عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در شرح احوال خود حضرت والا میرزا جعفر خان حقایق نگار رامخاطب کرده گوید
دلم ز بسکه پریشان و بی قرار بود
روا بود که بگوئیش زلف یار بود
مرا غمی که به دل باشد از جفای فلک
نه یک نه ده نه صد افزون تر از هزار بود
بود زدهر چنان تلخ کامیم حاصل
که انگبین به مذاقم چوکوکنار بود
زغم رخم شده زرد وز گریه چشمم سرخ
گمان برن خلایق که از خمار بود
درست گفته کسی گوید ار بلنداقبال
به عشرت است وشب و روز باده خوار بود
پیاله کاسه چشمم شراب خون دلم
دلست مطربم افغان وناله تار بود
شد از دو دیده ام از بسکه رود اشک روان
کنار من چو یکی بحر بی کنار بود
فغان که خسته دل من به چنگ غصه وغم
چو صعوه ای است که اندر دهان مار بود
به روزگار نبردم حسد به هیچ کسی
جز آنکه مرده وآسوده درمزار بود
به سیر باغ وگلستان چه حاجتم که مدام
ز خون دیده کنارم چولاله زار بود
چوهفتخوان شده یکسر مرا سرای سپنج
ز شش جهت به من از بسکه غم دچار بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
بیا که شمه ای از حال خویش گویم باز
به عزم مکه ز شیراز چون شدی به حجاز
خدایگان جهان حضرت مشیر الملک
که کرده است خدایش به بندگان ممتاز
چنان به گفته بدگو بکند بال وپرم
که نیست حالت اینم که برکشم آواز
زحالت دل خونین من خبر دارد
کبوتری که شودصیدچنگل شهباز
مرا به مظهر قهرش که هست لطف الله
سپرد وگفت که با درد وغم بسوز وبساز
دوماه بیش ویا کم به چنگ اوبودم
مثال شوشه سیمی که افتد اندرگاز
هر آنچه حکم به اوشدکه تا ز من گیرد
رواج دادم ودادم ز روی عجز ونیاز
گمان من که به پاداش آنهمه خدمت
دهد مرا به بر همسران بسی اعزاز
چه نقص داشت گر از او نوازشی شده بود
خدای عز وجل نیز گشته بنده نواز
بود حدیث که خیر الکلام قل ودل
سخن چه طول دهم قصه را کنم چه دراز
رسیده کار به جائی مرا که در شب وروز
میسرم نشود بهر قوت نان وپیاز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
مگوی مال مرا جان و سر فدای مشیر
نه آنکس است که از اوکسی شود دلگیر
خدایگان جهان است و بنده ایم او را
ز پیر وبرنا ازمردو زن صغیر وکبیر
اگر که بر درد از هم مرا مشیر الملک
همین بسم که بگویند بردریدش شیر
هزار مرتبه بهتر ز تاج زر از غیر
مشیر ملک به فرقم اگر زند شمشیر
وگر که کرد خرابم ز روی حکمت کرد
خراب تا نشود خانه کی شود تعمیر
مگر نه گندم نه نان شود نه زینت خوان
نگردد آرد اگر ز آسیا وآرد خمیر
کجا روم چکنم حال دل که را گویم
ز بی محبتی زاده برادر میر
مرا به عهد جوانی نموده پیر از غم
که برخورد ز جوانی خداش سازد پیر
به خاک خفرک یوسف بگی است سنجر لو
که گرگ ما شده ز لطف خواجه گشته دلیر
چهل نفر که به سی سال رعیتند مرا
ببرد و کشته نگشته است بذر من یک سیر
مبالغی طلب از هر کدامشان دارم
که خورده اند وکنون منکرند بلکه نکیر
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به اوبگو که به ما زخمها زده است فلک
مزن تو بر دل مجروح ما دگر گزلک
تو احمدی ونباید شوی به این راضی
زیوسفی چوعمر ملک من شودچوفدک
نمک به هر چه دهد بوی بد شده است علاج
علاج چیست ندانم کنم چو بوی نمک
مرا گمان که ز غیر ار رسد به ما ستمی
مدد زلطف توجوئیم واز در تو کمک
کنون که خودتوبه ما کرده ای ستم خودگو
رواست یا نه اگر از تودر دل آرم شک
منم یکی تو دهی نه صدی نه بلکه هزار
هزار مرتبه برتر بود هزار از یک
تو باید آیدت از پرنیان وکمخا عار
نه اینکه از بر من بر کنی قبای قدک
محک اگر زنی از بهر امتحان ما را
بدان که گشته به ما روز و روزگار محک
بیا وبگذر از آزار من که می ترسم
صدای زاری من در فلک رسد به ملک
تو نیز راه چنان روکه رهروان رفتند
ز لوح سینه مکن نقش دوستی را حک
ز بی محبتیت آه و اشک من شب و روز
کشیده تا به سما ورسیده تا به سمک
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بیا که با تو بگویم ز کارها سخنی
که تا خبر شوی از چیست در دلم محنی
در این مقدمه کاری که کرده اند به من
نکرده باد خزانی به صفحه چمنی
سه ماده گاو مرا بود با دو و ده بز
برای قوت یتیمی به دست بیوه زنی
از آن گذشت نکردند وجمله را بردند
گمانشان که نباشد خدای ذوالمننی
کجا رواست که انگشتری سلیمان را
چنان کنند که افتد به دست اهرمنی
کسان که جور و تعدی کنند بیخبرند
که هیچ کس نبرد ازجهان به جز کفنی
نه نوبهار به جا مانده ونه فصل خزان
نه باده ماند ونه ساقی نه رود ورودزنی
نه آگهست یقین حضرت مشیر الملک
وگرنه بهر سخن هم نداشت کسی دهنی
فغان که نیست مرا یاوری که در بر او
بگوید از من وجوری که دیده ام سخنی
دلم بگفت که شو چاره جوی در این کار
بگفتمش نکند چاره هیچ فکر و فنی
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بگویمت چه کن آندم که بینیش خوشحال
نشسته خرم وخندان وشاد وفارغ بال
به او ز روی ادب عرض کن که رنجوری
ز بندگان تو باشد بسی پریشان حال
ز بسکه ضعف به اوگشته است مستولی
فتد به خاک وزد برتنش چوبادشمال
چنان شده است ز بی لطفی تو افسرده
که فصد ار کنیش خون نیاید از قیفال
دگر به خدمت او نه سیه بودنه سفید
دگر به قامت اونه کلاه مانده نه شال
به سال دیگر اگر زنده است چون گردد
کسی که حالت اواین چنین بودامسال
مرا ازین عجب آید که با چنین حالت
به هر که می نگرم خواندش بلنداقبال
روا بود دهی او را ز لطف اگر تسکین
که اوست تشنه لب ولطف توست آب زلال
رسد ز مهر تویکذهر گر به او پرتو
دوباره اختر بختش برون رود ز وبال
نشسته ازغم دل صبح وشام صم بکم
جوابش این بود از او اگر کنندسؤال
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مگر نه بدادمش نیریز
به سال پیش ندادم مگر فسا را نیز
جواب گوکه بلی التقات فرمودی
به خاکپای تو عاید نگشت او را چیز
اگر بگفت فلان قدر بودمأخوذش
که پا به مهر نوشتند مردم نیریز
جواب گو که فدایت شوم توخود دانی
که دشمنی نتوان کرد جز به دست آویز
چه فتنه ها که ز نیریز برنخاست به دهر
ز بسکهیاغی خونخواره دار وخونریز
اگر نه لطف تو می بود شامل حالش
گمانم اینکه نمی برد جان ز خنجر تیز
بود به مردم نیریز حاکم ار کسری
که عاقبت شودش نام درجهان چنگیز
ز عهده خدماتت نکوبرآمد وشد
ز عرض حاسد بدگو ولی همه ناچیز
مگر ز رشک وعداوت همه نمی گفتند
که کرده است به پا شورروز رستاخیز
به خاکپای توسوگند جمله بوددروغ
توخویش معدن هوشی وکان عقل وتمیز
خلاصه بسکه ترا مرحمت بودبا من
درآخر همه اشعار خودزده است گریز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مرا با وی التفات بود
بگواگر بود اورا ز غم نجات بود
اگرکه گفت کنیمش ز لطف شیرین کام
بگوکه لطف تو شیرین تر از نبات بود
اگر که گفت خیالی براش باید کرد
بگوی تا که نمرده است ودرحیات بود
اگر که گفت ندانیم ازو چه کار آید
بگوبه لطف توداری هر صفات بود
اگر که گفت چه ذات آدمست با او گو
مگر صفات نه مرآت عکس ذات بود
اگر که گفت به خدمت ندیدمش ثابت
بگوکه کار جهان سخت بی ثبات بود
اگر که گفت نباشد به سلک اهل قلم
بگوکه طالع اوچون دل دوات بود
اگر که گفت کجا می سزد فرستیمش
بگوسزدهمه گر کشمر وهرات بود
اگر که گفت کجا به بگو به کرببلا
چرا که چشمه چشمش شط فرات بود
اگر که گفت چه سان است حال اوبرگو
چوشاه عرصه شطرنج محو ومات بود
اگر که گفت چه می گوید اوبگووردش
به روز وشب بدل سیفی وسمات بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به هر طریق که دانی بگیر حکمی از او
که ای مخرب خفرک فلان سنجرلو
ترا چه کار که مغوی شوی به رعیت غیر
ترا که گفت که شو کدخدا به هر ده وکو
