عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
حکایت در حلم و بردباری نوشیروان
حاجبی بُرد جام نوشروان
دید آن شاه و کرد ازو پنهان
دل خازن ز بیم شه برخاست
جام جُستن گرفت از چپ و راست
خازن از بیم جان خود بشتاب
هرکسی را همی نمود عذاب
جان خازن بتافت از پی جام
گشت از بیم شاه خون‌آشام
به امید و به راحت و غم و درد
هرکسی را مطالبت می‌کرد
شاه گفتش مرنج و باد مسنج
بی‌گنه را مدار در غم و رنج
دل خود را به جای خود بازآر
بی‌گنه را بدین گنه مازار
چیست بهتر ز خیره جوشیدن
پرده‌ای بر گناه پوشیدن
کانکه برداشت جام ندهد باز
وانکه دانست فاش نکند راز
شاه روزی میان رهگذری
دزد خود را بدید با کمری
کرد اشارت به خنده بی‌باری
کین از آن جام هست گفت آری
آنت بخشودن اینت بخشیدن
آنت پاشیدن اینت پوشیدن
گبری از دزد برگرفت آن را
نیم از آن بس بُوَد مسلمان را
چکنی پس چو دست رس داری
تو و آزردن و ستمگاری
قفس از جور تو چو بشکستم
رستمی تو من از ستم رَستم
هیچ کوته مدار از این و از آن
به زیان و به سود دست و زبان
به زبان می خراش جانها را
به تبر می‌تراش کانها را
آخرالامر از این خراش و تراش
بانگ مرگت شود به عالم فاش
ظالمی کو به جور شد موصوف
جور او شانه گشت و جان تو صوف
گِرد او بهر نان و آب مگرد
خونش خور گر حلال خواهی خورد
خون صورت همی نگویم من
تو بهانه مریس و کفر متن
خون او خور تو از دعای سحر
که دعای سحر به از خنجر
شاه چون عادلست باید بود
با سپاه و رعیّت از پی سود
روز روشن به جود کوشیدن
شب تاری به راز پوشیدن
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در عدل پادشاه و صفت آن
عدل کن زانکه در ولایت دل
دَرِ پیغمبری زند عادل
در شبانی چو عدل کرد کلیم
داد پیغمبریش اله کریم
تا شبانی نکرد بر حیوان
کی شبان گشت بر سرِ انسان
عدل در دست آنکه دادگرست
ناوک مرگ را قوی سپرست
مرگ را هیچ ناید از عادل
زانکه دارد ز عدل عادل دل
شاه پُر دل ستیزه کار بود
شاه بد دل همیشه خوار بود
شاه عادل میان نیک و بدست
تیز و ظالم هلاک خلق و خودست
بر میانه بود شه عادل
نبود شیرخو نه اشتر دل
ملک را شاه ظالم پُر دل
به ز سلطان عاجز عادل
داد کس شاه عاجز با داد
نتواند ستد نه یارد داد
شاه جایر ز ملک و دین تنهاست
جان به انصاف طبع در تنهاست
دل شه چون ز عجز خونابه‌ست
او نه شاهست نقش گرمابه‌ست
عدل شه نعمت خداوندست
جور او پای خلق را بندست
شاه عادل چو کشتی نوحست
که ازو امن و راحت روحست
شاه جایر چو موج طوفانست
زو خرابی خانه و جانست
باشد اندر خراب و آبادان
عدل شه غیث و جور شه طوفان
طالب شاه عادلست جهان
تو نیت خوب کن جهان بستان
هرکه دارد به داد و دین عالَم
به خدا ار بود ز مَهدی کم
کو نه مهدی به سست عهدی شد
او بدین و به داد مَهدی شد
تو بری شو ز جور و بدعهدی
کافرم گر نخوانمت مَهدی
فرّ انصاف و زیب شید یکیست
بیخ بیداد و شاخ بید یکیست
ساختن راست شید بر گردون
سوختن راست بید بر هامون
با ستم سور مملکت شوریست
بی‌الفـ نقش داوری دوریست
پادشاه مسلّط و مغرور
از خدای و ز خلق باشد دور
از خدای و اجل بی‌آگاهی
ایمن از ناوک سحرگاهی
ای بسا تاج و تخت مرجومان
لخت لخت از دعای مظلومان
ای بسا رایت عدو شکنان
سرنگون از دعای پیرزنان
ای بسا تیرهای گنجوران
شاخ شاخ از دعای رنجوران
ای بسا نیزه‌های جبّاران
پار پار از دعای غم خواران
ای بسا باد و بوش تکسینان
ترت و مرت از دعای مسکینان
ای بسا بادگیر و طارم و تیم
زیر و بالا ز آب چشم یتیم
ای بسا رفته ملک پر هنران
زار زار از دعای بی‌پدران
آنچه یک پیرزن کند به سحر
نکند صد هزار تیر و تبر
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
حکایت در عدل و سیاست و جود پادشاه
روزی از روزها به وقت بهار
رفت محمود زاولی به شکار
دید زالی نشسته بر سرِ راه
رویش از دود ظلم گشته سیاه
بر تن از ظلم و جور پیراهن
از گریبان دریده تا دامن
هر زمان گفتی ای ملک فریاد
چیست این ظلم و چیست این بیداد
چاوشی رفتا تا کند دورش
دید از دور شاه و دستورش
راند محمود اسب را برِ زال
تا همی باز پرسد آن احوال
کاین چه آشوب و بانگ و فریادست
باز گو کز که بر تو بیدادست
گنده پیر ضعیف تیره روان
آب حسرت ز دیده کرد روان
گفت زالی ضعیف و درویشم
کس نیازارد از کم و بیشم
پسری دارم و دو دختر خُرد
پدر هر سه شد دو سال که مرد
