عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
خاتم از دست اهرمن بستان
خویشتن را ز ما و من بستان
یکنفس از خدا بسوی خدا
خویشتن را ز خویشتن بستان
تا بکی دل اسیر تن داری
دل خود را ز دست تن بستان
از بتی دلفریب و تازه جوان
ساغری زان می کهن بستان
بنه این دل بخاک و صد دل پاک
عوض از دست پیر من بستان
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
خدای جهان در جهان جهان
نهاده بسی رازهای نهان
نیابد بدان رازها آگهی
مگر راز دانان کار آگهان
همه دین پژوه و بتن لاغران
همه راد مرد و بجان فربهان
بگفتار شیرین بکردار نغز
بصورت گدایان بمعنی شهان
برو بومشان دانش آباد چرخ
نه از کشور ری نه از اسپهان
ستاده همه روزه بر شاهراه
که ره برگشایند زی گمرهان
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
بچنگ دیو اسیرم بدست غول زبون
خدای را مددی ای دلیل راهنمون
شب است و روی زمین تیره و فلک تیره
جهانیان همه اندر بپرده سیه گون
همه زئاثر شیر و همه زلازل غول
نه بانگ مرد و نه صوت جرس در این هامون
هزار شیر و یکی را نمیتوان زنجیر
هزار مار و یکی را نمیتوان افسون
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
چندانکه زیم با دل آسوده زیم من
بی فکرت و اندیشه بیهوده زیم من
ای راحت جان و دل من زود بیاور
آن باده آسوده که آسوده زیم من
چون راد خدا باده بمن داده، نشاید
در رنج و غم از بوده و نابوده زیم من
فرسایدم اندیشه و انده، بمگوئید
ز اندیشه و اندوه که فرسوده زیم من
فرموده خداوند که میزی بسلامت
چونانکه خداوند بفرموده، زیم من
از پند حکیمانه سرودن چه برآید
چون پند حکیمانه به نشنوده، زیم من
با این شرف عنصر و با این گهر پاک
حیف است که با دامن آلوه زیم من
زین غم که بدان گونه که بایست نباشم
رخساره بخون جگر آلوده، زیم من
می نشمرم از عمر خود آنروز حبیباک
بر دانش و بینش بنیفزوده، زیم من
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
هر که را در ره طلب بینی
جانش آویخته بلب بینی
روز و شب بی قرار و سرگردان
لیک بیرون ز روز و شب بینی
گر در این ره نهی قدم ایدل
با ژگون های بوالعجب بینی
مهرها بی سبب نهفته در آن
لطفها نیز بی سبب بینی
آشنا لب نگشته با یارب
در درون پیک لطف رب بینی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
شنیده ام که تو ای خواجه کیمیا داری
برای درد دل ما یکی دوا داری
شنیده ایم که هم زهر و هم شکر داری
شنیده ایم که هم لطف و هم رضا داری
برای روشنی دیده های ما کوران
ز خاک درگه آنشاه، توتیا داری
تو آب چشمه حیوان و من لب تشنه
دهم بحسرت تو جان بگوروا داری
بجان دوست که ره سوی دوست مینبری
چو ذره ای بدل ار مهر ماسوی داری
یکی ز عاقبت حال ما بگو ای شیخ
که کیستیم و کجائیم اگر صفا داری
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۵ - مولود ختم ولایت زمان عجل الله فرجه
دو هفته پیش که آید ز ره مه شعبان
رسید پیک سموم و برید تابستان
نفس گسسته بدن خسته دیده آتشخیز
ز ره رسیده تعب دیده سینه آتشخوان
درشت خوی و ترش روی و تلخگوی چنان
که از ره آید ناگه محصل دیوان
بلب شرار و بگیسو غبار و، ابرو، چین
بسان مردم مصروع سنگ در دامان
بکف گرفته یکی خامه آتشین پیکر
بدان نوشته یکی نامه آتشین عنوان
چه نامه ای که سوادش ز سوده آتش
چه نامه ای که مدادش ز دوده قطران
چه نامه که بکین خواهی سپاه بهار
نوشته سوی امیر تموز شاه خزان
