عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - این قصیده در تعریف چهره ابوالمنصور جهانگیر پادشاه گفته شده
روشن شود ز فر شهنشاه بارگاه
با آفتاب چهره بدل کرده پادشاه
عالم ز تاب چهره خسرو منورست
قرص قمر مجو ازو نور خور مخواه
دستار بی کلاه به سر زان نهد ملک
تا کج به عهد او نرود گوشه کلاه
گویند خلق مشتری آید ز آسمان
پیچد سحر عمامه زرین به فرق شاه
نی نی طلای دست فشار آورد حکیم
خسرو کند ترنج زرش بر فرازگاه
سیاره و ثوابت این کارخانه را
دانی ز وقت شام هنر چیست تا پگاه؟
خیط الشعاع تاب دهند و به هم تنند
تا صبح تار و پود برندش به کارگاه
چون صبح موج آب زرش را نظر کند
دوش و بغل ز شوق گشاید پی شناه
بر هر زمین که عطر نسیمش گذر کند
خوش بوی تر ز سنبل و نسرین دمد گیاه
دستار زرنگار شه ز جعد سنبلش
شد رشگ مهچه علم و پرچم سیاه
غمگین به خاطر ار گذراند خیالشان
یابد شمیم عنبر و گل از نسیم آه
بادام فارس و روغن گل های هندبو
دارند بهر همدمی عطرشان نگاه
ظاهر کنم که شبه گل آفتاب نیست
سنجیده کن به طره دستار شه نگاه
می خواست تا گل از سر خود بر سرش زند
از کار ماند پنجه خور در میان راه
وصفش بس این که از دو جهان برفراختست
سر در پناه سایه او شاه دین پناه
بحر سلیم شاه جهانگیر نور دین
اکلیل ملک، فرق دول، سایه اله
آن را که او به سر کله سروری نهد
از بار آسمان نشود قامتش دو تاه
کاود اگر کسی شکن عقد چهره اش
بیش آید از خزینه قارون به مال و جاه
دیدم فراز چیره خسرو مثال او
پنداشتم که دیده احول دو دیده ماه
معلوم شد که چیره مکرر نموده است
تا اهل شرک را به درد آرد ز اشتباه
آویخته ز جبهه احباب عکس خویش
تا جز به سوی او نبود سجده جباه
سرمایه ایالت تسخیر عالمست
آن را که شه به سرنهد این چیره سیاه
بیند اگر به هم شده تحریر مصرعی
امید هست شه ننهد بر کسی گناه
لرزان ز بیم کرده رقم شمس اعظم است
بر حاشیه به آب طلا عبده فداه
خوش آن که محو چیره شاه جهان شود
گردد به گرد سر چو نظیریش هر پگاه
تاکس به روز زهره و پروین ندیده است
بر سقف زرد نرگسه و سبز بارگاه
باشی درین حدیقه رنگین بنای و نوش
پروین ز فرق و سنبل و نسرین به روی گاه
با آفتاب چهره بدل کرده پادشاه
عالم ز تاب چهره خسرو منورست
قرص قمر مجو ازو نور خور مخواه
دستار بی کلاه به سر زان نهد ملک
تا کج به عهد او نرود گوشه کلاه
گویند خلق مشتری آید ز آسمان
پیچد سحر عمامه زرین به فرق شاه
نی نی طلای دست فشار آورد حکیم
خسرو کند ترنج زرش بر فرازگاه
سیاره و ثوابت این کارخانه را
دانی ز وقت شام هنر چیست تا پگاه؟
خیط الشعاع تاب دهند و به هم تنند
تا صبح تار و پود برندش به کارگاه
چون صبح موج آب زرش را نظر کند
دوش و بغل ز شوق گشاید پی شناه
بر هر زمین که عطر نسیمش گذر کند
خوش بوی تر ز سنبل و نسرین دمد گیاه
دستار زرنگار شه ز جعد سنبلش
شد رشگ مهچه علم و پرچم سیاه
غمگین به خاطر ار گذراند خیالشان
یابد شمیم عنبر و گل از نسیم آه
بادام فارس و روغن گل های هندبو
دارند بهر همدمی عطرشان نگاه
ظاهر کنم که شبه گل آفتاب نیست
سنجیده کن به طره دستار شه نگاه
می خواست تا گل از سر خود بر سرش زند
از کار ماند پنجه خور در میان راه
وصفش بس این که از دو جهان برفراختست
سر در پناه سایه او شاه دین پناه
بحر سلیم شاه جهانگیر نور دین
اکلیل ملک، فرق دول، سایه اله
آن را که او به سر کله سروری نهد
از بار آسمان نشود قامتش دو تاه
کاود اگر کسی شکن عقد چهره اش
بیش آید از خزینه قارون به مال و جاه
دیدم فراز چیره خسرو مثال او
پنداشتم که دیده احول دو دیده ماه
معلوم شد که چیره مکرر نموده است
تا اهل شرک را به درد آرد ز اشتباه
آویخته ز جبهه احباب عکس خویش
تا جز به سوی او نبود سجده جباه
سرمایه ایالت تسخیر عالمست
آن را که شه به سرنهد این چیره سیاه
بیند اگر به هم شده تحریر مصرعی
امید هست شه ننهد بر کسی گناه
لرزان ز بیم کرده رقم شمس اعظم است
بر حاشیه به آب طلا عبده فداه
خوش آن که محو چیره شاه جهان شود
گردد به گرد سر چو نظیریش هر پگاه
تاکس به روز زهره و پروین ندیده است
بر سقف زرد نرگسه و سبز بارگاه
باشی درین حدیقه رنگین بنای و نوش
پروین ز فرق و سنبل و نسرین به روی گاه
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - این قصیده در راه مکه معظمه بعد از غارت سارقان مذیل به مدح نواب محمد عزیز اعظم خان منظوم شده
کس به مشهد پروانه ام نماید راه
که خون بمسل من نیست زیب این درگاه
به دست و خنجر او صد هزار اسماعیل
به خون خویش نویسند: عبده و فداه
به هر قدم که روم پیش دورتر افتم
که وحشی است غزل و کمند من کوتاه
هنوز ناشد گامی به سوی او نزدیک
هزار مرحله در خون دل شدم به شناه
به گرد وادی این ره نمی توان گشتن
ز وهم عقده او شیر می شود روباه
یکی ز قافله پس مانده از دلیل ضعیف
یکی به بادیه گم گشته از قیاس تباه
ز کشته گشته بیابان پر و نشسته درو
به شکل ماتمیان کعبه در لباس سیاه
صفا ز محنت این تیه غصه می آرم
چو آهن از دم مصقل چو نقره از دل کاه
به حسن غارت خود ناز بیشتر دارم
ز چشم شوخ که ره می زند به حسن نگاه
امیدوار به عجز خودم که آسان تر
ز پا فتاده این ره رسد به منزلگاه
مبر امید که گامی به پای توفیقست
اگر به مرحله یک فرسخست اگر پنجاه
رسیدگان حقیقت نشسته در سیراند
درآن مقام که سالک همی رسد گه گاه
ز بس که تارک مغرور خاک ره شده است
زبان عذر بروید زمین به شکل گیاه
بنه کلاه و کمر گر سر سفر داری
که راه سخت مخوفست و روز بس کوتاه
هزار بار خرد گفت هان به حرمت رو
که نیست جای قدم در ره از نشان جباه
تو خیره توسن جهل و غرور می تازی
به حضرتی که به سر می رود سپهر دوتاه
متاع بتکده داری به سوی کعبه مبر
سر معامله داری ز حج قبول مخواه
من از فریب طمع در جواب می گفتم
که سعی و طوف حرم را زیان ندارد جاه
نگشتم از روش خویش تا برآوردم
به جای نعره لبیک بانگ واویلاه
من از کمینگه دولت مراد می جستم
نشانه تفکرم کرد بخت دولتخواه
ز حسن تربیت فطرتم چه سود که هست
به هر ترقی او آفتی مرا در راه
حیات نقد عزیزی دهد به باد فنا
به هر قدم که کشد یوسفی نفس از چاه
فلک غنیمت عمرم برون برد همه شب
بدان کمند که در روزنم بتابد ماه
قضا به وقت خوشم کرد آن ستم که نکرد
خزان به سایه بید و صبا به برگ گیاه
کجاست جذبه حبل المتین توفیقی؟
که تار طاقتم از بار چرخ شد یکتاه
به سیر مروه و طوف مدینه مشتاقم
کجاست جاذبه ای؟ یا رسول واشوقاه
دلم ز هند و سموم نگر گداخته شد
در آرزوی نشابورم و شمال هراه
گرم به مخلب طایر توان برون آورد
ز چنگ هند جگرخواره یا نبی الله
بشو چو دیده اعرابیم به شیر سفید
که همچو مردمک هندویم به خاک سیاه
تویی که در شب اسری گذشتی از کونین
چنان که بگذرد از مردمان دیده نگاه
براق برق عنان توبی چرا طی کرد
رهی که داشت مه سنبله میاه و گیاه
به دلو ماه عطارد گلاب می افشاند
حمل به نغمه ناهید می نمودش راه
اسد به خنجر مریخ شد عنان گیرش
که آفتاب به پایش فکنده بود کلاه
ز بیم حدت مریخ مشتری آورد
به منزل زحلش آن غلام بی اکراه
گذشت از ملکوت و ملک تکاور تو
که گشت دست دو کون از رکاب او کوتاه
عنان به پایه کرسیش بستی و رفتی
چنان که این قدمت زان قدم نشد آگاه
نشان پای تو بر رهگذار دیده بیافت
که تاج فرق خودش ساخت عرش والاگاه
حدیث دل ز دل و وصل جان ز جان برخاست
که بود رؤیت و گفتار بی عیون و شفاه
گشاده شد درجنت به روی بی برگان
به نزد حق چو گشودی لب شفاعتخواه
سر تفاخر کرسی ز دوش عرش گذشت
کف قدوم تو سودند بر جبین و جباه
به هم ز شوق سرودند کاین همان شخص است
که نور او به جهان داده این جلالت و جاه
ملک به سجده گل سر فرو نمی آورد
سپهر صورت فضلش نگاشت بر درگاه
بدن ز رشحه رحمت به هم نمی آمیخت
جهان نوید وفاقش فکنده در افواه
به صدق دعوت حق او شهادت آورده
ز بعد اشهد ان لا الاه الا الله
ز بس بلند بود همتش گه بخشش
گنه برند برش عاصیان به عذر گناه
سبک عتاب شفیعا! گران خطا بخشا!
که هست مهر تو طاعت فزای و عصیان کاه
تو را که قدرت قرب این بود نجاتی ده
مرا که ظلمت شب می فزایم از دم آه
به قدر خود که مرا همت بلندی ده
که سر فرود نیارم به صدر و منصب شاه
ز هند سفله به جز سفلگی نمی زاید
کراهتست همه حاصل طبیعت و آه!
بضاعت ره دین داده ام به غارت کفر
ز من مربی دین را که می کند آگاه
ستون شرع محمد عزیز اعظم خان
پناه دین نبی پاس دار قول الاه
نمود بدرقه همتش مدد ورنه
هزار گونه خطر بود شرع را در راه
در آن دیار که خورشید فصل او تابد
به ذره درزند آتش فروغ سایه جاه
سپهر و هرچه خدا آفرید سایه تست
شبیه نیست تو را لا الاه الا الله
به خوف گاه نبوت حمایت تو رسید
وگرنه یوسفش افتاده بود اندر چاه
ز طبع و رای تو خورشید آسمان دارد
همان حجاب که اشباه دارد از اشباه
به شیر بیشه گردون دلیر حمله کند
گر آهویی خورد از وادی تو آب و گیاه
متاع دهر نمی ارزد التفات تو را
به سلطنت فکنی سایه از سر اکراه
اگر به هم نکشد همت تو چین جبین
ز نه فلک به سرش برنهد زمانه کلاه
وگر تو نقد شب و روز را به خرج دهی
زمانه کیسه کند خالی از سفید و سیاه
به رای از ملکان ملک آن چنان گیری
که باد از نفس کهربا رباید کاه
ندیده هیبت تو در نبرد روی غنیم
ندیده دولت تو در مصاف پشت سپاه
چو آتش که به خود در تن چنار افتد
کند عدوی تو را قطع نسل قوت باه
به عهد دولتت آن را که دل غمین گردد
چو ریسمان سیاست به حلق پیچد آه
ز همت تو چه گویم امل دراز شود
به سایه تو چو آیم سخن شود کوتاه
بهار طبع امیرا که در حدیقه ملک
نگشته سرو تو از بار «من خلق » دوتاه
سپهر منزلتا بر درت «نظیری » را
نماز شام مصیبت دمید صح پگاه
مخند گر شب ماتم نشاط عید کند
که دیده است به سلخ حیات غره ماه
به درگهت ز بد و نیک داد ازان دارد
که دیده مسند پاداش و بند پادافراه
سخن که خسته افتاده می کند بپذیر
که لخت دل به رخ بسترست و گل درگاه
رخیست غرقه به خونم نثار درگه تو
سزای سکه برآورده ام زری از کاه
امید هست که بر درگه کریم کنند
قبول هدیه ناچیز و تحفه مزجاه
به گوشه نظر التفات محتاجم
به زارییی که توان کشتنم به نیم نگاه
ز بی بضاعتی خود چنان هراسانم
که بهر توشه ره بازگردم از درگاه
به سیل مرحمت از خاک ذلتم بردار
که همچو ماهی عطشان فتاده ام در راه
همیشه تا نشود کشته شمع مهر از باد
مدام تا نشود تیره روی روز از آه
شکوه روی تو آرایش کلاه تو باد
چو نور ماه که بر آسمان زند خرگاه
چراغ عمر تو پرنور تا صباح نشور
که روشنست به نور تو شرع را بنگاه
که خون بمسل من نیست زیب این درگاه
به دست و خنجر او صد هزار اسماعیل
به خون خویش نویسند: عبده و فداه
به هر قدم که روم پیش دورتر افتم
که وحشی است غزل و کمند من کوتاه
هنوز ناشد گامی به سوی او نزدیک
هزار مرحله در خون دل شدم به شناه
به گرد وادی این ره نمی توان گشتن
ز وهم عقده او شیر می شود روباه
یکی ز قافله پس مانده از دلیل ضعیف
یکی به بادیه گم گشته از قیاس تباه
ز کشته گشته بیابان پر و نشسته درو
به شکل ماتمیان کعبه در لباس سیاه
صفا ز محنت این تیه غصه می آرم
چو آهن از دم مصقل چو نقره از دل کاه
به حسن غارت خود ناز بیشتر دارم
ز چشم شوخ که ره می زند به حسن نگاه
امیدوار به عجز خودم که آسان تر
ز پا فتاده این ره رسد به منزلگاه
مبر امید که گامی به پای توفیقست
اگر به مرحله یک فرسخست اگر پنجاه
رسیدگان حقیقت نشسته در سیراند
درآن مقام که سالک همی رسد گه گاه
ز بس که تارک مغرور خاک ره شده است
زبان عذر بروید زمین به شکل گیاه
بنه کلاه و کمر گر سر سفر داری
که راه سخت مخوفست و روز بس کوتاه
هزار بار خرد گفت هان به حرمت رو
که نیست جای قدم در ره از نشان جباه
تو خیره توسن جهل و غرور می تازی
به حضرتی که به سر می رود سپهر دوتاه
متاع بتکده داری به سوی کعبه مبر
سر معامله داری ز حج قبول مخواه
من از فریب طمع در جواب می گفتم
که سعی و طوف حرم را زیان ندارد جاه
نگشتم از روش خویش تا برآوردم
به جای نعره لبیک بانگ واویلاه
من از کمینگه دولت مراد می جستم
نشانه تفکرم کرد بخت دولتخواه
ز حسن تربیت فطرتم چه سود که هست
به هر ترقی او آفتی مرا در راه
حیات نقد عزیزی دهد به باد فنا
به هر قدم که کشد یوسفی نفس از چاه
فلک غنیمت عمرم برون برد همه شب
بدان کمند که در روزنم بتابد ماه
قضا به وقت خوشم کرد آن ستم که نکرد
خزان به سایه بید و صبا به برگ گیاه
کجاست جذبه حبل المتین توفیقی؟
که تار طاقتم از بار چرخ شد یکتاه
به سیر مروه و طوف مدینه مشتاقم
کجاست جاذبه ای؟ یا رسول واشوقاه
دلم ز هند و سموم نگر گداخته شد
در آرزوی نشابورم و شمال هراه
گرم به مخلب طایر توان برون آورد
ز چنگ هند جگرخواره یا نبی الله
بشو چو دیده اعرابیم به شیر سفید
که همچو مردمک هندویم به خاک سیاه
تویی که در شب اسری گذشتی از کونین
چنان که بگذرد از مردمان دیده نگاه
براق برق عنان توبی چرا طی کرد
رهی که داشت مه سنبله میاه و گیاه
به دلو ماه عطارد گلاب می افشاند
حمل به نغمه ناهید می نمودش راه
اسد به خنجر مریخ شد عنان گیرش
که آفتاب به پایش فکنده بود کلاه
ز بیم حدت مریخ مشتری آورد
به منزل زحلش آن غلام بی اکراه
گذشت از ملکوت و ملک تکاور تو
که گشت دست دو کون از رکاب او کوتاه
عنان به پایه کرسیش بستی و رفتی
چنان که این قدمت زان قدم نشد آگاه
نشان پای تو بر رهگذار دیده بیافت
که تاج فرق خودش ساخت عرش والاگاه
حدیث دل ز دل و وصل جان ز جان برخاست
که بود رؤیت و گفتار بی عیون و شفاه
گشاده شد درجنت به روی بی برگان
به نزد حق چو گشودی لب شفاعتخواه
سر تفاخر کرسی ز دوش عرش گذشت
کف قدوم تو سودند بر جبین و جباه
به هم ز شوق سرودند کاین همان شخص است
که نور او به جهان داده این جلالت و جاه
ملک به سجده گل سر فرو نمی آورد
سپهر صورت فضلش نگاشت بر درگاه
بدن ز رشحه رحمت به هم نمی آمیخت
جهان نوید وفاقش فکنده در افواه
به صدق دعوت حق او شهادت آورده
ز بعد اشهد ان لا الاه الا الله
ز بس بلند بود همتش گه بخشش
گنه برند برش عاصیان به عذر گناه
سبک عتاب شفیعا! گران خطا بخشا!
که هست مهر تو طاعت فزای و عصیان کاه
تو را که قدرت قرب این بود نجاتی ده
مرا که ظلمت شب می فزایم از دم آه
به قدر خود که مرا همت بلندی ده
که سر فرود نیارم به صدر و منصب شاه
ز هند سفله به جز سفلگی نمی زاید
کراهتست همه حاصل طبیعت و آه!
