عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۹ - وصیت نامه کوتاهی از یغما
فرزند سعادتمند میرزا احمد صفائی، وصی شرعی و امین حیات و ممات من: یکی از وصایای من بتو این است که بیگم و مریم دو دختر من آنچه از دسترنج خویش اندوخته و آنچه تو از مال من برای هر دو اسباب و جهاز و رخوت و غیره فراهم کرده ای یعنی از مال من، برای هر یک تا مبلغ پانزده تومان رایج خزانه که سی تومان باشد از جانب من ماذونی و مختار. حاصل کارگری خودشان و این سی تومان مال خود ایشان است، هیچیک از اولاد و وراث را در آن حقی نیست. تو یا هر یک تخلف نمایند مردود و ملعون خواهند بود، و درحضور ارواح انبیا و اولیاء روی در روی خواهم کرد.
و در حاشیه نامه:
مبلغ پانزده تومان عوض جهاز که به این دو خواهر دادم در سهمی که برای خواهر بزرگت مشخص کرده، خود شاهدم که پانزده تومان را افزودی تا هر سه مساوی باشند و او نیز مغبون نباشد. حرره یغما بتاریخ مسطور متن سنه ۱۲۶۰.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۱
فدایت شوم، ارمان رنج ابراهیم و رحمن مایه تاخیر حرکت شد. غالبا این دو سه روزه قاید تقدیر عنانگیر باشد، و بعون خدائی و فرخ سروش استیفای خدمت حاصل گردد. من هرگز از در صورت قرب اندیشی صحبت نگشته ام، و خدام عالی نیز از در دید و درایت بر این خاکسار نگذشته. اجمالا قبل از ملاقات اگر حرفی دو از گوهر و خوی خود عرضه دارم شنعت عقلی تعلق نگیرد. معایب من بر محاسن رجحان دارد، ولی نه آن عیب که ضرر و زیان آن مایه خلل و زلل کار دیگران باشد، تیمارش با خداست اگر عزت دهد آسوده خواهم زیست و اگر خوار دارد چشم حسرتی باز خواهم کرد. دلم میخواست اولاد من نیز اگر عیبی دارند عاید روزگار خود ایشان باشد.
ابراهیم و محمد علی را خام و بی تجربه میدانم تا تربیت و استعداد مربی وایشان چه کند آنهم موقوف به فضل خداست.احمد آنست که من میخواهم مهما امکن به خلاف و گزاف خلق خدا آلوده نیست، خدا از وی راضی باد. میرزا اسمعیل را مردی درست و با دیانت و انصاف و خیر اندیش میدانستم وتا اوایل اختیار خانخانان باین اعتقاد بودم. به تدریج و تفاریق بعضی اوصاف از وی بروز کرد، که منافی دیانت و انصاف بود، موعظه و نصیحت نیز روی او را از آن حالت باز نگردانید، و حرص و حسد که دو وصف نامحمودند فطرت اینجوانرا ضایع کرد و بجائی رسانید که با خانواده و برادرها نیز سازگاری نکرد، و اغلب غلبات دشمن و خرابی اوضاع و پریشانی امور ما و غیره از هوس و هوای او شد. بنابر مصالح امور مردم و خود و او، او را بسمنان کشیدم مگر معاشرت اشراف و علما و حکام خاصه بندگان خان و سرکار عالی که خیر محض و رحمت صرف اند و تجربت روزگاران، تبدیلش کند و زیان از سود و صلاح از فساد باز شناسد.
چون تدبیر من بنده بر تقدیر خدا سابق بود فایده نکرد و به سیاق دیگر در باره برادرها وغیره رای خلاف گزید. او را بطهران خواستم و باندازه قدرت و تجربت و بصیرت راه صواب نمودم، و عقلای قوم که از اوضاع ما استحضار داشتند نصیحت کردند. بندیکه بر لب بایست بر گوش بست و ترهات انگاشت و مبلغها بر بی اندامی و ناسازگاری افزود، و در مجالس گوناگون بدشنام و لعنت و تهدید قتل و افساد و تضییع عرض بر این پیر پریشان و برادرها و مرد و زن خانواده خط و نشان کشید. مایه اینهمه بیحرمتی و بی حسابی همه حرص و حسد و زیات طلبی است و چاره این ناخوشی را حکماء در حبس مخلد دیده اند.
امروز بزرگ و صاحب اختیار ما سرکار خان و بندگان عالی است، جمیع زشت و زیبای ما بر شماست و اگر در این کار از در حکمت و مصلحت چاره نفرمائید و بعد از رسیدن و دیدن و فهمیدن او را بهر سیاقت که صلاح دانید علاج نکنید، این آخر زندگانی ما را بکلی رسوا و خود را تمام خواهد کرد. من بنده بعد از فضل خدا باستظهار عدالت و انصاف سرکار خان و شما تصمیم رجعت کرده و الا برنج غربت تا زمان مرگ می ساختم.
