عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
برگ گل کز هر طرف آرایش دستار تست
جسته هر جانب شرار آتش رخسار تست
گر ترا حسن رخ از گلها فزاید دور نیست
در حقیقت گل تویی گلهای دیگر خار تست
غیرت رنگ رخت گل را گریبان کرد چاک
غنچه خونین دل ز رشک درج گوهربار تست
عشوه و رعنایی گل نیست در دل کارگر
گل چه می داند چه باید کرد اینها کار تست
آمد و بگذشت گل ما را نشد پروای آن
ما کجا و غیر تو ما را غرض دیدار تست
نیست در سرو و صنوبر رسم و راه دلبری
این روش مخصوص بر شمشاد خوش رفتار تست
نیست گفتارت فضولی بی مذاق عاشقی
زین سبب هرکس که دیدم عاشق گفتار تست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
نی همین صد روزن از تیر تو بر جسم من است
سایه ام را هم ازو صد داغ چون من بر تن است
بی رخت از غیر می خواهم بدوزم دیده را
این که می بینی بچشمم نیست مژگان سوزن است
چون نیندازم برون خود را ز پیراهن چو مار
بر تنم ماریست هر تاری که در پیراهن است
سنبلت را باد اگر برداشت از رویت مرنج
مزرع حسن رخت را خوشه چین خرمن است
از مسیحا نیست کم در روح بخش بوی گل
غنچه بهر آن مسیحا مریم آبستن است
هست شاهد بر جفاهای زلیخای هوا
یوسف گل را که چندین چاکها بر دامن است
سوخت از سر تا قدم خود را فضولی بهر دوست
شمع بزم دوست شد او را چه باک از دشمن است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
با تو وصلم شب نوروز میسر شده بود
شبم از وصل تو با روز برابر شده بود
همه شب تا بسحر خنده تو می کردی و شمع
سوختن بر من و پروانه مقرر شده بود
می گشودم گره از زلف تو وین بود سبب
که هوا مشک فشان خاک معنبر شده بود
داشت خلوتگهم از روشنی شمع فراغ
کز فروغ مه روی تو منور شده بود
در بساط طربم با قلم دولت وصل
نقش هر کام که بایست مصور شده بود
عود در آتش رشک طرب من می سوخت
که دماغم بهوای تو معطر شده بود
بود بزم طربم دوش فضولی چمنی
که مرا هم نفس آن سرو سمنبر شده بود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
دل اسیر لعل آن گلبرگ خندانست باز
کار من از دست دل چاک گریبانست باز
گل دریده پیرهن بلبل فتاده در فغان
آن گل نورس مگر در سیر بستانست باز
بست جانان صد گره بر زلف و اهل درد را
صد گره زان صد گره بر رشته جانست باز
حیرت حالم ترا کردست غافل از حجاب
عالمی را چشم بر روی تو حیرانست باز
مرغ دل را گر نه بگشادست تا دست صبا
وه چه واقع شد چرا زلفت پریشانست باز
حقه لعل شکربارت شد از چشمم نهان
این نشان حقه بازیهای دورانست باز
مگذران عمر گرامی را فضولی در خطا
گر چه می دانی در امید غفرانست باز
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
لاف زد پیش رخت گلبن ز گلبرگ ترش
زد صبا از قهر گلبرگ ترش را بر سرش
پیش خورشید رخت گل را نمی بیند جمال
گر چه می بندد هوا از در شبنم ز یورش
گشت گل پروانه شمع جمالت ای پری
نیست هر سو برگ بگرفتست آتش در پرش
چند نازد با گل و بلبل چمن بگشای رخ
آتشی زن در گل و بر باد ده خاکسترش
مهد گلبن جای راحت نیست طفل غنچه را
چون شود آسوده چندین خار دارد بسترش
گل بحسن پنج روزه کرد دعوی با رخت
زود باشد زین گنه از هم بریزد پیکرش
برگ گل تلخست می گرداند از خورشید رنگ
چون کنم نسبت فضولی با لب جان پرورش
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
بطرف طره دستار زیبی بست یار از گل
چه سروست این که دارد برگ از نسرین و بار از گل
چو غنچه صد گره بر رشته کارم فتاد از غم
سوی گلزار رفتم بارها نگشود کار از گل
کشیدم سرمه در چشم از خاک کف پایش
عجب آیینه دارم که می گیرد غبار از گل
قراری گر ندارد در چمن گل جای آن دارد
صبا بویی ز تو آورده و برده قرار از گل