که ای تموز، توئی پیش جنگ لشگر من
که روز عمر تو بادا بلند و بی پایان
شنیده ای که سپاه بهار و جیش ربیع
که باد ملک وجودش چو کاخ من ویران
چه کینه ها که کشید و چه حیله ها که نمود
بدستیاری باد صبا و آب روان
بجام لاله می ژاله ریخت و ز مستی
بشست آب جوانمردی از رخ دوران
هزار خرمن عمر مرا که در یکعمر
ذخیره کردم، با رنج و سعی بی پایان
هزار عقد ثمین مرا که در شش ماه
نهاده بودم در کوه و دشت ومعدن و کان
بیکنفس همه را آب کرد و ریخت بخاک
که باد کاخ بلندش بخاک ره یکسان
هزار گنج دفین مرا که در ته خاک
ذخیره ساختم از برگ و دولت و سامان
بجای خار که باشد سنان شوکت من
تشاند بر در هر باغ گلبنی خندان
بشد ز لهو و لعل روز و شب بعیش و طرب
گذاشت عمر بگلشن بطیبت و هذیان
همیشه در طرب از باده های روح افزار
هماره در شغب از نغمه های خوش الحال
بعیش او همه خوبان باغ، در عشرت
ببزم او همه اطفال راغ، دست افشان
زخیری و سمن و سبزه و بنفشه و سرو
ز سوری و گل و شمشاد و سنبل و ریحان
یکی چه سبزه بیکسو فتاده خرم دل
یکی چه سرو بیکپا ستاده رقص کنان
یکی چه نرگس مدهوش با هزاران چشم
یکی چه سوسن خاموش با هزار زبان
بدست باد صبا چاک زد بر سوائی
گل از غرور گریبان جامه تا دامان
بریخت باد چنان آبروی گل کز شرم
میان دکه عطار کرد رخ پنهان
بدست باد سحر گشت طره سنبل
چنان پریش که شد بوم و بر عبیر فشان
غرض که کرد بهار آنچه کرد و پنهان نیست
ز هیچکس که چه کرد او بگلشن و بستان
رسیده وقت کنون تا به پشت گرمی مهر
کشیم کینه دیرینه را از این کژ خوان
ترا مقدمه الجیش ساختم اکنون
که سوی رزم دهی خنک عزم را جولان
طلایه دارو عنان تاب شو بملک بهار
بکوب بام و در و دشت باسم یکران
بگیر تاج گل و تخت سبزه از دشمن
بده بغارت و یغما برسم کین خواهان
ز سبزه و سمن و ارغوان بکن جاروب
سرای باغ و بجز نوک خار هیچ ممان
سه مه امارت این مملکت ترا دادم
که کین کشی کنی از خصم ناکس نادان
پس از سه ماه بدان بوم و برکشم لشکر
بعدل و قسط ترازو نهم در آنمیدان
کنم عدالتی آنسان که روز و شب یکجو
بهم نچربد اندر دو کفه میزان
اگر قبول کنی مر ترا کنم سردار
و گرنه همچو بهارت زتن بر آرم جان
تموز خواند چه فرمان پادشاه خریف
ز جای جست و بر آمد بکومه شهلان
گرفت رایت زرین مهر از جوزا
ز کینه زد علم زرنگار در سرطان
ز برق شعله خنجر بکینه آتش زد
بصحن گلشن و گلزار و ساحت بستان
مهی بجنگ و جدل لشگر بهار و تموز
ز قهر و کینه خروشان چو قلزم جوشان
بجنگ اول شد کشته ارغوان و سمن
ولی ز سبزه بگلزار مانده بود نشان
که بهر نصرت جیش تموز، شاه نجوم
کشید تیغ و تکاور براند در میدان
بکین غزاله گردون بسان شیر عرین
بعزم رزم، ابر پشت شیر شد غژمان
بسوخت با تف شمشیر خرمن سبزه
چنانکه دودش برشد بگنبد کیوان
بریخت خون بهار و بسوخت پیکر او
بباد رفتش خاکستر از تن بیجان
کنون ز تابش خورشید از دل گلشن
بجای سبزه دمد برگ خنجر بران
چنان بتافت ز گرما بمغز چرخ خیال
که شیر ابر بخوشید جمله در پستان
عجب نباشد اگر در مشمه اصداف
گهر دو باره شود باز قطره نیسان
عجب نباشد اگر در قراره ارحام
جنین دوباره شود باز نطفه انسان
چنان ز گرما خوشیده خون بهر رگ و پی
که همچونی بدمد ناله ارزگ شریان
بجای خوی ز تن مام بسکه جوشد خون
غذا نماند از بهر بچه در زاهدان
نتافته تف آتش بکوره حداد
که آب گردد یکباره پتک با سندان
ز آسمان فکند آفتاب صبح و پسین
چو شخص سوخته در دجله خویش را عریان
