عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر رزق گوید
جانور را چو خوانش پیش نهاد
خوردنی از خورنده بیش نهاد
همه را روح و روز و روزی از اوست
نیک‌بختی و نیک روزی از اوست
روزی هریکی پدید آورد
در انبارخانه مُهر نکرد
کافر و مؤمن و شقی و سعید
همه را روزی و حیات جدید
حاء حاجت هنوزشان در حلق
جیم جودش بداده روزی خلق
جز بنان نیست پرورش ما را
جز شره نیست نان خورش ما را
او ز توجیه بندگان نجهد
نان خورش داد نان همو بدهد
نان و جان تو در خزینهٔ اوست
تو نداری خبر دفینهٔ اوست
روزی تو اگر به چین باشد
اسب کسب تو زیر زین باشد
یا ترا نزد او برد به شتاب
ورنه او را برِ تو، تو در خواب
نه ترا گفت رازق تو منم
عالمِ سرّ و عالمِ علنم
جان بدادم وجوه نان بدهم
هرچه خواهی تو در زمان بدهم
کار روزی چو روز دان بدرست
که ره آورد روز روزی تست
سفله دارد ز بهر روزی بیم
نخورد دیگ گرده حکیم
نخورد شیر صید خود تنها
چون شود سیر مانده کرد رها
با تو زانجا که لطف یزدانست
گرو نان به دست تو جانست
غم جان خور که آنِ نان خورده است
تا لب گور گرده بر گرده است
جان بی‌نان به کس نداد خدای
زانکه از نان بماند جان بر جای
این گرو سخت‌دار و نان می‌خور
چون گرو رفت قوت جان می‌خور
مر زنان راست کهنه تو بر تو
مرد را روز نو و روزی نو
روزی تست بر علیم و قدیر
تو ز میر و وکیل خشم مگیر
آن زمانی که جان ز تن برمید
به یقین دان که روزیت برسید
روزیت از درِ خدای بُوَد
نه ز دندان و حلق و نای بُوَد
کدخدایی خدایی است برنج
خاصه آنرا که نیست حکمت و گنج
کدخدایی همه غم و هوس است
کد رها کن ترا خدای بس است
اعتماد تو در همه احوال
بر خدا به که بر خراس و جوال
ابر اگر نم نداد یک سالت
سخت شوریده بینم احوالت
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
تمثیل
زالکی کرد سر برون ز نهفت
کشتک خویش خشک دید و بگفت
کای هم آنِ نو و هم آنِ کُهن
رزق بر تست هرچه خواهی کن
علت رزق تو به خوب و به زشت
گریهٔ ابر نی و خندهٔ کِشت
از هزاران هزار به یک تو
زانک اندک نباشد اندک تو
شعله‌ای زو و صدهزار اختر
قطره‌ای زو و صد هزار اخضر
بی‌سبب رازقی یقین دانم
همه از تست نانم و جانم
مرد نبود کسی که در غمِ خور
در یقین باشد از زنی کمتر
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
حکایت مرغ با گبر
آن بنشنیده‌ای که بی‌نم ابر
مرغ روزی بیافت از درِ گبر
گبر را گفت پس مسلمانی
زین هنرپیشه‌ای سخن دانی
کز تو این مکرمت بنپذیرند
مرغکان گرچه دانه برگیرند
گبر گفت ار مرا بگزیند
آخر این رنج من همی بیند
زانکه او مکرمست و با احسان
نکند بخل با کرم یکسان
دست در باخت در رهش جعفر
داد ایزد به جای دستش پر
داد به فعل و فضول خلق مبند
دل در او بند رستی از غم و بند
کار تو جز خدای نگشاید
به خدای ار ز خلق هیچ آید
تا توانی جز او به یار مگیر
خلق را هیچ در شمار مگیر
خلق را هیچ تکیه‌گاه مساز
جز به درگاه او پناه مساز
کین همه تکیه جایها هوس است
تکیه‌گه رحمت خدای بس است