ترا چه کار به ساروئیان خرخسته
ترا چه کار به ناخن زنان بهتان گو
شنیده ام که ببردی ز شول گاو و بزی
ندیده ای مگر افتاده تر ز صاحب او
تراکه گفت که ازنقش رستم آی بریز
که گرز وبرز ترا داده گفت شوبرزو
که گفته است به مقراض کینه مردم را
زنید چاک به دل گر نمی کنید رفو
مگر نه باشدم از بندگان بلند اقبال
نکردی از چه مراعات حال او نیکو
مگر نه آمده حسان عهد ما وبه مدح
بود اما امامی وخواجه خواجو
نموده ای اگر اغماض از این نوشته شود
حکایت مه وکتان حدیث سنگ وسبو
اگر غبار نشوئی ز لوح خاطر وی
بدادمت خبر از زندگیت دست بشو
ولی ز طالع خودهستم آنچنان نومید
که دوزخم شود ار رو کنم سوی مینو
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
روا بود که بگوئیش زلف یار بود
مرا غمی که به دل باشد از جفای فلک
نه یک نه ده نه صد افزون تر از هزار بود
بود زدهر چنان تلخ کامیم حاصل
که انگبین به مذاقم چوکوکنار بود
زغم رخم شده زرد وز گریه چشمم سرخ
گمان برن خلایق که از خمار بود
درست گفته کسی گوید ار بلنداقبال
به عشرت است وشب و روز باده خوار بود
پیاله کاسه چشمم شراب خون دلم
دلست مطربم افغان وناله تار بود
شد از دو دیده ام از بسکه رود اشک روان
کنار من چو یکی بحر بی کنار بود
فغان که خسته دل من به چنگ غصه وغم
چو صعوه ای است که اندر دهان مار بود
به روزگار نبردم حسد به هیچ کسی
جز آنکه مرده وآسوده درمزار بود
به سیر باغ وگلستان چه حاجتم که مدام
ز خون دیده کنارم چولاله زار بود
چوهفتخوان شده یکسر مرا سرای سپنج
ز شش جهت به من از بسکه غم دچار بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
بیا که شمه ای از حال خویش گویم باز
به عزم مکه ز شیراز چون شدی به حجاز
خدایگان جهان حضرت مشیر الملک
که کرده است خدایش به بندگان ممتاز
چنان به گفته بدگو بکند بال وپرم
که نیست حالت اینم که برکشم آواز
زحالت دل خونین من خبر دارد
کبوتری که شودصیدچنگل شهباز
مرا به مظهر قهرش که هست لطف الله
سپرد وگفت که با درد وغم بسوز وبساز
دوماه بیش ویا کم به چنگ اوبودم
مثال شوشه سیمی که افتد اندرگاز
هر آنچه حکم به اوشدکه تا ز من گیرد
رواج دادم ودادم ز روی عجز ونیاز
گمان من که به پاداش آنهمه خدمت
دهد مرا به بر همسران بسی اعزاز
چه نقص داشت گر از او نوازشی شده بود
خدای عز وجل نیز گشته بنده نواز
بود حدیث که خیر الکلام قل ودل
سخن چه طول دهم قصه را کنم چه دراز
رسیده کار به جائی مرا که در شب وروز
میسرم نشود بهر قوت نان وپیاز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
مگوی مال مرا جان و سر فدای مشیر
نه آنکس است که از اوکسی شود دلگیر
خدایگان جهان است و بنده ایم او را
ز پیر وبرنا ازمردو زن صغیر وکبیر
اگر که بر درد از هم مرا مشیر الملک
همین بسم که بگویند بردریدش شیر
هزار مرتبه بهتر ز تاج زر از غیر
مشیر ملک به فرقم اگر زند شمشیر
وگر که کرد خرابم ز روی حکمت کرد
خراب تا نشود خانه کی شود تعمیر
مگر نه گندم نه نان شود نه زینت خوان
نگردد آرد اگر ز آسیا وآرد خمیر
کجا روم چکنم حال دل که را گویم
ز بی محبتی زاده برادر میر
مرا به عهد جوانی نموده پیر از غم
که برخورد ز جوانی خداش سازد پیر
به خاک خفرک یوسف بگی است سنجر لو
که گرگ ما شده ز لطف خواجه گشته دلیر
چهل نفر که به سی سال رعیتند مرا
ببرد و کشته نگشته است بذر من یک سیر
مبالغی طلب از هر کدامشان دارم
که خورده اند وکنون منکرند بلکه نکیر
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به اوبگو که به ما زخمها زده است فلک
مزن تو بر دل مجروح ما دگر گزلک
تو احمدی ونباید شوی به این راضی
زیوسفی چوعمر ملک من شودچوفدک
نمک به هر چه دهد بوی بد شده است علاج
علاج چیست ندانم کنم چو بوی نمک
مرا گمان که ز غیر ار رسد به ما ستمی
مدد زلطف توجوئیم واز در تو کمک
کنون که خودتوبه ما کرده ای ستم خودگو
رواست یا نه اگر از تودر دل آرم شک
منم یکی تو دهی نه صدی نه بلکه هزار
هزار مرتبه برتر بود هزار از یک
تو باید آیدت از پرنیان وکمخا عار
نه اینکه از بر من بر کنی قبای قدک
محک اگر زنی از بهر امتحان ما را
بدان که گشته به ما روز و روزگار محک
بیا وبگذر از آزار من که می ترسم
صدای زاری من در فلک رسد به ملک
تو نیز راه چنان روکه رهروان رفتند
ز لوح سینه مکن نقش دوستی را حک
ز بی محبتیت آه و اشک من شب و روز
کشیده تا به سما ورسیده تا به سمک
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بیا که با تو بگویم ز کارها سخنی
که تا خبر شوی از چیست در دلم محنی
در این مقدمه کاری که کرده اند به من
نکرده باد خزانی به صفحه چمنی
سه ماده گاو مرا بود با دو و ده بز
برای قوت یتیمی به دست بیوه زنی
از آن گذشت نکردند وجمله را بردند
گمانشان که نباشد خدای ذوالمننی
کجا رواست که انگشتری سلیمان را
چنان کنند که افتد به دست اهرمنی
کسان که جور و تعدی کنند بیخبرند
که هیچ کس نبرد ازجهان به جز کفنی
نه نوبهار به جا مانده ونه فصل خزان
نه باده ماند ونه ساقی نه رود ورودزنی
نه آگهست یقین حضرت مشیر الملک
وگرنه بهر سخن هم نداشت کسی دهنی
فغان که نیست مرا یاوری که در بر او
بگوید از من وجوری که دیده ام سخنی
دلم بگفت که شو چاره جوی در این کار
بگفتمش نکند چاره هیچ فکر و فنی
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بگویمت چه کن آندم که بینیش خوشحال
نشسته خرم وخندان وشاد وفارغ بال
به او ز روی ادب عرض کن که رنجوری
ز بندگان تو باشد بسی پریشان حال
ز بسکه ضعف به اوگشته است مستولی
فتد به خاک وزد برتنش چوبادشمال
چنان شده است ز بی لطفی تو افسرده
که فصد ار کنیش خون نیاید از قیفال
دگر به خدمت او نه سیه بودنه سفید
دگر به قامت اونه کلاه مانده نه شال
به سال دیگر اگر زنده است چون گردد
کسی که حالت اواین چنین بودامسال
مرا ازین عجب آید که با چنین حالت
به هر که می نگرم خواندش بلنداقبال
روا بود دهی او را ز لطف اگر تسکین
که اوست تشنه لب ولطف توست آب زلال
رسد ز مهر تویکذهر گر به او پرتو
دوباره اختر بختش برون رود ز وبال
نشسته ازغم دل صبح وشام صم بکم
جوابش این بود از او اگر کنندسؤال
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مگر نه بدادمش نیریز
به سال پیش ندادم مگر فسا را نیز
جواب گوکه بلی التقات فرمودی
به خاکپای تو عاید نگشت او را چیز
اگر بگفت فلان قدر بودمأخوذش
که پا به مهر نوشتند مردم نیریز
جواب گو که فدایت شوم توخود دانی
که دشمنی نتوان کرد جز به دست آویز
چه فتنه ها که ز نیریز برنخاست به دهر
ز بسکهیاغی خونخواره دار وخونریز
اگر نه لطف تو می بود شامل حالش
گمانم اینکه نمی برد جان ز خنجر تیز
بود به مردم نیریز حاکم ار کسری
که عاقبت شودش نام درجهان چنگیز
ز عهده خدماتت نکوبرآمد وشد
ز عرض حاسد بدگو ولی همه ناچیز
مگر ز رشک وعداوت همه نمی گفتند
که کرده است به پا شورروز رستاخیز
به خاکپای توسوگند جمله بوددروغ
توخویش معدن هوشی وکان عقل وتمیز
خلاصه بسکه ترا مرحمت بودبا من
درآخر همه اشعار خودزده است گریز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مرا با وی التفات بود
بگواگر بود اورا ز غم نجات بود
اگرکه گفت کنیمش ز لطف شیرین کام
بگوکه لطف تو شیرین تر از نبات بود
اگر که گفت خیالی براش باید کرد
بگوی تا که نمرده است ودرحیات بود
اگر که گفت ندانیم ازو چه کار آید
بگوبه لطف توداری هر صفات بود
اگر که گفت چه ذات آدمست با او گو
مگر صفات نه مرآت عکس ذات بود
اگر که گفت به خدمت ندیدمش ثابت
بگوکه کار جهان سخت بی ثبات بود
اگر که گفت نباشد به سلک اهل قلم
