عبارات مورد جستجو در ۱۱۷۸ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۲ - فصل (هرکار که برای ثواب است باید خالص خدای را بود)
بدان که هرچه طاعت است چون نماز و روزه، اخلاص اندر وی واجب است و ریا حرام، اما آنچه مباح است اگر خواهد که از آن ثواب یابد، هم اخلاص واجب است. مثلا چون اندر حاجت مسلمانی سعی کند برای ثواب باید که غرض خویش درست است و از وی شکر و مکافات و هیچ چیز چشم ندارد. و همچنین هرکه تعلیم کند، اگر به مثل توقع از شاگرد که از پی فراشود و خدمت کند، عوض طلب کرد و ثواب نیابد، اما اگر هیچ خدمت توقع نکند ولیکن وی خدمتی کند اولیتر آن بود که قبول نکند. اگر کند چون مقصود نبوده است ظاهر آن بود که آن ثواب حبطه نشود، چون متعجب نباشد بر آن اعراض او از خدمت اگر اعراض کند، اما اهل حزم از این حذر کرده اند.
تا یکی از بزرگان اندر چاه افتاد. رسن آوردند. سوگند برداد که هیچ کس که از وی حدیث شنیده است یا قرآن بر او خوانده است دست فراسن نکند که ترسد که آن عوض ثواب را باطل کند. یکی به نزدیک سفین ثوری چیزی هدیه فرستاد. فرانستد. گفت، «من از تو هرگز حدیث نشنیده ام». گفت، «برادر تو شنیده است. ترسم که دل من بر وی مشفقتر گردد از آن که بر دیگران». و یکی دو بدره زر به نزدیکی سفین برد. گفت، «دانی که پدرم دوست تو بود و حلال خوار بود؟ اکنون این میراث حلال است. از من قبول کن». چون قبول کرد آن کس برفت. پسر خویش را از پی فرستاد و بدره زر باز فرستاد، مگر با یادش آمد که دوستی با پدرش برای خدای بوده است. پسر سفین گفت، «چون بازآمدم صبرم نبود. گفتم: این دل تو مگر از سنگ است؟ همی بینی که عیال دارم و هیچ چیز ندارم و بر ما رحمت نمی کنی؟» گفت، «ای پسر تو همی خواهی که خوش بخوری و مرا در قیامت از آن بپرسند؟ مرا برگ این نیست».
و همچنین متعلم باید نیز که جز رضای حق تعالی طلب نکند اندر تعلم و از معلم هیچ چیز امید ندارد و باشد که پندارد که طاعت خویش فرامعلم نماید روا بود تا اندر تعلیم وی مجد باشد این خطاست و عین ریا بود، بلکه باید که منزلت به نزدیک حق تعالی طلب کند به خدمت معلم نه نزد معلم. و همچنین رضای مادر و پدر باید که به رضای حق تعالی بود و خود را بر ایشان جلوه نکند به پارسایی که از وی خشنود شوند که این معصیتی باشد به نقدر و بر جمله از هر کاری که طلب ثواب خواهد کرد باید که خالص خدای را بود عزوجل.
تا یکی از بزرگان اندر چاه افتاد. رسن آوردند. سوگند برداد که هیچ کس که از وی حدیث شنیده است یا قرآن بر او خوانده است دست فراسن نکند که ترسد که آن عوض ثواب را باطل کند. یکی به نزدیک سفین ثوری چیزی هدیه فرستاد. فرانستد. گفت، «من از تو هرگز حدیث نشنیده ام». گفت، «برادر تو شنیده است. ترسم که دل من بر وی مشفقتر گردد از آن که بر دیگران». و یکی دو بدره زر به نزدیکی سفین برد. گفت، «دانی که پدرم دوست تو بود و حلال خوار بود؟ اکنون این میراث حلال است. از من قبول کن». چون قبول کرد آن کس برفت. پسر خویش را از پی فرستاد و بدره زر باز فرستاد، مگر با یادش آمد که دوستی با پدرش برای خدای بوده است. پسر سفین گفت، «چون بازآمدم صبرم نبود. گفتم: این دل تو مگر از سنگ است؟ همی بینی که عیال دارم و هیچ چیز ندارم و بر ما رحمت نمی کنی؟» گفت، «ای پسر تو همی خواهی که خوش بخوری و مرا در قیامت از آن بپرسند؟ مرا برگ این نیست».
و همچنین متعلم باید نیز که جز رضای حق تعالی طلب نکند اندر تعلم و از معلم هیچ چیز امید ندارد و باشد که پندارد که طاعت خویش فرامعلم نماید روا بود تا اندر تعلیم وی مجد باشد این خطاست و عین ریا بود، بلکه باید که منزلت به نزدیک حق تعالی طلب کند به خدمت معلم نه نزد معلم. و همچنین رضای مادر و پدر باید که به رضای حق تعالی بود و خود را بر ایشان جلوه نکند به پارسایی که از وی خشنود شوند که این معصیتی باشد به نقدر و بر جمله از هر کاری که طلب ثواب خواهد کرد باید که خالص خدای را بود عزوجل.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۳ - فصل (خیر تمامترین علم است و شر تمامترین جهل)
بدان که هرچه خلق آن را خیر داند از سه حال بیرون نبود: یا خوش است در حال یا سودمند است در مستقبل یا نیکوست در نفس خویش. و هر چه آن را شر دانند یا ناخوش است در وقت یا زیانکار است در مستقبل یا زشت است در نفس خویش. پس خیر تمامترین آن است که این همه در وی جمع است که هم خوش است و هم نیکو و هم سودمند است و این نیست مگر علم و حکمت.
و شر تمامترین جهل است که هم ناخوش است و هم زشت و هم ریانکار. و بدان که هیچ چیز از علم خوشتر نیست لکن نزدیک کسی که دل وی بیمار نبود. و بدان که جهل درد کند در حال ناخوش بود که هر که چیزی نداند و خواهد که داند درد جاهلی خویش می باید و جهل زشت است ولکن این زشتی در وی ظاهر نیست اما در درون دل است که صورت دل را کوژ گرداند. و این از زشتی ظاهر زشت تر است.
و چیز بود که نافع بود ولکن ناخوش بود چون بریدن انگشت از بیم آن که دست تباه شود. و چیز بود که از وجهی سود دارد و از وجهی زیان، چون کسی که مال به دریا اندازد و چون کشتی غرقه خواهد شد تا خویشتن سلامت یابد.
و شر تمامترین جهل است که هم ناخوش است و هم زشت و هم ریانکار. و بدان که هیچ چیز از علم خوشتر نیست لکن نزدیک کسی که دل وی بیمار نبود. و بدان که جهل درد کند در حال ناخوش بود که هر که چیزی نداند و خواهد که داند درد جاهلی خویش می باید و جهل زشت است ولکن این زشتی در وی ظاهر نیست اما در درون دل است که صورت دل را کوژ گرداند. و این از زشتی ظاهر زشت تر است.
و چیز بود که نافع بود ولکن ناخوش بود چون بریدن انگشت از بیم آن که دست تباه شود. و چیز بود که از وجهی سود دارد و از وجهی زیان، چون کسی که مال به دریا اندازد و چون کشتی غرقه خواهد شد تا خویشتن سلامت یابد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۰ - پیدا کردن آنچه به نیت بگردد از اعمال
بدان که اعمال سه قسم است: طاعات و معاصی و مباحات و باشد که از این که رسول (ص) گفت، «الاعمال بالنیات» پندارند که معصیت نیز به نیت خیر از جمله خیرات شود و این خطاست. بلکه این قسم نیت را در وی اثر نیست، ولکن نیت بد وی را خبیث تر گرداند. مثال ین چنان است که کسی غیبت کند برای شادی دل کسی یا مسجد و رباط و مدرسه کند از مال حرام و گوید نیت من خیر است و این قدر نداند که قصد خیر کردن به شری دیگری باشد. اگر داند خود فاسق است و اگر پندارد که این خیری است هم فاسق است که طلب علم فریضه است و بیشتر هلاک خلق از جهل است.
و از این گفت سهل تستری که هیچ معصیت عظیم تر از جهل نیست. و جهل به جهل از جهل عظیمتر که چون نداند که نداند هرگز نیاموزد و آن حجاب و سد وی گردد. و همچنین تعلیم کردن شاگردی را که دانی مقصود وی آن است تا از قضا و اوقاف و مال ایتام و مال سلطان دنیا به دست آورد و به مباحات و منافست مشغول شود حرام است. و اگر مدرس گوید: نیت من نشر علم است اگر وی در فساد به کار دارد من ماخوذ نیت خویش باشم. این جهل محض باشد و همچون کسی باشد که شمشیری به کسی بخشد که راه زند و انگور به کسی بخشد که خمر کند. و گوید مقصود من سخاوت است و خدای تعالی هیچ خلق دوست تر از سخاوت ندارد.
این از جهل وی بود، بلکه چون داند که راه خواهد زدن شمشیر از دست وی بیرون باید کرد. چگونه روا بود که به وی دهد؟ و همه سلف به خدای تعالی پناهیده اند از عالم فاجر و هر شاگردی که از وی اثر معصیت دیده اند مهجور بکرده اند تا احمد بن حنبل شاگردی قدیم را مهجوری کرد به سبب آن که بیرون سرای در کاهگل گرفت و گفت یک ناخن از شاهراه مسلمانان فراگرفتی نشاید علم آموختن. پس معصیت به نیت نگردد، بلکه خیر از آن بود که فرمان بر آن بود.
و از این گفت سهل تستری که هیچ معصیت عظیم تر از جهل نیست. و جهل به جهل از جهل عظیمتر که چون نداند که نداند هرگز نیاموزد و آن حجاب و سد وی گردد. و همچنین تعلیم کردن شاگردی را که دانی مقصود وی آن است تا از قضا و اوقاف و مال ایتام و مال سلطان دنیا به دست آورد و به مباحات و منافست مشغول شود حرام است. و اگر مدرس گوید: نیت من نشر علم است اگر وی در فساد به کار دارد من ماخوذ نیت خویش باشم. این جهل محض باشد و همچون کسی باشد که شمشیری به کسی بخشد که راه زند و انگور به کسی بخشد که خمر کند. و گوید مقصود من سخاوت است و خدای تعالی هیچ خلق دوست تر از سخاوت ندارد.
این از جهل وی بود، بلکه چون داند که راه خواهد زدن شمشیر از دست وی بیرون باید کرد. چگونه روا بود که به وی دهد؟ و همه سلف به خدای تعالی پناهیده اند از عالم فاجر و هر شاگردی که از وی اثر معصیت دیده اند مهجور بکرده اند تا احمد بن حنبل شاگردی قدیم را مهجوری کرد به سبب آن که بیرون سرای در کاهگل گرفت و گفت یک ناخن از شاهراه مسلمانان فراگرفتی نشاید علم آموختن. پس معصیت به نیت نگردد، بلکه خیر از آن بود که فرمان بر آن بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۲ - اصل هفتم
بدان که رسول (ص) گفته است، «تفکر ساعته خیر من عباده سنه. یک ساعت تفکر بهتر از یک سال عبادت»، و در قرآن جایهای بسیار است که تدبیر و نظر و اعتبار فرموده اند. و این همه تفکر بود. و هر کسی فضل تفکر بشناسد ولکن حقیقت وی و چگونگی وی نشناسد که این تفکر در چیست و برای چیست و ثمرت وی چسیت. پس شرح آن مهم است. و ما اول فضیلت وی بگوییم، پس حقیقت وی، پس آنچه تفکر برای وی است، پس آن چه تفکر در وی است.
فضیلت تفکر
بدان که کاری که یک ساعت از آن عبادت سالی فاضلتر بود درجه وی بزرگ بود، و ابن عباس رحمهم الله گوید که قومی تفکر می کردند در خدای تعالی. رسول (ص) گفت، «در خلق وی تفکر کنید، در وی تفکر مکنید که طاقت آن ندارید و قدر وی نتوانید شناخت». و عایشه رضی الله عنها می گوید که رسول (ص) نماز می کرد و می گریست. گفتم، «چرا می گریی که گناهان تو عفو کرده اند!» گفت، «چرا نگریم و این آیت بر من فرود آمده است، «ان فی خلق السموات و الارض واختلاف اللیل و النهار لایات لاولی الالباب» پس گفت، «وای بر آن کس که برخواند و تفکر نکند». و عیسی (ع) را گفتند که بر روی زمین مثل تو هست یا روح الله؟ گفت، «هست. هرکه سخن وی همه ذکر بود و خاموشی وی همه فکر بود و نظر وی همه عبرت، مثل من است». و رسول (ص) گفت، «چشمهای خویش را از عبادت نصیب دهید». گفتند، «چگونه؟» گفت، «به خواندن قرآن از مصحف و تفکر اندر آن و عبرت از عجایب وی» ابوسلیمان دارانی می گوید، «تفکر در دنیا حجاب آخرت است و تفکر در آخرت ثمرت وی حکمت است و زندگانی دلها». داوود طایی در ملکوت آسمان تفکر می کرد و می گریست تا به سرای همسایه فرو افتاد. همسایه برجست و شمشیر برگرفت. پنداشت که دزد است چون وی را دید گفت، «تو را که انداخت؟» گفت، «بی خبر بودم ندانم».
حقیقت تفکر
بدان که معنی تفکر علم است. و هرعلم که از بدیهه معلوم نبود وی را طلب می باید کرد و آن ممکن نیست الا بدان که معرفت دیگر را با یکدیگر جمع کنی و میان ایشان تالیف کنی تا جفت گیرند و از میان آن دو معرفت سیمی تولد کند، چنان که میان نر و ماده بچه تولد کند. آن دو معرفت چون دو اصل باشد این معرفت سیم را، آنگاه با دیگری جمع کند تا از وی چهارمی پدید آید. همچنین تناسل علوم بی نهایت می افزاید. و هرکه بدین طریق علوم حاصل نتواند کرد از آن است که راه بدان علوم که اصول است نمی برد. و مثل وی چون کسی بود که سرمایه ندارد، تجارت چون کند؟
و اگر می داند، ولکن نمی داند که میان ایشان جمع چون باید داشت، چون کسی بود که سرمایه دارد ولکن بازرگانی نداند. و شرح حقیقت این دراز است و در این یک مثال بگوییم: کسی که خواهد که بداند که آخرت بهتر از دنیا، نتواند تا آنگاه که دو چیز نداند از دنیا. یکی آن که بداند که باقی از فانی بهتر، دیگر آن که بداند که آخرت باقی است و دنیا فانی. چون این دو اصل بدانست به ضرورت این دیگر علم که آخرت بهتر از دنیاست از وی تولد کند. و بدین تولد نمی خواهیم آن که معتزله می خواهند. و شرح این دراز است.
پس حقیقت همه تفکرها طلب علم است از احضار دو علم در دل، ولکن چنان که از دو اسب که جفت گیرند گوسپندی تولد نکند، همچنین از هردو علم که باشد هر علم که خواهی تولد نکند، بلکه هر نوعی را از علم دو اصل دیگر است. تا آن دو اصل در دل حاضر نکنی این فرع پدید نیاید.
فضیلت تفکر
بدان که کاری که یک ساعت از آن عبادت سالی فاضلتر بود درجه وی بزرگ بود، و ابن عباس رحمهم الله گوید که قومی تفکر می کردند در خدای تعالی. رسول (ص) گفت، «در خلق وی تفکر کنید، در وی تفکر مکنید که طاقت آن ندارید و قدر وی نتوانید شناخت». و عایشه رضی الله عنها می گوید که رسول (ص) نماز می کرد و می گریست. گفتم، «چرا می گریی که گناهان تو عفو کرده اند!» گفت، «چرا نگریم و این آیت بر من فرود آمده است، «ان فی خلق السموات و الارض واختلاف اللیل و النهار لایات لاولی الالباب» پس گفت، «وای بر آن کس که برخواند و تفکر نکند». و عیسی (ع) را گفتند که بر روی زمین مثل تو هست یا روح الله؟ گفت، «هست. هرکه سخن وی همه ذکر بود و خاموشی وی همه فکر بود و نظر وی همه عبرت، مثل من است». و رسول (ص) گفت، «چشمهای خویش را از عبادت نصیب دهید». گفتند، «چگونه؟» گفت، «به خواندن قرآن از مصحف و تفکر اندر آن و عبرت از عجایب وی» ابوسلیمان دارانی می گوید، «تفکر در دنیا حجاب آخرت است و تفکر در آخرت ثمرت وی حکمت است و زندگانی دلها». داوود طایی در ملکوت آسمان تفکر می کرد و می گریست تا به سرای همسایه فرو افتاد. همسایه برجست و شمشیر برگرفت. پنداشت که دزد است چون وی را دید گفت، «تو را که انداخت؟» گفت، «بی خبر بودم ندانم».
حقیقت تفکر
بدان که معنی تفکر علم است. و هرعلم که از بدیهه معلوم نبود وی را طلب می باید کرد و آن ممکن نیست الا بدان که معرفت دیگر را با یکدیگر جمع کنی و میان ایشان تالیف کنی تا جفت گیرند و از میان آن دو معرفت سیمی تولد کند، چنان که میان نر و ماده بچه تولد کند. آن دو معرفت چون دو اصل باشد این معرفت سیم را، آنگاه با دیگری جمع کند تا از وی چهارمی پدید آید. همچنین تناسل علوم بی نهایت می افزاید. و هرکه بدین طریق علوم حاصل نتواند کرد از آن است که راه بدان علوم که اصول است نمی برد. و مثل وی چون کسی بود که سرمایه ندارد، تجارت چون کند؟
و اگر می داند، ولکن نمی داند که میان ایشان جمع چون باید داشت، چون کسی بود که سرمایه دارد ولکن بازرگانی نداند. و شرح حقیقت این دراز است و در این یک مثال بگوییم: کسی که خواهد که بداند که آخرت بهتر از دنیا، نتواند تا آنگاه که دو چیز نداند از دنیا. یکی آن که بداند که باقی از فانی بهتر، دیگر آن که بداند که آخرت باقی است و دنیا فانی. چون این دو اصل بدانست به ضرورت این دیگر علم که آخرت بهتر از دنیاست از وی تولد کند. و بدین تولد نمی خواهیم آن که معتزله می خواهند. و شرح این دراز است.
پس حقیقت همه تفکرها طلب علم است از احضار دو علم در دل، ولکن چنان که از دو اسب که جفت گیرند گوسپندی تولد نکند، همچنین از هردو علم که باشد هر علم که خواهی تولد نکند، بلکه هر نوعی را از علم دو اصل دیگر است. تا آن دو اصل در دل حاضر نکنی این فرع پدید نیاید.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت دوم در تدبیر منازل
فصل چهارم
و چون فرزند در وجود آید ابتدا به تسمیه او باید کرد به نامی نیکو، چه اگر نامی ناموافق برو نهد مدت عمر ازان ناخوشدل باشد. پس دایه ای اختیار باید کرد که احمق و معلول نباشد، چه عادات بد و بیشتر علتها به شیر تعدی کند از دایه به فرزند.
و چون رضاع او تمام شود به تأدیب و ریاضت اخلاق او مشغول باید پیشتر از آنکه اخلاق تباه فراگیرد، چه کودک مستعد بود و به اخلاق ذمیمه میل بیشتر کند به سبب نقصانی و حاجاتی که در طبیعت او بود، و در تهذیب اخلاق او اقتدا به طبیعت باید کرد، یعنی هر قوت که حدوث او در بنیت کودک بیشتر بود تکمیل آن قوت مقدم باید داشت. و اول چیزی از آثار قوت تمییز که در کودک ظاهر شود حیا بود، پس نگاه باید کرد اگر حیا برو غالب بود و بیشتر اوقات سر در پیش افگنده باشد و وقاحت ننماید، دلیل نجابت او بود، چه نفس او از قبیح محترز است و به جمیل مایل، و این علامت استعداد تأدب بود، و چون چنین بود عنایت به باب او و اهتمام به حسن تربیتش زیادت باید داشت و اهمال و ترک را رخصت نداد.
و اول چیزی از تأدیب او آن بود که او را از مخالطت اضداد، که مجالست و ملاعبه ایشان مقتضی افساد طبع او بود، نگاه دارند، چه نفس کودک ساده باشد و قبول صورت از اقران خود زودتر کند؛ و باید که او را بر محبت کرامت تنبیه دهند، و خاصه کراماتی که به عقل و تمییز و دیانت استحقاق آن کسب کنند نه آنچه به مال و نسب تعلق دارد.
پس سنن و وظایف دین در او آموزند و او را بر مواظبت آن ترغیب کنند و بر امتناع ازان تأدیب، و اختیار را به نزدیک او مدح گویند و اشرار را مذمت، و اگر ازو جمیلی صادر شود او را محمدت گویند و اگر اندک قبیحی صادر شود به مذمت تخویف کنند، و استهانت به آکل و شرب و لباس فاخر در نظر او تزیین دهند. و ترفع نفس از حرص بر مطاعم و مشارب و دیگر لذات و ایثار آن بر غیر، در دل او شیرین گردانند؛ و با او تقریر دهند که جامه های ملون و منقوش لایق زنان بود، و اهل شرف و نبالت را به جامه التفات نبود، تا چون بران برآید و سمع او ازان پر شود و تکرار و تذکار متواتر گردد بعادت گیرد، و کسی را که ضد این معانی گوید، خاصه از اتراب و اقران او، ازو دور دارند، و او را از آداب بد زجر کنند، که کودک در ابتدای نشو و نما افعال قبیحه بسیار کند، و در اکثر احوال کذوب و حسود و سروق و نموم و لجوج بود و فضولی کند و کید و اضرار خود و دیگران ارتکاب نماید، بعد ازان به تأدیب و سن و تجارب ازان بگردد.
پس باید که در طفولیت او را بدان مؤاخذت کنند.
پس تعلیم او آغاز کنند و محاسن اخبار و اشعار که به آداب شریف ناطق بود او را حفظ دهند، تا مؤکد آن معانی شود که درو آموخته باشند، و اول رجز بدو دهند آنگاه قصیده، و از اشعار سخیف که بر ذکر غزل و عشق و شرب خمر مشتمل بود، مانند اشعار امرؤالقیس و ابونواس، احتراز فرمایند، و بدانکه جماعتی حفظ آن از ظرافت پندارند، و گویند رقت طبع بدان اکتساب کنند، التفات ننمایند، چه امثال این اشعار مفسد احداث بود.
و او را به هر خلقی نیک که ازو صادر شود مدح گویند و اکرام کنند، و بر خلاف آن توبیخ و سرزنش، و صریح فراننمایند که بر قبیح اقدام نموده است، بلکه او را به تغافل منسوب کنند تا بر تجاسر اقدام ننماید، و اگر بر خود بپوشد برو پوشیده دارند، و اگر معاودت کند در سر او را توبیخ کنند، و در قبح آن فعل مبالغت نمایند و از معاودت تحذیر فرمایند؛ و از عادت گرفتن توبیخ و مکاشفت احتراز باید کرد که موجب وقاحت شود، و بر معاودت تحریض دهد، که الانسان حریص علی ما منع، و به استماع ملامت اهانت کند و ارتکاب قبایح لذات کند از روی تجاسر، بلکه در این باب لطائف حیل استعمال کنند.
و اول که تأدیب قوت شهوی کنند ادب طعام خوردن بیاموزند، چنانکه یاد کنیم، و او را تفهیم کنند که غرض از طعام خوردن صحت بود نه لذت، و غذاها ماده حیات و صحت است، و به منزلت ادویه که بدان مداوات جوع و عطش کنند، و چنانکه دارو برای لذت نخورند و بآرزو نخورند طعام نیز همچنین، و قدر طعام به نزدیک او حقیر گردانند، و صاحب شره و شکم پرست و بسیار خوار را با او تقبیح صورت کنند، و در الوان اطعمه ترغیب نیفگنند بلکه به اقتصار بر یک طعام مایل گردانند، و اشتهای او را ضبط کنند تا بر طعام ادون اقتصار کند و به طعام لذیذتر حرص ننماید، و وقت وقت نان تهی خوردن عادت کند. و این ادبها اگرچه از فقرا نیز نیکوتر بود اما از اغنیا نیکوتر.
و باید که شام از چاشت مستوفی تر دهند کودک را، که اگر چاشت زیادت خورد کاهل شود و به خواب گراید و فهم او کند شود، و اگر گوشتش کمتر دهند در حرکت و تیقظ و قلت بلادت او و انبعاث بر نشاط و خفت نافع باشد، و از حلوا و میوه خوردن منع کنند، که این طعامها استحالت پذیر بود وعادت او گردانند که در میان طعام آب نخورد، و نبیذ و شرابها مسکر به هیچ وجه ندهند تا به سن شباب نرسد، چه به نفس و بدن او مضر بود و برغضب و تهور و سرعت اقدام و وقاحت و طیش باعث گرداند، و او را به مجالس شراب خوارگان حاضر نکنند، مگر که اهل مجلس افاضل و ادبا باشند و از مجالست ایشان او را منفعتی حاصل آید.
و از سخنهای زشت شنیدن و لهو و بازی و مسخرگی احتراز فرمایند، و طعام ندهند تا از وظائف ادب فارغ نشود و تبعی تمام بدو نرسد، و از هر فعل که پوشیده کند منع کنند، چه باعث برپوشیدن استشعار قبح بود تا بر قبیح دلیر نشود، و از جواب بسیار منع کنند که آن تغلیظ ذهن و اماتت خاطر و خور اعضا آرد، و به روز نگذارند که بخسپد، و از جامه نرم و اسباب تمتع منع کنند تا درشت برآید و بر درشتی خو کند، و از خیش و سردابه به تابستان و پوستین و آتش به زمستان تجنب فرمایند، و رفتن و حرکت و رکوب و ریاضت عادت او افگنند، و از اضدادش منع کنند، و آداب حرکت و سکون و خاستن و نشستن و سخن گفتن بدو آموزند، چنانکه بعد ازین یاد کنیم.