از غم نان و جامهٔ ایشان
می‌دوم بر طریق درویشان
خوشه چینم به وقت کِشت و درو
ارزن و باقلی و گندم و جو
سال تا سال از آن بُوَد نانم
تا نگویی که من تن‌آسانم
بر من از چیست جور تو پیدا
آخر امروز را بُوَد فردا
چند از این ظلم و رعیت آزردن
مال و ملک یتیمگان خوردن
بودم اندر دهی مهی مزدور
از برای یکی سبد انگور
دی سرِ ماه بود و من ز نشاط
بستدم مزد تا روم به رباط
پنج ترک آمد از قضا پیشم
خواند از ایشان یکی برِ خویشم
بگرفت آن سبد ز گردن من
من برآوردم از عنا شیون
دیگری آمد و زدم چوبی
تا زمن برنخیزد آشوبی
گفتم این کیست وین که شاید بود
کو برآورد از تن من دود
گفت جاندار شاه محمودست
زین جَزَع مر ترا چه مقصودست
بر خود و جان خود مخور زنهار
راه را پیش گیر و بانگ مدار
من ز گفتار وی بترسیدم
راه اشکار تو بپرسیدم
به سرِ راه تو دویدم تفت
از من آرام و صبر جمله برفت
من ترا حال خویش کردم درس
از دعای من ضعیف بترس
گر نیابم ز نزد تو من داد
در سحر نزد او کنم فریاد
آه مظلوم در سحر بیقین
بتر از تیر و ناوک و زوبین
در سحرگه دعای مظلومان
نالهٔ زار و آه محرومان
بشکند شیر شرزه را گردن
درکش از ظلم خسروا دامن
آنچه در نیم شب کند زالی
نکند چون تو خسروی سالی
گر تو انصاف من نخواهی داد
روزی از ملک خود نباشی شاد
این چه بیرسمی و ستمگاریست
وین چه فرعونی و چه جبّاریست
گرت در ملک عادلی بودی
باد کاهی ز من نبربودی
آخر از حشر یاد باید کرد
شاه را عدل و داد باید کرد
تخت سلطان چه تو بسی دیده‌ست
داد و بیداد هرکس اشنیده‌ست
بگذرد دور عمر تو ناگاه
بر سرِ دیگری نهند کلاه
خورد او مال و تو حساب دهی
اندر آن روز چون جواب دهی
اندر آن روز کی رسد فریاد
مر ترا هیچ بنده و آزاد
ماند محمود زاولی حیران
اندر آن گنده پیر چیره زبان
زار زار از حدیث او بگریست
گفت ما را چنین چه باید زیست
تا نیارد که از رزی انگور
سوی خانه برد زنی مزدور
روز حشر آخر این بپرسندم
بنگر از جهل من چه خرسندم
ملک اگر هست یا نه این چه غمست
بر من این غم ز نام من ستمست
خصم من گر همین زن پیرست
در قیامت مرا چه تدبیرست
زن نگردد اگر ز من خشنود
در قیامت چه زار خواهد بود
گفت آخر نگر کیند ایشان
که نمایند رنج درویشان
زال را پیش خواند و گفت بگوی
آنچه باید ترا مراد بجوی
زار بگریست زال و گفت ای شاه
گرچه دستم ز مال شد کوتاه
به خدا ار به من دهی صد گنج
برنخیزد ز جان من این رنج
خسرو از بهر عدل باید و داد
ورنه هرکس ز پشت آدم زاد
تا چه باید که چون تو باشی شاه
بادی از پیش من رباید کاه
خورد سوگند شهریار جهان
به خدا و پیمبر و قرآن
گفت هر پنج را برآویزم
اسب از اینجای پس برانگیزم
زود هر پنج را بیاوردند
حلقشان سوی ریسمان بردند
هریکی را به گوشه‌ای آویخت
لشکر از دیدگان همی خون ریخت
زال را گفت هان شدی خشنود
از تو بر رهزنان نصیب این بود
باغی از خاص خود بدو بخشید
تا ازو جود و عدل هردو بدید
خسرو کامران چنین باید
تا ازو ملک و دین برآساید
هرکه در ملک و دین چنین باشد
درخور حمد و آفرین باشد
دست انصاف تا تو بگشادی
این جهان بست کلّهٔ شادی
گر تو نیکی کنی جزا یابی
در جهان جاودان بقا یابی
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
حکایت
شحنه‌ای در دهی شبی سرمست
پای مرغ معلّمی بشکست
روز دیگر معلّم بی‌دین
پیش بت رفت تا کند نفرین
وین سخن گشت منتشر در ده
باز گفتند این سخن کِه و مِه
برد صاحب خبر به نوشروان
قصّهٔ مرغ و شحنه و رُهبان
کس فرستاد از آنِ خویش به راه
تا بیاورد هردو را برِ شاه
بار داد و به جای خود بنشست
دل و جان اندرین سخن پیوست
هردو را پیش خواند و مرغ بخواست
شحنه را گفت اگر نگویی راست
گنه مرغ بی‌زبان ز چه بود
من برآرم ز روزگار تو دود
آنکه جان دارد و زبانش نیست
تو چه دانی که رنج جانش نیست
بشنو از من تو این سخن به درست
هان و هان تا نگیری این را سست
آن یکی پای او چو پای تو بود
ایزد از من شود بدان خشنود
که کنم پای تو چو پایش خُرد
خون شحنه به تن درون بفسرد
گرز انداخت ناگهان از دست
شحنه را هر دو پای خُرد شکست
برگرفتند شحنه را از جای
در سرِ دست خویش کرده دو پای
شد معلم خجل ز کردهٔ خویش
از خجالت فکند سر در پیش
از مکافات زی جزا پرداخت
راهب شور بخت را بنواخت
عوض مرغ بره‌ای دادش
بر معلّم پدید شد دادش
تا قیامت ز عدل نوشروان
