عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
آیینه بیار است خط چون زنگش
دل گشت فراخ از دهان تنگش
نقش از پری و رنگ ز گل بر بودست
خورشید منقش و مه گلرنگش
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
ای زلف تر از سوسن و گل مفروش
وی سوسنت از آب و گلت از آتش
می ده که بر آن سوسن و گل آید خوش
گلرنگ شراب از قدح سوسن وش
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
خورشید بنفش و ماه گلرنگش بین
بادام فراخ و پسته تنگش بین
اندر بر سیم آن دل چون سنگش بین
شیرینی صلح و تلخی جنگش بین
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
ای نرگس تر جهان معطر کردی
وین بزم چو چرخ را پر اختر کردی
در باغ خدایگان چو سر بر کردی
مجلس پر در کلاه پر زر کردی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۹
هر بوی که از مشک و قرنقل شنوی
از دولت آن زلف چو سنبل شنوی
چون نغمه بلبل از پی گل شنوی
گل گفته بود هر چه ز بلبل شنوی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۹
ای باغ رخت گریز گاه نظرم
گر باشد صد هزار جان دگرم
[بیت دوم در نسخهٔ دیجیتالی مشکل دارد]
[بیت دوم در نسخهٔ دیجیتالی مشکل دارد] ...رم
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۵
کشید شاهد گل را صبا ز چهره نقاب
نقاب روی زمین گشت سبزه سیراب
محذرات سراپرده بطون عصون
زدند آتش نهضت بپردهای حجاب
ز خار گل نکشد منت از پی تمکین
کنونکه یافت قبول نظاره احباب
بس است خیمه گل را همین که از هر سو
کمند مد شعاع بصر شدست طناب
سوال حال بنفشه ز باغبان کردم
بقد خم شده پیر شکسته داد جواب
که ساکنان درون سراچه دل خاک
فکنده اند بحذب برومیان قلاب
مگو که بی جهت افکنده است هر جانب
شکافها بدل دشت دشنه سیلاب
صلای روی زمین می دهد به اهل زمان
زمان زمان اثر افتتاح این ابواب
درید بر بدن سبزه سیل جامه برف
ربود صوت عنادل ز چشم نرگس خواب
پی تولد اظهار گونه گونه گرفت
عروق ناهیه رنگ مجازی اصلاب
پی تعلم اطفال قمری و بلبل
گشود دور ز اوراق گل هزار کتاب
مگو که هست ز لطف بهار و جنبش باد
فتاده سبزه تر بزمین بر آب حباب
نشان سیلی سیلیست بر زمین که شدست
کبود روی زمین پر ز آبله کف پاب
لطافتیست هوا را که هر کجا گذرد
رطوبتش گل نیلوفر آورد ز سراب
نمود قطره شبنم ببرگ نرگس تر
چنانکه بر لب بیمار رشحه جلاب
طراوتیست زمین را گرو چه خیزد گرد
بذرهاش توان گفت قطرهای گلاب
رطوبتی ز هوا شب مگر گرفت که روز
بر آفتاب فکندست رخت خویش سحاب
بمفلسان چمن تا دهد برسم ذکات
پرست دامن گل از قراحته زر ناب
زری ز خیره گلبن بشرط استنما
مگر که یافته است از مدار خول نصاب
گرفت سخن چمن رونق از نسیم بهار
چنانکه مملکت از سرور بلند جناب
زهی خجسته خیالی که بر تعین او
نیافتست تسلط تصرف القاب
ز بام عرش که باران فیض راست غدیر
مسلطست بگلزار علم او میزاب
ز چتر علم که بر عالمست سایه فکن
مشیدست باوتاد حلم او اطناب
مه سپهر فضیلت فضیل دریا دل
که روشنست باو دیده اولوالالباب
مهیست دیده تمامی در ابتدای طلوع
گل شگفته در آغاز نو بهار شباب
زهی وجود تو آینه دار فیض ازل
خلاف رای تو مستوجب عذاب و عقاب
شده عقاب ستم دیر دور را خفاش
بدور عدل تو ای آفتاب عالمتاب
پناه عدل تو شد حامی عراق عرب
که از تطاول دست ستم نگشت خراب
تویی که رایض اقبال کرده در هر کار
عنان عزم ترا منعطف بصوب ثواب
تویی که لطف ازل قامت قبول ترا
نکرده است مزین مگر بثوب ثواب
تصرف تو در احکام کارخانه دهر
فزون تر از اثر عالمست در اعراب
نشانه قبه عرشست هر کجا که شود
قد تو تیر کمانخانه خم محراب
اگر شهد صفت در مذاق لطف تو هست
منافع متضمن برون ز حصر و حساب
حرارت غضبت نیز نیست بی نفعی
سرور سینه بی سوز دل دهد چو شراب
شها فضولی زارم که گردش گردون
فکنده است بسر رشته امیدم تاب
هوای وصل توام پیر کرد بس که ز بود
سمند عمر ز دستم عنان برسم شتاب
امید هست که حالا درین نشیمن غم
کند لقای تو سلب کدورتم ایجاب
امید هست که تا هست نوبهار خزان
درین سراچه حیرت مهیمن وهاب
عموم فیض رساند ترا و در هر دم
دری بروی رضایت گشاید از هر باب
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۹
