عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۷۸
ریشی درون جامه داشتم و شیخ از آن هر روز بپرسیدی که چونست و نپرسیدی کجاست دانستم از آن احتراز می‌کند که ذکر همه عضوی روا نباشد و خردمندان گفته‌اند هر که سخن نسنجد از جوابش برنجد.
تا نیک ندانی که سخن عین صواب است
باید که به گفتن دهن از هم نگشایی
گر راست سخن گویی و در بند بمانی
به زانکه دروغت دهد از بند رهایی
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۱
هر که بر زیردستان نبخشاید به جور زبردستان گرفتار آید.
نه هر بازو که در وی قوتی هست
به مردی عاجزان را بشکند دست
ضعیفان را مکن بر دل گزندی
که درمانی به جور زورمندی
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۵
نصیحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بیم سر ندارد یا امید زر.
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش
امید و هراسش نباشد ز کس
بر این است بنیاد توحید و بس
کسایی مروزی : دیوان اشعار
خضاب شاعر
از خضاب من و موی سیه کردن من
گر همی رنج خوری ، بیش مخور ، رنج مبر !
غرضم زو نه جوانی است ، بترسم که ز ِ من
خرد پیران جویند و نیابند مگر !
کسایی مروزی : دیوان اشعار
پنجاه سالگی شاعر
به سیصد و چهل یک رسید نوبت سال
چهارشنبه و سه روز باقی از شوال
بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم
سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر
که بَرده گشتهٔ فرزندم و اسیر عیال
به کف چه دارم از این پنجَه شمرده تمام
شمارنامهٔ با صدهزار گونه وبال
من این شمار آخر چگونه فصل کنم
که ابتداش دروغ است و انتهاش مُحال
درم خریدهٔ آزم ، ستم رسیدهٔ حرص
نشانهٔ حَدَثانم ، شکار ذلّ سؤال
دریغ فر جوانی ، دریغ عمر لطیف
دریغ صورت نیکو ، دریغ حسن و جمال !
کجا شد آن همه خوبی ، کجا شد آن همه عشق ؟
کجا شد آن همه نیرو ، کجا شد آن همه حال ؟
سرم به گونهٔ شیر است و دل به گونهٔ قیر
رخم به گونهٔ نیل است و تن به گونهٔ نال
نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز
چو کودکان بدآموز را نهیب دوال
گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود
شدیم و شد سخن ما فسانهٔ اطفال
ایا کسایی ، پنجاه بر تو پَنجه گذاشت
بکند بال تو را زخم پنجه و چنگال
تو گر به مال و اَمَل بیش از این نداری میل
جدا شو از امل و گوش ِ وقت ِ خویش بمال
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۲
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع ِ پیردندان کَرو
سزد که پروین بارد دو چشم من شب و روز
کنون کزین دو شب من شعاع برزد پَرو
غریب نایدَش از من غریو گر شب و روز
به ناله رعد ِ غریوانم و به صورت غَرو
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۶
که نعمهای او چو چرخ روان
همه خواب است و باد و بادفَره
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
سخت‌ جانی از من محزون‌ که باور داشته‌ست
زندگانی بی‌ تو این مقدار لنگر داشته‌ست
خار خار موج در خونم قیامت می‌کند
خنجر نازت‌نمی‌دانم چه‌جوهر داشته‌ست
بر رهت چون‌ نقش‌ پا از من صدایی برنخاست
پهلوی بیمار الفت طرفه بستر داشته‌ست