یاد از آن آورند پیر و جوان
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
حکایت در عفو پادشاه
آن شنیدی که گفت نوشروان
مطبخی را به وقت خوردن نان
چون برو ریخت قطره‌ای خوردی
گفت هیهات خون خود خوردی
زین گنه مر ترا بخواهم کشت
تابم از خشم می‌رود در پشت
مطبخی چون شنید این گفتار
شد خلیده روان و رفت از کار
در زمان ریخت چون همه مردان
کاسه اندر کنار نوشروان
گفت عذر تو از گنه بگذشت
زخم شمشیر بینی و سر و تشت
ای سیه روی این چه اسپیدیست
گفت ای شاه وقت نومیدیست
گنهم خُرد بود ز اوّل حال
کشتن از بهر آن چو بود محال
بر گناهم گناه بفزودم
بر تن و جان خود نبخشودم
تا نپیچند خلق بر انگشت
که یکی را برای هیچ بکشت
تو نکو نام زی که من مُردم
بدی از نام تو برون بُردم
گفت خسرو که نیست کردارت
در خور نکته‌های گفتارت
زشت کاری و خوب گفتاری
از تو آموخت چرخ پنداری
فعل تو من به گفت تو دادم
شاد زی تو که من ز تو شادم
داد خلعت به ساعتش بنواخت
زانکه معنی این سخن بشناخت
خوش سخن باش تا امان یابی
وقت کشتن خلاص جان یابی
اوّل آن به که مستمع طلبی
که ندانند هندوان عربی
سخن از مستمع نکو گردد
کهنه از روزگار نو گردد
هرکه در بصره هندوی گوید
چهره از خون دل همی شوید
ای شهنشاه عالم عادل
جان دشمن بکش ز اکحل دل
بکن از تیغ هندی ای خسرو
ملکت کهنه را چو گلشن نو
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
اندر معنی بیداری ملوک و سلاطین و حفظ و بخشش ایشان
شاه محمود زاولی به شکار
رفت روزی ز روزگار بهار
با گروهی ز خاصگان سپاه
کرد نخچیر شاه داد پناه
از برِ شاه آهویی برخاست
که به جستن تو گفتیی که صباست
گرم کرد اسب شاه از پی صید
تا کند مر ورا سبکتر قید
بارهٔ شاه هرچه بیش شتافت
گرد صید دونده کمتر یافت
تا جدا گشت شه ز لشکر خویش
پی آهو ندید در برِ خویش
در پی صید چونکه شد حیران
سوی لشکر ز ره بتافت عنان
بود بیران دهی به ره اندر
از عمارت درو نمانده اثر
شاه را آبدست حاجت کرد
سوی بیرانه ده ارادت کرد
راند باره در آن ده ویران
چون سوی صید آهوان شیران
آمد از بارگی فرو چون باد
اسب دربست و بند خویش گشاد
چونکه فارغ شد از مراد برفت
تا به لشکر رود چو باد بتفت
پس چو نزدیک باره آمد شاه
سوی دیوار باره کرد نگاه
رخنه‌ای دید اندر آن دیوار
خرقه‌ای اندر آن سیاه چو قار
گوشهٔ خرقه از شکاف به در
باد می‌برد زیر و گاه زبر
سر تازانه خسرو اندر آخت
خرقه زان جایگه برون انداخت
خرقهٔ کهنه بر زمین افتاد
بود پوسیده بند او بگشاد
پنج دینار بُد در او موزون
مُهر او کرده نام افریدون
شاه از آن گشت شاد و داشت به فال
با همه خسروی و عزّ و جلال
برگرفت و نهاد اندر جیب
زان گرفتنش هیچ نامد عیب
سیم را چون خدای کرد عزیز
پس تو لابد عزیز دارش نیز
مر عزیزی که یار داری تو
خوار گردی چو خوار داری تو
اندر آن جایگاه بیش نماند
باره را بر نشست و تیز براند
به سلامت بسوی لشکرگاه
باز شد با مراد خرّم شاد
خواست دینار شاه پنج هزار
کرد با آن دُرست یافته یار
جمله را شه به سایلان بخشید
از چنان شه چنین طریق سزید
شاه از آن پس چو زی شکار شدی
هوس آن وطنش یار شدی
اسب راندی در آن خرابه چو باد
کردی آن روزگار و آن زر یاد
هرکه او خرّمی ز جایی دید
طبعش آن جایگاه را بگزید
چون بدان جایگاه باز رسید
خرّمی در دلش فراز رسید
تا نبیند دلش نیارامد
زانکه دل با مراد یار آمد
خواجه این خرده را مگردانی
خو پذیر است نفس انسانی
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
فی حفظ اسرارالملک و کفایته و کتمانه
با سلاطین چو گفت خواهی راز
وقت آنرا بدان چو وقت نماز
کن مراعات شاهِ بدخو را
چون زن زشت شوی نیکو را
شه چو بر داردت فکندش باش
چون ترا خواجه خواند بنده‌ش باش
دستت از داد پایگاه بنه
ور ترا سر دهد کلاه بنه
هر سری کو ز شه کله جوید
پای خود زان میان ره جوید
پادشاه ار ترا برادر خواند
دان که در قعر دوزخت بنشاند
چون بگفت این ملوک‌وار سخن
پس به خود گفت هوش‌دار ای تن
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در پند و نصیحت پادشاه گوید
همه خلق آنچه ماده وانچه نرند
از درون خازنان یکدگرند
گر دهی نیک نیک پیش آرند
ور کنی بد بدی نگهدارند
زانکه از کوزه بهر عادت و خو
بترابد گلاب و سرکه درو
خویشتن را همی نکو خواهی
وز بد دیگران نه آگاهی
