عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
بلبلان رخت به باغ افگندند
زاغ را بار سفر می بندند
دل لاله به عبیر آلودند
دهن باد به مشگ آگندند
باغ با باد صبا هم سخن است
چه سخن همدم و هم سوگندند؟
صبح و گل خنده زنانند به هم
هر دو بر کار جهان می خندند
سوگوارست بنفشه که هنوز
سوسن و یاسمن اندر بندند
تازه رویند ریاحین الحق
عاقلان جز که چنین نپسندند
تازه رویی به تا چند از غم
چون درین دایره روزی چندند
می شتابند وشاقان چمن
تا به سلطان جهان پیوندند
ارسلان آنکه دل و همت او
بیخ فتنه ز جهان بر کندند
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
تا لاله ز شوخی به جهان شو در افگند
از پرده بسی خسته دلان را بدر افگند
زلف و رخ معشوقه ما دید بعینه
هر دیده که بر لاله سحرگه نظر افگند
هر خون که جهان خورد از آزرده دلان پار
امسال زمین از جگر خویش افگند
خوش دل شده بود از مدد عمر که ناگه
بیم اجلش خون سیه در جگر افگند
آن روز که بشکفت ز یاقوت سپر ساخت
و آن شب که فرو ریخت ز عالم سپر افگند
مرغی است عجب لاله که بر شاخ زمانه
شب بال بر آورد و سحرگاه پر افگند
با لاله همی خواست مجیر اسب طرب تاخت
یک حادثه پیش آمد و صد دفع در افگند
سوسن به سحرگه به زبانی که ورا هست
از فتح شه اندر همه عالم خبر افگند
شه زاده محمد پسر اعظم اتابک
کاو سایه همه بر سر فتح و ظفر افگند
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۱
هنگام آنکه صبح صف آسمان شکست
اول نفس که زد دم شب در دهان شکست
هر بیضه ای که بود برین آشیان سبز
مرغ سپیده دم همه در آشیان شکست
شب دید و من که تیر نفسهای سالکان
پیکان سفته در جگر آسمان شکست
هر دو کان ز مجمر دلها برون پرید
بر روی صبح طره عنبر فشان شکست
دلهای شبروان ز رقیبان پرده در
گوهر ز سنگ چون شکند آنچنان شکست
من جام جم گرفته و با خود درین سخن
کین جامخانه فلکی چون توان شکست؟
آخر زمان به کین من آمد مگر منم
اول کسی که شیشه آخر زمان شکست
زوبین آه بر سپر شب چنان زدم
کز باد حمله تیر فلک در کمان شکست
دل عزم آستان عدم داشت عقل گفت
بس یار آبگینه که این آستان شکست
من گرم کرده اسب سخن با برید سر
خوشید سر بزد سخنم در دهان شکست
دل گفت کای مجیر هم از راه باز گرد
کان اسب در سر آمد و آن نردبان شکست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۱
صفاهان خرم و خوش می نماید
بسان پَرّ شهرآرای طاووس
ولی زین زاغ طبعان کاهل شهرند
نجس شد بال خوش سیمای طاووس
یقین می دان که مجموع سپاهان
چو طاووس است و اینها پای طاووس
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۹
گل باغ فضلم زلال میم ده
گر امید داری که بشکفته باشم
چنان ساز کامشب ز می مست و طافح
به عزم صبوح دگر خفته باشم
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۴
ای رای رفعیت آسمان را
پیموده و در میان گرفته
خاک قدم تو منزل خویش
بر تاریک آسمان گرفته
بیشی زجهان ازین سبب راست
آوازه تو جهان گرفته
هر لحظه عدوی بد دلت راست
ادبار فلک به جان گرفته
در معرکه چون سوار باشی
نصرت بودت عنان گرفته
چون باده خوری زمانه باشد
از حادثه ها کران گرفته
مدح تو نخواند سنگ خارا
زان گشت چنین زبان گرفته
در عالم علم و فکرت تست
صد ملک به یک زمان گرفته
بر درگه عدل پرورت هست
مرغ ظفر آشیان گرفته
هر شب ز صفای تست گردون