حسرت مستان این بزم از فضولی می‌کشم
شرم‌اگر باشد عرق‌هم‌ می به‌ساغر داشته‌ست
بزمها از رشتهٔ شمعی‌ست لبریز فروغ
اینقدر بالیدنم پهلوی لاغر داشته‌ست
پروازها جمع است در مژگان من
گر همه خوابیده باشم بالشم پر داشته‌ست
؟؟؟ پروازها جمع است درمژگان من
پنجهٔ بیکار هم خاریدن سر داشته‌ست
نیست جز نامحرمی آثار این زندانسرا
خانهٔ ‌زنجیر یکسر حلقهٔ در داشته‌ست
دست بر هم سودن ما آبله آورد بار
چون‌صدف بیحاصلی‌ها نیزگوهر داشته‌ست
چون تریا پا به‌گردون سوده‌ایم از عاجزی
آبله ز خاک ما را تاکجا برداشته‌ست
دل مصفاکن جهان تسخیری آن مقدار نیست
آینه صیقل زدن ملک سکندر داشته‌ست
بیدل ا‌ز خورشید عالمتاب باید وارسید
یک دل روشن چراغ هفت‌کشور داشته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
چون شمع اگر خلق پس و پیش‌گذشته‌ست
تا نقش قدم پا به سر خویش‌گذشته‌ست
در هیچ مکان رام تسلی نتوان شد
زین بادیه خلقی به دل ریش‌گذشته‌ست
گر راهروی براثر اشک قدم زن
هستی‌ست خدنگی که ز هرکیش گذشته‌ست
شاید ز عدم گل کند آثار سراغی
ز دشت غبار همه‌کس پیش‌گذشته‌ست
هر اشک‌که‌گل‌کرد ز ما و تو به راهی‌ست
این آبله‌ها بر سر یک نیش‌گذشته‌ست
روز دو دگر نیز به‌کلفت سپری‌گیر
زین پیش هم اوقاف به تشویش‌گذشته‌ست
شیخان همه آداب خرامند ولیکن
زین قافله‌ها یکدو قدم ریش‌گذشته‌ست
آدمگری از ریش بیاموزکه امروز
هر پشم ز صد خرس‌و بز و میش‌گذشته‌ست
ی پیر خرف شرم‌کن از دعوی شوخی
عمری که‌کمش می‌شمری بیش‌گذشته‌ست
زین بحرکه دور است سلامت زکنارش
آسوده همین کشتی درویش گذشته‌ست
سرمایه هوایی‌ست چه دنیا و چه عقبا
از هرچه نفس بگذرد از خویش‌گذشته‌ست
بیدل به جهان‌گذران تا دم محشر
یک قافله آینده میندیش گذشته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
هما سراغم و زیر فلک مگس هم نیست
چه جای کس که درین خانه هیچکس هم نیست
به‌وهم‌، خون‌مشو ای دل‌که مطلبت عنقاست
به ‌عالمی ‌که توان ‌سوخت مشت خس هم ‌نیست
ز بیقراری مرغ اسیر دانستم
که جای یک نفس آرام در قفس هم نیست
به بی‌نیازی ما اعتماد نتوان کرد
به دل هوایی اگر نیست دسترس هم نیست
فساد ما اثر ایجاد حکم‌.تهدید است
اگر ز دزد نیابی نشان عسس هم نیست
ز خویش رفتن ما ناله‌ای به بار نداشت
فغان‌که قافلهٔ عجزرا جرس هم نیست
گذشته است ز هم‌گرد کاروان وجود
کسی که پیش نیفتاده است پس هم نیست
شرار من به چه امید فال شعله زند
که دامنم ته سنگ آمد و نفس هم نیست
به درد بیکسیم خون شو، ای پر پرواز
کز آشیان به درم کردی و قفس هم نیست
بدین دو روزه تماشای زندگی بیدل
کدام شوق و چه عشق اینقدر هوس هم نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۶
کتاب عافیتی قیل و قال باب تو نیست
ببند لب‌ که جز این نقطه انتخاب تو نیست
برون دل نتوان یافت هرچه خواهی یافت
کدام‌گنج‌که در خانهٔ خراب تو نیست
سپند مجمر تسلیم قانع ازلی‌ست
بس است نال اگر اشک باکباب تو نیست
اگر تو لب نگشایی ز انفعال طلب
جهان به غیر دعاهای مستجاب تو نیست
نفس چو صبح‌، غنیمت شمار موهومی‌ست
زمان اگر همه پیری‌ست جز شتاب تو نیست
به د!‌غ منت احسانم ای فلک منشان
دماغ سوخته را تاب ماهتاب تو نیست
چه آسمان چه زمین انفعال روبوشی ست