خیز ساقی که بهار انجمن بزم آراست
ز چمن بوی گل و ناله بلبل برخاست
یاسمین و سمن و یاسمن و سوسن و گل
همه ظاهر شده در بزم چمن جام کجاست
نیست زخمی که درین فصل نیابد مرهم
سبزه طرف چمن نسخه جلاب شفاست
تا صداعی نکشد کوه ز نالیدن سیل
صبح بر صحن فلک بهر همین صندل ساست
بس که صحرا شده از باغ بزینت بهتر
باغبان نیز سراسیمه سیر صحراست
در چمن من نه همین ذوقم امروز
کین هوس در همه کس در همه دم در همه جاست
ره بتخانه دیت بست هوا بر راهب
تا ریاحین فرح انگیز و چمن روح فزاست
هست تشبیه ریاحین به بتان محض غلط
بچمن نسبت بتخانه چین عین خطاست
بت جمادیست چه داند روش دلجویی
رسم دلجویی ازان جوی که در نشو و نماست
شست حیرت خط افسون عزایم خونرا
تا بر اطراف چمن شاهد گل جلوه نماست
نیست نظاره گل کم ز تماشای پری
فرق این هر دو بر دیده دانش پیداست
در چنین روز که همرنگ بهشت است چمن
در چنین فصل که تحریک هوا غم فرساست
ما ازان رو بتماشای خوش داریم
که چون برم طرب افزای ولی نعمت ماست
آن زکی طبع که در سایه جمعیت او
بر چمن اهل نظر را نظر استغناست
جویبار قلمش چشمه تنفیذ امور
سبزه زار رقمش صفحه تصویر زکاست
نظر همتش از هر گذری فیض رسان
اثر دولتش از هر گرهی عقده گشاست
کلک اندیشه او بر همه صورت جاری
دیده دانش او بر همه معنی بیناست
ملک ادراک فلک مرتبه عبدالرحمن
که نهال قلمش سرو گلستان زکاست
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
باز این لطف چه لطف است که در طبع هواست
وین چه فیض فرح افزاست که در سیر صباست
آنچه فصل است تحریک نسیم سحری
همه جا فیض رسان و همه را روح فزاست
روش ابر بر اوراق گوهر ریز
جنبش باد بر اطراف چمن غالیه ساست
اگر دیده دل هست قدم نه در باغ
حقه غنچه بدست آر که پر شهد و شفاست
سیر صحراست کنون سلطنت روی زمین
سایه ابر بهر سر که فتد ظل هماست
غنچه را نطق فرو بسته و راهی دارد
که بشکرانه توفیق طراوت گویاست
سبزه با آنکه خموشست زبانی دارد
که ز کیفیت آثار نعم نکته سراست
دوش رفتم بچمن بهر تماشا دیدم
اثر بهجتی از رنگ ریاحین پیداست
غنچه می کرد پر از باده شبنم مینا
لاله می شست قدح بزم طرب می آراست
آتش گل ز دل مرغ چمن داشت کباب
هر طرف نغمه ای از فاخته ای برمی خواست
من شدم مایل آن بزم ولی دل نگذاشت
من شدم طالب آن جمع ولی طبع نخواست
که چرا . . . بزم فنا باید بود
این نه بزم فرح افزای ولی نعمت ماست
آن ولی نعمت وافی قلم صافی دل
که می مجلسش از میکده فیض بقاست
اوست امروز که روی سخن خلق باوست
اوست امروز که میزان فنون فصحاست
همچو نامه همه را قد پی تعظیمش خم
همچو خامه همه را کار به تدبیرش راست
مظهر رحمت حق حضرت عبدالرحمان
که گل فطرتش از گلشن توفیر وفاست
ای گرانمایه در بحر سعادت که ترا
کارساز همه ساعت اثر فیض سخاست
لاله غرقه بخونم من و بزم طربت
گلشن عیش نشاط و چمن ذوق و صفاست
آمدم داغ دل و چاک گریبانم بین
چاره کن که ز برق ستم و دست جفاست
دو سه روزم به نم و فیض نظر خرم دار
که بهر سال دو سه روز مرا نشو و نماست
سرورا بیغم و اندوه نبودست دمی
تا فضولی ز درت چون غم و اندوه جداست
چون نیاید سوی بزم طربت چون او را
هست معلوم که درد همه را از تو دواست
هست امید که تا بهر چمن آرایی
ابر بر سنبل و نسرین و سمن غالیه ساست
متصل از اثر فیض دعایت یابد
کام دل هر که ترا همچو من از اهل دعاست
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
نوبهارست جهان رونق دیگر دارد
باغ را شمع رخ لاله منور دارد
ز گل و سبزه چمن راست صفایی هر دم
چون ننازد نعم غیر مکرر دارد
شاخ را برده سر از ذوق شکوفه به فلک
چون تفاخر نکند این همه زیور دارد
می زند خنده گل و باد برو طعنه زنان
که چرا خنده بعالم نزند زر دارد
شده مقبول طبیعت حرکات گلبن
شاهدان خلعت سبزست که در بر دارد
می کند دعوی دارایی گلشن نرگس
ورنه آن افسر زر چیست که بر سر دارد
یافته سر بسر اموات ریاحین احیا
صفحه صحن چمن صورت محشر دارد
سبب سبزه همین است که هنگام صفا
چرخ را آینه باغ برابر دارد
باز از سبزه و شبنم ورق روی زمین
صورت انجم و افلاک مصور دارد
شده ظاهر ز خس خشک و گل تازه و تر
سر حق را نظری کن که چه مظهر دارد
وه چه فیض است که باز از اثر لطف هوا