بگوکه طالع اوچون دل دوات بود
اگر که گفت کجا می سزد فرستیمش
بگوسزدهمه گر کشمر وهرات بود
اگر که گفت کجا به بگو به کرببلا
چرا که چشمه چشمش شط فرات بود
اگر که گفت چه سان است حال اوبرگو
چوشاه عرصه شطرنج محو ومات بود
اگر که گفت چه می گوید اوبگووردش
به روز وشب بدل سیفی وسمات بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به هر طریق که دانی بگیر حکمی از او
که ای مخرب خفرک فلان سنجرلو
ترا چه کار که مغوی شوی به رعیت غیر
ترا که گفت که شو کدخدا به هر ده وکو
ترا چه کار به ساروئیان خرخسته
ترا چه کار به ناخن زنان بهتان گو
شنیده ام که ببردی ز شول گاو و بزی
ندیده ای مگر افتاده تر ز صاحب او
تراکه گفت که ازنقش رستم آی بریز
که گرز وبرز ترا داده گفت شوبرزو
که گفته است به مقراض کینه مردم را
زنید چاک به دل گر نمی کنید رفو
مگر نه باشدم از بندگان بلند اقبال
نکردی از چه مراعات حال او نیکو
مگر نه آمده حسان عهد ما وبه مدح
بود اما امامی وخواجه خواجو
نموده ای اگر اغماض از این نوشته شود
حکایت مه وکتان حدیث سنگ وسبو
اگر غبار نشوئی ز لوح خاطر وی
بدادمت خبر از زندگیت دست بشو
ولی ز طالع خودهستم آنچنان نومید
که دوزخم شود ار رو کنم سوی مینو
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۳ - آمدن گلچین به باغ و چیدن گل و بردن او را
سحر پیشتر ز انکه از کوهسار
شود چهر مهر منیر آشکار
به تخت زمرد گل اندرفراغ
که ناگاه گلچین درآمد به باغ
به گل چیدن افتاد از هر کنار
نپرداخت بر حال زار هزار
که بیچاره خواهد شد اندوهناک
شود آخر از غصه وغم هلاک
همی پر زگل کرد جیب وکنار
همی آفت گل شد از هر کنار
سرانگشت هر دم که بر گل زدی
تو گفتی که تیری به بلبل زدی
نه اوزخم می زد همی بر هزار
که خودزخمها خوردی از نوک خار
نمی بودش از حال بلبل خبر
نمی کرد ز آه دل او حذر
چو غارتگران غارت گل نمود
نه رحمی به گل نه به بلبل نمود
بدانگونه خالی شد ازگل چمن
که ازعشق جانان تن من زمن
غرض گل ز رفتن به مطلب رسید
کس از درگه حق نشد ناامید
شود چهر مهر منیر آشکار
به تخت زمرد گل اندرفراغ
که ناگاه گلچین درآمد به باغ
به گل چیدن افتاد از هر کنار
نپرداخت بر حال زار هزار
که بیچاره خواهد شد اندوهناک
شود آخر از غصه وغم هلاک
همی پر زگل کرد جیب وکنار
همی آفت گل شد از هر کنار
سرانگشت هر دم که بر گل زدی
تو گفتی که تیری به بلبل زدی
نه اوزخم می زد همی بر هزار
که خودزخمها خوردی از نوک خار
نمی بودش از حال بلبل خبر
نمی کرد ز آه دل او حذر
چو غارتگران غارت گل نمود
نه رحمی به گل نه به بلبل نمود
بدانگونه خالی شد ازگل چمن
که ازعشق جانان تن من زمن
غرض گل ز رفتن به مطلب رسید
کس از درگه حق نشد ناامید
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۳ - در صفت عشق
عشق دانی چیست ترک آرزوست
بلکه ترک دل که منزلگاه اوست
عقل اگر داری مشو از عشق دور
انه مفتاح ابواب السرور
ترک مال وجان، به عشق دوست کن
دوستی کن هر چه رای اوست کن
از شراب عشق اگر لب تر کنی
چون زلیخا زندگی از سر کنی
پیر اگر باشی جوان گردی ز عشق
در جوانی کامران گردی زعشق
بی نیاز از انس و ازجان سازدت
هر ه مشکل داری آسان سازدت
پای تا سر جوهر جانت کند
تا رسد جانی که جانانت کند
وآنکه نبود عشق جانان در دلش
جز پشیمانی نباشد حاصلش
گر دلت خالی بود از عشق یار
خون کنش وز دیده ریزش درکنار
از دم عشق آنکه را دل زنده است
تا خدا پاینده او پاینده است
وصف عشق از گفتگو بیرون بود
هر چه افزون گویم او افزون بود
بلکه ترک دل که منزلگاه اوست
عقل اگر داری مشو از عشق دور
انه مفتاح ابواب السرور
ترک مال وجان، به عشق دوست کن
دوستی کن هر چه رای اوست کن
از شراب عشق اگر لب تر کنی
چون زلیخا زندگی از سر کنی
پیر اگر باشی جوان گردی ز عشق
در جوانی کامران گردی زعشق
بی نیاز از انس و ازجان سازدت
هر ه مشکل داری آسان سازدت
پای تا سر جوهر جانت کند
تا رسد جانی که جانانت کند
وآنکه نبود عشق جانان در دلش
جز پشیمانی نباشد حاصلش
گر دلت خالی بود از عشق یار
خون کنش وز دیده ریزش درکنار
از دم عشق آنکه را دل زنده است
تا خدا پاینده او پاینده است
وصف عشق از گفتگو بیرون بود
هر چه افزون گویم او افزون بود
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۳ - حکایت
شنیدم که شیخی به بغداد بود
زمستان به راهی گذر مینمود
به کنجی یکی بچه گربه دید
که لرزد ز سرما چو از باد بید
دل شیخ بر حال او سخت سوخت
ز رحمت به بالای او رخت دوخت
بشد خم، گرفت از زمین گربه را
نهان کرد در پوستین گربه را
پس او را چو مهمان سوی خانه برد
غذائی که خود خورد، دادش بخورد
همش سیر فرمود و هم کرد گرم
هم او را مکان داد در جای نرم
شنیدم که چون شیخ رفت از جهان
به خوابش یکی دید بس شادمان
بپرسید از اوضاع و احوال او
بگفتا مرا هست حالی نکو
نشد هیچ طاعت چو از من قبول
ز مأیوسی خویش گشتم ملول
که ناگه بگفتند دل دار شاد
مگر بچه گربه رفتت ز یاد
چو لله کردی به او التفات
خدا داد از این گیر و دارت نجات
زمستان به راهی گذر مینمود
به کنجی یکی بچه گربه دید
که لرزد ز سرما چو از باد بید
دل شیخ بر حال او سخت سوخت
ز رحمت به بالای او رخت دوخت
بشد خم، گرفت از زمین گربه را
نهان کرد در پوستین گربه را
پس او را چو مهمان سوی خانه برد
غذائی که خود خورد، دادش بخورد
همش سیر فرمود و هم کرد گرم
هم او را مکان داد در جای نرم
شنیدم که چون شیخ رفت از جهان
به خوابش یکی دید بس شادمان
بپرسید از اوضاع و احوال او
بگفتا مرا هست حالی نکو
نشد هیچ طاعت چو از من قبول
ز مأیوسی خویش گشتم ملول
که ناگه بگفتند دل دار شاد
مگر بچه گربه رفتت ز یاد
چو لله کردی به او التفات
خدا داد از این گیر و دارت نجات
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۰ - علامت مردخدا
هر کس که نهاده داغ بر دل
آسان کند او زخلق مشکل
او مردخداست فیض از اوخواه
زوپرس خبر که هست آگاه
تعظیم بدونما که میر اوست
زوجوی مددکه دستگیر اوست
هرکس نشناسدش که ناچار
از خانه گهی رود به بازار
گویم به نشانه تا چو بینی
چون سایه روی برش نشینی
جان ودل خود کنی فدایش
هی بوسه زنی به دست وپایش
آشفته چو طره نگار است
مخمور چوچشم مست یار است
روی دل اوبه سوی کس نیست
اندر دل پاک او هوس نیست
نهمیل چمن نه باغ دارد
از سیر جهان فراغ دارد
کوتاه نموده گفتگورا
عالم به نظر نیاید اورا
با خلق ندارداتصالی
نه جاه طلب کند نه مالی
از نیک وبد زمانه رسته
قیدهمه چیز را شکسته
خنده به لبش نجسته راهی
از دل کشد آه گاه گاهی
بر حال کسی نمی بردرشک
دایم مژه اش تر است از اشک
از مردم شهر در فرار است
چون طره یار بی قرار است
او را به زمانه نیست قیدی
منت نکشد زعمر و زیدی
از بس که غنی است در بر آن
سیم وزر وخاک گشته یکسان
کاریش به خیر وشر نباشد
درکار کسش نظر نباشد
دنیا شود ار خراب چون من
گردی ننشیندش به دامن
کارش مه وسال آه زاری است
خون بر رخ او ز دیده جاری است
شب تا به سحر به چشم گریان
اختر شمر است واختر افشان
از سوز جگر لبانش خشک است
بوی نفسش چوبیدمشک است
واین حال به هر که گشت مقرون
گویندکه عاشق است ومجنون
درچاره گری دهند پندش
گرچاره نشد نهند بندش
ناگه ز قضا وحکم تقدیر
بر گردن اونهند زنجیر
زوجوی به درد خوددوائی
خاک ره اوست کیمیائی
آسان کند او زخلق مشکل
او مردخداست فیض از اوخواه
زوپرس خبر که هست آگاه
تعظیم بدونما که میر اوست
زوجوی مددکه دستگیر اوست
هرکس نشناسدش که ناچار
از خانه گهی رود به بازار
گویم به نشانه تا چو بینی
چون سایه روی برش نشینی
جان ودل خود کنی فدایش