و مویش را تربیت ندهند، و به ملابس زنان او را زینت نکنند، و انگشتری تا به وقت حاجت نرسد بدو ندهند، و از مفاخرت با اقران به پدران و مال و ملک و مآکل و ملابس منع کنند، و تواضع با همه کس و اکرام کردن با اقران بدو آموزند، و از تطاول بر فروتران و تعصب و طمع به اقران منع کنند.
و از دروغ گفتن باز دارند، و نگذارند که سوگند یاد کند چه به راست و چه به دروغ، چه سوگند از همه کس قبیح بود، و اگر مردان بزرگ را بدان حاجت افتد به هر وقتی، کودکان را باری حاجت نبود؛ و خاموشی، و آنکه نگوید الا جواب، و در پیش بزرگان به استماع مشغول بودن، و از سخن فحش و لعنت و لغو اجتناب نمودن، و سخن نیکو و جمیل و ظریف عادت گرفتن، در چشم او شیرین گردانند؛ و بر خدمت نفس خود و معلم خود و هر که به سن ازو بزرگتر بود تحریض کنند، و فرزندان بزرگان بدین ادب محتاج تر باشند.
و باید که معلم عاقل و دیندار بود و بر ریاضت اخلاق و تخریج کودکان واقف و به شیرین سخنی و وقار و هیبت و مروت و نظافت مشهور، و از اخلاق ملوک و آداب مجالست ایشان و مؤاکله با ایشان و محاوره با هر طبقه ای از طبقات مردم باخبر، و از اخلاق اراذل و سفلگان محترز.
و باید که کودکان بزرگ زاده که به ادب نیکو و عادت جمیل متحلی باشند با او در مکتب بوند تا ضجر نشود و ادب از ایشان فرا گیرد، و چون دیگر متعلمان را بیند در تعلم غبطت نماید و مباهات کند و بران حریص شود، و چون معلم در اثنای تأدیب ضربی بتقدیم رساند از فریاد و شفاعت خواستن حذر فرمایند، چه آن فعل ممالیک و ضعفا بود، و ضرب اول باید که اندک بود و نیک مولم، تا ازان اعتبار گیرد و بر معاودت دلیری نکند، و او را منع کنند از آنکه کودکان را تعییر کند الا به قبیح یا بی ادبی، و بران تحریض کنند که با کودکان بر کند و مکافات جمیل بجای آرد تا سود کردن بر ابنای جنس خود بعادت نگیرد.
و زر و سیم را در چشم او نکوهیده دارند، که آفت زر و سیم از آفت سموم و افاعی بیشتر است، و به هر وقت اجازت بازی کردن دهند، ولکن باید که بازی او جمیل بود، و بر تعبی و المی زیادت مشتمل نباشد تا از تعب ادب آسوده شود و خاطر او کند نگردد. و طاعت پدر و مادر و معلم و نظر کردن به ایشان بعین جلالت بعادت او کنند تا از ایشان ترسد، و این آداب از همه مردم نیکو بود و از جوانان نیکوتر بود. چه تربیت بر این قانون مقتضی محبت فضایل و احتراز از رذایل باشد، و ضبط نفس کند از شهوات و لذات و صرف فکر دران، تا به معالی امور ترقی کند، و بر حسن حال و طیب عیش و ثنای جمیل و قلت اعدا و کثرت اصدقا از کرام و فضلای روزگار گذراند.
و چون از مرتبه کودکی بگذرد و اغراض مردمان فهم کند او را تفهیم کنند که غرض اخیر از ثروت و ضیاع و عبید و خیل و خول و طرح و فرش ترفیه بدن و حفظ صحت است، تا معتدل المزاج بماند و در امراض و آفات نیفتد، چندانکه استعداد و تأهب دارالبقا حاصل کند، و با او تقریر دهند که لذات بدنی خلاص از آلام باشد و راحت یافتن از تعب، تا این قاعده التزام نماید.
و پس اگر اهل علم بود تعلم علوم بر تدریجی که یاد کردیم، اول علم اخلاق و بعد از آن علوم حکمت نظری، آغاز کند تا آنچه در مبدأ به تقلید گرفته باشد او را مبرهن شود، و بر سعادتی که در بدو نما، بی اختیار او، او را روزی شده باشد شکرگزاری و ابتهاج نماید.
و أولی آن بود که در طبیعت کودک نظر کنند و از احوال او به طریق فراست و کیاست اعتبار گیرند تا اهلیت و استعداد چه صناعت و علم در او مفطور است، و او را به اکتساب آن نوع مشغول گردانند، چه همه کس مستعد همه صناعتی نبود، و الا همه مردمان به صناعت اشرف مشغول شدندی. و در تحت این تفاوت و تباین که در طبایع مستودع است سری غامض و تدبیری لطیف است که نظام عالم و قوام بنی آدم بدان منوط می تواند بود، و ذلک تقدیر العزیز العلیم. و هر که صناعتی را مستعد بود و او را بدان متوجه گردانند هر چه زودتر ثمره آن بیابد و به هنری متحلی شود، و الا تضییع روزگار و تعطیل عمر او کرده باشند.
و باید که در هر فنی بر استیفای آنچه تعلق بدان فن دارد از جوامع علوم و آداب تحریض کنند، مانند آنکه چون بمثل صناعت کتابت خواهد آموخت بر تجوید خط و تهذیب نطق و حفظ رسایل و خطب و امثال و اشعار و مناقلات و محاورات و حکایات مستظرف و نوادر مستملح و حساب دیوان و دیگر علوم ادبی توفر نماید، و بر معرفت بعضی و اعراض از باقی قناعت نکند، چه قصور همت در اکتساب هنر شنیع ترین و تباه ترین خصال باشد.
و اگر طبع کودک در اقتنای صناعتی صحیح نیابند و ادوات و آلات او مساعد نبود او را بدان تکلیف نکنند، چه در فنون صناعات فسحتی است، به دیگری انتقال کنند، اما به شرط آنکه چون خوضی و شروعی بیشتر تقدیم یابد ملازمت و ثبات را استعمال کنند و انقلاب و اضطراب ننمایند، و از هنری ناآموخته به دیگری انتقال نکنند، و در اثنای مزاولت هر فنی ریاضتی که تحریک حرارت غریزی کند و حفظ صحت و، نفی کسل و بلادت و، حدت ذکا و، بعث نشاط را مستلزم بود بعادت گیرند.
و چون صناعتی از صناعات آموخته باشد او را به کسب و تعیش بدان فرمایند، تا چون حلاوت اکتساب بیابد آن را بأقصی الغایه برساند، و در ضبط دقایق آن فضل نظری استعمال کند، و نیز بر طلب معیشت و تکفل امور آن قادر و ماهر شود، چه اکثر اولاد اغنیا که به ثروت مغرور باشند و از صناعات و آداب محروم مانند بعد از انقلاب روزگار در مذلت و درویشی افتند و محل رحمت و شماتت دوستان و دشمنان شوند.
و چون کودک به صناعت اکتساب کند أولی آن بود که او را متأهل گردانند و رحل او جدا کنند؛ و ملوک فرس را رسم بوده است که فرزندان را در میانه حشم و خدم تربیت ندادندی، بلکه با ثقات به طرفی فرستادندی تا به درشتی عیش و خشونت نمودن در مآکل و ملابس برآید و از تنعم و تجمل حذر نماید، و اخبار ایشان مشهور است، و در اسلام رؤسای دیلم را عادت همین بوده است و کسی که بر ضد این معانی که یاد کرده آمد تربیت یافته باشد قبول ادب برو دشوار بود، خاصه چون سن در او اثر کند، مگر که به قبح سیرت عارف بود و به کیفیت قلع عادت واقف، و بران عازم، و دران مجتهد، و به صحبت اخیار مایل. سقراط حکیم را گفتند چرا مجالست تو با احداث بیشتر است، گفت از جهت آنکه شاخه های تر و نازک را راست کردن صورت بندد، و چوبهای زفت که طراوت آن برفته باشد و پوست خشک کرده به استقامت نگراید.
اینست سیاست فرزندان. و در دختران، هم بر این نمط، آنچه موافق و لایق ایشان بود استعمال باید کرد، و ایشان را در ملازمت خانه و حجاب و وقار و عفت و حیا و دیگرخصالی که در باب زنان برشمردیم تربیت فرمود، و از خواندن و نوشتن منع کرد، و هنرهایی که از زنان محمود بود بیاموخت، و چون به حد بلاغت رسند با کفوی مواصلت ساخت.
و چون از کیفیت تربیت اولاد فارغ شدیم ختم این فصل به ذکر ادبهای کنیم که در اثنای سخن شرح و تفصیل آن وعده داده ایم، تا کودکان بیاموزند و بدان متحلی شوند، هر چند باید که همه اصناف مردم بران مواظبت نمایند و خویشتن ازان مستغنی نشمرند، چه تخصیص این نوع بدین فصل نه به سبب آنست که کودکان بدان محتاج تر باشند بل به سبب آنست که ایشان آن را قابل تر توانند بود و بر مداومت آن قادرتر، والله الموفق.
آداب سخن گفتن: باید که بسیار نگوید و سخن دیگری به سخن خود قطع نکند، و هر که حکایتی یا روایتی کند که او بران واقف باشد وقوف خود بران اظهار نکند تا آن کس آن سخن با تمام رساند، و چیزی را که از غیر او پرسند جواب نگوید، و اگر سؤال از جماعتی کنند که او داخل آن جماعت بود بر ایشان سبقت ننماید، و اگر کسی به جواب مشغول شود و او بر بهتر ازان جوابی قادر بود صبر کند تا آن سخن تمام شود، پس جواب خود بگوید بر وجهی که در متقدم طعن نکند و در مجاراتی که به حضور او میان دو کس رود خوض ننماید، و اگر ازو پوشیده دارند استراق سمع نکند و تا او با خود در آن سر مشارکت ندهند مداخله نکند.
و با مهتران سخن به کنایت گوید، و آواز نه بلند دارد و نه آهسته، بلکه اعتدال نگاه می دارد، و اگر در سخن او معنی غامض افتد در بیان آن به مثالهای واضح جهد کند و الا شرط ایجاز نگاه دارد، و الفاظ غریب و کنایات نامستعمل بکار ندارد، و تا سخنی که با او تقریر می کنند تمام نشود به جواب مشغول نگردد، و تا آنچه خواهد گفت در خاطر مقرر نگرداند در نطق نیارد، و سخن مکرر نکند مگر که بدان محتاج شود، و اگر بدان محتاج شود قلق و ضجرت ننماید و فحش و شتم بر لفظ نگیرد، و اگر به عبارت از چیزی فاحش مضطر گردد بر سبیل تعریض کنایت کند ازان، و مزاح منکر نکند.
و در هر مجلسی سخن مناسب آن مجلس گوید، و در اثنای سخن به دست و چشم و ابرو اشارت نکند، مگر که حدیث اقتضای اشارتی لطیف کند، آنگاه آن را بر وجه ادا کند، و در راست و دروغ با اهل مجلس خلاف نکند، و لجاج نکند خاصه با مهتران یا با سفیهان، و کسی که الحاح با او مفید نبود بر او الحاح نکند، و اگر در مناظره و مجارات طرف خصم را رجحان یابد انصاف بدهد، و از مخاطبه عوام و کودکان و زنان و دیوانگان و مستان تا تواند احتراز کند، و سخن باریک با کسی که فهم نکند نگوید، و لطف در محاوره نگاه دارد، و حرکات و اقوال و افعال هیچ کس را محاکات نکند، و سخنهای موحش نگوید، و چون در پیش مهتری شود ابتدا به سخنی کند که به فال ستوده دارند.
و از غیبت و نمامی و بهتان و دروغ گفتن تجنب کند چنانکه به هیچ حال بران اقدام ننماید و با اهل آن مداخلت نکند و استماع آن را کاره باشد، و باید که شنیدن او از گفتن بیشتر بود. از حکیمی پرسیدند که: چرا استماع تو از نطق زیادت است؟ گفت: زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان، یعنی دوچندان که گویی می شنو.
آداب حرکت و سکون: باید که در رفتن سبکی ننماید و بتعجیل نرود که آن امارت طیش بود، و در تأنی و ابطاء نیز مبالغت نکند که امارت کسل بود، و مانند متکبران نخرامد، و همچون زنان و مخنثان کتف نجنباند و دوشها بخسپاند، و از دست فروگذاشتن و جنبانیدن هم احتراز کند، و اعتدال در همه احوال نگاه دارد.
و چون می رود بسیار بازپس ننگرد که آن فعل آهوجان بود، و پیوسته سر در پیش ندارد که آن دلیل حزن و فکر غالب بود، و در رکوب همچنین اعتدال نگاه دارد.
و چون بنشیند پای فرو نکند و یک پای بر دیگر ننهد، و به زانو ننشیند الا در خدمت ملوک یا استاد یا پدر یا کسی که به مثابت این جماعت بود، و سر بر زانو و دست ننهد که آن علامت حزن یا کسل بود، و گردن کج نکند و با ریش و دیگر اعضا بازی نکند، و انگشت در دهن و بینی نکند، و از انگشت و گردن بانگ بیرون نیارد، و از تثاؤب و تمطی احتراز کند، و آب بینی به حضور مردمان نیفگند و همچنین آب دهن، و اگر ضرورت افتد چنان کند که آواز آن نشنوند، و به دست تهی و سرآستین و دامن پاک نکند، و از خدوافگندن بسیار تجنب نماید.
و چون در محفلی شود مرتبت خود نگاه دارد نه بالاتر از حد خود نشیند و نه فروتر، و اگر مهتر آن قوم که نشسته باشند او بود حفظ رتبت ازو ساقط باشد، چه هر کجا او نشیند صدر آن جا بود، و اگر غریب بود و نه به جای خود نشسته بود چون وقوف یابد با حد خود آید، و اگر جای خود خالی نیابد جهد مراجعت کند بی آنکه اضطرابی یا تثاقلی ازو ظاهر شود.
و در پیش مردمان جز روی و دست برهنه نکند، و در پیش مهتران ساعد و پای برهنه نکند، و از زانو تا ناف به هیچ حال برهنه نکند نه در خلا و نه در حضور کسی، و در پیش مردم نخسپد، و به پشت بازنخسپد خاصه اگر در خواب غطیط کند، چه استلقا موجب زیادت شدن آن آواز بود، و اگر در میان جماعتی نعاس بر او غالب شود برخیزد اگر تواند، و یا خواب نفی کند به حدیثی یا فکری، و اگر در میان جماعتی بود و ایشان بخسپد او نیز موافقت کند یا از نزدیک ایشان بیرون آید، و بیدار آنجا مقام نکند.
و بر جمله چنان سازد که مردمان را از او نفرتی یا زحمتی نرسد، و بر هیچ کس و در هیچ محفل گرانی ننماید.
و اگر بعضی از این عادات بر او دشوار آید، با خود اندیشه کند که آنچه به سبب اهمال ادبی او را لازم آید از مذمت و ملامت، زیادت از احتمال مشقت ترک آن عادت بود، تا برو آسان شود.
آداب طعام خوردن: اول دست و دهن و بینی پاک کند آنگاه به کنار خوان حاضر آید، و چون بر مائده بنشیند به طعام خوردن مبادرت نکند الا که میزبان بود، و دست و جامه آلوده نکند، و به زیادت از سه انگشت نخورد، و دهن فراخ باز نکند، و لقمه بزرگ نکند، و زود فرونبرد و بسیار نیز در دهن نگاه ندارد، بلکه اعتدال نگاه دارد، و انگشت نلیسد، و به الوان طعام نظر نکند و طعام نبوید، و نگزیند، و اگر بهترین طعام اندک بود بدان ولوع ننماید، و آن را بر دیگران ایثار کند، و دسومت بر انگشت بنگذارد، و نان و نمک تر نکند، و در کسی که با او مؤاکله کند ننگرد، و در لقمه او نظر نکند و از پیش خود خورد، و آنچه به دهن برد مانند استخوان و غیر آن بر نان و سفره ننهد، و اگر در لقمه استخوان بود چنان از دهن بیفگند که کسی وقوف نیابد.
و آنچه از دیگری منفر یابد ارتکاب نکند، و پیش خود چنان دارد که اگر کسی خواهد که بقیت طعام او تناول کند ازان متنفر نشود، و چیزی از دهان و لقمه در کاسه و بر نان نیفگند.
و پیش از دیگران به مدتی دست باز نگیرد، بل اگر سیر شده باشد تعللی می آرد تا دیگران نیز فارغ شوند، و اگر آن جماعت دست بازگیرند او نیز دست بازگیرد و اگرچه گرسنه بود، مگر در خانه خود یا به موضعی که بیگانگان نباشند، و اگر در میان طعام به آب حاجت افتد بنهیب نخورد، و آواز از دهن و حلق بیرون نیارد، و چون خلال کند با طرفی شود و آنچه به زبان از دندان جدا شود فروبرد، و آنچه به خلال بیرون کند به موضعی افگند که مردم نفرت نگیرد، و اگر در میان جمعی بود در خلال کردن توقف کند، و چون دست شوید در پاک کردن انگشتان و اصول ناخنان جهد بلیغ نماید و همچنین در تنقیه لب و دهن و دندانها، و غرغره نکند، و آب دهن در تشت نیفگند، و چون آب از دهن بریزد به دست بپوشد، و در دست شستن سبقت نکند بر دیگران، و اگر پیش از طعام دست شویند شاید که میزبان سبقت کند بر دیگر حاضران در دست شستن.
آداب شراب خوردن: چون در مجلس شراب شود به نزدیک افضل ابنای جنس خود نشیند، و ازانکه در پهلوی کسی نشیند که به سفاهت موسوم بود احتراز کند، و به حکایات ظریف و اشعار ملیح که با وقت و حال مناسبت داشته باشد مجلس خوش دارد، و از ترش رویی و قبض تجنب نماید.
و اگر از جماعت به سال یا به رتبت کمتر بود به استماع مشغول باشد، و اگر مطرب بود در حکایت خوض نکند، و باید که سخن بر ندیم قطع نکند، و در همه احوال اقبال بر مهتر اهل مجلس کند و استماع سخن او را باشد بی آنکه به دیگران بی التفاتی کند.
و باید که به هیچ حال چندان مقام نکند که مست گردد، که در دین و دنیا هیچ چیز با مضرت تر از مستی نبود، چنانکه هیچ فضیلت و شرف زیادت از خردمندی و هشیاری نباشد؛ پس اگر ضعیف شراب بود اندک خورد یا ممزوج کند یا از مجلس سبک تر برخیزد، و اگر پیش از آنکه به مقام احتیاط رسد حریفان مست شوند جهد کند تا از میان ایشان بیرون آید، یا حیلت آن کند که مست از میان جماعت بیرون شود، و در حدیث مستان خوض نکند، و به توسط ایشان مشغول نشود مگر که به خصومت انجامد آنگاه ایشان را از یکدیگر بازدارد؛ و اگر بر شراب خوردن قادر بود التماس زیادت بر آنچه دور می گردد نکند، و اصحاب را بدان تکلیف نفرماید، و اگر یکی از ندما از شراب خوردن عاجز شود برو عنف نکند، و اگر غثیان غلبه کند در میان مجلس آن را مدافعت کند بر وجهی که اصحاب وقوف نیابند، یا در حال بیرون آید، و چون قی کند با مجلس معاودت ننماید.
و میوه و ریحان از پیش یاران برندارد، و نقل بسیار نخورد، و هر یکی را از حریفان به تحیتی که لایق او بود مخصوص می گرداند، و باید که به انفراد سبب انس و سلوت و نشاط اهل مجلس نشود، چه این معنی مستدعی قلت وقع بود، و از مجلس بسیار برنخیزد، و اگر صاحب جمالی حاضر بود در او بسیار نظر نکند و اگرچه با او گستاخ باشد، و با او سخن بسیار نگوید، و از ارباب ملاهی التماس لحنی که طبع او بدان مایل بود نکند، و چون به حدی برسد که داند برخیزد، و جهد کند تا با مقام معهود خود شود، و اگر نتواند، به موضعی شود که از مجلس دور بود و آنجا بخسپد.
و تا تواند در مجلس ملوک، یا کسانی که اکفای او نباشند، یا کسانی که با ایشان مباسطتی نیفتاده باشد، حاضر نشود، و اگر ضرورت افتد زود بیرون آید، و البته به مجلس سفها نرود، و اگر وقتی از مستی خائف باشد و ندما اقتراح اقامت کنند شاید که به تساکر یا به حیلتی دیگر از مجلس بیرون آید.
اینست آنچه وعده داده بودیم از آداب و هر چند این نوع از حد حصر متجاوز باشد و به حسب اوضاع و اوقات مختلف شود اما بر عاقل فاضل که قوانین و اصول افعال جمیله ضبط کرده باشد رعایت شرایط و دقایق هر کاری به جای خویش و به وقت خویش دشوار نبود، و از کلیات استنباط جزویات کردن بر او آسان نماید، و خود عقل حاکمی عدلست در هر باب، والله اعلم بالصواب.
و چون رضاع او تمام شود به تأدیب و ریاضت اخلاق او مشغول باید پیشتر از آنکه اخلاق تباه فراگیرد، چه کودک مستعد بود و به اخلاق ذمیمه میل بیشتر کند به سبب نقصانی و حاجاتی که در طبیعت او بود، و در تهذیب اخلاق او اقتدا به طبیعت باید کرد، یعنی هر قوت که حدوث او در بنیت کودک بیشتر بود تکمیل آن قوت مقدم باید داشت. و اول چیزی از آثار قوت تمییز که در کودک ظاهر شود حیا بود، پس نگاه باید کرد اگر حیا برو غالب بود و بیشتر اوقات سر در پیش افگنده باشد و وقاحت ننماید، دلیل نجابت او بود، چه نفس او از قبیح محترز است و به جمیل مایل، و این علامت استعداد تأدب بود، و چون چنین بود عنایت به باب او و اهتمام به حسن تربیتش زیادت باید داشت و اهمال و ترک را رخصت نداد.
و اول چیزی از تأدیب او آن بود که او را از مخالطت اضداد، که مجالست و ملاعبه ایشان مقتضی افساد طبع او بود، نگاه دارند، چه نفس کودک ساده باشد و قبول صورت از اقران خود زودتر کند؛ و باید که او را بر محبت کرامت تنبیه دهند، و خاصه کراماتی که به عقل و تمییز و دیانت استحقاق آن کسب کنند نه آنچه به مال و نسب تعلق دارد.
پس سنن و وظایف دین در او آموزند و او را بر مواظبت آن ترغیب کنند و بر امتناع ازان تأدیب، و اختیار را به نزدیک او مدح گویند و اشرار را مذمت، و اگر ازو جمیلی صادر شود او را محمدت گویند و اگر اندک قبیحی صادر شود به مذمت تخویف کنند، و استهانت به آکل و شرب و لباس فاخر در نظر او تزیین دهند. و ترفع نفس از حرص بر مطاعم و مشارب و دیگر لذات و ایثار آن بر غیر، در دل او شیرین گردانند؛ و با او تقریر دهند که جامه های ملون و منقوش لایق زنان بود، و اهل شرف و نبالت را به جامه التفات نبود، تا چون بران برآید و سمع او ازان پر شود و تکرار و تذکار متواتر گردد بعادت گیرد، و کسی را که ضد این معانی گوید، خاصه از اتراب و اقران او، ازو دور دارند، و او را از آداب بد زجر کنند، که کودک در ابتدای نشو و نما افعال قبیحه بسیار کند، و در اکثر احوال کذوب و حسود و سروق و نموم و لجوج بود و فضولی کند و کید و اضرار خود و دیگران ارتکاب نماید، بعد ازان به تأدیب و سن و تجارب ازان بگردد.
پس باید که در طفولیت او را بدان مؤاخذت کنند.
پس تعلیم او آغاز کنند و محاسن اخبار و اشعار که به آداب شریف ناطق بود او را حفظ دهند، تا مؤکد آن معانی شود که درو آموخته باشند، و اول رجز بدو دهند آنگاه قصیده، و از اشعار سخیف که بر ذکر غزل و عشق و شرب خمر مشتمل بود، مانند اشعار امرؤالقیس و ابونواس، احتراز فرمایند، و بدانکه جماعتی حفظ آن از ظرافت پندارند، و گویند رقت طبع بدان اکتساب کنند، التفات ننمایند، چه امثال این اشعار مفسد احداث بود.
و او را به هر خلقی نیک که ازو صادر شود مدح گویند و اکرام کنند، و بر خلاف آن توبیخ و سرزنش، و صریح فراننمایند که بر قبیح اقدام نموده است، بلکه او را به تغافل منسوب کنند تا بر تجاسر اقدام ننماید، و اگر بر خود بپوشد برو پوشیده دارند، و اگر معاودت کند در سر او را توبیخ کنند، و در قبح آن فعل مبالغت نمایند و از معاودت تحذیر فرمایند؛ و از عادت گرفتن توبیخ و مکاشفت احتراز باید کرد که موجب وقاحت شود، و بر معاودت تحریض دهد، که الانسان حریص علی ما منع، و به استماع ملامت اهانت کند و ارتکاب قبایح لذات کند از روی تجاسر، بلکه در این باب لطائف حیل استعمال کنند.