ولی چه سود که از تاب گرمی اندر آب
شود چو ماهی بر تابه ناگهان بریان
عجب نه ماهی در دجله گر شود پخته
که همچو دیگ بر آتش شد از هوا جوشان
شد از سه ماهه مه از تاب شعله خورشید
ببزمگاه فلک بره حمل بریان
بباده تر نتوان کرد بهر عیش دماغ
از این قبل که بود کار تنگ بر مستان
عجب نباشد اگر آبگینه گردد آب
ز تابش می و گرمای فصل تابستان
بروز می نتوان نوش کرد لیک بشب
بگاه فرصت بتوان سه چار استیکان
که روز سامره است ار چه آتش دوزخ
بود شبش بمثل همچو روضه رضوان
بگاه آنکه کند ماه میل سوی غروب
شود چه کشتی سیمین بسوی بحر روان
بگاه آنکه نسیم صبا ز نفحه صبح
دهد بهر دل افسرده از تنفس جان
بوقت آنکه شمیم وفا ز طره دوست
برد پیام بعشاق خسته از هجران
هنوز یکنفس از عمر شب بود باقی
که باد و باده کند زنده خاطر پژمان
هنوز صبح نخندیده خنده ساغر
سزا بود که شود مهر می در او تابان
نهان ز چشم سکندر بظلمت شب تار
توان چه خضر رسیدن بچشمه حیوان
بآب چشمه حیوان می توان ره برد
هنوز حضرت ملا خضر نگفته اذان
هنوز نا شده گرم چرا غزاله چرخ
هنوز نا زده سر از افق دم سرحان
چه روز عمر بود تنگ و خنک فرصت لنگ
ز دست داد نشاید صبوحرا دامان
علی الخصوص که آید زره بیکنا گه
مهین مبارک مه حضرت مه رمضان
که هر که باده در این مه کشد بفتوی شرع
سرش بجای سبو بشکنند بی تاوان
می دو ساله بهر روز و سال و ماه خوش است
بویژه در شب و در روز نیمه شعبان
شبی که چرخ برین با دو صد هزاران چشم
بسوی خاک کند تا سحر نظر حیران
شبی که نرگسی از دیده مسیح شگفت
در او که عرش الهیست کشت نرگس دان
شبی که غنچه ای از باغ احمدی شد باز
که آفرینش گشت از رخش بهارستان
شب ولادت ختم ولایت آیت حق
تمام جلوه واجب بصورت امکان
ملک بدرگه او کیست بنده درگاه
فلک بخرگه او چیست هندوئی دربان
بنزد قبه او هفت چرخ مسند گاه
به پیش خیمه او نه سپهر شاد روان
دمد بجای گهر از دلش رخ خورشید
اگر بیحر کفش غوطه ای خورد عمان
بسوی نقطه ذاتش خرد نیابد راه
شود چه پرگار ار تا بحشر سرگردان
فضای چرخ شود تنگ چون دل دشمن
سمند عزمش اگر گرم رو کند جولان
خیال قهرش اگر بگذرد بصحن چمن
دو چشم نرگس از خاک سر زند گریان
نسیم لطفش اگر سوی آتش دوزخ
برید قهرش اگر سوی روضه رضوان
گذر کند، شود از لطف چشمه کوثر
سفر کند، شود از قهر شعله یزدان
ز لطف وجودش این قطره ایست از دریا
ز قهر و کینش این رشحه ایست از عمان
شها توئی که گدای در تو باج و خراج
ستاند از سر قیصر و ز افسر خاقان
ببزمگاه تو عالم تمام یک قندیل
ببارگاه تو هرنه سپهر یک ایوان
جهان بدست تو چون صید در کف صیاد
فلک بشست تو چون گوی در خم چوگان
که بر وجود تو برهان طلب تواند کرد
که بر وجود جهان سر بسر توئی برهان
اگر ز چشم جهان گشته ای نهان چه عجب
چرا که هست جهان چشم و تو درار انسان
تو مبدئی و جهان از وجود تو مشتق
که همچو مصدر و دروی نهان شدی ز عیان
بگردن مه گردون در افکنی زنجیر
چه رای حزم تو باشد ز رشته کتان
مگر زخون دل خصم داغدار تو آب
خورد که روید در باغ لاله نعمان
حدیث مدح تو یکروز بر دهانم رفت
که بوی مشک مدام آیدم همی زدهان
بیان وصف تو یکبار بربنانم رفت
که تا بحشر گهر ریزدم همی زبنان
رسید عمر بپایان شها و قصه ما
هنوز هست ز هجر رخ تو بی پایان
شود که این شب هجران سجر شود روزی
که آفتاب ز طرف افق شود تابان
بتاب چهره، ای آفتاب روز افروز
که نور گیرد از مهر چشم شبکوران