هی بوسه زنی به دست وپایش
آشفته چو طره نگار است
مخمور چوچشم مست یار است
روی دل اوبه سوی کس نیست
اندر دل پاک او هوس نیست
نهمیل چمن نه باغ دارد
از سیر جهان فراغ دارد
کوتاه نموده گفتگورا
عالم به نظر نیاید اورا
با خلق ندارداتصالی
نه جاه طلب کند نه مالی
از نیک وبد زمانه رسته
قیدهمه چیز را شکسته
خنده به لبش نجسته راهی
از دل کشد آه گاه گاهی
بر حال کسی نمی بردرشک
دایم مژه اش تر است از اشک
از مردم شهر در فرار است
چون طره یار بی قرار است
او را به زمانه نیست قیدی
منت نکشد زعمر و زیدی
از بس که غنی است در بر آن
سیم وزر وخاک گشته یکسان
کاریش به خیر وشر نباشد
درکار کسش نظر نباشد
دنیا شود ار خراب چون من
گردی ننشیندش به دامن
کارش مه وسال آه زاری است
خون بر رخ او ز دیده جاری است
شب تا به سحر به چشم گریان
اختر شمر است واختر افشان
از سوز جگر لبانش خشک است
بوی نفسش چوبیدمشک است
واین حال به هر که گشت مقرون
گویندکه عاشق است ومجنون
درچاره گری دهند پندش
گرچاره نشد نهند بندش
ناگه ز قضا وحکم تقدیر
بر گردن اونهند زنجیر
زوجوی به درد خوددوائی
خاک ره اوست کیمیائی
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۷ - در ترک علایق جسمانی
پیرهن باری گران باشد به تن
«بگذر از تن تا نخواهی پیرهن»
بگذر از تن تا سراپا جان شوی
بلکه از جان هم که تا جانان شوی
چیست تن تا کس شود پابست وی
چشم اگر داری گریز از دست وی
وای وای ار کس اسیر وی شود
گر شود مستخلص از وی کی شود
بهتر تن محتاج آب ونان شوی
ز آن رهین منت دونان شوی
بگذر ار تن تا نخواهی آب ونان
نه شوی محتاج دونان بهر آن
تن تو را محروم از جانان کند
و زغم اینت بری از جان کند
تن حجاب جان وجانان آمده است
فی الحقیقت آفت جان آمده است
چون پری از آهن از تن شو بری
جان من تا کی کنی تن پروری
این تنی کامروز از اوداری سرور
می شودفردا غذای مار و مور
تن به صد دردت نمایدمبتلا
بگذر ازتن تا نیفتی در بلا
ای که در عالم گرفتار تنی
آه من همچون تو تو همچون منی
ترسم آخر پایمال تن شویم
شرمسار از دوست زاین دشمن شویم
سعی کن تا وارهیم از قید تن
جان بریم از دست کین وکید تن
غافل است آن کس که تن می پرورد
زآنکه آخر مار ومورش می خورد
«بگذر از تن تا نخواهی پیرهن»
بگذر از تن تا سراپا جان شوی
بلکه از جان هم که تا جانان شوی
چیست تن تا کس شود پابست وی
چشم اگر داری گریز از دست وی
وای وای ار کس اسیر وی شود
گر شود مستخلص از وی کی شود
بهتر تن محتاج آب ونان شوی
ز آن رهین منت دونان شوی
بگذر ار تن تا نخواهی آب ونان
نه شوی محتاج دونان بهر آن
تن تو را محروم از جانان کند
و زغم اینت بری از جان کند
تن حجاب جان وجانان آمده است
فی الحقیقت آفت جان آمده است
چون پری از آهن از تن شو بری
جان من تا کی کنی تن پروری
این تنی کامروز از اوداری سرور
می شودفردا غذای مار و مور
تن به صد دردت نمایدمبتلا
بگذر ازتن تا نیفتی در بلا
ای که در عالم گرفتار تنی
آه من همچون تو تو همچون منی
ترسم آخر پایمال تن شویم
شرمسار از دوست زاین دشمن شویم
سعی کن تا وارهیم از قید تن
جان بریم از دست کین وکید تن
غافل است آن کس که تن می پرورد
زآنکه آخر مار ومورش می خورد
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۶ - در اطاعت از پدر ومادر
بشو با پدر مادرت آنچنان
که خواهی ز فرزند خود درجهان
شوددر جهان هر که عاق پدر
چوزهر آید اندرمذاقش شکر
تفو باد بر حال واقبال او
مبارک مبادا مه وسال او
مکانش چو جان داد در دوزخ است
شود آتش اندر کفش گر یخ است
به جان آنچنان آتش افروزدا
که در ظاهر وباطن او سوزدا
به امر خدایت چوموجود کرد
تواند تو را نیز مردودکرد
اطاعت نما کز تو گردندشاد
به رویت در فتح گرددگشاد
شودوالدین از کسی گر رضا
رضا گردد از او بلاشک خدا
بودعاق مادر بتر از پدر
که زحمت کشیده است او بیشتر
به ایشان بشو بنده از جان ودل
که تا روز محشر نگردی خجل
سوی آن جهان زود تا زنده اند
از آنها بدان قدر تا زنده اند
که خواهی ز فرزند خود درجهان
شوددر جهان هر که عاق پدر
چوزهر آید اندرمذاقش شکر
تفو باد بر حال واقبال او
مبارک مبادا مه وسال او
مکانش چو جان داد در دوزخ است
شود آتش اندر کفش گر یخ است
به جان آنچنان آتش افروزدا
که در ظاهر وباطن او سوزدا
به امر خدایت چوموجود کرد
تواند تو را نیز مردودکرد
اطاعت نما کز تو گردندشاد
به رویت در فتح گرددگشاد
شودوالدین از کسی گر رضا
رضا گردد از او بلاشک خدا
بودعاق مادر بتر از پدر
که زحمت کشیده است او بیشتر
به ایشان بشو بنده از جان ودل
که تا روز محشر نگردی خجل
سوی آن جهان زود تا زنده اند
از آنها بدان قدر تا زنده اند
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
مفتیان شهر را گر چشم ظاهر روشن است
ما ارادت پیشه گان، را چشم خاطر روشن است
آسمان گر روز و شب روشن بود از مهر و ماه
بزم ما از روی باران معاشر روشن است
همدم شب زنده داران شو، که روشندل شوی
شب دل آئینه از شمع مجاور روشن است
تا دم آخر مده کالای دینت را ز دست
چونکه چشم دزد اغلب بر مسافر روشن است
در فنون شعر و حسن ابتکار و لطف نظم
بعد (صائب) دیدهٔ یاران به (صابر) روشن است
ما ارادت پیشه گان، را چشم خاطر روشن است
آسمان گر روز و شب روشن بود از مهر و ماه
بزم ما از روی باران معاشر روشن است
همدم شب زنده داران شو، که روشندل شوی
شب دل آئینه از شمع مجاور روشن است
تا دم آخر مده کالای دینت را ز دست
چونکه چشم دزد اغلب بر مسافر روشن است
در فنون شعر و حسن ابتکار و لطف نظم
بعد (صائب) دیدهٔ یاران به (صابر) روشن است
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
در آ، به بزم محبت که هر چه هست، اینجاست
مقام وحدت مردان حق پرست، اینجاست
در این مقام اقامت گزین، که بر رخ خلق
خدا دری که گشود و دگر نبست، اینجاست
گرت هوی است که مستی کنی ز باده ی عشق
بیا، که جای صبوحی کشان مست، اینجاست
بجنگ غم همه جا هر کسی ندارد فتح
در آن مقام که غم می خورد شکست، اینجاست
ز شر نفس مگر جان بری به نیت خیر
ز دشمنی که نشاید بحیله رست، اینجاست
نظر کنند بیک چشم بر ضعیف و قوی
که دادگاه زبردست و زیر دست اینجاست
بشعر (صابر) اگر ناز شست خواهی داد
اگر غلط نکنم جای ناز شست، اینجاست
مقام وحدت مردان حق پرست، اینجاست
در این مقام اقامت گزین، که بر رخ خلق
خدا دری که گشود و دگر نبست، اینجاست
گرت هوی است که مستی کنی ز باده ی عشق
بیا، که جای صبوحی کشان مست، اینجاست
بجنگ غم همه جا هر کسی ندارد فتح
در آن مقام که غم می خورد شکست، اینجاست
ز شر نفس مگر جان بری به نیت خیر
ز دشمنی که نشاید بحیله رست، اینجاست
نظر کنند بیک چشم بر ضعیف و قوی
که دادگاه زبردست و زیر دست اینجاست
بشعر (صابر) اگر ناز شست خواهی داد
اگر غلط نکنم جای ناز شست، اینجاست
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
دلا یکدم برآور ناله ای مانند چنگ آخر
که شاید دامن مقصود را آری بچنگ آخر
کمان آسا براه عشق کجبازی کجا باشد؟
بمقصد میرسد از راست رفتاری خدنگ آخر
ز مه آموز یکرنگی، نه همچون ما کیان بیضه
برون یکرنگ باشی، وز درون باشی دو رنگ آخر
تمام عمر را با خلق یکسان زی، مباش آنسان
که کوبی کوس صلح اول، نوازی طبل جنگ آخر
اثر نبود بگفتاری که کردار از پی اش نبود
نهال نام نیک آن نیست کارد بار ننگ آخر
جهان با این فراخی بهر مشتاقان نمیدانم
چرا یکباره چون چشم حسودان گشت تنگ آخر
اگر آیینهٔ دل تیره شد از زنگ غم (صابر)
ز جامی میتوان بزدود از این آیینهٔ زنگ آخر
که شاید دامن مقصود را آری بچنگ آخر