و اول که تأدیب قوت شهوی کنند ادب طعام خوردن بیاموزند، چنانکه یاد کنیم، و او را تفهیم کنند که غرض از طعام خوردن صحت بود نه لذت، و غذاها ماده حیات و صحت است، و به منزلت ادویه که بدان مداوات جوع و عطش کنند، و چنانکه دارو برای لذت نخورند و بآرزو نخورند طعام نیز همچنین، و قدر طعام به نزدیک او حقیر گردانند، و صاحب شره و شکم پرست و بسیار خوار را با او تقبیح صورت کنند، و در الوان اطعمه ترغیب نیفگنند بلکه به اقتصار بر یک طعام مایل گردانند، و اشتهای او را ضبط کنند تا بر طعام ادون اقتصار کند و به طعام لذیذتر حرص ننماید، و وقت وقت نان تهی خوردن عادت کند. و این ادبها اگرچه از فقرا نیز نیکوتر بود اما از اغنیا نیکوتر.
و باید که شام از چاشت مستوفی تر دهند کودک را، که اگر چاشت زیادت خورد کاهل شود و به خواب گراید و فهم او کند شود، و اگر گوشتش کمتر دهند در حرکت و تیقظ و قلت بلادت او و انبعاث بر نشاط و خفت نافع باشد، و از حلوا و میوه خوردن منع کنند، که این طعامها استحالت پذیر بود وعادت او گردانند که در میان طعام آب نخورد، و نبیذ و شرابها مسکر به هیچ وجه ندهند تا به سن شباب نرسد، چه به نفس و بدن او مضر بود و برغضب و تهور و سرعت اقدام و وقاحت و طیش باعث گرداند، و او را به مجالس شراب خوارگان حاضر نکنند، مگر که اهل مجلس افاضل و ادبا باشند و از مجالست ایشان او را منفعتی حاصل آید.
و از سخنهای زشت شنیدن و لهو و بازی و مسخرگی احتراز فرمایند، و طعام ندهند تا از وظائف ادب فارغ نشود و تبعی تمام بدو نرسد، و از هر فعل که پوشیده کند منع کنند، چه باعث برپوشیدن استشعار قبح بود تا بر قبیح دلیر نشود، و از جواب بسیار منع کنند که آن تغلیظ ذهن و اماتت خاطر و خور اعضا آرد، و به روز نگذارند که بخسپد، و از جامه نرم و اسباب تمتع منع کنند تا درشت برآید و بر درشتی خو کند، و از خیش و سردابه به تابستان و پوستین و آتش به زمستان تجنب فرمایند، و رفتن و حرکت و رکوب و ریاضت عادت او افگنند، و از اضدادش منع کنند، و آداب حرکت و سکون و خاستن و نشستن و سخن گفتن بدو آموزند، چنانکه بعد ازین یاد کنیم.
و مویش را تربیت ندهند، و به ملابس زنان او را زینت نکنند، و انگشتری تا به وقت حاجت نرسد بدو ندهند، و از مفاخرت با اقران به پدران و مال و ملک و مآکل و ملابس منع کنند، و تواضع با همه کس و اکرام کردن با اقران بدو آموزند، و از تطاول بر فروتران و تعصب و طمع به اقران منع کنند.
و از دروغ گفتن باز دارند، و نگذارند که سوگند یاد کند چه به راست و چه به دروغ، چه سوگند از همه کس قبیح بود، و اگر مردان بزرگ را بدان حاجت افتد به هر وقتی، کودکان را باری حاجت نبود؛ و خاموشی، و آنکه نگوید الا جواب، و در پیش بزرگان به استماع مشغول بودن، و از سخن فحش و لعنت و لغو اجتناب نمودن، و سخن نیکو و جمیل و ظریف عادت گرفتن، در چشم او شیرین گردانند؛ و بر خدمت نفس خود و معلم خود و هر که به سن ازو بزرگتر بود تحریض کنند، و فرزندان بزرگان بدین ادب محتاج تر باشند.
و باید که معلم عاقل و دیندار بود و بر ریاضت اخلاق و تخریج کودکان واقف و به شیرین سخنی و وقار و هیبت و مروت و نظافت مشهور، و از اخلاق ملوک و آداب مجالست ایشان و مؤاکله با ایشان و محاوره با هر طبقه ای از طبقات مردم باخبر، و از اخلاق اراذل و سفلگان محترز.
و باید که کودکان بزرگ زاده که به ادب نیکو و عادت جمیل متحلی باشند با او در مکتب بوند تا ضجر نشود و ادب از ایشان فرا گیرد، و چون دیگر متعلمان را بیند در تعلم غبطت نماید و مباهات کند و بران حریص شود، و چون معلم در اثنای تأدیب ضربی بتقدیم رساند از فریاد و شفاعت خواستن حذر فرمایند، چه آن فعل ممالیک و ضعفا بود، و ضرب اول باید که اندک بود و نیک مولم، تا ازان اعتبار گیرد و بر معاودت دلیری نکند، و او را منع کنند از آنکه کودکان را تعییر کند الا به قبیح یا بی ادبی، و بران تحریض کنند که با کودکان بر کند و مکافات جمیل بجای آرد تا سود کردن بر ابنای جنس خود بعادت نگیرد.
و زر و سیم را در چشم او نکوهیده دارند، که آفت زر و سیم از آفت سموم و افاعی بیشتر است، و به هر وقت اجازت بازی کردن دهند، ولکن باید که بازی او جمیل بود، و بر تعبی و المی زیادت مشتمل نباشد تا از تعب ادب آسوده شود و خاطر او کند نگردد. و طاعت پدر و مادر و معلم و نظر کردن به ایشان بعین جلالت بعادت او کنند تا از ایشان ترسد، و این آداب از همه مردم نیکو بود و از جوانان نیکوتر بود. چه تربیت بر این قانون مقتضی محبت فضایل و احتراز از رذایل باشد، و ضبط نفس کند از شهوات و لذات و صرف فکر دران، تا به معالی امور ترقی کند، و بر حسن حال و طیب عیش و ثنای جمیل و قلت اعدا و کثرت اصدقا از کرام و فضلای روزگار گذراند.
و چون از مرتبه کودکی بگذرد و اغراض مردمان فهم کند او را تفهیم کنند که غرض اخیر از ثروت و ضیاع و عبید و خیل و خول و طرح و فرش ترفیه بدن و حفظ صحت است، تا معتدل المزاج بماند و در امراض و آفات نیفتد، چندانکه استعداد و تأهب دارالبقا حاصل کند، و با او تقریر دهند که لذات بدنی خلاص از آلام باشد و راحت یافتن از تعب، تا این قاعده التزام نماید.
و پس اگر اهل علم بود تعلم علوم بر تدریجی که یاد کردیم، اول علم اخلاق و بعد از آن علوم حکمت نظری، آغاز کند تا آنچه در مبدأ به تقلید گرفته باشد او را مبرهن شود، و بر سعادتی که در بدو نما، بی اختیار او، او را روزی شده باشد شکرگزاری و ابتهاج نماید.
و أولی آن بود که در طبیعت کودک نظر کنند و از احوال او به طریق فراست و کیاست اعتبار گیرند تا اهلیت و استعداد چه صناعت و علم در او مفطور است، و او را به اکتساب آن نوع مشغول گردانند، چه همه کس مستعد همه صناعتی نبود، و الا همه مردمان به صناعت اشرف مشغول شدندی. و در تحت این تفاوت و تباین که در طبایع مستودع است سری غامض و تدبیری لطیف است که نظام عالم و قوام بنی آدم بدان منوط می تواند بود، و ذلک تقدیر العزیز العلیم. و هر که صناعتی را مستعد بود و او را بدان متوجه گردانند هر چه زودتر ثمره آن بیابد و به هنری متحلی شود، و الا تضییع روزگار و تعطیل عمر او کرده باشند.
و باید که در هر فنی بر استیفای آنچه تعلق بدان فن دارد از جوامع علوم و آداب تحریض کنند، مانند آنکه چون بمثل صناعت کتابت خواهد آموخت بر تجوید خط و تهذیب نطق و حفظ رسایل و خطب و امثال و اشعار و مناقلات و محاورات و حکایات مستظرف و نوادر مستملح و حساب دیوان و دیگر علوم ادبی توفر نماید، و بر معرفت بعضی و اعراض از باقی قناعت نکند، چه قصور همت در اکتساب هنر شنیع ترین و تباه ترین خصال باشد.
و اگر طبع کودک در اقتنای صناعتی صحیح نیابند و ادوات و آلات او مساعد نبود او را بدان تکلیف نکنند، چه در فنون صناعات فسحتی است، به دیگری انتقال کنند، اما به شرط آنکه چون خوضی و شروعی بیشتر تقدیم یابد ملازمت و ثبات را استعمال کنند و انقلاب و اضطراب ننمایند، و از هنری ناآموخته به دیگری انتقال نکنند، و در اثنای مزاولت هر فنی ریاضتی که تحریک حرارت غریزی کند و حفظ صحت و، نفی کسل و بلادت و، حدت ذکا و، بعث نشاط را مستلزم بود بعادت گیرند.
و چون صناعتی از صناعات آموخته باشد او را به کسب و تعیش بدان فرمایند، تا چون حلاوت اکتساب بیابد آن را بأقصی الغایه برساند، و در ضبط دقایق آن فضل نظری استعمال کند، و نیز بر طلب معیشت و تکفل امور آن قادر و ماهر شود، چه اکثر اولاد اغنیا که به ثروت مغرور باشند و از صناعات و آداب محروم مانند بعد از انقلاب روزگار در مذلت و درویشی افتند و محل رحمت و شماتت دوستان و دشمنان شوند.
و چون کودک به صناعت اکتساب کند أولی آن بود که او را متأهل گردانند و رحل او جدا کنند؛ و ملوک فرس را رسم بوده است که فرزندان را در میانه حشم و خدم تربیت ندادندی، بلکه با ثقات به طرفی فرستادندی تا به درشتی عیش و خشونت نمودن در مآکل و ملابس برآید و از تنعم و تجمل حذر نماید، و اخبار ایشان مشهور است، و در اسلام رؤسای دیلم را عادت همین بوده است و کسی که بر ضد این معانی که یاد کرده آمد تربیت یافته باشد قبول ادب برو دشوار بود، خاصه چون سن در او اثر کند، مگر که به قبح سیرت عارف بود و به کیفیت قلع عادت واقف، و بران عازم، و دران مجتهد، و به صحبت اخیار مایل. سقراط حکیم را گفتند چرا مجالست تو با احداث بیشتر است، گفت از جهت آنکه شاخه های تر و نازک را راست کردن صورت بندد، و چوبهای زفت که طراوت آن برفته باشد و پوست خشک کرده به استقامت نگراید.
اینست سیاست فرزندان. و در دختران، هم بر این نمط، آنچه موافق و لایق ایشان بود استعمال باید کرد، و ایشان را در ملازمت خانه و حجاب و وقار و عفت و حیا و دیگرخصالی که در باب زنان برشمردیم تربیت فرمود، و از خواندن و نوشتن منع کرد، و هنرهایی که از زنان محمود بود بیاموخت، و چون به حد بلاغت رسند با کفوی مواصلت ساخت.
و چون از کیفیت تربیت اولاد فارغ شدیم ختم این فصل به ذکر ادبهای کنیم که در اثنای سخن شرح و تفصیل آن وعده داده ایم، تا کودکان بیاموزند و بدان متحلی شوند، هر چند باید که همه اصناف مردم بران مواظبت نمایند و خویشتن ازان مستغنی نشمرند، چه تخصیص این نوع بدین فصل نه به سبب آنست که کودکان بدان محتاج تر باشند بل به سبب آنست که ایشان آن را قابل تر توانند بود و بر مداومت آن قادرتر، والله الموفق.
آداب سخن گفتن: باید که بسیار نگوید و سخن دیگری به سخن خود قطع نکند، و هر که حکایتی یا روایتی کند که او بران واقف باشد وقوف خود بران اظهار نکند تا آن کس آن سخن با تمام رساند، و چیزی را که از غیر او پرسند جواب نگوید، و اگر سؤال از جماعتی کنند که او داخل آن جماعت بود بر ایشان سبقت ننماید، و اگر کسی به جواب مشغول شود و او بر بهتر ازان جوابی قادر بود صبر کند تا آن سخن تمام شود، پس جواب خود بگوید بر وجهی که در متقدم طعن نکند و در مجاراتی که به حضور او میان دو کس رود خوض ننماید، و اگر ازو پوشیده دارند استراق سمع نکند و تا او با خود در آن سر مشارکت ندهند مداخله نکند.
و با مهتران سخن به کنایت گوید، و آواز نه بلند دارد و نه آهسته، بلکه اعتدال نگاه می دارد، و اگر در سخن او معنی غامض افتد در بیان آن به مثالهای واضح جهد کند و الا شرط ایجاز نگاه دارد، و الفاظ غریب و کنایات نامستعمل بکار ندارد، و تا سخنی که با او تقریر می کنند تمام نشود به جواب مشغول نگردد، و تا آنچه خواهد گفت در خاطر مقرر نگرداند در نطق نیارد، و سخن مکرر نکند مگر که بدان محتاج شود، و اگر بدان محتاج شود قلق و ضجرت ننماید و فحش و شتم بر لفظ نگیرد، و اگر به عبارت از چیزی فاحش مضطر گردد بر سبیل تعریض کنایت کند ازان، و مزاح منکر نکند.
و در هر مجلسی سخن مناسب آن مجلس گوید، و در اثنای سخن به دست و چشم و ابرو اشارت نکند، مگر که حدیث اقتضای اشارتی لطیف کند، آنگاه آن را بر وجه ادا کند، و در راست و دروغ با اهل مجلس خلاف نکند، و لجاج نکند خاصه با مهتران یا با سفیهان، و کسی که الحاح با او مفید نبود بر او الحاح نکند، و اگر در مناظره و مجارات طرف خصم را رجحان یابد انصاف بدهد، و از مخاطبه عوام و کودکان و زنان و دیوانگان و مستان تا تواند احتراز کند، و سخن باریک با کسی که فهم نکند نگوید، و لطف در محاوره نگاه دارد، و حرکات و اقوال و افعال هیچ کس را محاکات نکند، و سخنهای موحش نگوید، و چون در پیش مهتری شود ابتدا به سخنی کند که به فال ستوده دارند.
و از غیبت و نمامی و بهتان و دروغ گفتن تجنب کند چنانکه به هیچ حال بران اقدام ننماید و با اهل آن مداخلت نکند و استماع آن را کاره باشد، و باید که شنیدن او از گفتن بیشتر بود. از حکیمی پرسیدند که: چرا استماع تو از نطق زیادت است؟ گفت: زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان، یعنی دوچندان که گویی می شنو.
آداب حرکت و سکون: باید که در رفتن سبکی ننماید و بتعجیل نرود که آن امارت طیش بود، و در تأنی و ابطاء نیز مبالغت نکند که امارت کسل بود، و مانند متکبران نخرامد، و همچون زنان و مخنثان کتف نجنباند و دوشها بخسپاند، و از دست فروگذاشتن و جنبانیدن هم احتراز کند، و اعتدال در همه احوال نگاه دارد.
و چون می رود بسیار بازپس ننگرد که آن فعل آهوجان بود، و پیوسته سر در پیش ندارد که آن دلیل حزن و فکر غالب بود، و در رکوب همچنین اعتدال نگاه دارد.
و چون بنشیند پای فرو نکند و یک پای بر دیگر ننهد، و به زانو ننشیند الا در خدمت ملوک یا استاد یا پدر یا کسی که به مثابت این جماعت بود، و سر بر زانو و دست ننهد که آن علامت حزن یا کسل بود، و گردن کج نکند و با ریش و دیگر اعضا بازی نکند، و انگشت در دهن و بینی نکند، و از انگشت و گردن بانگ بیرون نیارد، و از تثاؤب و تمطی احتراز کند، و آب بینی به حضور مردمان نیفگند و همچنین آب دهن، و اگر ضرورت افتد چنان کند که آواز آن نشنوند، و به دست تهی و سرآستین و دامن پاک نکند، و از خدوافگندن بسیار تجنب نماید.
و چون در محفلی شود مرتبت خود نگاه دارد نه بالاتر از حد خود نشیند و نه فروتر، و اگر مهتر آن قوم که نشسته باشند او بود حفظ رتبت ازو ساقط باشد، چه هر کجا او نشیند صدر آن جا بود، و اگر غریب بود و نه به جای خود نشسته بود چون وقوف یابد با حد خود آید، و اگر جای خود خالی نیابد جهد مراجعت کند بی آنکه اضطرابی یا تثاقلی ازو ظاهر شود.
و در پیش مردمان جز روی و دست برهنه نکند، و در پیش مهتران ساعد و پای برهنه نکند، و از زانو تا ناف به هیچ حال برهنه نکند نه در خلا و نه در حضور کسی، و در پیش مردم نخسپد، و به پشت بازنخسپد خاصه اگر در خواب غطیط کند، چه استلقا موجب زیادت شدن آن آواز بود، و اگر در میان جماعتی نعاس بر او غالب شود برخیزد اگر تواند، و یا خواب نفی کند به حدیثی یا فکری، و اگر در میان جماعتی بود و ایشان بخسپد او نیز موافقت کند یا از نزدیک ایشان بیرون آید، و بیدار آنجا مقام نکند.
و بر جمله چنان سازد که مردمان را از او نفرتی یا زحمتی نرسد، و بر هیچ کس و در هیچ محفل گرانی ننماید.
و اگر بعضی از این عادات بر او دشوار آید، با خود اندیشه کند که آنچه به سبب اهمال ادبی او را لازم آید از مذمت و ملامت، زیادت از احتمال مشقت ترک آن عادت بود، تا برو آسان شود.
آداب طعام خوردن: اول دست و دهن و بینی پاک کند آنگاه به کنار خوان حاضر آید، و چون بر مائده بنشیند به طعام خوردن مبادرت نکند الا که میزبان بود، و دست و جامه آلوده نکند، و به زیادت از سه انگشت نخورد، و دهن فراخ باز نکند، و لقمه بزرگ نکند، و زود فرونبرد و بسیار نیز در دهن نگاه ندارد، بلکه اعتدال نگاه دارد، و انگشت نلیسد، و به الوان طعام نظر نکند و طعام نبوید، و نگزیند، و اگر بهترین طعام اندک بود بدان ولوع ننماید، و آن را بر دیگران ایثار کند، و دسومت بر انگشت بنگذارد، و نان و نمک تر نکند، و در کسی که با او مؤاکله کند ننگرد، و در لقمه او نظر نکند و از پیش خود خورد، و آنچه به دهن برد مانند استخوان و غیر آن بر نان و سفره ننهد، و اگر در لقمه استخوان بود چنان از دهن بیفگند که کسی وقوف نیابد.
و آنچه از دیگری منفر یابد ارتکاب نکند، و پیش خود چنان دارد که اگر کسی خواهد که بقیت طعام او تناول کند ازان متنفر نشود، و چیزی از دهان و لقمه در کاسه و بر نان نیفگند.
و پیش از دیگران به مدتی دست باز نگیرد، بل اگر سیر شده باشد تعللی می آرد تا دیگران نیز فارغ شوند، و اگر آن جماعت دست بازگیرند او نیز دست بازگیرد و اگرچه گرسنه بود، مگر در خانه خود یا به موضعی که بیگانگان نباشند، و اگر در میان طعام به آب حاجت افتد بنهیب نخورد، و آواز از دهن و حلق بیرون نیارد، و چون خلال کند با طرفی شود و آنچه به زبان از دندان جدا شود فروبرد، و آنچه به خلال بیرون کند به موضعی افگند که مردم نفرت نگیرد، و اگر در میان جمعی بود در خلال کردن توقف کند، و چون دست شوید در پاک کردن انگشتان و اصول ناخنان جهد بلیغ نماید و همچنین در تنقیه لب و دهن و دندانها، و غرغره نکند، و آب دهن در تشت نیفگند، و چون آب از دهن بریزد به دست بپوشد، و در دست شستن سبقت نکند بر دیگران، و اگر پیش از طعام دست شویند شاید که میزبان سبقت کند بر دیگر حاضران در دست شستن.
آداب شراب خوردن: چون در مجلس شراب شود به نزدیک افضل ابنای جنس خود نشیند، و ازانکه در پهلوی کسی نشیند که به سفاهت موسوم بود احتراز کند، و به حکایات ظریف و اشعار ملیح که با وقت و حال مناسبت داشته باشد مجلس خوش دارد، و از ترش رویی و قبض تجنب نماید.
و اگر از جماعت به سال یا به رتبت کمتر بود به استماع مشغول باشد، و اگر مطرب بود در حکایت خوض نکند، و باید که سخن بر ندیم قطع نکند، و در همه احوال اقبال بر مهتر اهل مجلس کند و استماع سخن او را باشد بی آنکه به دیگران بی التفاتی کند.
و باید که به هیچ حال چندان مقام نکند که مست گردد، که در دین و دنیا هیچ چیز با مضرت تر از مستی نبود، چنانکه هیچ فضیلت و شرف زیادت از خردمندی و هشیاری نباشد؛ پس اگر ضعیف شراب بود اندک خورد یا ممزوج کند یا از مجلس سبک تر برخیزد، و اگر پیش از آنکه به مقام احتیاط رسد حریفان مست شوند جهد کند تا از میان ایشان بیرون آید، یا حیلت آن کند که مست از میان جماعت بیرون شود، و در حدیث مستان خوض نکند، و به توسط ایشان مشغول نشود مگر که به خصومت انجامد آنگاه ایشان را از یکدیگر بازدارد؛ و اگر بر شراب خوردن قادر بود التماس زیادت بر آنچه دور می گردد نکند، و اصحاب را بدان تکلیف نفرماید، و اگر یکی از ندما از شراب خوردن عاجز شود برو عنف نکند، و اگر غثیان غلبه کند در میان مجلس آن را مدافعت کند بر وجهی که اصحاب وقوف نیابند، یا در حال بیرون آید، و چون قی کند با مجلس معاودت ننماید.
و میوه و ریحان از پیش یاران برندارد، و نقل بسیار نخورد، و هر یکی را از حریفان به تحیتی که لایق او بود مخصوص می گرداند، و باید که به انفراد سبب انس و سلوت و نشاط اهل مجلس نشود، چه این معنی مستدعی قلت وقع بود، و از مجلس بسیار برنخیزد، و اگر صاحب جمالی حاضر بود در او بسیار نظر نکند و اگرچه با او گستاخ باشد، و با او سخن بسیار نگوید، و از ارباب ملاهی التماس لحنی که طبع او بدان مایل بود نکند، و چون به حدی برسد که داند برخیزد، و جهد کند تا با مقام معهود خود شود، و اگر نتواند، به موضعی شود که از مجلس دور بود و آنجا بخسپد.
و تا تواند در مجلس ملوک، یا کسانی که اکفای او نباشند، یا کسانی که با ایشان مباسطتی نیفتاده باشد، حاضر نشود، و اگر ضرورت افتد زود بیرون آید، و البته به مجلس سفها نرود، و اگر وقتی از مستی خائف باشد و ندما اقتراح اقامت کنند شاید که به تساکر یا به حیلتی دیگر از مجلس بیرون آید.
اینست آنچه وعده داده بودیم از آداب و هر چند این نوع از حد حصر متجاوز باشد و به حسب اوضاع و اوقات مختلف شود اما بر عاقل فاضل که قوانین و اصول افعال جمیله ضبط کرده باشد رعایت شرایط و دقایق هر کاری به جای خویش و به وقت خویش دشوار نبود، و از کلیات استنباط جزویات کردن بر او آسان نماید، و خود عقل حاکمی عدلست در هر باب، والله اعلم بالصواب.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت سیم در سیاست مدن
فصل هشتم
چون از شرح مسائل حکمت عملی بر وجهی که در صدر کتاب ذکر آن تقدیم یافته بود فارغ شدیم، و در استیفای ابواب آن و نقل از اصحاب صناعت قدر جهد مبذول کرد، خواستیم که ختم کتاب بر فصلی باشد از سخن افلاطون که عموم خلق را نافع بود، و آن وصیتی است که شاگرد خود ارسطاطالیس را فرموده است، می گوید:
معبود خویش را بشناس و حق او نگاه دار، و همیشه با تعلیم و تعلم باش، و عنایت بر طلب علم مقدر دار. اهل علم را به کثرت علم امتحان مکن بلکه اعتبار حال ایشان به تجنب از شر و فساد کن.
از خدای چیزی مخواه که نفع آن منقطع بود، و متیقن باش که همه مواهب از حضرت اوست، و ازو نعمتهای باقی خواه، و فوایدی که از تو مفارقت نتواند کرد التماس کن. همیشه بیدار باش که شرور را اسباب بسیار است، و آنچه نشاید کرد به آرزو مخواه، و بدان که انتقام خدای، تعالی، از بنده به سخط و عتاب نبود بلکه به تقویم و تأدیب باشد. بر تمنای حیات شایسته اقتصار مکن تا موتی شایسته با آن مضاف نبود، و حیات و موت را شایسته مشمر مگر که وسیلت اکتساب بر باشند.
و بر آسایش و خواب اقدام مکن مگر بعد از آن که محاسبه نفس در سه چیز به تقدیم رسانیده باشی: یکی آنکه تأمل کنی تا در آن روز هیچ خطا از تو واقع شده است یا نه؛ و دیگر آنکه تأمل کنی تا هیچ خیر اکتساب کرده ای یا نه؛ و سیم آنکه هیچ عمل بتقصیر فوت کرده ای یا نه.
یاد کن که چه بوده ای در اصل و چه خواهی شد بعد از مرگ، و هیچ کس را ایذا مکن که کارهای عالم در معرض تغیر و زوال است؛ بدبخت آن کس بود که از تذکر عاقبت غافل بود و از زلت بازنایستد.