شکل خوش گلستان گرفته
هر روز ز بیم تست خورشید
رنگ رخ ناتوان گرفته
با عدل تو دست ترک طبعان
خوشرویی بوستان گرفته
گر بنده به خدمت تو نامد
ای دست تو رسم کان گرفته
مهر تو همیشه بود در دل
چون عاشق مهربان گرفته
هم شکر تو از زبان نداده
هم مدح تو بر دهان گرفته
تا موسم نوبهار باشد
بستان گل و ارغوان گرفته
تا فصل خزان بود همه شاخ
رنگ زر و زعفران گرفته
بادی به مراد دل نشسته
بر خصم ره امان گرفته
تو خرم و باد رایت تو
بر شاخ ظفر مکان گرفته
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲
یا من اصابته حمی غیر نائبه
لا کان عرضک ما یبقی لها غرضا
فاسلم و لا تحسبنها من اری مرض
فانها عرض کالبرق او و مضا
الصدر جوهر فرد دام مغتبطا
و للجواهر طبع یقبل العرضا
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۳
حبذا هبة ریح اشعلت فی الروض نارا
وحلت بالورد لما ملات فاه نضارا
گر صوابی کرد خواهش پیش خوان ترک ختا را
تا دهد در موسم گل باده ای گلرنگ ما را
سر الی الروض رویدا لصبوح و غبوق
لتری الطیر صحاة و تری الناس سکاری
بس لطیف آمد صبا در باغ وین لطف طبیعی
نصرة الدین پهلوان دادست پنداری صبا را
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۱۱
اسعد فقد اقبل وجه النهار
واقض ذمام الورد والجلنار
ای به دو رخ همچو گل اندر بهار
خیز مزن بر دل من نوک خار
لن یقبل العذر فلا تعتذر
اذ لیس هذا ز من الاعتذار
بوسه اگر خواهی و گر نی بده
باده اگر داری و گر نی بیار
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۱۹
یا صاح قد صاح دیک الصبح فاستعجل
مدامة مثل عین الشمس یستقبل
بیاور ای می و ماه از لب و رخ تو خجل
میی که قوت روان آمدست و قوت دل
واسقنی صرفها من وسط باطیة
فی حضرة الملک الموصوف بالعدل
چه چیز خوشتر از آن در جهان که باده خورد
خدایگان جهان ارسلان بن طغرل
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۲
نسیم الصبا قادم اذ تبسم
فقدم و قل للصبا خیر مقدم
فنیرو زنا زاده الله قدرا
اتانا باو فی نعیم و انعم
زهی روز شادی و نوروز خرم
که فرخنده بادی تو بر شاه عالم
پناه جهان ارسلان سایه حق
که در شرق و غرب اوست سلطان عالم
فهات علی نغمات المثانی
زجاجات خمر ممالی و حرام
و سلم الی راحتی کأس راح
لاسلو ببها من همومی واسلم
طرب کن چو شد کار دولت مهیا
طلب کن ز ساقی نبید دمادم
جهان جز دمی نیست پس جهد آن کن
که در خرمی بگذرد آن یکی دم
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۳
ورد الورد والنسیم سقیم
والهوی صح عن سقام نسیم
گل به اکنون حریف و باده ندیم
که جهان کرد گل به گل تسلیم
فختام الریاض من مشک
و مزاج المدام من تسنیم
در دل از باده لذتی است تمام
بر گل از باد منتی است عظیم
ان ریح الصبا و نفحتها
کیف یحیی العظام و هی رمیم
کیست ممدوح بلبل اندر باغ؟
پهلوان پادشاه هفت اقلیم
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۴
اتی النیروز محفوفا بهذا الحسن والاحسان
تفضل واشرب الصهبا بهذا الروح والریحان
خداوندا می گلگون ز یار لاله رخ بستان
که رخ بنمود گل در باغ و آمد لاله در بستان
لقد نادی منادی الغیم بالتغرید والالحان
تعالوا واشربوا الراح فهذا اطیب الازمان
چو در زیر نگین تست دور گنبد دوران
به می بنشین و در مجلس مجیر خسته را بنشان