تو که از کرمکی بیازاری
چه کنی با دگر کسی ماری
صبر کن بر سفاهت جاهل
تا شوی سایس ولایت دل
پند عاقل به آخر کارت
کند ار کند تیز بازارت
هست پندت نگاه دارنده
همچو می ناخوش و گوارنده
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در حلم پادشاه و احتمال از زیردستان
بشنو تا ابوحنیفه چه گفت
صفّهٔ عقل خویش را چون رُفت
که سفیهی چو داد دشنامش
گشت خامش ز گفتن خامش
گفت از این ژاژ او چه آزارم
آنچه او گفت بیش بنگارم
گر چنانم بشویم آن از خود
ورنه‌ام با بدی چه گویم بَد
زو بهم چونکه عیب خود جویم
ورنه چه او چه من که بد گویم
مرد دین‌دار همچنین باشد
کز برون وز درونش دین باشد
نه خرد جُستن مراد خودست
از دو بد به گزین کنی خردست
گرچه با خام طبع تو نپزد
تو چنان زی برو که از تو سزد
گر کسی عیب تو کند بشنو
وآنچه عیبست جملگی بدرو
باغ دل را تو از بدی کن پاک
تا برآید نهال تو چالاک
گر کند عیب از دو بیرون نیست
یا بُوَد یا نه بر دو رای مایست
گر بود عیب آن ز خود بدرَو
ور نباشدت آن سخن به دو جو
گر تو معیوبی آن بشو از هوش
ور نه‌ای ژاژ او میار به گوش
خلق اگر در تو خست ناگه خار
تو گل خویش ازو دریغ مدار
آنکه دشنام دادت از سرِ خشم
خاک پایش گزین چو سرمهٔ چشم
وانکه بد گفت نیکویی گویش
ور نجوید ترا تو می‌جویش
آنکه زَهرت دهد بدو ده قند
وانکه از تو بُرد درو پیوند
وانکه سیمت نداد زر بخشش
وانکه پایت برید سر بخشش
همه را در محلّ خویش بدار
هیچ‌کس را ز خوی بد مازار
تا بوی در کنار وصل و فراق
دفتری از مکارم الاخلاق
هست در دین و ملک ظلم و محال
همچو در جسم و جان و با و وبال
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در عدالت و ستم ناکردن
شاه چون بستد از رعیّت نان
نقد شد کلّ من علیها فان
از رعیّت شهی که مایه ربود
بُن دیوار کَند و بام اندود
نان خشکار را ز من ببری
میده گردانی و تو میده خوری
برّهٔ خوان که وجه بابزنست
از بهای فروخ بیوه زنست
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان
سخت بیخی درخت از بادست
گنج پُر زر ز ملک آبادست
ملک آباد به ز گنج روان
شادی دل ندارد ایچ روان
ابر چون زُفت گشت در باران
شد ستم‌کش روانِ بیوه‌زنان
چون ستد شه عوامل از دهقان
ده ازو رفت و ماند بر وی قان
هرکه امسال آب وَرز ببرد
سال دیگر گرسنه باید مرد
گرگ چون خورد گوسفند همه
چه بُوَد سود از کلاب رمه
گر نخواهی برهنه عورت تن
در گریبان مزن ز بُن دامن
شاه را از رعیّت است اسباب
کام دریا ز جوی جوید آب
آب جوی ار ز بحر بازگری
بحر را زان سپس شَمر شمری
بس به کار آمده است و بس دلخواه
سرخی سیب را سپیدی ماه
هرکه جز شاه کالبدشان دان
شاه جانست و خفته نبود جان
مثل شه سر و رعیّت تن
هردو از یکدگر فزود ثمن
تن بی‌سر غذای زنبورست
سر بی‌تن سزای تنّورست
رونق جان ز عدل شاه بُوَد
مُلک بی‌عدل برگ کاه بُوَد
ترک و ایرانی و عرابی و کرد
هرکه عادلتر است دست او برد
شاه را خواب خوش نباید خفت
فتنه بیدار شد چو شاه بخفت
شاه را خواب غفلتست آفت
همچو بیداریش بُوَد رأفت
بالش کودکان ز خفتن دان
بالش مرد سایهٔ خفتان
فلک از همّت ار چه زه دارد
روز شمشیر و شب زره دارد
شب فلک دارد از ستاره حشر
روز دارد ز آفتاب سپر
کم ز نرگس مباش اندر حزم
چون کنی عزم رزم و مجلس بزم
نرگس از خواب از آن حذر دارد
کههمی پاس تاج زر دارد
شه چو غوّاص و ملک چون دریاست
خفتنش در درون آب خطاست
چون سیه روی بود نیلوفر
شب چو ماهی در آب دارد سر
شه چو در بحر یار خواب شود
تخت او زود تاج آب شود
چون برون شد ز کالبد غم نام
خانه ویران شمار و زن بدنام
کور دل همچو کوز می باشد
تیز مغز و ضعیف پی باشد
لیک محرور را دماغ قوی
تو ز تأثیر کوز می‌شنوی
گور پی بند کیسه پندارد
کور می را هریسه پندارد
عجز رای دلست و قدرت و جاه
خشم و کین و دروغ و بخل از شاه
هرکه بر خشم و آز قاهرتر
اوست بر خصم خویش قادرتر
شاه را در دماغ و بازوی چیر
حزم بد دل بهست و عزم دلیر
اوّل حزم چیست رای زدن
بعد از آن عزم دست و پای زدن
شاه را در خورست حزم درست
ورنه عزمش بود ز غفلت سست
دل و زهره چو نور وام کند
شمس را تیغ در نیام کند
زانکه در کارگاه دولت و دین
عقل بیند به جان حقیقت این
مردی از شاه و خدعه از بدخواه
حمله از شیر و حیله از روباه
حمله با شیر مرد همراهست
حیله کار زنست و روباهست