سرمایه خود از چیزهایی که از ذات تو خارج بود مساز. در فعل خیر با مستحقان انتظار سؤال مدار، بلکه پیش از التماس افتتاح کن. حکیم مشمر کسی را که به لذتی از لذتهای عالم شادمان بود یا از مصیبتی از مصائب عالم جزع کند و اندوهگن شود. همیشه یاد مرگ کن و به مردگان اعتبار گیر. خساست مردم از بسیاری سخن بی فایده او و از إخباری که کند به چیزی که ازان مسؤول نبود بشناس. و بدان که کسی که در شر غیر خود اندیشه کند نفس او قبول شر کرده باشد و مذاهب او بر شر مشتمل شده.
بارها اندیشه کن پس در قول آر پس درفعل آر که احوال گردان است. دوستدار همه کس باش، و زود خشم مباش که غضب به عادت تو گردد. هر که امروز به تو محتاج بود ازالت حاجت او با فردا میفگن، که تو چه دانی که فردا چه حادث شود. کسی را که به چیزی گرفتار شود معاونت کن مگر آن کس را که به عمل بد خود گرفتار باشد. تا سخن متخاصمان مفهوم تو نگردد به حکم ایشان مبادرت منما. حکیم به قول تنها مباش بلکه به قول و عمل باش، که حکمت قولی در این جهان بماند و حکمت عملی بدان جهان رسد و آنجا بماند. اگر در نیکوکاری رنجی بری، رنج بنماند و فعل نیک بماند، و اگر از گناه لذتی یابی لذت بنماند و فعل بد بماند. از آن روز یاد کن که ترا آواز دهند و از آلت استماع و نطق محروم باشی، نه شنوی و نه گویی، و نه یاد توانی کرد. و یقین دان که متوجه به مکانی شده ای که آنجا نه دوست را شناسی و نه دشمن را، پس اینجا کسی را به نقصان منسوب مگردان. و حقیقت شناس که جایی خواهی رسید که خداوندگار و بنده آنجا متساوی باشند، پس اینجا تکبر مکن.
همیشه زاد ساخته دار، که چه دانی که رحیل کی خواهد بود. و بدان که از عطای خدای، جل جلاله، هیچ چیز بهتر از حکمت نبود، و حکیم کسی بود که فکر و قول و عمل او متساوی و متشابه باشد.
مکافات کن به نیکی، و درگذار از بدی. یاد گیر و حفظ کن و فهم کن در هر وقتی. کار خویش و تعقل حال خود کن و از هیچ کار از کارهای بزرگ این عالم ملالت منمای و در هیچ وقت توانی مکن، و از خیرات تجاوز جایز مشمر، و هیچ سیئه را در اکتساب حسنه سرمایه مساز، و از امر افضل به جهت سروری زایل اعراض مکن که از سرور دائم اعراض کرده باشی.
حکمت دوست دار و سخن حکما بشنو. هوای دنیا از خود دور کن و از آداب ستوده امتناع مکن. درهیچ کار پیش از وقت آن کار مپیوند، و چون به کار مشغول باشی از روی فهم و بصیرت به آن مشغول باش. به توانگری متکبر و معجب مشو و از مصائب، شکستگی و خواری به خود راه مده. با دوست معامله چنان کن که به حاکم محتاج نشوی، و با دشمن معامله چنان کن که در حکومت ظفر ترا بود. با هیچ کس سفاهت مکن و تواضع با همه کس بکار دار، و هیچ متواضع را حقیر مشمر. در آنچه خود را معذور داری برادر خود را ملامت مکن. به بطالت شادمان مباش، و بر بخت اعتماد مکن، و از فعل نیک پشیمان مشو. با هیچ کس مرا مکن. همیشه بر ملازمت سیرت عدل و استقامت و التزام خیرات مواظبت کن.
اینست وصایای افلاطون که خواستیم که کتاب بران ختم کنیم، و بعد ازین سخن قطع کنیم. خدای، تعالی،همگنان را توفیق اکتساب خیرات و اقتنای حسنات کرامت کناد، و بر طلب مرضات خود حریص گرداناد، انه اللطیف المجیب.
تمام شد کتاب اخلاق ناصری بعون الله و حسن توفیقه در آخر ماه ربیع الاول سنه اثنی و ستین و ستمأیه هجریه.
معبود خویش را بشناس و حق او نگاه دار، و همیشه با تعلیم و تعلم باش، و عنایت بر طلب علم مقدر دار. اهل علم را به کثرت علم امتحان مکن بلکه اعتبار حال ایشان به تجنب از شر و فساد کن.
از خدای چیزی مخواه که نفع آن منقطع بود، و متیقن باش که همه مواهب از حضرت اوست، و ازو نعمتهای باقی خواه، و فوایدی که از تو مفارقت نتواند کرد التماس کن. همیشه بیدار باش که شرور را اسباب بسیار است، و آنچه نشاید کرد به آرزو مخواه، و بدان که انتقام خدای، تعالی، از بنده به سخط و عتاب نبود بلکه به تقویم و تأدیب باشد. بر تمنای حیات شایسته اقتصار مکن تا موتی شایسته با آن مضاف نبود، و حیات و موت را شایسته مشمر مگر که وسیلت اکتساب بر باشند.
و بر آسایش و خواب اقدام مکن مگر بعد از آن که محاسبه نفس در سه چیز به تقدیم رسانیده باشی: یکی آنکه تأمل کنی تا در آن روز هیچ خطا از تو واقع شده است یا نه؛ و دیگر آنکه تأمل کنی تا هیچ خیر اکتساب کرده ای یا نه؛ و سیم آنکه هیچ عمل بتقصیر فوت کرده ای یا نه.
یاد کن که چه بوده ای در اصل و چه خواهی شد بعد از مرگ، و هیچ کس را ایذا مکن که کارهای عالم در معرض تغیر و زوال است؛ بدبخت آن کس بود که از تذکر عاقبت غافل بود و از زلت بازنایستد.
سرمایه خود از چیزهایی که از ذات تو خارج بود مساز. در فعل خیر با مستحقان انتظار سؤال مدار، بلکه پیش از التماس افتتاح کن. حکیم مشمر کسی را که به لذتی از لذتهای عالم شادمان بود یا از مصیبتی از مصائب عالم جزع کند و اندوهگن شود. همیشه یاد مرگ کن و به مردگان اعتبار گیر. خساست مردم از بسیاری سخن بی فایده او و از إخباری که کند به چیزی که ازان مسؤول نبود بشناس. و بدان که کسی که در شر غیر خود اندیشه کند نفس او قبول شر کرده باشد و مذاهب او بر شر مشتمل شده.
بارها اندیشه کن پس در قول آر پس درفعل آر که احوال گردان است. دوستدار همه کس باش، و زود خشم مباش که غضب به عادت تو گردد. هر که امروز به تو محتاج بود ازالت حاجت او با فردا میفگن، که تو چه دانی که فردا چه حادث شود. کسی را که به چیزی گرفتار شود معاونت کن مگر آن کس را که به عمل بد خود گرفتار باشد. تا سخن متخاصمان مفهوم تو نگردد به حکم ایشان مبادرت منما. حکیم به قول تنها مباش بلکه به قول و عمل باش، که حکمت قولی در این جهان بماند و حکمت عملی بدان جهان رسد و آنجا بماند. اگر در نیکوکاری رنجی بری، رنج بنماند و فعل نیک بماند، و اگر از گناه لذتی یابی لذت بنماند و فعل بد بماند. از آن روز یاد کن که ترا آواز دهند و از آلت استماع و نطق محروم باشی، نه شنوی و نه گویی، و نه یاد توانی کرد. و یقین دان که متوجه به مکانی شده ای که آنجا نه دوست را شناسی و نه دشمن را، پس اینجا کسی را به نقصان منسوب مگردان. و حقیقت شناس که جایی خواهی رسید که خداوندگار و بنده آنجا متساوی باشند، پس اینجا تکبر مکن.
همیشه زاد ساخته دار، که چه دانی که رحیل کی خواهد بود. و بدان که از عطای خدای، جل جلاله، هیچ چیز بهتر از حکمت نبود، و حکیم کسی بود که فکر و قول و عمل او متساوی و متشابه باشد.
مکافات کن به نیکی، و درگذار از بدی. یاد گیر و حفظ کن و فهم کن در هر وقتی. کار خویش و تعقل حال خود کن و از هیچ کار از کارهای بزرگ این عالم ملالت منمای و در هیچ وقت توانی مکن، و از خیرات تجاوز جایز مشمر، و هیچ سیئه را در اکتساب حسنه سرمایه مساز، و از امر افضل به جهت سروری زایل اعراض مکن که از سرور دائم اعراض کرده باشی.
حکمت دوست دار و سخن حکما بشنو. هوای دنیا از خود دور کن و از آداب ستوده امتناع مکن. درهیچ کار پیش از وقت آن کار مپیوند، و چون به کار مشغول باشی از روی فهم و بصیرت به آن مشغول باش. به توانگری متکبر و معجب مشو و از مصائب، شکستگی و خواری به خود راه مده. با دوست معامله چنان کن که به حاکم محتاج نشوی، و با دشمن معامله چنان کن که در حکومت ظفر ترا بود. با هیچ کس سفاهت مکن و تواضع با همه کس بکار دار، و هیچ متواضع را حقیر مشمر. در آنچه خود را معذور داری برادر خود را ملامت مکن. به بطالت شادمان مباش، و بر بخت اعتماد مکن، و از فعل نیک پشیمان مشو. با هیچ کس مرا مکن. همیشه بر ملازمت سیرت عدل و استقامت و التزام خیرات مواظبت کن.
اینست وصایای افلاطون که خواستیم که کتاب بران ختم کنیم، و بعد ازین سخن قطع کنیم. خدای، تعالی،همگنان را توفیق اکتساب خیرات و اقتنای حسنات کرامت کناد، و بر طلب مرضات خود حریص گرداناد، انه اللطیف المجیب.
تمام شد کتاب اخلاق ناصری بعون الله و حسن توفیقه در آخر ماه ربیع الاول سنه اثنی و ستین و ستمأیه هجریه.
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الرابعة عشر - فی الوعظ
حکایت کرد مرا دوستی که در سفر یار موافق بود و در حضر جار ملاصق که: وقتی از اوقات بحکم ضیق حال و اختلال مال از مسقط الهام و منبت الاقلام قصد انتقال کردم و رای ارتحال.
والحر لا یرضی بذلة نفسه
و بما یوخر یومه من امسه
فقذاة مشربه وکدرة حاله
و افول کوکبه و کسفة شمسه
و یخاف نازلة المذلة بغتة
فلربما نزل الکریم برمسه
بتاز صدمت ایام در شکست مباش
بلند قدری اندر مضیق پست مباش
باختیار در ایام پایمال مشو
ز احتقار در اجناس زیر دست مباش
مراد خویش چو مردان بهر مکان بطلب
اگر ز من نشدستی زمین پرست مباش
شراب ناب خور از جام آفتاب فلک
بعشوه های غرور سراب مست مباش
ز بعد صورت هستی چو نیست خواهی شد
همیشه در پی سوادی نیست، هست مباش
پس دل از اقامت برداشتم و نماز با اقامت بگذاشتم، گاه چون سوسمار در رمال وگاه چون پلنگ در جبال، گاهی چون ماهی در آب و گاه چون عقاب در هضاب میرفتم از بیداء به بیداء تا برسیدم بصور و صیدا، خاک آن تربت را با آب غربت سازگار دیدم و نفس را در آن خطه جای آرام و قرار.
روزکی چند در آن حدایق بودم و از بوایق سفر بیاسودم، از هر گوشه ای توشه ای می جستم، دل را مکانی طلب می کردم و منزل را امانی
تایکروز بامداد پگاهی رسیدم بجایگاهی، جمعی دیدم نشسته و قومی ایستاده، منبری آراسته و نهاده، پیری متلبس متطلس با روی زرد و دمی سرد و سینه ای پردرد، از وعظ شمعی افروخته و خلقی را پروانه وار سوخته.
جمعی از وعد و عید او متحیر و از زجر و تهدید او متغیر، هر یک بر گناهی آهی می کرد و بر تبذیری تشویری می خورد، آب از دیده ها می دوید و بر سینه ها می چکید.
گوشها پر سماع و خروش و سینه ها پر شعاع و جوش، چشم بگشادم و گوش بنهادم و استماع را قصد اجتماع کردم، پیر واعظ بزبان فصیح می گفت: ای مسلمانان هر که را در سر سودائیست بداند که امروز را فردائی است.
بدانخدای که این افلاک را بر پای بداشت و این املاک را بر جای که هر حسنه را مکافاتی و هر سیئه را مجازاتی هر حلال را حسابی و هر حرام را عذابی و هر یک را مرجعی و مآبی.
مرگ جوانان در جوانیتان پند داد سودمند نبود و موکل پیریتان بند بر نهاد گزند نکرد، مپندارید که عیش و طیش بآخر نخواهد رسید و لباس عمر بفرجام نخواهد درید کلا و حاشا و لا یکون الا ماشاء منادی شرع در خروش است و واعظ شیب بر بناگوش.
چندین بشیر و نذیر بر در تو آمدند تو بدان پند نپذیرفتی و چندین حکم محکم و قضای مبرم بسر تو رسید اعتبار نگرفتی، در شارع شریعت بازیها کردی و با منادیان حق طنازی ها نمودی
ای بدخول آبی موجود شده و ای بخروج بادی معدوم گشته، این چه باد ریاست است و آتش سیاست، که نه بر غرفات سقف گیتی تخته وقف تست و نه بر شرفات ایوان عالم ارقام نام تو، باش تا اجل معهود دامن امل نامحدود بگیرد و چراغ حیات بوزش باد ممات بمیرد.
این بساط ممدود فرسوده گردد واین انفاس معدود پیموده آید، این ترکیب مشرف وترتیب مزخرف روی بتخریب نهد و انتصاب قامت از انتساب استقامت بگردد، اطناب عروق و اعصاب از درستی رای سستی کند و منظر قامت روی بنشیب و پستی آورد.
فراش اجل فراش امل را در نوردد و ساقی هادم لذات خاشاک و قذات در اقداح افراح اندازد، آنگاه بدانی که این گفته ها را ملامتی است و این کرده ها را غرامتی و مکافات و مجازات را روز قیامتی.
لیجزی الذین اساوا بما عملوا و یجزی الذین احسنو بالحسنی
یا عارف الدنیا و اسرارها
من عرف الدنیا لما اختارها
لا تکرم النفس اذا مااشتهت
اذهی لا تعلم اخطارها
ماالتفتت نفس الی راحة
لو عرف الانفس مقدارها
دل در جهان مبند که یاری است بی وفا
جامی است بی شراب و شرابی است بی صفا
نوشش مچش که زهرافاعی است در عقب
خمرش مخور که رنج خمار است در قفا . . .
نقش کرم مجوی که الدار قدخلت
نام هنر مپرس که الربع قدعفا
پس گفت ای طایفه غربا و زمره ادبا، مراتب سببی مقدم است بر قرابت نسبی و لحمه ادبی زیادت است از لحمی و عصبی که از قرابت سببی نسیم نسبت آید و از قرابت نسبی خصومت و نصب زاید و من برکارگاه کربت باشما همتار و پودم و ببارگاه غربت همزاد و بود، الا آنکه حالی چون حروف جمع یکرقکعه ایم و ساکن یک بقعه
پس دیگر بار بسر وعظ باز شد و از انجام سخن بآغاز شد و گفت ای گرسنگان بادریوزه و ای تهی شکمان بی روزه، خوش باشید که اجوع یومین و اشبع یوما صفت انبیا و نعت اولیاست که راحت دنیامنتهای همت کورانست و علف مدخر عالم مبتغای طبیعت ستوران
فرعون لئیم روزی هزار بره بر خوان مینهاد و موسی کلیم در زیر گلیم از گرسنگی ندای انی لما انزلت الی من خیر فقیر در میداد که نه از آن عزت هزتی تقاضا می کرد و نه از آن قلت زلتی.
فرمان آمد که ای موسی خوش باش که شربت مکالمه را سینه صافی شاید و طعام مؤانست را معده خالی باید که الاکلة مع الاکة مضرتان و البطنة مع الفطنة ضرتان تو از آن عزیزتری که ترا بنان و آب و خور و خواب بازگذاریم کس بود که بفراموشی ده من طعام بخورد، روزه را بپذیریم و در مواعید مکالمه اگر تو خلالی در ندان کنی بر تو بگیریم.
در راه عشق بر تو بگویم نفس نفس
وز کوی شوق بر تو شمارم قدم قدم
در کوره محبت و در بوته هوی
گو تا زند زبانه آتش علم علم
ای سرهنکانی که لباس طریقت قبای شماست و ای کسانی که کسای حقیقت وطاء و ردای شما از نو و کهنه بصورت برهنه و از قصب ممزج بمعنی متوج و مدوج تاج و دواج سبب رواج مؤنثان و مخنثان است نه پوشش مردان میدان.
لنا الترس حجل و الجیاد سریر
لناالسیف شنف و الحدید حریر
هر که نه بجامه علم پوشیده است بی جامه است و هر که نه بعمامه علم آراسته است بی عمامه که هر که را در صف بندگی وصفت خواجگی دو پیراهن دادند.
حلاوت ایمان در بهای یکی نهادند که طراوت جامه دوگانی با حلاوت مسلمانی جمع نشود، پس چون ذیل سخن دراز شد، عنان سخن باز کشید و گفت بدانید که من عزم بلاد بنی شیبه دارم و قصد زیارت خاک طیبه.
هر کرا بر دستارچه مروت عقدی است و در کیسه فتوت نقدی، ابر وار راد باید بود و آزاده وار آزاد، که هر آینه بیابد مکافات این سخا و مجازات این عطا یوم الحشر و الجزاء والله یضاعف لمن یشاء هر که بود چون مار از پوست از جامه بیرون آمد و از کفش و عمامه آزاد شد و شیخ چون سیر صدمه عمامه شد و چون پیاز ده جامه.
چون گل مقصود از چمن امید برست و بیافت آنچه از قوم میجست، جمله اثقال احمال در آغوش کرد و صاحب القمیصین لایجد حلاوة الایمان را فراموش کرد
چون از پایه منبر بزیر آمد، چون ماهی غوطه خورد و چون نهنگ و تمساح عبره کرد بعد از آن خیال او ندیدم و مقال او نشنیدم.
معلوم من نشد که ز احداث روز و شب
با او چه کرد گردش ایام بلعجب؟
در جام او چه کرد جهان زهر یا شکر؟
در دست او چه داد فلک خار یا رطب؟
والحر لا یرضی بذلة نفسه
و بما یوخر یومه من امسه
فقذاة مشربه وکدرة حاله
و افول کوکبه و کسفة شمسه
و یخاف نازلة المذلة بغتة
فلربما نزل الکریم برمسه
بتاز صدمت ایام در شکست مباش
بلند قدری اندر مضیق پست مباش
باختیار در ایام پایمال مشو
ز احتقار در اجناس زیر دست مباش
مراد خویش چو مردان بهر مکان بطلب
اگر ز من نشدستی زمین پرست مباش
شراب ناب خور از جام آفتاب فلک
بعشوه های غرور سراب مست مباش
ز بعد صورت هستی چو نیست خواهی شد
همیشه در پی سوادی نیست، هست مباش
پس دل از اقامت برداشتم و نماز با اقامت بگذاشتم، گاه چون سوسمار در رمال وگاه چون پلنگ در جبال، گاهی چون ماهی در آب و گاه چون عقاب در هضاب میرفتم از بیداء به بیداء تا برسیدم بصور و صیدا، خاک آن تربت را با آب غربت سازگار دیدم و نفس را در آن خطه جای آرام و قرار.
روزکی چند در آن حدایق بودم و از بوایق سفر بیاسودم، از هر گوشه ای توشه ای می جستم، دل را مکانی طلب می کردم و منزل را امانی
تایکروز بامداد پگاهی رسیدم بجایگاهی، جمعی دیدم نشسته و قومی ایستاده، منبری آراسته و نهاده، پیری متلبس متطلس با روی زرد و دمی سرد و سینه ای پردرد، از وعظ شمعی افروخته و خلقی را پروانه وار سوخته.
جمعی از وعد و عید او متحیر و از زجر و تهدید او متغیر، هر یک بر گناهی آهی می کرد و بر تبذیری تشویری می خورد، آب از دیده ها می دوید و بر سینه ها می چکید.
گوشها پر سماع و خروش و سینه ها پر شعاع و جوش، چشم بگشادم و گوش بنهادم و استماع را قصد اجتماع کردم، پیر واعظ بزبان فصیح می گفت: ای مسلمانان هر که را در سر سودائیست بداند که امروز را فردائی است.
بدانخدای که این افلاک را بر پای بداشت و این املاک را بر جای که هر حسنه را مکافاتی و هر سیئه را مجازاتی هر حلال را حسابی و هر حرام را عذابی و هر یک را مرجعی و مآبی.
مرگ جوانان در جوانیتان پند داد سودمند نبود و موکل پیریتان بند بر نهاد گزند نکرد، مپندارید که عیش و طیش بآخر نخواهد رسید و لباس عمر بفرجام نخواهد درید کلا و حاشا و لا یکون الا ماشاء منادی شرع در خروش است و واعظ شیب بر بناگوش.
چندین بشیر و نذیر بر در تو آمدند تو بدان پند نپذیرفتی و چندین حکم محکم و قضای مبرم بسر تو رسید اعتبار نگرفتی، در شارع شریعت بازیها کردی و با منادیان حق طنازی ها نمودی
ای بدخول آبی موجود شده و ای بخروج بادی معدوم گشته، این چه باد ریاست است و آتش سیاست، که نه بر غرفات سقف گیتی تخته وقف تست و نه بر شرفات ایوان عالم ارقام نام تو، باش تا اجل معهود دامن امل نامحدود بگیرد و چراغ حیات بوزش باد ممات بمیرد.
این بساط ممدود فرسوده گردد واین انفاس معدود پیموده آید، این ترکیب مشرف وترتیب مزخرف روی بتخریب نهد و انتصاب قامت از انتساب استقامت بگردد، اطناب عروق و اعصاب از درستی رای سستی کند و منظر قامت روی بنشیب و پستی آورد.
فراش اجل فراش امل را در نوردد و ساقی هادم لذات خاشاک و قذات در اقداح افراح اندازد، آنگاه بدانی که این گفته ها را ملامتی است و این کرده ها را غرامتی و مکافات و مجازات را روز قیامتی.
لیجزی الذین اساوا بما عملوا و یجزی الذین احسنو بالحسنی
یا عارف الدنیا و اسرارها
من عرف الدنیا لما اختارها
لا تکرم النفس اذا مااشتهت
اذهی لا تعلم اخطارها
ماالتفتت نفس الی راحة
لو عرف الانفس مقدارها
دل در جهان مبند که یاری است بی وفا
جامی است بی شراب و شرابی است بی صفا
نوشش مچش که زهرافاعی است در عقب
خمرش مخور که رنج خمار است در قفا . . .
نقش کرم مجوی که الدار قدخلت
نام هنر مپرس که الربع قدعفا
پس گفت ای طایفه غربا و زمره ادبا، مراتب سببی مقدم است بر قرابت نسبی و لحمه ادبی زیادت است از لحمی و عصبی که از قرابت سببی نسیم نسبت آید و از قرابت نسبی خصومت و نصب زاید و من برکارگاه کربت باشما همتار و پودم و ببارگاه غربت همزاد و بود، الا آنکه حالی چون حروف جمع یکرقکعه ایم و ساکن یک بقعه
پس دیگر بار بسر وعظ باز شد و از انجام سخن بآغاز شد و گفت ای گرسنگان بادریوزه و ای تهی شکمان بی روزه، خوش باشید که اجوع یومین و اشبع یوما صفت انبیا و نعت اولیاست که راحت دنیامنتهای همت کورانست و علف مدخر عالم مبتغای طبیعت ستوران
فرعون لئیم روزی هزار بره بر خوان مینهاد و موسی کلیم در زیر گلیم از گرسنگی ندای انی لما انزلت الی من خیر فقیر در میداد که نه از آن عزت هزتی تقاضا می کرد و نه از آن قلت زلتی.
فرمان آمد که ای موسی خوش باش که شربت مکالمه را سینه صافی شاید و طعام مؤانست را معده خالی باید که الاکلة مع الاکة مضرتان و البطنة مع الفطنة ضرتان تو از آن عزیزتری که ترا بنان و آب و خور و خواب بازگذاریم کس بود که بفراموشی ده من طعام بخورد، روزه را بپذیریم و در مواعید مکالمه اگر تو خلالی در ندان کنی بر تو بگیریم.
در راه عشق بر تو بگویم نفس نفس
وز کوی شوق بر تو شمارم قدم قدم
در کوره محبت و در بوته هوی
گو تا زند زبانه آتش علم علم
ای سرهنکانی که لباس طریقت قبای شماست و ای کسانی که کسای حقیقت وطاء و ردای شما از نو و کهنه بصورت برهنه و از قصب ممزج بمعنی متوج و مدوج تاج و دواج سبب رواج مؤنثان و مخنثان است نه پوشش مردان میدان.
لنا الترس حجل و الجیاد سریر
لناالسیف شنف و الحدید حریر
هر که نه بجامه علم پوشیده است بی جامه است و هر که نه بعمامه علم آراسته است بی عمامه که هر که را در صف بندگی وصفت خواجگی دو پیراهن دادند.
حلاوت ایمان در بهای یکی نهادند که طراوت جامه دوگانی با حلاوت مسلمانی جمع نشود، پس چون ذیل سخن دراز شد، عنان سخن باز کشید و گفت بدانید که من عزم بلاد بنی شیبه دارم و قصد زیارت خاک طیبه.
هر کرا بر دستارچه مروت عقدی است و در کیسه فتوت نقدی، ابر وار راد باید بود و آزاده وار آزاد، که هر آینه بیابد مکافات این سخا و مجازات این عطا یوم الحشر و الجزاء والله یضاعف لمن یشاء هر که بود چون مار از پوست از جامه بیرون آمد و از کفش و عمامه آزاد شد و شیخ چون سیر صدمه عمامه شد و چون پیاز ده جامه.