باغ لطف نسق شرع مطهر دارد
خاص در عهد نسق بخشی آن والی شرع
که دلش پرتوی از نور پیمبر دارد
قاضی غاضی فرخنده رخ و دریا دل
که جهان را بهمه روی منور دارد
هرچه باید ز نکوکاری و خیراندیشی
دارد و از همه صد مرتبه بهتر دارد
نعمة الله ولی طبع که در ملک قضا
بحر علمیست که هر مسئله از بر دارد
گهر علم یقین را علمای سابق
همه انداخته بر خاک که او بر دارد
ای قضا قدر که بر چرخ نهد پای شرف
هر که از سده درگاه تو بستر دارد
علم از دولت درک تو پی جمعیت
بی تکلف همه اسباب میسر دارد
آسمان شرف و اوج سعادت در تست
ای خوش آن کس که سر صدق بران در دارد
تا در اجزای شریفت قلمت گشته روان
دهر را رایحه عدل معطر دارد
در چنین عهد که عدل تو شده شهره دهر
چند ما را غم و اندوه مکدر دارد
روش چرخ تردد ننماید بادب
متصل عافیت از ما برود درد آرد
سرورا سوی فضولی نگر از عین کرم
که بسی حال سراسیمه و مضطر دارد
هست امید که در کارگه فیض وجود
صفحه سطح فلک تا خط اختر دارد
چرخ بر سر خط حکم تو نهد بر همه حال
بخت حکم ابدی بر تو مقرر دارد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
باز گلزار صفای رخ جانان دارد
هر طرف زینتی از سنبل و ریحان دارد
دارد آن لطف کنون باغ که از دیدن آن
این که دل را نرسد ذوق چه امکان دارد
بشنو زمزمه مرغ خوش الحان و مگو
که چرا شاهد گل چاک گریبان دارد
چه کند گر نکند چاک گریبان از شوق
گوش بر زمزمه مرغ خوش الحان دارد
جلوه شاهد گل بین بلب جوی و مگوی
که چرا آب روان این همه افغان دارد
نیست از سنگ چسان این همه افغان نکند
شاهدی در نظرش این همه جولان دارد
با خط موج مگو جدول آبست که هست
لوح تعلیم و چمن طرز دبستان دارد
کرده از هر طرفی میل بدان لوح لطیف
سبزه کیفیت طفلان سبق خان دارد
فصل سیرست قدم نه به بیابان امروز
که بیابان صفت روضه رضوان دارد
از ریاحین روش آموز که از حجره خاک
هر چه سر کرد برون رو به بیابان دارد
کرده از هیبت منقار مهیا انبر
بلبل خسته تردد چو طبیبان دارد
خار را دیده و دانسته که شاخ گل را
در بدن نیز برون آمده پیکان دارد
محشرست این نه بهارست که نرگس از خاک
خاسته دیده حیران تن عریان دارد
حجره تبرست درین فصل چمن باغ جنان
عارف زنده دل آن مرده که ایمان دارد
گل برون آمده از حجره تنگ غنچه
میل نظاره اطراف گلستان دارد
رخت از حجره درین فصل بگلزار کشد
هر که در لطف مزاج گل خندان دارد
گذری کن بچمن بهر فرح فصل بهار
از خزان ای که دلت شدت اخزن دارد
پی هر غم فرحی را نگران باش و مگو
که ندارد فلک این نیز اگر آن دارد
جدول آب که از موج نمودست حباب
همچو تاریست که درهای درخشان دارد
دهر حکاک شده آلت حکاکی اوست
سبزه کز قطره شبنم در دندان دارد
همه جا این شده شایع که بتحریک هوا
آب در دور شه گل مهر طغیان دارد
جهت دفع همین فتنه ستاده صف صف
بید کز برک بکف خنجر بران دارد
می نهد بر طبق لاله برون می آرد
کوه هر لعل پسندیده که در کان دارد
دم عرضست چرا عرض تجمل نکند
فیض را وقت ظهورست چه پنهان دارد
می کند گلبن سر سبز نثار سبزه
غنچه هر دانه که از قطره باران دارد
سبزه طفل است که چون دانه مشفق گلبن
بهر پروردن او شیر به پستان دارد
داده سبزه نسق باغ مگر کین تعلیم
در نظام از قلم آصف دوران دارد
آصفی کز قلم اوست چو از سبزه چمن
هر چه از نظم و نسق ملک سلیمان دارد
چمن آرای ممالک شده وین پرتو
همچو گل از اثر پاکی دامان دارد
می دهد روز و غبار از در او می گیرد
آسمان را عمل اینست که میزان دارد
هر که طرز رقمش با روش کلکش دید
گفت کین باغ چه خوش سرو خرامان دارد
آن سخی طبع که در عالم عالم داری
رأفت او روش ابر درافشان دارد
از بدو نیک نوال نعمش نیست دریغ
فیض او از همه رو بر همه احسان دارد
نه همین در عوض نیکی ارباب صلاح
شفقت او اثر رحمت رحمان دارد
در جزای عمل بد عملان نیز مدام
اثر رحمت او رتبه غفران دارد
نیست محروم کسی از کف جودش گویا
کلک قفلیست که او بر در حرمان دارد
بخت و اقبال کمر بسته بفرمان بریش
متصل منتظر آن که چه فرمان دارد
خط او ابر بهاریست که هر جا گذرد
نیست اندک اثرش فیض فراوان دارد
کلک او طرفه نهالیست که در هر جنبش
نیست کم منفعت بی حد و پایان دارد
نوبهار گل انواع هنر جعفر بیک