تا بقای شماست نان شماست
اِلف آلای او و جان شماست
هردو را در جهان عشق و طلب
پارسی باب‌دان و تازی اَب
چون نداری خبر ز راه نیاز
در حجابی بسان مغز پیاز
تا جدایی ز نور موسی تو
روز کوری چو مرغ عیسی تو
اول از بهر عشق دل جویش
سر قدم کن چو کلک و می جویش
تا بدانجا رسی بچست درست
که بدانی که می نباید جست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر تجرید گوید
هرکه خواهد ولایت تجرید
وآنکه جوید هدایت توحید
از درونش نماید آسایش
وز برونش نباشد آرایش
آن ستایش که از نمایش اوست
ترک آرایش و ستایش اوست
بر درِ شه گدای نان خواهد
باز عاشق غذای جان خواهد
عاشقان جان و دل فدا کردند
ذکر او روز و شب غذا کردند
در طریقت مجرد و چالاک
داده بر باد آب و آتش و خاک
زانکه در عرصهٔ معالم عصر
چه برش جاهلان چه عالم عصر
ای برادر بر آذر تجرید
جگر خود کباب دان نه ثرید
سگ دون‌همت استخوان جوید
پنجهٔ شیر مغز جان جوید
مرد عالی همم نخواهد بند
سگ بود سگ به لقمه‌ای خرسند
قصه کم‌گوی و عاجزی پیش آر
استخوان را تو با سگان بگذار
تو به گوهر گرفته‌ای رفعت
پس چرا چون سگی تو دون همت
هرکه را عالیست همّت او
هر دو عالم شده‌ست نعمت او
وآنکه دون همتست همچون سگ
هست چون سگ ز بهر نان در تگ
کشف اگر بند گرددت بر تن
کشف را کفش‌ساز و بر سر زن
گر همی روح خواهی از تن فرد
لا چو داراست گِرد او برگرد
کی ز لاهوت خود بیابی بار
تات ناسوت بر نشد بردار
با تو و بود تو خرد تیره‌ است
چشم غفلت از آن جهان خیره است
زانکه عیسیت را سوی لاهوت
هست در راه جمعة‌الصلبوت
نیست کن هرچه راه و رای بود
تات دل خانهٔ خدا بود
تا ترا بود با تو در ذاتست
کعبه با طاعتت خراباتست
ور ز ذات تو بود تو دورست
بتکده از تو بیت معمورست
ای خرابات جوی پر آفات
پسر خر تویی و خر آبات
نفس تست آنکه کفر و دین آورد
لاجرم چشم رنگ بین آورد
بی‌تو خوش با تو هست بس ناخوش
به در اندازد خواجه گربه ز کش
در قدم کفرها و دینها نیست
در صفاء صفت چنینها نیست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی سلوک طریق الآخرة
اینهمه علم جسم مختصر است
علم رفتن به راه حق دگرست
علم آن کش نظر ادقّ باشد
علم رفتن به راه حق باشد
سوی آنکس که عقل و دین دارد
نان و گفتار گندمین دارد
چیست این راه را نشان و دلیل
این نشان از کلیم پرس و خلیل
ور ز من پرسی ای برادر هم
باز گویم صریح نی مبهم
چیست زاد چنین ره ای غافل
حق بدیدن بریدن از باطل
روی سویِ جهان حی کردن
عقبهٔ جاه زیر پی کردن
جاه و حرمت ز دل رها کردن
پشت در خدمتش دوتا کردن
تنقیت کردن نفوس از بد
تقویت دادن روان به خرد
رفتن از منزل سخن کوشان
برنشستن به صدر خاموشان
رفتن از فعل حق سوی صفتش
وز صفت زی مقام معرفتش
آنگه از معرفت به عالم راز
پس رسیدن به آستان نیاز
پس از او حق نیاز بستاند
چون نیازش نماند حق ماند
در تن تو چو نفس تو بگداخت
دل به تدریج کار خویش بساخت
با نیاز آنگهی که گردی یار
دل برآرد ز نفس تیره دمار
خان و مانش همه براندازد
در ره امتحانش بگدازد