اما فرزندی احمد نظر به پرهیزگاری و اهتمامش پاره ای املاک و اشیاء بخط و خاتم و سجل و صیغه جناب حاجی میرزا زین العابدین محرر سرکار امام زید فضله و صورت املاک بخط احمد من بنده موقوف آورده ام. تولیت بهمان شرایط که در متن و سجل مرقوم و مشروح است آن احمد و پشت بپشت اولاده سراشیب اوست. چنانکه تا سلسله نشیب بی نسل و مستاصل نپاید، این تولیت مخصوصه بفراز سوی نگراید. امید که پس از دریافت و دید همین نوشته را به احمد باز سپارید. هفدهم ذی حجه سنه ۱۲۶۶ حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۳
قبله گاهان آخوند ملا کاظم و ملا موسی و میرزا ابراهیم و ملاحسین را معروض میدارم: که وقفنامچه که به خط و خاتم و سجل حاجی میرزا زین العابدین محرر سرکار اما زید فضله در دست فرزندی احمد است، و تفصیل املاک به خط خود احمد، من بنده وقف کرده ام. تولیت را بهمان شرایط که مکتوب و مسجل است من به احمد داده ام هم بمیل و رضای من شده است، زحمت کشیده به مهر مهر آثار خود مزین و به خط شریف مسجل فرمائید که ممضی و مقبول است. هفدهم ذی قعده سنه ۱۲۶۵. حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۴
صاحب اختیاران معظم امیر حسنخان و اسمعیل خان و محمد علیخان و میرزا احمد خان را عرضه میدارم که: وقفنامچه که شرحش به خط و سجل حاجی زین العابدین محرر سرکار امام زید فضله العالیست و تفصیل به خط فرزندی میرزا احمد و تولیت نیز با اوست بهمان شرایط که مرقوم است در سجل به اجازه و رضای من است، سر موئی خلاف ندارد زحمت کشیده هر چهار به مهر مهر آثار خود مزین فرمائید و شاهد باشید، و هیچیک از اولاد مرا جز میرزا احمد متولی ندانید، و همین نوشته را سرکار قبله گاهی محمد علیخان ضبط فرمائید، یکوقتی بکار خواهد خورد. خانه سمنان را با اسبابیکه احمد تفصیل داده باو بخشیده ام. آن نوشته را با آنچه در فقره بخشش سایر اولاد و غیره نوشته ام مزین فرمائید و شاهد باشید. ۱۷ شهر ذیقعده سنه ۱۲۶۵ حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۵ - مخاطب این نامه اسمعیل هنر است به واسطه میرزا احمد صفائی
پدر جان کاغذت رسید، اگر راستی پندهای کهنه و نو در ترازوی تو سنگی یافته و ساده سرائیها رنگی، نیازی بدان نیست تا مایه ومغز گفته ها را گواهی تراشم، و به گفته ایلخانی خراسان کاه کهنه بر آسمان پاشم. بی اندیشه و درنگ خسته را به نامه و گفتاری خوش بخواه و بار کارهاش بر گردن نه و میخ تیاقداری بستگان بر دامن کوب. من پیش از اینها نگاشته ام از راه سمنان رای اندیش آن در گشته باشد. آری از هر اندیشه دیریست گشته ام و از گفتار و کردار تو گذشته، ولی گذشتن و گشتن ما سایه آمرزگاری و بخشایش بار خداست، از آن پرده دریها پرده گری از وی خواه. موبد را پاک یزدان از این آز دیر سیر و آرزوی هرگز میر نگهبان باد، که به اندیشه پشیز و مویزی بر دریا چاه کند و چفت بر تاک پروین شکند. اگر خسته آلودگیهای وی پلید نسازد و روی پسر و رنگ مرا از سیاه دستی زریر و شنبلید نکند دیگر آلایشی در راه نیست و کارهای تو یکسر دلخواه خواهد گذشت. بر خود این مایه ها تنگ مگیر و پیشانی سنگ مساز که بر سخت گیران و دشوار پذیران آسمان سخت تر گیرد.
کار روزگار و مردم روزگار تیتال و ترفروشی است، اگر آدمی با صد زبان خموش نپاید و بی اندامی دور و نزدیک را دانسته فراموش نکند، فراخای کیهان بر جهانی تنگ خواهد شد، و کار و بار خواجه تا لالا لنگ خواهد ماند. بی سخن رستاخیز و بازگشت و اوارجه و شماری هست. هر چه در سپنجی لانه از تو نیست گردد دیر یا زود هم در اینجا هم در جاوید بتو خواهد رسید.
از آن پیر جوان دانش بی پیر رازی گشوده بودی. بر من این راز بی پرده که چون روز آشکار است پوشیده نیست، در پنجاه و دو سال خاکپوئی اگر چون این جز آدم همه چیز در خواست و خوی و رای و روی و صد هزاران آک و آهوی دیگر که در گل او سرشته و بر دل او نوشته دیده ام با او هم یاسا و هم آئین باشم و بر دستوانه دوزخ با وی همنشین. زنهار زنهار زنهار پاس اندیش خویش باش و هر مایه راز یکتائی سراید بریش مگیر که سگ تر و دستاربند خشک در پیش او فرشته کروبی است، نه او تنها که سر تا بن به فرمان سرشت بد آموخته اند و پدر سوخته خشم خدائی در پنجه دراز دستان کوتاه آستین ناخن سرخاریدن نماند.
با مهمان نو رسیده فروغ دل و دیده مرشد بیش از آنها خوب باش و مهربان زی و گرامی دار که من گویم و او جوید. او از همه کیهان ترا برگزید، اگر تو نیز او را به پاداش مهر و پیمان از همه کس دوست تر نداری و روز در انجام هوس و کام او نگذاری، از زنی کمتر خواهی بود. از منش درودی که پدر به فرزند سراید بازرسان، به خدا سوگند اگر دانم یک چشم زد بر او بد گذشته و از تو دلتنگ گشته، با این خفگیهای دل و تنگی های سینه و فروماندگیهای پیری چاراسبه راه سپار آنسامان خواهم گشت و آزارنده او را هر کس باشد با خواریهای دیرپای دامان به دامان خواهم بست. کوزه خرمای نیازی رسید از آن خرماهای قسب و کرمانی که به دامان خواهم بست. کوزه خرمای نیازی رسید از آن خرماهای قسب و کرمانی که درهم و برهم، آقا محمد با شیره چکیده دانه چین و دست گزین به خم در می انباشت میخواهم، بی کوتاهی و لابه تراشی هر که آید روانه سازید.