که کمال شرف و رتبه عرفان دارد
مرده را می رسید از نقش خطش فیض حیات
ظلمت نقش خطش چشمه حیوان دارد
هیچ شک نیست که از فیض خط دلکش اوست
هر که امروز ز ابنای زمان جان دارد
سرفرازا توی آن قطب که در رخصت قدر
کمترین بنده تو رتبه کیوان دارد
دور ما چون نکند یار به ادوار سلف
چو تو انسان فلک قدر و ملک شان دارد
ملک ما چون نزند طعنه بملک دگران
ملکی همچو تو در صورت انسان دارد
ای فلک قدر ملک خوی صلاح اندیشه
که ز تدبیر تو درد همه درمان دارد
همه از واصل شادند چه واقع شده است
که فضولی الم محنت هجران دارد
همه از فیض تو جمعیت خاطر دارند
او چرا حال بد و روز پریشان دارد
همه جا گشته بمعماری عدلت معمور
او چرا حال خراب و دل ویران دارد
گر چه دور از تو همه شب بهزاران دیده
آسمان گریه به آن خسته حیران دارد
لیک شادست بدان حال که در سایه تست
نامه نسبتش از ملک تو عنوان دارد
درد هر چند که بسیار شود بر دل او
او بالطاف تو امید دو چندان دارد
چشم دارم که بکام تو شود هر دوری
که بتدریج زمان گنبد دوران دارد
اعتماد تو فزون گردد و ننماید روی
هر چه از دور باقبال تو نقصان دارد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۸
گل آمد باز گلشن فکر لطف از جنان دارد
زمین از سبزه نو حیز رنگ آسمان دارد
فکنده در چمن آب روان بر پیچ و خم راهی
چمن با آب حکم آسمان و کهکشان دارد
ز برک لاله هر دم قطره قطره می چکد شبنم
چو محبوبان گلرخ لاله لعل درفشان دارد
ربوده آب چون آیینه عکس غنچه از گلبن
چو خوبان سمنبر آب شکل دلستان دارد
نمی دانم چه می گوید صبا در گوش گل هر دم
پیامی غالبا از عندلیب ناتوان دارد
صبا پیغام بلبل می گذارد پیش گل اما
چه حاصل گوش گل را گوهر شبنم گران دارد
به گل عرض نیازی می کند بلبل نمی دانم
که با نازک مزاجان شرح درد دل زبان دارد
ز خود بر دست گلرا ذوق استغنای محبوبی
چه می داند که بلبل از چه فریاد و فغان دارد
غرور گل نگر گل راز بلبل نیک می داند
نمی داند که کم آزار عمر جاودان دارد
هوا از غنچه بر بازوی گلبن بست تعویذی
که از هر آفت آن تعویذ او را در امان دارد
ز تشریف بهار آمد خبر گویا که از غنچه
برای تهنیت هر شاخ گلبن صد دهان دارد
درون باغ سیر آب شبها نیست بیهوده
متاع حسن گل حفظ بقا زین پاسبان دارد
سوی گلشن مرو ابر نیسان غنیمت دان
که هر جوهر که می خواهد دلت این کاروان دارد
ز برق ابر آوازی مشو غافل سخن بشنو
که بهر غافلان حرف نصیحت در زبان دارد
سپر بر سر کشید از پیکر گل در چمن گلبن
خم قوس و قزح پنداشت تیری در کمان دارد
صلایی می زند هر دم صدای آب مرغان را
که بسم الله درآید هرکه ذوق بوستان دارد
بزینتهای گوناگون دل شادی که در عالم
فریدون داشت یا جمشید حالا باغبان دارد
فلک لطفی که پنهان داشت ظاهر کرد چون غنچه
به تنگ آمد ز پنهان داشتن تا که نهان دارد
به ملک آرایی و عالم فروزی فصل گل مطلق
خواص حسن تدبیر امیر کاردان دارد
زهی فرخنده رایی آسمان قدری ملک شانی
که از هر برتری بر تو علو قدر شان دارد
فرید عصر جعفر بیک بی همتا که در خلقت
شرف بر جمله افراد ابنای زمان دارد
شکوهش خاک را چون گرد باد از غایت همت
بگردون می تواند بر دگر خود را بران دارد
اقامت سنگ را در آستانش می کند گوهر
توان در آستانش یافت هر فیضی که کان دارد
ز عدلست این که در معموره ملک سلیمانی
باستقلال حشمت مسند نوشیروان دارد
ز صدقست این که شنقار شکار انداز اقبالش
چو شهبازان برج اولیا هم آشیان دارد
ایا سردار صاحب عدل صایب رای صافی دل
که دریای صفاتت موجهای بی کران دارد
زمانه لب فرو بستست از اوصاف تو یعنی
که مشهورست این معنی چه حاجت بر بیان دارد
ترا زیبد ثنا از جمله خلق جهان زیرا
تو داری از فضیلت هر چه هرکس در جهان دارد
ترا هرکس که دارد دانشی ممتاز می داند
بعقل خرده دان از هر که عقل خرده دان دارد
ملک در صورت انسان ندارد صورتی اما
یقین است این که در شان تو هرکس این گمان دارد
خداوندا فضولی روزگاری شد که دور از تو
فراغ از دانش و بینش ملال از جسم و جان دارد
همیشه بی تردد در مقامی ساکنست اما
بیاد خاک پایت متصل اشک روان دارد
نه بهر چاره جستن می برد ره صوی همدردی
نه بهر راز گفتن همزبان مهربان دارد
نه در سلک فقیران می تواند یافت تمکینی