کمان آسا براه عشق کجبازی کجا باشد؟
بمقصد میرسد از راست رفتاری خدنگ آخر
ز مه آموز یکرنگی، نه همچون ما کیان بیضه
برون یکرنگ باشی، وز درون باشی دو رنگ آخر
تمام عمر را با خلق یکسان زی، مباش آنسان
که کوبی کوس صلح اول، نوازی طبل جنگ آخر
اثر نبود بگفتاری که کردار از پی اش نبود
نهال نام نیک آن نیست کارد بار ننگ آخر
جهان با این فراخی بهر مشتاقان نمیدانم
چرا یکباره چون چشم حسودان گشت تنگ آخر
اگر آیینهٔ دل تیره شد از زنگ غم (صابر)
ز جامی میتوان بزدود از این آیینهٔ زنگ آخر
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
تا ز نور معرفت در دل صفا را ننگری
جلوهٔ آیینهٔ گیتی نما را ننگری
ملک دل جای کدورت نیست، جای دلبر است
گر سرا تاریک شد، صاحب سرا را ننگری
روی جانان در دل روشن تجلی می کند
بی چنین آئینه روی آشنا را ننگری
تا نباشد پرتو عشق حقیقی رهبرت
گر چراغ عقل باشی، پیش پا را ننگری
نرم همچون دانه کی گردد نهاد سخت تو
تا فشار سخت این نه آسیا را ننگری؟
در فراموشی ترا دست کم از آئینه نیست
میبری ما را ز خاطر، تا که ما را ننگری
عاقبت گر بیوفائی میوه ی نخل وفاست
به که (صابر) روی ارباب وفا را ننگری
جلوهٔ آیینهٔ گیتی نما را ننگری
ملک دل جای کدورت نیست، جای دلبر است
گر سرا تاریک شد، صاحب سرا را ننگری
روی جانان در دل روشن تجلی می کند
بی چنین آئینه روی آشنا را ننگری
تا نباشد پرتو عشق حقیقی رهبرت
گر چراغ عقل باشی، پیش پا را ننگری
نرم همچون دانه کی گردد نهاد سخت تو
تا فشار سخت این نه آسیا را ننگری؟
در فراموشی ترا دست کم از آئینه نیست
میبری ما را ز خاطر، تا که ما را ننگری
عاقبت گر بیوفائی میوه ی نخل وفاست
به که (صابر) روی ارباب وفا را ننگری
وفایی مهابادی : مسمطات
شمارهٔ ۱ - تخمیسی از غزل حافظ شیرازی
عبیدالله رئیس مرشدان و قطب کاملها
به بزم خاص از رحمت نگاهی کرد بر دلها
به جوش آمد سپاه عشق در میدان حاصلها
«ألا یا أیها الساقی أدر کأسا و ناولها»
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
چو گل در پردهٔ صورت سر مویی بیاراید
ز جان بلبل مسکین قرار و صبر برباید
قیامت خیزد آن ساعت جمال خویش بنماید
به بوی نافهای کآخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
بزن تیغی به راه خود شهیدم کن سرت گردم
اگر برگردم از تیغ جفاهای تو نامردم
اگر دل بود اگر دین هر دو قربان سرت کردم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
چنان تیری ز مژگان توام بر دل رسید آخر
ز چشم خونفشانم پارههای دل چکید آخر
طبیب من به جز دیوانگی در من ندید آخر
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
دلا از جان و دل بگذر چو جانان ترک جان گوید
سعادت کار فرما هر چه یار مهربان گوید
که بلبل در فراق گل به فریاد و فغان گوید
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
در آن محراب ابرو بس که بردم سجده چون سایل
که تا بینم جمال یار خود بیپرده و حایل
صبا بر طوق غبغب گرد چین چین طرهاش مایل
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
وفاییوار روزی تا در میخانه رو حافظ
بنه از بهر جام می! دل و جان در گرو حافظ
شراب بیخودی بستان ببر عمری ز نو حافظ
حضوری گر همیخواهی ازو غایب مشو «حافظ»
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و أهملها
به بزم خاص از رحمت نگاهی کرد بر دلها
به جوش آمد سپاه عشق در میدان حاصلها
«ألا یا أیها الساقی أدر کأسا و ناولها»
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
چو گل در پردهٔ صورت سر مویی بیاراید
ز جان بلبل مسکین قرار و صبر برباید
قیامت خیزد آن ساعت جمال خویش بنماید
به بوی نافهای کآخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
بزن تیغی به راه خود شهیدم کن سرت گردم
اگر برگردم از تیغ جفاهای تو نامردم
اگر دل بود اگر دین هر دو قربان سرت کردم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
چنان تیری ز مژگان توام بر دل رسید آخر
ز چشم خونفشانم پارههای دل چکید آخر
طبیب من به جز دیوانگی در من ندید آخر
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
دلا از جان و دل بگذر چو جانان ترک جان گوید
سعادت کار فرما هر چه یار مهربان گوید
که بلبل در فراق گل به فریاد و فغان گوید
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
در آن محراب ابرو بس که بردم سجده چون سایل
که تا بینم جمال یار خود بیپرده و حایل
صبا بر طوق غبغب گرد چین چین طرهاش مایل
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
وفاییوار روزی تا در میخانه رو حافظ
بنه از بهر جام می! دل و جان در گرو حافظ
شراب بیخودی بستان ببر عمری ز نو حافظ
حضوری گر همیخواهی ازو غایب مشو «حافظ»
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و أهملها
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۲ - در مدح شیر کردگار حیدر کرّار علی (ع)
چون ز تأثیر حمل تر، شد دماغ روزگار
عطسه یی برزد زمین بیرون شد از مغزش بخار
باد نوروزی وزید، اندر، به کوه و باغ و راغ
فرّ فیروزی ز هر سو شد به عالم آشکار
از نهیب فوج فروردین سپهسالار دی
شد گریزان از گلستان با هزاران زینهار
از پی آرایش چهر عروسان چمن
سوی گلشن شد روان مشّاطه ی باد بهار
گسترید از سبزه در صحن چمن دیبای چین
آکنید از لاله در جیب دمن مشک تتار
باغ شد از ارغوان چون روضه ی خرّم بهشت
راغ شد از اقحوان چون طاق این نیلی حصار
چشم نرگس شد چو چشم گل عذاران دلفریب
جعد سنبل شد چو موی لاله رویان مشکبار
غنچه از هر سو نگون آویخته مینا مثال
لاله از هر جا دهان را، بر گشاده جام وار
گر نه گل حرف اناالحق بر زبان خویش راند
از چه رو گردیده چون منصور، آویزان به دار
از وفور رنگهای مختلف اندر چمن
مردم نظّاره را، مدهوش سازد کوکنار
ز انبساط مقدم گل پای کوبان گشت سرو
وز نشاط صوت بلبل دست افشان شد چنار
ناربُن را حیرت افزا، بین که آمد این شجر
اخضر از سر تا بپا وز پای تاسر، عین نار
چون نکیسا فاخته بر سرو آمد نغمه سنج
باربد، سان سارو صُلصُل در نوا، بر شاخسار
بس هوا، صیقل گری بنموده سطح آب را
عکس بوی گل توان دیدن میان آبشار
شبنم از بس می چکد از هر طرف بر روی گل
رشته ی بلّور، را ماند تو گویی نوک خار
در چنین روزی نمی باید نشستن تلخ کام
در چنین فصلی نمی بایست ماندن دل فکار
ساقیا مُل بی تأمّل ده که اندر فصل گل
از خرد بیگانه یی گر بر نشینی هوشیار
خاصه اکنون کز ورود موکب اردیبهشت
چون بهشت جاودان جان پرور آمد مرغزار
پند من بشنو گرانجانی مکن از جای خیز
سر، سبک ساز از غم دیرینه یعنی می بیار
آفت غم راحت جان مایه ی عیش و سرور
تلخ چون پند خردمندان ولیکن خوشگوار
اینکه می گویند، می آرد خِلل در کار عقل
این سخن افسانه دان گر عاقلی باور مدار
می چه می آن می که شد آرام جانهای نژند
می چه می آن می که شد درمان دلهای فکار
می چه می آن می که گر، نوشد جنین اندر رحم
دختر ار، باشد پسر گردد، پسر شیر شکار
می چه می آن می که گر ریزند در کام رضیع
گردد از تأثیر آن در شیرخواری شیرخوار
می چه می آن می که سازد، در شجاعت مور را
آنچنان کز مار بتواند در آوردن دمار
می چه می آن می که گر، یکقطره در کام نهنگ
ریزی از دریا، شتابد بیخود اندر کوهسار
می چه می آن می که گر، یکجرعه در حلق پلنگ
در، رسد از کوه سازد جانب دریا گذار
می کدامین می، می وحدت کزان می مصطفی
قرنها بوده است پیش از می گساران می گسار
مقصد و مقصوم از می چیست حُبّ مرتضی
آنکه آمد هل اتی در شأن او از کردگار