همچو دریاست شاه خس‌پرور
گهرش زیر پای و خس بر سر
بد نو کشته گنده نیک کُهن
خار باشد به جای خرما بُن
همه روز از برای لقمهٔ نان
این حدیثست و دوکدان زنان
میل ندهم به بد اگرچه نوست
علف خر سبوس و کاه و جوست
خار بُن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد
تو طمع زو مدار میوه و گل
یار بد هست بابت سر پل
نه ازو میوه خوب و نه سایه
نه ازو سود به نه سرمایه
عامیان صف کشنده همچو کلنگ
لیک زیشان چو باز ناید جنگ
هست در جنگ نیروی عامه
همچو ارزیز گرم بر جامه
کودکان و زنان و حشو سپاه
دل و صف را کنند هر سه تباه
زود خیزاست و خوش گریز حشر
زود زایست و زود میر شرر
شرر تیز تگ جز ابله نیست
زادهٔ او ز عمرش آگه نیست
زیرکانی که زیر کان دلند
گوهر تخم را چو آب و گِلند
در میادین دین و ملک ملوک
از برای نجات و هلک ملوک
یار دل به ز صبر ننهادند
ظفر و صبر هردو همزادند
شه که دون را بلند و والا کرد
مر بلا را بلندبالا کرد
آتشی کاب را بلند کند
بر تن خویش ریشخند کند
از تف آتش گرش برد به فراز
از کف خویش بکشد آبش باز
زشت زشت است در ولایت شاه
گرگ بر گاه و یوسف اندر چاه
لشکری و رعیتی که سرند
نفع را تیغ و دفع را سپرند
شاه بی‌بخشش آفت سپهست
بی‌نیازی سپاه ذل شهست
ای بیاموخته به خاطر دون
تاجداری ز گزدم گردون
چاکرت گر بدست و گر بد نیست
بد و نیکش ز تست از خود نیست
چاکر مرد بد نکو نبود
آب خاکی جز از سبو نبود
هست در دست تو چو تیغ و چونی
تو بدی عیب خود منه بر وی
لشکر از جاه و مال شد بد دل
رعیت از بی‌زریست بی‌حاصل
رعیت از تو چو با یسار شود
از برای تو جان سپار شود
چون نیابد یسار بگریزد
با عدوی تو برنیاویزد
تن که لاغر بُوَد بُوَد منبل
پس چو فربه شود شود کاهل
مردمی با کسی که بی‌اصل است
همچو شمشیر دسته با وصل است
سوی او دل چو خاک در دیگست
نزد او جان چو آب در ریگست
چه به بی‌اصل زر و زور دهی
چه چراغی به دست کور دهی
ای که با دین و ملک داری کار
در شره خوی خرس و خوک مدار
که نکو ناید ار ز من پرسی
خوک بر تخت و خرس بر کرسی
شاه شهری که بی‌خرد باشد
نیک لشکر به نرخ بد باشد
لهو چون مرگ جان ملک برد
ظلم چون ریگ آب ملک خورد
خاک بر باد کینه‌ور باشد
ریگ بر آب تشنه‌تر باشد
شه چو بنشست بر دریچهٔ هزل
ملک بیرون پرد ز روزن عزل
هزل با شاه اگر مقیم شود
خاطرش در هنر عقیم شود
اول نور هست باد هبات
آخر ظلمت است آب حیات
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
حکایت اندر کار نادانی و بی‌سیاستی پادشاه
به نقیبی بگفت روزی امین
که بران صد پیاده در صف کین
او حدیث امین به جای بماند
بشد و صد سوار در صف راند
چون چنان دید گرم گشت امین
پس بدو گفت کای چنین و چنین
نه درین ساعت ای بدِ بدکار
منت گفتم پیاده بر نه سوار
چون نقیب این سخن ازو بشنید
نیک دانست پاک را ز پلید
گفت بر من ترش مکن بینی
که هم اکنون به چشم خود بینی
کز بدی خویت و ز مردی خویش
هم پیاده شوند و هم درویش
عزم و حزم شهان سوی کِه و مه
آهنین پای و آتشین سر به
بدگهر رای و یار کی دارد
دوزخ آب خدای کی دارد
زر ز آهن عزیزتر زان شد
کاهن از بیم شاه لرزان شد
رای بد ملک و دین روشن را
همچو یار بدست مر تن را
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در بینوایی و فقر دبیران گوید
ور دبیر از تو بی‌نوا باشد
دان که تدبیرها خطا باشد
هرکجا کور دیدبان باشد
لاجرم گرگ سر شبان باشد
عقل خندد به زیر دامن در
بر کر خسک و کور سوزن گر
ببرد آب عالم ابرار
مدحت پادشاه آتش خوار
عالم عامل و شه عادل
ملک و دین راست این دل و آن ظل
شاه با صدق آشنا باشد
صدر او صفهٔ صفا باشد
از خطاها دلش جدا باشد
شحنهٔ شرع مصطفی باشد
تا اولوالامر لایقش گردد
کار خافی حقایقش گردد
شیر هنگام صید ظلم نکرد
یک شکم زان شکار بیش نخورد
گرچه گردد اسیر آز و نیاز
به سرِ صید کرده ناید باز
عادل و کم طمع به ملک سزاست
طامع و ظالم از خدای جداست
دین و دولت به شرع و شه زنده‌ست
زین دو شین آن دو دال پاینده‌ست
ملک و ملّت چو پود و چون تارست
آن بدین این بدان سزاوارست
ملتی را که ملک یار نشد
مایهٔ شرع هر دیار نشد
ملک بی‌ملّت آشنای غم است
شاه دین‌دار و ملک جوی کم است
ای به دم جفت عیسی مریم
دام دجّال بر کن از عالم
اندرین روزگار بدعهدی
چیست جز عدل هدیهٔ مهدی
خشک شد بیخ دین و شاخ صواب