چون گل مقصود از چمن امید برست و بیافت آنچه از قوم میجست، جمله اثقال احمال در آغوش کرد و صاحب القمیصین لایجد حلاوة الایمان را فراموش کرد
چون از پایه منبر بزیر آمد، چون ماهی غوطه خورد و چون نهنگ و تمساح عبره کرد بعد از آن خیال او ندیدم و مقال او نشنیدم.
معلوم من نشد که ز احداث روز و شب
با او چه کرد گردش ایام بلعجب؟
در جام او چه کرد جهان زهر یا شکر؟
در دست او چه داد فلک خار یا رطب؟
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۴
زنی پارسا پیشه در مرز کاش
به پرهیز آوازه در پرده فاش
شبی دیده بر بست و خوابش ربود
یکی زن به خواب اندرش رخ نمود
بر آورد کیر خری ز آستین
که ای از هوس رسته راستین
تو دانی که این گنج آراسته
که گیتی از او کام دل خواسته
زن و مرد مردانه خرد و درشت
بر او دشمنانند از پیش و پشت
به زوروزر وزاری و هر چه هست
نه آسان که دشوار آید به دست
شکاری فزون از کمند من است
نگین سلیمان و اهریمن است
نه آسوده از دشمنم نی زدوست
که چشم جهانی به دنبال اوست
مرا تاب و توش نگهداشت نیست
اگر شام باشد همی چاشت نیست
تو نیکو نشستی و پاکیزه رو
به پاکی و پرهیزگاری گرو
چو پرهیزگار آن بدید این شنفت
چو باغ گل اندر بهاران شکفت
در او نیک و بد آشکار و نهان
زبر زیرش دریا شد و ناودان
به نرمی سندان دراز و درشت
که از گندگی در نگنجد به مشت
شره دیده آشنایی بدوخت
هوس خرمن پارسایی بسوخت
ستان اندر افتاد و پس داد پیش
روان در سپردش به زهدان خویش
پریشان پشیمان خداوند تیر
در او دوخت بینندگان خیر خیر
که این پیشه کیش نگهداشت نیست
سپارنده را آنچه پنداشت نیست
برآن شد که از دل بر آرد خروش
سپو زنده گفتش چه نالی خموش
یکی را که چشم جهان در پی است
جز این گونه پاس آتش اندر پی است
به پرهیز آوازه در پرده فاش
شبی دیده بر بست و خوابش ربود
یکی زن به خواب اندرش رخ نمود
بر آورد کیر خری ز آستین
که ای از هوس رسته راستین
تو دانی که این گنج آراسته
که گیتی از او کام دل خواسته
زن و مرد مردانه خرد و درشت
بر او دشمنانند از پیش و پشت
به زوروزر وزاری و هر چه هست
نه آسان که دشوار آید به دست
شکاری فزون از کمند من است
نگین سلیمان و اهریمن است
نه آسوده از دشمنم نی زدوست
که چشم جهانی به دنبال اوست
مرا تاب و توش نگهداشت نیست
اگر شام باشد همی چاشت نیست
تو نیکو نشستی و پاکیزه رو
به پاکی و پرهیزگاری گرو
چو پرهیزگار آن بدید این شنفت
چو باغ گل اندر بهاران شکفت
در او نیک و بد آشکار و نهان
زبر زیرش دریا شد و ناودان
به نرمی سندان دراز و درشت
که از گندگی در نگنجد به مشت
شره دیده آشنایی بدوخت
هوس خرمن پارسایی بسوخت
ستان اندر افتاد و پس داد پیش
روان در سپردش به زهدان خویش
پریشان پشیمان خداوند تیر
در او دوخت بینندگان خیر خیر
که این پیشه کیش نگهداشت نیست
سپارنده را آنچه پنداشت نیست
برآن شد که از دل بر آرد خروش
سپو زنده گفتش چه نالی خموش
یکی را که چشم جهان در پی است
جز این گونه پاس آتش اندر پی است
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۴ - به یکی از دوستان نگاشته
هنگامیکه پرورش و پاس سرکار علیقلی میرزا با حکیم باشی بود، درشد و آمد شماری دیگر داشت، و دور و نزدیک را در بزم وی خاست و نشست کمتر می رفت. روزی از در کاری من بنده را به سرکار خویش خواند و فراپیش خواست تا نوبت چاشتگاهان دل از هر اندیشه رسته بود و رشته سخن از هر در پیوسته، گوهرهای تازه سفت و آورده های شیوا گفت که رسته گوهر بود و بسته شکر آموزش را سرودن گرفت و از یاران انجمن آفرین و ستایش شنودن، همه را از گفت و شنید اندک اندک خستگی رست و دل ها را بویه و تلواس رستگی خوانی خسروانی خورش ساخت، و هرکس فراخور خود و بهره خویش پرورش اندوخت. روان ها سپاس آذین گشت و ترک و تازیک و روشن تا تاریک از پی کار و بنگاه خود رخت پرداز و راه گزین آمد. پس از چندی دشمن های دوست روی و مردم چهران اهریمن خوی گزارش این پاک انجمن را به ناخوبتر گفتاری سخن راندند. سرکار حکیم با همه مهربانی گزاف بداندیشان را بی کاوش و جستجوی شایان استوار دیده سخت و سرکش رنجه شد و در بدگوئی و زشت جوئی به باره شاهزاده آزاده اندر و من بنده از سنگ و سندان روی و سر پنجه ساخت. پس از روزی دو دانست آن گفت مفت گوهر گزافی مهرسوز و ژاژی کینه توز بوده. به پوزش اندرپاک دهنی ها و خوش سخنی ها فرمود، راز بازگشت آورد و ساز سازش انگیخت ولی چون دل گناهی نداشت و دیده لغزش نگاهی، درد رنجش را کاستی خاست و داغ رنجش همچنان بر جای خویش است.
باری از آن هنگام تاکنون بار خدا را گواه گرفته ام و روان بزرگان را پناه که تا گام را پویه رفتار است و کام را بویه دیدار، با آنکه خود دارای ساز و سامان نیست و خداوند فر و فرمان، اگر چه مینای هست و بودم در دست وی باشد و مرغ دل و جانم دست آموز و پا بست وی، پیوند آمیزش گسسته دارم و پیمان نشست و خاست شکسته، پخته کامش خام دانم و دانه مهرش دام. رشته آشنایی از هر کس و هر چیز بریده ام و از تنها خو به تنهایی گزیده. با این سخت پیمان و درست پیوند، سالی گذشت که زاده سرکاری میرزا حسین خان پیک و پیامی می دادند و رهی را بنگاه مینو فرگاه خویش می خواند. گوش از پوزش گران دارد و هوش از بهانه جوئی بر کران، زبان پوزش گذار از گفت بی سود سوده شد و پای بیهوده گریز از دوره گردی ها فرسوده. خوشتر آن دیدم که با سرکار که او را پدر و خداوند است و او نیز بندگان میرزا را مهین چاکر و بهین فرزند کنکاش رانم، و دلخواه سرکاری درباره وی باز دانم. چنانچه آمد و رفت گاه گاه مرا با او و خاست و نشست سال و ماه او را با من روا بینی و سزادانی به خامه و انگشت خویش فراپشت این نامه نگارشی فرمای و پارسی و پابرهنه گزارشی کن که یادداشت شناخته و دست آویز ساخته بر آن گفتار پایم و بدان هنجار پویم. خود دانی بار خدا ما را از آغاز زندگانی تاکنون که شمار هستی از شصت گذشت و دامن کام و هوس از دست شد به فر هست و بود پیوسته داشت، و از تلواس زیان و سود رسته. نه برخروار خرمن خدایانم نیاز است و نه بردانه خوشه گدایان آویز و آز، بار خدا را ستایش که دیگران را مس به آمیزش من زر شد و به فر آموزگاری من گروهی انبوه را سنگ سیاه رخشنده گوهر. اگر پاک یزدان را از دل و جان سپاس اندیشی و بیش از آن زبان را یارای گفتن ستایش ساز اختر خویش یک رهش خواهم دید و از هر چه من دانم و او آموختن تواند بی در خواه مزد و امید سپاسش آگه خواهم داشت.
باری از آن هنگام تاکنون بار خدا را گواه گرفته ام و روان بزرگان را پناه که تا گام را پویه رفتار است و کام را بویه دیدار، با آنکه خود دارای ساز و سامان نیست و خداوند فر و فرمان، اگر چه مینای هست و بودم در دست وی باشد و مرغ دل و جانم دست آموز و پا بست وی، پیوند آمیزش گسسته دارم و پیمان نشست و خاست شکسته، پخته کامش خام دانم و دانه مهرش دام. رشته آشنایی از هر کس و هر چیز بریده ام و از تنها خو به تنهایی گزیده. با این سخت پیمان و درست پیوند، سالی گذشت که زاده سرکاری میرزا حسین خان پیک و پیامی می دادند و رهی را بنگاه مینو فرگاه خویش می خواند. گوش از پوزش گران دارد و هوش از بهانه جوئی بر کران، زبان پوزش گذار از گفت بی سود سوده شد و پای بیهوده گریز از دوره گردی ها فرسوده. خوشتر آن دیدم که با سرکار که او را پدر و خداوند است و او نیز بندگان میرزا را مهین چاکر و بهین فرزند کنکاش رانم، و دلخواه سرکاری درباره وی باز دانم. چنانچه آمد و رفت گاه گاه مرا با او و خاست و نشست سال و ماه او را با من روا بینی و سزادانی به خامه و انگشت خویش فراپشت این نامه نگارشی فرمای و پارسی و پابرهنه گزارشی کن که یادداشت شناخته و دست آویز ساخته بر آن گفتار پایم و بدان هنجار پویم. خود دانی بار خدا ما را از آغاز زندگانی تاکنون که شمار هستی از شصت گذشت و دامن کام و هوس از دست شد به فر هست و بود پیوسته داشت، و از تلواس زیان و سود رسته. نه برخروار خرمن خدایانم نیاز است و نه بردانه خوشه گدایان آویز و آز، بار خدا را ستایش که دیگران را مس به آمیزش من زر شد و به فر آموزگاری من گروهی انبوه را سنگ سیاه رخشنده گوهر. اگر پاک یزدان را از دل و جان سپاس اندیشی و بیش از آن زبان را یارای گفتن ستایش ساز اختر خویش یک رهش خواهم دید و از هر چه من دانم و او آموختن تواند بی در خواه مزد و امید سپاسش آگه خواهم داشت.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۱۱ - در « داد و دهش» نگاشته
داد و دهش را به کیش من بنده شش نشان است: پیش از خواست دادن، بیش از خواست دادن، بی خواهش سپاس دادن، بی آرزوی پاداش دادن، بی اندیشه خشنودی بار خدا دادن، با شرمساری و پوزش گزاری دادن.
جز بدین روش دادن و بر این منش ایستادن، اگر همه در راه خدا باشد، پیله وری است و به آئین بازاریان خریدار آزار، گران فروشی و ارزان خری. چنانکه دیده و دانی دارایان سیم و زر، و خداوندان گاو و خر پس از آنکه با گوهر سیاه کاسه و نهاد خشک ناخن نیروها آزمایند و از روی آوردن و پشت کردن سرخ ها و زردها آیند، دو پول سیاه جز بدریافت چار حور سپید در آستین ننهند و به دست خواهند اگر چه دستار سبزش بر سر ندهند، هیچ شرمی آزرم خواره که به پولی دو ناسره بدین رسوایی از بار خدای و پاک پیمبر تا سه و تلواس جاکشی داشته باشد، پیداست که در چه شمار است و زربنده و خر گدای کدام بازار، مصرع: زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا.
پاک یزدان را ستایش و سپاس که با رنج دربدری... از آورده پستان تا پرورده بستان به یغمای سردار رفتن، و کیسه پرداخته و مهربانی بزرگان کشور و سترگان لشکر و چاکر نوازی های شهزادگان و بستگی های آزادگان و دست سخن سنجی سی و هشت سال از پی آن زرد و سپید که سرسبزی کیهان و سرخ روئی آن خانه بدوست، دست خواهش پیش مردان بخشش یا کاسه سیاهی نرفت و کاسه هست و بودم به آرایش خوان یا آلایش کام کیسه بر کمر دار و دارای کلاهی ندوخت.
اگر دانم بخشنده ایران کدام است یا تهی دست ناخن خشک این ویران را چه نام لال به خاک درآیم و کور از خاک برآیم. مگر شهریار خورشید تخت، جمشید بخت، نوشیروان داد سلیمان نهاد، کاوس کلاه فریدون اختر، پرویز سپاه سکندر کشور، درویش پادشاه منش، پادشاه درویش روش، آفتاب شهریاران، افسر کلاه داران محمد شاه که پاک روانش چون بخت جوان فزاینده باد و جاویدان جهانش چون تخت کیان پاینده، نخواسته از دست دریا سارش ریزش ها دیدم، و بی مزد ستایش به فر داد بی سپاسش به بخشش و بخشایش ها رسیدم، قطعه:
برومند باد آن همایون درخت
که در سایه او توان برد رخت
که از شایه آرایش خوان نهد
که از سایه آسایش جان دهد
و همچنین بندگان بلند آستان کیوان پایه خورشید سایه، دانای خردهای نگفته، شناسای رازهای نهفته، پناه تخت و کشور، پشت تیب و لشکر...
جز بدین روش دادن و بر این منش ایستادن، اگر همه در راه خدا باشد، پیله وری است و به آئین بازاریان خریدار آزار، گران فروشی و ارزان خری. چنانکه دیده و دانی دارایان سیم و زر، و خداوندان گاو و خر پس از آنکه با گوهر سیاه کاسه و نهاد خشک ناخن نیروها آزمایند و از روی آوردن و پشت کردن سرخ ها و زردها آیند، دو پول سیاه جز بدریافت چار حور سپید در آستین ننهند و به دست خواهند اگر چه دستار سبزش بر سر ندهند، هیچ شرمی آزرم خواره که به پولی دو ناسره بدین رسوایی از بار خدای و پاک پیمبر تا سه و تلواس جاکشی داشته باشد، پیداست که در چه شمار است و زربنده و خر گدای کدام بازار، مصرع: زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا.
پاک یزدان را ستایش و سپاس که با رنج دربدری... از آورده پستان تا پرورده بستان به یغمای سردار رفتن، و کیسه پرداخته و مهربانی بزرگان کشور و سترگان لشکر و چاکر نوازی های شهزادگان و بستگی های آزادگان و دست سخن سنجی سی و هشت سال از پی آن زرد و سپید که سرسبزی کیهان و سرخ روئی آن خانه بدوست، دست خواهش پیش مردان بخشش یا کاسه سیاهی نرفت و کاسه هست و بودم به آرایش خوان یا آلایش کام کیسه بر کمر دار و دارای کلاهی ندوخت.
اگر دانم بخشنده ایران کدام است یا تهی دست ناخن خشک این ویران را چه نام لال به خاک درآیم و کور از خاک برآیم. مگر شهریار خورشید تخت، جمشید بخت، نوشیروان داد سلیمان نهاد، کاوس کلاه فریدون اختر، پرویز سپاه سکندر کشور، درویش پادشاه منش، پادشاه درویش روش، آفتاب شهریاران، افسر کلاه داران محمد شاه که پاک روانش چون بخت جوان فزاینده باد و جاویدان جهانش چون تخت کیان پاینده، نخواسته از دست دریا سارش ریزش ها دیدم، و بی مزد ستایش به فر داد بی سپاسش به بخشش و بخشایش ها رسیدم، قطعه:
برومند باد آن همایون درخت
که در سایه او توان برد رخت
که از شایه آرایش خوان نهد
که از سایه آسایش جان دهد
و همچنین بندگان بلند آستان کیوان پایه خورشید سایه، دانای خردهای نگفته، شناسای رازهای نهفته، پناه تخت و کشور، پشت تیب و لشکر...
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
میکند وقت را پراکنده
خواجه تا گنج گردد آکنده
میبرد خواجه رنج بی پایان
بهر گنجی که نیست پاینده
میکند بخت او بر او گریه
میزند وقت او بر او خنده
تا بود خواجه بنده شهوت
بنده خویشرا بود بنده
میرود روز و شب بخواهش نفس
عقل از این کار گشته شرمنده
خود خر و بندگی کند خر را
خر بدیدی که گشته خر بنده
رفته بی معرفت گذشته عمر
میرود چون گذشته آینده
ما بدانشوری همی نازیم
خواجه از زر و سیم نازنده
گنج او سیم و گنج ما تعلیم
گنج او مرده گنج ما زنده
گنج ما روز و شب بطعنه و طنز
میزند بر بگنج او خنده
ای خوش آن نیکبخت دانشور
که دل از مال و جاه برکنده
نکند بر امید کار جهان
وقت مجموع خود پراکنده
میکند در کمال آسایش
روز را شب ببخت فرخنده
نوشدار صاف باشد و گر درد
پوشد ار نو بود و گر ژنده
نه چو سنبل بود پریشان حال
نه چو نرگس بود سرافکنده
بلکه مانند راد سرو بلند
در همه حال سبز و بالنده
در خموشی بسان بحر عمیق
در سخن همچو ابر بارنده
بندگی کرده خواجه خود را
خواجگان گشته بر درش بنده
رخ فروزنده آفتاب صفت
نیز دل همچو رخ فروزنده
لب فزاینده چشمه دانش
نیز جان همچو لب فزاینده
خواجه تا گنج گردد آکنده
میبرد خواجه رنج بی پایان
بهر گنجی که نیست پاینده
میکند بخت او بر او گریه
میزند وقت او بر او خنده
تا بود خواجه بنده شهوت
بنده خویشرا بود بنده
میرود روز و شب بخواهش نفس
عقل از این کار گشته شرمنده
خود خر و بندگی کند خر را
خر بدیدی که گشته خر بنده
رفته بی معرفت گذشته عمر
میرود چون گذشته آینده
ما بدانشوری همی نازیم
خواجه از زر و سیم نازنده
گنج او سیم و گنج ما تعلیم
گنج او مرده گنج ما زنده
گنج ما روز و شب بطعنه و طنز
میزند بر بگنج او خنده
ای خوش آن نیکبخت دانشور
که دل از مال و جاه برکنده
نکند بر امید کار جهان
وقت مجموع خود پراکنده
میکند در کمال آسایش
روز را شب ببخت فرخنده
نوشدار صاف باشد و گر درد
پوشد ار نو بود و گر ژنده
نه چو سنبل بود پریشان حال
نه چو نرگس بود سرافکنده
بلکه مانند راد سرو بلند
در همه حال سبز و بالنده
در خموشی بسان بحر عمیق
در سخن همچو ابر بارنده
بندگی کرده خواجه خود را
خواجگان گشته بر درش بنده
رخ فروزنده آفتاب صفت
نیز دل همچو رخ فروزنده
لب فزاینده چشمه دانش
نیز جان همچو لب فزاینده
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
وقت تو است ای پسر که کار کنی
کار را سخت و استوار کنی
با تن چست و با قوای درست
روز و شب نغنوی و کار کنی
این گرانمایه وقت را زینهار
که مبادا بهرزه خوار کنی
روزگار است و روزگار خوش است
تا چه سان طی روزگار کنی
هر چت از کار بر کنار کنند
همه از خویش بر کنار کنی
گرد دانشوران تکاپو را
بر همه کار اختیار کنی
خرد رهنمای را با خویش
در همه حال و کار یار کنی
هم بدانسان که عقل بپسندد
نوبت خویش برگذار کنی
ساعت عمر خویش را شب و روز
همچو دانشوران شمار کنی
هر چه در خور بود بهر ساعت
نیک سنجی و برقرار کنی
کار پنهان چنان کنی که تو را
بیم نبود گر آشکار کنی
نیمه شب چشم را ز نوشین خواب
شسته و گریه های زار کنی
گر بهار است و گر خزان تو جهان
همه از خوی خود بهار کنی
دل دانا بدام ناید اگر
سیم و زر بر سرش نثار کنی
لیکن افتد بدام و رام شود
گر بخوی خوشش شکار کنی
با عدوی نهان و دیو درون
هر شب و روز کارزار کنی
تا بر این اهرمن که پیرامنت
روز و شب خفته کار زار کنی
کار دنیا ندارد آن مقدار
که بدو خاطری فکار کنی
مزرعه است این جهان و تو دهقان
که همه روز کشت و کار کنی
در زمین روان فشانی تخم
زان سپس کاین زمین شیار کنی
چیست دانی شیار؟ کاین تن را
بریاضت همی نزار کنی
بکشی نفس و از پس کشتن
گور این مرده را مزار کنی
گاو موسی است تن که قربانش
تو بفرمان کردگار کنی
تندباری است زنده بار آزار
که تو چون قتل تندبار کنی
مژده زندگانی جاوید
ارمغان سوی زنده بار کنی
ساده لوحی بدست تو دادند
که بنقش خوشش نگار کنی
صحن مینو که ساحتی ساده است
پر درختان میوه دار کنی
اندر این پهن دشت و ساده زمین
کشت سیب و به و انار کنی
جویها پر کنی زآب روان
سروها گرد جویبار کنی
از پلیدی ازار خود را پاک
نیز دل پاک چون ازار کنی
همچو عیسی ز صحبت احمق
بسوی دشت و که فرار کنی
شرع را شاه و عقل را دستور
علم را نیز دستیار کنی
نفس را چون ستور و چون استر
خسته پیوسته زیر بار کنی
چون کشیدیش زیر بار عمل
نیز خود را برو سوار کنی
نفس تواشتریست سخت حرون
توش بتقوی مگر مهار کنی
زینهار ای پسر که عمر عزیز
صرف در خمرو در خمارکنی
زینهار ای پسر که مایه عمر
بابلیس لعین قمار کنی
یا ضیاع و عقار ملک وجود
ضایع اندر سر عقار کنی
زینهار ای پسر که عمر عزیز
با فرو مایه خلق خوار کنی
از بدیها سزد بسوی خدا
که شب و روز زینهار کنی
کار را سخت و استوار کنی
با تن چست و با قوای درست
روز و شب نغنوی و کار کنی
این گرانمایه وقت را زینهار
که مبادا بهرزه خوار کنی
روزگار است و روزگار خوش است
تا چه سان طی روزگار کنی
هر چت از کار بر کنار کنند
همه از خویش بر کنار کنی
گرد دانشوران تکاپو را
بر همه کار اختیار کنی
خرد رهنمای را با خویش
در همه حال و کار یار کنی
هم بدانسان که عقل بپسندد
نوبت خویش برگذار کنی
ساعت عمر خویش را شب و روز
همچو دانشوران شمار کنی
هر چه در خور بود بهر ساعت
نیک سنجی و برقرار کنی
کار پنهان چنان کنی که تو را
بیم نبود گر آشکار کنی
نیمه شب چشم را ز نوشین خواب
شسته و گریه های زار کنی
گر بهار است و گر خزان تو جهان
همه از خوی خود بهار کنی
دل دانا بدام ناید اگر
سیم و زر بر سرش نثار کنی
لیکن افتد بدام و رام شود
گر بخوی خوشش شکار کنی
با عدوی نهان و دیو درون
هر شب و روز کارزار کنی
تا بر این اهرمن که پیرامنت
روز و شب خفته کار زار کنی
کار دنیا ندارد آن مقدار
که بدو خاطری فکار کنی
مزرعه است این جهان و تو دهقان
که همه روز کشت و کار کنی
در زمین روان فشانی تخم
زان سپس کاین زمین شیار کنی
چیست دانی شیار؟ کاین تن را
بریاضت همی نزار کنی
بکشی نفس و از پس کشتن
گور این مرده را مزار کنی
گاو موسی است تن که قربانش
تو بفرمان کردگار کنی
تندباری است زنده بار آزار
که تو چون قتل تندبار کنی
مژده زندگانی جاوید
ارمغان سوی زنده بار کنی
ساده لوحی بدست تو دادند
که بنقش خوشش نگار کنی
صحن مینو که ساحتی ساده است
پر درختان میوه دار کنی
اندر این پهن دشت و ساده زمین
کشت سیب و به و انار کنی
جویها پر کنی زآب روان
سروها گرد جویبار کنی
از پلیدی ازار خود را پاک
نیز دل پاک چون ازار کنی
همچو عیسی ز صحبت احمق
بسوی دشت و که فرار کنی
شرع را شاه و عقل را دستور
علم را نیز دستیار کنی
نفس را چون ستور و چون استر
خسته پیوسته زیر بار کنی
چون کشیدیش زیر بار عمل
نیز خود را برو سوار کنی
نفس تواشتریست سخت حرون
توش بتقوی مگر مهار کنی
زینهار ای پسر که عمر عزیز
صرف در خمرو در خمارکنی
زینهار ای پسر که مایه عمر
بابلیس لعین قمار کنی
یا ضیاع و عقار ملک وجود
ضایع اندر سر عقار کنی
زینهار ای پسر که عمر عزیز
با فرو مایه خلق خوار کنی
از بدیها سزد بسوی خدا
که شب و روز زینهار کنی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
قسم تو اگر بیش بود کم شدنی نیست
ور کم بود افزون تر از آن هم شدنی نیست
با دست قضا پنجه مزن خواجه بدین دست
بازو چه کنی رنجه، کمان خم شدنی نیست
دانی که چه مقصود بود بیخردان را؟
بیمایه بزرگی که بعالم شدنی نیست
اندیشه مکن نظم جهان را که در این کار
من کرده ام اندیشه، منظم شدنی نیست
با صید هوا لوت منه نفس دغا را
کاین کلب عقور است معلم شدنی نیست
جز کزره تسلیم اگرت ملک سلیمان
افتد بکف، ایخواجه مسلم شدنی نیست
باطل مکن این عمر خدا داده بتشویش