در درون تو نقش دل گردد
زان همه کرده‌ها خجل گردد
پس زبانی که راز مطلق گفت
بود حلّاج کو اناالحق گفت
راز خود چون ز روی داد به پشت
راز جلاد گشت و او را کُشت
روز رازش چو شب‌نمای آمد
نطق او گفتهٔ خدای آمد
راز او کرد ناگهانی فاش
بی‌اجازت میانهٔ اوباش
صورت او نصیب دار آمد
سیرت او نصیب یار آمد
نه ز بیهوده گفت و نادانی
بایزید از بگفت سبحانی
جان جانش چو شد تهی ز آواز
خون دل گشت بر نهان غمّاز
راست گفت آنکسی که از سر حال
گفت دع نفسک ای پسر و تعال
از تو تا دوست نیست ره بسیار
ره تویی سر به زیر پای درآر
تا ببینی به دیدهٔ لاهوت
خط ذی‌الملک و خطّهٔ ملکوت
کی بود ما ز ما جدا مانده
من و تو رفته و خدا مانده
دل شده تا به آستان خدای
روح گفته من اینکم تو درآی
چون درآمد به طارم توحید
روح و دل زآستانهٔ تجرید
روح با حور همبری سازد
دل به دیدار دوست می‌نازد
ای ندیده ز آب رز هستی
تا کی آخر ز عشق رز مستی
چه کنی لاف مستیی به دروغ
تات گویند خورده مردک دوغ
تو اگر می‌خوری مده آواز
دوغ خواره نگاه دارد راز
چکنی جستجوی چون جان تو
تو بدان نوش کن چو ایمان تو
تو ندانی به پارسی ما سی
چون نخوردیش طعم نشناسی
من بیاموزمت که جام شراب
چون کنی نوش در سرای خراب
برمدار از مقام هستی پی
سر هم آنجا بنه که خوردی می
تا نخوردی مدارش هیچ حلال
چون بخوردی کلوخ بر لب مال
چون بخوردی دو دُرد با صد دَرد
گویم احسنت اینت مردی مَرد
پیشتر چون شوی که جایت نیست
باز پس چون جهی که پایت نیست
پیشتر زین خران بی‌افسار
همه می‌خوارگان دل مردار
می همی عقل و جانشان بخورد
رز همی این و آنشان ببرد
اندرین مجمع جوانمردان
از سرِ بددلی چو نامردان
گر نگویی تو صادقی باشی
ور بگویی منافقی باشی
نیستانی که بر درِ هستند
نه کمر بر درش کنون بستند
کز ازل پیش عشق و همت و زور
خود کمر بسته زاده‌اند چو مور
جهد کن تا چو مرگ بشتابد
بوی جانت به کوی او یابد
کانکه را جای نیست غمخوار است
وانکه را پای نیست بیچار است
در گذر زین جهان پر اوباش
ار بوی ور نه بر درِ او باش
آنکسانی که بنده‌اند او را
به خدایی بسنده‌اند او را
کمرِ بندگیش بسته مدام
خواجهٔ هفت بام همچو غلام
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل لابن الغافل والاب العاقل
به پسر شیخ گوکانی گفت
که ترا بهر کارهای نهفت
اندرین کوچه خانه‌ای باید
گر کلیدان به چپ بود شاید
ساز پیرایه در ره تجرید
هم سر از شرع و هم سر از توحید
اندرین منزل عنا و ضرر
چون مسافر درآی و زود گذر
بر درِ بوستان الاالله
برکش و نیست کن قبا و کلاه
نیست شود تا همو دهد به صواب
لمن‌الملک را سؤال و جواب
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌التوکّل
پی منه با نفاق بر درگاه
به توکل روند مردان راه
گر توکّل ترا بروست همی
خود بدانی که رزق از اوست همی
پس به کوی توکّل آور رخت
بعد از آنت پذیره آید بخت
در توکّل یکی سخن بشنو
تا نمانی به دست دیو گرو
اندر آموز شرط ره ز زنی
که ازو گشت خوار لاف‌زنی