وصف قدرش را، سرایم من چسان کش حق سرود
«لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقار»
از سنان و از سه نان مُلک و مَلک تسخیر اوست
قوت و قوّت را تماشا کن که چون آرد، به کار
گر خداوند جلالش عزم خلاّقی کند
خلق سازد عالم و آدم هزار اندر هزار
گر که جبریل خیالش بال بگشاید زهم
جبرئیل از جبرئیلی کردن آید شرمسار
پرتو لطف جمیلش شد دلیل جبرئیل
ورنه کی کردی خدا او را امین و راز دار
قابض الارواح تیغش را چو عزرائیل دید
جان ستانی را گرفت از قبضه ی او مستعار
گرنه میکائیل دستش قاسم الارزاق شد
هست میکالش چرا در خوان احسان ریزه خوار
گر که اسرافیل تکبیرش دمد در صور دهر
کفر از او معدوم و ایمان یابد ازوی انتشار
آدم علمش تجلّی گر کند ابلیس را
سجده بر خاک آورد از روی عجز و انکسار
نوح لطفش گر بسازد کشتی از بهر نجات
جای آب آتش اگر باشد توان کردن گذار
آدمیّت بین که نوح و آدم اندر کوی او
در قرین قُرب حق هستند از قُرب جوار
آدم اندر خاک کویش شد قرین قُرب حق
آدمی را آدمیّت این چنین آید، به کار
گر خلیل الله تسلیمش در آذر پا نهد
دوزخ ار، باشد کند او را، سراسر لاله زار
یوسف حُسنش اگر از چهره برگیرد نقاب
صد هزاران یوسف صدیقش آید بنده وار
با کلیم الله کلام الله را نسبت خطاست
چون سخن با، هم سخن دارند فرق بیشمار
آنکه در سینا سخن می گفت با موسی علیست
منکر ار، باور ندارد این سخن باور مدار
نسبتش دادم به عیسی مرتعش شد عقل و گفت
هست عیسی بی شفای او مریض رعشه دار
احمد معراج عشقش در نگنجد در خیال
نازک است از بس سخن باید نمودن اقتصار
عشق می باید که تا یابد رموز عشق را
ای «وفایی» عقل را نبود، به کوی عشق بار
از برای مصرع اعدای او باید زنُو
یک دو مصرع آورم چون ذوالفقارش آبدار
عطسه یی برزد زمین بیرون شد از مغزش بخار
باد نوروزی وزید، اندر، به کوه و باغ و راغ
فرّ فیروزی ز هر سو شد به عالم آشکار
از نهیب فوج فروردین سپهسالار دی
شد گریزان از گلستان با هزاران زینهار
از پی آرایش چهر عروسان چمن
سوی گلشن شد روان مشّاطه ی باد بهار
گسترید از سبزه در صحن چمن دیبای چین
آکنید از لاله در جیب دمن مشک تتار
باغ شد از ارغوان چون روضه ی خرّم بهشت
راغ شد از اقحوان چون طاق این نیلی حصار
چشم نرگس شد چو چشم گل عذاران دلفریب
جعد سنبل شد چو موی لاله رویان مشکبار
غنچه از هر سو نگون آویخته مینا مثال
لاله از هر جا دهان را، بر گشاده جام وار
گر نه گل حرف اناالحق بر زبان خویش راند
از چه رو گردیده چون منصور، آویزان به دار
از وفور رنگهای مختلف اندر چمن
مردم نظّاره را، مدهوش سازد کوکنار
ز انبساط مقدم گل پای کوبان گشت سرو
وز نشاط صوت بلبل دست افشان شد چنار
ناربُن را حیرت افزا، بین که آمد این شجر
اخضر از سر تا بپا وز پای تاسر، عین نار
چون نکیسا فاخته بر سرو آمد نغمه سنج
باربد، سان سارو صُلصُل در نوا، بر شاخسار
بس هوا، صیقل گری بنموده سطح آب را
عکس بوی گل توان دیدن میان آبشار
شبنم از بس می چکد از هر طرف بر روی گل
رشته ی بلّور، را ماند تو گویی نوک خار
در چنین روزی نمی باید نشستن تلخ کام
در چنین فصلی نمی بایست ماندن دل فکار
ساقیا مُل بی تأمّل ده که اندر فصل گل
از خرد بیگانه یی گر بر نشینی هوشیار
خاصه اکنون کز ورود موکب اردیبهشت
چون بهشت جاودان جان پرور آمد مرغزار
پند من بشنو گرانجانی مکن از جای خیز
سر، سبک ساز از غم دیرینه یعنی می بیار
آفت غم راحت جان مایه ی عیش و سرور
تلخ چون پند خردمندان ولیکن خوشگوار
اینکه می گویند، می آرد خِلل در کار عقل
این سخن افسانه دان گر عاقلی باور مدار
می چه می آن می که شد آرام جانهای نژند
می چه می آن می که شد درمان دلهای فکار
می چه می آن می که گر، نوشد جنین اندر رحم
دختر ار، باشد پسر گردد، پسر شیر شکار
می چه می آن می که گر ریزند در کام رضیع
گردد از تأثیر آن در شیرخواری شیرخوار
می چه می آن می که سازد، در شجاعت مور را
آنچنان کز مار بتواند در آوردن دمار
می چه می آن می که گر، یکقطره در کام نهنگ
ریزی از دریا، شتابد بیخود اندر کوهسار
می چه می آن می که گر، یکجرعه در حلق پلنگ
در، رسد از کوه سازد جانب دریا گذار
می کدامین می، می وحدت کزان می مصطفی
قرنها بوده است پیش از می گساران می گسار
مقصد و مقصوم از می چیست حُبّ مرتضی
آنکه آمد هل اتی در شأن او از کردگار
وصف قدرش را، سرایم من چسان کش حق سرود
«لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقار»
از سنان و از سه نان مُلک و مَلک تسخیر اوست
قوت و قوّت را تماشا کن که چون آرد، به کار
گر خداوند جلالش عزم خلاّقی کند
خلق سازد عالم و آدم هزار اندر هزار
گر که جبریل خیالش بال بگشاید زهم
جبرئیل از جبرئیلی کردن آید شرمسار
پرتو لطف جمیلش شد دلیل جبرئیل
ورنه کی کردی خدا او را امین و راز دار
قابض الارواح تیغش را چو عزرائیل دید
جان ستانی را گرفت از قبضه ی او مستعار
گرنه میکائیل دستش قاسم الارزاق شد
هست میکالش چرا در خوان احسان ریزه خوار
گر که اسرافیل تکبیرش دمد در صور دهر
کفر از او معدوم و ایمان یابد ازوی انتشار
آدم علمش تجلّی گر کند ابلیس را
سجده بر خاک آورد از روی عجز و انکسار
نوح لطفش گر بسازد کشتی از بهر نجات
جای آب آتش اگر باشد توان کردن گذار
آدمیّت بین که نوح و آدم اندر کوی او
در قرین قُرب حق هستند از قُرب جوار
آدم اندر خاک کویش شد قرین قُرب حق
آدمی را آدمیّت این چنین آید، به کار
گر خلیل الله تسلیمش در آذر پا نهد
دوزخ ار، باشد کند او را، سراسر لاله زار
یوسف حُسنش اگر از چهره برگیرد نقاب
صد هزاران یوسف صدیقش آید بنده وار
با کلیم الله کلام الله را نسبت خطاست
چون سخن با، هم سخن دارند فرق بیشمار
آنکه در سینا سخن می گفت با موسی علیست
منکر ار، باور ندارد این سخن باور مدار
نسبتش دادم به عیسی مرتعش شد عقل و گفت
هست عیسی بی شفای او مریض رعشه دار
احمد معراج عشقش در نگنجد در خیال
نازک است از بس سخن باید نمودن اقتصار
عشق می باید که تا یابد رموز عشق را
ای «وفایی» عقل را نبود، به کوی عشق بار
از برای مصرع اعدای او باید زنُو
یک دو مصرع آورم چون ذوالفقارش آبدار
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۳ - در مدح حضرت موسی بن جعفر (ع)
عاشق آن باشد که چون سودا کند یکجا کند
هر دو عالم با سر یک موی او سودا کند
از برای سوختن پروانه سان پر، وا کند
نی ز سر در راه جانان نی ز جان پروا کند
در خَم چوگان حکم دوست گردد همچو گوی
خود نبیند در میان تا فرق سر از پا کند
عاشق آن باشد که چون در بزم جانان بار یافت
باده اشک سرخ و ساغر دیده دل مینا کند
چون حدیث لعل جانان بشنود از تار تار
در مزاجش تار، کار نشئه صهبا کند
آنچنان سازد ز خود خود را، تهی وز دوست پُر
دوست را، مجنون خویش و خویش را لیلا کند
عاشق آن باشد که عشقش طعنه بر، وامق زند
وز عذار گلعذارش ناز بر عذرا کند
آن بت بالابلایش گر فرستد صد بلا
خود، نمی بیند بلا تا روی در بالا کند
از بلا هرگز نپرهیزد، که در راه طلب
جذب جانان خار را گل خاره را، دیبا کند
عشق را، نازم که چون می تازد اندر کشوری
غیر خود هر چیز بیند سربسر یغما کند
کیست آن عاشق که در زندان هارون هفت سال
شکر تنهایی برای خالق تنها کند
شد پسند خاطرش یکتایی و زندان از آن
تا، دوتا خود را به پیش ایزد یکتا کند
نیست در توحید استثنا به غیر از ذات حق
جان فدای آن شهی کوکار مستثنی کند
گر قَدر گردد مقدّر نیست بی فرمان او
ور قضا باشد مصوّر حکم او امضا کند
یک اشاره گر کند عالم شود یکسر عدم
عالمی ایجاد باز از نو به یک ایما کند