در حسرت کاری که فراهم شدنی نیست
صبر است علاج دل خود کام که با داغ
دارو شود آن زخم که مرهم شدنی نیست
راز دل و دین حرمت عشق است و ازین راز
با شیخ مگوئید که محرم شدنی نیست
با خوی دد و دیو بزفتی و ستبری
زینسان که تناور شده آدم شدنی نیست
ور کم بود افزون تر از آن هم شدنی نیست
با دست قضا پنجه مزن خواجه بدین دست
بازو چه کنی رنجه، کمان خم شدنی نیست
دانی که چه مقصود بود بیخردان را؟
بیمایه بزرگی که بعالم شدنی نیست
اندیشه مکن نظم جهان را که در این کار
من کرده ام اندیشه، منظم شدنی نیست
با صید هوا لوت منه نفس دغا را
کاین کلب عقور است معلم شدنی نیست
جز کزره تسلیم اگرت ملک سلیمان
افتد بکف، ایخواجه مسلم شدنی نیست
باطل مکن این عمر خدا داده بتشویش
در حسرت کاری که فراهم شدنی نیست
صبر است علاج دل خود کام که با داغ
دارو شود آن زخم که مرهم شدنی نیست
راز دل و دین حرمت عشق است و ازین راز
با شیخ مگوئید که محرم شدنی نیست
با خوی دد و دیو بزفتی و ستبری
زینسان که تناور شده آدم شدنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
هر سر که به سودای طلب باختنی نیست
در پای سگ کوی تو انداختنی نیست
این رایت عشق است که جز بر سر منصور
این آیت فتح و ظفر افراختنی نیست
یک ران فلک را که بود خنگ سلیمان
پی کن که به میدان طلب تاختنی نیست
رویین دل و آهن جگران راست سزاوار
بر شیشه دلان تیغ فنا آختنی نیست
هستی همه در باز که در نرد محبت
گر بردنی هست به جز باختنی نیست
نشناخت کسی راز غم عشق و جز این راز
در علم طلب نکته آشناختنی نیست
هر کس به خیال خود از این نکته ی باریک
پرداخت بسی قصه و پرداختنی نیست
منکر مشو افسانه ی پروانه و شمع است
کاین قصه بود سوختنی ساختنی نیست
در پای سگ کوی تو انداختنی نیست
این رایت عشق است که جز بر سر منصور
این آیت فتح و ظفر افراختنی نیست
یک ران فلک را که بود خنگ سلیمان
پی کن که به میدان طلب تاختنی نیست
رویین دل و آهن جگران راست سزاوار
بر شیشه دلان تیغ فنا آختنی نیست
هستی همه در باز که در نرد محبت
گر بردنی هست به جز باختنی نیست
نشناخت کسی راز غم عشق و جز این راز
در علم طلب نکته آشناختنی نیست
هر کس به خیال خود از این نکته ی باریک
پرداخت بسی قصه و پرداختنی نیست
منکر مشو افسانه ی پروانه و شمع است
کاین قصه بود سوختنی ساختنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
جان و تن را بعشق سودا کن
ما و من را بعشق سودا کن
زنده بی عشق مرده در کفنی
این کفن را بعشق سودا کن
جان چو یوسف بتن چو پیراهن
پیرهن را بعشق سودا کن
جان سلیمان و تن چو اهریمن
اهرمن را بعشق سودا کن
جان چو مور است و تن بسان لگن
این لگن را بعشق سودا کن
عشق چون بازو عقل چون زغن است
این زغن را بعشق سودا کن
عقل بر پای عشق چون رسن است
این رسن را بعشق سودا کن
عشق چون روح و عقل چون بدن است
این بدن را بعشق سودا کن
ما و من را بعشق سودا کن
زنده بی عشق مرده در کفنی
این کفن را بعشق سودا کن
جان چو یوسف بتن چو پیراهن
پیرهن را بعشق سودا کن
جان سلیمان و تن چو اهریمن
اهرمن را بعشق سودا کن
جان چو مور است و تن بسان لگن
این لگن را بعشق سودا کن
عشق چون بازو عقل چون زغن است
این زغن را بعشق سودا کن
عقل بر پای عشق چون رسن است
این رسن را بعشق سودا کن
عشق چون روح و عقل چون بدن است
این بدن را بعشق سودا کن
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۲ - در ستایش شاه دین امیر مومنان
قدح بیار که امروز نه خم دوار
زجوش باده عیش است چون قدح سرشار
بیار می که گنه را نکرده استغفار
رسید مژده غفران ز حضرت غفار
گرت بود ز حساب و شمار فردا بیم
بیار جام می امروز بی حساب و شمار
شد از شماره فزون جام و پاره کن تسبیح
بود که رشته اش آید بکار رشته تار
کجاست صوفی بد اعتقاد بی ناموس
کجاست شیخ ریا کار می پرست آزار
که از ردا فکنم بربدوش آن پالان
که از حنک بزنم بر دهان این افسار
کشان کشان برم اینرا بکوچه رندان
دوان دوان کشم آنرا بخانه خمار
دو اسبه کرده بیکره مگر سه منزل طی
که پای باده بود از حباب آبله دار
ز خم بکام سبو وز سبو بخاطر جام
سپرده راه و کنون در قدح گرفته قرار
کهن حریف قدح نوش میفروشم دوش
لبان لعل بدین نکته داشت گوهربار
که عقد دختر رز را روا بود امروز
حضور قاضی و مفتی بمجمع حضار
که در نکاح بفتوی احمد حنبل
بود دو شاهد موثوق لازم الاحضار
بحل مشکل این مسئلت ز مفتی شهر
بجستجوی شدم تا بخانه خمار
بدیدمش که ز مستی برفته کار از دست
بدیدمش که ز سستی بماند دست از کار
بدیدمش چو سبو سر نهاده بر سر دست
بدیدمش چو قدح لب نهاده بر لب یار
زبسکه خورده می و کرده قی چو اشتر مست
زجوش کف بلب آورده و گسسته مهار
بجای خرقه تدلیس بر سرش برنس
بجای سبحه تزویر در کفش زنار
فضای ساحت میخانه آنچنان روشن
ز عکس باده و جام بلور و لعل نگار
می از شعاع برآورده چون امیر شجاع
بکین دشمن نا اهل دشنه خونخوار
تهمتنی که بیک شعله برق خنجر او
بر آرد از دل صد خرمن نفاق، شرار
تهمتنی که کشد نوک خنجر دو سرش
چو ذوالفقار دو سر کیفر از دل کفار
چنان به تیغه خنجر ز ریشه بخل نفاق
فکند کش نه بر آید دگر نه برگ و نه بار
بیاض نقطه بینش سواد چهره قلب
جمال فسق و فجور و کمال عیب و عوار
ز فیص صحبت خیر البشر بغیر از شر
نبود حاصل آن بد نهاد بد کردار
که کجروش نبرد ره بگردد ار تاحشر
بگرد نقطه مقصود چون خط پرگار
چه سود مغز جعل را ز نکهت گلشن
چه سود نقد دغل را ز صحت معیار
اگر ز خط شعاعی بدست گیرد کور
عصا چه فائده چون می نباشدش دیدار
و گر زچشمه خورشید سازیش عینک
چه سود روشنی آنرا که دیده باشد تار
چه سود تیره گهر را ز تابش خورشید
چه سود شوره زمین را ز ریزش آزار
شود ز تاب رخ آفتاب روز افزون
سپید جامه چرکین شبیه رخ قصار
ولی زتابش خورشید فایده این بس
که بازدید کند دیده اولی الابصار
شبه زمشک و شب از روزو آهن از فولاد
گهر زسنگ و صدف از خزف ز گلبن خار
ز چهر اهل صفا کور دل چه خواهد دید
که عکس آه در آئینه نیست جز زنگار
همین نه تنها اکنون که در همه اوقات
همین نه تنها ایدون که در همه اعصار
هر آنکه جست تولا بدعوت باطل
هر آنکه کرد تبرا ز دعوت اخیار
حلول روح وی است اندر آن همه اجسام
بروز ذات وی است اندر آن همه ادوار
گهی بعشوه ابلیس و گه بصورت دیو
گهی بهیکل طاووس و گه بجلوه مار
گهی زده ره آ دم بدانه گندم
کهی زده ره حوا بعشوه بسیار
گهی بهیکل شیطان زسجده آدم
قبول امر خدا را نموده استنکار
گهی بصورت قابیل شد برادر کش
گهی بهیکل کنعان ز نوح کرد فرار
گهی بشانه ضحاک از فریب و فسون
چو مار گشته و از خلق بر کشیده دمار
بقوم لوط گهی منکر و گهی منکر
به قوم هود گهی بنده و گهی سالار
گهی بهیکل فرعون و گاه در هامان
گهی بسامری و گه بشکل عجل خوار
گهی چو مزدک آورده کارنامه برون
گهی چومانی بنموده بارنامه نگار
زنسرو و دو یعوق و زجبت و از طاغوت
منات و غری و لات و زهربت پندار
غرض وجود وی آمد بآیه قرآن
مراد ذات وی آمد ز معنی اخبار
هر آنچه زشت بعالم از او بود که بود
خمیر مایه سجین و طینت اشرار
بهزل چند گرائی حبیب آن بهتر
که ختم نامه کنی نام حیدر کرار
بیا که مشرق طبعم بمدحت شه دین
چو آفتاب فلک گشته مطلع الانوار
زهی اساس شریعت بعدل تو محکم
زهی بنای حقیقت بعلم تو ستوار
ز برق تیغ تو یک شعله برق در آذر
ز ابر جود تو یک قطره ابر در آزار
بگو ستاره که همچون گدا بخوان تو چرخ
گشوده چشم مگر لقمه ای کینش ایثار
سخن ز قهر تو بنگاشتم که ناگه زد
بجای دود ز نوک قلم زبانه شرار
بدان رسیده که یکباره بر زند آتش
بجان نامه و دست و زبان نامه نگار
چو نام لطف تو بردم که جوش زد ناگه
هزار چشمه حیوانم از قلم یک بار
سخن ز رمح تو راندم که ناگهان قلمم
چو چوب موسی عمران گذشت هیکل مار
قلم ز تیغ تو گفتا سخن که ناخن من
درنده گشت چو چنگال ضیغم خونخوار
بروز رزم تنت را نه درع داودی است
که درع را چکند شرزه شیر خصم شکار
که روح حضرت داود گشت از حیرت
هزار چشم و بقد تو دوخت جمله هزار
خیال تیغ تو در دیده گر نماید رسم
گمان رمح تو در خاطر ار کند اخطار
شود بچشمش هر مژه خنجر خون ریز
شود بچشمش هر موی نیزه ای خطار
نخست بر تن خصم تو آنکه گریه کند
بود زره که بصد چشم گردد او خونبار
بگاه پویه که یکران سمند پویانت
کند فضای ازل تا ابد بکی مضمار
هنوز از دم او بر ازل بود سایه
هنوز از سم او بر ابد نشسته غبار
که از ازل با بد در گذشته راه نورد
که از ابد بازل بازگشته راه سپار
شها توئی که ز حزم تو شد زمین ساکن
شها توئی که زعزم تو شد فلک سیار
به تند باد شدی یکزمان همه گیتی
اگر چو عزم تو میبود باد در رفتار
بناف شیر فلک رفته بود گاو زمین
اگر چه حزم تو میبود کوه سنگین بار
هزار بار ز خورشید و روز روشن تر
به پیش اهل نظر سایه تو در شب تار
خیال سایه مژگان تو بدیده مهر
نمود خط شعاعی بدیده نظار
بمهر روی تو خورشا چو ذره نا پیدا
ببحر جود تو دریا چو قطره بیمقدار
دو حرف جود تو بنگاشتم که جوئی شد
ز نوک خامه و جوشید از او بسی انهار
چو جوی نهر شد و نهر بحر دانستم
که طبع من ز چه آورده گوهر شهوار
بدین قصیده شها یکنظر به لطف ببین
که بحر طبعم هی گوهر افکند به کنار
بسان شهد و شکر هزل همزبان باجد
مثال شمع و شرر نور همعنان با نار
گهی ز رزم حکایت کند گهی از بزم
گهی ز روم روایت کند گه از تاتار
گهی ز شیخ کند گفتگو گه از راهب
گهی ز مسجد و گاهی ز خانه خمار
در این قصیده چو انعام شد قوافی اگر
مکررات ز تکرار هیچ باک مدار
که نشر مشک کند نافه چو کنی تضویح
که صاف شهد شود قند چون کنی تکرار
سزا بود که بر اوراق شاخه طوبی
بکلک نور کند نوری قصیده نگار
همیشه تا که بود برگ ریز وقت خزان
هماره تا که بود سبزه خیز فصل بهار
همیشه تا که ز گلشن درین بروید گل
هماره تا که ز گلبن در آن برآید خار
همیشه تا که درخت اندرین بریزد بر
هماره تا که نهال اندر آن بر آرد بار
همیشه تا که زند برق خنده درآذر
هماره تا که کند گریه ابر در آزار
محب آل علی همچو گل بود خندان
عدوی آل علی همچو خار بادا خور
همیشه این بود از عمر خویش بی بهره
هماره آن بود از بخت خویش برخودار
همیشه این یک از دلخوشی بخندد سخت
هماره آن یک از ناخوشی بگرید زار
هماره ساغر این از می طرب لبریز
همیشه کاسه آن از شراب غم سرشار
همیشه چهره این یک زتاب می گلگون
هماره دیده آن یک ز جوش دل خونبار
زجوش باده عیش است چون قدح سرشار
بیار می که گنه را نکرده استغفار
رسید مژده غفران ز حضرت غفار
گرت بود ز حساب و شمار فردا بیم
بیار جام می امروز بی حساب و شمار
شد از شماره فزون جام و پاره کن تسبیح
بود که رشته اش آید بکار رشته تار
کجاست صوفی بد اعتقاد بی ناموس
کجاست شیخ ریا کار می پرست آزار
که از ردا فکنم بربدوش آن پالان
که از حنک بزنم بر دهان این افسار
کشان کشان برم اینرا بکوچه رندان
دوان دوان کشم آنرا بخانه خمار
دو اسبه کرده بیکره مگر سه منزل طی
که پای باده بود از حباب آبله دار
ز خم بکام سبو وز سبو بخاطر جام
سپرده راه و کنون در قدح گرفته قرار
کهن حریف قدح نوش میفروشم دوش
لبان لعل بدین نکته داشت گوهربار
که عقد دختر رز را روا بود امروز
حضور قاضی و مفتی بمجمع حضار
که در نکاح بفتوی احمد حنبل
بود دو شاهد موثوق لازم الاحضار
بحل مشکل این مسئلت ز مفتی شهر
بجستجوی شدم تا بخانه خمار
بدیدمش که ز مستی برفته کار از دست
بدیدمش که ز سستی بماند دست از کار
بدیدمش چو سبو سر نهاده بر سر دست
بدیدمش چو قدح لب نهاده بر لب یار
زبسکه خورده می و کرده قی چو اشتر مست
زجوش کف بلب آورده و گسسته مهار
بجای خرقه تدلیس بر سرش برنس
بجای سبحه تزویر در کفش زنار
فضای ساحت میخانه آنچنان روشن
ز عکس باده و جام بلور و لعل نگار
می از شعاع برآورده چون امیر شجاع
بکین دشمن نا اهل دشنه خونخوار
تهمتنی که بیک شعله برق خنجر او
بر آرد از دل صد خرمن نفاق، شرار
تهمتنی که کشد نوک خنجر دو سرش
چو ذوالفقار دو سر کیفر از دل کفار
چنان به تیغه خنجر ز ریشه بخل نفاق
فکند کش نه بر آید دگر نه برگ و نه بار
بیاض نقطه بینش سواد چهره قلب
جمال فسق و فجور و کمال عیب و عوار
ز فیص صحبت خیر البشر بغیر از شر
نبود حاصل آن بد نهاد بد کردار
که کجروش نبرد ره بگردد ار تاحشر
بگرد نقطه مقصود چون خط پرگار
چه سود مغز جعل را ز نکهت گلشن
چه سود نقد دغل را ز صحت معیار
اگر ز خط شعاعی بدست گیرد کور
عصا چه فائده چون می نباشدش دیدار
و گر زچشمه خورشید سازیش عینک
چه سود روشنی آنرا که دیده باشد تار
چه سود تیره گهر را ز تابش خورشید
چه سود شوره زمین را ز ریزش آزار
شود ز تاب رخ آفتاب روز افزون
سپید جامه چرکین شبیه رخ قصار
ولی زتابش خورشید فایده این بس
که بازدید کند دیده اولی الابصار
شبه زمشک و شب از روزو آهن از فولاد
گهر زسنگ و صدف از خزف ز گلبن خار
ز چهر اهل صفا کور دل چه خواهد دید
که عکس آه در آئینه نیست جز زنگار
همین نه تنها اکنون که در همه اوقات
همین نه تنها ایدون که در همه اعصار
هر آنکه جست تولا بدعوت باطل
هر آنکه کرد تبرا ز دعوت اخیار
حلول روح وی است اندر آن همه اجسام
بروز ذات وی است اندر آن همه ادوار
گهی بعشوه ابلیس و گه بصورت دیو
گهی بهیکل طاووس و گه بجلوه مار
گهی زده ره آ دم بدانه گندم
کهی زده ره حوا بعشوه بسیار
گهی بهیکل شیطان زسجده آدم
قبول امر خدا را نموده استنکار
گهی بصورت قابیل شد برادر کش
گهی بهیکل کنعان ز نوح کرد فرار
گهی بشانه ضحاک از فریب و فسون
چو مار گشته و از خلق بر کشیده دمار
بقوم لوط گهی منکر و گهی منکر
به قوم هود گهی بنده و گهی سالار
گهی بهیکل فرعون و گاه در هامان
گهی بسامری و گه بشکل عجل خوار
گهی چو مزدک آورده کارنامه برون
گهی چومانی بنموده بارنامه نگار
زنسرو و دو یعوق و زجبت و از طاغوت
منات و غری و لات و زهربت پندار
غرض وجود وی آمد بآیه قرآن
مراد ذات وی آمد ز معنی اخبار
هر آنچه زشت بعالم از او بود که بود
خمیر مایه سجین و طینت اشرار
بهزل چند گرائی حبیب آن بهتر
که ختم نامه کنی نام حیدر کرار
بیا که مشرق طبعم بمدحت شه دین
چو آفتاب فلک گشته مطلع الانوار
زهی اساس شریعت بعدل تو محکم
زهی بنای حقیقت بعلم تو ستوار
ز برق تیغ تو یک شعله برق در آذر
ز ابر جود تو یک قطره ابر در آزار
بگو ستاره که همچون گدا بخوان تو چرخ
گشوده چشم مگر لقمه ای کینش ایثار
سخن ز قهر تو بنگاشتم که ناگه زد
بجای دود ز نوک قلم زبانه شرار
بدان رسیده که یکباره بر زند آتش
بجان نامه و دست و زبان نامه نگار
چو نام لطف تو بردم که جوش زد ناگه
هزار چشمه حیوانم از قلم یک بار
سخن ز رمح تو راندم که ناگهان قلمم
چو چوب موسی عمران گذشت هیکل مار
قلم ز تیغ تو گفتا سخن که ناخن من
درنده گشت چو چنگال ضیغم خونخوار
بروز رزم تنت را نه درع داودی است
که درع را چکند شرزه شیر خصم شکار
که روح حضرت داود گشت از حیرت
هزار چشم و بقد تو دوخت جمله هزار
خیال تیغ تو در دیده گر نماید رسم
گمان رمح تو در خاطر ار کند اخطار
شود بچشمش هر مژه خنجر خون ریز
شود بچشمش هر موی نیزه ای خطار
نخست بر تن خصم تو آنکه گریه کند
بود زره که بصد چشم گردد او خونبار
بگاه پویه که یکران سمند پویانت
کند فضای ازل تا ابد بکی مضمار
هنوز از دم او بر ازل بود سایه
هنوز از سم او بر ابد نشسته غبار
که از ازل با بد در گذشته راه نورد
که از ابد بازل بازگشته راه سپار
شها توئی که ز حزم تو شد زمین ساکن
شها توئی که زعزم تو شد فلک سیار
به تند باد شدی یکزمان همه گیتی
اگر چو عزم تو میبود باد در رفتار
بناف شیر فلک رفته بود گاو زمین
اگر چه حزم تو میبود کوه سنگین بار
هزار بار ز خورشید و روز روشن تر
به پیش اهل نظر سایه تو در شب تار
خیال سایه مژگان تو بدیده مهر
نمود خط شعاعی بدیده نظار
بمهر روی تو خورشا چو ذره نا پیدا
ببحر جود تو دریا چو قطره بیمقدار
دو حرف جود تو بنگاشتم که جوئی شد
ز نوک خامه و جوشید از او بسی انهار
چو جوی نهر شد و نهر بحر دانستم
که طبع من ز چه آورده گوهر شهوار
بدین قصیده شها یکنظر به لطف ببین
که بحر طبعم هی گوهر افکند به کنار
بسان شهد و شکر هزل همزبان باجد
مثال شمع و شرر نور همعنان با نار
گهی ز رزم حکایت کند گهی از بزم
گهی ز روم روایت کند گه از تاتار
گهی ز شیخ کند گفتگو گه از راهب
گهی ز مسجد و گاهی ز خانه خمار
در این قصیده چو انعام شد قوافی اگر
مکررات ز تکرار هیچ باک مدار
که نشر مشک کند نافه چو کنی تضویح
که صاف شهد شود قند چون کنی تکرار
سزا بود که بر اوراق شاخه طوبی
بکلک نور کند نوری قصیده نگار
همیشه تا که بود برگ ریز وقت خزان
هماره تا که بود سبزه خیز فصل بهار
همیشه تا که ز گلشن درین بروید گل
هماره تا که ز گلبن در آن برآید خار
همیشه تا که درخت اندرین بریزد بر
هماره تا که نهال اندر آن بر آرد بار
همیشه تا که زند برق خنده درآذر
هماره تا که کند گریه ابر در آزار
محب آل علی همچو گل بود خندان
عدوی آل علی همچو خار بادا خور
همیشه این بود از عمر خویش بی بهره
هماره آن بود از بخت خویش برخودار
همیشه این یک از دلخوشی بخندد سخت
هماره آن یک از ناخوشی بگرید زار
هماره ساغر این از می طرب لبریز
همیشه کاسه آن از شراب غم سرشار
همیشه چهره این یک زتاب می گلگون
هماره دیده آن یک ز جوش دل خونبار
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
در آئینه بر عارض خود نظر کن
دلت را ز حال دل ما خبر کن
بزن شانه بر چین گیسوی مشکین
چوچین فارس را هم پر ازمشک تر کن
کندتیره دودش رخ مهر و مه را
ز آه دل دردمندان حذر کن
کس ار پای درحلقه عشق بنهد
بگوئید اول بدوترک سرکن
بودمنزل دلبر این دل که داری
مده جا در اوآرزو را به درکن
دلا چند می نالی از دردهجران
بسوز وبساز وشبی را سحر کن
سخن مختصر گویم ار وصل خواهی
مدد از خداجو سخن مختصر کن
به زاهد بگو پندم از عشق کم ده
نصیحت بروبا قضا و قدر کن
بلنداست اقبالت ای دل ولیکن
رواز خاک ره خویش را پست تر کن
دلت را ز حال دل ما خبر کن
بزن شانه بر چین گیسوی مشکین
چوچین فارس را هم پر ازمشک تر کن
کندتیره دودش رخ مهر و مه را
ز آه دل دردمندان حذر کن
کس ار پای درحلقه عشق بنهد
بگوئید اول بدوترک سرکن
بودمنزل دلبر این دل که داری
مده جا در اوآرزو را به درکن
دلا چند می نالی از دردهجران
بسوز وبساز وشبی را سحر کن
سخن مختصر گویم ار وصل خواهی
مدد از خداجو سخن مختصر کن
به زاهد بگو پندم از عشق کم ده
نصیحت بروبا قضا و قدر کن
بلنداست اقبالت ای دل ولیکن
رواز خاک ره خویش را پست تر کن
بلند اقبال : ترجیعات
شمارهٔ ۱
ای ز عشق تو در بلا دل من
به بلا گشته مبتلا دل من
دل به دل راه دارد از چه سبب
ره ندارد دل توبا دل من
شده بیگانه از همه عالم
با توتا گشته آشنا دل من
زآنچه با من جفا کنددل تو
با تو دارد فزون وفا دل من
مگر از نوشداروی لب تو
درد خودرا کند دوا دل من
دل من را نبود دردوغمی
می رسید ار به مدعا دل من
نگذارد که شب به خواب روم
بس که گوید خدا خدا دل من
بکن از زلف خود به زنجیرش
شود آسوده حال تا دل من
شکر لله شدم بلنداقبال
تا به پای تو شد فدا دل من
به نواهای زیر وبم شب و روز
ذکرش این است برملا دل من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
غافل است از دلم مگر دل تو
یا نشد از دلم خبر دل تو
کرده خونها دل تودردل من
آفرین خدای بر دل تو
ز آه دلخستگان حذر باید
نکند از دلم حذر دل تو
می کندآه من اثر درکوه
اثر اما نکرد در دل تو
یا ز آه دلم اثر رفته
یا ز سنگ است سخت تر دل تو
شده مسکین و در به در دل من
تا مرا خواست در به در دل تو
ای ز دست توگشته خون دل من
نکند گوجفا دگر دل تو
پس چرا گشته خون جگر دل من
به دلم مهر دارد ار دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
خواستم ذکری از خرد فرمود
که بگوید بهر سحر دل تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
شد دلم خون از آن لب میگون
چون کند چشمم ار نبارد خون
کرده شیرین لبی مرا فرهاد
خواست لیلی وشی مرا مجنون
دهنش تنگ تر ز حلقه میم
خم ابروی او به حالت نون
منم از میم او بسی مأیوس
هستم از نون او عجب مقبون
دردهائی که من به دل دارم
عاجز است از علاجش افلاطون
تا به زلفش کندبه زنجیرم
می کنم صبح وشام مشق جنون
از زر وچهر وسیم اشک مرا
دولتی داده بهتر از قارون
غمش از دل برون نخواهد رفت
جانم از تن اگر رود بیرون
چاره غم را به صبر نتوانم
که مرا صبر کم غم است فزون
گفتم ای دل بگوی رمزی گفت
به خداوند خالق بیچون
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
گر کشی تیغ و گر کشی زارم
کی ز عشق تو دست بردارم
ترسم ازعشقت ای بت ترسا
سبحه گردد بدل به زنارم
با خیال تودرگلستانم
نیست حاجت به سیر گلزارم
نقش رویت چو آیدم به نظر
به نظر همچو نقش دیوارم
منه از غم به دوش من سربار