احمد این نامه را با خامه خویش بر پاره پرندی نگاشته، با نگارشهای خویش باسمعیل فرست، تنبلی نکنی زود و نیک برنگار و برنده را در سپار پاسخ نامه ابراهیم را هم بتو خواهم فرستاد، بنویس و نوشته را بشویان بسوزان. جز داشتن هر چه کنی فرمان تراست. نامه گرامی سرور میرزا سید محمد را نیز بدان دستوری که در کاغذ اسدالله نوشته ام با آنچه به ابراهیم نگارش یافته، نگارش را انباز دیگر نامه کن، بر بافته پرندی دو رو نگاشت از وقفنامچه به خامه و بنان آقا سیداسمعیل حسینی نگار آمده یکی با نگین و دست نوشت خداوندان نگین که گوهر کام و آخشیج ارمان بود، زیور بند و آن دیگر از آن ویژه نغز تهی و بی مغز ماند، ندانستم از آلایش بی پیوندی بود، یا فرسایش شاخچه بندی، من نیز بدین آک و آهوش نگین نزدم، از آنکه در خور لته داروفروشان بازار است و شکاف انبای لانه مور و مار، جز آنکه نواده ترا مایه دستمزد و پایرنجی، نه بنوره تیمار و شکنجی است، که دشمن اگر بیند دلش مهرزاید و چشمش اشک فزاید. تا این دو سه بامداد که از شمار هستی دمی بر جا و این پیکر خاکی نهاد را با خانه گور ساز و رامشی انباز نگشته از یک تا بده نامه نگاشته ام، گزاف نگارشگری مینگار و خوارمایه و س سری مگیر که اگر آن رو نگاشت را بدان دست نوشتها آزین نبندی به خامه و بادامه من نیز نخواهد رسید. ۷ شهر ذی حجه سنه ۱۲۷۲، حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۰
میرزا جان من از ده سالگی تا امروز هرگز جندق را تهی از آسوده مردی و خداوند دردی ندیدم آن روزگارها راهرو راستین میرزا ضیاء الدین بود. سه چهار تن وابسته خوب داشت. همه وارسته سرخ و زرد بودند، و در خورد تاب و توان خود دارای سوز و درد. پس از وی میرزا مسیح خاکستر نشین دوده قلندری و سرگشته هامون سلندری بر همه برتری داشت، و نام خجسته فرجام نیستی بر بادامه انگشتری او نیز چون جامه برانداخت، کربلائی ابراهیم پایه جای نشینی یافت و آرایش افزای کنج خاموشی و گوشه گزینی گشت. جوی او نیز به دریا پیوست.
ملا نورمحمد خود را بر کمند او آویخت، و کاربند آئین و آهنگ او شد. چون میرزا سید محمد در روزگار او شاخ و یال افراخت و پر و بال افشاند، او را نشستی چونانکه پیشواهای پیشینه نخاست، ولی بر دیگر درویشان بیشی و پیشی یافت. دوده خاکساری یکباره سرد نشد، و آئینه یکی گویی و یکی جویان چندان کوب آزمای خاک و رنگ افزای گردنگشت.
میرزا سیدمحمد اگر چه برون از آئین درویشان بود و برهنه از جامه ایشان، ولی از در گوهر خوی فرشتی و رای روشن و هنجار ستوده دو جهان درویشی... و به کیش من تا پدرش فرسنگ ها بر پیشی وی... نیز بدرود سپنجی لانه که در آهنگ جاوید خانه سید هادی نیز از جامه سبز و سپید که رخت نیکبختان است آذین و زیور جست و در آن سپاه پیروز با اسب مومین و شمشیر چوبین، سیاهی لشکر بازان پایگاه را زیب و آرایشی بست، و آن دست و دستگاه را خاسته سوز و خس پرداز آلایشی گردیده به سوک وی اندر دوده درویشی و مردمیهای درویشانه جامه سیاه آورد، و گوهر خاکساری و یکی گویی را که توده خاکستر و تارک بی افسر کلاه تخت است، لاف هستی و ننگ خودپرستی تخته کلاه افکند، ناگزیر است که گویی بود این چوگان را.
امروز در آن کریچه بی دریچه وکوی تنگ لانه و سپنج تنگ خانه کسی که شایسته این کار باشد و بایسته این بار، نمکخوارگیهای کهنه و نو را، سوگند، جز تو کسی نیست، و کیش یکی گویی و یکی جویی را که بهتر یاسا و آئین است، دادرسی نیروی هست و بود پاکی دامن و دهان پرهیز از دغا و دغل، پروای نیاز و نماز، فراموشی از ساز و سامان توانگر و درویش، خموشی از ننگ و نام بیگانه و خویش، از هر مایه آمیز گسیختن، از هر پایه آویز گریختن، و دیگر روشهای نیک و منشهای نغز که فزایش و فر درویشی است و از آفرینش بیگانگی و با خدا خویشی همه در تو فراهم است، و هم اینها پیرایه سلطان بایزید و ابراهیم ادهم.
ما بمیریم لوطیانه بیا از همه اندیشه ها خواست و خوی در بر، و در همین جامه که هستی بدین پیشه رای و روی آور، از آئینه دل بر این کنج تاریک پرتو افکن، این فرخنده یاسا را که چرخ کهن دست فرسود شکست و شکن کرد، نوساز.گلگشت راغ تماشای باغ شیوه آبیاری پیشه درخت کاری، هنجاری پیله وری، کردار سوداگری پاس زن، و فرزند، پرستش خویش و پیوند، آیین خاست و نشست، یاساق پیوند و پیمان و پیوست...
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۳
فدایت شوم؛ در محضر جمال اسلام، ملاذانام، میرزا حبیب الله از تکسر مزاج عزیزت رازی رفت. نیازمندانه دعای صحت را روی بر خاک و دست بر افلاک سودم و گشودم. دل را به صروف دولت منزل و استیفای عیادت انگیز و شتابی شگرف رست. ناتوان تن یاری نکرد و پای... منقطع رفتار بر نیل هوس دستیاری نفرمود.اگر به دیده انصاف در سراپای وجودم نگری جز مهر و صفا و یکتائی و ارادت خویش چیزی نخواهی دید.
امیدوارم بخشاینده هیچ سپاس آنچه در دنیا دلت خواهد بدهد، و در آخرت ولت نکند. چنانچه احوال تعلیق دو حرفی داری، چگونگی بهبود و سلامت خود را خامه در شست کن. شاید دل از پراکندگی آرام گیرد، و از آن خمخانه که بی سپاس میناومی مستی آرد جام کشد. حرره العبد ابوالحسن یغما.
و در حاشیه نامه: سرکار میرزا و هنر و صفائی و دستان عیادت را با من همداستانند، و السلام.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۵ - به میرزا احمد صفائی نوشته
احمد؛ اگر یک روز در دعا کوتاهی کنی، به مرتضی علی و همان خدای که می پرستی قلبا از تو خواهم رنجید. وقت کوتاهی نیست. و همچنین ملاباشی، و می دانم اهمال نمی کند. اهمال معنی ندارد. غیر از خدا به که پناه جوئیم و چاره کار دنیا و آخرت خواهیم؟ و دیدی خسته هم خاموش نخواهد بود. در فکر رفتن من باش. اگر یک شتر خوب انشاء الله بخری بهتر است که کسی اخلال نکند. صلاح صلاح تست من باید بعد از سیزده عید بروم. هر طور مرا روانه می کنی خوب است. حتما باید رفت. کاغذها را فرستادم، قایم کن تا من بیایم هر کس بپرسد بگو خیر و سلامت و صفاست. با نایب و حضرات خیلی گرم تر از پیشتر بگیر و مراوده کن. من هم انشاء الله بعد از تخفیف درد گوش می آیم.