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۵
قم فاسقنی فی زمن المهر جان
واصرف بصر الخمر عن صرف الزمان
موسم گل رفت و درآمد خزان
باده گلرنگ در آرید هان
یا حبذا الراح و یا حبذا
حسن اوانیه بهذا الاوان
باده صافی خور و بگشای دل
چون کف شه زاده قزل ارسلان
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۸
اضحک فی الروض ثغر الاقحوان
عبرة الغیم اذا طاب الزمان
ساقیا در مجلس شاه جهان
پیر ده می زانکه عالم شد جوان
هاتها فی الشمس فی باحورها
اسقنیها الخمر یا بدر الحسان
باده ای نه بر کفم چون آفتاب
در شبی چون چتر سلطان ارسلان
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۳۶
ادام الله ایام البهار
و الیس لیله حلل النهار
می روشن درین شبهای تاری
چه می داری بیاور تا چه داری؟
ادر لله درک من ملیح
زجاجات العقار بلانقار
به یاد خسرو عادل قزل خور
که او را شد مسلم شهریاری
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۳۷
الا یا ساکن الدار رأیت الثلج فی الدار
فاوقد بیننا جمرین من خمر و من نار
جهان از برف پر کافور قیصوریست پنداری
بیاور باده روشن که شد روی هوا تاری
ادر کأسین من لحظ و من مکنون خمار
ققلبی صار مسلوبا باکراه و اجبار
نه به زین موسمی باشد ز بهر عیش و می خواری
نه سلطان ارسلان دارد نظیری در جهانداری
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۴۴
الدیک فی صیاح واللیل فی انهزام
والنور قد تبدی من لجة الظلام
ای همچو دیده در خوروی همچو جان گرامی
چون از غم تو شادم می ده به شادکامی
اسمع فداک روحی فالدیک قال حقا
یا معشر السکاری هبوا من المنام
صبح است و باده حاضر می ده که کم در افتد
وقتی بدین لطیفی کاری بدین تمامی
یا صاحب الاغانی اضرب علی المثانی
شعری کزهر روض فی سیدالکرام
یاد مظفرالدین می خور که نوش بادت
یعنی قزل که پیشش گردون کند غلامی
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۴۵
غرب الشمس والهوی سکنی
و سهیل بدا من الیمن
این این الکؤوس مترعة
هاتها هاتها و لاتهن
لشکر شب رسید تن چه زنی؟
حبشی دست یافت بر ختنی
ای که از عارض، آفتاب منی
پر کن از باده، کوزه دو منی
هی عین الدیوک ذائبة
فاسقنی یا محلق الاذن
انت روحی و راحتی فاذا
غبت عنی بهت عن بدنی
باده ده عهد چون منی مشکن
گر چه یار شکسته زلف منی
زانکه با عدل ارسلان سلطان
نتوانی که عهد من شکنی
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۶
خسروا قهر تو گر بار بر ایام نهد
صبح را عقل سیه روی تر از شام نهد
در سر آید تو نپرسی که چه؟ تا من گویم
توسن چرخ چو بی حکم تو یک گام نهد
صدمه تیغ تو و قوت حلمت به اثر
در زمین جنبش و اندر فلک آرام نهد
چرخ نیلوفری آن لحظه زند خنده چو گل
که چو نرگس مثلا بر کف تو جام نهد
دهر کون سوخته در دام کشد شخص عدوت
تا چو شد سوخته از غم لقبش خام نهد
عرصه بارگهت راست که بیند خورشید
چرخ را بنگه لوری سزد ار نام نهد
لوح محفوظ که از دفتر قدرت ورقی است
سر نهد بر خط حکم تو و ناکام نهد
گوش می دار که شمشیر زحل کینه تو
باج بر گردن تاچخ زن بهرام نهد
کار خصم تو اگر راست نماید که مباد
آن کژی دان که به صد حیلتش ایام نهد
دور این گلشن نه دایره در دام تو باد
تا به جان خار بداندیش تو مادام نهد
کار انصاف به دوران تو پر آب بماند
فتنه با دولت بیدار تو در خواب بماند