توگرپری شوی این شیشه‌ها حجاب تونیست
به جلوهٔ قو ازل تا بد جهان عدم اسب
در آفتاب قیامت هم آفتاب تو نیست
کجا بریم خیالات پوچ علم و عمل
به عالمی‌که تویی هیچ چیزباب تو نیست
ز دل معاملهٔ عین و غیر پرسید
زبان‌ گزید که جز شبههٔ حساب تو نیست
گل بهار و خزان ظهور یکرنگ است
تو هم ببال‌ که جز باد در حباب تو نیست
مقیم خانهٔ زینی چو شمع آگه باش
که پا به هرچه نهی جزسرت رکاب تونیست
‌سلامت سر مژگان خویش باید خواست
به زیر سایهٔ دیوار غیر خواب تو نیست
در آتشیم ز بی‌انفعالی‌ات بیدل
که می‌گدازی وچون شیشه نم درآب تو نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۳
رنگم درین چمن به هوس پر زننده نیست
یعنی پر شکسته به جایی رسنده نیست
عمری‌ست موج گوهر ما آرمیده است
نبض نگه به دیده حیران جهنده نیست
افتاده‌ایم در قدم رهروان بس است
ما راکه همچو آبله پای دونده نیست
گرد نیازم از سرکویت‌ کجا روم
بسمل اگر پری بفشاند پرنده نیست
حسرت به نام بوسه عبث فال می‌زند
نقش تبسمی به نگین تو کنده نیست
از حرص بی‌قناعتی خاکیان مپرس
تا نام بندگی است خدایی بسنده نیست
بگذار تا هوس پر و بالی زند به هم
آنجاکه جلوه است نظرها رسنده نیست
می‌تازد از قفای هم اجزای کاینات
این مشت خاک غیر عنان فکنده نیست
چون سایه باش یک قلم آیینهٔ نیاز
آن را که سجده جزو بدن نیست بنده نیست
چون صبح این دری ‌که به رویت‌ گشوده‌اند
پاشیدن غبار نفسهاست خنده نیست
ای بیکسی بنال به دردی‌که خون شوی
عمری‌ست رنگ باخته‌ایم وپرنده نیست
بیدل چه انتظار وکدام آرزوی وصل
چشم به خواب رفتهٔ بختم پرنده نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
شب به یاد آن لب خموش گذشت
ناله شد شمع وگلفروش‌گذشت
چشم بر جلوه‌ای‌ که وا کردیم
پیش پیش نگاه هوش گذشت
عمر رفت و هنوز در خوابم
کاروان از سرم خموش گذشت
زبر پا دیدم از نشاط مپرس
مژه پل گشت و نای و نوش گذشت
کاف و نون‌، خلق را، به شور آورد
این دو حرف ازکجا به‌گوش گذشت
طرفه راهی‌، چو شمع پیمودیم
سر ما هر قدم ز دوش‌ گذشت
فقر ما، ماتم دو عالم دشت
همه جا یک سیاهپوش گذشت
بی‌جنون ترک وهم نتوان‌کرد
باده از خم به قدر جوش ‌گذشت
گر جنون کرده‌ای تکلف چیست
فصل پنهان‌کن و بپوش گذشت
سوختن هم غنیمت است این شمع
امشب آمد همان‌که دوش‌گذشت
تشنهٔ وصل بود بیدل ما
تیغ شد آب ‌کز گلوش ‌گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۳
خواری ‌ست به هرکج‌ منش از راست‌ روان بحث
بر خاک فتد تیر چو گیرد به‌کمان بحث
گویایی آیینه بس است از لب حیرت
حیف است شود جوهر روشن ‌گهران بحث
تمکین چقدر خفت دل می‌کشد اینجا
کز حرف بد و نیک ‌کند کوه ‌گران بحث
با تیشه چرا چیره شود نخل برومند
با خم شده قامت مکن ای تازه‌جوان بحث
ماتمکدهٔ علم شمر مدرسه کانجاست
انصاف به خون غوطه‌زن و نوحه‌کنان بحث
گر بیخردی ساز کند هرزه ‌زبانی
بگذارکه چون شعله بمیرد به همان بحث
آن‌کیست‌که گردد طرف مولوی امروز
یک تیغ زبان دارد و صد نوک سنان بحث
از جوش غبار من و ما عرصهٔ امکان
بحری‌ست‌ که چیده‌ست ‌کران تا به ‌کران بحث
دل شکوهُ آن حلقهٔ‌ گیسو نپسندد
هرچندکند آینه با آینه‌دان بحث
با خصم دل تیغ بود حجت مردان
زن شوهر مردی‌ که‌ کند همچو زنان بحث