ز انتظار تو شد دیده سپهر سپید
ز فرقت تو بود قلب چرخ در خفقان
کنم ز دست غمت چاک هر شبی بسحر
بسان صبح گریبان جامه تا دامان
چه روز گردد بار دگر رفو آرم
دریده چاک گریبان بسوزن مژگان
بدست دزد دهی گنج چند بی گنجور
بکام گرگ نهی گله چند بی چوپان
فتد که روزی چون چرخ در رکاب تو من
بخواجه تاشی فتح و ظفر شوم پویان
ز آفتاب بسر بر نهم یکی مغفر
هم از ستاره بتن بر کشم یکی خفتان
بسان جم که کند جایگه بمسند باد
شوم سوار ابر پشت کوهه شهلان
شوم برخش بدانسان که هر که نشناسد
گمان کند که بود راست رستم دستان
ز کهکشان فکنم تاب داده ای پرچین
ز ماه نو بکشم آب داده ای بران
بدست، شعله جواله ای مرا زو بین
بشست، آتش سیاله ای مرا پیکان
ز تیغ مهر حمایل کنم یکی شمشیر
ز قوس چرخ بپشت افکنم یکی کیوان
بپای خنک تو از برق تیغ آتشبار
هزار سامری و گاو زر کنم قربان
بهر کجا که نهم رو بسوی صف عدو
بسان سیل ز بن بر کنم همه بنیان
اگر بخندد حضمت مگوی خنده، که چون
کفیده مار ز غم بر جگر نهد دندان
اگر چه نیست مرا این شجاعت و قدرت
اگر چه نیست مرا این جلادت و امکان
شود ز مهر تو یکذره مهر عالمتاب
شود ز لطف تو یک قطره بحر بی پایان
وگر که هیچ نیاید زمن، همینم بس
که پیشه مدح تو سازم همیشه چون حسان
شها، مها، ملکا، دادگسترا، دارم
ز جور چرخ جفا پیشه خاطری پژمان
شکایتی است مرا از که، بنده تو فلک
حکایتی است مر از که، رانده تو جهان
فلک که باشد دانا گداز و دون پرور
مرا چرا بگدازد مگر نیم نادان
ولیک گردد اگر نصرت توام یاور
چه کینه ها کشم از چرخ کوژ پشت کمان
سمند قهر بتازم بساحت گردون
کمند عزم در آرم بگردن کیوان
ز هم بپاشم یکسر بروج این گنبد
بهم بکوبم یکره قصور این ایوان
چنان فسرده شها خاطر از قریحه نظم
که لال گشته چو سوسن بصد هزار زبان
ولی بعزم مدیح توام شود بر تن
ز شوق هر سر موصد هزار کلک و زبان
شوم قصیده سرا چون بقصد مدحت تو
سبق برد قلمم را شریطه از عنوان
کجا مجال نوشتن که لفظ از خامه
عنان رباید از شوق و معنی از تبیان
همیشه تا که بود سبزه خیز فضل بهار
هماره تا که بود برگ ریز وقت خزان
محب روی تو خندان چه برق در آزار
عدوی جاه تو گریان چه ابر در نیسان
شها قبول کن از بنده وز نصرالله
که هر دو ببده یکدرگهیم و یکدیوان
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۸ - مخمس در تضمین قصیدهٔ منوچهری
ایدون که جهان تیره تر از پر غراب است
وقت من از اندوه وز تیمار خراب است
چشم من از اندیشه این رنج پر آب است
«کامد شب و از خواب مرا رنج و عذاب است
ایدوست بیار آنچه مرا داروی خواب است»
هشدار که چون صورت دیوار نباشی
نقشی عبث از پرده پندار نباشی
نه زنده و نه مرده چو بیمار نباشی
«چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
این را چه دلیل آری و آن را چه جواب است»
من نیستم آنکس که کند خواب اسیرم
وز خواب رود سوی فلک بانگ نفیرم
من از قدح می نفس خواب بگیرم
«من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده چه مزد و چه ثواب است»
من اشک غم از دل بمی ناب زدایم
من با قدح باده رگ خواب گشایم
کی دیده دو چشم تو که من خواب نمایم
«من خواب ز دیده بمی ناب ربایم
آری عدوی خواب جوانان می ناب است»
طرف چمن و باغ و لب کشت و لب آب
وقت سحر و فصل بهار و شب مهتاب
با ناله مرغ سحر و زمزمه آب
«سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آنرا که بکاخ اندر یک شیشه شراب است.»
