیست و چار هزار
پیمبران مقدس، بچارده معصوم
بتیره خاک مطبق، بنا کشیده نبات؛
بسبز طاق معلق، بنا شمرده نجوم!
که گر بجرم زراعت خورم شکنجه، به است
که از زکوة دگر زارعان خورم مرسوم؛
کنون که نیست کسی را هوای اصفاهان
ز جوش گریه ی مسکین و ناله ی مظلوم؛
سه چار مزرعه مانده است در خرابه ی قم
مرا به ارث ز آبا، یکان یکان مرحوم
بشکر اینکه دهد هر نفس خوارج را
بباد زلزله ی خوف شاه، خسف سدوم
یکی از آن همه از راه مرحمت چه شود
تیول گفته بنامم رقم شود مرقوم
زمن خراج نخواهند و، در عوض گیرند
ز خیل خارجیان، چه امام و چه مأموم
اگر چه واهمه بس دوربین فتاده، ولی
بحضرت تو تغافل نباشدم موهوم
ندارم ارچه سرارغ جواهر مکنون
ولی بود خبرم از سرایر مکتوم
گل است آب ز سرچشمه، صاحبا دانم؛
وگرنه خشک چرا مانده کشت این برو بوم؟!
صفای طینت پاک تو، لیک تریاقی است؛
که شاید ان شاء الله رهاندم از سموم
همی نیابی تا طعم شکر از حنظل
همی نیابی تا عصر یاسمین از ثوم
مذاق دوستت، از شهد مل بود محظوظ؛
مشام دشمنت، از مشک و گل بود محروم!!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
آمد شب و، وقت یا رب آمد!
یا رب چکنم؟ دگر شب آمد!
همسایه، شنید یا ربم را
از یا رب من، به یارب آمد
ای دوست بگو بکویت امشب
دشمن بکدام مطلب آمد؟!
کز راه هزار بدگمانی
جانم صدبار بر لب آمد!
از خال سیاه کنج چشمت
امروز بچشم من، شب آمد
خلقی بگمان، که پیشم این روز
از گردش چشم کوکب آمد
دردی دارد دلم که درمانش
.......................ب آمد
جان سوخت ز سوز عشقم آذر
تو پنداری بتن تب آمد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
نشسته میکشان، اهل هوس در خلوت جانان؛
مرا بیرون در باید کشیدن ناز دربانان
چه در شیر تو کافر کیش مادر کرده در طفلی
که شیرین در مذاق آید تو را خون مسلمانان؟!
بتان ریزند اگر خونم، غم جانم نه؛ لیک از خون
شود آلوده ترسم دامن این پاکدامانان
اگر در چاک پیراهن نمایی نار پستان را
ز غیرت خون شود دل در درون نارپستانان
بکویش میروم ناخوانده از بیطاقتی هر دم
ولی زان رفتنم شرمنده، چون ناخوانده مهمانان
نه ترسم کآسمان برگردد از من، لیک از آن ترسم
که برگردند از من بیگنه برگشته مژگانان
خوش آن ساعت که نالان افتم از پی ناقه ی او را
چو مجنون، از قفای محمل لیلی حدی خوانان
مرا گر کشت ترسا زاده یی، خونم بحل بادش؛
بمحشر دامن او را مگیرید ای مسلمانان
ببزم خاص جانان، نیست آذر را رهی آری
گدایان را نباشد ره بخلوتگاه سلطانان
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
کجایی یوسف ثانی، کجایی؟!
جدا از پیر کنعانی کجایی؟!
به دست اهرمن، حیف است خاتم
تو ای دست سلیمانی کجایی؟!
سرت گردم، کنون از صحبت دوش
نداری گر پشیمانی کجایی
چو افتد فکر معموری به خاطر
همین گویم که ویرانی کجایی؟!
چو گیرد دامنم را خار امید
همین نالم که عریانی کجایی؟!
مسلمانان نمی پرسند حالم
کجایی ای مسلمانی کجایی؟!