بضاعت ره دین داده ام به غارت کفر
ز من مربی دین را که می کند آگاه
ستون شرع محمد عزیز اعظم خان
پناه دین نبی پاس دار قول الاه
نمود بدرقه همتش مدد ورنه
هزار گونه خطر بود شرع را در راه
در آن دیار که خورشید فصل او تابد
به ذره درزند آتش فروغ سایه جاه
سپهر و هرچه خدا آفرید سایه تست
شبیه نیست تو را لا الاه الا الله
به خوف گاه نبوت حمایت تو رسید
وگرنه یوسفش افتاده بود اندر چاه
ز طبع و رای تو خورشید آسمان دارد
همان حجاب که اشباه دارد از اشباه
به شیر بیشه گردون دلیر حمله کند
گر آهویی خورد از وادی تو آب و گیاه
متاع دهر نمی ارزد التفات تو را
به سلطنت فکنی سایه از سر اکراه
اگر به هم نکشد همت تو چین جبین
ز نه فلک به سرش برنهد زمانه کلاه
وگر تو نقد شب و روز را به خرج دهی
زمانه کیسه کند خالی از سفید و سیاه
به رای از ملکان ملک آن چنان گیری
که باد از نفس کهربا رباید کاه
ندیده هیبت تو در نبرد روی غنیم
ندیده دولت تو در مصاف پشت سپاه
چو آتش که به خود در تن چنار افتد
کند عدوی تو را قطع نسل قوت باه
به عهد دولتت آن را که دل غمین گردد
چو ریسمان سیاست به حلق پیچد آه
ز همت تو چه گویم امل دراز شود
به سایه تو چو آیم سخن شود کوتاه
بهار طبع امیرا که در حدیقه ملک
نگشته سرو تو از بار «من خلق » دوتاه
سپهر منزلتا بر درت «نظیری » را
نماز شام مصیبت دمید صح پگاه
مخند گر شب ماتم نشاط عید کند
که دیده است به سلخ حیات غره ماه
به درگهت ز بد و نیک داد ازان دارد
که دیده مسند پاداش و بند پادافراه
سخن که خسته افتاده می کند بپذیر
که لخت دل به رخ بسترست و گل درگاه
رخیست غرقه به خونم نثار درگه تو
سزای سکه برآورده ام زری از کاه
امید هست که بر درگه کریم کنند
قبول هدیه ناچیز و تحفه مزجاه
به گوشه نظر التفات محتاجم
به زارییی که توان کشتنم به نیم نگاه
ز بی بضاعتی خود چنان هراسانم
که بهر توشه ره بازگردم از درگاه
به سیل مرحمت از خاک ذلتم بردار
که همچو ماهی عطشان فتاده ام در راه
همیشه تا نشود کشته شمع مهر از باد
مدام تا نشود تیره روی روز از آه
شکوه روی تو آرایش کلاه تو باد
چو نور ماه که بر آسمان زند خرگاه
چراغ عمر تو پرنور تا صباح نشور
که روشنست به نور تو شرع را بنگاه
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - یک قصیده
ای جلالت خلوت از اغیار تنها ساخته
حکمت تو از کرم دی کار فردا ساخته
پرده از روی صفات ذات خود برداشته
آنچه پنهان بود در علم آشکارا ساخته
عقل کل بگشوده بر خورشید ذاتت روزنی
وز فروغش دیده هر ذره بینا ساخته
شحنه عشقت نشسته بر سر بازار کون
درسگاه عقل را دکان سودا ساخته
در بدایت عشق را از شور حسن انگیخته
وز ریاح انس انسان روح پیدا ساخته
عشق صورت کن سروده در طربگاه شهود
روح راه رقص بر آهنگ آوا ساخته
رقص خود از عشق دیده صوت عشق از شور حسن
پس خزیده از سماع و قطع غوغا ساخته
اندرین ره آن که منزل دیده و واصل شده
تا نهایت رفته و مقطع ز مبدا ساخته
عقل را بین کاندرین صحرای پرخوف و خطر
صید گنجشگی نکرده رام عنقا ساخته
بحر ژرف و، ریسمان کوتاه و، غواص اعجمی
وین قضا در قعر یم لؤلؤ لالا ساخته
راه بر شمشیر و شاهد در حصار آتشین
عشق عاشق را به رفتن بی محابا ساخته
کس نبیند بدر رخسار تو الا در حجاب
گرچه دل افزون دریده پرده اخفا ساخته
در ازل یک در بیضا کرده پیدا از وجود
در بیضا آب کرده بحر خضرا ساخته
دم زده بحر و پدید آورده ابر قطره بار
بسته قطره بحر پر لولوی لالا ساخته
کرده چندین صورت از یک جوهر اصلی پدید
یک حقیقت این همه شکل آشکارا ساخته
آفریده کل عالم را ز جزو نقطه ای
وی عجب کل جای در هر جزو اجزا ساخته
بی درون و بی برون بگرفت بیرون و درون
ماورای شیب و بالا شیب و بالا ساخته
نظم امکان و وجوب آورده افلاطون عشق
عقل نشکافد که این معنی معما ساخته
آن که شیرین گوست بر کج مج زبانان گو مخند
کاندرین پرده مگس آهنگ عنقا ساخته
داستان واجب و ممکن بجز یک حرف نیست
بر زبان آورده چون الکن مثنا ساخته
کرده خود وصف کمال ذات خود در هر زبان
ذات خود را در حجاب خویش گویا ساخته
گاه عذرا بوده و در کار وامق کرده ناز
گاه وامق گشته و با داغ عذرا ساخته
از کنار پیر کنعان یوسف صدیق را
خوار و سرگردان سودای زلیخا ساخته
هر که را آورده شور جذبه تو در سماع
جبه و جلباب هستی پاره در پا ساخته
چون هوا تو در خفایا چون سراب اندر نمود
از نمود ما وجود خود هویدا ساخته
ماییی ما در هوای خود نموده چون سراب
بی هوای خویش ما را برده بی ما ساخته
همچو آب زندگی پوشیده از ما روی ما
چون سراب از آب تو با رنگ و سیما ساخته
از که جز ذات تو این ایثار می آید که او
خویش را پوشیده ما را آشکارا ساخته
شکر این شفقت که گوید کز دو عالم ذات تو
گرچه بر سر آمده جا در سویدا ساخته
طبع احیا داده اشیا را به اکسیر وجود
حکمت ذرات عالم را مسیحا ساخته
گشته از دریای فضلت ابر رحمت قطره بار
باطن هر ذره را از علم دریا ساخته
در نهاد ما عبودیت سرشته از الست
نقش آب و خاک ما طوعا اطعنا ساخته
زاصل خلقت داده ما را علم بر هستی خویش
از ازل ما را به ذات خود شناسا ساخته
حکمتت از بهر احداث موالید ثلاث
کرده سفلی امهات و علوی آبا ساخته
هر یکی زان راست طبعان را دوات و خامه ای
داده از طبع و بنان مشغول انشا ساخته
خواسته بر جنس و نوع دفتر مجمل فصول
فصل و ابواب کتاب کل مجزا ساخته
قصه بر خود خوانده و از خود نوشته تا ابد
پاک از تکرار و سهو انشا و املا ساخته
بعد ازان انشا مرکب کرده با هم مفردات
شخص انسان انتخاب کل اسما ساخته
مشت خاکی را به تأثیر صفات خویشتن
اسم اعظم کرده و عین مسما ساخته
کنز اسرار الوهیت نموده هیکلی
نامش آدم کرده حرزش اصطفینا ساخته
تاج فخر علم الاسما نهاده بر سرش
بر سریر اسجدوا از عزتش جا ساخته
بهر انس او که وحشت داشت از حور و ملک
از صراع پهلویش ترکیب حوا ساخته
خطبه حوا و آدم بهر آیین نکاح
از ثنای خویش و نعت احمد انشا ساخته
در شهادت گفته نام مصطفا با نام خویش
علت غایی آدم آشکارا ساخته
عشقبازی بین که بهر یک شجر دهقان صنع
هشت خضرا آفریده هفت غبرا ساخته
گفته از حب حبیب خویش حرفی با عدم
عالم آسوده را پر شور و غوغا ساخته
ای جمالت آب ما را نار حمرا ساخته
خاک ما را برده و باد مسیحا ساخته
در تن ما می پرد جان در هوای وصل تو
بوی گل مرغ قفس را ناشکیبا ساخته
از پی اظهار قدرت طایران قدس را
حکمتت آورده و محبوس دنیا ساخته
صنعت بازیچه ای چندست و ما را همچو طفل
بهر دفع گریه مشغول تماشا ساخته
جادوی دنیا موالید مشعبد کرده جمع
رشته صد تو پدید از تاریکتا ساخته
رشته ها را همچو تار سحر کرده پر گره
هر دم از افسون یکی بسته یکی واساخته
عزت تو «عندنا باق » نوشته بر نگین
«انفدو ما عندکم » نقش رخ ما ساخته
هشت ثابت در مقام خویشتن دایم هوا
جنبش چرخش صبا کردست نکبا ساخته
هرچه از بحر و بر هستی برون آورده سر
خرج وجه «کل شیئی هالک الا» ساخته
کبریات از مغز چشم سالکان راه دین
در بیابان بهر زاغان خوان یغما ساخته
کلک استغنات هرجا خط بحرب الله زده
آیه «نصر من الله » کفر طغرا ساخته
هر کجا جباریت رخش جلال انگیخته
چهره اسلام گم در گرد هیجا ساخته
عاشقانت سینه بر شمشیر کافر می زنند
کز شهادت عشق تو اموات احیا ساخته
منکرانت تیغ بر فرق مجاهد می کشند
کز خطاشان لات و هبلی دست بالا ساخته
امر و نهی تست آن کاقرار و انکاری به او
مؤمن و عابد مطیع گبر خود را ساخته
زآهن یک کان به حکمت کبریای ذات تو
گاه سیف الله گه شمشیر ترسا ساخته
هشته از روی توجه رشته حبل المتین
کفر برقع بافته ایمان مصلا ساخته
گر نخندم در میان گریه کافر نعمتیست
داده غم وز یاد خود تریاق غم ها ساخته
ور نسازم آرزو کوتاه نافرمانی است
عشق را معمار عقل کارفرما ساخته
شادی و اندوه تو بر جان کس کوتاه نیست
هرکسی را جامه عشقت به بالا ساخته
راح روح آمیخته با دردی جسم و حاس
آفریده عشق کان می را مصفا ساخته
دمبدم انفاس رحمانی دمیده بر جهان
بلبل و گل را ازان گویا و بویا ساخته
وقت فکر از حسن اوصاف تو صید انداز عقل
پر ز آهوی معانی دشت و صحرا ساخته
ماه نخشب کرده طالع از چه روشندلان
یوسفان را بر سر آن چاه سقا ساخته
در خطا بگرفته دست ما به شفقت بارها
گرچه قادر بر خطا ما را به عمدا ساخته
داده وهم و حس و عقل وعشق چند اضداد را
زاب و خاک و باد و آتش جلد و اعضا ساخته
کرده چون زیق قوا را در گل حکمت نهان
پس به تکسیر هوا یک یک مجزا ساخته
از غش سفلی برآورده عیار پاک را
برده سوی علوی و اکسیرآسا ساخته
شسته زاب کوثر و تسنیم پاکش بارها
داخل اکسیر کل یعنی هیولا ساخته
عین جوهر کرده یک بار دگر اعراض را
نور جزوی متصل با نور اعلا ساخته
نور اول عقل کل لوح مبینش کرده نام
اصل اشیا ذات مولای مزکا ساخته
خواجه کونین و مقصود دو عالم مصطفی
آن که حقش محرم عرش معلا ساخته
پای بر افلاک از همت نهاده رفرفش
بر سر ره هیبتش جبریل را جا ساخته
زنده از «اوحی الی عبده » دل شب داشته
از «ابیت عند ربی » نزل احیا ساخته
تاج تکریم «لعمرک » حق نهاده بر سرش
خلعت تعظیم «لولاک »ش به بالا ساخته
رؤیت «خیرالهدی حق الیقین »ش کرده دل
بر «صراط المستقیم »ش عقل دانا ساخته
در شهادت کرده حق نامش ردیف نام خویش
پس به ذکر آن جدا مؤمن ز ترسا ساخته
فکر نعتش سوخته ما را به داغ مفلسی
عقل ما را خشک مغز از دود سودا ساخته
گر به حق بستایمش شرکست الحاد و حلول
ور به وصف خلق از همتاش یکتا ساخته
پس همان گویم که در فرقان و انجیل و زبور
بر زبان انبیا جبریل گویا ساخته
ای وجود از نور تو ذرات پیدا ساخته
عقل کل را پرتو ذات تو بینا ساخته
نور تو فایض شده بر عقل طالع گشته روح
نور تو وارد شده بر نقش دنیا ساخته
کوکب نور تو اشیا را شده اصل الاصول
خلق نامش حب خضرا در بیضا ساخته
فیض این نورت به تسلیم ملایک کرده خاص
فیض این نورت به جن و انس مولا ساخته
سید اولاد آدم جبرئیلت خوانده نام
«رحمة للعالمین »ت حق تعالا ساخته
موج حکمت در دل از «عین الیقین »ت کرده جوش
چشمه ز آلایش نموده پاک دریا ساخته
از کتاب «من لدن » علمت ادب آموخته
در دبیرستان «اوادنا»ت دانا ساخته
در حقیقت نکته ای از کلک فضلت بیش نیست
هرچه را انسان مجلد یا مجزا ساخته
گفته در قانون طب حرفی به ترسای طبیب
ز اهل ایمان گشته و زنار را واساخته
زیور لفظ احادیث متین معیار او
حلقه در گوش ادیبان اطبا ساخته
از توجه کرده بیماران باطن را علاج
درد نادانی و دل سختی مداوا ساخته
خواب هرکس در جهان بر شکل بیداری اوست
دیده حق بین تو رؤیت ز رؤیا ساخته
حسن ظاهر نزد باطن در دو دنیا کرده عرض
خواب و مرگ آیینه صغرا و کبرا ساخته
خوانده بر تو صورت امروز را از لوح دی
فضل حق کایینه امروز و فردا ساخته
در ره عرفان به رأفت عقل و حس وهم را
خار خشگ شبهه بیرون از کف پا ساخته
دیده سدر المنتهای معرفت را برگ بر
وادی تحقیق را طی تا به اقصا ساخته
یافته از سابقان بزم عزت برتری
مقعد صدق ملیک مقتدر جا ساخته
کرده بر کل مقامات صفات خود عروج
بر در خلوتسرای ذات مأوا ساخته
در شهود آراسته باطن به آثار جمال
از غبار آیینه خاطر مصفا ساخته
حسن خلق از قرب خالق گشته سر تا پا تمام
هرچه مظهر دیده از ظاهر هویدا ساخته
واله خلق جمیلت عاصی و ترسا شده
حسن رخسارت حکیم و شیخ شیدا ساخته
حلم تو در راه دین بار احد برداشته
وز تنومندی ننالیده به ایذا ساخته
بر ستم گر بازویت نگشاده تیر انتقام
گوهر ثابت به جور سنگ خارا ساخته
قوم عاصی سنگ بر لب های معصومت زده
تو لب خونین به عذر قوم گویا ساخته
مجرمان را کرده از عفو و ترحم توبه کار
کافران را مؤمن از رفق و مدارا ساخته
از فتوت کرده جرم دشمن غدار عفو
گرچه عذر باطنی را دشمن امضا ساخته
تاخته اعرابی از حرص و حماقت بر سرت
تو ز احسانت شتر پر بار خرما ساخته
هر خرابی کز مدینه تا به بحرین آمده
بهر تألیف دلی بی خواهش اعطا ساخته
هر کجا در عهده همت گرفته مشکلی
بوده گر کار دو عالم بی تقاضا ساخته
نا نراند بر زبان الا به نفی غیر حق
از سخاوت آن هم استثنا بالا ساخته
حیدر صفدر که در رزمش قفا دشمن ندید
در صف از تو جسته استظهار و ملجا ساخته
از ثباتت بارها در رزم جمعیت شده
گرچه حرب خصمت از اصحاب تنها ساخته
آدم ار دیدی حیای تو کجا عاصی شدی
شرم تو شرمنده شیطان را ز اغوا ساخته
این حیا در ظل ایمان پرده دار عزتست
هر که را از پرده بیرون دیده رسوا ساخته
آن گه از ایمان حیا را در حمایت آمده
با خدایش کارهای خاص پیدا ساخته
کامل ایمان تر نباشد از تو در عالم کسی
کز حیا خود را ز چشم خویش اخفا ساخته
دیده ای بر مؤمن و کافر به چشم مرحمت
رحمت عالم الهی در دلت جا ساخته
در شب معراج برگشته ز ره هفتاد بار
کار امت را به نزد حق تعالا ساخته
از کمال مهر و شفقت در محل احتضار
امت امت گفته جان تسلیم مولا ساخته
ای تماشاگاه حق مرآت اشیا ساخته
در تواضع قدر حال خویش پیدا ساخته
حق حبیب الله از عزت تو را خواندست و تو
از تواضع نام خود «عبدا شکورا» ساخته
روز رزم از جا نجنبیده ولی هنگام بزم
کودکی دستت اگر بگرفته برپا ساخته
بر معاند ظن لاف «لا نبی بعدی » زده
«ما انا الا بشر» نزل احبا ساخته
هیچگه ناطق نگشته از هوای نفس خویش
بارها بهر صلاح دین به اعدا ساخته
حق به زیر سایبان عصمتت پرورده است
در دلت آداب زهد و عفت ابقا ساخته
در دل شب ها سرشگ دیده معصوم تو
از زلل پاک انبیا را وز خطایا ساخته
عدل از تعدیل اخلاقست وین نسبت تو را
بر خط وسطای حکمت حکم اجرا ساخته
دین تو از عدل میزان حق و باطل شده
شرع تو قانون خود کیش نصارا ساخته
جز از آثار عدالت نیست این کز اعتقاد
متفق در کار دین شرع تو دل ها ساخته
از عدالت کرده در عیش صدیقان اهتمام
حظ خود ایثار بر اصحاب و ابنا ساخته
نعمت کونین را پیشت ملایک کرده عرض
با همه زهدت بلابدی ز دنیا سوخته
جوع و سیری را به نوبت کرده زهدت اختیار
گرچه حق پر از ذهب صحرای بطحا ساخته
کار عالم را کفایت کرده از یک ماجرا
ورد خود در هر دعا «رزقا کفافا» ساخته
کرده در نان جوی امساک بهر قوت خویش
گنج ها را صرف در ایثار و اعطا ساخته
با لزوم زهد آورده به جا حق جهاد
بی درم کار غزایا و سرایا ساخته
لؤلؤ منثور پاشیده ز رویت در وضو
نور بیضا هیئت تابان ز سیما ساخته
اتصال «لی مع الله » کرده حاصل در نماز
«ما سوی الله » را ز استغراق افنا ساخته
از حضور قلب مستغرق به نور حق شده
وز خضوع جسم سر دل هویدا ساخته
از میان برداشته لطف حق استار حجاب
نعمت دنیا و عقبا را مهیا ساخته
شکر عشقت داده بر معراج «عندالله » عروج
ز استقامت جای در صحو از سکارا ساخته
ظاهرا بنموده اعضا در رکوع و در سجود
باطنا غایب مصلی از مصلا ساخته
در نماز از بهر خرسندی امت کرده سهو
لیک سهوت غایب از ادنا به اعلا ساخته
جلوه حق دیده در آیات قرآنی دلت
از تجلی قرائت روشن اعضا ساخته
دیده از ترتیل و تدبیر زبان و دل اثر
مو به مویت را خشوع قلب قرا ساخته
آیه «نون والقلم » را دیده از انوار خویش
سر باطن را به لفظ ظاهر املا ساخته
گرچه رو در کعبه گل گشته ساجد ظاهرا
عرش دل را قبله سرا و ضرا ساخته
از حریم حرمتش جان را نموده محترم
وز صفای صفوتش دل را مصفا ساخته
در طریق عمره از لبیک خونین کرده غسل
گاه احرام از دو عالم دل معرا ساخته
کرده قربانگاه اوصاف مبینت از منا
سیرگاه اوج علوی از معلا ساخته
پر و بال راه بیچون کرده جوع و صوم را
جسم را با روح هم پرواز بالا ساخته
صمت و سمر و جوع را بنهاده بر تقوی بنا
عشق و شوق قرب را از صوم مبنا ساخته
صوم بیداری فزوده از گرانی کرده کم
صوم برده جسم سفلی روح والا ساخته
داده عزت مستحقان را به ارسال زکات
وز ذمایم مال داران را معرا ساخته