دارم عجب از مرد که با دانش و فرهنگ
بیگانه زید یکنفس از باده گلرنگ
روزی بشب آرد که بساغر نزند چنگ
»وین نیز عجبت تر که خورد باده بی چنگ
بی نغمه چنگش بمی ناب شتاب است.»
بی مشغله کودک نبرد ره بسوی خواب
بی زمزمه دانا نکند رو بمی ناب
کی مرد، قدح نوش کند بی دف و مضراب
«اسبی که صفیرش نزنی مینخورد آب
نه مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است.»
دیوانه بود مرد که بیهوده کشد درد
بیهوده بود کار که جز باده کند مرد
در میکده جز باده گساری نتوان کرد
« نه نقل بود ما را نه دفتر و نی نرد
کین هر سه در این مجلس ما دور صواب است.»
ما بیخردان بیخود و سرمست و خرابیم
نز دفتر دانش نه ز دیوان حسابیم
پیش آر کتابی که نه ما مرد کتابیم
« ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شراب است و کباب است و رباب است»
امروز بتا موسم دلخواه ربیع است
روز می و وقت چمن و گاه ربیع است
هم فصل ربیع آمد و هم ماه ربیع است
بخ بخ زربیعی که بهمراه ربیع است
بی باده چنین روز نشستن نه صواب است
ایدون که دل دوست ز دشمن شده ایمن
بر خیز و بزن ساغری از کله دشمن
بنشین و بده باده ای از خون هریمن
کامروز سلیمانراست بر تخت نشیمن
کامروز هریمن را زی تخته شتاب است
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
ای جان و سر حبیب و ایمان حبیب
ای درد دل حبیب و درمان حبیب
تو جان همه عالمی، آزرده مباش
اندوه تن تو باد بر جان حبیب
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
جامی و حریفی دو و بزم طربی
عناب لب بتی و بیت العنبی
با طلعت و زلف یار، روزی و شبی
این است اگر عیش جهان میطلبی
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
در کعبه و در دیر مرایار توئی
مقصود من از سبحه و زنار توئی
مغبچه مست و صوفی سبحه بدست
در خانقه و خانه خمار توئی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴
برای آنکه ظاهر گردد اسما
تجلی می کند حضرت به اشیا
بجز ذات و صفاتش نیست موجود
من و اوئیم با هم هر دو تنها
منم خال سیاه روی ماهش
میان چین زلفین مسما
جز او معروف و عارف گونه بینی
یکی بنمایدت اسم مسما
دو عالم از وجود اوست موجود
چو ماه از مهر و خار از سنگ خارا
ز تقلیب ظهور آن ذات شارح
گهی پنهان نماید گاه پیدا
ز غیر خود تبرا در ازل کرد
بوصل خویشتن دارد تولا
منزه باشد او از نفی و اثبات
چه حاصل شد بگو از لا و الا
به یاد قد او از خویش انسان
چو حرف اولین می باش یکتا
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵
ما ذره‌ایم پیشت ای آفتاب جان‌ها
خوردم قسم به رؤیت و اللیل و الضحهیا
او را که علم قاصر از کنه ذات پاکست
سبحان من عرفنا ذکر زبان اشیا
خوانندگان قرآن جز لفظ می‌ندانند
عمری به سر دویدم اندر میان قرا
در مکتب خیالت خوانند ابجد عشق
گر فاضلند و کامل گر ناقصند و دانا
از آه ما سحرگاه آتش به عالم افتاد
مرغان کباب گشتند در باغ آشیان‌ها
در دیده‌ها نشینی تا روی خود ببینی
گفتی حکایت خود در کام و در زبان‌ها
تو جان جان جانی در منزل خیالت
چون آفتاب رفتی در جوف آسمان‌ها
گفتی به سوی ما آی بگذر ز دین و دنیا
از حضرت تو آید بر گوش و جان نداها
جانم بسوخت از غم ای پادشاه اعظم
کوهی خسته‌دل را دریاب یا الها
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶
جهت مر جسم را باشد نه جان را
مکن محبوس دریای روان را
مرکب کی بود ذات بسیطه
نظر بگشا ببین عین عیان را
به جز هستی واجب ممتنع دان
چو ممکن گفته‌ای هردو جهان را
به حسن خود شود عاشق به هر روی
به چشم او شناس آن دل‌ستان را
به غیر از آب صافی هیچ نشناس