نمی خواهم نوروز در خور باشم. خیالت شب و روز در تدارک مال و رفتن من باشد و دعای فرج نوعی که گفتم در این کار به خیال من حرکت نمای اگر کسی روانه سمنان باشد معقولانه به برادرت بنویس: یغما، اول ماقال جز آمدن خیالی نداشت، مکرر شتر کرایه کرد، اخلال روی داد. ناچار به تعویق افتاد، الان هم در تدارک است و می خواهد مال بخرد، شاید ان شاء الله این سفر به مقصد برسد، و بنویس نایب بسیار خوب راه می رود و رفتار می کند. تفصیل را یغما باز خواهد گفت و همچنین حضرات خویشان کمال صفا دارند. شما و برادرها هم در پاس صفا بکوشید. حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۶ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
احمد، محمد علی استیفای خاکبوس خداوند طوس فرمود. ظهر بیست و یکم است. رنج جسمانی نیست. از غره شوال تا پنجم ماه اندیشه افت و انداز بازگشت دادیم، تا خواست پاک یزدان چه باشد. قبض تریاک، یبس روزه، خشکیهای سودا، افسردگی های پیری، زیان حرارت ذاتی، و تیمارهای کوری و کری و نادانی و گیجی، دست بهم کرده پاک درهم خوشیده ام. خاک وجودم گوئی یک قطعه سنگ است.
باری غفلت از مبداء و مآب، و درنگ و شتاب، و توارد این خطرات گوناگون کاری کرده که یک چشم زد از تفرقه فراغت نداریم. خوشا حال آنان که به خیالی خاطر خود را خوش کرده آرام و استقامتی دارند. بسیار دلم می خواهد تا ورود من مادرت در سمنان باشد. پرستار ندارم و کار زیست شکست. در این خیال باش که او را به سمنان برسانی یا کاری کنی که به نیروی دعا و حصول اطمینان از شر خصمای دور و نزدیک رفته، در کنج مزرعه «دادکین» با سنگ و چوب محشور باشم.
سردی و سیری مرا از صحبت خویش و بیگانه، به اعتزال آن کنج کوه رضا کرد. یکی از این دو را همت بگمار. مرحوم حاجی سید محمد تقی قزوینی اجازه ختم حرز یمانی را به من داده است، من هم به تو دادم. از خدا دست عنف بداندیش را از سروقت روزگار ما کوتاه خواه. مغرب تا مشرق هزار سال زنده باشند، همین قدر که بی جهت ما را اذیت نکنند، از ایشان ممنون خواهیم بود.
چه بگویم و از که بگویم، همه گناه از سفاهت و خوش باوری و حسن ظن خود من بر من وارد است. البته ختم یمانی را از سلب استیلای بداندیش کوتاهی مکن. نورچشمی ملاباشی هم حتما به همین قصد بخواند، به قصد دیگر راضی نیستم. زوال و مرگ کسی را نمی خواهم. سلب قدرت و اذیت دشمن عقلا و شرعا جایز است. حرف همین است، خبر قبول ملاباشی باید بمن برسد. حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۸ - وصیت نامه ای دیگر
شب انجام ماه محرم یکهزار و دویست و هفتاد و دو است. پاره ای چیزها را وصیت می کنم، هر یک از پسرها و کسان من تخلف نمایند، پاک یزدان خیر دو کیهان را از ایشان مقطوع دارد و از شفاعت چهارده معصوم پاک ممنوع مانند.
باغ موروثی واقع در جندق را به محمد حسن فرزندزاده خویش ولد میرزا احمد صفائی مصالحه شرعیه کردم، صیغه عربی و پارسی جاری و از تصرف من بیرون و بر ملکیت او قرار گرفت. باغ معروف به باغ مسعود واقع در باغستان «دریاشوی خور» را نیز به فرزند اسعد میرزا احمد صفائی مصالحه نمودم، صیغه تازی و پارسی جاری و از ملکیت من خارج و بر تصرف او قرار یافت. بهای هر دو باغ را حسب الاجازه من میرزا احمد کرباس کار«خور» خرید کرده و می کند. قدری کرباس از آن بابت به سمنان رسیده و قدری نیز عما قریب بعون الله تعالی می رسد. دو تومان و پنج هزار رایج خزانه این دو باغ به قیمتی که احمد کرده بود، علاوه به ایشان مصالحه نمودم. همچنان تنخواه و کرباس چون دیگر چیزهای من جمع احمد است، او داند و خدای خویشتن، به مصرفی که سود دنیا و دین من است خواهد رسانید.
پنج تومان مال فقرا و ارباب استحقاق، کرباس جداگانه از بابت املاک وقفی جزو کرباسی است که به سمنان رسیده. سیاهه دارم که از پنج تومان به چیز به فقرا رسیده. تتمه را نیز اگر من بر آستان عبودیت پاک یزدان عزوجل خاک شدم، احمد هر چه سزا بیند خواهد کرد اختیار مطلق او و گماشته او راست.
خانه بزرگ قلعه خور که ملک خاکسار است، وقف بر کشته نینوا کرده ام، و تولیت آن را به فرزند اسعد ارشد میرزا اسمعیل سپرده، با هر چه اثاث البیت والا و پست، کهنه و نو، در اوست حق و مال فرزند اسمعیل است. برادرها و غیر برادرها را در آن انبازی نیست،و در این کار آن تعرض و تعیین که سابق در وصیت نامه کرده بودم بر هم خورد و باطل شد. جز میرزا اسمعیل مالک و مختار و سهیم و انباز اسباب و سامان آن خانه نیست، در وصیت نامه قید کرده بودیم، مادر اسمعیل و مادر احمد را که زنان من اند، علاوه بر آنچه داده ام، مبلغی احمد پس از فوت من به ایشان بدهد. در حیات خود هر یک را خانه و باغی دادم، زیاده ضرور و لازم نیست. وصی من احمد دینار و حبه به هیچیک ندهد که سزاوار و مستوجب نیستند.اگر چه مادر اسمعیل لایق بیش از این هاست و حقوق مهر و محبت و پیمان و خدمتش در خورد یادداشت های بزرگ است، او را به انصاف و صوابدید احمد حوالت داشتم.