مگو از کعبه و بت خانه آذر
که می دانم نمی دانی کجایی؟!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - ماده تاریخ (۱۱۷۶ه.ق)
دریغا ز ناسازگاری گردون
که ویران شد از وی سرای محمد
محمد که بگذشت عمرش سراسر
بحمد خدا و ثنای محمد
بفردوس ازین خاکدان شد روانه
که آنجا نهد سر بپای محمد
در اندیشه بودند همصحبتانش
بتاریخ سال فنای محمد
رقم کرد آذر الهی الهی
بهشت برین، باد جای محمد
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - و له قطعه
ای که در بارگاه زیبایی
نازنینان تو را نیاز آرند
مشت خاکی است در خرابه ی من
همچو مشکی که از طراز آرند
گفتم: آهن قبا غلامانت
کز نفس سنگ در گداز آرند
با سترگ استران اصطبلت
کز جرس ساز دلنواز آرند
توبره ها و جوالهای بزرگ
ریسمانهای بس دراز آرند
تا شب از پا چو مهر ننشینند
بامدادان چو ترکتاز آرند
بسوی آن خرابه بخرامند
گنجها از زمین فراز آرند
یعنی آن خاک ازین خرابه برون
بهزاران هزار ناز آرند
تا بآن ساحت از پی راحت
آب از زمزم حجاز آرند
از پی میوه و شکوفه، نهال؛
از درختان سرفراز آرند
سرو و گل را نهال بنشانند
نرگس و لاله را پیاز آرند
قمریان، ناله سنج چون محمود
سروها، جلوه چون ایاز آرند
برده نیمی و، مانده نیمی چند؛
چاکرانت بهانه ساز آرند
دلم آزرده شد ز ناز، ای کاش
بیش از ینم ز ناز ناز آرند
یا بفرمای، آنچه مانده برند
یا بگو، آنچه برده باز آرند
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - بتاریخ مولود پسران خود گفته (۱۱۹۴ ه.ق)
شکر آذر، که شب هشتم ماه آذار
دو شکفته گلم، از گلبن آمال دمید
شب عیدم، دو فرشته بلب بام نشست؛
هر یکی را دم روح القدس از بال دمید
یعنی از لطف الهی بسرم سایه فگند
دو سهی سرو، که از روضه ی اقبال دمید
شمع دو ماه نوم، نیمه ی آن شب افروخت
نور دو صبح خوشم، اول آن سال دمید
هر دو گوهر، ز یکی درجم، ناگاه نمود
هر دو اختر، ز یکی برجم ؛ فی الحال دمید
نام این ابراهیم آمد و آن اسماعیل
چون برایشان دم فیض نبی و آل دمید
سیم اختر، بسر آن، پر جبریل فشاند؛
نکهت گل، برخ این، دم میکال دمید!
خواند خور، بر رخشان اول روز آیه ی نور
و ان یکاد آخر شب، ماه ز دنبال دمید
کیشان، تخت بشایستگی بخت نهاد؛
جمشان، نای بفرخندگی فال دمید
نروم یا رب ازین باغ، که بینم خطشان
چون ز گل سبزه بآرایش تمثال دمید
چون بشیرم خبر از مقدمشان داد و دلم
حرزشان از دم جان پرور ابدال دمید
خامه برداشتم و نامه، نوشتم تاریخ
«دو مه نو شبی ازمشرق اجلال دمید»
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - فی المقطعات
الا ای نسیم سحر، پیش از آن
که خیزد بتکبیر بانگ خروس
روان شو ز گیلان بملک عراق
که شاهان در آنجا نوازند کوس
دیاری که حسرت بخاکش برند
چه هند و چه ترک و چه روم و چه روس!
چو بر خطه ی قم گذارت فتد؛
ز آبش دهان شوی و خاکش ببوس
که آن خطه خلوتگه فاطمه است
نموده است آن زهره آنجا خنوس
هم او را پدر هم برادر بود
شهنشاه بغداد و سلطان طوس
در آنجا بگو سید اسحق را
که ای کرده در صدر ایوان جلوس
صبا آمد و نامه ات باز داد
ز هجران دریغ، از جدایی فسوس!
مگو نامه، درجی و، در وی لآل؛
مگو نامه برجی و، در وی شموس!
تعالی الله، آن نامه ی دلفریب
بنامیزد، آن قاصد چاپلوس
چه نامه؟ یکی لوح سیمین که ریخت ؛
بر آن مشک تر، خامه ی آبنوس!
چه قاصد؟ عیان از جبینش صفا؛
چو آیینه ی زاده ی فیلقوس!
دلت مخزن و، عقد نظمت گهر؛
دلت حجله و، فکر بکرت عروس!