نه پیش صاحبان مسند و منصب مکان دارد
گهی در فقر با خود نقش عزم روم می بندد
گهی از فاقه سودای ره هندوستان دارد
ره بهبود خود کردست کم حالا نمی داند
که چون بر حال خود پردازد و خود را چه سان دارد
به چندین محنت و غم باز دارد خاطر شادی
که نقش مهر تو بر صفحه جان و جنان دارد
تدارک می کند صد درد را توفیق این دولت
که گاهی دست رس بر خاکبوس آستان دارد
الهی از گل و نسرین و سنبل تا اثر باشد
الهی تا بهار اندر جهان نام و نشان دارد
چمن پیرای گلزار فرخ بخش جهان دایم
بهار دولتت را فارغ از بیم خزان دارد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۹
بتحریک هوا برگ رزان در باغ ریزان شد
بهر سو صفحه بهر خط سبزه زر افشان شد
بموج گلشن و برگ درخت از گردباد غم
نشسته بود گردی سر بسر شسته بباران شد
مگر باد از بهار آورد پیغامی که شاخ گل
ز برگ آن رخت زر بفت که . . .ان شد
ز وی سیم فراوان شکوفه شد نهان حالا
خزان بگشاد بر عالم خزانه زر فراوان شد
ز صحرا نازنینان جانب خلوت هوس کردند
بخلوت موسم بوس کنار نازنینان شد
شبستان یافت زینت از چراغ ساغر و ساقی
به سرو و لاله و گل بی تکلف به ز بستان شد
خوش آن عارف که در گنج فراغت اینچنین فصلی
همه دشوارهای شدت دی بر وی آسان شد
خزان او را برای عیش خوشتر از بهار آمد
نکرد اندیشه در خاطرش ره کین نشد آن شد
درون خلوتی با شمع و می بردست کام دل
بعینه بر مثال لعل کان پرورده کان شد
نیامد چون گل از خلوت سر از بیرون نگر آندم
که گفتند ابر نیسان باز بر گلشن در افشان شد
بهار آمد ریاض دهر رشک باغ رضوان شد
ریاحین سر زد از هر گوشه عالم گلستان شد
چکید از برگ گل شبنم ز دلها شست گرد غم
درخت گل چو خوبان در فشان از لعل خندان شد
خزان دست تسلط برکشید از غارت گلشن
گل از روی عدالت بر سریر عدل سلطان شد
هوا از شاخ گل هر حقه سربسته غنچه
که برده برد باز آورد از کرده پشیمان شد
لباس گونه گون پوشیده عالم از گل و سبزه
بر آیینی که گویا کهنه گبری نو مسلمان شد
صبا آیینه سبزه سبزه آیین گلستان است
سمن بر جلوه گل گل برقص سرو حیران شد
که گل را هست پا بر خار و دارد سرو پا در گل
چه شد آن یک چنان جنبید و این یک چون خرامان شد
فروزان گشت هر سو از شقایق منقل آتش
بدان آتش ز عالم دفع سرمای زمستان شد
بصحرا خیمه زد و ز خرگه غنچه برون شد گل
گذشت ایام خلوت موسم سیر گلستان شد
سهی قدی که از بیم هوا شمع شبستان بود
خرامان همچو سروی سوی بستان از شبستان شد
بروی سبزه تر دانه دانه قطره شبنم
فتاد و زیب فیروزه همه درهای غلطان شد
بر آمد بلبل شیرین زبان بر منبر گلبن
خطیب خطبه ایام شاهنشاه دوران شد
شهنشاهی که ذکرش مونس اهل جهان آمد
نسیم روضه مهرش بهار گلشن جان شد
بنای همتش صیدی میان حق و باطل بست
طریق طاعتش حدی میان کفر و ایمان شد
همه ویرانه معمور گشت از فیض عدل او
همین از دست جودش ظالمان گنج ویران شد
پریشانی عالم کرد ازو جمعیتی حاصل
همین گیسوی جمعی مهوشان بر رخ پریشان شد
بر افتاد آنچنان در دور او بیداد از عالم
که عاشق نیز فارغ از جفا و جور جانان شد
اساس از دولت او کرد معمار قضا روزی
که بانی بنای شش جهات و چار ارکان شد
بروز رزم آن شاهی که تیغ و تیر دلدوزش
چو آب و چون صبا هر گه چمن آرای میدان شد
دل بدخواه پر خون گشت و جسم خصم پر پیکان
گلی در غنچه و غنچه در خار پنهان شد
زمان بزم بزمش بهشتی می توان گفتن
که جامش سلسبیل و ساقیان بس حور و غلمان شد
ایا شاه فریدون بخت نور اقبال سلم آیین
که او صاف تو چون رستم بهر جا رفت دستان شد
ترا شد راست کار از راستی او صدق خصمت را
سبب بر سستی اقبال و سستیهای پیمان شد
بسان پرتو خورشید هر جانب که رو کردی
عدوی تیره بخت از پیش چون سایه گریزان شد
ترا از اقتدی شرع فیض دولت باقیست
نصیب هر که باشد پیر و حضر آب حیوان شد
فلک را رفت از حیرت عنان اختیار از کف
ترا هرگه که دشت رخش پیما گرم جولان شد
خداوندا فضولی بلبلی بود از سخن مانده
بفیض نو بهار عز و اقبالت خوش الحان شد
بدرگاه تو رو آورد شد از غیر مستغنی
فقیری بر سر خوان خلیل الله مهمان شد
چنین امید دارم کان چنان من هم شوم از تو
که از محمود فردوسی و سلطان ویس سلمان شد