دست بگشای اینت فتح‌الباب
شه که عادل بُوَد ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخی سال
سال نیکو مطیع عدل شهست
ورنه مر هردو را جگر تبهست
مرد بیمار را که دیده‌تر است
خشکی لب ز آتش جگر است
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
اندر رادی و حسن سیرت پادشاه
سال قحطی یکی به کسری گفت
کابر بر خلق شد به باران زُفت
گفت کانبارخانه بگشادیم
ابر گر زفت گشت ما رادیم
صبح‌وار از پی ضیا بدمیم
که نه ما در سخا ز ابر کمیم
دیم ما هست اگر دم او نیست
نام ما هست اگر نم او نیست
نم ابر ار ز خلق بگسسته است
دست ما را که در سخا بسته است
نه فلک را به کام بگذاریم
پنج و چار و سه را بینباریم
ابروار از برای ایشانیم
تا بر ایشان گهر برافشانیم
ما سخی‌تر ز ابر و بارانیم
به گه قحط مُعطی نانیم
گنج و انبار ما برای شماست
وین خزاین همه عطای شماست
گرسنه مردمان و کسری سیر
سگ بُوَد این چنین امیر نه شیر
روز پاداش ماه باید شاه
باز بهرام وقت بادافراه
به تهوّر ز گور کور مجوش
به مدارا ز شیر شیر بدوش
مر ترا آمده‌ست چون اشراف
شیر کشتن به خلق آهو ناف
عدل را یار خویش کن رستی
ورنه پیمان و عهد بشکستی
عدل ورز و به گرد ظلم مگرد
ظلم ازین مملکت برآرد گرد
شاه عادل بُوَد به ملک اندر
نایب کردگار و پیغامبر
باز ظالم بود ز آتش و دود
یار دجّال و نایب نمرود
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در راستی میان جور و عدل
از عقوبت سه حرف بیش مگیر
با و تا را ز دیو در مپذیر
بر تن از راه رفق بر تن خصم
بشکن از روی خُلق گردن خصم
روی خندان و عفو‌گستر باش
بخروش و به سرزنش مخراش
ناصبوران چو خاک و چون بادند
صابران سال و ماه دلشادند
کار آن پادشا گزیده بُوَد
که حکیم و زمانه دیده بُوَد
فعل نیکان ملقّن نیکیست
همچو مطرب که باعث سیکیست
فکرت آخرست اصل بنا
نظر اوّل است تخم زنا
ماه را پیشه چرخ پیماییست
شاه را کار ملک پیراییست
ملک آلوده مرگ بستاند
ملک پالوده جاودان ماند
زر آلوده کم عیار بُوَد
زر پالوده پایدار بُوَد
دین بی‌لطف شاخ بی‌بارست
ملک بی‌قهر گنج بی‌مارست
ملک را قهر و لطف انبازست
ورنه همچون دهل پر آوازست
پنجهٔ خصم تو غرورپرست
عِرق ایمان تو سرور پرست
حصن دین است ملک خاصه چنین
باز جان و روان شاهی دین
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در تعهّد علمای دیندار
علما جز امین دین نبوند
چون نیابند امان امین نبوند
چشم سر ملک و چشم سِر دین است
آن جهان بین و این نهان بین است
این و آن هردو یار یکدگرند
هم خزان هم بهار یکدگرند
ملک و دین را سری که بی‌خردست
راست چون حال دیوچه و نمدست
سدّ خردان ز روی لاد آمد
سدّ دولت سداد و داد آمد
ملک و دین را در این جهان و در آن
صدق و عدل است روی و پشتیوان
شاه را چون سداد نبود یار
ملک او باد دان به ملک مدار
هرکجا صدق دین و دل زنده‌ست
هرکجا عدل، ملک پاینده‌ست
شاه چون جفت داد گشت و سداد
ورنه ملکش بُوَد چو ملکت عاد
نه بگفته است صادق‌الوعدی
کاقتدوا بالذین من بعدی
چون به صدق و به عدل هر دو به هم
عقد بستند کار شد محکم
هردو یکتا شدند از پی سود
بی‌زیان اقتدا درست نمود
نه بمانده است زنده جاویدان
جور مروان و عدل نوشروان
ملک دو جهان به زیر پای آری
گر هوا را ز دست بگذاری
هرکه پرهیزگار و خرسندست
تا دو گیتی است او خداوندست
چون خرد افسر و تقی شد گاه
خواندت جبرئیل شاهنشاه
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
حکایت در آنکه پادشاه را دل در هوا نباید بستن
یافت شاهی کنیزکی دلکش
شاه را آن کنیزک آمد خوش
هم در آن لحظه‌اش به آب افکند
گفت شه خوب ناید اندر بند
که چو بگشاد زو بلات بُوَد
شه چو در بند ماند مات بُوَد
گفت شه دست برده در دل خویش
نگذارم دو پای در گِل خویش
این کنیزک روان من بربود
در زیانم درآرد از پی سود
پیش تا غرقه گردد از وی تن
غرقه گردانمش به دریا من
تا برد نقش رویش آب صواب
من برم نقش روی او از آب
آنکه آتش برآرد از جگرم
من به آتش چرا فرو نبرم
آنکه بر من خورد به زشتی شام
من خورم بر وی از هلاکش بام
هرکجا هست پادشاهی دل
چه بود مِلک و مُلک مشتی گِل
چه بُوَد ملک پادشاهی کو
زشتی ملک را نهد نیکو
مایه سازد به دست موزهٔ خویش
پای بند نماز و روزهٔ خویش
ستم و زور بر گدایی چند
لاف از چیز بی‌نوایی چند