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی توکل العجوز
حاتم آنگه که کرد عزم حرم
آنکه خوانی ورا همی به اصم
کرد عزم حجاز و بیت حرام
سوی قبر نبی علیه سلام
مانده بر جای یک گُره ز عیال
بی‌قلیل و کثیر و بی‌اموال
زن به تنها به خانه در بگذاشت
نفقت هیچ نی و ره برداشت
مر ورا فرد و ممتحن بگذاشت
بود و نابود او یکی پنداشت
بر توکّل ز نیش رهبر بود
که ز رزّاق خویش آگه بود
در پسِ پرده داشت انبازی
که ورا بود با خدا رازی
جمع گشتند مردمان برِ زن
شاد رفتند جمله تا درِ زن
حال وی سر به سر بپرسیدند
چون ورا فرد و ممتحن دیدند
در ره پند و نصحت آموزی
جمله گفتند بهر دل سوزی
شوهرت چون برفت زی عرفات
هیچ بگذاشت مر ترا نفقات
گفت بگذاشت راضیم ز خدای
آنچ رزق منست ماند به جای
باز گفتند رزق تو چندست
که دلت قانع است و خرسندست
گفت چندانک عمر ماندستم
رزق من کرد جمله در دستم
این یکی گفت می‌ندانی تو
او چه داند ز زندگانی تو
گفت روزی دِهم همی داند
تا بُوَد روح رزق نستاند
باز گفتند بی‌سبب ندهد
هرگز از بیدبُن رطب ندهد
نیست دنیا ترا به هیچ سبیل
نفرستدت ز آسمان زنبیل
گفت کای رایتان شده تیره
چند گویید هرزه بر خیره
حاجت آنرا بُوَد سوی زنبیل
کش نباشد زمین کثیر و قلیل
آسمان و زمین به جمله وراست
هرچه خود خواستست حکم او راست
برساند چنانکه خود خواهد
گه بیفزاید و گهی کاهد
از توکّل نَفَس تو چند زنی
مرد نامی و لیک کم ز زنی
چون نه‌ای راهرو تو چون مردان
رو بیاموز رهروی ز زنان
کاهلی پیشه کردی ای تن زن
وای آن مرد کو کمست از زن
دل نگهدار و نفس دست بدار
کین چو باز است و آن چو بوتیمار
تا بدانجا که ما و تو داند
چون همه سوخت او و او ماند
عقل کاندر جهان چنو نرسد
برسد در خود و دور نرسد
گوشِ‌سر دو است و گوشِ عشق یکیست
بهرهٔ این و آن ز بهر شکیست
بی‌شمار ار چه گوش سر شنود
گوش درد از یکی خبر شنود
بر دو سوی سر آن دو گوش چو نیو
چه کنی از پی خروش و غریو
کودکی رو ز دیو چشم بپوش
تا بننهد سرت میان دو گوش
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی رؤیا الأثواب و الأوانی
جامهٔ کهنه رنج و اندوه است
جامهٔ نو ز دولت انبوه است
بهترین جامه‌ای بود هنگفت
مر مرا اوستاد چونین گفت
مر زنان راست جامهٔ رنگین
اصل شادی و راحت و تزیین
جامهٔ سرخ مایهٔ شادیست
سال و مه بخت از او به آزادیست
جامهٔ هیبت است رنگ سیاه
ور بود زرد درد و محنت و آه
جامه‌های کبود اندوهست
رنج بر دل فزونتر از کوهست
طیلسان و ردا کمال بُوَد
کیسه و صره اصل مال بُوَد
نردبان اصل و مایهٔ سفرست
لیک زان مرد را همه خطرست
آسیا مردم امین باشد
آنکه در خانه به گزین باشد
دام باشد به خواب بستن کار
آینه زن بُوَد نکو هُش دار
بستگی آیدت ز قفل پدید
چون گشایش که آیدت ز کلید
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی رؤیا الصنّاعین
مرد طبّاخ نعمت بسیار
همچو قصّاب در تباهی کار
رنج و بیماریست مرد طبیب
خاصه آنرا که هست خوار و غریب
درزی آنکس که رنجها و بلا
همه بر دست او شود زیبا