در نماز و روزه و حج ورد مظالم من هر چند احمد مبالغه و اهتمام نماید همچنان ناتمام خواهد بود. خواهشمندم کاری کند که آسوده در خاک توانم خفت و چون برخیزم، در محضر پاک پیمبر که جان و سر و پدر و مادرم برخی خون و خاکش، میان پدر و پسر به گناه سهل انگاری مشاجره و داوری نباشد. اگر پسرها عمو یا علی به خصوص احمد، پیکر خاکی نهاد مرا به آستان سرکار سیدالشهدا سلام الله علیه پردازد که از آشوب محشر و ملاقات ابنای زمان خاصه اقارب آسوده مانم، جاویدان سپاسدار ایشان خواهم بود.
روضه خوانی و خدمت تیاقداران سوک کشته نینوا سلام الله علیه را از خانواده من مقطوع نخواهند، اگر خدای نکرده خاکم در سمنان و جندق و این بلاد باشد، مهما امکن فرجامگاه مرا از سوخت و قاری و خیرات بی بهره نگذارند. میرزا احمد؛ خانه بزرگ که موقوف و تعزیت خانه سیدالشهدا سلام الله علیه است، بی موقوفه خاص خراب خواهد شد از املاک مرحوم برادرم و پسرش و زنش که شرعا بر من تعلق گرفت و در حقیقت زر خریدی است که قیمت آنرا سال ها پیش داده ام، با فرزندی میرزا اسمعیل و جناب مستطاب قبله گاهی حاجی میرزا ابراهیم زید مجده انصافا مروتا قدری میاه و اراضی بر آن وقف کنید که اسمعیل از مرمت و نگهداشت دل تنگ نشود.
حاجی بابا کور و کری بی عقل و فریب خواه و شور بخت است، آنقدر چیزها این سفردرهم بافت که اگر ده هزار تومان به او داده شود، مردم پندارند من بیست هزار تومان مال او را خورده ام. پاک یزدان اشرار بی دین را به سنت گول مدینه هدایت کند، که در معادات بندگان خدای مطلق پس و پیش را نگاه نکرده، خود را پیش خدا و مردم را پیش خلایق و منسوب را پیش منسوب رسوا می سازند. پناه می برم به حفظ خدائی، باری. به مرتضی علی من از جزئی و کلی کار این بی چاره خبر ندارم، نمیدانم چه می گوید. هر چه هست و هر که هست با این فقر و عقل و بخت او را محروم نمی توانم گذاشت.از بابت غبنی که در تقسیم املاک و میاه گرمه می گوید، به دقت برس ببین تفاوت چیست؟ خواه حق داشته باشد خواه نه، هر قدر صلاح دانی باو برسان که دلش خوش باشد آن قلعه گرمه را که بی حجت مال خود میداند باو منتقل ساز یعنی شرکت مرا، اختیار مال برادرت و ملاباشی با من نیست او بر راهگذرهای دیگر نیز آنچه خود موافق آئین و انصاف خود صلاح دانی از مال من به تدریج به او برسان.
خلاصه اینها وصیت بعد از فوت من است. محبت من وقتی در حق او تمام تجلی خواهد شد که مرافعه نماید، و فی الواقع اگر حقی دارد از گردن من باز پردازد.مهرهای مرا بر این کاغذ بزن بده قبله گاهی حاجی عبدالرزاق و خسته و ملاباشی هم مزین نمایند و نگاه دار.
قبله گاهان حاجی عبدالرزاق، آقا سید حسین خسته، ملاباشی، ملا عبدالنبی: این وصیت نامچه را مهر کنید و در پای علم سبز پاک پیمبر آماده شهادت باشید. شب آخر محرم سنه ۱۲۷۲ در کمال شعور و صحت و میل نگارش یافت.
در ذیل نامه آمده است:
قباله باغ خرمای جندق و باغ خور مسعود را بنویسید و مهر کنید و به احمد بسپارید، احمد در حیات و ممات من هر چه از زبان من بگوید، بی گواهی و قسم قبول کنید که حق است.
احمد: اگر صلاح میدانی و به دستیاری امین و قوی نیازمندی اعلام نمای، تا قبله گاهی حاجی میرزا ابراهیم را هم در وصایا شریک تو سازم. وصیت نامچه را قایم کن بعد از فوت من بیرون بیار و به ایشان نشان بده. قطع دارم راضی نیست ولی آن وقت الاتمکین چاره ندارد، زود خبر بده و راهش را هم بنما که چه طور بنویسم زود خبر را بیار که مرگ از مژه چشم نزدیک تر است. حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۵
اسمعیل به گوهر راستی و پروز راستان سوگند، که این دست نگاشت گوهر انباشت را پاسخی در خور نیارم پرداخت. پاک یزدان را ستایش که زاده آزاده ای چونان تو، یادگار از من جانشین ماند. زهی کار و کام و بلندی و نام که این درکه خدا گشود، بسته نشد، و نامی که به افتاد بخت جانکاه دشمن و دلخواه دوست را به دستیاری این مشت خاک آسمان آوازه و آفتاب اندازه خواست شکسته. تو بمان که دست صاحب و صابی بنامیزد در آستین داری، و رخت پورسینا و پیر گرگان بر آستان.
خدا گواه است نیروی سواری و بازوی راه سپاری ندارم، اگر دانسته و توانسته خویشتن را از دیدار تو و مهمانی مرشد و چهره بوس هادی و محمود بی بهره و بخش دارم، مردی سخت روی و سست رای خواهم بود، و کم مغزی ژاژ گفت و مفت لای. این نگارش را بی اندازه زیبا و شیوا پرداخته ای و پاره پرندی چینی را به یک ترکستان مشک سره و عنبر سارا انباشته ای، جز فرهنگ چین گفت تازی ندارد، دم شیر است و دم شمشیر، با وی جای دستبازی نیست. باز برنگار و گذارنده را سپار که دیده و دل را باد یمن است و بوی پیراهن.
توت های قزوین «خنج» و «دادکین» مرا اگر توانی با تیاق داری سپار، شاید امسال این جان گریخته و روان گسیخته را از ... و ساتکین بدان آسوده و آرام سازم، و پایگاه وی را جایگاه گمارش باده و جام بخشم.