که ز عشقت بسی گران بارم
از من احوال دل چه می پرسی
من کجا از غم تو دل دارم
بس که غفلت نموده ای از من
از خودوجان خویش بیزارم
گفتی آیم شبی تو رادر خواب
من که شب تا به صبح بیدارم
ترسم از من خبری شوی وقتی
که نباشد به دهر آثارم
تا ز سر جهان شوی آگاه
گوش ای دل بده به گفتارم
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
همه والشمس وصف روی علی است
همه واللیل شرح موی علی است
گرعلی صولجان به کف گیرد
کره نه سپهر گوی علی است
زآن بهشتی که وصف می گویند
گر بجوئی سراغ کوی علی است
فرودین مه که می شود همه سال
بوی اردیبهشت خوی علی است
خون که در نافه مشک می گردد
آن هم ازالتفات بوی علی است
گشت کشت همه زباران سبز
کشت من سبز ز آب جوی علی است
از چه قمری همی زند کوکو
گوئی آنهم به جستجوی علی است
هر که را در دل آرزوئی هست
در دل من هم آرزوی علی است
دل اوحق شناس وحق بین است
هر که را روی دل به سوی علی است
ز آتش دوزخ ار نجاتی هست
بی شک از فضل و آبروی علی است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل و جان من فدای علی
به سرم نیست جز هوای علی
ای چه اسرار را که در عالم
دیدم از عین ولام ویای علی
پادشاهی به کس نداد خدا
تا نشد در ازل گدای علی
نیستش ز آفتاب محشر باک
هر که جا کرده در لوای علی
دارم امید کزغم دو جهان
وارهاند مرا ولای علی
هر چه موجود شد در این عالم
همه موجود شد برای علی
آنچه کرد و کندقضا وقدر
همه باشد به حکم و رای علی
هیچ کاری ز این و آن ناید
گر نباشد در او رضای علی
آسمان گشته خم از آن که زند
بوسه شاید به خاک پای علی
به خدای احد پس از احمد
نیست کس درجهان سوای علی
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی عاشقم به دیدارت
ناامیدم مکن ز دربارت
نه خردگشته آگه از قدرت
نه خبر گشته کس ز اسرارت
نه خزان کرده رو به بستانت
نه صبا برده بوز گلزارت
به کلافی نمی خرنداو را
یوسف آید اگر به بازارت
دل پریشان شده است از عشقت
عقل حیران شده است درکارت
توئی وجز تو نیست درعالم
اف بر آن کس که کرده انکارت
هر چه در دهر نقش هستی بست
همه هستند نقش دیوارت
تو نه معمار آسمان بودی
بود معمار چرخ عمارت
خوب یا بد ز گلستان توام
گل اگر نیستم شوم خارت
همچو منصور حق بگو ای دل
غم مدار ار زنندبر دارت
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی ای فدای تو دل وجان
ای به قربان تو هم این وهم آن
ای ز عشق تو عاشقان واله
ای به کار تو عاقلان حیران
ای که از بینات نام تو شد
آشکارا حقیقت ایمان
نبود خیری اندر آن نامه
که به نام تونبودش عنوان
با توگلخن بودمرا گلشن
بی تو گلشن شودمرا زندان
زخم تو باشدم به از مرهم
درد تو آیدم به از درمان
هر که مهر تو دارد اندر دل
نیست باکش ز آتش نیران
از گناهان او خدا گذرد
به تو گر ملتجی شود شیطان
آب و آتش شوند با هم یار
از تو صادرشود اگر فرمان
نام تو بود ورد نوح نبی
که به ساحل رسید از طوفان
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
با رخت مه برابری نکند
با قدت سرو همسری نکند
دلبران دلبری کنند ولی
دلبری چون تو دلبری نکند
دل اگر قامت تو را بیند
شکل خود را صنوبری نکند
بکن ای دوست هر چه میخواهی
که کسی باتو داوری نکند
به خدا آنچه میکنی تو به دل
به دل آدمی پری نکند
اگر ای آفتاب عالمتاب
مهر تو ذره پروری نکند
روشنی ماه آسمان ندهد
انوری مهر خاوری نکند
به وصال تو دست کس نرسد
تا که خود را ز خود بری نکند
نشود هیچکس بلند اقبال
کرمت گر که یاوری نکند
لال بادا زبان به کام کسی
که به وصفت سخنوری نکند
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل از چیست زار ونالانی
از چه در کار خویش حیرانی
از چه چون چشم دلبران بیمار
همچو زلف بتان پریشانی
از غم کیست کاین چنین شب ور وز
همچو ابر بهار گریانی
چه خطا از تو سرزده است مگر
که ز کردار خود پشیمانی
مانده ای دور از برجانان
فی الحقیقت عجب گران جانی
پیش تیر قضای دهر هدف
زیر پتک بلا چو سندانی
تو مگر یوسفی که می بینم
گاه در چاه وگه به زندانی
ملک عالم مسخر است تو را
نکنم گر غلط سلیمانی
گر چه دانم تو راست نامه سیاه
گر چه بینم که غرق عصیانی
مکن اندیشه ز آتش دوزخ
شاد بنشین مگر نمی دانی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
از طفیل توخلق عالم شد
خاک پای تو بود کآدم شد
قطره آبی از کفت بچکید
به طلاطم درآمد ویم شد
خواست آشفته دل کند ما را
طره ات پرشکنج و درهم شد
دل من ز آن چنین پریشان گشت
که به زلف تورفت وهمدم شد
تا به پای تو سر نهد به زمین
در ازل پشت آسمان خم شد
دردتو بهترم ز درمان گشت
زخم توخوشترم ز مرهم شد
تا زحسنت جهان مزین گشت
عشق رویت مرا مسلم شد
در دلم درد وغم چوافزون بود
صبر وآرام وطاقتم کم شد
قصه دیو با سلیمان گشت
تاکه دور از بر توخاتم شد
جز علی کیست اندر این عالم
که به درگاه قدس محرم شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای به ملک وجود شاهنشاه
ای ز سر جهانیان آگاه
شد دلم ز آرزوی روی تو خون
اشک خونین من مراست گواه
خاک را کیمیا کنی به نظر
کن به من هم ز روی لطف نگاه
در امان است ز آفت دو جهان
هر که آرد به درگه تو پناه
سنگ بارد گر از فلک بسرم
نیست از عشق در دلم اکراه
هر که مولای اوتو می باشی
دگر او را چه غم بود زگناه
رو به هر سو رود به چاه افتد
آنکه را نیست سوی کوی تو راه
دوش پرسیدم از خرد که بگو
کیست کز او دل اوفتد به رفاه
به تعجب نگاه و کرد وبگفت
کز همه بهتری تو خودآگاه
اگر از من به امتحان پرسی
به حق لا اله الا الله
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
به تماشا شدم به سوی چمن
تادلم واردهد دمی ز حزن
لاله دیدم نهاده بردل داغ
غنچه بر تن دریده پیراهن
بود گل در شکفتگی رخ دوست
غنچه می بود تنگدل چون من
گل نرگس به دست زرین جام
داشت چون ساقیان سیمین تن
چادری بر سر از حریر سفید
کرده چون نوعروس نسترون
تا ز پستان ابر نوشد شیر
کرده طفل شکوفه باز دهن
چه سرایم ز بوستان افروز
که از او بود بوستان روشن
بود قمری به سروکوکوگو
بود بلبل به غنچه چه چه زن
سرو بر پا ستاده بر لب جوی
تاشود بر بنفشه سایه فکن
شکوه میکرد پیش گل بلبل
بودگویا به صد زبان سوسن
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
راهم افتاد در کلیسائی
دیدم آنجا نشسته ترسایی
گفتم اینجا پی چه معتکفی
گفت در سر مراست سودائی
گفتم از بت چه مطلب است تو را
گفت دارم به دل تمنایی
گفتم اندر دلت تمنا چیست
گفت حالی وچشم بینائی
گفتم ار داد چون کنی گفتا
به جمالش کنم تماشائی
گفتم این کی شودمیسر گفت
گر نباشد میان من ومائی
گفتمش حاجت از کسی بطلب
که جز او نیست حکم فرمائی
گفت ما راگمان که همچون تو
درجهان نیست هیچ دانائی
در کلیسا بتی که ما داریم
نامی او را بود به هرجائی
ورنه دانیم ماهمه امروز
که چو بر پا کنندفردائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
توخدا را ولی و والائی
قادر وقاهر وتوانائی
هر چه عالم که خلق کرده خدا
تو دراوشاه وحکمفرمائی
هر صفاتی که هست یزدان را
همه را باالتمام دارائی
تو نه خلاق عالمی اما
باعث خلق و عالم آرائی
به تولای تو جهان شد خلق
تو جهان را ولی ومولائی
هر چه موجود شد در این عالم
چو یکی قطره وتودریائی
به وجود تو زنده اند همه
مالک روح جمله اشیائی
بت پرستان که بت پرستیدند
به گمانشان که درکلیسائی
اشهد ان لا اله الا الله
هم تودر بندگیش یکتائی
بشنو از من دلا حقیقت حال
زاین وآن تا به چند جویائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش دیدم به خواب شیطان را
گفتم از روی امتحان آن را
چاره ای کن بهکار خود که خدا
بهر تو خلق کرده نیران را
گفت بس کارها که من کردم
کس نداند یک از هزاران را
من شدم راهزن به امت توح
که کشیدند رنج طوفان را
من بدادم به اهرمن فرمان
که ببر خاتم سلیمان را
من فکندم به چاه یوسف را
ز آن زدم صدمه پیر کنعان را
جلوه دادم به دختر ترسا
که کندواله شیخ صنعان را
کنم وکرده ام ز ره بیرون
سال ومه کافر ومسلمان را
برم و برده ام همی شب وروز
از کف خلق دین وایمان را
بازچشم شفاعتم به علی است
زآنکه دارم خبر که یزدان را
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
تا گرفتار عشق یار شدم
فارغ از رنج روزگار شدم
هم دلم را ببرد وهم دادم
آگه از جبر واختیارشدم
صفت چشم ولعل دلدار است
من اگر مست و باده خوار شدم
طرز طرار طره یار است
که پریشان وبیقرار شدم
تا مرا کودکان فتند از پی
همچو طفلان نی سوار شدم
شدم از عشق تا بلند اقبال
کامران گشته کامکار شدم
دارم از عشق پنج نقطه به بر
یک بدم حال صد هزار شدم
فاش گویم چرا کنم پنهان
همه از التفات یار شدم
خاکسارم شدند تا جوران
به رهش تا که خاکسار شدم
گشته ورد زبان من شب وروز
تاکه آگه ز سر کار شدم
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش با شمع گفت پروانه
کای تو ما را نگار جانانه
کس نداند کجائی اندر روز
چوشودشب روی به ه رخانه
هر کجا حاضری شوم ناظر
چه به صحن حرم چه میخانه
با همه داری آشنائی لیک
با منی خصم جان وبیگانه
مختصر اینکه کرده است مرا
عشق نورخ تو دیوانه
آتش عشق چون مرا سوزد
سوزدت دل بهحال من یا نه
شمع گفتش به سوختن گرچه
دیدمت خوب چست ومردانه
عشق راکرده ای ولی بدنام
شوخموش ای ضعیف پروانه
از جنون است عشق تو با من
گوش کن پند وباش فرزانه
عشق عشق علی وآل علی است
به جز این قصه است وافسانه
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
بلبلی گفت با گل از غم ودرد
عشق دانی چه بر سرم آورد
کرد اشک مرا چوچهرت سرخ
کرد رنگ مرا ز هجرت زرد
گل به بلبل بگفت اندرعشق
مرد باید ز درد تا شدمرد
گر کسی عاشق است نشناسد
راحت از رنج وگرم را از سرد
فرق ننهد میان درد از صاف
ندهد امتیاز برد از برد
تواگر عاشقی به من باید
بکشی درد و ورد سازی ورد
گفت بلبل که شد چمن پیرا
که چمن را بدین صفا پرورد
بسته است این چنین به باغ آئین
شسته است از رخ ریاحین گرد
گل تبسم کنان بگفت بیا
تا برم از دل تو غصه ودرد
گویم این راز را به تو گر چه
فاش اسرار را نباید کرد
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش خالی نشددلم ز خیال
کردم آخر ز پیر عقل سؤال
که چرا عالم است در تغییر
نیست گیتی چرا به یک منوال
گه بهار است وگه خزان از چه
گاه روز است وگاه شب درسال
آفتاب از چه گه رودبه کسوف
می شود بدر گاهی از چه هلال
مشتری رو کند گهی به شرف
زهره می اوفتد گهی به وبال
آب جاری چرا بودمأکول
خاک تاری چرا شوداکال
عاشقان را که کرده واله زعشق
دلبران را که داده حسن وجمال
کآفت جان شونداز رخ وزلف
غارت دل کننداز خط وخال
ناگهان عشق گفت درگوشم
که دراین راه عقل شد پامال
تاکه آگه شوی زمن بشنو
شعری ازگفته بلند اقبال
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای سنان مژه زره گیسو
ای به قد تیر و چون کمان ابرو
رستم داستان حسنی تو
نه چه گفتم که گشته ای بر زو
زدم از بس غم به زانو دست
پیل پا گشتم و شتر زانو
ساخت داود اگر زره ز آهن
تو زره ساز گشته ای از مو
بر سر سرو بوستان قمری
به سراغ تو می زندکوکو
لایرائی و از نظر غائب
جلوه گر گر چه هستی از هر سو
ای بت خوبروی از من زار
دل مکن بد زگفته بدگو
تا چو سروی نشینیم به کنار
شدکنارم ز اشک چشم چوجو
نه چو زلف تو دیده ام رهزن
نه چو چشم تودیده ام جادو
دوش بودم به فکر راه نجات
عشق گفتا مگر ندانی تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دیده از بهر دیدن یار است
دوش بهر کشیدن بار است
چشم وابرو و بینی اربینی
اسم اعظم در او پدیدار است
بهر این است گوش تا شنوی
سخنی کز زبان دلدار است
سر بود جای عشق اگرت به سرت
عشق نی مستحق افسار است
دست از بهر این بود که کنی
دستگیری به هر که بیمار است
ناخن از بهر این بود که کشی
گر به پای ستمکشی خار است
جای مهر است سینه نه کینه
کینه در سینه رنج وآزار است
دل بود بهر اینکه اندر وی
جا دهی هر چه رمز واسرار است
با شکم پرور از شکم هم گو
که شکم هم مثال انبار است
پای از بهر این بودکه روی
پی فرمان آن که درکار است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
درد ودرمان که دادبر ایوب
کور و روشن شد از چه رو یعقوب
ز امر که آفتاب عالمتاب
صبح دارد طلوع وشام غروب
که شهان را به حکمرانی ملک
می کند عزل ومی کند منصوب
سرخ گل را که بر دمد از خار
که رطب را ثمر دهد از چوب
که دهدد جای نور را درچشم
که دهد راه مهر را به قلوب
که چنین کرده نار را محرور
که چنین کرده آب را مرطوب
که چنین شوق داده بر طالب
که چنین ناز داده بر مطلوب
که چنین کرده عشق را ممتاز
که چنین کرده حسن رامرغوب
که ز چشم بتان سیمین بر
کرده بر پای فتنه وآشوب
من تفکر کنان که پیر خرد
گفت بشنو که تا بدانی خوب
نیست غیر ازعلی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
بر خلیل آتش از توگلشن شد
چشم یعقوب از تو روشن شد
به امید تو هر که تخمی کشت
سبز شد خوشه کرد وخرمن شد
با کم از تیغ عالمی نبود
برتنم مهر توچوجوشن شد
دگر او را چه خواهشی به بهشت
هرکه را بر در تومسکن شد
به یقین آنکه با تو خصمی کرد
دوزخ از بهر اومعین شد
هر که را با تو دوستی نبود
با دل وجان خویش دشمن شد
هر که دور ازبر تو شد عالم
پیش چشمش چو چشم سوزن شد
پیش حلم توکوه کاهی گشت
نزرد جود تو بحر فرغن شد
کی سزاوار او شوددوزخ
مدح گوی توهر که چون من شد
من به مدحت شوم هزار آوا
گر کسی ده زبان چو سوسن شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش درچشم من نیامد خواب
همه بودم به خویشتن به خطاب
کان خطا پیشه سیه نامه
مانده مأیوس از خود از هر باب
شده مشهور درجهان به گنه
گشته مهجور وناتوان ز ثواب
خرمن عمر را زده آتش
خانه بگرفته در ره سیلاب
در زمان شباب بد کرده
عهد پیری بتر شده ز شباب
از سپیدی سرت شده چون برف
وز سیاهی دلت چو پر غراب
مکن اندر گنه شتاب دگر
عمر را چون به رفتن است شتاب
هیچ پروا نداری از دوزخ
از چه ترسی نباشدت ز عذاب
من دراین گفتگو که درگوشم
هاتفی ناگهان بگفت جواب
که مخور غم خدا بودغفار
مگر آگه نیی که روز حساب
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدا غیره دیار
عشق زد آتشی به خرمن من
بود روئینه تن عجب تن من
نیشترها ز مژه زددلدار
به دل همچو چشم سوزن من
چشمم از بس که خون فشان گردید
لاله زاری شده است دامن من
چه غم ار تیر بارد از افلاک
عشق جانان چوگشته جوشن من
بی نیاز از بهشت وحور شوم
گر به کویش دهند مسکن من
می ندانم که شکوه باکه کنم
که خزان برده به گلشن من
لاله اندر بیان شرح فراق
چه کند این زبان الکن من
گر بود خانه تنگ وتار ای یار
قدمی نه به چشم روشن من
در بر من گر آید آن دلبر
خوشتر ازگلشن است گلخن من
فاش می گویم ونمی ترسم
زاهدان گر شوند دشمن من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
به بلا گشته مبتلا دل من
دل به دل راه دارد از چه سبب
ره ندارد دل توبا دل من
شده بیگانه از همه عالم
با توتا گشته آشنا دل من
زآنچه با من جفا کنددل تو
با تو دارد فزون وفا دل من
مگر از نوشداروی لب تو
درد خودرا کند دوا دل من
دل من را نبود دردوغمی
می رسید ار به مدعا دل من
نگذارد که شب به خواب روم
بس که گوید خدا خدا دل من
بکن از زلف خود به زنجیرش
شود آسوده حال تا دل من
شکر لله شدم بلنداقبال
تا به پای تو شد فدا دل من
به نواهای زیر وبم شب و روز
ذکرش این است برملا دل من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
غافل است از دلم مگر دل تو
یا نشد از دلم خبر دل تو
کرده خونها دل تودردل من
آفرین خدای بر دل تو
ز آه دلخستگان حذر باید
نکند از دلم حذر دل تو
می کندآه من اثر درکوه
اثر اما نکرد در دل تو
یا ز آه دلم اثر رفته
یا ز سنگ است سخت تر دل تو
شده مسکین و در به در دل من
تا مرا خواست در به در دل تو
ای ز دست توگشته خون دل من
نکند گوجفا دگر دل تو
پس چرا گشته خون جگر دل من
به دلم مهر دارد ار دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
خواستم ذکری از خرد فرمود
که بگوید بهر سحر دل تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
شد دلم خون از آن لب میگون
چون کند چشمم ار نبارد خون
کرده شیرین لبی مرا فرهاد
خواست لیلی وشی مرا مجنون
دهنش تنگ تر ز حلقه میم
خم ابروی او به حالت نون
منم از میم او بسی مأیوس
هستم از نون او عجب مقبون
دردهائی که من به دل دارم
عاجز است از علاجش افلاطون
تا به زلفش کندبه زنجیرم
می کنم صبح وشام مشق جنون
از زر وچهر وسیم اشک مرا
دولتی داده بهتر از قارون
غمش از دل برون نخواهد رفت
جانم از تن اگر رود بیرون
چاره غم را به صبر نتوانم
که مرا صبر کم غم است فزون
گفتم ای دل بگوی رمزی گفت
به خداوند خالق بیچون
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
گر کشی تیغ و گر کشی زارم
کی ز عشق تو دست بردارم
ترسم ازعشقت ای بت ترسا
سبحه گردد بدل به زنارم
با خیال تودرگلستانم
نیست حاجت به سیر گلزارم
نقش رویت چو آیدم به نظر
به نظر همچو نقش دیوارم
منه از غم به دوش من سربار
که ز عشقت بسی گران بارم
از من احوال دل چه می پرسی
من کجا از غم تو دل دارم
بس که غفلت نموده ای از من
از خودوجان خویش بیزارم
گفتی آیم شبی تو رادر خواب
من که شب تا به صبح بیدارم
ترسم از من خبری شوی وقتی
که نباشد به دهر آثارم
تا ز سر جهان شوی آگاه
گوش ای دل بده به گفتارم
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
همه والشمس وصف روی علی است
همه واللیل شرح موی علی است
گرعلی صولجان به کف گیرد
کره نه سپهر گوی علی است
زآن بهشتی که وصف می گویند
گر بجوئی سراغ کوی علی است
فرودین مه که می شود همه سال
بوی اردیبهشت خوی علی است
خون که در نافه مشک می گردد
آن هم ازالتفات بوی علی است
گشت کشت همه زباران سبز
کشت من سبز ز آب جوی علی است
از چه قمری همی زند کوکو
گوئی آنهم به جستجوی علی است
هر که را در دل آرزوئی هست
در دل من هم آرزوی علی است
دل اوحق شناس وحق بین است
هر که را روی دل به سوی علی است
ز آتش دوزخ ار نجاتی هست
بی شک از فضل و آبروی علی است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل و جان من فدای علی
به سرم نیست جز هوای علی
ای چه اسرار را که در عالم
دیدم از عین ولام ویای علی
پادشاهی به کس نداد خدا
تا نشد در ازل گدای علی
نیستش ز آفتاب محشر باک
هر که جا کرده در لوای علی
دارم امید کزغم دو جهان
وارهاند مرا ولای علی
هر چه موجود شد در این عالم
همه موجود شد برای علی
آنچه کرد و کندقضا وقدر
همه باشد به حکم و رای علی
هیچ کاری ز این و آن ناید
گر نباشد در او رضای علی
آسمان گشته خم از آن که زند
بوسه شاید به خاک پای علی
به خدای احد پس از احمد
نیست کس درجهان سوای علی
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی عاشقم به دیدارت
ناامیدم مکن ز دربارت
نه خردگشته آگه از قدرت
نه خبر گشته کس ز اسرارت
نه خزان کرده رو به بستانت
نه صبا برده بوز گلزارت
به کلافی نمی خرنداو را
یوسف آید اگر به بازارت
دل پریشان شده است از عشقت
عقل حیران شده است درکارت
توئی وجز تو نیست درعالم
اف بر آن کس که کرده انکارت
هر چه در دهر نقش هستی بست
همه هستند نقش دیوارت
تو نه معمار آسمان بودی
بود معمار چرخ عمارت
خوب یا بد ز گلستان توام
گل اگر نیستم شوم خارت
همچو منصور حق بگو ای دل
غم مدار ار زنندبر دارت
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی ای فدای تو دل وجان
ای به قربان تو هم این وهم آن
ای ز عشق تو عاشقان واله
ای به کار تو عاقلان حیران
ای که از بینات نام تو شد
آشکارا حقیقت ایمان
نبود خیری اندر آن نامه
که به نام تونبودش عنوان
با توگلخن بودمرا گلشن
بی تو گلشن شودمرا زندان
زخم تو باشدم به از مرهم
درد تو آیدم به از درمان
هر که مهر تو دارد اندر دل
نیست باکش ز آتش نیران
از گناهان او خدا گذرد
به تو گر ملتجی شود شیطان
آب و آتش شوند با هم یار
از تو صادرشود اگر فرمان
نام تو بود ورد نوح نبی
که به ساحل رسید از طوفان
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
با رخت مه برابری نکند
با قدت سرو همسری نکند
دلبران دلبری کنند ولی
دلبری چون تو دلبری نکند
دل اگر قامت تو را بیند
شکل خود را صنوبری نکند
بکن ای دوست هر چه میخواهی
که کسی باتو داوری نکند
به خدا آنچه میکنی تو به دل
به دل آدمی پری نکند
اگر ای آفتاب عالمتاب
مهر تو ذره پروری نکند
روشنی ماه آسمان ندهد
انوری مهر خاوری نکند
به وصال تو دست کس نرسد
تا که خود را ز خود بری نکند
نشود هیچکس بلند اقبال
کرمت گر که یاوری نکند
لال بادا زبان به کام کسی
که به وصفت سخنوری نکند
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل از چیست زار ونالانی