مرد خفاف و نعلی و خرّاز
از مواریث آنکه داند راز
مرد بزاز و زرگر و عطار
خوبی کار و نعمت بسیار
مرد خمّار و مُطرب و رادی
مایهٔ شادمانی و شادی
مرد بیطار و رائض و کحّال
چون دلیل‌اند بر تباهی حال
هست در خواب دیدن صیّاد
مایهٔ مکر و حیله بر مرصاد
مرد شمشیرگر دلیل عناست
همچو آن تیرگر که تیرآراست
مرد سقّا و گِلگر و حمال
هر سه آنرا دلیل دان بر مال
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی رؤیا البهائم
خر بود خادمی ولی کاهل
که به کار اندرون بود مُنبل
اسب زن باشد ای به دانش فرد
مرد را اسب و زن بود در خورد
استر آنرا که زن بود حامل
بد بُوَد بچه نایدش حاصل
شتر آید ترا سفر در خواب
سفری سهمناک پر غم و تاب
گاو باشد دلیل سالِ فراخ
به برِ پادشا شود گستاخ
گو سپندت بود غنیمت و مال
اقتضا زان کند فراخی سال
بز کسی کو دنیّ و بد گوهر
پر خروش و به کار در سر شر
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی رؤیاء السّباع
شیر خصمی مسلّط و مغرور
که بُوَد کارش از مجامله دور
پیل شاهیست لیک با هیبت
هرکسی ترسناک از آن صولت
کبک باشد به هر سبیل مفید
نیست بر قول اوستاد مزید
آهو از خانهٔ زنان تعبیر
بیشتر دارد ای به دانش پیر
دشمن آید پلنگ بدکردار
که بُوَد در معاملت مکّار
ببر را هم به دشمن انگارند
به کتاب اندرون چنین آرند
خرس خصمیست پر خیانت و دزد
که ز دیدار او نیابی مزد
یوز و کفتار و گرگ با روباه
دشمنانند هریکی بدخواه
ور چه روباه حیله‌گر باشد
مرده بینی ورا بتر باشد
مار بینی عدوی کینه‌ورست
ور کند قصد تو ترا بترست
گزدم و غنده و دگر حشرات
همه باشد ز جملهٔ آفات
سگ به خواب اندرون عوان باشد
لیک بیدار پاسبان باشد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر ایثار
هرچه داری برای حق بگذار
کز گدایان ظریفتر ایثار
جان و دل بذل کن کز آب و ز گِل
بهتر از جودهاست جهد مُقل
سیّد و سرفراز آلِ عبا
یافت تشریف سورة هل اتی
زان سه قرص جوین بی‌مقدار
یافت در پیش حق چنین بازار
خیز و بگذار دنیی دون را
تا بیابی خدای بیچون را
درمی صدقه از کف درویش
از هزار توانگر آمد بیش
زانکه درویش را دلی ریش است
از دل ریش صدقه زان بیش است
به توانگر تو آن نگر که دلش
هست تاریک و تیره همچو گِلش
گل درویش صفوت ازلیست
دل او کیمیای لم یزلیست
بشنو تا چه گفت فضل آله
با که گویم که نیست یک همراه
با شهنشاه و خواجهٔ لولاک
گفت لا تعد عنهم عیناک
از تن و جان عقل و دل بگذر
در ره او دلی به دست آور
صورت و وصف و عین درمانند
آن رحم این مشیمه آن فرزند
صورتت پردهٔ صفات بود
صفتت سدّ عین ذات بود
هرچه آن نقش علم و معرفتست
دان که آن کفر عالِم صفتست
این چو مصباح روشن اندر ذات
وان دو همچو زجاجه و مشکات
تا نگشتی در آن گذرگه تنگ
با دو روحی و لعبت یکرنگ
تا بُوَد نسل آدمی بر جای
هست آراسته ورا دو سرای
تا در این خاکدان نبیند رنج
نرسد زان سرای بر سر گنج
این سرای از برای رنج و نیاز
وان سرای از برای نعمت و ناز
آدمی چون نهاد سر در خواب