گل سرخ و سفید و ارغوان را
در این بستان چو سر از یاد هو رفت
انا الحق دان نفیر بلبلان را
چو کوهی شد فنا از خود به کلی
نشان گم کرد و دید آن دل‌ستان را
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
خوانده ام از عنده ام الکتاب
آیه طوبی لهم حسن المآب
باز گشتم بسوی آن حضرت
چون شنودم ز حق الیه متاب
لمن الملک گفت حسن و رخش
کرد از خود سئوال و داد جواب
ماه و خورشید خاک آن کوبند
شد بر آن در اقل ما فی الباب
به کلام فصیح حضرت حق
میکند با حبیب خویش خطاب
تا به بخشد مرا وصال ابد
کرم و لطف اوست بی پایاب
مطلب گفت غیر ما از ما
چه عطا به ز دیدن وهاب
عشق در جان ما جمال نمود
چون بدرگاه دل شدم بواب
همچو خورشید صبحگاهی بود
آن مه بدر کرد رفع حجاب
شاهد غیب گوش دل ما لید
گفت بی ماجری شدی درخواب
چون رسیدی به آفتاب قدیم
برگذر کوهیا ز آب تراب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
شام معراجی که زلف یار ماست
قاب قوسین ابروی آنمه لقا است
وهوه معکم گفت ای دل درنگر
تا نه پنداری که او از جان جدا است
نحن اقرب آیتی بس روشن است
یعنی او نزدیکتر از ما بما است
آفرینش ظل ممدودوی است
او بر اشیاء علی العرش استواست
اسم الهادی بدان ای راه رو
دوست ما را جانب خود رهنما است
از سرای امهانی شو برون
من رانی دان که قول مصطفی است
هیچ میدانی علی عینی چه بود
مردم چشم همه جانها خدا است
چون خدا پرورد کوهی را بلطف
روز و شب ذکر زبانش ربنا است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
رندی و شب روی به دو عالم چکار ماست
شکرخدا که دلبر عیار یار ماست
در شام زلف یار چه احیا کنیم شب
گوید بروز وصل که شب زنده دار ماست
بر ما چو خضر شد صفت و ذات و اسم و فعل
شد امن دل که ذات حقیقت حصار ماست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تا چو عکس چشم آن مه روشنی عین ماست
خط و خال او سواد الوجه فی الدارین ماست
و هو معکم گفت ایدل چشم جان را برگشای
تا نپنداری که آن جان جهان از ما جداست
جمله ذرات انا الحق گوی چون منصور دان
در زمین و آسمان پیوسته این صوت و صداست
هر دو عالم سایه سر سرفراز من است
چند چون قمری توان گفتن که کوکو در کجاست
اعتبارات و تعینها حجاب راه نیست
هست این‌ها نیستی پیوسته هستی خداست
کل شی هالک الا وجهه دانی که چیست
یعنی جز هستی ذات پاک او دیگر فناست
آدمی دید است گر تو آدمی روشن ببین
آن حقیقت را که می‌جویند نور دیده‌هاست
حق الست و ربکم گفت و بلی گفتیم ما
زان بلی جان‌های مشتاقان او اندر بلاست
شیئی لله دارم از خورشید روی او چو ماه
وقت انعام است کوهی زانکه شاهم پیشواست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
موج دریا نیست دریا عین ما است
همچو خورشیدیکه عین ذره ها است
دیده دل درگشا و درنگر
در دل هر قطره صد بحر از هوا است
کل یوم هو فی شانش کلام
گاه سلطان است و گه رند و گداست
ماه رویش روشنی عالم است
چشم جانرا خاک پایش توتیا است
بحر وحدت را نمی باشد گران
نه فلک با هر دو عالم موج ها است
کل شیئی هالک الا وجهه
جمله عالم فانی و باقی خدا است
همچو کوهی باش خرمن سوخته
هر دو کون از عشق آن درکهرباست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
میان ما و او ره در میان است
مقام او بجز در عین جان است
مراد از نحن اقرب قرب جان است
مقرب شو که این قرب مکان است
نباشد در جهان یکذره موجود
اگر چون آفتاب آن مه عیان است
عدم دان جز وجود ذات بیچون
در این حضرت زمین و آسمان است
نه اشیا باشد و نه نطق اشیا
اگر در نطق اشیا او زبان است
به ذات پاک او دیدیم روشن
بحمد الله که کوهی در میان است