مرا با داغهای تازه دارد عشق تو زانسان
که گرداند مزین خار را فصل بهار از گل
بگوش گل اگر گوید صبا وصف گل رویت
ز بلبل بیش خیزد ناله بی اختیار از گل
زد آن ابرو کمان صد تیر بر من وه چه بختست این
کسان از خار گل چینند و ما چیدیم خار از گل
فضولی را چه سود از سیر گلشن بی گل رویت
چو بر یاد تو او را می فزاید خار خار از گل
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
مراست هر طرف از سیل اشک دریایی
کجا روم چه کنم ره نمی برم جایی
نمی کنند بتان میل عشق بازان حیف
که ضایع است هنر نیست کارفرمایی
شکایت غم عشق از کسی نمی شنوم
مگر که نیست درین شهر ماه سیمایی
کجا حریف جنون منند مردم شهر
من و مصاحبت آهوان صحرایی
نه من همین سر سودای زلف او دارم
سری کجاست که خالی بود ز سودای
چنین که کار تو عاشق کشیست هر ساعت
نمی شود سر کوی تو بی تماشایی
دلا فضولی بی دل قرار چون گیرد
که یک دلست درو هر زمان تمنایی
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۶
درین حدیقه حرمان ز کثرت اندوه
اگر شود چه عجب عندلیب ناطقه لال
کسی نمی شنود زین حدیقه بوی گلی
گل نمی شکفد از بهار فضل و کمال
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۴۳
وقت سحر سوی چمن انداختم گذر
تا رفع گردد از گل و سبزه ملال من
چون پا بروی سبزه نهادم بطعنه گفت
کای بی خبر نه مگر آگه ز حال من
گر پایمال تو شده ام کم مبین مرا
بنگر که هست صد چو تویی پایمال من
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
چون لاله پریرم آتشی در دل بود
دی داد نوید سنبلت باد درود
امروز برو آب زن ای گل بگذار
فردا چو بنفشه خیزد از خاکم دود
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
آمد دم آنکه جنبش باد بهار
گل را فکند پرده سبز از رخسار
در بزم چمن شمع برافروزد گل
پروانه شمع گل شود بلبل زار
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
گل خرگه سبزه غنچه زد در گلزار
شد سیم شکوفه بر سر سبزه نثار
سر از لب جویبار زد سبزه تر
ز آیینه آب بر طرف شد زنگار
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
شمشاد که گشتست بقد تو اسیر
می رفت پیت چو سایه ای ماه منیر
خاک چمنش گر نشدی دامن گیر
در آب بپایش ننهادی زنجیر
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
هر سبزه تر که سر زدست از دل خاک
نوک مژه ایست از تحسر نمناک
گویا که شده خاک اسیران زمین
گریان ز غمی که دیده اند از افلاک
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
خوش آن که دمی با تو کنم سیر چمن
من پر کنم از اشک و تو از گل دامن
ما را نبود رقیب در پیرامن
من باشم و تو باشی و تو باشی و من
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
گل صدبرگ من سنبل بر اطراف سمن دارد
رخ یار من از نسرین خطی بر نسترن دارد
عذارش گرچه از نسرین سواد مشک پیدا کرد
ز مشک سوده رخسارش غباری بر سمن دارد
به چین زلف پرچینش که کرده سنبلش صد ره
به است از نافه مشکی که آهوی ختن دارد
سرابستان خوبی را جمال امروز حاصل کرد
که از رخسار و بالایش گل و سرو چمن دارد
دو فتان نرگس جادوش جان می خواهد از مردم
ندارد جان دریغ آن کو که جانی در بدن دارد
اگر بیند گل اندام مرا روح القدس روزی
شود حیران آن خطی که آن پاکیزه تن دارد
دمش چون نفحه عیسی به عاشق روح می بخشد
تعالی الله! چه لطف است این که آن شیرین دهن دارد
وطن، کوی خرابات است و دور افتادم از آنجا
ولی زین رهگذر شادم که جان عزم وطن دارد
شب قدر، ای قمر! چندان به حسن خود مناز آخر
که زلفش چون مه تابان به زیر هر شکن دارد
به بازار سر زلفش دل و جان برده ام لیکن
کجا آن سنبل مشکین سر سودای من دارد
حروفی زان شدم در دور زلف و نقطه خالش