خمس و انواع عبادات و زکات فضل خویش
بر جهان احکام و امر و نهی آنها ساخته
از رسالت بر رسولان کرده اعطای درود
وز ولایت بر موالی نشر آلا ساخته
کعبه ای از چار اصل این فضایل کرده راست
سقف آن از چار رکن شرع برپا ساخته
کرده اول رکن را از صدق صدیقی بنا
پس ز رکن عدل فاروقش توانا ساخته
حلم «ذوالنورین » داده رکن سیم را نظام
وز شجاعت مرتضی بنیادش اعلا ساخته
راه آن از پرتو این چار کوکب کرده حام
باب آن را از دوستی آل زهرا ساخته
بخ بخ ای دین محمد کز کمال رفعتت
استوار اجمال ابرار و اجلا ساخته
خه خه ای اعزاز اهل البیت خیرالمرسلین
کز خطا در حس ایزدتان مبرا ساخته
«یا شفیع المذنبین » در ظل احسانم درآر
شرمسارم پیش حق زل و خطایا ساخته
طبع عطشان «نظیری » را صلت بر نعت تست
خود زبان کوتاه از عرض تمنا ساخته
اقتدار توبه و اشگ سحرگاهیش ده
تا کند در جنب «هم مستغفرین » جا ساخته
حکمت تو از کرم دی کار فردا ساخته
پرده از روی صفات ذات خود برداشته
آنچه پنهان بود در علم آشکارا ساخته
عقل کل بگشوده بر خورشید ذاتت روزنی
وز فروغش دیده هر ذره بینا ساخته
شحنه عشقت نشسته بر سر بازار کون
درسگاه عقل را دکان سودا ساخته
در بدایت عشق را از شور حسن انگیخته
وز ریاح انس انسان روح پیدا ساخته
عشق صورت کن سروده در طربگاه شهود
روح راه رقص بر آهنگ آوا ساخته
رقص خود از عشق دیده صوت عشق از شور حسن
پس خزیده از سماع و قطع غوغا ساخته
اندرین ره آن که منزل دیده و واصل شده
تا نهایت رفته و مقطع ز مبدا ساخته
عقل را بین کاندرین صحرای پرخوف و خطر
صید گنجشگی نکرده رام عنقا ساخته
بحر ژرف و، ریسمان کوتاه و، غواص اعجمی
وین قضا در قعر یم لؤلؤ لالا ساخته
راه بر شمشیر و شاهد در حصار آتشین
عشق عاشق را به رفتن بی محابا ساخته
کس نبیند بدر رخسار تو الا در حجاب
گرچه دل افزون دریده پرده اخفا ساخته
در ازل یک در بیضا کرده پیدا از وجود
در بیضا آب کرده بحر خضرا ساخته
دم زده بحر و پدید آورده ابر قطره بار
بسته قطره بحر پر لولوی لالا ساخته
کرده چندین صورت از یک جوهر اصلی پدید
یک حقیقت این همه شکل آشکارا ساخته
آفریده کل عالم را ز جزو نقطه ای
وی عجب کل جای در هر جزو اجزا ساخته
بی درون و بی برون بگرفت بیرون و درون
ماورای شیب و بالا شیب و بالا ساخته
نظم امکان و وجوب آورده افلاطون عشق
عقل نشکافد که این معنی معما ساخته
آن که شیرین گوست بر کج مج زبانان گو مخند
کاندرین پرده مگس آهنگ عنقا ساخته
داستان واجب و ممکن بجز یک حرف نیست
بر زبان آورده چون الکن مثنا ساخته
کرده خود وصف کمال ذات خود در هر زبان
ذات خود را در حجاب خویش گویا ساخته
گاه عذرا بوده و در کار وامق کرده ناز
گاه وامق گشته و با داغ عذرا ساخته
از کنار پیر کنعان یوسف صدیق را
خوار و سرگردان سودای زلیخا ساخته
هر که را آورده شور جذبه تو در سماع
جبه و جلباب هستی پاره در پا ساخته
چون هوا تو در خفایا چون سراب اندر نمود
از نمود ما وجود خود هویدا ساخته
ماییی ما در هوای خود نموده چون سراب
بی هوای خویش ما را برده بی ما ساخته
همچو آب زندگی پوشیده از ما روی ما
چون سراب از آب تو با رنگ و سیما ساخته
از که جز ذات تو این ایثار می آید که او
خویش را پوشیده ما را آشکارا ساخته
شکر این شفقت که گوید کز دو عالم ذات تو
گرچه بر سر آمده جا در سویدا ساخته
طبع احیا داده اشیا را به اکسیر وجود
حکمت ذرات عالم را مسیحا ساخته
گشته از دریای فضلت ابر رحمت قطره بار
باطن هر ذره را از علم دریا ساخته
در نهاد ما عبودیت سرشته از الست
نقش آب و خاک ما طوعا اطعنا ساخته
زاصل خلقت داده ما را علم بر هستی خویش
از ازل ما را به ذات خود شناسا ساخته
حکمتت از بهر احداث موالید ثلاث
کرده سفلی امهات و علوی آبا ساخته
هر یکی زان راست طبعان را دوات و خامه ای
داده از طبع و بنان مشغول انشا ساخته
خواسته بر جنس و نوع دفتر مجمل فصول
فصل و ابواب کتاب کل مجزا ساخته
قصه بر خود خوانده و از خود نوشته تا ابد
پاک از تکرار و سهو انشا و املا ساخته
بعد ازان انشا مرکب کرده با هم مفردات
شخص انسان انتخاب کل اسما ساخته
مشت خاکی را به تأثیر صفات خویشتن
اسم اعظم کرده و عین مسما ساخته
کنز اسرار الوهیت نموده هیکلی
نامش آدم کرده حرزش اصطفینا ساخته
تاج فخر علم الاسما نهاده بر سرش
بر سریر اسجدوا از عزتش جا ساخته
بهر انس او که وحشت داشت از حور و ملک
از صراع پهلویش ترکیب حوا ساخته
خطبه حوا و آدم بهر آیین نکاح
از ثنای خویش و نعت احمد انشا ساخته
در شهادت گفته نام مصطفا با نام خویش
علت غایی آدم آشکارا ساخته
عشقبازی بین که بهر یک شجر دهقان صنع
هشت خضرا آفریده هفت غبرا ساخته
گفته از حب حبیب خویش حرفی با عدم
عالم آسوده را پر شور و غوغا ساخته
ای جمالت آب ما را نار حمرا ساخته
خاک ما را برده و باد مسیحا ساخته
در تن ما می پرد جان در هوای وصل تو
بوی گل مرغ قفس را ناشکیبا ساخته
از پی اظهار قدرت طایران قدس را
حکمتت آورده و محبوس دنیا ساخته
صنعت بازیچه ای چندست و ما را همچو طفل
بهر دفع گریه مشغول تماشا ساخته
جادوی دنیا موالید مشعبد کرده جمع
رشته صد تو پدید از تاریکتا ساخته
رشته ها را همچو تار سحر کرده پر گره
هر دم از افسون یکی بسته یکی واساخته
عزت تو «عندنا باق » نوشته بر نگین
«انفدو ما عندکم » نقش رخ ما ساخته
هشت ثابت در مقام خویشتن دایم هوا
جنبش چرخش صبا کردست نکبا ساخته
هرچه از بحر و بر هستی برون آورده سر
خرج وجه «کل شیئی هالک الا» ساخته
کبریات از مغز چشم سالکان راه دین
در بیابان بهر زاغان خوان یغما ساخته
کلک استغنات هرجا خط بحرب الله زده
آیه «نصر من الله » کفر طغرا ساخته
هر کجا جباریت رخش جلال انگیخته
چهره اسلام گم در گرد هیجا ساخته
عاشقانت سینه بر شمشیر کافر می زنند
کز شهادت عشق تو اموات احیا ساخته
منکرانت تیغ بر فرق مجاهد می کشند
کز خطاشان لات و هبلی دست بالا ساخته
امر و نهی تست آن کاقرار و انکاری به او
مؤمن و عابد مطیع گبر خود را ساخته
زآهن یک کان به حکمت کبریای ذات تو
گاه سیف الله گه شمشیر ترسا ساخته
هشته از روی توجه رشته حبل المتین
کفر برقع بافته ایمان مصلا ساخته
گر نخندم در میان گریه کافر نعمتیست
داده غم وز یاد خود تریاق غم ها ساخته
ور نسازم آرزو کوتاه نافرمانی است
عشق را معمار عقل کارفرما ساخته
شادی و اندوه تو بر جان کس کوتاه نیست
هرکسی را جامه عشقت به بالا ساخته
راح روح آمیخته با دردی جسم و حاس
آفریده عشق کان می را مصفا ساخته
دمبدم انفاس رحمانی دمیده بر جهان
بلبل و گل را ازان گویا و بویا ساخته
وقت فکر از حسن اوصاف تو صید انداز عقل
پر ز آهوی معانی دشت و صحرا ساخته
ماه نخشب کرده طالع از چه روشندلان
یوسفان را بر سر آن چاه سقا ساخته
در خطا بگرفته دست ما به شفقت بارها
گرچه قادر بر خطا ما را به عمدا ساخته
داده وهم و حس و عقل وعشق چند اضداد را
زاب و خاک و باد و آتش جلد و اعضا ساخته
کرده چون زیق قوا را در گل حکمت نهان
پس به تکسیر هوا یک یک مجزا ساخته
از غش سفلی برآورده عیار پاک را
برده سوی علوی و اکسیرآسا ساخته
شسته زاب کوثر و تسنیم پاکش بارها
داخل اکسیر کل یعنی هیولا ساخته
عین جوهر کرده یک بار دگر اعراض را
نور جزوی متصل با نور اعلا ساخته
نور اول عقل کل لوح مبینش کرده نام
اصل اشیا ذات مولای مزکا ساخته
خواجه کونین و مقصود دو عالم مصطفی
آن که حقش محرم عرش معلا ساخته
پای بر افلاک از همت نهاده رفرفش
بر سر ره هیبتش جبریل را جا ساخته
زنده از «اوحی الی عبده » دل شب داشته
از «ابیت عند ربی » نزل احیا ساخته
تاج تکریم «لعمرک » حق نهاده بر سرش
خلعت تعظیم «لولاک »ش به بالا ساخته
رؤیت «خیرالهدی حق الیقین »ش کرده دل
بر «صراط المستقیم »ش عقل دانا ساخته
در شهادت کرده حق نامش ردیف نام خویش
پس به ذکر آن جدا مؤمن ز ترسا ساخته
فکر نعتش سوخته ما را به داغ مفلسی
عقل ما را خشک مغز از دود سودا ساخته
گر به حق بستایمش شرکست الحاد و حلول
ور به وصف خلق از همتاش یکتا ساخته
پس همان گویم که در فرقان و انجیل و زبور
بر زبان انبیا جبریل گویا ساخته
ای وجود از نور تو ذرات پیدا ساخته
عقل کل را پرتو ذات تو بینا ساخته
نور تو فایض شده بر عقل طالع گشته روح
نور تو وارد شده بر نقش دنیا ساخته
کوکب نور تو اشیا را شده اصل الاصول
خلق نامش حب خضرا در بیضا ساخته
فیض این نورت به تسلیم ملایک کرده خاص
فیض این نورت به جن و انس مولا ساخته
سید اولاد آدم جبرئیلت خوانده نام
«رحمة للعالمین »ت حق تعالا ساخته
موج حکمت در دل از «عین الیقین »ت کرده جوش
چشمه ز آلایش نموده پاک دریا ساخته
از کتاب «من لدن » علمت ادب آموخته
در دبیرستان «اوادنا»ت دانا ساخته
در حقیقت نکته ای از کلک فضلت بیش نیست
هرچه را انسان مجلد یا مجزا ساخته
گفته در قانون طب حرفی به ترسای طبیب
ز اهل ایمان گشته و زنار را واساخته
زیور لفظ احادیث متین معیار او
حلقه در گوش ادیبان اطبا ساخته
از توجه کرده بیماران باطن را علاج
درد نادانی و دل سختی مداوا ساخته
خواب هرکس در جهان بر شکل بیداری اوست
دیده حق بین تو رؤیت ز رؤیا ساخته
حسن ظاهر نزد باطن در دو دنیا کرده عرض
خواب و مرگ آیینه صغرا و کبرا ساخته
خوانده بر تو صورت امروز را از لوح دی
فضل حق کایینه امروز و فردا ساخته
در ره عرفان به رأفت عقل و حس وهم را
خار خشگ شبهه بیرون از کف پا ساخته
دیده سدر المنتهای معرفت را برگ بر
وادی تحقیق را طی تا به اقصا ساخته
یافته از سابقان بزم عزت برتری
مقعد صدق ملیک مقتدر جا ساخته
کرده بر کل مقامات صفات خود عروج
بر در خلوتسرای ذات مأوا ساخته
در شهود آراسته باطن به آثار جمال
از غبار آیینه خاطر مصفا ساخته
حسن خلق از قرب خالق گشته سر تا پا تمام
هرچه مظهر دیده از ظاهر هویدا ساخته
واله خلق جمیلت عاصی و ترسا شده
حسن رخسارت حکیم و شیخ شیدا ساخته
حلم تو در راه دین بار احد برداشته
وز تنومندی ننالیده به ایذا ساخته
بر ستم گر بازویت نگشاده تیر انتقام
گوهر ثابت به جور سنگ خارا ساخته
قوم عاصی سنگ بر لب های معصومت زده
تو لب خونین به عذر قوم گویا ساخته
مجرمان را کرده از عفو و ترحم توبه کار
کافران را مؤمن از رفق و مدارا ساخته
از فتوت کرده جرم دشمن غدار عفو
گرچه عذر باطنی را دشمن امضا ساخته
تاخته اعرابی از حرص و حماقت بر سرت
تو ز احسانت شتر پر بار خرما ساخته
هر خرابی کز مدینه تا به بحرین آمده
بهر تألیف دلی بی خواهش اعطا ساخته
هر کجا در عهده همت گرفته مشکلی
بوده گر کار دو عالم بی تقاضا ساخته
نا نراند بر زبان الا به نفی غیر حق
از سخاوت آن هم استثنا بالا ساخته
حیدر صفدر که در رزمش قفا دشمن ندید
در صف از تو جسته استظهار و ملجا ساخته
از ثباتت بارها در رزم جمعیت شده
گرچه حرب خصمت از اصحاب تنها ساخته
آدم ار دیدی حیای تو کجا عاصی شدی
شرم تو شرمنده شیطان را ز اغوا ساخته
این حیا در ظل ایمان پرده دار عزتست
هر که را از پرده بیرون دیده رسوا ساخته
آن گه از ایمان حیا را در حمایت آمده
با خدایش کارهای خاص پیدا ساخته
کامل ایمان تر نباشد از تو در عالم کسی
کز حیا خود را ز چشم خویش اخفا ساخته
دیده ای بر مؤمن و کافر به چشم مرحمت
رحمت عالم الهی در دلت جا ساخته
در شب معراج برگشته ز ره هفتاد بار
کار امت را به نزد حق تعالا ساخته
از کمال مهر و شفقت در محل احتضار
امت امت گفته جان تسلیم مولا ساخته
ای تماشاگاه حق مرآت اشیا ساخته
در تواضع قدر حال خویش پیدا ساخته
حق حبیب الله از عزت تو را خواندست و تو
از تواضع نام خود «عبدا شکورا» ساخته
روز رزم از جا نجنبیده ولی هنگام بزم
کودکی دستت اگر بگرفته برپا ساخته
بر معاند ظن لاف «لا نبی بعدی » زده
«ما انا الا بشر» نزل احبا ساخته
هیچگه ناطق نگشته از هوای نفس خویش
بارها بهر صلاح دین به اعدا ساخته
حق به زیر سایبان عصمتت پرورده است
در دلت آداب زهد و عفت ابقا ساخته
در دل شب ها سرشگ دیده معصوم تو
از زلل پاک انبیا را وز خطایا ساخته
عدل از تعدیل اخلاقست وین نسبت تو را
بر خط وسطای حکمت حکم اجرا ساخته
دین تو از عدل میزان حق و باطل شده
شرع تو قانون خود کیش نصارا ساخته
جز از آثار عدالت نیست این کز اعتقاد
متفق در کار دین شرع تو دل ها ساخته
از عدالت کرده در عیش صدیقان اهتمام
حظ خود ایثار بر اصحاب و ابنا ساخته
نعمت کونین را پیشت ملایک کرده عرض
با همه زهدت بلابدی ز دنیا سوخته
جوع و سیری را به نوبت کرده زهدت اختیار
گرچه حق پر از ذهب صحرای بطحا ساخته
کار عالم را کفایت کرده از یک ماجرا
ورد خود در هر دعا «رزقا کفافا» ساخته
کرده در نان جوی امساک بهر قوت خویش
گنج ها را صرف در ایثار و اعطا ساخته
با لزوم زهد آورده به جا حق جهاد
بی درم کار غزایا و سرایا ساخته
لؤلؤ منثور پاشیده ز رویت در وضو
نور بیضا هیئت تابان ز سیما ساخته
اتصال «لی مع الله » کرده حاصل در نماز
«ما سوی الله » را ز استغراق افنا ساخته
از حضور قلب مستغرق به نور حق شده
وز خضوع جسم سر دل هویدا ساخته
از میان برداشته لطف حق استار حجاب
نعمت دنیا و عقبا را مهیا ساخته
شکر عشقت داده بر معراج «عندالله » عروج
ز استقامت جای در صحو از سکارا ساخته
ظاهرا بنموده اعضا در رکوع و در سجود
باطنا غایب مصلی از مصلا ساخته
در نماز از بهر خرسندی امت کرده سهو
لیک سهوت غایب از ادنا به اعلا ساخته
جلوه حق دیده در آیات قرآنی دلت
از تجلی قرائت روشن اعضا ساخته
دیده از ترتیل و تدبیر زبان و دل اثر
مو به مویت را خشوع قلب قرا ساخته
آیه «نون والقلم » را دیده از انوار خویش
سر باطن را به لفظ ظاهر املا ساخته
گرچه رو در کعبه گل گشته ساجد ظاهرا
عرش دل را قبله سرا و ضرا ساخته
از حریم حرمتش جان را نموده محترم
وز صفای صفوتش دل را مصفا ساخته
در طریق عمره از لبیک خونین کرده غسل
گاه احرام از دو عالم دل معرا ساخته
کرده قربانگاه اوصاف مبینت از منا
سیرگاه اوج علوی از معلا ساخته
پر و بال راه بیچون کرده جوع و صوم را
جسم را با روح هم پرواز بالا ساخته
صمت و سمر و جوع را بنهاده بر تقوی بنا
عشق و شوق قرب را از صوم مبنا ساخته
صوم بیداری فزوده از گرانی کرده کم
صوم برده جسم سفلی روح والا ساخته
داده عزت مستحقان را به ارسال زکات
وز ذمایم مال داران را معرا ساخته
خمس و انواع عبادات و زکات فضل خویش
بر جهان احکام و امر و نهی آنها ساخته
از رسالت بر رسولان کرده اعطای درود
وز ولایت بر موالی نشر آلا ساخته
کعبه ای از چار اصل این فضایل کرده راست
سقف آن از چار رکن شرع برپا ساخته
کرده اول رکن را از صدق صدیقی بنا
پس ز رکن عدل فاروقش توانا ساخته
حلم «ذوالنورین » داده رکن سیم را نظام
وز شجاعت مرتضی بنیادش اعلا ساخته
راه آن از پرتو این چار کوکب کرده حام
باب آن را از دوستی آل زهرا ساخته
بخ بخ ای دین محمد کز کمال رفعتت
استوار اجمال ابرار و اجلا ساخته
خه خه ای اعزاز اهل البیت خیرالمرسلین
کز خطا در حس ایزدتان مبرا ساخته
«یا شفیع المذنبین » در ظل احسانم درآر
شرمسارم پیش حق زل و خطایا ساخته
طبع عطشان «نظیری » را صلت بر نعت تست
خود زبان کوتاه از عرض تمنا ساخته
اقتدار توبه و اشگ سحرگاهیش ده
تا کند در جنب «هم مستغفرین » جا ساخته
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۲
نبی که معجز ماه دو پیکر آورده
مثال نور خود و نور حیدر آورده
فراز منبر یوم الغدیر این رمزست
که سر ز جیب محمد علی برآورده
حدیث «لحمک لحمی » بیان این معنیست
که بر لسان مبارک پیمبر آورده
خدای از آدمشان تا به آل عبد مناف
به صلب پاک و به بطن مطهر آورده
هم از سرایت این نور آل زهرا را
نبی به زیر عبا با علی درآورده
قوی بذریت خویش دیده ظهر علی
پیمبرش شب هجرت به بستر آورده
به آب زمزم و خاک صفا سرشته گلش