آنکه جمله‌ش به پشّه‌ای نرزد
خلق بر او و او همی لرزد
دشمنان جان طلب ز صولت او
دوستان نان طلب ز دولت او
تخت او سر فراشته به فلک
زیر حکمش پری و انس و ملک
یار او گرش برگ باشد و ساز
خصم او گرش مرگ باشد باز
خوان جان پیش دشمنان بنهد
لقمهٔ نان به دوستان ندهد
پادشاهان که این چنین باشند
چرخ دولاب و پارگین باشند
همه در دست دیو تن بَرده
بی‌نوا و حرام پرورده
خویشتن شاه خوانده در منزل
در و دیوار و بام و صحنش گِل
شده بر عمر مستعار نفور
همچو بی‌عقل مردم مغرور
ایمنی خود به باد کرده مقیم
تا کسی بو که دارد از وی بیم
راست با خود چو کم شد از وی زور
مگس باشگونه اندر گور
ظلم و بیدادها بسی کرده
خویشتن ز ابلهی کسی کرده
شادمان زانکه نان بیوه زنان
کرده در نیک و بد قضیم خران
نان گاورس و زرّه برباید
خوان خود را بدان بیاراید
وجه مشموم مجلس و میوه
ساخته از وجه خایهٔ بیوه
نان ایتام و غزل دوک عجوز
بستده حرص بیش کرده هنوز
غافل از روز عرض و نفخهٔ صور
مانده از خلد و حوض کوثر دور
به گل اندوده ماه را رخسار
همه قولش چو فعل ناهموار
شاه و عالِم که هردو را حلم است
این اولوالامر و آن اولوالعلم است
ور قدمشان نه در ره امرست
این اوالظلم و آن اوالخمرست
پسر ار چند ناخلف باشد
ملک باید که زیر کف باشد
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در عدل نمودن و ظلم کردن
دولت اکنون ز امن و عدل جداست
هرکه ظالم‌تراست ملک او راست
گر همی ملک جاودان خواهی
زیر فرمان خود جهان خواهی
باش چون آفتاب ناغمّاز
به زبان کوته و به تیغ دراز
عشرت آمد که می‌گزین مگزین
ظفر آمد که بر نشین منشین
از مخالف بشوی در یک دم
هم به خون مخالفان عالم
چون عُمر نفس را به کار درآر
چون علی حرص را به دار برآر
نفس با حرص هردو دشمن دان
خویشتن را ز ننگشان برهان
حرص را شربت هلاهل ده
نفس را همچو مرده در گل نه
عدل را تازه بیخ کن برگاه
ظلم را چار میخ کن در چاه
سیرت عدل صورت هنرست
صورت بخل گزدم جگرست
سیرت ظلم شه بتر ز کنشت
صورت عدل شاه به ز بهشت
شرع خشکست اشک میغش ده
کفر تشنه است آب تیغش ده
تیغ مردان چو دست زن نبود
مملکت را روان و تن نبود
ظلم صفرای ملک و دین آمد
رای و تیغش سکنگبین آمد
دین و دولت بدین دو گردد چیر
خواجه را رای و شاه را شمشیر
ملک را گرچه عقل چون سازوست
ملک بی تیغ تیغ بی‌بازوست
چکشی تیغ بهر مشتی خس
باد رعب تو تیغ ایشان بس
بشکن از گرز گردن گردون
چون بقم کن ز سهم در جان خون
شاه چون آفتاب و میغ بود
حرز و تعویذ رُمح و تیغ بود
حرز و تعویذ و سایهٔ خانه
بابت کودک است و دیوانه
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در سیاست پادشاه
ملک چون بوستان نخندد خوش
تا نگرید سنان چون آتش
بکن از خون دشمن آلوده
تیغهای نیام فرسوده
حلهٔ لعل پوش ناچخ را
هیزم‌افزای صحن دوزخ را
کین دیرینه در دل آر تمام
کان قوی باعثیست بر اقدام
دین نگوید که تیغ بر دون زن
گردن گردنان گردون زن
دلشان جز نیام تیغ مدار
این شرف ز آسمان دریغ مدار
زانکه از روی لاف روز مصاف
نتوان کرد پشت کاف چو قاف
روز هیجا که صلح جنگ شود
نام بد دل ز بیم ننگ شود
مرد رُمح و عمود و تیر و سنان
زود پیدا شود ز مرد سه نان
دشمنان را به زیر پای درآر
گردن سرکشان به دار برآر
باز دل چون دو بال باز کند
تیغ کوتاه را دراز کند
سیرت احمدی و طبع گریغ
صورت یوسفی و آینه میغ
خصم دین را به تیغ بر در پوست
که دو سر در یکی کُله نه نکوست
سر که باشد سزای خاره و خشت
سوی بالش بری نباشد زشت
تنگ باشد یکی جهان و دو شاه
تنگ باشد یکی سپهر و دو ماه
خوشهٔ ملک پخته شد خَو کن
جامهٔ تخت کهنه شد نَو کن
جدّ تو کو به هند هر باری
بت صورت شکست بسیاری
تو به جد همچو جدّ میان در بند
بت معنی شکن کنون یک چند
بت صورت اگر ممات دلست
بت معنی به سومنات دلست
دل مؤمن چو کعبه دان بدرست
زمزم و رکن او مبارک و چُست
لیک حرص و غرور و شهوت و کین
حسد و بغض و آنچه هست چنین
هر یکی آفت از درون نهاد
هست یک بت به صورت و بنیاد
ای شهنشاه عادل غازی
تیغ در نه چو احمد تازی
کعبه را از بتان مطهّر کن
شمع توحید را منوّر کن
قصد هندوستان کافر کن
گل این بام و بوم ششدر کن
چکنی پنج روزه در غم و یاس
لذّت چار طبع و پنج حواس
مر ترا بنده عنصرست و فلک
شش و پنج و چهار و سه دو و یک
شش جهت را به عالم تجرید
یک جهت کن چو عالم توحید