در آن نامه ات بود از قم گله
که باشد شبت تیره، روزت غموس
مکن شکوه از دردمندان قم
که دهقان او هست فرفوریوس
نکوهش مفرما، کز افلاسشان
نباشد به تن جامه ی زر لبوس
بود فارغ آن ماهی از قید دام
که بر پشت او نیست داغ فلوس
حرمگاه خیر البریه است قم
که خاکش عبیر است و آبش مسوس
در آنجا نشانی نبوده است و نیست
ز کیش یهود و ز دین مجوس
همه مردمش، پاک ز آلودگی؛
بجان چون عقول و، بتن چون نفوس
چو اصحاب صفه، صفا داده اند؛
تن از پشم اشتر، شکم از سبوس
نه محزون، که خیزد زمخزن غبار؛
نه غمگین، که دارد در انبار سوس
در آن آستان ملک پاسبان
دعا کن مباش از اجابت یؤوس
که روبیم خاک درش، بالعیون؛
که گردیم بر درگهش بالرؤوس
فرستادم آن کش ز من خواستی
کند تا درین مطلبت پایبوس
ولی ریخت از شرم گستاخیم
ز رخ گاه یاقوت و، گه سندروس
الا تا بمیخانه ی آسمان
کواکب کشند از کف هم کؤوس
لب دوستت، باد چون گل ضحوک
رخ دشمنت ابر آسا عبوس
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - تاریخ آب انبار (۱۱۸۹ ه.ق)
فخر زمانه، حضرت حاجی ابوالحسن
کو راست صفوت صفی ز خلت خلیل
آن کو بکار نیک، نه در کنیتش نظیر
آن کو بفعل خیر، نه در عالمش عدیل
آن صافدل، که در طلب آب زندگی
شد رای روشنش همه جا خضر را دلیل
یاد آمدش، چو از شه لب تشنگان حسین
کرد از برای تشنه لبان بر که یی سبیل
آبش، چو آب روی شهیدان کربلا
غیرت فزای چشمه ی کافور و زنجبیل
شیرین و صاف و سرد و گوارا و مشکبوی
چون زنده رود و دجله و جیحون، فرات و نیل
ظلمات نیست ساحت کاشان و، شد عیان؛
آبی که شد حیوه ابد خضر را کفیل
آبی که خضر خاصه ی خود میشمرد، شد
بر خلق ازو سبیل، که بادا جرا و جزیل
هر تشنه را، که کام ازین برکه تر شود
گوید که: ای خدای جهان داور جلیل
بانی این بنا بودش عاقبت بخیر
آمین سرای دعوت او باد جبرئیل
در تشنگی بروز قیامت دهد مدام؛
ساقی کوثرش، قدح از آب سلسبیل
هم بخت او سعید بود، نامه اش سفید
هم دوستش عزیز بود، دشمنش ذلیل
تاریخ خواستند ز خیل سخنوران
اتمام برکه را که بود ظل او ظلیل
برداشت آذر آب و بتاریخ آن نوشت:
این برکه بر حسین شد از بوالحسن سبیل
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - ماده تاریخ (۱۱۸۸ ه.ق)
بفرمان دارای ایران که بودش
بکف تیغ رستم، بسر تاج خسرو
کردم رسم، سلطان جمشید پایه؛
کریم اسم، خاقان خورشید پرتو
شه زند، کز نام او زنده ماند؛
جهان کو بداد و دهش کرد مملو
کنون بندد اندر میان رشته ی در
کسی کو نبودش بکف خوشه جو
یکی مسجد آراست از لطف ایزد
به شیراز کافگند بر نه فلک ضو
چه مسجد، که سودی، گر امروز بودی؛
بخاکش لب جم، رخ کی، سرزو
مگو هست زینگونه مسجد بگیتی
وگر دیگری گویدت هست، مشنو
پی ضبط تاریخ آن سال فرخ
فتادند دانشوران در تک و دو
رقم کرد کلک گهر سلک آذر:
«بشیراز وا شد در کعبهٔ نو»
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۶ - و له قطعه
ای صاحب مهربان که فیضت
برخرد و کلان رسیده دانی
جود خاص و سخای عامت
بر پیر و جوان رسیده دانی
وصف تو ز من بخلق عالم
پیدا ونهان رسیده دانی
بر من چه غم از ندادن ریع؟!
ز اهل برکان رسیده دانی
کشت املم، ز ظلم ایشان؛
باغی است خزان رسیده دانی
گفتم که: بگیر ریع من زود،
بر من چه زیان رسیده دانی
گفتی که: بصبر کوش و، کارم
از صبر بجان رسیده دانی
در دل گله از توام نه، اما
از دل بزبان رسیده دانی
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۶
در صبحدمی که کردمی نافله ها
شد سوی جنان روان ز جان قافله ها
دیدم به یکی چشم زدن کاشان را
از زلزله شد عالیه ها، سافله ها
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
هادی که ازو زمانه را آبادی است
وز مولودش جهانیان را شادی است
در تاریخ ولادتش گفت آذر:
«مردم همه گمراه و محمد هادی است»
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
ایشان که قرار سینه ریشان بردند
اول دل آذر پریشان بردند
اکنون گویند: ما نبردیم دلت
ایشان بردند، با الله ایشان بردند
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
غارتگر جان، ز چشم من برد دو رود؛
هر یک از چشم من روان کرد دو رود
نخلی دو، تر و تازه ام از باغ رود
کز عیسی و از مریم شان باد درود
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
سلخ شعبان، میم بدریوزه رسید
از پیر مغان روزی هر روزه رسید
میگفت لبم، چون بلب کوزه رسید
روزی گذران خوش، که مه روزه رسید
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
ای جود تو از ابر برآورده نفیر
هست از کرمت روی کریمان چو زریر
نگرفتم اگر زر از تو، عذرم بپذیر
هر کس بتو گفت ده، بمن گفت مگیر
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
آه از حسنین، کز جهان شیون و شین
سر زد زغم آن دو امام کونین
ای وای از آن زمان که خورد آب حسن
فریاد از آن دم که نخورد آب حسین