رمضان به دستی که دستوری از دولت رسته بود، بی پایمردی دستان تراشی راه فرگاه هنری سر کرد... پس از آن دو سه روزه مالش پک و پوزه همه... ما را دست در آستین برد، و از هر جا بدتر گسیخته گان کاسه و کوزه، چکمه میرحاج و موزه میر مدینه بساخت. اگر بی رنج گفت و گذار و پرسش گوشه و کنار، هسته «خدشکن»، «قسب» «زارش»، «تخم بم» «خارک»، «خوش چرک»، «خودروی» فراهم توانی، مشته واری تا پشته ساری بفرست که درویش را از شکسته، یغما را از خسته، بازرگان را از رسته، تیغ را از دسته، مرا از هسته سردی و سیری نیست.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۵۱
گرامی فرزند «خسته» را دل از بند هستی رسته باد، و تهی از سودای خود پرستی با خدا پیوسته. هنگام بازگشت بیابانک بارها سفارش کردم، احمد را بگوی امسال و آینده تا زنده ای و بار خدای را بنده بر همان هنجار که دستوری داده ام، و با پاک یزدان پیمان بامیان نهاده، بزم سوگواری تشنه کربلا و کشته نینوا را پاک و پاکیزه به سامان دار، درویشان جو به جو سنگ نیازآور. و توانگران از پلو و چلو دستار خوان برگستران. اگر سرموئی از این پیشه و اندیشه روی و رای بگردانی در زیست و مرگ از تو ناخرسند خواهم بود، و کیفر کردار را پاداش بد و سزای ناستوده از خداوند خواهم خواست.
و همچنین آن اندیشه که در کار فرزندی ملاباشی داشتم در پای رفت، و سگالش دگرگون گشت، زیرا که کار بستن آن کار که به چشم اندر مایه خشنودی پروردگار و پاک پیمبر همی نمود به راهی که راز گشودن و بار نمودن، برون از یاسای پرده داری است، اکنون براندام وانداز دیگر همی بینم. امید گاهی «موبد» و «خسته» را نیز گواه گرفتم که از آن اندیشه باز آمده ام، تو نیز دل تهی دار و در انجام رای کوتهی آور. چون خدای چیزی را نخواهد، ما و تو چگونه توانیم خواست. کمترین بنده یغما.
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - دهقان و سلطان
بتا، صباح همایون عید قربان است
به تا، فدای تو جان را کنم که قرب آن است
بلی به کعبه مقصود، قرب آن کس راست
که در منای تمنای دوست قربان است
طواف کعبه فریضه است خلق را، لیکن
طواف کعبه کوی تو فرضتر ز آن است
دو کعبه است که باید طواف آن دو نمود
یکیش کعبه جسم است و دیگری جان است
نخست کعبه دل، دیگری است کعبه گل
ولی از این دو یکی را مقام رجحان است
اگر چه کعبه گل را شرافت است بسی
ولیک کعبه دل را هزار چندان است
کسی که محرم آن کعبه، اجر اوست فزون
کسی که محرم این، زجر او فراوان است
فضای خانه آن کعبه، جای دشمن و دوست
دورن خانه این کعبه کوی جانان است
بگرد زمزم آن کعبه، تشنه گردد سیر
بگرد زمزم این کعبه، سیر عطشان است
اگر ز زمزم آن جاری است عذب روان
روان ز زمزم این چشمه های حیوان است
اگر زیارت آن کعبه هست قول رسول
بلی زیارت این کعبه نص فرقان است
طواف کعبه گل هست شرط اعظم دین
طواف کعبه دل نیز رکن ایمان است
برون خانه آن کعبه قبله گاه امم
درون خانه این کعبه عرش رحمان است
بنای اصلی آن خانه هست صنع خلیل
بنای کلی این خانه کار سبحان است
همه براری آن کعبه غیر ذی زرع است
همه صحاری این کعبه کشت ریحان است
نَوَشتنِ ره آن کعبه صعب باشد و سخت
گذشتن ره این کعبه نیک آسان است
اگر که وادی آن کعبه دیر فرسنگ است،
ببین که وادی این کعبه زود پایان است
حریم خانه آن گر مقام ابراهیم،
درون خلوت این را مقیم یزدان است
اگر که خانه آن کعبه راست رکن چهار
نگر که خانه این را چهار ارکان است
حریم حرمت آن راست آدمی دربان
درون خلوت این را فرشته دربان است
مقیم حضرت آن را به شرع پیوند است
مجیر درگه این را، ز عشق پیمان است
مجاهد ره آن را ز مال و جاه فراغ
مجاهد ره این را، نه سر، نه سامان است
کسی که حاجی آن، ناجی از عذاب جهیم
کسی که سالک این، مالک دو کیهان است
مسافر ره آن کعبه دیده ایم بسی
مسافر ره این کعبه سخت پنهان است
دریغ و درد که تا این زمان نیافته ایم
مجاهدی که در این راه مرد میدان است
به راه کعبه گل چند پویی ای منعم،
طریق کعبه دل جو، که باب حق آن است
مسافر ره آن کعبه گر همی جویی،
بگویم ار غرضت فیض صحبت آن است
خدایگان جهاندار ناصرالدین شاه
که نزد همت او سنگ و سیم یکسان است
خدایگانا، لختی به سوی من بنگر،
به تیره بختی من بین که تا چه پایان است
مرا به کشور خود هیچ قدر و وقعی نیست
مرا همان مثل کحل در صفاهان است
مرا جز اشک بصر نیست باده در ساغر
به غیر لخت جگر، توشه، نی در انبان است
اگر بگویم در خانه نیم نان دارم
مساز باور، کاین قول جزو هذیان است
اگر بگویم در جیب من بود درمی
به جان خواجه که این حرف محض بهتان است
یکی درخت ز بی آبی اوفتاد از پای
شنید سلطان، گفتا: گناه دهقان است
یکی فقیر ز بی نانی از جهان بگذشت
شنید دهقان، گفتا: گناه سلطان است
خدایگانا، گر اینچنین بود احوال،
گناه کیست که افسر چنین پریشان است؟
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - آیینه آفتاب