حقش به حکمت و عفت مخمر آورده
نهاده وقت ولادت به خاک کعبه جبین
نیاز و بندگی از بطن مادر آورده
خدیجه نور نبی دیده در جبین علی
به شادمانی داماد دختر آورده
بعرس فاطمه و مرتضی نثار ملک
درخت های جنان حله ها برآورده
درخت طوبی اسناد جنت و انهار
برون به نام محبان حیدر آورده
سزد که خاک کشد آفتاب اندر چشم
ز معدنی که چو سبطین گوهر آورده
درون قبه بیضاست جای ذوالقرنین
ز عرش آل عبا رخت برتر آورده
علی به جای سر است از جسد پیمبر را
که صحتش همه رای منور آورده
برو به سبقت اسلام کس مقدم نیست
به بعثت نبی ایمان برابر آورده
هزار شاهد عادل به مجمع اسلام
به دعوی «انا صدیق اکبر» آورده
نبی به کودکی اسلام کرده تعلیمش
نه همچو غیر به ایمانش کافر آورده
به دوستکانی این باده از لبان حبیب
کرامتیست که ساقی کوثر آورده
ز قول ثابت «لولا علی » برجم نسا
به فضل خویش مثالی مقرر آورده
ندای «بخ بخ لک یا علی مولایی »
گواه نص ولایت به محضر آورده
خلاف مشورت او که کرده ذوالنورین
خروش توبه به بالای منبر آورده
محل شدت نیران فتنه اشرار
علی ز مهلکه اش بارها برآورده
بیان صفدر کرار عسکر فرار
به شرح واقعه حرب خیبر آورده
نبی به وقت مؤاخات عزت و اصحاب
به لفظ و صدق علی را برابر آورده
چو بر ولایت او هر نبی شده مبعوث
زمان ازو که درین کار بهتر آورده؟
وصی کسیست که تجهیز مصطفی کرده
نه آن که میل به محراب و منبر آورده
میان خوف و رجا داده حق نشان نجات
نبی که مندر و والی رهبر آورده
گشایش از در دیگر مجو به حکم خدا
که غیر باب علی را به گل برآورده
کسی ز آتش دوزخ بری نخواهد ماند
مگر کسی که تولا به حیدر آورده
خلاف نیست روا در خلیفه ای که نبیش
«خلیفتی و خلیلی » مکرر آورده
امام اوست که در تن حیات موتا را
چو عیسی از نفس روح پرور آورده
ز بس محبت سکان آسمان ایزد
به شکل او ملکی را مصور آورده
مقام مجد گرفته به عرش علیین
لوای حمد به صحرای محشر آورده
چگونه نور کسی را به گل توان اندود
که آفتاب فرو رفته را برآورده
چگونه قول کسی را توان به خاک انداخت
که سنگ ریزه گرفتست و گوهر آورده
همای همت زوج بتول آن مرغیست
که دولت دو جهان زیر شهپر آورده
بیان نسبت خود کرده با خلیل علی
برون ز کعبه صنم های آزر آورده
ز کوی نخوت و پندار احتسابت او
کلیم مست و براهیم بتگر آورده
خدا دوازده تن را ز عترت اطهار
امام خلق جهان تا به محشر آورده
کسی که پی به امام زمان خود نبرد
رسول صادقش از خیل کافر آورده
تویی امام که اقرار بر امامت تو
صهیب و جابر و سلمان و بوذر آورده
نه والیی که به حقیت ولایت خویش
سجل به مهر رئیس و توانگر آورده
خدا محبت آل تو کرده فرض و تو را
به آیت «الوالارحام » سرور آورده
زبیر و طلحه که از بیعتت برون شده اند
اجل به نزد خداشان مکدر آورده
قضای چرخ بر آن جاهلی زند خنده
که در مشاوره حرف مزور آورده
همان که خسته اشرار کرده عثمان را
عزا نهاده به پاداش و لشکر آورده
سگان دست برو گرد کنند نوحه سزاست
مخدرات رسول از حرم برآورده
سپه که خوانده به جنگ جمل زبیر عوام
کف خسی به سر راه صرصر آورده
معاندان که سبب گشته حرف صفین را
صف غزال به جنگ غضنفر آورده
معاندان تو را نیست مغفرت که رسول
به تو محاربه با خود برابر آورده
مگوی خال که خال نبی به کتف نبی است
نه قرحه ای که سزاوار نشتر آورده
نزاع و صلح تو میزان باطل و حقست
که بهر دوزخ و فردوس داور آورده
دلیر تیغ نرانم به موی استردن
که یار شیفته مو خال بر سر آورده
کدام روز؟ که گفتست ابن ملجم را؟
به مهر فاحشه ای خون حیدر آورده
خوشا علی که چنان در نماز محو شده
که سجده با الم زخم منکر آورده
عجایب این که به شکل خود و لباس نبی
به کفن و دفن خود اعرابیی درآورده
نموده مرده و زنده دو تن به یک صورت
ز یک حقیقت مخفی دو پیکر آورده
میان احمد و حیدر تمیز نتوان کرد
درین مقام بیانی سخنور آورده
همان که گشته پسر را تکاور از سهر مهر
برای نعش پدر هم تکاور آورده
سخن به پرده علی گفته در شب معراج
صباح تهنیه پیش پیمبر آورده
نبی ز زله شب نیم سیب کرده عیان
ز جیب نیمه دیگر علی برآورده
ز فکر بوالعجبی های قادر بیچون
به حیرتم که عجایب دو مظهر آورده
هراس نیست ز فوت و فنا «نظیری » را
که پی به چشمه خضر و سکندر آورده
کدورت از چه جهت رو دهد؟ محبی را
که از ولای علی دل منور آورده
چه کم کند ز جلال کسی زیان جهان؟
که خواجگی ز غلامی قنبر آورده
به نظم آخرت از دست داده دنیا را
فکنده رخت به دریا و گوهر آورده
کسی ز طاعت و خدمت زیان نمی بیند
که هر که تحفه رطب برد شکر آورده
قبول سمع تو کافیست یا علی ولی
زمانه گوش تمیز از ازل کر آورده
ز آستان تو دورم اگر به بیداری
مرا به واقعه نور تو در بر آورده
ازان شبی که به این خواب گشته ام مسرور
خرد به هر نظرم پایه برتر آورده
به مدحت تو بس این عز که همگنان گویند
برات جایزه بر حوض کوثر آورده
صلت که می طلبد بنده ثناگویت
مناقب تو نگویم که در خور آورده
هنر بس است همین کز برای ختم سخن
درود پاک بر آل مطهر آورده
مثال نور خود و نور حیدر آورده
فراز منبر یوم الغدیر این رمزست
که سر ز جیب محمد علی برآورده
حدیث «لحمک لحمی » بیان این معنیست
که بر لسان مبارک پیمبر آورده
خدای از آدمشان تا به آل عبد مناف
به صلب پاک و به بطن مطهر آورده
هم از سرایت این نور آل زهرا را
نبی به زیر عبا با علی درآورده
قوی بذریت خویش دیده ظهر علی
پیمبرش شب هجرت به بستر آورده
به آب زمزم و خاک صفا سرشته گلش
حقش به حکمت و عفت مخمر آورده
نهاده وقت ولادت به خاک کعبه جبین
نیاز و بندگی از بطن مادر آورده
خدیجه نور نبی دیده در جبین علی
به شادمانی داماد دختر آورده
بعرس فاطمه و مرتضی نثار ملک
درخت های جنان حله ها برآورده
درخت طوبی اسناد جنت و انهار
برون به نام محبان حیدر آورده
سزد که خاک کشد آفتاب اندر چشم
ز معدنی که چو سبطین گوهر آورده
درون قبه بیضاست جای ذوالقرنین
ز عرش آل عبا رخت برتر آورده
علی به جای سر است از جسد پیمبر را
که صحتش همه رای منور آورده
برو به سبقت اسلام کس مقدم نیست
به بعثت نبی ایمان برابر آورده
هزار شاهد عادل به مجمع اسلام
به دعوی «انا صدیق اکبر» آورده
نبی به کودکی اسلام کرده تعلیمش
نه همچو غیر به ایمانش کافر آورده
به دوستکانی این باده از لبان حبیب
کرامتیست که ساقی کوثر آورده
ز قول ثابت «لولا علی » برجم نسا
به فضل خویش مثالی مقرر آورده
ندای «بخ بخ لک یا علی مولایی »
گواه نص ولایت به محضر آورده
خلاف مشورت او که کرده ذوالنورین
خروش توبه به بالای منبر آورده
محل شدت نیران فتنه اشرار
علی ز مهلکه اش بارها برآورده
بیان صفدر کرار عسکر فرار
به شرح واقعه حرب خیبر آورده
نبی به وقت مؤاخات عزت و اصحاب
به لفظ و صدق علی را برابر آورده
چو بر ولایت او هر نبی شده مبعوث
زمان ازو که درین کار بهتر آورده؟
وصی کسیست که تجهیز مصطفی کرده
نه آن که میل به محراب و منبر آورده
میان خوف و رجا داده حق نشان نجات
نبی که مندر و والی رهبر آورده
گشایش از در دیگر مجو به حکم خدا
که غیر باب علی را به گل برآورده
کسی ز آتش دوزخ بری نخواهد ماند
مگر کسی که تولا به حیدر آورده
خلاف نیست روا در خلیفه ای که نبیش
«خلیفتی و خلیلی » مکرر آورده
امام اوست که در تن حیات موتا را
چو عیسی از نفس روح پرور آورده
ز بس محبت سکان آسمان ایزد
به شکل او ملکی را مصور آورده
مقام مجد گرفته به عرش علیین
لوای حمد به صحرای محشر آورده
چگونه نور کسی را به گل توان اندود
که آفتاب فرو رفته را برآورده
چگونه قول کسی را توان به خاک انداخت
که سنگ ریزه گرفتست و گوهر آورده
همای همت زوج بتول آن مرغیست
که دولت دو جهان زیر شهپر آورده
بیان نسبت خود کرده با خلیل علی
برون ز کعبه صنم های آزر آورده
ز کوی نخوت و پندار احتسابت او
کلیم مست و براهیم بتگر آورده
خدا دوازده تن را ز عترت اطهار
امام خلق جهان تا به محشر آورده
کسی که پی به امام زمان خود نبرد
رسول صادقش از خیل کافر آورده
تویی امام که اقرار بر امامت تو
صهیب و جابر و سلمان و بوذر آورده
نه والیی که به حقیت ولایت خویش
سجل به مهر رئیس و توانگر آورده
خدا محبت آل تو کرده فرض و تو را
به آیت «الوالارحام » سرور آورده
زبیر و طلحه که از بیعتت برون شده اند
اجل به نزد خداشان مکدر آورده
قضای چرخ بر آن جاهلی زند خنده
که در مشاوره حرف مزور آورده
همان که خسته اشرار کرده عثمان را
عزا نهاده به پاداش و لشکر آورده
سگان دست برو گرد کنند نوحه سزاست
مخدرات رسول از حرم برآورده
سپه که خوانده به جنگ جمل زبیر عوام
کف خسی به سر راه صرصر آورده
معاندان که سبب گشته حرف صفین را
صف غزال به جنگ غضنفر آورده
معاندان تو را نیست مغفرت که رسول
به تو محاربه با خود برابر آورده
مگوی خال که خال نبی به کتف نبی است
نه قرحه ای که سزاوار نشتر آورده
نزاع و صلح تو میزان باطل و حقست
که بهر دوزخ و فردوس داور آورده
دلیر تیغ نرانم به موی استردن
که یار شیفته مو خال بر سر آورده
کدام روز؟ که گفتست ابن ملجم را؟
به مهر فاحشه ای خون حیدر آورده
خوشا علی که چنان در نماز محو شده
که سجده با الم زخم منکر آورده
عجایب این که به شکل خود و لباس نبی
به کفن و دفن خود اعرابیی درآورده
نموده مرده و زنده دو تن به یک صورت
ز یک حقیقت مخفی دو پیکر آورده
میان احمد و حیدر تمیز نتوان کرد
درین مقام بیانی سخنور آورده
همان که گشته پسر را تکاور از سهر مهر
برای نعش پدر هم تکاور آورده
سخن به پرده علی گفته در شب معراج
صباح تهنیه پیش پیمبر آورده
نبی ز زله شب نیم سیب کرده عیان
ز جیب نیمه دیگر علی برآورده
ز فکر بوالعجبی های قادر بیچون
به حیرتم که عجایب دو مظهر آورده
هراس نیست ز فوت و فنا «نظیری » را
که پی به چشمه خضر و سکندر آورده
کدورت از چه جهت رو دهد؟ محبی را
که از ولای علی دل منور آورده
چه کم کند ز جلال کسی زیان جهان؟
که خواجگی ز غلامی قنبر آورده
به نظم آخرت از دست داده دنیا را
فکنده رخت به دریا و گوهر آورده
کسی ز طاعت و خدمت زیان نمی بیند
که هر که تحفه رطب برد شکر آورده
قبول سمع تو کافیست یا علی ولی
زمانه گوش تمیز از ازل کر آورده
ز آستان تو دورم اگر به بیداری
مرا به واقعه نور تو در بر آورده
ازان شبی که به این خواب گشته ام مسرور
خرد به هر نظرم پایه برتر آورده
به مدحت تو بس این عز که همگنان گویند
برات جایزه بر حوض کوثر آورده
صلت که می طلبد بنده ثناگویت
مناقب تو نگویم که در خور آورده
هنر بس است همین کز برای ختم سخن
درود پاک بر آل مطهر آورده
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - این ترکیب بند دوازده بنده است، هر بند در منقبت یکی از ائمه اثناعشر و بیان این که ولایت از ولاست و ولا به معنی حب ذاتی
وقتی که شکل دایره کن فکان نبود
جز نقطه حقیقت حق در میان نبود
نور ولا ز بطن حقیقت طلوع کرد
چندان که گشت گرد خود آن را کران نبود
پرگار گشت و انجم و افلاک آفرید
کثرت پدید آمد و خود غیر آن نبود
تا آن ولا چراغ هدایت نمی فروخت
از آدم و خلافت آدم نشان نبود
نور علی به کسوت احمد ظهور کرد
ورنه به هم مخالطت جسم و جان نبود
ناطق نگشت تا به علی قلب مصطفی
معراج و وحی منزل و نطق و بیان نبود
قول علی که در شب معراج می شنید
غیری بجز حقیقتشان در میان نبود
روزی که داشت رتبه روح اللهی علی
اخبار عیسی و اثر این و آن نبود
مبعوث بر ولایت او بود هر نبی
سر علی به هیچ پیمبر نهان نبود
شد احمد از وجود علی خاتم الرسل
تا او عیان نگشت حقیقت عیان نبود
از انبیا دوازده اقطاب حق پدید
تا بود بی حمایت قطب زمان نبود
آل نبی ز بعد نبوت وصی شدند
کاین رتبه با ملایکه آسمان نبود
در عرصه الست که کوس بلا زدند
افلاک قرعه بر حسن مجتبی زدند
دیدند چون وجود حسن مورد بلا
بر جان بوالحسن رقم ابتلا زدند
تا ابتلای کون حسن را قبول کرد
بس حلقه بر در علی مرتضی زدند
در انقلاب کون و مکان قالب حسن
مانند قطب بر وسط آسیا زدند
مسدود ساختند در وحی انبیا
احداث کاینات در اولیا زدند
بر دوش ناتوان حسن بار حادثات
از غایت مشابهت مصطفی زدند
بر یاد حسن قامت او از عنا و رنج
بس رقعه بر مرقع ترک و فنا زدند
چون راست شد به قد حسن جامه بلا
گلبانگ تهنیت ز سمک تا سما زدند
اول به اقتدار سریر خلافتش
بر گوش عرش طنطنه استوا زدند
وآخر به احترام مقام شهادتش
در صدر خلد نعره «قد اجتبا» زدند
خستند دل به زهر هلاهل مکررش
الماس سوده بر جگرش بارها زدند
چون او شهید شد علم فتنه و بلا
بردند از مدینه و بر کربلا زدند
زان پس حسین حجت حق در میان نهاد
منکر ز جهل تیر حسد در کمان نهاد
حق ز اولیا مقام ذبیح الهیش داد
در قبضه مشیت خویشش عنان نهاد
حلقی که بوسه گاه نبی بود ظلم عهد
شمشیر زهر داده امت بر آن نهاد
ذبح عظیم اشاره به قتل حسین بود
منت که بر خلیل خدای جهان نهاد
تعبیر کرد ازان به بلای مبین خلیل
کاندوه کربلای حسینش به جان نهاد
گرچه به صدق وعده براهیم را ستود
لیکن حسین شرط وفا در میان نهاد
دادش مقام صبر و رضا تا شهید شد
با نفس مطمئنه قدم درجنان نهاد
می راند در بلا و محن نفس جاهدش
تا روح پای بر زبر آسمان نهاد
شد حاصلش عذوبت روح از عذاب تن
جانش عزیز گشت چو تن در هوان نهاد
حق مشهد حسین محل شهود ساخت
فردوس در مکاره و رنج جهان نهاد
ابن زیاد سک به صلاح یزید شوم
شمشیر جور و کین به صف خاندان نهاد
شط فرات راند ز طوفان کربلا
وآنگه سر حسین به خون روان نهاد
دنیا که عنف اهل ستم تار و مار کرد
سجاد حق علی حسین آشکار کرد
در فکر تشنگان بیابان کربلا
مژگان چو ذوالفقار علی آبدار کرد
گویی که خون دیده آن قطب اولیا
با خون یحیی زکریا قرار کرد
آن مرز و بوم ارض مقدس به خون سرشت
این کوه و دشت مکه و یثرب بکار کرد
آن اعتکاف مسجد اقصی نمود خوش
این انزوای کنج حرم اختیار کرد
آن را نزار گشت تن از خرقه خشن
این را هراس خشیت حق تن نزار کرد
پوشید دلق تقوی و نعلین اجتهاد
در طاعت خدای کمر استوار کرد
چندان گریست پوست ز رخساره اش بریخت
شوراب دیده اش بن دندان فکار کرد
از عقده های ظلمت و از عقبه های تار
سجاد حق به گریه خونین گذار کرد
شد بر امامتش حجر کعبه معترف
با عم خود چو پیش حرم گیر و دار کرد
عبدالملک برو به حقارت نگاه کرد
صحن حرم پر از گهر شاهوار کرد
پنجاه و هفت سال بدین حال زنده بود
آخر ولید شربت زهرش به کار کرد
قطب زمان محمد باقر امام شد
سلک امامت از گهرش بانظام شد
باب السلام علم به رویش گشاده گشت
حبل الورید خلق پی اعتصام شد
صاحبدلی نیافت چو او سر کاینات
از روشنی قلب شعیبی مقام شد
شد عرش نفس ناطقه و عقل مستفاد
معلوم او معانی کلی تمام شد
فیض از سمای روح به ارض جسد رساند
برزخ میان عالم نور و ظلام شد
کس ز اولیا به کشف و کرامات او نبود
در معجزات آیت «یحیی العظام » شد
بر ارض عالم ملکوتش گذر فتاد
هرکس به باطن از پی او یک دو گام شد
می گفت در مواعظه خویش بارها
ماییم آن که کون ز ما با قوام شد
ما راه مستقیم به حقیم و کهف ما
ارض مقدس است که بیت الحرام شد
هرکس ز ما برید فرو برد دوزخش
وآنکو به ما رسید بهشتش مقام شد
تا بود بر طریق هدا بود مقتدا
منهاج خلق و قبله خاص و عوام شد
مسموم شد به زهر براهیم بن ولید
از دار حادثات بدرالسلام شد
بنیاد شرع جعفر صادق بنا نمود
رسم عبادت علی و آل وانمود
در دین ابوحنیفه به او برد التجا
در شرع شافعی سخن او ادا نمود
حنبل نشست پای ازو دید در وضو
مالک نبست دست و به او اقتدا نمود
بر طبع بود معنی تنزیه غالبش
بر قلب نوح دعوت خلق خدا نبود
دل بودش از نزاهت حق فرد و منقطع
اعراض از مخالفت ماسوا نمود
آن نهی شبه و شرک ز معبود پاک کرد
این نفی شرکت از علی مرتضی نمود
آن از پی نجات به کشتی خویش خواند
این ره سوی سفینه آل عبا نمود