خیمهٔ او شود گسسته طناب
از تو پرسم که علم و حکمت و شرع
وارث آیی همی به اصل و به فرع
دین ز صورت همیشه بگریزد
تا ز بد مرد را بپرهیزد
یک جوابم بده ز روی صواب
گر نه‌ای مرده یا نه‌ای در خواب
چون ترا بر نهاد خود نفس است
از تو او مر ترا عوض نه بس است
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
قصهٔ قیس‌بن عاصم رضی‌الله عنه
آن زمان کز خدای نزد رسول
حکم من ذاالذی نمود نزول
هرکسی آنقدر که دست رسید
پیش مهتر کشید و سر نکشید
گوهر و زر ستور و بنده و مال
هرچه در وسع بودشان در حال
قیس عاصم ضعیف حالی بود
که نکردی طلب ز دنیا سود
رفت در خانه با عیال بگفت
زانچه بشنید هیچیک ننهفت
کاینچنین آیت آمده است امروز
خیز و ما را در انتظار مسوز
آنچه در خانه حاضر است بیار
تا کنم پیش سیّد آن ایثار
گفت زن چیز نیست در خانه
تو نه‌ای زین سرای بیگانه
گفتش آخر بجوی آن مقدار
هرچه یابی سبک به نزد من آر
رفت و خانه بجُست بسیاری
تا برآید مگر ورا کاری
یافت در خانه صاعی از خرما
دقل و خشک گشته تا بنوا
پیش قیس آورید زن در حال
گفت زین بیش نیست مارا مال
قیس خرما به آستین در کرد
شادمانه برِ رسول آورد
چون درون رفت قیس در مسجد
نز سرِ هزل بلکه از سرِ جد
گفت با وی منافقی بدکار
تا چه آورده‌ای سبک پیش آر
گوهر است این متاع یا زر و سیم
پیش مهتر چه می‌کنی تسلیم
زان سخن قیس گشت خوار و خجل
بنگر تا چه آمدش حاصل
رفت و در گوشه‌ای به غم بنشست
بر نهاده ز شرم دست به دست
آمد از سِدره جبرئیل امین
گفت کای سیّد زمان و زمین
مرد را اندر انتظار مدار
وآنچه آورده است خوار مدار
مصطفی را ز حال کرد آگاه
یلمزون المطوّعین ناگاه
مرد را انتظار چون دارند
ملکوت آمده به نظّارند
زلزله اوفتاده در ملکوت
نیست جای قرار و جای سکوت
حق تعالی چنین همی گوید
دل او را به لطف می‌جوید
کای سرافراز، وی گزیده رسول
اینقدر زود کن ز قیس قبول
که به نزد من این دقل بعیان
بهتر از زرّ و گوهر دگران
زو پذیرفتم این متاع قلیل
زانکه دستش رسید نیست بخیل
از همه چیزهای بگزیده
هست جهدالمقل پسندیده
قیس را زان سبب برآمد کار
زان منافق به فعل بد گفتار
گشت رسوا منافق اندر حال
قیس را کار گشت از آن به کمال
تا بدانی که هرکه پیش آمد
هم برآنسان که بود بیش آمد
با خدای آنکه تو دو دل باشد
از همه فعل خود خجل باشد
راستی بهتر از همه کاری
خوانده باشی تو اینقدر باری
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الاتحاد
در جهان یک زیان چو سودِ تو نیست
هیچ حبس ابد چو بودِِّ تو نیست
ظهرالنور ذوالمنن باشد
بطل الزور جان و تن باشد
غیب خواهی خودی زره بردار
عیب را با سرای غیب چه کار
غیب‌گو گرد سرخ یزدان است
زردرویی کشوری زانست
تو پر از عیب و قصد عالم غیب
نتوان کرد خاصه با شک و ریب
برنخیزد به دست بیخردیت
از دو پای نهاد بند خودیت
بود تو چون ترا حجاب آمد
عقل تو با تو در عتاب آمد
گفت رو نفس را بکن بدرود
ورنه برساز از این دو چشم دورود
روز و شب در فراق عقل بنال