که نون ابرو و میم دهانش نقش «من » دارد
نسیمی از لب جانان به دست آورد جام جم
چو رند یک جهت زانرو صفا با درد دن دارد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
چشم مستش به خواب می بینم
کار تقوی خراب می بینم
دیده را از خیال لعل لبش
ساغر پر شراب می بینم
عکس رویش میان دیده مدام
همچو ماهی در آب می بینم
پیش زاهد اگرچه عشق خطاست
من عاشق صواب می بینم
ساقیا می بیار کز می تو
همه شب آفتاب می بینم
پیش گلبرگ عارضش ز خیال
غنچه را در نقاب می بینم
ابروی شوخ و چشم سرمستش
فتنه شیخ و شاب می بینم
از خیال رخ و غم زلفش
همه شب ماهتاب می بینم
ای نسیمی نوشته بر رخ دوست
شرح ام الکتاب می بینم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
تا بر اطراف سمن مشک ختن ریخته ای
در گل آتش زده ای، آب سمن ریخته ای
چشم بد دور ز رویت که به گفتار فصیح
آب لؤلؤی تر و در عدن ریخته ای
ورق دفتر گل را به رخ ای لاله عذار
کرده ای ابتر و در صحن چمن ریخته ای
دست رنگین ز رقیبان بداندیش بپوش
تا ندانند که خون دل من ریخته ای
جرعه صافی ارواح مقدس بر خاک
به شراب لب یاقوت شکن ریخته ای
(خاک ره بر سر سرو چمن از فرط کمال
به سهی سرو قد ای سیم بدن ریخته ای)
به لب لعل و شکر خنده مرجان خوشاب
صدف چشم مرا در ز دهن ریخته ای
در کنار گل تر سنبل مشکین صنما
الله الله که چه با وجه حسن ریخته ای
ای نسیمی شده ای صاف تر از باده روح
به سر درد مگر دردی دن ریخته ای
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۵ - بحرالاسرار
مشعل خورشید کز نورش جهان را زیور است
چند باشی گرم در چهرش که طشت آذر است
داغها دارد فلک بر سینه از مهر رخش
پینه های داغ باشد آن که گویی اختر است
تا زداید زنگ از آیینه چرخ کبود
ماه نو هر ماه همچون صیقل روشنگر است
مهربانی می نماید آفتاب اما چه سود
نوعروسی را که روی خوب زیر چادر است
چون مسیحا گر بود بر آفتابت تکیه گاه
روز آخر خشت بالین است و خاکت بستر است
همچو قارون طالب گنجی ولی آگه نه ای
زان که در هر جا که گنجی هست مارش بر سر است
کشتی آفاق را از مال مالامال دان
کی سلامت می رود کاین بحر پرشور و شر است
بر امید آب حیوان از چه باید کند جان؟
عاقبت لب تشنه خواهد مرد اگر اسکندر است
ملک دنیا سر به سر چون خانه زنبور دان
گاه در وی شهد صافی گاه زهر و نشتر است
پا به حرمت نه به روی خاک اگر داری خبر
کاین غبار تیره فرق خسروان کشور است
کنگره ایوان شه می گوید از دارا نشان
خشت چرخ پیرزن خاک قباد و قیصر است
هر گلی کز خاک می روید نشان گلرخی است
سبزه برطرف چمن خط بتان دلبر است
گرچه عالم بود در فرمان سنجر آن زمان
سنجدی ناید برون آنجا که خاک سنجر است
تن یکی مشت غبار اندر ره باد فناست
عمر کوه برف، لیکن آفتابش بر سر است
آدمی را معرفت باید نه جامه از حریر
در صدف بنگر که او را سینه پرگوهر است
مرد را جرأت به کار آید نه خنجر در میان
ورنه هر پر ماکیانی را به پهلو خنجر است
گر نه ای ابله مرو با حرص زر در زیر خاک
هر که حرص مال دارد موش دشت محشر است
چاکر دو نان مشو از بهر یک لب نان که تو
غافلی و رزق تو بر تو ز تو عاشق تر است
مهر زر از سینه بیرون کن که صندوق لحد
جای ذکر و طاعت است آنجا نه مأوای زر است
فکر مالت برده خواب از دیده شبهای دراز
یاد مردن کن که مالت وارثان را درخور است
مال تو مار است و عقرب چند ورزی مهر او؟
هیچ کس دیدی که در دنیا محب اژدر است؟
مطلع دیگر شنو کز استماعش گوش خلق
عبرتی گیرد، هر آن گوشی که در وی گوهر است
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
آن دم که اجل برابر مرد شود
آهش چو نسیم صبحدم سرد شود
خورشید که پردل تر از او نیست کسی
در وقت فروشدن رخش زرد شود