دهد مدح تو نظمم را و نظم من شود شهرت
که هر کس هست از فیض سخن مشهور دوران شد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۵
سپیده دم که شد از اختلاط لیل و نهار
ره مخالطه میش گرگ را دشوار
میان سبزه تر بود در چرا رمه
رسید گرگی و نگذاشت زان رمه آثار
ز مهد خاک گشوده بگرم مهری چرخ
گرفت دایه صفت طفل مهر را بکنار
نمود طلعت خورشید و شد ستاره نهان
چنانکه از اثر خان عرب نمود فرار
بعزم صید عرب خان آسمان رفعت
به باد پای بیابان نورد گشت سوار
علم کشیده روان سایه ظفر بر سر
سپه کشید صف نصرت از یمین و یسار
غبار راه سپاهش بلطف چون سیقل
زدود ز آیینه طبع روزگار غبار
رسید از قدم مرکبش شرف بزمین
بخاک لطف چمن داد از گل رخسار
ز راه مرحمت ابواب عدل و انصافش
کشوده بود بی رحمت صغار و کبار
که ناگهش بره آمد غریب جانوری
چه جانور بره خوب رنگ و خوش رفتار
همان بره که حمل نام دارد و خورشید
باو گهی که رسید می رسد زمان بهار
ز گوسفندی زاده که بهر اسمعیل
برسم هدیه فرستاد ایزد جبار
شبیه مشک لطافت گرفته از صحرا
نمونه گل تازه شگفته در بن خار
قضا که هست نتیجه رسان هر مخلوق
درو نهفته بحکمت نتیجه بسیار
ز مغز و پوست بشاه و گدا پیام رسان
ز پشم و گوشت بصوفی و باده کش غمخوار
کشیده تیغ وهمه بهر کشتن او لیک
طبیعتش بهمه فیض خسته لیل و نهار
چو دلبران همه دل بسته محبت او
چو عاشقان همه دم کرده خو بناله زار
زبان حال کشید و بناله دلسوز
چه گفت گفت که ای جان آسمان مقدار
من ضعیف روزی که زادم از مادر
بغیر غصه ندیدم ز چرخ کج رفتار
فکند راعی حکمت مرا بجسم ضعیف
میانه عربان درشت ناهموار
جماعت نجس نخس ناپسند فعال
گروه بدروش و بدمزاج و بداطوار
قرار داد همه بر تمرد و عصیان
نفاق در دل ناپاکشان گرفته قرار
ز مدبری همه را در خطا و ضبط شعور
ز گرهی همه را فتنه و فساد شعار
گرفته ذمتشانرا حقوق بی پایان
و لیک صعب بریشان ادای یک دینار
گهی بجانب بصره گزیده راه گریز
گهی بسوی جزایر کشیده رخت قرار
ز نا امیدیشان گاو کرده ترک فدات
پی گریز ستاده همیشه در ته بار
ز فکر تفرقه شان گوسفند مانده ملول
ز بار دنبه و آوردن بره بیزار
همیشه در حذر آنکه کی نماید خیل
مدام ازان متوهم که کی رسد الغار
در آن میانه کشیدم عذاب تا وقتی
که یافتم اثر لشکر ظفر آثار
کنون هم از اثر شومی همان هردم
بمن رسید ز خیل و حشم بسی آزار
رسید غارت لشگر فراغتم نگذاشت
ز مادر و پدرم دور کرد یار و دیار
بهر که روی نهادم بقصد من برخواست
شدند تشنه بخونم سپاهی خونخوار
براه حضرت خان آمدم که شفقت او
ز پست کندن و کشتن مرا دهد زنهار
اگرچه هست گنه با مخالفان بودن
ازان گناه بصد عذر کردم استغفار
ز اختلاط سگان حشم بریدم میل
ز شکل بز قدمان عربان شدم بیزار
اگر چه داشتم اقرار بر محبتشان
چو رفت ترس من امروز کی کنم انکار
هزار لعن بمنصور باد و بر حافظ
هزار لعن دگر بر ربیعه غدار
هزار لعن بر اهل مشعشع کافر
که شد بفتوی ایشان ربیعه هم کفار
هزار شکر که عفو و عطای حضرت خان
مرا خلاصی داد از تقلب فجار
ایا بلند نظر خان معدلت پیشه
که می کند همه عالم بعدل تو اقرار
بدان رسید که از پرتو عدالت تو
به گوسفند شود گرگ بی مروت یار
تویی ملاذ بهر کس که می شود عاجز
تویی طبیب بهر کس که می شود بیمار
برای فتح چه تشویش دارد آن لشکر
که چون تو شاه سواری درو بود سردار
به فتحهای پیاپی گرفت بخت تو زیب
بصورتی که ز گلهای گونه گونه بهار
کسی که داشت بیک حبه صد هزار نزاع
گرفت بخت تو یغما ازو هزار هزار
کسی که قوت اقبال تو نمیداند
در مخالفتت میزند در اول بار
بس از مشقت بی نفع سعی بیهوده
ره متابعتت می گزیند آخر کار
ببانک طبل تو گر عرصه جوازر خواست
جمیع اهل جزایر ز خواب شد بیدار
چشید جرعه از جام مهر تو حافظ
برون شد از سر او فکر فاسد اسرار
فکند شعشعه عکس مهجه علمت
درون جان مشعشع هزار شعله نار
چه جای خطه واسط چه جای سر حد بر
بششتر و بحویزه رسید این اخبار
سپهر منزلتا با جمیع خسته دلان
تویی پناه که باشی ز عمر بر خوردار
چو هست کار فضولی ثنای اهل کرم
اگر ثنای تو گوید ازو غریب مدار
مدام تا حشم و بادیه اثر دارد
همیشه تا بود از گاو و گوسفند آثار
مباد دور ز فرق سر تو سایه حق
ز فیض بخت رسد متصل ترا ادرار