ای دل گمشده باز آی که آمد به شهود
آنچه مقصود تو از دایره هستی بود
ای دل از پرده برون آی، که از پرده غیب
شاهد بزم ازل آمده، در ملک وجود
مرکز دایره ملک وجود، آن که بود
موجد نیر برج فلک عالم جود
ناظم نظم جهان احمد مرسل که فلک
از ازل آمده بر کاخ جلالش به سجود
آفتاب رخ تو جلوه گر از خود بیند
هر که او، رنگ ظلم ز آینه دیده زدود
بحر امکان هم از آن موج زن آمد ز نخست
کآمد از ابر عطای تو یکی قطره فرود
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - ندای سروش
ز گاه خواب شب دوش تا به وقت سحر
سروش غیبم داد این ندا به گوش اندر
که ای ز فتنه دوران نشسته در اندوه
که ای ز بازی ایام گشته غم پرور
ز خفتگان به غفلت تویی در این گیتی،
هوس مکان و طمع بالش و هوا بستر
ندیده بازی ادوار چرخ شعبده باز
نخوانده درسی از اوراق دهر بازیگر
به قاف غم چه نشینی هماره چون سیمرغ
به نار غصه چه خسبی همی چو سامندر
نبینیا، که جهان راست عادتی از نو
ندانیا، که فلک راست بازی دیگر
به کام یاران بنموده روزگار خرام
ز جان دشمن بگرفت آسمان کیفر
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - عروس گلزار
باز پیرانه سر از باد بهار
یافت پیرایه عروس گلزار
شد جوان، نخل کهن را عادت
گشت نو، سرو چمن را رفتار
آمد از ابر همان شیوه پیش
سر زد از باد همان پیشه پار
ابر را همسفری با خورشید
باد را همنفسی با اسحار
ناف گل، نافه آهوی ختن
برگ تر، برقع بانوی تتار
بلبلان را همه در گل مسکن
قمریان را همه بر سرو قرار
برده زنگار به گلشن سبزه
سوده شنجرف به گیتی گلزار
عود را عایده از ساعد سرو
تاک را کبکبه از دوش چنار
آب حیوان همه در چشمه کوه
آتش گل همه در خرمن خار
لاله از رنگ چو روی دلبر
غنچه دلتنگ چو لعل دلدار
ابر را گریه پارینه عمل
باد را جنبش دیرینه شعار
قلم صنع به دیوار چمن
کلک تقدیر، در ایوان بهار
آن لب لاله کشید از شنجرف
و آن خط سبزه نوشت از زنگار
برهمن وار، براهیم چمن
آزر آثار، خلیل آزار
بت تراشیش به گلشن پیشه
بت فروشیش به بستان هنجار
نای بلبل، چو نی موسیقی
جان قمری، چو لب موسیقار
آن به فریاد، ز بد عهدی گل
این در افغان ز دل آزاری خار
دوش شد رهبر من، سوی چمن
ناله قمری و فریاد هزار
باغ را دیدم از آن سان که ندید،
هیچ دلداده بروی دلدار
چمنی دیدم از انبوهی گل،
گلشنی یافتم از دوری خار
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - جلوه دوست
ساقی از آن مدام روانبخش لعل فام
بفشان به کان تا رود از دل غم مدام
گویا گشوده شد در میخانه این زمان
کم بر مشام رایحه ها آید از مدام
پرورده ای که آمده پروردگار خلق
فرمان بری که آمده فرمانده انام
وارسته از خودی، متجلی در او خدای
بگذشته از مکان، بودش لامکان مقام
ای کامده است شاهد حسن تو لم یزل
وی کامده است دیده بخت تو لاینام
بر روز روشن ارکنی از روی قهر روی
بر خاک تیره گر نهی از راه مهر گام
این یک لطیف تر شود از جوهر وجود
و آن یک سیاه تر شود از شام تیره فام
تا رام خویش آری در عرصه قدر
خنگ سپهر را مجرّه بود لگام
مقصود اگر نه شخص وجود تو بود کی،
میراند مام اربعه ز آباء سبعه کام
عقل ار کند عروج به معراج مدح تو
برتر ز لامکانش بود کمترین مقام
نه نیلگون سرادق گردون هماره است
خدام بارگاه تو را کمترین خیام
صراف چرخ را به نثارت ز ماه و مهر
قرصی ز زر پخته و جامی ز سیم خام
نفخ حیات بر تن روح القدس دمد
مرغ مسیح بال گشاید گرت به بام
کی عرصه دو کون مطار آیدش اگر
از بام آستان تو پرّد یکی حمام
کی خضر بهره بردی از عمر جاودان
از ساقی ولای تو گرمی نیافت جام
یوسف ز قعر چاه برآمد دمی که جست
بر عروه ولای تو ای شاه اعتصام
از نوک کلک امر تو چون قطره ای فتاد
بر صفحه وجود شد این چرخ نیل فام
بوجهل چون به منبر احمد شود مکین
دجال، کی به مسند مهدی کند مقام
در عرصه شهود بود تا نشان ز صبح
در ساعت وجود بوّد تا اثر ز شام
روز امید یار تو همواره پر فروغ
شام سیاه خصم تو پیوسته تیره فام
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - روضه رضوان
بنال ای خطه یزد و ببال ای ساحت کرمان
که جانت از بدن شد دور، و وارد بر تنت شد جان
ز فیض مقدم شه گشتی ای کرمان بی رونق
به گیتی تا ابد پیرایه بخش روضه رضوان
ز درد دوری شه آمدی ای یزد با زیور
به دوران دم بدم بر ساکنانت کلبه ویران
چو شه آمد به کرمان، اهل کرمان جفا دیده
چو بیرون آمد از یزد، اهل یزد از وفا خندان
کنند از این فرح جان را نثار یکدگر خرم
دهند از این الم خون درون از دیده ها جریان
خوشا کرمان که غوث اعظم آمد مسکنش در وی
زهی اهلش که دیدند از شرافت چهره یزدان
جهانبان فلک معبر، خداوند ملک چاکر
شهنشاه جهان پرور خدیو کشور ایمان
شها گر نیستی بر مهدی دجال کش نایب،
چه سان پس آمدی سفیانیان در خاک غم پنهان
نداری ور به لب بر دوستان گر عیسوی معجز
نداری ور به کف بر دشمنان گر موسوی ثعبان
چسان پس ساختی احیا جهانی را ز فیض دم