هرکس خلاف مذهب او مذهبی نهاد
پوشید اجتهاد صواب و خطا نمود
گردید خیره باصره بوم از آفتاب
در پیش چشم شب پره ظلمت ضیا نمود
احکام رای صادق و شرع محمدی
چون نور آفتاب و خط استوا نمود
قطب جهان و حجت حق در زمانه بود
بس معجزات بر روش انبیا نمود
منصور آن ستمگر شوم دوانقی
او را شهید از سر جهل و جفا نمود
چون صادق آن امام مبین را قضا رسید
عهد امام موسی کاظم فرا رسید
از بس همای همت او تیز سیر بود
تا ذروه فقاهت و زهد و سخا رسید
سلک عباد حق بدو موسی نظام یافت
اول عصا گرفت و به آخر ردا رسید
آن را مثل به قره عینی زد آسیه
وین را خطاب قره عین از خدا رسید
«انی اناالله » از شجر آمد به گوش آن
این را ز عرش «عبدی موسی » ندا رسید
این نقش پرده از پی اعجاز شیر کرد
آن را اگرچه معجزه اژدها رسید
زان شد عطا خطاب کلیم اللهی به آن
کاین موسی فصیح زبان از قفا رسید
فرعون بر کلیم پیمبر جفا نکرد
بر موسی از رشید جفا بر جفا رسید
آن گفت اگر پیمبر مسجون کلیم را
موسی ز سجن این به هزار ابتلا رسید
از شور و گریه ای که به زندان بصره داشت
جوش دلش به خوابگه مصطفی رسید
هرگه پی قرائت قرآن زبان گشود
از مرقد رسول به او مرحبا رسید
هارون به زهر شاهک شومش شهید ساخت
قطبیتش به قبله هشتم رضا رسید
ایمان چو در دیار غریب از وطن فتاد
در مشهد علی رضا بوالحسن فتاد
حب علی که ساکن خاک مدینه بود
آمد به غربت و به بلا و محن فتاد
این حب نازنین چو ازان بوم و بر گذشت
در حرب منکران چو اویس قرن فتاد
شاه رضا که یوسف و یونس مزاج بود
بر یاد حق برون ز دیار و دمن فتاد
از مرقد نبی برو دوش مبارکش
چون از تن عزیز جدار پیرهن فتاد
گم گشت بوی پیرهن از مرز و بوم مصر
آمد به طوس و در حرم بوالحسن فتاد
روشن ز گرد قبر رضا ساخت دیده را
یعقوب وار هرکه به بیت الحزن فتاد
یونس به بطن هوت مقر در حیات کرد
این را به موت چشمه ماهی وطن فتاد
آن قطب از بلای خلایق وطن گذاشت
این قطب بهر خلق به رنج و محن فتاد
انگور زهر کین به دهانش عدو نهاد
عقد درش ز درج عقیق یمن فتاد
حاضر شد از مدینه تقی وقت مردنش
در دست و پای آن شه اعجاز فن فتاد
برداشت سر ز خاک و لبش بر لبان نهاد
وآنگه لعابی از دهنش در دهن فتاد
سلطان دین رضا چو تقی را لعاب داد
بر کونش اطلاع به یک فتح باب داد
در بر محمد ابن علی تقی گشود
سایل ز هرچه کرد سئوالش جواب داد
علمی که داده بود محمد به مرتضی
ایزد به این محمد نایب مناب داد
قطب رجای علم نبی گشت و خلق را
از فضل خویش توشه یوم الحساب داد
بر قلب صالحش دل کاشف فتاده بود
راهش به انکشاف جدا و حجاب داد
در خلوت مدینه شد و سیر طوس کرد
از باب خود برون نشد و غسل باب داد
صالح ستور نفس به ملک کسان چراند
وین نفس را ز روح غذا و شراب داد
آن کرد داغ اسود و احمر جمال قوم
این داغ جهل اسود و احمر به آب داد
گنجور غیب بود دل خلق پرورش
مکنون کن فکان به دم مستجاب داد
در علم و زهد و جود ز انس و ملک گذاشت
حق زان جهت تقی جوادش خطاب داد
درهای بسته بر رخ آفاق می گشود
چرخش عنان عمر به دست شتاب داد
وقت مسام دختر مأمون به دشمنی
دستار زهر کین به کف آن جناب داد
قطب دهم علی نقی راه دین گشاد
بر روی طالبان در علم الیقین گشاد
ادریس وار در پی تطهیر نفس خویش
از لای طبع چشمه ماء معین گشاد
تقدیس از نقایص و اخلاط کون یافت
قادر به خلع تن شد و حصن حصین گشاد
سیار شد به شه ره بیداری معرفت
هر سو به روی دل در خلد برین گشاد
تسبیح گفت همسر روحانیون عرش
آغوش شوق بر بغل حور عین گشاد
بر روی خشمگین قضا خال و خط نهاد
از جعد فتنه بار قدر عقد و چین گشاد
پیش بلا هدف شد و از راه رو نمود
تیر خصومتی که فلک از کمین گشاد
شهباز همتش پی فریاد طالبان
از شاخ سدره بال به سوی زمین گشاد
قلب و لسانش خازن اسرار غیب بود
اقبال او طلسم شکست و دفین گشاد
هرگه ز زیر چشم به بالا نگاه کرد
از سقف خانه تا فلک هفتمین گشاد
قولش بجز اوامر و احکام دین نبود
هرگاه لب گشاد کلام مبین گشاد
بر دست جعفر متوکل شهید شد
باب الخلافتش ولد جانشین گشاد
نور سراج دین حسن عسگری نمود
دل های ضال را به خدا رهبری نمود
در جلوه هویت ذاتی غریق گشت
دل را ز موهبات صفاتی بری نمود
سلب صفات کون و مکانی ز ذات کرد
این قطب با خلیل خدا همسری نمود
در حضرت جمال حق از خویش شد فنا
در حیرت از مهیمنه هم برتری نمود
با جوهر هویت حق گشت متحد
در شعبه های روح اثرگستری نمود
چون حب ذات رفت در اجزای کاینات
ز آثار فیض خویش جهان پروری نمود
تحقیق او به شبه و مثل ملتبس نشد
با نزهتش خلیل خدا آزری نمود
این ماه و مشتری به فروغ خدای دید
آن را خدا به شکل مه و مشتری نمود
این از صفای کعبه دل حق شناس شد
وآن از غرور خانه گل بتگری نمود
صد بت تراش و بتگر دیر وقاع را
راه خدا به یک نظر سرسری نمود
کردند ختم عقد امامت به نسل او
کو در امامت آیت پیغمبر نمود
با این کمال شربت مسموم معتمد
بر حنجر مبارک او خنجری نمود
رخ در نقاب چون حسن عسگری کشید
قطبیتش به قائم آل نبی رسید
برزخ میان کثرت و وحدت نموده شد
گردید در برابر شیث نبی پدید
سر انتهای دایره بر ابتدا نهاد
خور ز استوا فرو شد و از استوا دمید
از نقطه احد دو محمد ظهور کرد
مرآت فوق دایره ماتحت خویش دید
یوم القیامه گشت چو قائم ظهور کرد
«الیوم کل شیئی الی مبداء یعید»
یا صاحب الزمان به درآ از خفا که خلق
تا حد ناف جامه صورت فرو درید
بر راه حق که می نگرم یک حسین نیست
آفاق کربلا شد و مردم هم یزید
باطل شبیه حق شد و انصاف درفتاد
اضلال بیخ عدل زد و ظلم سر کشید
بدعت بنا نهاد و امل باغ و خانه ساخت
غفلت کمر گشاد و خطا فرش گسترید
بنمای دست قدرت و مفتاح باب کن
کافاق مانده بسته درو قفل بی کلید
شاها تو شاهدی که «نظیری » به مهر حق
بفروخت صدر سلطنت و مسکنت خرید
جاه یزدید و قوم یزیدش مراد نیست
حب علی و آل علی باد بر مزید
جز نقطه حقیقت حق در میان نبود
نور ولا ز بطن حقیقت طلوع کرد
چندان که گشت گرد خود آن را کران نبود
پرگار گشت و انجم و افلاک آفرید
کثرت پدید آمد و خود غیر آن نبود
تا آن ولا چراغ هدایت نمی فروخت
از آدم و خلافت آدم نشان نبود
نور علی به کسوت احمد ظهور کرد
ورنه به هم مخالطت جسم و جان نبود
ناطق نگشت تا به علی قلب مصطفی
معراج و وحی منزل و نطق و بیان نبود
قول علی که در شب معراج می شنید
غیری بجز حقیقتشان در میان نبود
روزی که داشت رتبه روح اللهی علی
اخبار عیسی و اثر این و آن نبود
مبعوث بر ولایت او بود هر نبی
سر علی به هیچ پیمبر نهان نبود
شد احمد از وجود علی خاتم الرسل
تا او عیان نگشت حقیقت عیان نبود
از انبیا دوازده اقطاب حق پدید
تا بود بی حمایت قطب زمان نبود
آل نبی ز بعد نبوت وصی شدند
کاین رتبه با ملایکه آسمان نبود
در عرصه الست که کوس بلا زدند
افلاک قرعه بر حسن مجتبی زدند
دیدند چون وجود حسن مورد بلا
بر جان بوالحسن رقم ابتلا زدند
تا ابتلای کون حسن را قبول کرد
بس حلقه بر در علی مرتضی زدند
در انقلاب کون و مکان قالب حسن
مانند قطب بر وسط آسیا زدند
مسدود ساختند در وحی انبیا
احداث کاینات در اولیا زدند
بر دوش ناتوان حسن بار حادثات
از غایت مشابهت مصطفی زدند
بر یاد حسن قامت او از عنا و رنج
بس رقعه بر مرقع ترک و فنا زدند
چون راست شد به قد حسن جامه بلا
گلبانگ تهنیت ز سمک تا سما زدند
اول به اقتدار سریر خلافتش
بر گوش عرش طنطنه استوا زدند
وآخر به احترام مقام شهادتش
در صدر خلد نعره «قد اجتبا» زدند
خستند دل به زهر هلاهل مکررش
الماس سوده بر جگرش بارها زدند
چون او شهید شد علم فتنه و بلا
بردند از مدینه و بر کربلا زدند
زان پس حسین حجت حق در میان نهاد
منکر ز جهل تیر حسد در کمان نهاد
حق ز اولیا مقام ذبیح الهیش داد
در قبضه مشیت خویشش عنان نهاد
حلقی که بوسه گاه نبی بود ظلم عهد
شمشیر زهر داده امت بر آن نهاد
ذبح عظیم اشاره به قتل حسین بود
منت که بر خلیل خدای جهان نهاد
تعبیر کرد ازان به بلای مبین خلیل
کاندوه کربلای حسینش به جان نهاد
گرچه به صدق وعده براهیم را ستود
لیکن حسین شرط وفا در میان نهاد
دادش مقام صبر و رضا تا شهید شد
با نفس مطمئنه قدم درجنان نهاد
می راند در بلا و محن نفس جاهدش
تا روح پای بر زبر آسمان نهاد
شد حاصلش عذوبت روح از عذاب تن
جانش عزیز گشت چو تن در هوان نهاد
حق مشهد حسین محل شهود ساخت
فردوس در مکاره و رنج جهان نهاد
ابن زیاد سک به صلاح یزید شوم
شمشیر جور و کین به صف خاندان نهاد
شط فرات راند ز طوفان کربلا
وآنگه سر حسین به خون روان نهاد
دنیا که عنف اهل ستم تار و مار کرد
سجاد حق علی حسین آشکار کرد
در فکر تشنگان بیابان کربلا
مژگان چو ذوالفقار علی آبدار کرد
گویی که خون دیده آن قطب اولیا
با خون یحیی زکریا قرار کرد
آن مرز و بوم ارض مقدس به خون سرشت
این کوه و دشت مکه و یثرب بکار کرد
آن اعتکاف مسجد اقصی نمود خوش
این انزوای کنج حرم اختیار کرد
آن را نزار گشت تن از خرقه خشن
این را هراس خشیت حق تن نزار کرد
پوشید دلق تقوی و نعلین اجتهاد
در طاعت خدای کمر استوار کرد
چندان گریست پوست ز رخساره اش بریخت
شوراب دیده اش بن دندان فکار کرد
از عقده های ظلمت و از عقبه های تار
سجاد حق به گریه خونین گذار کرد
شد بر امامتش حجر کعبه معترف
با عم خود چو پیش حرم گیر و دار کرد
عبدالملک برو به حقارت نگاه کرد
صحن حرم پر از گهر شاهوار کرد
پنجاه و هفت سال بدین حال زنده بود
آخر ولید شربت زهرش به کار کرد
قطب زمان محمد باقر امام شد
سلک امامت از گهرش بانظام شد
باب السلام علم به رویش گشاده گشت
حبل الورید خلق پی اعتصام شد
صاحبدلی نیافت چو او سر کاینات
از روشنی قلب شعیبی مقام شد
شد عرش نفس ناطقه و عقل مستفاد
معلوم او معانی کلی تمام شد
فیض از سمای روح به ارض جسد رساند
برزخ میان عالم نور و ظلام شد
کس ز اولیا به کشف و کرامات او نبود
در معجزات آیت «یحیی العظام » شد
بر ارض عالم ملکوتش گذر فتاد
هرکس به باطن از پی او یک دو گام شد
می گفت در مواعظه خویش بارها
ماییم آن که کون ز ما با قوام شد
ما راه مستقیم به حقیم و کهف ما
ارض مقدس است که بیت الحرام شد
هرکس ز ما برید فرو برد دوزخش
وآنکو به ما رسید بهشتش مقام شد
تا بود بر طریق هدا بود مقتدا
منهاج خلق و قبله خاص و عوام شد
مسموم شد به زهر براهیم بن ولید
از دار حادثات بدرالسلام شد
بنیاد شرع جعفر صادق بنا نمود
رسم عبادت علی و آل وانمود
در دین ابوحنیفه به او برد التجا
در شرع شافعی سخن او ادا نمود
حنبل نشست پای ازو دید در وضو
مالک نبست دست و به او اقتدا نمود
بر طبع بود معنی تنزیه غالبش
بر قلب نوح دعوت خلق خدا نبود
دل بودش از نزاهت حق فرد و منقطع
اعراض از مخالفت ماسوا نمود
آن نهی شبه و شرک ز معبود پاک کرد
این نفی شرکت از علی مرتضی نمود
آن از پی نجات به کشتی خویش خواند
این ره سوی سفینه آل عبا نمود
هرکس خلاف مذهب او مذهبی نهاد
پوشید اجتهاد صواب و خطا نمود
گردید خیره باصره بوم از آفتاب
در پیش چشم شب پره ظلمت ضیا نمود
احکام رای صادق و شرع محمدی
چون نور آفتاب و خط استوا نمود
قطب جهان و حجت حق در زمانه بود
بس معجزات بر روش انبیا نمود
منصور آن ستمگر شوم دوانقی
او را شهید از سر جهل و جفا نمود
چون صادق آن امام مبین را قضا رسید
عهد امام موسی کاظم فرا رسید
از بس همای همت او تیز سیر بود
تا ذروه فقاهت و زهد و سخا رسید
سلک عباد حق بدو موسی نظام یافت
اول عصا گرفت و به آخر ردا رسید
آن را مثل به قره عینی زد آسیه
وین را خطاب قره عین از خدا رسید
«انی اناالله » از شجر آمد به گوش آن
این را ز عرش «عبدی موسی » ندا رسید
این نقش پرده از پی اعجاز شیر کرد
آن را اگرچه معجزه اژدها رسید
زان شد عطا خطاب کلیم اللهی به آن
کاین موسی فصیح زبان از قفا رسید
فرعون بر کلیم پیمبر جفا نکرد
بر موسی از رشید جفا بر جفا رسید
آن گفت اگر پیمبر مسجون کلیم را
موسی ز سجن این به هزار ابتلا رسید
از شور و گریه ای که به زندان بصره داشت
جوش دلش به خوابگه مصطفی رسید
هرگه پی قرائت قرآن زبان گشود
از مرقد رسول به او مرحبا رسید
هارون به زهر شاهک شومش شهید ساخت
قطبیتش به قبله هشتم رضا رسید
ایمان چو در دیار غریب از وطن فتاد
در مشهد علی رضا بوالحسن فتاد
حب علی که ساکن خاک مدینه بود
آمد به غربت و به بلا و محن فتاد
این حب نازنین چو ازان بوم و بر گذشت
در حرب منکران چو اویس قرن فتاد
شاه رضا که یوسف و یونس مزاج بود
بر یاد حق برون ز دیار و دمن فتاد
از مرقد نبی برو دوش مبارکش
چون از تن عزیز جدار پیرهن فتاد
گم گشت بوی پیرهن از مرز و بوم مصر
آمد به طوس و در حرم بوالحسن فتاد
روشن ز گرد قبر رضا ساخت دیده را
یعقوب وار هرکه به بیت الحزن فتاد
یونس به بطن هوت مقر در حیات کرد
این را به موت چشمه ماهی وطن فتاد
آن قطب از بلای خلایق وطن گذاشت
این قطب بهر خلق به رنج و محن فتاد
انگور زهر کین به دهانش عدو نهاد
عقد درش ز درج عقیق یمن فتاد
حاضر شد از مدینه تقی وقت مردنش
در دست و پای آن شه اعجاز فن فتاد
برداشت سر ز خاک و لبش بر لبان نهاد
وآنگه لعابی از دهنش در دهن فتاد
سلطان دین رضا چو تقی را لعاب داد
بر کونش اطلاع به یک فتح باب داد
در بر محمد ابن علی تقی گشود
سایل ز هرچه کرد سئوالش جواب داد
علمی که داده بود محمد به مرتضی
ایزد به این محمد نایب مناب داد
قطب رجای علم نبی گشت و خلق را
از فضل خویش توشه یوم الحساب داد
بر قلب صالحش دل کاشف فتاده بود
راهش به انکشاف جدا و حجاب داد
در خلوت مدینه شد و سیر طوس کرد
از باب خود برون نشد و غسل باب داد
صالح ستور نفس به ملک کسان چراند
وین نفس را ز روح غذا و شراب داد
آن کرد داغ اسود و احمر جمال قوم
این داغ جهل اسود و احمر به آب داد
گنجور غیب بود دل خلق پرورش
مکنون کن فکان به دم مستجاب داد
در علم و زهد و جود ز انس و ملک گذاشت
حق زان جهت تقی جوادش خطاب داد
درهای بسته بر رخ آفاق می گشود
چرخش عنان عمر به دست شتاب داد
وقت مسام دختر مأمون به دشمنی
دستار زهر کین به کف آن جناب داد
قطب دهم علی نقی راه دین گشاد
بر روی طالبان در علم الیقین گشاد
ادریس وار در پی تطهیر نفس خویش
از لای طبع چشمه ماء معین گشاد
تقدیس از نقایص و اخلاط کون یافت
قادر به خلع تن شد و حصن حصین گشاد
سیار شد به شه ره بیداری معرفت
هر سو به روی دل در خلد برین گشاد
تسبیح گفت همسر روحانیون عرش
آغوش شوق بر بغل حور عین گشاد
بر روی خشمگین قضا خال و خط نهاد
از جعد فتنه بار قدر عقد و چین گشاد
پیش بلا هدف شد و از راه رو نمود
تیر خصومتی که فلک از کمین گشاد
شهباز همتش پی فریاد طالبان
از شاخ سدره بال به سوی زمین گشاد
قلب و لسانش خازن اسرار غیب بود
اقبال او طلسم شکست و دفین گشاد
هرگه ز زیر چشم به بالا نگاه کرد
از سقف خانه تا فلک هفتمین گشاد
قولش بجز اوامر و احکام دین نبود
هرگاه لب گشاد کلام مبین گشاد
بر دست جعفر متوکل شهید شد
باب الخلافتش ولد جانشین گشاد
نور سراج دین حسن عسگری نمود
دل های ضال را به خدا رهبری نمود
در جلوه هویت ذاتی غریق گشت
دل را ز موهبات صفاتی بری نمود
سلب صفات کون و مکانی ز ذات کرد
این قطب با خلیل خدا همسری نمود
در حضرت جمال حق از خویش شد فنا
در حیرت از مهیمنه هم برتری نمود
با جوهر هویت حق گشت متحد
در شعبه های روح اثرگستری نمود
چون حب ذات رفت در اجزای کاینات
ز آثار فیض خویش جهان پروری نمود
تحقیق او به شبه و مثل ملتبس نشد
با نزهتش خلیل خدا آزری نمود
این ماه و مشتری به فروغ خدای دید
آن را خدا به شکل مه و مشتری نمود
این از صفای کعبه دل حق شناس شد
وآن از غرور خانه گل بتگری نمود
صد بت تراش و بتگر دیر وقاع را
راه خدا به یک نظر سرسری نمود
کردند ختم عقد امامت به نسل او