بیدار شد از نالهٔ من غفلت انصاف
گرداند به حیرت ورق خواب‌ گران بحث
جمعیت‌گوهر نکشد زحمت امواج
بیدل به خموشان نکنند اهل زبان بحث
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۳
شب‌که حسنش برعرق پیچید سامان قدح
ناز مستی بود گلباز چراغان قدح
محو آن‌کیفیتیم از ما به غفلت نگذری
عالم آبی‌ست سیر چشم‌گریان قدح
هرکجا در یاد چشمت گریه‌ای سر می‌کنیم
می‌دریم از هر نم اشکی‌ گریبان قدح
در خراباتی که مستان ظرف همت چیده‌اند
نه فلک یک شیشه است از طاق نسیان قدح
فرصت‌ اینجا گردش‌ چشمی‌ و از خود رفتنی‌ست
اینقدر هستی نمی‌ارزد به دوران قدح
بوی رنگی برده‌ای گرد سرش‌کردانده‌گیر
باده‌ات یک پر زدن وارست مهمان قدح
مشرب انصاف ما خجلت‌کش خمیازه نیست
لب نمی‌آید به هم از شکر احسان قدح
چشم‌ اگر بی‌نم شد امید گداز دل قوی‌ست
شیشه دارد گردنی در رهن تاوان قدح
گر دل از تنگی برآید لاف آزادی بجاست
ناز مشرب نیست جز بر دست و دامان قدح
میکشان پر بی‌نوایند از بضاعتها مپرس
می‌کند وام عرق از شیشه عریان قدح
استعارات خیالی چند برهم بسته‌ایم
عمرها شد می‌پرد عنقا به مژگان قدح
فرصتت مفت‌است بیدل چند غافل زیستن
چشمکی دارد هوای نرگسستان قدح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
دل از نیرنگ آگاهی به چندین پیشه می‌افتد
گره از دانه چون واشد به دام ریشه می‌افتد
دو تا شو در خیال او که سعی‌ کوهکن اینجا
کشد تا صورت شیرین به پای تیشه‌ می‌افتد
ندارد محفل دیر و حرم پروانه‌ای دیگر
به‌ هر آتش همان یک شوق حسرت‌پیشه‌ می‌افتد
ز درد ناقبولیهای اهل دل مشو غافل
که می هم ناله دارد تا ز چشم شیشه می‌افتد
ندانم کیست خضر مقصد آوارگیهایم
که هر جا می‌روم راهم همان در بیشه‌ می‌افتد
بنای عشق تعمیر هوسها برنمی‌دارد
نهال شعله‌ گر آبش دهی از ریشه می‌افتد
به این‌ کلفت نمی‌دانم‌ که بست اجزای مضمونم
که از یادم گره در رشتهٔ اندیشه می‌افتد
تحیر بال و پر شد شوخی نظارهٔ ما را
چو دل آیینه ‌گردد پر تماشا پیشه می‌افتد
به هر جا نرگست از جیب مستی سر برون آرد
شکست رنگ صهبا دربنای شیشه می‌افتد
جهان از پرتو عشقت چراغان شد که هر خاری
به‌ شمعی می‌رسد، چون آتش اندر بیشه‌ می‌افتد
چنان در بیستون سینه‌ گرم‌ کاوشم بیدل
که خون از ناخن من چون شرار از تیشه میا‌فتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۲
اگر معشوق‌ بی‌مهر است‌ وگر عاشق‌ وفا دارد
تماشا مفت دیدنها محبت رنگها دارد
شرار کاغذ ما خندهٔ دندان‌ نما دارد
طربها وقف بیتابی ‌که آهنگ فنا دارد
به واماندن نکردم قطع امید ز خود رفتن
شکست بال اگر پرواز گم‌کرده صدا دارد
ز بس مطلوب هر کس بی‌ طلب آماده است اینجا
اجابت انفعال از شوخی دست دعا دارد
درین محفل زبونیم آنقدر از سستی طالع
که رنگ ناتوانی هم شکست کار ما دارد
به صد جا کرده سعی نارسا منزل ‌تراشیها
و گرنه جادهٔ دشت طلب کی انتها دارد
که می‌خواهد تسلی از غبار وحشت‌آلودم
که چون‌ صبح‌ این‌ کف ‌خاکستر آتش‌ زیر پا دارد
سبب‌ کم نیست‌ گر بر هم ز نی ربط تعلق را
چو مژگان هر که ‌برخیزد ز خود چندین‌ عصا دارد
حقیقت ‌واکش نیرنگ هر سازی‌ست مضرابی
تو ناخن جمع ‌کن تا زخم ما بینی چها دارد