چسان پس سوختی جان عدو از حرقت نیران
چو نامت بر زبان آید به بزم فرقه کافر
چو شخصت در سخط آید به رزم قوم با عصیان
در آن لحظه نظیر است آن به برق خاطف و خرمن
در آن لمحه شبیه است این به نجم ثاقب و شیطان
نباشد گر وجودت ماه بزم ملت و مذهب
نباشد گر ظهورت آفتاب کشور ایمان
بخوشد دشمن دین از ظهورت از چه چون شبنم
بپاشد منکر حق از وجودت از چه چون کتّان
بهر سو بنگرم از دشمنان آید به ملک دل
بهر جا بگذرم از دوستان آید به گوش جان
که ای کاش آمدی ما را به گیتی وصل او حاصل
که ای کاش آمدی ما را به عالم دردها درمان
همانا جنت است امروز بر یاران جان پرور
همانا دوزخ است امروز بر اعدای دل بریان
که بینم یاورت را هر زمان با لعل پر خنده
که بینم منکرت را هر نفس با دیده گریان
شهنشاها اگر قهرت نباشد ظلمت دوزخ
خداوندا اگر مهرت نباشد چشمه حیوان
ز قهرت از چه رو قلب عدو شد تار چون شبنم
ز مهرت از چه ره دیدند یاران عمر جاویدان
وجودت بر عدو ماننده آب است بر ناخوش
ظهورت بر محب باشنده آب است بر عطشان
جهان از صوت منحو سان پر از غوغای واشمرا
زمان از بانگ منکوسان پر از آواز یا عثمان
همی گویند فریاد و امان از قهر هفت اختر
همی گویند افسوس و فغان از جور چار ارکان
مداوا کی شود درد دل این قوم کین پرور
که می جویند از شیطان دوا، بر درد بی درمان
همی سازند اجل را هر زمان بر خویشتن حاضر
که از خوفت درآیند از لباس زندگی عریان
همی گویند در بال دجاج نیستی هر دم
نهان می آمدیم ای کاش در این فتنه چون فرخان
بود هر شام تا روی جهان تار از ظلام شب
شود هر صبح تا خورشید رخشان از افق تابان
تو را شام محبان باد چون صبح فرح روشن
تو را صبح عدویان باد چون شام الم قطران
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - نقطه پرگار
ای یوسف جان تا کی، در چاه تنی پنهان
برخیز و تماشا کن عشرتکده کنعان
ای طایر جان بگسل این رشته ز پای دل
تا موطن اصلی گیر پرواز از این زندان
افتاده در این غربت، دور از وطنی تا کی
دوری ز خدا تا چند، یک دم بخودآ، ای جان
ای عاشق دیوانه، زین منزل ویرانه
بشتاب سوی خانه، بنشین ببر جانان
وآنگاه بگیر از او، چشمی و به او بنگر
خود را همه با او ده، او را همه خود بستان
او را بنگر ز آغاز با دیده وحدت بین
کانجام نگردی تو، اندر طلبش حیران
چون روی بدو آری، گردی ز جهان ایمن
او نقطه پرگار است در دایره امکان
ای قد توام سروی بر طرف ریاض دل
و ای روی توام مهری، در برج سپهر جان
آنسان ز وجود تو پیداست وجود حق
کز آئینه صافی تمثال خور رخشان
اسرار حقیقت را ذات تو بود مخزن
دیوان طریقت را نام تو بود عنوان
اشیاء‌ جهان یکسر از صامت و از ناطق
بر وحدت ذات تو دارند همی اذعان
بگشایم اگر دیده، بی پرده شود پیدا
از مشرق هر ذره، خورشید رخت تابان
در پرده نئی، لیکن از شدت پیدائی،
از دیده موجودات گردیده رخت پنهان
بنهاده سر تسلیم برحکم تو هفت اقلیم
بسته کمر فرمان، بر امر تو چار ارکان
این آینه ها یکسر، هستند تو را مظهر
هریک صفتی دیگر، گوید ز تو در کیهان
چون ز ابر عطای تو یک قطره فرود آمد
در ملک عدم گردید موجود یم امکان
تو روح روان استی در پیکر این عالم
زآنگونه که جان باشد در کالبد انسان
آن پشه که برخیزد از خوان عطای تو
ابنای دو عالم را تا حشر کند مهمان
برهان ز چه رو آرم بر وحدت ذات تو،
بر وحدت ذات تو، ذات تو بود برهان
نیران جهنم را، خاموش کند یکسر
گر عفو تو روی آرد، یک قطره از این عمان
نزدیک تری از جان در جسم و شگفت است این
کم مهر جمال تو، از دیده بود پنهان
آن بحر که موجودات موجی است ز امواجش
یک قطره تو را آمد باری ز یم احسان
از لعل روانبخشت، احیای روان ها شد
احیا ز دم عیسی، گردید اگر ابدان
ما را نبود مقدور، توصیف تو از آن رو
کز دفتر مدح تو، یک لفظ بود قرآن
گر لطف تو در محشر، یک ره شودش یاور
دریای شفاعت را، غوّاص شود عصیان
مرآت وجودم را، روی تو بود شاخص
نزدیک تری آری، بر من همه از شریان
دل بردن از دستت، امری است بسی مشکل
جان دادن در پایت، کاری است مرا‌ آسان
بگذار که تا جان را، در پای تو افشانم
تا چند بسوزد دل، در نایره هجران
جز نقطه عشقت نیست در دفتر دل ما را
زاین نقطه نباشد بیش، گنجایش این ایوان
در بزم خیال تو، باشد دل ما هر شب
بر شمع جمال تو، پروانه صفت سوزان
تا هست نشان از وصل، در دایره هستی
تا نام بود از هجر، در بادیه امکان
احباب تو را در کام، از شوق وصالت شهد
اعدای تو را در جام، از زهر غم هجران
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
تا گریزد طرب از کلبه ویرانه ما،
آسمان سنگ غم افکنده به پیمانه ما
بس که از دیده و دل، گشت روان آتش و آب،
رود جیحون شد و آتشکده کاشانه ما
مگرش خاصیت لعل مسیحاست، که باز،
مرده را زنده کند نغمه مستانه ما
آنقدر دور ز آبادی عقل است که هیچ،
دل دیوانه نداند ره ویرانه ما
سبحه زنّار کند افسر، از آن رو که به دیر،
رهن یک جرعه بود سبحه صد دانه ما