بر جبین ابلیس را او داغ ابلیسی نهد
بوالبشر را آدم او از «علّم الاسما» کند
زآب و آتش نوح و ابراهیم را بخشد نجات
آب را، غبرا و آتش لاله ی حمرا کند
حضرت موسی بن جعفر کاظم و جاذم که او
ناظم دین است و دین را عزم او انشا کند
یارب این موسی چو موسائیست کز یک جلوه یی
رخنه ها، درجان موسی و دل سینا کند
می شکافد سینه ی سینا و عمران زاده را
از ظهور یک تجلّی «خرّمغشیّا» کند
گه عصا را، در کف موسی نماید اژدها
گاه از همدستی اش موسی یدوبیضا کند
یکدمی شد همدمش تا یافت این دم ازدمش
ورنه عیسی کی تواند مرده را احیا کند
زان سبب باب الحوائج شد لقب او را که او
هر مراد و مطلبی حاصل «کماترضی» کند
هر که شد امروز چون ابلیس زین در، بی خبر
خاک محرومی به سر در موقف فردا کند
مطلعی گردید طالع بازم از عرش خیال
جبرئیل خامه را، برگو که تا انشا کند
هر دو عالم با سر یک موی او سودا کند
از برای سوختن پروانه سان پر، وا کند
نی ز سر در راه جانان نی ز جان پروا کند
در خَم چوگان حکم دوست گردد همچو گوی
خود نبیند در میان تا فرق سر از پا کند
عاشق آن باشد که چون در بزم جانان بار یافت
باده اشک سرخ و ساغر دیده دل مینا کند
چون حدیث لعل جانان بشنود از تار تار
در مزاجش تار، کار نشئه صهبا کند
آنچنان سازد ز خود خود را، تهی وز دوست پُر
دوست را، مجنون خویش و خویش را لیلا کند
عاشق آن باشد که عشقش طعنه بر، وامق زند
وز عذار گلعذارش ناز بر عذرا کند
آن بت بالابلایش گر فرستد صد بلا
خود، نمی بیند بلا تا روی در بالا کند
از بلا هرگز نپرهیزد، که در راه طلب
جذب جانان خار را گل خاره را، دیبا کند
عشق را، نازم که چون می تازد اندر کشوری
غیر خود هر چیز بیند سربسر یغما کند
کیست آن عاشق که در زندان هارون هفت سال
شکر تنهایی برای خالق تنها کند
شد پسند خاطرش یکتایی و زندان از آن
تا، دوتا خود را به پیش ایزد یکتا کند
نیست در توحید استثنا به غیر از ذات حق
جان فدای آن شهی کوکار مستثنی کند
گر قَدر گردد مقدّر نیست بی فرمان او
ور قضا باشد مصوّر حکم او امضا کند
یک اشاره گر کند عالم شود یکسر عدم
عالمی ایجاد باز از نو به یک ایما کند
بر جبین ابلیس را او داغ ابلیسی نهد
بوالبشر را آدم او از «علّم الاسما» کند
زآب و آتش نوح و ابراهیم را بخشد نجات
آب را، غبرا و آتش لاله ی حمرا کند
حضرت موسی بن جعفر کاظم و جاذم که او
ناظم دین است و دین را عزم او انشا کند
یارب این موسی چو موسائیست کز یک جلوه یی
رخنه ها، درجان موسی و دل سینا کند
می شکافد سینه ی سینا و عمران زاده را
از ظهور یک تجلّی «خرّمغشیّا» کند
گه عصا را، در کف موسی نماید اژدها
گاه از همدستی اش موسی یدوبیضا کند
یکدمی شد همدمش تا یافت این دم ازدمش
ورنه عیسی کی تواند مرده را احیا کند
زان سبب باب الحوائج شد لقب او را که او
هر مراد و مطلبی حاصل «کماترضی» کند
هر که شد امروز چون ابلیس زین در، بی خبر
خاک محرومی به سر در موقف فردا کند
مطلعی گردید طالع بازم از عرش خیال
جبرئیل خامه را، برگو که تا انشا کند
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۷ - در شهادت حضرت ابوالفضل (ع)
طبعم به هر ترانه نوای دگر زند
عشّاق وار، برصف خوف و خطر زند
گاهی هوای ملک عراقش گهی حجاز
گاهی قدم به خاور وگه باختر زند
با، هر مخالف است مؤالف به راستی
مانند آفتاب که برخشک وتر زند
از کوچک و بزرگ بگیرد سراغ یار
باشد مگر که چتر سعادت به سر زند
شاید زفیض بخت همایون به نشأتین
یکی نشئه یی$ ز جام محبّت اثر زند
آری کسی که اهل نظر نیست در جهان
باید که حلقه بر دل اهل نظر زند
لاسیّما، به درگه شاهی که از کرم
چون ذرّه یی ز مهر رخش بر حجر زند
گردد بسان لعل درخشنده تابناک
وز آب و تاب طعنه به شمس و قمر زند
شاه حجاز و ماه بنی هاشمی لقب
آنکو لوای نصرت و فتح و ظفر زند
از بهر سیرِ رفعت او طایر قیاس
با شهپر خیال اگر بال و پر زند
مشکل رسد به حلقه ی دربار رفعتش
صد بار اگر، ز حلقه ی امکان به در زند
حکمش چنانکه نقشه ز نقشش قضا برد
امرش چنانکه کرده ز رویش قدر زند
در صولت و صلابت و مردیّ و مردمی
در روزگار تکیه به جای پدر زند
موسی به گفتن ارنی نیست حاجتش
گر، ذرّه یی زخاک درش بر بصر زند
زان خاک جای سوزنش ار، بود با مسیح
می بایدش قدم به سر عرش برزند
یعقوب را محبّت یوسف رود ز دل
گر بر رُخش ز منظر دل یک نظر زند
از شرق طبع روشن من مطلع دگر
چون قرص آفتاب درخشنده سر زند
عشّاق وار، برصف خوف و خطر زند
گاهی هوای ملک عراقش گهی حجاز
گاهی قدم به خاور وگه باختر زند
با، هر مخالف است مؤالف به راستی
مانند آفتاب که برخشک وتر زند
از کوچک و بزرگ بگیرد سراغ یار
باشد مگر که چتر سعادت به سر زند
شاید زفیض بخت همایون به نشأتین
یکی نشئه یی$ ز جام محبّت اثر زند
آری کسی که اهل نظر نیست در جهان
باید که حلقه بر دل اهل نظر زند
لاسیّما، به درگه شاهی که از کرم
چون ذرّه یی ز مهر رخش بر حجر زند
گردد بسان لعل درخشنده تابناک
وز آب و تاب طعنه به شمس و قمر زند
شاه حجاز و ماه بنی هاشمی لقب
آنکو لوای نصرت و فتح و ظفر زند
از بهر سیرِ رفعت او طایر قیاس
با شهپر خیال اگر بال و پر زند
مشکل رسد به حلقه ی دربار رفعتش
صد بار اگر، ز حلقه ی امکان به در زند
حکمش چنانکه نقشه ز نقشش قضا برد
امرش چنانکه کرده ز رویش قدر زند
در صولت و صلابت و مردیّ و مردمی
در روزگار تکیه به جای پدر زند
موسی به گفتن ارنی نیست حاجتش
گر، ذرّه یی زخاک درش بر بصر زند
زان خاک جای سوزنش ار، بود با مسیح
می بایدش قدم به سر عرش برزند
یعقوب را محبّت یوسف رود ز دل
گر بر رُخش ز منظر دل یک نظر زند
از شرق طبع روشن من مطلع دگر
چون قرص آفتاب درخشنده سر زند
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۲ - در رشادت و شهادت حضرت مسلم (ع)
کسی کو با بتی شیرین زبان همراز و همدم شد
به غیر از حرف او از هرچه لب بربست و ابکم شد
فرو بربست گوش جان زحرف این و آن چندان
که بر اسرار جانان از سروش غیب ملهم شد
به راه دوست داد از شوق جان شد زنده جاویدان
دمی غمخوار جانان گشت و دیگر فارغ از غم شد
به صد وجد و طرب بگذشت از جان در ره جانان
به یک جان عاریت چشم و چراغ اهل عالم شد
ز هستی در گذشت انسان که خود شد مالک هستی
ز خود بیگانه شد تا در حریم یار محرم شد
طلبکار از دل و جان گشت پیکان محبّت را
که تیر جانگزا در سینه ی او عین مرهم شد
نشان آدمیّت خاکساری باشد و زاری
همه دانند آدم چونکه بود از خاک آدم شد
ز نخل زندگی خرما تواند خورد تمّاری
که بر دار وفاداریّ و مردی همچو میثم شد
نه هرکس بذل سازد سربسر مال و منالش را
به عالم می تواند در سخاوت همچو حاتم شد
نه هرکس سر بجنباند نشان سروری داند
که هرگز گربه نتواند، به صولت همچو ضیغم شد
نه هرکس پنجه افرازد تواند ماه شق سازد
چو احمد خاتمی باید که او دارای خاتم شد
نه هرکس می توان نایب مناب شاه دین گردد
که نتوان ذرّه شد خورشید و نه شبنم توان یم شد
کسی شایسته و لایق نباشد این کرامت را
مگر مسلم که در عالم به این منصب مکرّم شد
به غیر از حرف او از هرچه لب بربست و ابکم شد
فرو بربست گوش جان زحرف این و آن چندان
که بر اسرار جانان از سروش غیب ملهم شد
به راه دوست داد از شوق جان شد زنده جاویدان
دمی غمخوار جانان گشت و دیگر فارغ از غم شد
به صد وجد و طرب بگذشت از جان در ره جانان
به یک جان عاریت چشم و چراغ اهل عالم شد
ز هستی در گذشت انسان که خود شد مالک هستی
ز خود بیگانه شد تا در حریم یار محرم شد
طلبکار از دل و جان گشت پیکان محبّت را
که تیر جانگزا در سینه ی او عین مرهم شد
نشان آدمیّت خاکساری باشد و زاری