به خجلت تا نیاید وام معذوری اداکردن
نماز محرمان پیش از قضا گشتن قضا دارد
ز حرص منعمان سعی‌گدا همگن مدان بیدل
که خاک از بهر خوردن بیش از آتش اشتها دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۵
چنین‌گر طیع‌بیدر‌ت‌به‌خورد و خواب‌می‌سازد
به چشمت اشک را هم‌گوهر نایاب می‌سازد
ضعیفی دامنت دارد خروش درد پیدا کن
که‌ هرجا رشته‌ٔ سازی‌ست با مضراب می‌سازد
درین میخانه فرش سجده باید بود مستان را
که موج باده از خم تا قدح محراب می‌سازد
جنون کن در بنای خانمان هوش آتش زن
همین وضعت خلاص از کلفت اسباب می‌سازد
نفس را الفت دل نیست جز تکلیف بیتابی
که دود از صحبت آتش به پیچ و تاب می‌سازد
چو صبحی‌ کز حضور آفتاب انشا کند شبنم
خیال او نفس در سینهٔ من آب می‌سازد
چنین کز سوز دل خاکستر ایجاد است اعضایم
تب پهلوی من از بوریا سنجاب می‌سازد
به برق همت از ابرکرم قطع نظرکردم
تریهای هوس کشت مرا سیراب می‌سازد
به هجران ذوق وصلی د‌ارم و بر خویش می‌بالم
در آتش نیز این ماهی همان با آب می‌سازد
درین محفل ندارد بوی راحت چشم واکردن
نگاه بیدماغان بیشتر با خواب می‌سازد
ندارد بزم امکان چون ضعیفی‌،‌کیمیاسازی
که اجزای غرور خلق را آداب می‌سازد
تواضعهای ظالم مکر صیادی بود بیدل
که میل آهنی را خم شدن قلاب می‌سازد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۸
تا در آیینهٔ دل راه نفس واباشد
کلفت هر دو جهان در گره ما باشد
صبح شبنم ثمر باغچهٔ نیرنگیم
خنده وگریهٔ ما از همه اعضا باشد
گامها بسکه تر از موج سراب است اینجا
نیست بی‌خشکی لب گر همه دریا باشد
جلوه مفت است تودرحق نگه ظلم مکن
وهم ‌گو در غم اندیشهٔ فردا باشد
زین گلستان مگذر بیخبر از کاوش رنگ
شاید این پرده نقاب چمن‌آرا باشد
پشت و رویی نتوان بست بر آیینهٔ دل
گل این باغ محال است که رعنا باشد
مژه‌ای ‌گرم توان ‌کرد در این عبرتگاه
بالش خواب کسی‌گر پر عنقا باشد
سعی واماندگی‌ام ‌کرد به منزل همدوش
گره رشته ره آبلهٔ پا باشد
به‌ گشاد مژه آغوش یقین انشا کن
جلوه تا چند به چشم‌تومعما باشد
عشرتی از دل افسرده ما رنگ نبست
خون این شیشه مگر در رگ خارا باشد
بی ‌زبانی‌ست ندامت‌کش آهنگ ستم
کف افسوس خموشی لب ‌گویا باشد
دل نداریم و همان بارکش صد المیم
زنگ سهل است اگر آینه از ما باشد
بیدل آیینه‌ ی مشرب نکشد کلفت زنگ
سینه صافی‌ست در آن بزم که مینا باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۸
تغافل‌چه‌خجلت‌به‌خود چیده‌باشد
که آن نازنین سوی ما دیده باشد
حنابی‌ست رنگ بهار سرشکم
بدانم به پای که غلتیده باشد
طرب مفت دل‌گرهمه صبح شبنم
زگل کردن گریه خندیده باشد
به اظهار هستی مشو داغ خجلت
همان به‌ که این عیب پوشیده باشد
ندانم دل از درس موهوم هستی
چه فهمیده باشدکه فهمیده باشد
چو موج گهر به‌ که از شرم دریا
نگاه تو در دیده پیچیده باشد
بجوشد دل گرم با جسم خاکی
اگر باده با شیشه جوشیده باشد
من و یأس مطلب‌، دل و آه حسرت
دعا گو اثر می‌پرستیده باشد
نفس‌ساز‌ی آهنگ جمعیتت‌کو
سحر گرد اجزای پاشیده باشد
درین ‌دشت وحشت من آن‌ گردبادم
که سر تا قدم دامن چیده باشد
حیاپرور آستان نیازت
دلی داشتم آب گردیده باشد
گر بیدل ما دهد عرض هستی
به خواب عدم حیرتی دیده باشد