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۱
شد از شکوفه چمن را لطافتی حاصل
نماند نامیه را از خزان گره در دل
به روزگار خزان چشم زخم دهر رسید
طلسم سلطنت زمهریر شد باطل
نهفت از نظر دهر چهره اندوه
صحیفه گل تر در میانه شد حائل
فشاند سیم شکوفه باب جوی درخت
درخت گشت غنی آب جوی شد سائل
نهاد روی به مصر حدیقه یوسف گل
کشیده ابر سوی گوشه چمن محمل
اگر چه هست کدورت ز رنگ آینه را
کدورت دل عالم ز سبزه شد زایل
کمال سحر هوا بین که از تصرف او
بدیده رنگ زمرد نموده مهره گل
کشید سرو قدانرا هوای گل سویی
که هر چه هست به هم جنس خود بود مایل
گرفت صحن چمن رونق از لطافت گل
چنانکه ملک بتدبیر سرور کامل
گل ریاض عدالت بهار گلشن ملک
کفیل نظم ممالک بجوهری قابل
محیط دایره معدلت محمد بیک
که لطف بیحد او هست بحربی ساحل
ز جذب غالب او جسته روزگار مدد
به عزم صایب او گشته حل هر مشکل
سموم نایبه را ارتباط او مانع
سکون حادثه را التفات او کافل
حذاقتش همه کل و جزو را حاوی
حمایتش همه خاص و عام را شامل
زهی وجود تو چون آفتاب عالم تاب
رسانده پرتو رأفت بعالی و سافل
رسوم عرف تو احکام شرع را محیی
هجوم رشک تو اعدای ملک را قاتل
بلطف تو متضمن اعانت عالم
بقهر تو متحتم اهانت جاهل
مدام دشمن جانت ز فیض راحت دور
همیشه سالک راهت بکام دل واصل
کسی که از ره طوع و رضای تو خارج
احاطه غضب کرد کار را داخل
کسی که گشته ز نزدیک و دور بنده تو
گرفته کام ز مأمول عاجل و اجل
ز فیض عدل تو البته می برد بهره
به بهترین عمل هر که می شود عامل
غنیمت است وجود تو در ریاست ملک
نشان لطف الهیست حاکم عادل
شها فضولی بیچاره خاک درگه تست
باو گهی نظری کن ازو مشو غافل
محب تست اگر حاضرست اگر غایب
غلام تست اگر مدبرست و گر مقبل
امید هست که تا هست دور گردون را
بکر مرکز ثابت مدار مستعجل
سعادت ابدی خاک آستان ترا
کند چو سایر خدام درگهت منزل
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۴
بگشاده گوش تجربه و چشم امتحان
کردم چو عزم سیر درین تیره خاکدان
در ابتدای حال بباغی رهم فتاد
دیدم درو عجایب بیحد و بی کران
از جمله دیدم این که یکی باغبان پیر
پرورده بهر میوه درختی بسی زمان
می کرد سعی تا بزمانی که آن درخت
بنمود شاخ و برگ و شکوفه و زان میان
میوه که بود مقصد اصلی ظهور کرد
در ابتدا شکوفه باو شد غدا رسان
چون شد بزرگتر ز شکوفه جدا فتاد
بر شاخ و برک گشت مقرر غدای آن
چندانکه نارسیده و بد طعم خام بود
آب از درخت بود بر اعضای آن روان
چندانکه از کمال طبیعت ز تو نداشت
بالای آن درخت همی بست کامران
کامل چو گشت گشت مخالف بآن درخت
میوه لطیف تر ز درختست بی گمان
ناچار شد که هر دو ز هم دوری کنند
بر مقتضای عادت دوران بی امان
گر از درخت دور نسازند میوه را
از دور چرخ می رسد آن هر دو را زیان
هم میوه از گزند هوا می شود تباه
هم می خورد درخت بسر سنگ جاهلان
چون میوه را نماند تمنای آن درخت
بیهوده بر درخت چرا می کند مکان
بشنو کنون که چیست درین نکته مدعا
این نطفه خبیر خردمند خورده دان
در عالم حقیقت اگر نیک بنگری
میوه تویی درخت منم دهر بوستان
در بوستان دهر به پروردن درخت
یا قامت دو تاست فلک پیری باغبان
واقف ز شاخ و برگ و شکوفه اگر نه
ملکست و مال و زن که عزیزند در جهان
روزی که آمدی ز عدم جانب وجود
می کرد زن رعایت تو از درون جان
از شیر چون برید ترا دایه سپهر
دایم ز ملک و مال منت بود آب و نان
چندان که در معیشت خود عجز داشتی
غیر منت نبود هوادار و مهربان
صرف تو شد تمامی نقد حیات من
حالا که سر ز کبر کشیدی بر آسمان
در من نماند طاقت بار بلای تو
زان رو که من ضعیف شدم باز تو گران
زین کارها که لازم عهد شباب تست
تا کی ملامتم رسد از پیر و از جوان
می ترسم از هلاک اگر غم فرو خورم
بیم فضیحتست اگر برکشم فغان
ای منتهای کار تو فیض کمال قدر
وی مقتضای ذات تو محض علوشان
با آنکه نیست غیر تو مقبول طبع من
عضوی ز جسم خویش بریدن نمی توان
از من قبول کن سخن میوه و درخت
غافل مشو ز نکته چندین که شد بیان
چون نیست با منت سر یاری و همدمی
با من نه موافق همراز و همزبان
تا کی کشی تو از پی تعظیم من الم
تا کی گشایم از پی ذم تو من دهان
من از کجا و قرب تو و عرصه وجود