از چه در کار خویش حیرانی
از چه چون چشم دلبران بیمار
همچو زلف بتان پریشانی
از غم کیست کاین چنین شب ور وز
همچو ابر بهار گریانی
چه خطا از تو سرزده است مگر
که ز کردار خود پشیمانی
مانده ای دور از برجانان
فی الحقیقت عجب گران جانی
پیش تیر قضای دهر هدف
زیر پتک بلا چو سندانی
تو مگر یوسفی که می بینم
گاه در چاه وگه به زندانی
ملک عالم مسخر است تو را
نکنم گر غلط سلیمانی
گر چه دانم تو راست نامه سیاه
گر چه بینم که غرق عصیانی
مکن اندیشه ز آتش دوزخ
شاد بنشین مگر نمی دانی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
از طفیل توخلق عالم شد
خاک پای تو بود کآدم شد
قطره آبی از کفت بچکید
به طلاطم درآمد ویم شد
خواست آشفته دل کند ما را
طره ات پرشکنج و درهم شد
دل من ز آن چنین پریشان گشت
که به زلف تورفت وهمدم شد
تا به پای تو سر نهد به زمین
در ازل پشت آسمان خم شد
دردتو بهترم ز درمان گشت
زخم توخوشترم ز مرهم شد
تا زحسنت جهان مزین گشت
عشق رویت مرا مسلم شد
در دلم درد وغم چوافزون بود
صبر وآرام وطاقتم کم شد
قصه دیو با سلیمان گشت
تاکه دور از بر توخاتم شد
جز علی کیست اندر این عالم
که به درگاه قدس محرم شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای به ملک وجود شاهنشاه
ای ز سر جهانیان آگاه
شد دلم ز آرزوی روی تو خون
اشک خونین من مراست گواه
خاک را کیمیا کنی به نظر
کن به من هم ز روی لطف نگاه
در امان است ز آفت دو جهان
هر که آرد به درگه تو پناه
سنگ بارد گر از فلک بسرم
نیست از عشق در دلم اکراه
هر که مولای اوتو می باشی
دگر او را چه غم بود زگناه
رو به هر سو رود به چاه افتد
آنکه را نیست سوی کوی تو راه
دوش پرسیدم از خرد که بگو
کیست کز او دل اوفتد به رفاه
به تعجب نگاه و کرد وبگفت
کز همه بهتری تو خودآگاه
اگر از من به امتحان پرسی
به حق لا اله الا الله
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
به تماشا شدم به سوی چمن
تادلم واردهد دمی ز حزن
لاله دیدم نهاده بردل داغ
غنچه بر تن دریده پیراهن
بود گل در شکفتگی رخ دوست
غنچه می بود تنگدل چون من
گل نرگس به دست زرین جام
داشت چون ساقیان سیمین تن
چادری بر سر از حریر سفید
کرده چون نوعروس نسترون
تا ز پستان ابر نوشد شیر
کرده طفل شکوفه باز دهن
چه سرایم ز بوستان افروز
که از او بود بوستان روشن
بود قمری به سروکوکوگو
بود بلبل به غنچه چه چه زن
سرو بر پا ستاده بر لب جوی
تاشود بر بنفشه سایه فکن
شکوه میکرد پیش گل بلبل
بودگویا به صد زبان سوسن
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
راهم افتاد در کلیسائی
دیدم آنجا نشسته ترسایی
گفتم اینجا پی چه معتکفی
گفت در سر مراست سودائی
گفتم از بت چه مطلب است تو را
گفت دارم به دل تمنایی
گفتم اندر دلت تمنا چیست
گفت حالی وچشم بینائی
گفتم ار داد چون کنی گفتا
به جمالش کنم تماشائی
گفتم این کی شودمیسر گفت
گر نباشد میان من ومائی
گفتمش حاجت از کسی بطلب
که جز او نیست حکم فرمائی
گفت ما راگمان که همچون تو
درجهان نیست هیچ دانائی
در کلیسا بتی که ما داریم
نامی او را بود به هرجائی
ورنه دانیم ماهمه امروز
که چو بر پا کنندفردائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
توخدا را ولی و والائی
قادر وقاهر وتوانائی
هر چه عالم که خلق کرده خدا
تو دراوشاه وحکمفرمائی
هر صفاتی که هست یزدان را
همه را باالتمام دارائی
تو نه خلاق عالمی اما
باعث خلق و عالم آرائی
به تولای تو جهان شد خلق
تو جهان را ولی ومولائی
هر چه موجود شد در این عالم
چو یکی قطره وتودریائی
به وجود تو زنده اند همه
مالک روح جمله اشیائی
بت پرستان که بت پرستیدند
به گمانشان که درکلیسائی
اشهد ان لا اله الا الله
هم تودر بندگیش یکتائی
بشنو از من دلا حقیقت حال
زاین وآن تا به چند جویائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش دیدم به خواب شیطان را
گفتم از روی امتحان آن را
چاره ای کن بهکار خود که خدا
بهر تو خلق کرده نیران را
گفت بس کارها که من کردم
کس نداند یک از هزاران را
من شدم راهزن به امت توح
که کشیدند رنج طوفان را
من بدادم به اهرمن فرمان
که ببر خاتم سلیمان را
من فکندم به چاه یوسف را
ز آن زدم صدمه پیر کنعان را
جلوه دادم به دختر ترسا
که کندواله شیخ صنعان را
کنم وکرده ام ز ره بیرون
سال ومه کافر ومسلمان را
برم و برده ام همی شب وروز
از کف خلق دین وایمان را
بازچشم شفاعتم به علی است
زآنکه دارم خبر که یزدان را
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
تا گرفتار عشق یار شدم
فارغ از رنج روزگار شدم
هم دلم را ببرد وهم دادم
آگه از جبر واختیارشدم
صفت چشم ولعل دلدار است
من اگر مست و باده خوار شدم
طرز طرار طره یار است
که پریشان وبیقرار شدم
تا مرا کودکان فتند از پی
همچو طفلان نی سوار شدم
شدم از عشق تا بلند اقبال
کامران گشته کامکار شدم
دارم از عشق پنج نقطه به بر
یک بدم حال صد هزار شدم
فاش گویم چرا کنم پنهان
همه از التفات یار شدم
خاکسارم شدند تا جوران
به رهش تا که خاکسار شدم
گشته ورد زبان من شب وروز
تاکه آگه ز سر کار شدم
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش با شمع گفت پروانه
کای تو ما را نگار جانانه
کس نداند کجائی اندر روز
چوشودشب روی به ه رخانه
هر کجا حاضری شوم ناظر
چه به صحن حرم چه میخانه
با همه داری آشنائی لیک
با منی خصم جان وبیگانه
مختصر اینکه کرده است مرا
عشق نورخ تو دیوانه
آتش عشق چون مرا سوزد
سوزدت دل بهحال من یا نه
شمع گفتش به سوختن گرچه
دیدمت خوب چست ومردانه
عشق راکرده ای ولی بدنام
شوخموش ای ضعیف پروانه
از جنون است عشق تو با من
گوش کن پند وباش فرزانه
عشق عشق علی وآل علی است
به جز این قصه است وافسانه
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
بلبلی گفت با گل از غم ودرد
عشق دانی چه بر سرم آورد
کرد اشک مرا چوچهرت سرخ
کرد رنگ مرا ز هجرت زرد
گل به بلبل بگفت اندرعشق
مرد باید ز درد تا شدمرد
گر کسی عاشق است نشناسد
راحت از رنج وگرم را از سرد
فرق ننهد میان درد از صاف
ندهد امتیاز برد از برد
تواگر عاشقی به من باید
بکشی درد و ورد سازی ورد
گفت بلبل که شد چمن پیرا
که چمن را بدین صفا پرورد
بسته است این چنین به باغ آئین
شسته است از رخ ریاحین گرد
گل تبسم کنان بگفت بیا
تا برم از دل تو غصه ودرد
گویم این راز را به تو گر چه
فاش اسرار را نباید کرد
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش خالی نشددلم ز خیال
کردم آخر ز پیر عقل سؤال
که چرا عالم است در تغییر
نیست گیتی چرا به یک منوال
گه بهار است وگه خزان از چه
گاه روز است وگاه شب درسال
آفتاب از چه گه رودبه کسوف
می شود بدر گاهی از چه هلال
مشتری رو کند گهی به شرف
زهره می اوفتد گهی به وبال
آب جاری چرا بودمأکول
خاک تاری چرا شوداکال
عاشقان را که کرده واله زعشق
دلبران را که داده حسن وجمال
کآفت جان شونداز رخ وزلف
غارت دل کننداز خط وخال
ناگهان عشق گفت درگوشم
که دراین راه عقل شد پامال
تاکه آگه شوی زمن بشنو
شعری ازگفته بلند اقبال
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای سنان مژه زره گیسو
ای به قد تیر و چون کمان ابرو
رستم داستان حسنی تو
نه چه گفتم که گشته ای بر زو
زدم از بس غم به زانو دست
پیل پا گشتم و شتر زانو
ساخت داود اگر زره ز آهن
تو زره ساز گشته ای از مو
بر سر سرو بوستان قمری
به سراغ تو می زندکوکو
لایرائی و از نظر غائب
جلوه گر گر چه هستی از هر سو
ای بت خوبروی از من زار
دل مکن بد زگفته بدگو
تا چو سروی نشینیم به کنار
شدکنارم ز اشک چشم چوجو
نه چو زلف تو دیده ام رهزن
نه چو چشم تودیده ام جادو
دوش بودم به فکر راه نجات
عشق گفتا مگر ندانی تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دیده از بهر دیدن یار است
دوش بهر کشیدن بار است
چشم وابرو و بینی اربینی
اسم اعظم در او پدیدار است
بهر این است گوش تا شنوی
سخنی کز زبان دلدار است
سر بود جای عشق اگرت به سرت
عشق نی مستحق افسار است
دست از بهر این بود که کنی
دستگیری به هر که بیمار است
ناخن از بهر این بود که کشی
گر به پای ستمکشی خار است
جای مهر است سینه نه کینه
کینه در سینه رنج وآزار است
دل بود بهر اینکه اندر وی
جا دهی هر چه رمز واسرار است
با شکم پرور از شکم هم گو
که شکم هم مثال انبار است
پای از بهر این بودکه روی
پی فرمان آن که درکار است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
درد ودرمان که دادبر ایوب
کور و روشن شد از چه رو یعقوب
ز امر که آفتاب عالمتاب
صبح دارد طلوع وشام غروب
که شهان را به حکمرانی ملک
می کند عزل ومی کند منصوب
سرخ گل را که بر دمد از خار
که رطب را ثمر دهد از چوب
که دهدد جای نور را درچشم
که دهد راه مهر را به قلوب
که چنین کرده نار را محرور
که چنین کرده آب را مرطوب
که چنین شوق داده بر طالب
که چنین ناز داده بر مطلوب
که چنین کرده عشق را ممتاز
که چنین کرده حسن رامرغوب
که ز چشم بتان سیمین بر
کرده بر پای فتنه وآشوب
من تفکر کنان که پیر خرد
گفت بشنو که تا بدانی خوب
نیست غیر ازعلی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
بر خلیل آتش از توگلشن شد
چشم یعقوب از تو روشن شد
به امید تو هر که تخمی کشت
سبز شد خوشه کرد وخرمن شد
با کم از تیغ عالمی نبود
برتنم مهر توچوجوشن شد
دگر او را چه خواهشی به بهشت
هرکه را بر در تومسکن شد
به یقین آنکه با تو خصمی کرد
دوزخ از بهر اومعین شد
هر که را با تو دوستی نبود
با دل وجان خویش دشمن شد
هر که دور ازبر تو شد عالم
پیش چشمش چو چشم سوزن شد
پیش حلم توکوه کاهی گشت
نزرد جود تو بحر فرغن شد
کی سزاوار او شوددوزخ
مدح گوی توهر که چون من شد
من به مدحت شوم هزار آوا
گر کسی ده زبان چو سوسن شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش درچشم من نیامد خواب
همه بودم به خویشتن به خطاب
کان خطا پیشه سیه نامه
مانده مأیوس از خود از هر باب
شده مشهور درجهان به گنه
گشته مهجور وناتوان ز ثواب
خرمن عمر را زده آتش
خانه بگرفته در ره سیلاب
در زمان شباب بد کرده
عهد پیری بتر شده ز شباب
از سپیدی سرت شده چون برف
وز سیاهی دلت چو پر غراب
مکن اندر گنه شتاب دگر
عمر را چون به رفتن است شتاب
هیچ پروا نداری از دوزخ
از چه ترسی نباشدت ز عذاب
من دراین گفتگو که درگوشم
هاتفی ناگهان بگفت جواب
که مخور غم خدا بودغفار
مگر آگه نیی که روز حساب
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدا غیره دیار
عشق زد آتشی به خرمن من
بود روئینه تن عجب تن من
نیشترها ز مژه زددلدار
به دل همچو چشم سوزن من
چشمم از بس که خون فشان گردید
لاله زاری شده است دامن من
چه غم ار تیر بارد از افلاک
عشق جانان چوگشته جوشن من
بی نیاز از بهشت وحور شوم
گر به کویش دهند مسکن من
می ندانم که شکوه باکه کنم
که خزان برده به گلشن من
لاله اندر بیان شرح فراق
چه کند این زبان الکن من
گر بود خانه تنگ وتار ای یار
قدمی نه به چشم روشن من
در بر من گر آید آن دلبر
خوشتر ازگلشن است گلخن من
فاش می گویم ونمی ترسم
زاهدان گر شوند دشمن من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۶ - حکایت از اعمش درباره زنی اعمی وچگونگی آن
گویداعمش مکه میرفتیم ما
منزلی را در دهی کردیم جا
اندر آن ده میل گردش کردمی
پس گذر در کوچه ای آوردمی
درب خانه میگذشتم ناگهان
یک زنی دیدم بهصد آه و فغان
زار و رنجور وعلیل وکور بود
کور ازچشم ودش پرنور بو
بود یا رب یا رب او را بر دو لب
چشم می کرد از خدای خود طلب
گفت زامرت ای خدای بی نیاز
آفتاب از سمت مغرب گشت باز
از برای حیدر صفدر علی
بن عم ودامادپیغمبر علی
قرب وجاهش بود پیشت بیشمار
باودهم سوگندت ای پروردگار
بازگردان چشم من را هم به رو
همچو قرص آفتاب از بهر او
دور فرما کوری از من یا غفور
ده مرا چشم وبه چشمم بخش نور
گویداعمش اینکه از آن زن به دل
آتش حیرت مرا شد مشتعل
بس تعجب کردم از گفتار او
شد بهگل پایم از اخلاصش فرو
پس دو دینار زرش هشتم به دست
تا دهم لله غم او راشکست
دست مالید و بدور انداخت زر
گفت ای صاحب زر ظاهر نگر
مر مرا دیدی ذلیل وخوار و زار
کور و رنجور وعلیل و سوگوار
زربه من کردی عطا اف بر تو باد
من نخواهم شد از احسان تو شاد
این تصدق را به مسکینی بده
زاهل شهرم من مبین هستم به ده
دوستداران امیر المؤمنین
بی نیازند از همه روی زمین
نیستند ایشان ذلیل وخوار کس
دور هستند از هوی و از هوس
گنج اعمالشان نیاید درنظر
زر به دیگر کس بده از من گذر
پس به کیسه کردم آن زر را و زود
رفتم آنجائیکه منزلگاه بود
لیک درهر منزل وهر رهگذر
از خیال اونمی رفتم به در
چون به مکه رفتم وباز آمدم
بار دیگر وارد آن ده شدم
رفته تا ز آن زن خبرگیرم چه شد
شد بهاو یا هست کور آن سان که بد
اعتقاد اوثمر آخر چه داد
همچنان غمگین بود یا گشته شاد
چشم او روشن و یاکور است باز
کردچون با اوخدای کارساز
دیدم آن زن را دوچشم روشن است
از غم آزاد او چو سرو گلشن است
پیش رفتم حال پرسیدم ز وی
گفتمش چشم تو روشن گشت کی
گاه و بیگه یادمی کردم زتو
غصه ها پیوسته میخوردم ز تو
شک یزدان را که روشن گشته ای
نوربخش دیده من گشته ای
گفت زن ای مرد بر گوکیستی
مردم این کوی واین ده نیستی
کی مرا دیدی کجا بشناختی
نردیاری را به من کی باختی
گفتمش روزی گذشتم ز این مکان
دیدمت کوری و در آه وفغان
چشم از مهر علی می خواستی
خوب کار خویش را آراستی
یاد اگر داری زری بخشیدمت
خوار وزار و بینوا چون دیدمت
ریختی زر را به دور از روی قهر
شهد درکامم نمودی همچو زهر
اف به من کردی وگشتی تلخکام
حال بهر من به حق آن امام
سرگذشت خویشتن را بازگو
پیش من بنشین زمانی راز گو
چون شدی روشن بکن روشن دلم
خواهم آسان از توگردد مشکلم
گفت زن شش شب همی نالیدمی
روی برخاک زمین مالیدمی
گه خفی دادم قسم گاهی جلی
پاک یزدان را به شاه دین علی
در شب هفتم شب آدینه بود
کایزد از لوح دلم غمها زدود
شخصی آمد پیش وگفت ای زن یقین
دوست هستی با امیر المؤمنین
گفتمش آری علی را دوستم
نیست جز مهرش به مغز و پوستم
با امید مهر او در روز و شب
می کنم حاجت ز رب خود طلب
گفت آن شخص ای کریم ذوالجلال
ای خدای بی مثال بی زوا ل
این زن ار صادق بود از جان و دل
روشنش کن در دلش حسرت مهل
چشم بینائی به او فرما کرم
وارهان او را ز درد ورنج وغم
ناگهان برچشم من مالید دست
گشت روشن چشم من این سان که هست
روشن و بینا ز دست او شدم
داد صهبائی ومست اوشدم
دیدم او راهست مردی سبزپوش
نور ریزد از سر و رویش به دوش
گفتم او را کیستی نام توچیست
بازگو گر در دلت مهر علی است
کز تو روشن گشت چشم کور من
من شدم موی ودستت طور من
از تو منت ها بود برجان من
پر شداز احسان تو دامان من
گفت آن مرد ای زن نیکو سیر
من علی را چاکرم در بحر و بر
نه که من قابل با این منصب کیم
من ز خدام محبان ویم
دان که نامم خضر پیغمبر بود
زندگانی من از حیدر بود
نه ز آب زندگانی زنده ام
زنده ام من چون علی را بنده ام
وز علی جویم مدد در بحر و بر
این بگفت و گشت غایب از نظر
یا امیر المؤمنین ای نور پاک
ای ولی کبریا روحی فداک
خضرا را فرما که فرماید مدد
وارهاند مرمرا هم از رمد
تا ببینم معجزاتت را نکو
چون بلنداقبال گردم مدح گو
منزلی را در دهی کردیم جا
اندر آن ده میل گردش کردمی
پس گذر در کوچه ای آوردمی
درب خانه میگذشتم ناگهان
یک زنی دیدم بهصد آه و فغان
زار و رنجور وعلیل وکور بود
کور ازچشم ودش پرنور بو
بود یا رب یا رب او را بر دو لب
چشم می کرد از خدای خود طلب
گفت زامرت ای خدای بی نیاز
آفتاب از سمت مغرب گشت باز
از برای حیدر صفدر علی
بن عم ودامادپیغمبر علی
قرب وجاهش بود پیشت بیشمار
باودهم سوگندت ای پروردگار
بازگردان چشم من را هم به رو
همچو قرص آفتاب از بهر او
دور فرما کوری از من یا غفور
ده مرا چشم وبه چشمم بخش نور
گویداعمش اینکه از آن زن به دل
آتش حیرت مرا شد مشتعل
بس تعجب کردم از گفتار او
شد بهگل پایم از اخلاصش فرو
پس دو دینار زرش هشتم به دست
تا دهم لله غم او راشکست
دست مالید و بدور انداخت زر
گفت ای صاحب زر ظاهر نگر
مر مرا دیدی ذلیل وخوار و زار
کور و رنجور وعلیل و سوگوار
زربه من کردی عطا اف بر تو باد
من نخواهم شد از احسان تو شاد
این تصدق را به مسکینی بده
زاهل شهرم من مبین هستم به ده
دوستداران امیر المؤمنین
بی نیازند از همه روی زمین
نیستند ایشان ذلیل وخوار کس
دور هستند از هوی و از هوس
گنج اعمالشان نیاید درنظر
زر به دیگر کس بده از من گذر
پس به کیسه کردم آن زر را و زود
رفتم آنجائیکه منزلگاه بود
لیک درهر منزل وهر رهگذر
از خیال اونمی رفتم به در
چون به مکه رفتم وباز آمدم
بار دیگر وارد آن ده شدم
رفته تا ز آن زن خبرگیرم چه شد
شد بهاو یا هست کور آن سان که بد
اعتقاد اوثمر آخر چه داد
همچنان غمگین بود یا گشته شاد
چشم او روشن و یاکور است باز
کردچون با اوخدای کارساز
دیدم آن زن را دوچشم روشن است
از غم آزاد او چو سرو گلشن است
پیش رفتم حال پرسیدم ز وی
گفتمش چشم تو روشن گشت کی
گاه و بیگه یادمی کردم زتو
غصه ها پیوسته میخوردم ز تو
شک یزدان را که روشن گشته ای
نوربخش دیده من گشته ای
گفت زن ای مرد بر گوکیستی
مردم این کوی واین ده نیستی
کی مرا دیدی کجا بشناختی
نردیاری را به من کی باختی
گفتمش روزی گذشتم ز این مکان
دیدمت کوری و در آه وفغان
چشم از مهر علی می خواستی
خوب کار خویش را آراستی
یاد اگر داری زری بخشیدمت
خوار وزار و بینوا چون دیدمت
ریختی زر را به دور از روی قهر
شهد درکامم نمودی همچو زهر
اف به من کردی وگشتی تلخکام
حال بهر من به حق آن امام
سرگذشت خویشتن را بازگو
پیش من بنشین زمانی راز گو
چون شدی روشن بکن روشن دلم
خواهم آسان از توگردد مشکلم
گفت زن شش شب همی نالیدمی
روی برخاک زمین مالیدمی
گه خفی دادم قسم گاهی جلی
پاک یزدان را به شاه دین علی
در شب هفتم شب آدینه بود
کایزد از لوح دلم غمها زدود
شخصی آمد پیش وگفت ای زن یقین
دوست هستی با امیر المؤمنین
گفتمش آری علی را دوستم
نیست جز مهرش به مغز و پوستم
با امید مهر او در روز و شب
می کنم حاجت ز رب خود طلب
گفت آن شخص ای کریم ذوالجلال
ای خدای بی مثال بی زوا ل
این زن ار صادق بود از جان و دل
روشنش کن در دلش حسرت مهل
چشم بینائی به او فرما کرم
وارهان او را ز درد ورنج وغم
ناگهان برچشم من مالید دست
گشت روشن چشم من این سان که هست
روشن و بینا ز دست او شدم
داد صهبائی ومست اوشدم
دیدم او راهست مردی سبزپوش
نور ریزد از سر و رویش به دوش
گفتم او را کیستی نام توچیست
بازگو گر در دلت مهر علی است
کز تو روشن گشت چشم کور من
من شدم موی ودستت طور من
از تو منت ها بود برجان من
پر شداز احسان تو دامان من
گفت آن مرد ای زن نیکو سیر
من علی را چاکرم در بحر و بر
نه که من قابل با این منصب کیم
من ز خدام محبان ویم
دان که نامم خضر پیغمبر بود
زندگانی من از حیدر بود
نه ز آب زندگانی زنده ام
زنده ام من چون علی را بنده ام
وز علی جویم مدد در بحر و بر
این بگفت و گشت غایب از نظر
یا امیر المؤمنین ای نور پاک
ای ولی کبریا روحی فداک
خضرا را فرما که فرماید مدد
وارهاند مرمرا هم از رمد
تا ببینم معجزاتت را نکو
چون بلنداقبال گردم مدح گو
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳ - در وصف مولای متقیان علی (ع)
زبان ها به وصف علی الکن است
نه الکن همی این زبان من است
کس ار بحر گنجاند اندر سبو
تواند که مدحی بگوید از او
کس آگه نگردید از اسرار او
که آگه نشد کس ز اسرار هو
کسان شخص او را خدا خواندهاند
کسان از خدایش جدا خواندهاند
کسی خواندش از خدا گر جدا
یقین دان نیامرزد او را خدا
به جز اینکه یک نقطه زیر و بم است
خدا و جدا را چه فرق از هم است
شود نقطه ها محو اگر ز این و آن
چه می خواند او را دگر نکته دان
ندانم کجا هست ازین رتبه به
که شد ناخدا با خدا مشتبه
الا ای ولی خدای غفور
ز مهر تو از بس که دارم سرور
مرا گر که مسکن به دوزخ شود
بر آنم که آتش به من یخ شود
الهی به جاه و جلال علی
ببخشای ما را به آل علی
نه الکن همی این زبان من است
کس ار بحر گنجاند اندر سبو
تواند که مدحی بگوید از او
کس آگه نگردید از اسرار او
که آگه نشد کس ز اسرار هو
کسان شخص او را خدا خواندهاند
کسان از خدایش جدا خواندهاند
کسی خواندش از خدا گر جدا
یقین دان نیامرزد او را خدا
به جز اینکه یک نقطه زیر و بم است
خدا و جدا را چه فرق از هم است
شود نقطه ها محو اگر ز این و آن
چه می خواند او را دگر نکته دان
ندانم کجا هست ازین رتبه به
که شد ناخدا با خدا مشتبه
الا ای ولی خدای غفور
ز مهر تو از بس که دارم سرور
مرا گر که مسکن به دوزخ شود
بر آنم که آتش به من یخ شود
الهی به جاه و جلال علی
ببخشای ما را به آل علی