کو در امامت آیت پیغمبر نمود
با این کمال شربت مسموم معتمد
بر حنجر مبارک او خنجری نمود
رخ در نقاب چون حسن عسگری کشید
قطبیتش به قائم آل نبی رسید
برزخ میان کثرت و وحدت نموده شد
گردید در برابر شیث نبی پدید
سر انتهای دایره بر ابتدا نهاد
خور ز استوا فرو شد و از استوا دمید
از نقطه احد دو محمد ظهور کرد
مرآت فوق دایره ماتحت خویش دید
یوم القیامه گشت چو قائم ظهور کرد
«الیوم کل شیئی الی مبداء یعید»
یا صاحب الزمان به درآ از خفا که خلق
تا حد ناف جامه صورت فرو درید
بر راه حق که می نگرم یک حسین نیست
آفاق کربلا شد و مردم هم یزید
باطل شبیه حق شد و انصاف درفتاد
اضلال بیخ عدل زد و ظلم سر کشید
بدعت بنا نهاد و امل باغ و خانه ساخت
غفلت کمر گشاد و خطا فرش گسترید
بنمای دست قدرت و مفتاح باب کن
کافاق مانده بسته درو قفل بی کلید
شاها تو شاهدی که «نظیری » به مهر حق
بفروخت صدر سلطنت و مسکنت خرید
جاه یزدید و قوم یزیدش مراد نیست
حب علی و آل علی باد بر مزید
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - این ترکیب بند مرثیه ایست که در فوت ولد دلبندم نورالدین محمد که دوازده روز در فضای دنیا بود گفته شده
دوش آن زمان که تیر شهاب از کمان فتاد
ما را ستاره خلف از آسمان فتاد
همچون هلال عید طلوع و غروب کرد
فرزند من به طالع من هم قران فتاد
دردانه ام که جا به کنار کسی نکرد
آمد ازان هان و برون زین جهان فتاد
گفتم بلند بانگ اقامت به گوش او
ساکن نشد که بارگیش خوش عنان فتاد
بالین که از عدم به سرای وجود برد
مست شبانه بود به خواب گران فتاد
موی سرش به نقره برابر گذاشتم
قسمت نگر که خاک به موی میان فتاد
ساحل کف سئوال به دریا گشاده بود
زد موجه محیط و دری بر کران فتاد
از چرخ روز کور سراسیمه سرترم
کحل الجواهرم به شب از کحل دان فتاد
فراش نقش خانه به جاروب می برد
من اعمی و به شب درم از ریسمان فتاد
یک میوه بر درخت برومند بسته شد
وان هم نپخته در نظر باغبان فتاد
لب ناگشوده غنچه ام از شاخ کنده شد
سر برنکرده بیضه از آشیان فتاد
زودش چو ماه نو فلک از شیر باز کرد
طفلم به دست دایه نامهربان فتاد
معجز به کعبه، سحر به کشمیر می برند
از تخم من که در گل هندوستان فتاد
رطب اللسان به خاک عظیم رمیم شد
عیسی دمی ز دامن آخر زمان فتاد
در باغ و مزرع همه کس برگ ریز شد
ما را درخت و شاخ ز باد خزان فتاد
توأم نگشت سور می و نغمه بر لبم
تا مرگ دختر و پسرم توأمان فتاد
اشگم چو فرقدان ز سر آسمان گذشت
کز آسمان طالع من فرقدان فتاد
دختر که پار مرد پسر در عوض بزاد
امسال غبن شد که زیان بر زیان فتاد
شاید که خار بر سر سرو و سمن کنم
کان گل که بود تاج سر بوستان فتاد
آه این چه ذوق بود که در کام جان شکست
مغزم به لب رسید و به حلق استخوان شکست
تا چشم من ز فوت در من سحاب شد
هرجا دری به بطن صدف بود آب شد
بر من جهان سیاه شد از مرگ نور دین
بر چرخ زهره نوحه گر آفتاب شد
ماه از جفای چرخ خراشید روی خویش
خون ریخت بر زمین و لقب آفتاب شد
از بس که سوختم دل بیرحم دشمنان
بر داغ گوشه جگر من کباب شد
سنگم بر آبگینه مینا زد آسمان
جرعه ز خاک و خاک ز جرعه خراب شد
آمد به خوشه تخم امیدم به خون دل
وان خوشه دانه کرد و دگر خون ناب شد
سبع المثانی آن ولد ثانیم نماند
ام الولد نرفت که ام الکتاب شد
در حیرتم که شربت مرگش ز هوش برد؟
یا شیر دایه زان لب میگون شراب شد؟
سرخوش غنوده بود در آغوش جان من
چشمان نیم خواب گشود و به خواب شد
رفتم لبان ببوسمش از لطف جان سپرد
آب حیات از نفس من سراب شد
گیرم ز مهر تربت او در بغل کشم
فرزند شد تراب و پدر بوتراب شد
گفتم ز بعد یک چله تطهیر او دهم
از اعتکاف یک دهه در پیچ و تاب شد
آهم اگر مزاحم گردون شود چه سود؟
نتوان سوی فرشته به رجم شهاب شد
بر رمل طالعش مژه ام نقطه ای نهاد
در خانه حیات وی این انقلاب شد
صبح نخستیم نفسی چند رخ نمود
صبح دوم به نیم نفس در نقاب شد
اشگم بنات نعش ز نعش بنات گشت
چشمم سراب نقش ز نقش سراب شد
اندوه من ز خوردن اندوه شد قوی
گنجشگ شد عقاب چو قوت عقاب شد
ما را جگر ز شکر هندوستان بسوخت
آهو کجا چرید که خون مشگ ناب شد
افتاده ام به گوشه پیری و بی کسی
چون خیمه کهن که گسسته طناب شد
گو نقش شو خراب نظر بر حقیقتست
صد در عدد یکیست که صد جا حساب شد
شهباز من ز عرش به زیر آمدن چه سود؟
صیدی نکرده از همه سیر آمدن چه سود؟
واحسرتا که شاخ امیدم به بر نماند
چندان که بو کنم ز درختم ثمر نماند
افتاد نور صبح نخستین به بسترم
رفتم ز خواب چشم بمالم سحر نماند
دوران خراج ملک بدخشان ز من گرفت
لعلی که کوه داشت به طرف کمر نماند
بر عاجزان ز بی بصری خنده می زدم
چشمم بصیر گشت که نور بصر نماند
چندان طپیدم از غم همجنس خویشتن
کو را قفس شکست و مرا بال و پر نماند
گویی که نقش انجم و افلاک رفته اند
در نه صدف به طالع من یک گهر نماند
صحرانورد و سوخت مغزم ز کار خویش
بحر از درم پرست و در ابرم مطر نماند
بر طفل من که مردمک دیده منست
چندان گریست سنگ که نم در حجر نماند
پستان غنچه بی نفس صبح خشگ گشت
شیر سحاب بی لب گلبرگ تر نماند
سودای قوم شوق کلیم اللهی ببرد
آن نعره اناالله و نور شجر نماند
با شکر دکن گل ایران سرشته گشت
در طبع هند خاصیت گلشکر نماند
صیاد در کمینگه آهو نشسته بود
مشگی که نافه بست به خون جگر نماند
چون روز در نقاب شدم کافتاب رفت
چون شب سیاه پوش شدم کان قمر نماند
پامال حادثات سپهرم به حیرتم
دهرم چگونه یافت چو از من اثر نماند
بیند چو روزگار دری از نتاج من
دفنش کند که در خور عقدش گهر نماند
چرخم به این بلای بزرگ امتحان نمود
دیگر به من نفاق قضا و قدر نماند
کاری چنین خطیر مرا کز جهان فتاد
در نزد خاطرم دو جهان را خطر نماند
مداح خود به مرتبه خویشتن شدیم
گر مختصر شدیم سخن مختصر نماند
بهتر که اصل و نسل به خاک وطن بریم
ما را که در دیار غریبی پسر نماند
از نور دین محمد حوری جمال حیف
رفت و نیافت تربیت ماه و سال حیف
نور دو چشمم آن در دریا تبار کو؟
او رفت و من روان ز پیش یادگار کو؟
از سلک نظم عترت من انتظام یافت
همزاد گوهر سخن آبدار کو؟
چرخم به نسیه ریزه خوان هم نمی دهم
نقد درست سکه کامل عیار کو؟
نفخی که شد به دامن مریم نهان چه شد؟
دستی که شد ز جیب کلیم آشکار کو؟
مژگان حور پنجه شیرست بر دلم
آن چشم آهوانه مردم شکار کو؟
بر فضل من نماند گواهی زمانه را
طفلی که بود واسطه افتخار کو؟
محروم گشته ام شب از آواز گریه اش
آن گریه ای که با دل من داشت کار کو؟
حوران اشگ بر سر خاکش فتاده اند
گو بکریان چشم مرا پرده دار کو؟
بی مادر و پدر ننهد پای بر صراط
حفظ ملایکش ز یمین و یسار کو؟
لطفست اگر اجل به کسی شربتی دهد
قحط سخاست داروی دفع خمار کو؟
کشتم ز گرم و سرد تموز و خزان بسوخت
بگذاشت چار فصل حیاتم بهار کو؟
در برگ ریز عمر ز کف رفت حاصلم
تخم نشاط خاطر امیدوار کو؟
از اختلاف روز و شبم دانه ای نرست
عمرم گذشت حاصل لیل و نهار کو؟
جان بانگ «ارجعی » شنود صبر چون کند؟
شهباز را که نعره زند شه قرار کو؟
در عرصه عدم همه مستان فتاده اند
از مست من خبر که دهد؟ هوشیار کو؟
گیرم به دیده پا نهد آن دیده از کجاست؟
گیرم که در کنار من آید کنار کو؟
خواهم دهم فریب به دنیا چو آدمش
راه بهشت و حیله طاوس و مار کو؟
هم قبر او ز هدیه او زرفشان کنید
ای مهر طوق و ای مه نو گوشوار کو؟
ای آسمان که زایر این روضه ای مدام
بر مرقدش ز زهره و پروین نثار کو؟
این نرگس و سمن که کنیزان این درید
درج عبیر و مجمره عطربار کو؟
ای ناله صور غم به دل خاک درفکن
وز روی خاک پرده افلاک درفکن
خیزید تا ز عقده برآریم ماه را
یک سو کنیم پرده مهد سیاه را
مشگین کنیم از تف دل سقف زرنگار
لعلی کنیم از نم خون بارگاه را
اول گلاب دیده فشانیم بر زمین
وآنگه به جعد آه بروبیم راه را
گرد و غبار کوی بشوییم ز آب چشم
فرش قدم کنیم نشان جباه را
وآنگه ز صحن خانه به ایوانش آوریم
بندیم بر محفه عودی کلاه را
همچون بنات نعش بگیریم نعش او
چو کهکشان کنیم به سر جمله کاه را
از خانه تا حظیره بسوزیم تف زنان
هم مشغل دو دیده و هم شمع آه را
پس وقت دفن پرده ز رویش برافکنیم
تا پر کند ز نور و صفا خوابگاه را
از برکت شفاعت فرزند ما سزد
بخشند تا به آدم و حوا گناه را
تا دیده ام که بر رخ او خاک کرده اند
نفکنده ام به روی رفیقان نگاه را
ای بس شگفت رسم که اخوان عزیز خویش
در چاه افکنند و بپوشند چاه را
در سایه شفاعت نخل مزار او
امید بسته ایم عطای الاه را
محنت کشیدگان به غربت فتاده ایم
بگذاشته ز جور حوادث پناه را
از بهر کیمیای فراغت ز شهر خویش
برکنده ایم ریشه مردم گیاه را
بس در هوای مسکن غربت گداختیم
اکسیر اگر کنیم سزد خاک راه را
از سیم طلعتان نشابور کرده ایم
کان زر سفید زمین سیاه را
خیزند اگر ز خاک شفیعان ما به حشر
در محشر آوریم دو عالم سپاه را
بهتر که جسم زار به خاک وطن بریم
حق مهربان کند دل عباس شاه را
ما را ستاره خلف از آسمان فتاد
همچون هلال عید طلوع و غروب کرد
فرزند من به طالع من هم قران فتاد
دردانه ام که جا به کنار کسی نکرد
آمد ازان هان و برون زین جهان فتاد
گفتم بلند بانگ اقامت به گوش او
ساکن نشد که بارگیش خوش عنان فتاد
بالین که از عدم به سرای وجود برد
مست شبانه بود به خواب گران فتاد
موی سرش به نقره برابر گذاشتم
قسمت نگر که خاک به موی میان فتاد
ساحل کف سئوال به دریا گشاده بود
زد موجه محیط و دری بر کران فتاد
از چرخ روز کور سراسیمه سرترم
کحل الجواهرم به شب از کحل دان فتاد
فراش نقش خانه به جاروب می برد
من اعمی و به شب درم از ریسمان فتاد
یک میوه بر درخت برومند بسته شد
وان هم نپخته در نظر باغبان فتاد
لب ناگشوده غنچه ام از شاخ کنده شد
سر برنکرده بیضه از آشیان فتاد
زودش چو ماه نو فلک از شیر باز کرد
طفلم به دست دایه نامهربان فتاد
معجز به کعبه، سحر به کشمیر می برند
از تخم من که در گل هندوستان فتاد
رطب اللسان به خاک عظیم رمیم شد
عیسی دمی ز دامن آخر زمان فتاد
در باغ و مزرع همه کس برگ ریز شد
ما را درخت و شاخ ز باد خزان فتاد
توأم نگشت سور می و نغمه بر لبم
تا مرگ دختر و پسرم توأمان فتاد
اشگم چو فرقدان ز سر آسمان گذشت
کز آسمان طالع من فرقدان فتاد
دختر که پار مرد پسر در عوض بزاد
امسال غبن شد که زیان بر زیان فتاد
شاید که خار بر سر سرو و سمن کنم
کان گل که بود تاج سر بوستان فتاد
آه این چه ذوق بود که در کام جان شکست
مغزم به لب رسید و به حلق استخوان شکست
تا چشم من ز فوت در من سحاب شد
هرجا دری به بطن صدف بود آب شد
بر من جهان سیاه شد از مرگ نور دین
بر چرخ زهره نوحه گر آفتاب شد
ماه از جفای چرخ خراشید روی خویش
خون ریخت بر زمین و لقب آفتاب شد
از بس که سوختم دل بیرحم دشمنان
بر داغ گوشه جگر من کباب شد
سنگم بر آبگینه مینا زد آسمان
جرعه ز خاک و خاک ز جرعه خراب شد
آمد به خوشه تخم امیدم به خون دل
وان خوشه دانه کرد و دگر خون ناب شد
سبع المثانی آن ولد ثانیم نماند
ام الولد نرفت که ام الکتاب شد
در حیرتم که شربت مرگش ز هوش برد؟
یا شیر دایه زان لب میگون شراب شد؟
سرخوش غنوده بود در آغوش جان من
چشمان نیم خواب گشود و به خواب شد
رفتم لبان ببوسمش از لطف جان سپرد
آب حیات از نفس من سراب شد
گیرم ز مهر تربت او در بغل کشم
فرزند شد تراب و پدر بوتراب شد
گفتم ز بعد یک چله تطهیر او دهم
از اعتکاف یک دهه در پیچ و تاب شد
آهم اگر مزاحم گردون شود چه سود؟
نتوان سوی فرشته به رجم شهاب شد
بر رمل طالعش مژه ام نقطه ای نهاد
در خانه حیات وی این انقلاب شد
صبح نخستیم نفسی چند رخ نمود
صبح دوم به نیم نفس در نقاب شد
اشگم بنات نعش ز نعش بنات گشت
چشمم سراب نقش ز نقش سراب شد
اندوه من ز خوردن اندوه شد قوی
گنجشگ شد عقاب چو قوت عقاب شد
ما را جگر ز شکر هندوستان بسوخت
آهو کجا چرید که خون مشگ ناب شد
افتاده ام به گوشه پیری و بی کسی
چون خیمه کهن که گسسته طناب شد
گو نقش شو خراب نظر بر حقیقتست
صد در عدد یکیست که صد جا حساب شد
شهباز من ز عرش به زیر آمدن چه سود؟
صیدی نکرده از همه سیر آمدن چه سود؟
واحسرتا که شاخ امیدم به بر نماند
چندان که بو کنم ز درختم ثمر نماند
افتاد نور صبح نخستین به بسترم
رفتم ز خواب چشم بمالم سحر نماند
دوران خراج ملک بدخشان ز من گرفت
لعلی که کوه داشت به طرف کمر نماند
بر عاجزان ز بی بصری خنده می زدم
چشمم بصیر گشت که نور بصر نماند
چندان طپیدم از غم همجنس خویشتن
کو را قفس شکست و مرا بال و پر نماند
گویی که نقش انجم و افلاک رفته اند
در نه صدف به طالع من یک گهر نماند
صحرانورد و سوخت مغزم ز کار خویش
بحر از درم پرست و در ابرم مطر نماند
بر طفل من که مردمک دیده منست
چندان گریست سنگ که نم در حجر نماند
پستان غنچه بی نفس صبح خشگ گشت
شیر سحاب بی لب گلبرگ تر نماند
سودای قوم شوق کلیم اللهی ببرد
آن نعره اناالله و نور شجر نماند
با شکر دکن گل ایران سرشته گشت
در طبع هند خاصیت گلشکر نماند
صیاد در کمینگه آهو نشسته بود
مشگی که نافه بست به خون جگر نماند
چون روز در نقاب شدم کافتاب رفت
چون شب سیاه پوش شدم کان قمر نماند
پامال حادثات سپهرم به حیرتم
دهرم چگونه یافت چو از من اثر نماند
بیند چو روزگار دری از نتاج من
دفنش کند که در خور عقدش گهر نماند
چرخم به این بلای بزرگ امتحان نمود
دیگر به من نفاق قضا و قدر نماند
کاری چنین خطیر مرا کز جهان فتاد
در نزد خاطرم دو جهان را خطر نماند
مداح خود به مرتبه خویشتن شدیم
گر مختصر شدیم سخن مختصر نماند
بهتر که اصل و نسل به خاک وطن بریم
ما را که در دیار غریبی پسر نماند
از نور دین محمد حوری جمال حیف
رفت و نیافت تربیت ماه و سال حیف
نور دو چشمم آن در دریا تبار کو؟
او رفت و من روان ز پیش یادگار کو؟
از سلک نظم عترت من انتظام یافت
همزاد گوهر سخن آبدار کو؟
چرخم به نسیه ریزه خوان هم نمی دهم
نقد درست سکه کامل عیار کو؟
نفخی که شد به دامن مریم نهان چه شد؟
دستی که شد ز جیب کلیم آشکار کو؟
مژگان حور پنجه شیرست بر دلم
آن چشم آهوانه مردم شکار کو؟
بر فضل من نماند گواهی زمانه را
طفلی که بود واسطه افتخار کو؟
محروم گشته ام شب از آواز گریه اش
آن گریه ای که با دل من داشت کار کو؟
حوران اشگ بر سر خاکش فتاده اند
گو بکریان چشم مرا پرده دار کو؟
بی مادر و پدر ننهد پای بر صراط
حفظ ملایکش ز یمین و یسار کو؟
لطفست اگر اجل به کسی شربتی دهد
قحط سخاست داروی دفع خمار کو؟
کشتم ز گرم و سرد تموز و خزان بسوخت
بگذاشت چار فصل حیاتم بهار کو؟
در برگ ریز عمر ز کف رفت حاصلم
تخم نشاط خاطر امیدوار کو؟
از اختلاف روز و شبم دانه ای نرست
عمرم گذشت حاصل لیل و نهار کو؟
جان بانگ «ارجعی » شنود صبر چون کند؟
شهباز را که نعره زند شه قرار کو؟
در عرصه عدم همه مستان فتاده اند
از مست من خبر که دهد؟ هوشیار کو؟
گیرم به دیده پا نهد آن دیده از کجاست؟
گیرم که در کنار من آید کنار کو؟
خواهم دهم فریب به دنیا چو آدمش
راه بهشت و حیله طاوس و مار کو؟
هم قبر او ز هدیه او زرفشان کنید
ای مهر طوق و ای مه نو گوشوار کو؟
ای آسمان که زایر این روضه ای مدام
بر مرقدش ز زهره و پروین نثار کو؟
این نرگس و سمن که کنیزان این درید
درج عبیر و مجمره عطربار کو؟
ای ناله صور غم به دل خاک درفکن
وز روی خاک پرده افلاک درفکن
خیزید تا ز عقده برآریم ماه را
یک سو کنیم پرده مهد سیاه را
مشگین کنیم از تف دل سقف زرنگار
لعلی کنیم از نم خون بارگاه را
اول گلاب دیده فشانیم بر زمین
وآنگه به جعد آه بروبیم راه را
گرد و غبار کوی بشوییم ز آب چشم
فرش قدم کنیم نشان جباه را
وآنگه ز صحن خانه به ایوانش آوریم
بندیم بر محفه عودی کلاه را
همچون بنات نعش بگیریم نعش او
چو کهکشان کنیم به سر جمله کاه را