پنج حس را به قدر و رای بلند
از سوی چهار طبع در دربند
سه قوی را مده غذای سرشت
قوتشان ده ز باغ هشت بهشت
دو جهان را به زیر حکم در آر
یک خرد را به مصطفی بسپار
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در حکم راندن پادشاه
پایهٔ قدر آن جهانی جوی
سایه و فرّ آسمانی جوی
همّت اندر نهاد عالی دار
دل ز کار زمانه خالی دار
دست از این آبهای جوی بشوی
شربت از آب حوض کوثری جوی
ملک باقی کمال ساز بُوَد
ملک دنیا خیال باز بود
نیست این ملک دهر را حاصل
ملک بقی طلب برآن نه دل
دل چه بندی در این سرای مجاز
همت پست کی رسد به فراز
اوست مقصود هر دو عالم تو
زو تسلی رسد بدین غم تو
به سگان مان برای مرداری
سایه و فرّ استخوان خواری
امر و نهی زمانه خوابی دان
سرِ آبش تو چون سرابی دان
تشنه چون زی سراب روی نهاد
پشت اقبال در برو بگشاد
چکنی پنج روزه ملک خیال
کز پی تست ملک عزّ و جلال
به سراب از سرِ طمع مشتاب
زانکه نبود سراب را پایاب
صدهزاران جنیبت اندر زین
هست پیش سرای پردهٔ دین
اوت ره داد اوت شه دارد
اوت برداشت او نگه دارد
تخت تو بر رخ زمین عارست
گردن چرخ بهر این کارست
کام زخم زمانه کام تراست
اشهب و ادهمش لگام تراست
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
مدح پادشاه به ترتیب کواکب و بروج دوازده‌گانه
پای برنه بر آسمان سرمست
تیغ بهرامشاهی اندر دست
مه چو پیش آیدت سرش بشکن
تیر اگر دم زند زبانش بکن
زخمه بستان ز پنجهٔ ناهید
تاج بر نه به تارک خورشید
تیغ بیرون کن از کف بهرام
تندی او به تیغ او کن رام
تیر بگشای کوری ابلیس
همچو برجاس کن رخ برجیس
بر گرای این کبود ایوان را
تا نماید نهیب کیوان را
نحس کیوان به تیغ اعدا کش
بستان سعد کنش چون زاوش
هم به نیروی بخت خرد بسای
سر کیوان سپر به زیر دو پای
چون دوات تو دید بی‌تلبیس
چون قلم سرنگون شود برجیس
باز برجیس را بکن دندان
ده به تاراج خانهٔ کیوان
نیزه یک دم به سوی بالا کن
هفت سیاره را ثریّا کن
زره آسمان ز سر برکش
اختران را به طاعت اندر کش
میزبانی کن از درنگ اجل
کرگس چرخ را به جدی و حمل
برّه و گاو را بدوز به تیر
پس درانداز در تنور اثیر
از فلک زان سنان کوه افکن
پنج‌پای دو روی را بر کن
قوّت و قوت را شرف نو کن
شیر را داغ و خوشه را خو کن
چُستیی کن بکن به قوّت خویش
از ترازو زبان ز گزدم نیش
از شگرفی به تیر خوش ناله
بر کمان دوز حلق بزغاله
شست را جای تیر شاهی کن
آنگه از دلو دام ماهی کن
آنگهی چون به دستت آمد بخت
بر فلک نه چهار پایهٔ تخت
تکیه بر مسند جلالی زن
خیمه در ملک لایزالی زن
ملک افلاک را قراری ده
هریکی را تو اختیاری ده
دانی این کی شود مسلّم تو
چون شود جبرئیل آدم تو
ای ز دولت همیشه میمون تو
کیست اندر همه جهان چون تو
چون ترا هست بر سپهر و زمین
ملکی آراسته به دولت و دین
هرچه خواهی بکن به دولت تو
هست با دولت تو حشمت تو
چون گرفتی تو ملک روی زمین
رای کن بر شدن به علّیّین
برکش از بهر عالم مطلق
چرخ رازق را ز سر ارزق
جامهٔ سوکواریش بستان
خلعت شادمانیش پوشان
هردو عالم چو شد مسخّر تو
جمع شد جن و انس بر درِ تو
سوی دین خوان پری و مردم را
پست کن دیو و دیو مردم را
خاصه آن را که نفس بد نیتش
گوید ایطاست نقش قافیتش
نه نداری ز ملک سرمایه
نه نداری ز شرع پیرایه
دین حق در حمایت تو شده‌ست
شرع خوب از کفایت تو شده‌ست
شحنهٔ شرع مصطفی شده‌ای
زان زنا کردنی جدا شده‌ای
جان آن کز فنا نفرسوده
از تو در تربت است آسوده
چون رخ اندر نقاب خاک کشید
ز امّت خود ترا بدان بگزید
تا دهی شرع را همی رونق
دست باطل جدا کنی از حق
سایهٔ کردگار زان شده‌ای
شرع را حق‌گزار زان شده‌ای
دین و دولت عیال تیغ تواند
کفر و الحاد در گریغ تواند
شاد باش ای امین بار خدای
یافته دین ز سیرت تو بهای
تا ز پنج و چهار بر نپری
از شش و هفت و هشت برنخوری
تا هوا را به زیر پی ننهی
بر سرِ دل کلاه کی ننهی
چون هوا را به طبع کردی قمع
این همه گرددت به یک دم جمع
ملک دنیا همی نگویم من
خال زنگی به خون نشویم من
چون به ترک جهان طین گفتی
دُرّ تقوی به شرط دین سفتی
گوید آنگاه جان خیرالناس
به زبانِ سرور و استیناس
کی ز بیچون همیشه میمون تو
کیست اندر همه جهان چون تو
تا جهان باد شادمان بادی
کز تو شد دین حق به آزادی
جز ترا نیست بر سپهر و زمین
ملکی آراسته به دولت و دین