هستی تو دسته گل و هر هستی استخوان
همراهی من و تو کجا می رسد بهم
من پیر سست رو تو جوان سبک عنان
عالم گرفتنست مراد تو همچو تیغ
در پرده غلاف چرا مانده نهان
بی من بری که روی نهد در تو اعتبار
تا بانی نه نام ترا هست نه نشان
قدرت چو یافت بچه شاهین بصید خوش
بهتر همان بود که بپرد ز آشیان
کامل چو گشت لعل درخشان بآب و رنگ
حکم طبیعت است که بیرون فتد ز کان
بهر نظام ملک جهان عین حکمتست
هر نکته که گفت فضولی ناتوان
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
باز شد غالیه سا عطر نسیم سحری
کرد در صحن چمن شاهد گل پرده دری
ناله مرغ سحر می شنوم باز مگر
پرده افکند بهار از رخ گل برگ طری
صوت بلبل سبب جلوه گل شد در باغ
بر مثالی که غزایم کند احضار پری
می رسانید ضرر دیده مکافات عمل
نرسیدست کسی را ضرر از بی ضرری
خانه ساخت هوا بهر توطن ز حباب
در چمن بر لب جو تا رسد از دربدری
ژاله را باش که دارد سر ویرانی آن
سخت رویست که می بارد ازو بدگهری
آب اگر حبس هوا کرد بزندان حباب
سبب آن بود که می کرد هوا پرده دری
در چنین فصل که گل پرده برخسار کشید
هست قطع نظر از سیر چمن بی بصری
وای بر من که ندارم خبر از سبزه و گل
مانده ام معتکف زاویه بی خبری
چند چون غنچه کشم بگریبان و ز غم
بگذرانم همه اوقات به خونین جگری
به از آن نیست که خود را برسانم چو صبا
بریاحین که بهارش ز خزانست طری
روضه بزم کریمی که بتوفیق هنر
هست خر همه فرقه نوع بشری
آن زکی طبع که در معرض بینائی او
همه احکام بدیهیست فنون نظری
ملک آیین فلک مرتبه عبدالرحمان
که نظیرش نتوان یافت بصاحب نظری
ای شده پیش کمال هنرت در همه فن
همه اهل هنر معترف بی هنری
هست این بر همه روشن که ندیدست فلک
آفتابی چو تو در عرصه دور قمری
طاعتم برد ثنای تو عجب نیست اگر
یافت در طی کلامم صفت مختصری
چون شدم عازم درگاه تو آن طاعت را
فرض شد قصر کنم همچو نماز سفری
سرورا داشت فضولی هوس طوف درت
شکرالله که قضا کرد باو راه بری
هست امید که تا حشر نهال قلمت
متصل در چمن لطف کند باروری
تو ز حق فیض بری ما ز تو تا در عالم
اثر فیض رسانی بود و فیض بری
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
بهار آمد صدایی بر نمی آید ز بلبل ها
مگر امسال رنگ دل ربایی نیست در گل ها
گل آمد نیست میل سیر گلشن نازنینان را
پریشان کرد گل های چمن را این تغافل ها
چو رغبت نیست در عاشق چه سود از آنکه محبوبان
بر افروند عارضها بر افشانند کاکل ها
درین موسم چرا دلها مقید نیست در گلشن
مگر زنجیرهای زلف نگشادند سنبل ها
چو غنچه صد گره دارد دل از غم وین غم دیگر
که دوران در گشاد هر گره دارد تعلل ها
ازآن بگرفت در بر آب را گلشن به صد عزت
که پیدا کرد از اقبال او چندین تجمل ها
فضولی رهگذار عشق بازی صد خطر دارد
شروع این طریق صعب را باید تأمل ها
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
نشان تیر آهم گشته ای آسمان شبها
تو را بر سینه پیکانهاست هر سو نیست کوکب ها
دل بی خود درون سینه دارد فکر زلفینت
بسان مرده کش مونس قبرند عقرب ها
خطست آن یا برآمد دود دل از بس که محبوبان
زدند آتش به دل ها در زنخدان ها و غبغب ها
جفا را از معلم یاد می گیرند محبوبان
ز مکتب هاست فریادم که ویران باد مکتب ها
ز خاک رهگذر هر ذره را شهسواری دان
که بر دل داغ ها دارد ز نقش نعل مرکب ها
فکندی عکس در می گشت رشکم زانکه می ترسم
نهی لب بر لب ساغر رسانی بر لبت لب ها
چه شد یارب که در شبهای تنهایی نمی یابد
فضولی کام دل هر چند می خواهد به یارب ها
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
گل بباغ آمد ولی از عمر خود کامی نیافت
خارها در زیر پهلو داشت آرامی نیافت
کرد بلبل پیش گل بنیاد درد دل بسی
زود گل بگذشت و آن درد دل اتمامی نیافت
وه چه ملکست این که دور گل گذشت کس درو
رونق بزمی ندید و نشاه جامی نیافت
دوخت دوران از لطافت خلعتی اما چه سود
قابل تشریف این خلعت گل اندامی نیافت
گل که دیر آمد چرا زین باغ رحلت کرد زود
غالبا چون من ز کس اعزاز و اکرامی نیافت
چون ننالیم از جفای گردش گردون دون
هیچ کار ما ز دور او سرانجامی نیافت
پایه قدر سخن دانان فضولی پست شد
زین سبب هرگز درین کشور کسی نامی نیافت