از خانه تا حظیره بسوزیم تف زنان
هم مشغل دو دیده و هم شمع آه را
پس وقت دفن پرده ز رویش برافکنیم
تا پر کند ز نور و صفا خوابگاه را
از برکت شفاعت فرزند ما سزد
بخشند تا به آدم و حوا گناه را
تا دیده ام که بر رخ او خاک کرده اند
نفکنده ام به روی رفیقان نگاه را
ای بس شگفت رسم که اخوان عزیز خویش
در چاه افکنند و بپوشند چاه را
در سایه شفاعت نخل مزار او
امید بسته ایم عطای الاه را
محنت کشیدگان به غربت فتاده ایم
بگذاشته ز جور حوادث پناه را
از بهر کیمیای فراغت ز شهر خویش
برکنده ایم ریشه مردم گیاه را
بس در هوای مسکن غربت گداختیم
اکسیر اگر کنیم سزد خاک راه را
از سیم طلعتان نشابور کرده ایم
کان زر سفید زمین سیاه را
خیزند اگر ز خاک شفیعان ما به حشر
در محشر آوریم دو عالم سپاه را
بهتر که جسم زار به خاک وطن بریم
حق مهربان کند دل عباس شاه را
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - در راه مکه مکرمه
کشتی تن شده طوفان زده عصیانم
وای من گر به حمایت نرسد غفرانم
گر دل این چشمه انباشته را بگشاید
به گریبان رسد آلودگی دامانم
بهر آبادی صد بتکده اش آب و گلست
از خود آلایش اگر دور کند ایمانم
صید قربانگه عشقم به قفا ماند کجاست؟
کعبه گردی که به تقصیر کند قربانم
سبل گمرهی از دیده سعیم نرود
تا خسک روب مغیلان نشود مژگانم
نیت طوف حرم کرده ام از صدق درست
بسته احرام بهر رکن چهار ارکانم
سفره بختم اگر هست تنک توشه چه باک
به هم از مایده شوق نیاید خوانم
رکوه بر سنگ زن ای شوق و قدم در ره نه
خضر صد بادیه گردد مژه گریانم
ناخدا کشتی بی مزد به من گر ندهد
چوب نعلین شود زورق صد طوفانم
توشه ره نبود زاد توکل دارم
روزیی در گرو صبر و تحمل دارم
آخر ای کعبه دلیلی که به جایی برسم
دردمندم مددی تا به دوایی برسم
به درت گر نرسم بر سر ره خاک شوم
تا به آن سده مگر از کف پایی برسم
آنچنان طالب شوقم که درآیم از جا
گر به جذب نفس کاه ربایی برسم
در اثر گم شوم و نغمه گرمی جویم
در دل درد روم تا به دوایی برسم
روز عیشم ننشینم که مکدر گردم
شب فقرم بروم تا به ضیایی برسم
کوشش ای ناقه توفیق که دلگیر شدم
تا ازین تنگی راحت به فضایی برسم
دین بر گردن سعیم قدمی بردارم
فرض بر ذمه حجم به ادایی برسم
استخوان آب شد ای وادی سوزان به تنم
کی به سقای دل تشنه همایی برسم
از تنک زادی این راه زبونم وقتست
بر سر مایده خوان صلایی برسم
رشحه ای ابر کرم بادیه ای بی نم را
جرعه ای ماهی هجران زده زمزم را
رهزنی کو؟ که متاع عمل از ما ببرد
مایه طاعت سی ساله به یغما ببرد
کافرم سازد و از نو دهدم ایمانی
به در کعبه ام از خانه ترسا ببرد
عقل زنارکشانم به ره دین آرد
به رسول عربم برهمن آسا ببرد
عزتی درد دلم پیش در کعبه نبرد
آبرویی مگرم آبله پا ببرد
این دل تیره که بر من ره طاعت گم ساخت
نور قندیل در مسجد اقصی ببرد
به گدایی تو ای فیض دلی می آرم
که گرانی تو از مکه بطحا ببرد
این خدا شعله شوقی ره امید مرا
که درین بادیه سرما ید بیضا ببرد
عافیت باد به راحت طلبان ارزانی
من و دردی که ز دل ذوق مداوا ببرد
سجده ام تیرگی از روی حجر بزداید
گریه ام رنگ ز رخساره خارا ببرد
به ادب راه رو ای ناله که بیت الهست
شوخی طبع گران بر دل این درگاهست
دل عفاک الله ازین بیش جنون ده به شتاب
طی میقات کن و زود حرم را دریاب
بر در کعبه ذلیلم اثری واحزناه
در ره مکه فقیرم مددی یا اصحاب
وقت احرام شد و طی مراحل باقیست
گرنه توفیق شود کار خرابست خراب
ای حرم ای کششت سلسله گردن دل
حسبة الله از آواره خود روی متاب
حجرالاسود تو مردمک چشم جهان
طوق زرین درت حلقه گوش احباب
وقت طوف حرمت دیده مشتاقان را
در و دیوار تو برداشته از پیش حجاب
در بیابان رجا زاری گمراهان را
آمده از در توفیق تو لبیک جواب
در صفی کز همه جانب همه کس درماند
بندد از تار گنه رحمت تو دست عذاب
خضر و الیاس به سقایی مردان رهت
به کتف برسر ره از ظلمات آرند آب
چه شود امر کنی هادی توفیقی را
که برد سوی یقین کافر زندیقی را
نور در سینه ندارم که دلم سالوسست
این که قندیل حرم ساخته ام ناقوسست
بر در کعبه زبانم به نیاز آمده است
ورنه در قید صنم دین و دلم محبوسست
عضو عضو جسدت بر تو گواهند ای دل
فعل تو خصم بود نیت تو جاسوسست
سعی کن سعی که در نامه رحمت گنجی
جای مردانگی نام و صف ناموسست
چه شود راست؟ ازین راست ستادن به نماز
نیت نفس کج و اجر عمل معکوسست
غل به گردن نهم و بند به پا عجز کنم
چه کنم از گنهم عفو و کرم محبوسست
دامن حله مشکین ز من ای کعبه مکش
گنهم عفو تو را در هوس پابوسست
منکه قرب حجرالاسود و زمزم یابم
ننگم از جام جم و مسند کیکاووست
یا نبی الله اگر بهره ز طوفت نبرم
آه و صد آه که سود سفرم افسوست
ره غلط کرده شوقم به تو راهی خواهم
خانه برهم زده ام از تو پناهی خواهم
سیل اشکم به زمین بوس دری می آید
ناله راهی به امید اثری می آید
با ملک گوی که درهای فلک بگشایید
که به درگاه دعای سحری می آید
می زنم در ره شوق تو بر آتش خود را
کار پروانه ز بی بال و پری می آید
یک شب آخر به در خانه همسایه رود
این همه سیل که از چشم تری می آید
تو دعا کن که درین بادیه سرگشته شوی
هر قدم بر سر ره راهبری می آید
کعبه لبیک زد و کرد حرم استقبال
بی نوایی ز ره پر خطری می آید
خانه زادان حرم تکیه گه جود کجاست؟
توشه غارت زده ای از سفری می آید
ای شه مکه به چوگان توجه کششی
به قدم گاه تو بی پا و سری می آید
یا نبی الله از اعجاز بیان تلقینی
که عجب گبر ز دین بی خبری می آید
آمدم تا ز قبول تو بضاعت ببرم
رحمتت را به در کعبه شفاعت ببرم
ای خور اندوده به زر کرده نشان پایت
ماه فرسوده ز نعلین فلک فرسایت
عرش و کرسی و فلک پایه معراج تواند
برتر از کون و مکان ساخته بیچون جایت
رونق دین تو بازار ملل کرده کساد
انبیا جان به کف اندر هوس سودایت
طوطیان ملکوتی همه حیران تواند
که سخن در پس آیینه کند عنقایت
مردم چشم خدابین جهانی به یقین
حق جهان بین شده از مردمک بینایت
پیش از خلق وجود تو هبا بود جهان
عقل کل پرتوی از نور جهان آرایت
محو و اثبات جهان از اثر خاطر تست
امر و نهیی ز قضا سر نزند بی رایت
کی بود سده آن روضه بشوییم به اشک
«ادخلوها» شنویم از حرم والایت
درر نعت بر آن مرقد علیا ریزیم
بانگ احسنت به گوش آیدمان ز آوایت
یا نبی یا نبی از شادی آوا گوییم
پیش امر تو سمعنا و اطعنا گوییم
ای ترنج و کف حیرت ز تو ببریده قمر
در دندان تو را کان بدیت داده گهر
خرقه نه فلک از دوش درافکنده به پا
ز آسمان ساخته نعلین وز معراج افسر
اولین دور به خمخانه وحدت رفته
خورده تا آخر جوش خم معنی ساغر
خوانده جایی سبق دانش و بینش کانجا
عقل و ادراک مجرد شده از سمع و بصر
مادر دهر پی عزت تو خورده سداب
تا نبوت چو تو فرزند نزاید دیگر
پیش ازین عهد که نام تو نمی برد خطیب
هیزم شعله آتشکده می شد منبر
گر تو دامان شفاعت به میان برنزنی
گرد اندوه نشیند به جمال کوثر
یا رسول مدنی چشم شفاعت بگشا
از در روضه به خاک سر کویت بنگر
عقل و هوش و دل و دینم به سجود آمده اند
به زمین ریخته از طاق بتان آزر
این سیه نامه که بر خاک ره افتاده تست
می رسد از حرم کعبه که سجاده تست
خواجه از خواب محلست که سر برداری
پرده مصلحت از پیش نظر برداری
بر در روضه ات افتاده ام از پا وقتست
دست بیرون کنی و قفل ز در برداری
از دل پر المم کلفت ره برچینی
از تن پر سقمم بار سفر برداری
لب گشایی و قصورم ز سخن دور کنی
رخ نمایی و حجابم ز بصر برداری
ای قبول تو در آرایش عیب همه کس
چه شود عیب مرا گر به هنر برداری؟
من کز آمرزش تو بهره برم سود کنم
تو که بخشی گنهم را چه ضرر برداری؟
سجده ای دیده قبولست مبادا که به سهو
سر زسجاده خوناب جگر برداری
زاری یی می کنم ای دل دم گرمی داری
به اجابت چه شود دستی اگر برداری؟
حاجت اینست که از بهر ولی نعمت من
قفل از گنج عطایای سحر برداری
خان خانان که فلک در قدم سایه اوست
مایه کعبه روان همت پر مایه اوست
ای ز عدلت در هر ذره خاک آسوده
کف جود تو سراپای جهان پیموده
پرتو نیت تو کار تو را داده فروغ
بر حیات تو عمل های تو عمر افزوده
در دیار تو خسی دست ستم نشکسته
بر درت ناله مظلوم کسی نشنوده
آبرویی است به درگاه تو مسکینان را
که غنا چشم و رخ از گریه فقر آلوده
ذوق تشخیص تو در طبع سخن پرورده
حیرت نطق تو بر کام جواب اندوده
بارها خورده کف پای سخن بر سر عیب
که به جولانگه ادراک تو رخ می سوده
پهلوی ملک مخالف شده از زخم نشان
بال و پر تیر و کمان تو ز هم نگشوده
ای مربی حیات ابدم دولت تو
بی رضای تو همه طاعت من بیهوده
آنقدر سجده پی شکر تو در سر دارم
کاستان حرم کعبه شود فرسوده
یا نبی یا نبی این نخل قوی خرم باد
اصل این شاخ ز سرچشمه این پرنم باد
این خطاپیشه که رد ساخته امت تست
چاکر اوست اگر اجره خور همت تست
خواجه در خانه تاریک تو را نتوان دید
در دل افروز چراغی که دلم خلوت تست
از در دولت ارباب جهان می آیم
دیده ام سیر و دلم گرسنه رحمت تست
من خود از شرم گنه نام شفاعت نبرم
لیک در حشر شود گفته که از امت تست
نامه ام گرچه سیاهست خطی هم ز نجات
بر میانم ز نشان کمر خدمت تست
گو برو بیم که پروانه جرم و گنهم
بال و پر سوخته شمع سر تربت تست
کام من تلخ کی از زهر عقوبت گردد
مرگ شیرین به من از اشهد بالذت تست
ای پناه سخن از لطف بیان تعلیمی
که «نظیری » به سخن آمده مدحت تست
پیرهن جایزه مدح به حسان دادی
طبع عریان مرا هم هوس خلعت تست
عاصیانم به درگاه تو آورده پناه
چشم رحمت ز تو داریم حکایت کوتاه
وای من گر به حمایت نرسد غفرانم
گر دل این چشمه انباشته را بگشاید
به گریبان رسد آلودگی دامانم
بهر آبادی صد بتکده اش آب و گلست
از خود آلایش اگر دور کند ایمانم
صید قربانگه عشقم به قفا ماند کجاست؟
کعبه گردی که به تقصیر کند قربانم
سبل گمرهی از دیده سعیم نرود
تا خسک روب مغیلان نشود مژگانم
نیت طوف حرم کرده ام از صدق درست
بسته احرام بهر رکن چهار ارکانم
سفره بختم اگر هست تنک توشه چه باک
به هم از مایده شوق نیاید خوانم
رکوه بر سنگ زن ای شوق و قدم در ره نه
خضر صد بادیه گردد مژه گریانم
ناخدا کشتی بی مزد به من گر ندهد
چوب نعلین شود زورق صد طوفانم
توشه ره نبود زاد توکل دارم
روزیی در گرو صبر و تحمل دارم
آخر ای کعبه دلیلی که به جایی برسم
دردمندم مددی تا به دوایی برسم
به درت گر نرسم بر سر ره خاک شوم
تا به آن سده مگر از کف پایی برسم
آنچنان طالب شوقم که درآیم از جا
گر به جذب نفس کاه ربایی برسم
در اثر گم شوم و نغمه گرمی جویم
در دل درد روم تا به دوایی برسم
روز عیشم ننشینم که مکدر گردم
شب فقرم بروم تا به ضیایی برسم
کوشش ای ناقه توفیق که دلگیر شدم
تا ازین تنگی راحت به فضایی برسم
دین بر گردن سعیم قدمی بردارم
فرض بر ذمه حجم به ادایی برسم
استخوان آب شد ای وادی سوزان به تنم
کی به سقای دل تشنه همایی برسم
از تنک زادی این راه زبونم وقتست
بر سر مایده خوان صلایی برسم
رشحه ای ابر کرم بادیه ای بی نم را
جرعه ای ماهی هجران زده زمزم را
رهزنی کو؟ که متاع عمل از ما ببرد
مایه طاعت سی ساله به یغما ببرد
کافرم سازد و از نو دهدم ایمانی
به در کعبه ام از خانه ترسا ببرد
عقل زنارکشانم به ره دین آرد
به رسول عربم برهمن آسا ببرد
عزتی درد دلم پیش در کعبه نبرد
آبرویی مگرم آبله پا ببرد
این دل تیره که بر من ره طاعت گم ساخت
نور قندیل در مسجد اقصی ببرد
به گدایی تو ای فیض دلی می آرم
که گرانی تو از مکه بطحا ببرد
این خدا شعله شوقی ره امید مرا
که درین بادیه سرما ید بیضا ببرد
عافیت باد به راحت طلبان ارزانی
من و دردی که ز دل ذوق مداوا ببرد
سجده ام تیرگی از روی حجر بزداید
گریه ام رنگ ز رخساره خارا ببرد
به ادب راه رو ای ناله که بیت الهست
شوخی طبع گران بر دل این درگاهست
دل عفاک الله ازین بیش جنون ده به شتاب
طی میقات کن و زود حرم را دریاب
بر در کعبه ذلیلم اثری واحزناه
در ره مکه فقیرم مددی یا اصحاب
وقت احرام شد و طی مراحل باقیست
گرنه توفیق شود کار خرابست خراب
ای حرم ای کششت سلسله گردن دل
حسبة الله از آواره خود روی متاب
حجرالاسود تو مردمک چشم جهان
طوق زرین درت حلقه گوش احباب
وقت طوف حرمت دیده مشتاقان را
در و دیوار تو برداشته از پیش حجاب
در بیابان رجا زاری گمراهان را
آمده از در توفیق تو لبیک جواب
در صفی کز همه جانب همه کس درماند
بندد از تار گنه رحمت تو دست عذاب
خضر و الیاس به سقایی مردان رهت
به کتف برسر ره از ظلمات آرند آب
چه شود امر کنی هادی توفیقی را
که برد سوی یقین کافر زندیقی را
نور در سینه ندارم که دلم سالوسست
این که قندیل حرم ساخته ام ناقوسست
بر در کعبه زبانم به نیاز آمده است
ورنه در قید صنم دین و دلم محبوسست
عضو عضو جسدت بر تو گواهند ای دل
فعل تو خصم بود نیت تو جاسوسست
سعی کن سعی که در نامه رحمت گنجی
جای مردانگی نام و صف ناموسست
چه شود راست؟ ازین راست ستادن به نماز
نیت نفس کج و اجر عمل معکوسست
غل به گردن نهم و بند به پا عجز کنم
چه کنم از گنهم عفو و کرم محبوسست
دامن حله مشکین ز من ای کعبه مکش
گنهم عفو تو را در هوس پابوسست
منکه قرب حجرالاسود و زمزم یابم
ننگم از جام جم و مسند کیکاووست
یا نبی الله اگر بهره ز طوفت نبرم
آه و صد آه که سود سفرم افسوست
ره غلط کرده شوقم به تو راهی خواهم
خانه برهم زده ام از تو پناهی خواهم
سیل اشکم به زمین بوس دری می آید
ناله راهی به امید اثری می آید
با ملک گوی که درهای فلک بگشایید
که به درگاه دعای سحری می آید
می زنم در ره شوق تو بر آتش خود را
کار پروانه ز بی بال و پری می آید
یک شب آخر به در خانه همسایه رود
این همه سیل که از چشم تری می آید
تو دعا کن که درین بادیه سرگشته شوی
هر قدم بر سر ره راهبری می آید
کعبه لبیک زد و کرد حرم استقبال
بی نوایی ز ره پر خطری می آید
خانه زادان حرم تکیه گه جود کجاست؟
توشه غارت زده ای از سفری می آید
ای شه مکه به چوگان توجه کششی
به قدم گاه تو بی پا و سری می آید
یا نبی الله از اعجاز بیان تلقینی
که عجب گبر ز دین بی خبری می آید
آمدم تا ز قبول تو بضاعت ببرم
رحمتت را به در کعبه شفاعت ببرم
ای خور اندوده به زر کرده نشان پایت
ماه فرسوده ز نعلین فلک فرسایت
عرش و کرسی و فلک پایه معراج تواند
برتر از کون و مکان ساخته بیچون جایت
رونق دین تو بازار ملل کرده کساد
انبیا جان به کف اندر هوس سودایت
طوطیان ملکوتی همه حیران تواند
که سخن در پس آیینه کند عنقایت
مردم چشم خدابین جهانی به یقین
حق جهان بین شده از مردمک بینایت
پیش از خلق وجود تو هبا بود جهان
عقل کل پرتوی از نور جهان آرایت
محو و اثبات جهان از اثر خاطر تست
امر و نهیی ز قضا سر نزند بی رایت
کی بود سده آن روضه بشوییم به اشک
«ادخلوها» شنویم از حرم والایت
درر نعت بر آن مرقد علیا ریزیم
بانگ احسنت به گوش آیدمان ز آوایت
یا نبی یا نبی از شادی آوا گوییم
پیش امر تو سمعنا و اطعنا گوییم
ای ترنج و کف حیرت ز تو ببریده قمر
در دندان تو را کان بدیت داده گهر
خرقه نه فلک از دوش درافکنده به پا
ز آسمان ساخته نعلین وز معراج افسر
اولین دور به خمخانه وحدت رفته
خورده تا آخر جوش خم معنی ساغر
خوانده جایی سبق دانش و بینش کانجا
عقل و ادراک مجرد شده از سمع و بصر
مادر دهر پی عزت تو خورده سداب
تا نبوت چو تو فرزند نزاید دیگر
پیش ازین عهد که نام تو نمی برد خطیب
هیزم شعله آتشکده می شد منبر
گر تو دامان شفاعت به میان برنزنی
گرد اندوه نشیند به جمال کوثر
یا رسول مدنی چشم شفاعت بگشا
از در روضه به خاک سر کویت بنگر
عقل و هوش و دل و دینم به سجود آمده اند
به زمین ریخته از طاق بتان آزر
این سیه نامه که بر خاک ره افتاده تست
می رسد از حرم کعبه که سجاده تست