بیش با عقل خود بدی مسگال
عقل را زین عقیله باز رهان
بعد از آن عیش بر تو گشت آسان
بینی آنگه که یابی از دل قوت
ملک را از دریچهٔ ملکوت
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
در اتّصال بدو گوید
چند گویی رسیدگی چه بُوَد
در ره دین گزیدگی چه بُوَد
تا گزنده بوی گزیده نه‌ای
تا درنده بوی رسیده نه‌ای
بند بر خود نهی گزیده شوی
پای بر سر نهی رسیده شوی
آدمی کی بود گزنده چه تو
دیو و دد کی بود درنده چه تو
غافلی سال و ماه مغروری
دد و دیوی و ز آدمی دوری
سال و مه کینه‌جوی همچو پلنگ
خلق عالم ز طبع تو دلتنگ
بر سر شاهراه هیچکسی
برسی در خود و درو نرسی
آیتی کرد کوفی از صوفی
عشق و رای قریشی و کوفی
صوفی و عشق و در حدیث هنوز
سلب و ایجاب ولایجوز و یجوز
صوفیان دستها برآورده
که بلی را بلا بدل کرده
خاکپاشانِ حجلهٔ انسش
ره‌نشینانِ حجرهٔ قدسش
همه بدرایتان پردهٔ رشک
غرقه از پای تا به سر در اشک
همه ارزانیان حلم شده
همه زندانیان علم شده
خویشتن را فرو نه از گردن
تا شوی نازنین هر برزن
دین برون آید ار گنه بنهی
سر پدید آید از کُله بنهی
دیدهٔ پاک پاک‌دین بیند
دیده چون پاک شد چنین بیند
خاکسارند باد سارانش
تاج دارند تاجدارانش
از سر این دلق هفت رنگ برآر
جامه یک رنگ دار عیسی‌وار
تا چو عیسی بر آب راه کنی
همره از آفتاب و ماه کنی
همهٔ خود ز خویشتن کم کن
وآنگه آن دم حدیث آدم کن
تا بُوَد نفس ذرّه‌ای با تو
نرسی هیچ‌گونه آنجا تو
نفس را آن هوا نسازد هیچ
خیز و بی‌نفس راه را بپسیچ
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
من اَمَنَ بطاعته فقد خَسَر خُسراناً مبینا
روبهی پیر روبهی را گفت
کای تو با عقل و رای و دانش جفت
چابکی کن دو صد درم بستان
نامهٔ ما بدین سگان برسان
گفت اجرت فزون ز دردسر است
لیک کاری عظیم با خطر است
زین زیان چونکه جان من فرسود
درمت آنگهم چه دارد سود
ایمنی از قضایت ای الله
هست نزدیک عقل عین گناه
ایمنی کرد هر دو را بدنام
آن عزازیل و آن دگر بلعام
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
من زَهَد فی‌الدّنیا وَجَد مُلکا لایبلی
بود پیری به بصره در زاهد
که نبود آن زمان چنو عابد
گفت هر بامداد برخیزم
تا از این نفسِ شوم بگریزم
نفس گوید مرا که هان ای پیر
چه خوری بامداد کن تدبیر
بازگو مر مرا که تا چه خورم
منش گویم که مرگ و در گذرم
گوید آنگاه نفسِ من با من
که چه پوشم بگویمش که کفن
بعد از آن مر مرا سؤال کند
آروزهای بس محال کند
که کجا رفت خواهی ای دل کور
منش گویم خموش تا لب گور
تا مگر بر خلاف نفس نَفَس
بتوانم زدن ز بیم عسس
بخ بخ آنکس که نفس را دارد
خوار و در پیش خویش نگذارد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی صفة‌الزهد و الزّاهد
زاهدی از میان قوم بتاخت
به سرِِ کوه رفت و صومعه ساخت
روزی از اتّفاق دانایی
عالمی پُر خرد توانایی
برگذشت و بدید زاهد را
آن چنان پارسای عابد را
گفت ویحک چرا براین بالای
ساختستی مقام و مسکن و جای
گفت زاهد که اهل دنیا پاک