خواجه از خواب محلست که سر برداری
پرده مصلحت از پیش نظر برداری
بر در روضه ات افتاده ام از پا وقتست
دست بیرون کنی و قفل ز در برداری
از دل پر المم کلفت ره برچینی
از تن پر سقمم بار سفر برداری
لب گشایی و قصورم ز سخن دور کنی
رخ نمایی و حجابم ز بصر برداری
ای قبول تو در آرایش عیب همه کس
چه شود عیب مرا گر به هنر برداری؟
من کز آمرزش تو بهره برم سود کنم
تو که بخشی گنهم را چه ضرر برداری؟
سجده ای دیده قبولست مبادا که به سهو
سر زسجاده خوناب جگر برداری
زاری یی می کنم ای دل دم گرمی داری
به اجابت چه شود دستی اگر برداری؟
حاجت اینست که از بهر ولی نعمت من
قفل از گنج عطایای سحر برداری
خان خانان که فلک در قدم سایه اوست
مایه کعبه روان همت پر مایه اوست
ای ز عدلت در هر ذره خاک آسوده
کف جود تو سراپای جهان پیموده
پرتو نیت تو کار تو را داده فروغ
بر حیات تو عمل های تو عمر افزوده
در دیار تو خسی دست ستم نشکسته
بر درت ناله مظلوم کسی نشنوده
آبرویی است به درگاه تو مسکینان را
که غنا چشم و رخ از گریه فقر آلوده
ذوق تشخیص تو در طبع سخن پرورده
حیرت نطق تو بر کام جواب اندوده
بارها خورده کف پای سخن بر سر عیب
که به جولانگه ادراک تو رخ می سوده
پهلوی ملک مخالف شده از زخم نشان
بال و پر تیر و کمان تو ز هم نگشوده
ای مربی حیات ابدم دولت تو
بی رضای تو همه طاعت من بیهوده
آنقدر سجده پی شکر تو در سر دارم
کاستان حرم کعبه شود فرسوده
یا نبی یا نبی این نخل قوی خرم باد
اصل این شاخ ز سرچشمه این پرنم باد
این خطاپیشه که رد ساخته امت تست
چاکر اوست اگر اجره خور همت تست
خواجه در خانه تاریک تو را نتوان دید
در دل افروز چراغی که دلم خلوت تست
از در دولت ارباب جهان می آیم
دیده ام سیر و دلم گرسنه رحمت تست
من خود از شرم گنه نام شفاعت نبرم
لیک در حشر شود گفته که از امت تست
نامه ام گرچه سیاهست خطی هم ز نجات
بر میانم ز نشان کمر خدمت تست
گو برو بیم که پروانه جرم و گنهم
بال و پر سوخته شمع سر تربت تست
کام من تلخ کی از زهر عقوبت گردد
مرگ شیرین به من از اشهد بالذت تست
ای پناه سخن از لطف بیان تعلیمی
که «نظیری » به سخن آمده مدحت تست
پیرهن جایزه مدح به حسان دادی
طبع عریان مرا هم هوس خلعت تست
عاصیانم به درگاه تو آورده پناه
چشم رحمت ز تو داریم حکایت کوتاه
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۵
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
چو دست سائلان نبود گلی دامان وسعت را
به از ریزش نباشد آبشاری کوه همت را
ز بس گشتند صاحب جوهران در خاک ناپیدا
جواهر سرمه شد گیتی سراسر چشم عبرت را
ز کشکول گدایی فارغ است آنکس که قانع شد
بکشتی نیست حاجت آب باریک قناعت را
رسد بر اهل ایمان بیشتر آزار در دنیا
گزندی نیست از دندان جز انگشت شهادت را
ز تندی سیل بهتر میکند جا در دل دریا
گشاید جرمم از کثرت بخود آغوش رحمت را
ز بیم کرده های خود به دل کوه غمی دارم
که بتوان از فرازش دید صحرای قیامت را
به دنیا دوختی چشم طمع زانسان که یک ساعت
نخواهی دید دیگر بعد از این روی فراغت را
به نیروی ضعیفان تکیه بر دولت توان کردن
که هر دست دعا یک پایه باشد تخت دولت را
به غیر از داغ دل نقدی ندارد کیسه عمرت
چرا بااین تهیدستی دهی از دست فرصت را
ز بس بهر طمع با سر دویدی بر در دونان
ز کفش خویش کردی کهنه تر دستار عزت را
ز فیض گوشه گیری زان نمیگویم سخن واعظ
که می ترسم ز من گیرند یاران کنج عزلت را
به از ریزش نباشد آبشاری کوه همت را
ز بس گشتند صاحب جوهران در خاک ناپیدا
جواهر سرمه شد گیتی سراسر چشم عبرت را
ز کشکول گدایی فارغ است آنکس که قانع شد
بکشتی نیست حاجت آب باریک قناعت را
رسد بر اهل ایمان بیشتر آزار در دنیا
گزندی نیست از دندان جز انگشت شهادت را
ز تندی سیل بهتر میکند جا در دل دریا
گشاید جرمم از کثرت بخود آغوش رحمت را
ز بیم کرده های خود به دل کوه غمی دارم
که بتوان از فرازش دید صحرای قیامت را
به دنیا دوختی چشم طمع زانسان که یک ساعت
نخواهی دید دیگر بعد از این روی فراغت را
به نیروی ضعیفان تکیه بر دولت توان کردن
که هر دست دعا یک پایه باشد تخت دولت را
به غیر از داغ دل نقدی ندارد کیسه عمرت
چرا بااین تهیدستی دهی از دست فرصت را
ز بس بهر طمع با سر دویدی بر در دونان
ز کفش خویش کردی کهنه تر دستار عزت را
ز فیض گوشه گیری زان نمیگویم سخن واعظ
که می ترسم ز من گیرند یاران کنج عزلت را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
این قدر طول امل ره میدهی در دل چرا
مصحف خود را این خط میکنی باطل چرا؟
عیش دنیا احتلام خواب غفلت بیش نیست
از خیالی این قدر آلودگی ای دل چرا
از محیط آرزو بگذر نفس تا میوزد
در چنین باد مرادی این قدر کاهل چرا
صید مطلب تا کنی بگریز از خود همچو تیر
چون کمان حلقه برخود این قدر مایل چرا
قد خمید و دل همان بر زندگانی بسته است
همچو ناخن مانده یی در عقده مشکل چرا
دانه جان را ز کاه جسم میسازد جدا
این قدر لرزش ز باد مرگ ای حاصل چرا
چشم تا وا می کنی از خواب غفلت منزل است
چون ره خوابیده واعظ دوری منزل چرا؟
مصحف خود را این خط میکنی باطل چرا؟
عیش دنیا احتلام خواب غفلت بیش نیست
از خیالی این قدر آلودگی ای دل چرا
از محیط آرزو بگذر نفس تا میوزد
در چنین باد مرادی این قدر کاهل چرا
صید مطلب تا کنی بگریز از خود همچو تیر
چون کمان حلقه برخود این قدر مایل چرا
قد خمید و دل همان بر زندگانی بسته است
همچو ناخن مانده یی در عقده مشکل چرا
دانه جان را ز کاه جسم میسازد جدا
این قدر لرزش ز باد مرگ ای حاصل چرا
چشم تا وا می کنی از خواب غفلت منزل است
چون ره خوابیده واعظ دوری منزل چرا؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
ای بار داده کعبه کویت براهها
گستاخ بارگاه قبول تو آهها
بر دامن امید تو، دست دعا دراز
بر آستان عفو تو روی گناهها
رگها که در تن است، حقیقت شناس را
باشد بسوی معرفتت شاهراهها
هر سر ز پای کوبی شور تو بقعه یی
دلها ز های و هوی غمت خانقاهها
در سینه هاست، هر نفسی، ذکر اره یی
در دیده هاست، سبحه ذکرت نگاهها
هر ناله یی ز لشکر درد تو رایتی است
دلهاست از ستون غمت بارگاهها
عشق از دل دو نیم،سوار دو اسبه است
غمها به حفظ کشور یادت سپاهها
از یک نسیم حکم تو در بحر روزگار
چون موج گشته اند روان سال و ماهها
رهرو به کجا به کعبه کوی تو پی برد؟
کآواره گشته اند، درین دشت راهها
واعظ اگر چه برده ز حد معصیت، ولی
دارد ز عفو و بخشش و لطفت پناهها
گستاخ بارگاه قبول تو آهها
بر دامن امید تو، دست دعا دراز
بر آستان عفو تو روی گناهها
رگها که در تن است، حقیقت شناس را
باشد بسوی معرفتت شاهراهها
هر سر ز پای کوبی شور تو بقعه یی
دلها ز های و هوی غمت خانقاهها
در سینه هاست، هر نفسی، ذکر اره یی
در دیده هاست، سبحه ذکرت نگاهها
هر ناله یی ز لشکر درد تو رایتی است
دلهاست از ستون غمت بارگاهها
عشق از دل دو نیم،سوار دو اسبه است
غمها به حفظ کشور یادت سپاهها
از یک نسیم حکم تو در بحر روزگار
چون موج گشته اند روان سال و ماهها
رهرو به کجا به کعبه کوی تو پی برد؟
کآواره گشته اند، درین دشت راهها
واعظ اگر چه برده ز حد معصیت، ولی
دارد ز عفو و بخشش و لطفت پناهها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
اگر نه دیده بینایی تو معیوب است
هرآنچه جلوه درین پرده میکند خوب است
خموش بودن عشاق در مقام رضا
بعرض حال دو بالای اوج مقلوب است
ز پا در آی و، مده تن به دستگیری خلق
که پایمردی دونان برای سرکوب است
به قدر شوق برد هرکسی ز مطلب فیض
هواست سرمه، اگر چشم چشم یعقوب است
اگر قماش شناسی، برای فرش سرا
کدام قالی کرمان چو آب و جاروب است؟
بگو که شعله آهت کند زبانی عرض
که عرض حال تو واعظ نه کار مکتوب است
هرآنچه جلوه درین پرده میکند خوب است
خموش بودن عشاق در مقام رضا
بعرض حال دو بالای اوج مقلوب است
ز پا در آی و، مده تن به دستگیری خلق
که پایمردی دونان برای سرکوب است
به قدر شوق برد هرکسی ز مطلب فیض
هواست سرمه، اگر چشم چشم یعقوب است
اگر قماش شناسی، برای فرش سرا
کدام قالی کرمان چو آب و جاروب است؟
بگو که شعله آهت کند زبانی عرض
که عرض حال تو واعظ نه کار مکتوب است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
واعظ دل شده هرجا که بود بنده اوست
ذره دور است ز خورشید، ولی زنده اوست
خاک از ژاله عرقناک و، سپهر از انجم
فرش تا عرش سراپا همه شرمنده اوست
ای زمین زاده، مکش بر در حق گردن عجب
کآسمان نیز باین قدر، سرافگنده اوست
چون گلی کان شود از باد پریشان دیگر
زآن دل، آرام محالست که برکنده اوست
آتش غم بدلم پرتوی از مهر وی است
دود سودا بسرم، سایه پاینده اوست
اگر از واعظ بی نام و نشان میپرسی
زار او، خسته او، کشته او، زنده اوست
ذره دور است ز خورشید، ولی زنده اوست
خاک از ژاله عرقناک و، سپهر از انجم
فرش تا عرش سراپا همه شرمنده اوست
ای زمین زاده، مکش بر در حق گردن عجب
کآسمان نیز باین قدر، سرافگنده اوست
چون گلی کان شود از باد پریشان دیگر
زآن دل، آرام محالست که برکنده اوست
آتش غم بدلم پرتوی از مهر وی است
دود سودا بسرم، سایه پاینده اوست
اگر از واعظ بی نام و نشان میپرسی
زار او، خسته او، کشته او، زنده اوست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
دل واکن هر پیر و جوانست دم صبح
بر دل نفس شیشه گرانست دم صبح
از هم نگسسته است درو قافله فیض
پیوسته بهار است و خزانست دم صبح
بر راه تو ای قافله گریه خونبار
از دیده شبنم، نگرانست دم صبح
تا ثبت کند دمبدم ارقام سعادت
بر لوح تو کلک دو زبانست دم صبح
تا بر تو کند کوتهی عمر تو روشن
دایم بدو لب گرم بیانست دم صبح
برخیز که بیداری شب تازه کند جان
هر روز ازین روی جوانست دم صبح
از حسرت ایام شریفی که شد از دست
آهی زدل پیر جهانست دم صبح
شاید رسی ای دیده بگرد اثر او
بشتاب، که خوش گرم عنانست دم صبح
با خواهش دنیاست چه دشوار دم مرگ
بردیده پر خواب، گرانست دم صبح
تا دمبدم آری زدم باز پسین یاد
هر روز از آن برتو عیانست دم صبح
تا چشم نظر کار کرد، پرگل فیض است
باغ نظر دیده ورانست دم صبح
ای مرده دل، از فیض سحر زنده توان شد
واعظ، همه عالم تن و جانست دم صبح
بر دل نفس شیشه گرانست دم صبح
از هم نگسسته است درو قافله فیض
پیوسته بهار است و خزانست دم صبح
بر راه تو ای قافله گریه خونبار
از دیده شبنم، نگرانست دم صبح
تا ثبت کند دمبدم ارقام سعادت
بر لوح تو کلک دو زبانست دم صبح
تا بر تو کند کوتهی عمر تو روشن
دایم بدو لب گرم بیانست دم صبح
برخیز که بیداری شب تازه کند جان
هر روز ازین روی جوانست دم صبح
از حسرت ایام شریفی که شد از دست
آهی زدل پیر جهانست دم صبح
شاید رسی ای دیده بگرد اثر او
بشتاب، که خوش گرم عنانست دم صبح
با خواهش دنیاست چه دشوار دم مرگ
بردیده پر خواب، گرانست دم صبح
تا دمبدم آری زدم باز پسین یاد
هر روز از آن برتو عیانست دم صبح
تا چشم نظر کار کرد، پرگل فیض است
باغ نظر دیده ورانست دم صبح
ای مرده دل، از فیض سحر زنده توان شد
واعظ، همه عالم تن و جانست دم صبح
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
بشکفان چون غنچه، چشم از خواب در بستان صبح
جام هشیاری بکش در بزم گلریزان صبح
در ته خاکستر شب، همچو اخگر تا بکی؟
شعله ور کن آتش سوز دل از دامان صبح
همچو شکر آب شو در شیر نور صبحگاه
تا بکام دل رسی از فیض بیپایان صبح
گل ز فیضش، گوهر شبنم بدامن میبرد
دامنی پر کن تو نیز از ریزش احسان صبح
خیز ای دل، وقت بار عام عرض مطلب است
چون برآید پادشاه فیض بر ایوان صبح
چون بود پژمردگی را بر گل خورشید دست؟
خورده آب از جویبار فیض بی پایان صبح
چشم یعقوب جهان پیر روشن میشود
بشنود چون بوی فیض از یوسف کنعان صبح
از فروغش چشم اگر پوشند انجم، دور نیست
چون کف موسی است نور چهره تابان صبح
هر سحر بر روز ما دل مردگان خفته بخت
اشک گلگونیست مهر از دیده گریان صبح
دید ملک عالمی در قبضه تسخیر خویش
پنجه خورشید تا زد دست در دامان صبح
مرگ خواب غفلتش نزدیک نتواند شدن
دل چو نو شد آب فیض از چشمه حیوان صبح
دیده روشن ضمیران، یک نفس بی گریه نیست
اشک شبنم را ببین، از دیده گریان صبح
هرکه را سوزیست در دل، از جبینش روشنست
ز آتش خورشید باشد جبهه تابان صبح
ای که دایم غنچه خسب خواب غفلت گشته یی
بشکفان خود را چو گل از فیض بی پایان صبح
ای که می نالی ز دست طالع خود روز و شب
بخت خود بیدار ساز از ناله و افغان صبح
ای که می گویی ز تخم سعی خرمنها برم
حرف خود را سبز کن از اشک چون باران صبح
واعظ از بس فیض دارد گفت و گوی صبحدم
میتوان صد عمر کردن گفت و گو در شان صبح
جام هشیاری بکش در بزم گلریزان صبح
در ته خاکستر شب، همچو اخگر تا بکی؟
شعله ور کن آتش سوز دل از دامان صبح
همچو شکر آب شو در شیر نور صبحگاه
تا بکام دل رسی از فیض بیپایان صبح
گل ز فیضش، گوهر شبنم بدامن میبرد
دامنی پر کن تو نیز از ریزش احسان صبح
خیز ای دل، وقت بار عام عرض مطلب است
چون برآید پادشاه فیض بر ایوان صبح
چون بود پژمردگی را بر گل خورشید دست؟
خورده آب از جویبار فیض بی پایان صبح
چشم یعقوب جهان پیر روشن میشود
بشنود چون بوی فیض از یوسف کنعان صبح
از فروغش چشم اگر پوشند انجم، دور نیست
چون کف موسی است نور چهره تابان صبح
هر سحر بر روز ما دل مردگان خفته بخت
اشک گلگونیست مهر از دیده گریان صبح
دید ملک عالمی در قبضه تسخیر خویش
پنجه خورشید تا زد دست در دامان صبح
مرگ خواب غفلتش نزدیک نتواند شدن
دل چو نو شد آب فیض از چشمه حیوان صبح
دیده روشن ضمیران، یک نفس بی گریه نیست
اشک شبنم را ببین، از دیده گریان صبح
هرکه را سوزیست در دل، از جبینش روشنست
ز آتش خورشید باشد جبهه تابان صبح
ای که دایم غنچه خسب خواب غفلت گشته یی
بشکفان خود را چو گل از فیض بی پایان صبح
ای که می نالی ز دست طالع خود روز و شب
بخت خود بیدار ساز از ناله و افغان صبح
ای که می گویی ز تخم سعی خرمنها برم
حرف خود را سبز کن از اشک چون باران صبح
واعظ از بس فیض دارد گفت و گوی صبحدم
میتوان صد عمر کردن گفت و گو در شان صبح
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
آنکه خود را سبب هستی ما میداند
جز خدا هست ندانیم، خدا میداند
چشم دل هر که بر آن قبله عالم دارد
کعبه را سجده او قبله نما میداند
پای سرکردن راه تو ندارد هرگز
آنکه سر در ره عشق تو ز پا میداند
نکند دیدنی خویش هم از ناز مگر
خانه آینه را خانه ما میداند
عالمی کو شده خرسند به علمی ز عمل
چون مریضی است که نامی ز دوا میداند
شرع راه در ره دین به ز خرد میشمرد
چشم را هر که بره به زعصا میداند
سوی ویرانه نخواهد بلدی پرتو مهر
ره کاشانه درویش سخا میداند
آنکه ره برده بآسایش سرمایه فقر
تیغ بر فرق به از بال هما میداند
کام حاجت مزه شهد قناعت یابد
درد پر زور چو شد، قدر دوا میداند
واعظ این گنج قناعت که تو را گشته نصیب
خلقت از بهر چه بی برگ و نوا میداند؟!
جز خدا هست ندانیم، خدا میداند
چشم دل هر که بر آن قبله عالم دارد
کعبه را سجده او قبله نما میداند
پای سرکردن راه تو ندارد هرگز
آنکه سر در ره عشق تو ز پا میداند
نکند دیدنی خویش هم از ناز مگر
خانه آینه را خانه ما میداند
عالمی کو شده خرسند به علمی ز عمل
چون مریضی است که نامی ز دوا میداند
شرع راه در ره دین به ز خرد میشمرد
چشم را هر که بره به زعصا میداند
سوی ویرانه نخواهد بلدی پرتو مهر
ره کاشانه درویش سخا میداند
آنکه ره برده بآسایش سرمایه فقر
تیغ بر فرق به از بال هما میداند
کام حاجت مزه شهد قناعت یابد
درد پر زور چو شد، قدر دوا میداند
واعظ این گنج قناعت که تو را گشته نصیب
خلقت از بهر چه بی برگ و نوا میداند؟!