در طلب کردنش شدند هلاک
بازِ دنیا شده است در پرواز
در فکنده به هر دیار آواز
به زبانی فصیح می‌گوید
در جهان صیدِِ خویش می‌جوید
هر زمان گوید اهل دنیی را
جفت بلوی و فرد مولی را
وای آن کو ز من حذر نکند
در طلب کردنم نظر نکند
تا نگردد چنانکه در فسطاط
اندکی مرغ و باز بر افراط
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی حُبّ الدُّنیا و صفة اهله
هست شهری بزرگ در حدِِ روم
باز بسیار اندر آن بر و بوم
نام آن شهر شهره فسطاطست
ساحلش تا به حد دمیاطست
اندرو مرغ خانگی نپرد
زانکه باز از هوا ورا شکرد
واندران شهر مرغ نگذارد
زآنکه در ساعتش بیوبارد
همچو فسطاط شد زمانه کنون
علما همچو مرغ ‌خوار و زبون
من به دست آوریدم این بالا
تا شوم ایمن از بدِ دنیا
گفت دانا که با تو اینجا کیست
بر سرِ کوهپایه حالت چیست
گفت زاهد که نفس من با من
هست روز و شب اندرین مسکن
گفت دانا که پس نکردی هیچ
بیهده راه زاهدان مپیسیچ
گفت زاهد که نفس دوخته‌اند
در من و زی ویم فروخته‌اند
نتوانم ز وی جدا گشتن
چکنم چارهٔ رها گشتن
گفت با زاهد آن ستوده حکیم
نفس افعالِ بد کند تعلیم
گفت زاهد که من بساخته‌ام
زانکه من نفس را شناخته‌ام
هست بیمار نفس و من چو طبیب
من‌کنم روز و شب ورا ترتیب
به مداوای نفس مشغولم
زآنکه گوید همی که معلولم
گه ورا قصد فصد فرمایم
اکحل از دیدگانش بگشایم
چون تصعد کند فرو بارد
فصد تسکینی اندرو آرد
گه ورا مُسهلی بفرمایم
علل از جسم او بپالایم
حبّ دنیا و حقد و بغض و حسد
غل و غشش برون شود ز جسد
گاه نهیش کنم من از شهوات
تا مگر باز ماند از لذّات
از خورش خوی خویش باز کند
درِ شهوت به خود فراز کند
قُوتش از باقلی دودانه کنم
خانه بر وی چو گورخانه کنم
ساعتی نفس چون شود در خواب
من کنم یک دو رکعتی بشتاب
پیش از آن کو ز خواب برخیزد
همچو بیمار در من آویزد
یک دو رکعت بی او چو بگذارم
بعد از آن نفس گشت بیدارم
مردِ دانا چو این سخن بشنید
جامه بر تن ز وجد آن بدرید
گفت للّه درّک ای زاهد
بارک الله عمرک ای عابد
این سخن جز ترا مسلّم نیست
ملک تو کم ز ملکت جم نیست
هرچت امروز هست آرایش
دان که فردات باشد آلایش
نیست آلوده کز گنه خیزد
آن کز اندوه آه و أه خیزد
زن کند بهر میهمانی پاک
موی ابرو و موی رخ چالاک
دل بدین‌جا غریب و نادانست
تا به بندِ چهار ارکانست
خرد اینجا تهی کند جعبه
که تحرّی بد است در کعبه
پیش کعبه مگر که بوالهوسی
بشنود علم سمت قبله بسی
هرکه در کعبه با تحرّی مرد
زیرهٔ تر بسوی کرمان برد
در سه زندان غل و حقد و حسد
عقل را بسته‌ای به بندِ جسد
پنج حس کز چهار ارکانند
پنج غمّاز این سه زندانند
دل شده محرم خزانهٔ راز
چکند ننگ مُنهی و غمّاز
بی‌زبانان زبان او گویند
بی‌نشانان نشانِ او جویند
هرچه جز دوست آتش اندر زن
آنگه از آب عشق سر بر زن
که نه یارند و یار می‌بینی
همه زنهارخوار می‌بینی
گلبن باغ خویشتن بینان
شده چون دُلم دُلم بدبینان
نیک معلوم کن که در محشر
نشود هیچ حال خلق دگر
پیشش آید هرآنچه بگزیند
هرچه زینجا برد همان بیند