همه دانند آدم چونکه بود از خاک آدم شد
ز نخل زندگی خرما تواند خورد تمّاری
که بر دار وفاداریّ و مردی همچو میثم شد
نه هرکس بذل سازد سربسر مال و منالش را
به عالم می تواند در سخاوت همچو حاتم شد
نه هرکس سر بجنباند نشان سروری داند
که هرگز گربه نتواند، به صولت همچو ضیغم شد
نه هرکس پنجه افرازد تواند ماه شق سازد
چو احمد خاتمی باید که او دارای خاتم شد
نه هرکس می توان نایب مناب شاه دین گردد
که نتوان ذرّه شد خورشید و نه شبنم توان یم شد
کسی شایسته و لایق نباشد این کرامت را
مگر مسلم که در عالم به این منصب مکرّم شد
وفایی شوشتری : مثنویات
شمارهٔ ۵ - حکایت
پریشان حال مردی از، زر و مال
دل او بود مالامالِ آمال
زبس می بود محتاج و پریشان
ز «کادالفقر» کفری داشت پنهان
چو حالش بود، دَرهم دِرهمی قلب
نمودی سکّه تا نفعی کند جلب
جز این صنعت دگر چیزی نبودش
ز بی چیزی غم دل می فزودش
بزد آن سکّه آوردش به بازار
به هر کس داد، رد کردش به آزار
قضا را بود بقالی در آن کوی
که خویش همچو رویش بود نیکوی
به شغل خویشتن آن مرد بقّال
ز اهل حال پنهان بود در قال
چو آمد نزد آن بقّال خوشخو
گرفت آن قلب از او با روی نیکو
چنین پنداشت آن قلب دغل کار
که نبود مرد از قلبش خبردار
زدی آن سکّه را هر روز آن قلب
چو آوردی نکردی او زخود سلب
تمام عمر کار هر دو این بود
که این داد و سِتد با هم قرین بود
نه او می کرد ترک بد فعالی
نه این یک ترک این نیک خصالی
من آن قلب دغل آن بد فعالم
تویی بقّال خوب و خوش خصالم
«وفایی» را شود یارب زبان لال
که بقّال آفرین را خواند بقّال
نه بقّالی تو بقّال آفرینی
که بقّال از تو دارد این امینی
تو این قلب دغل تبدیل بنما
به تبدیل دغل تعجیل بنما
جز این قلب دغل چیزی ندارم
به تبدیلش ز تو امیدوارم
که از من کس نمی گیرد، به هیچش
بگیر او را و در رحمت بپیچش
اگر باشد دکّان رحمتت باز
کنم زین قلب بر افلاکیان ناز
وگر دکّان رحمت هست مسدود
زر بی عیب بوذر هست مردود
اگر سلمان بیارد خرمن زر
چو من او هم بماند در پس در
ولی در گوش جانم آید آواز
که باشد باب رحمت تا ابد باز
خداوندا، تو از این در مرانم
که جز این در، در دیگر ندانم
از آن روزی که من دانستم این در
بود امّیدم از خوفم فزونتر
ولی ترس از امید خویش دارم
ز صدق و کذب او تشویش دارم
به امّید از تو هم باید مدد جُست
امید صادق ار، باشد هم از تست
خدایا، گر امیدم هست معیوب
امیدم را امیدی کن خوش و خوب
تو امّید مرا امید بنمای
به صدق آن مرا تائید بنمای
که من از خویشتن چیزی ندارم
به امّید از تو هم امّیدوارم
چراغم را گر از تو نیست نوری
ز سعی من نزاید غیر دوری
بنه از بندگی منّت به جانم
که این بهتر ز ملک جاودانم
گرم در بندگی یاری نمایی
نمی خواهم جز این اجر و جزایی
همینم بس که اذن کار دارم
چه مزدی به از این درکار دارم
ز یارم مزد خدمت این بود بس
که خدمت کار اویم نی دگر کس
کدامین دولتم خوشتر از این است
که خدمت خدمت آن نازنین است
چه مزدی بهترم از بندگی هست
خوش آن ساعت که این دولت دهد دست
از آن دلبر همین بس مزدِ کارم
که کرد از بهر خدمت اختیارم
بود بهتر ز صد خُلد و جنانم
که من خود بنده ی آن آستانم
چه مزدی بهتر است از بنده بودن
به خاک آستانش جبهه سودن
بساز ای دوست ما را بنده ی خویش
که تا فارغ شوم از بیم و تشویش
به ذلّ بندگی میده مرا، سیر
که ذلّت از تو به تا عزّت از غیر
ز ذلّ بندگی کن سر بلندم
رهایی ده ز قید چون و چندم
مرا، در بندگی چالاک گردان
ز لوث خودپرستی پاک گردان
به هم برزن دکّان و منزلم را
برای کار فارغ کن دلم را
زهر کاری مرا معزول فرما
به کار بندگی مشغول فرما
مرا در بنده بودن ساز مقهور
نیم گربنده سازم بنده با زور
خوش آن ساعت که روزم را شب آید
شبم را وقت یارب یارب آید
خوش آن ساعت که با یادش کنم روز
به یادش روزها هر روز فیروز
تجلّی ها، چو بی اندازه باشد
به هر روزم خدایی تازه باشد
ز یاد او کنم شیرین لبم را
کشم از سینه یارب یاربم را
به هر یارب از او «لبّیکم» آید
مدد، در بندگی ها، پیکم آید
مدد، در یاری ام گر نبود از وی
نیاید یاری ام از جان پیاپی
مدد، در بندگی می کن عطایم
همین از دوست بس مزد و جزایم
همین دولت بسم از حضرت دوست
که گویندم «وفایی» بنده ی اوست
به هر دردم اگر بخشی صبوری
نمایم صبر الاّ دردِ دوری
که دوری آتش است و آتش انگیز
کند دوزخ ز دوری نیز پرهیز
دل او بود مالامالِ آمال
زبس می بود محتاج و پریشان
ز «کادالفقر» کفری داشت پنهان
چو حالش بود، دَرهم دِرهمی قلب
نمودی سکّه تا نفعی کند جلب
جز این صنعت دگر چیزی نبودش
ز بی چیزی غم دل می فزودش
بزد آن سکّه آوردش به بازار
به هر کس داد، رد کردش به آزار
قضا را بود بقالی در آن کوی
که خویش همچو رویش بود نیکوی
به شغل خویشتن آن مرد بقّال
ز اهل حال پنهان بود در قال
چو آمد نزد آن بقّال خوشخو
گرفت آن قلب از او با روی نیکو
چنین پنداشت آن قلب دغل کار
که نبود مرد از قلبش خبردار
زدی آن سکّه را هر روز آن قلب
چو آوردی نکردی او زخود سلب
تمام عمر کار هر دو این بود
که این داد و سِتد با هم قرین بود
نه او می کرد ترک بد فعالی
نه این یک ترک این نیک خصالی
من آن قلب دغل آن بد فعالم
تویی بقّال خوب و خوش خصالم
«وفایی» را شود یارب زبان لال
که بقّال آفرین را خواند بقّال
نه بقّالی تو بقّال آفرینی
که بقّال از تو دارد این امینی
تو این قلب دغل تبدیل بنما
به تبدیل دغل تعجیل بنما
جز این قلب دغل چیزی ندارم
به تبدیلش ز تو امیدوارم
که از من کس نمی گیرد، به هیچش
بگیر او را و در رحمت بپیچش
اگر باشد دکّان رحمتت باز
کنم زین قلب بر افلاکیان ناز
وگر دکّان رحمت هست مسدود
زر بی عیب بوذر هست مردود
اگر سلمان بیارد خرمن زر
چو من او هم بماند در پس در
ولی در گوش جانم آید آواز
که باشد باب رحمت تا ابد باز
خداوندا، تو از این در مرانم
که جز این در، در دیگر ندانم
از آن روزی که من دانستم این در
بود امّیدم از خوفم فزونتر
ولی ترس از امید خویش دارم
ز صدق و کذب او تشویش دارم
به امّید از تو هم باید مدد جُست
امید صادق ار، باشد هم از تست
خدایا، گر امیدم هست معیوب
امیدم را امیدی کن خوش و خوب
تو امّید مرا امید بنمای
به صدق آن مرا تائید بنمای
که من از خویشتن چیزی ندارم
به امّید از تو هم امّیدوارم
چراغم را گر از تو نیست نوری
ز سعی من نزاید غیر دوری
بنه از بندگی منّت به جانم
که این بهتر ز ملک جاودانم
گرم در بندگی یاری نمایی
نمی خواهم جز این اجر و جزایی
همینم بس که اذن کار دارم
چه مزدی به از این درکار دارم
ز یارم مزد خدمت این بود بس
که خدمت کار اویم نی دگر کس
کدامین دولتم خوشتر از این است
که خدمت خدمت آن نازنین است
چه مزدی بهترم از بندگی هست
خوش آن ساعت که این دولت دهد دست
از آن دلبر همین بس مزدِ کارم
که کرد از بهر خدمت اختیارم
بود بهتر ز صد خُلد و جنانم
که من خود بنده ی آن آستانم
چه مزدی بهتر است از بنده بودن
به خاک آستانش جبهه سودن
بساز ای دوست ما را بنده ی خویش
که تا فارغ شوم از بیم و تشویش
به ذلّ بندگی میده مرا، سیر
که ذلّت از تو به تا عزّت از غیر
ز ذلّ بندگی کن سر بلندم
رهایی ده ز قید چون و چندم
مرا، در بندگی چالاک گردان
ز لوث خودپرستی پاک گردان
به هم برزن دکّان و منزلم را
برای کار فارغ کن دلم را
زهر کاری مرا معزول فرما
به کار بندگی مشغول فرما
مرا در بنده بودن ساز مقهور
نیم گربنده سازم بنده با زور
خوش آن ساعت که روزم را شب آید
شبم را وقت یارب یارب آید
خوش آن ساعت که با یادش کنم روز
به یادش روزها هر روز فیروز
تجلّی ها، چو بی اندازه باشد
به هر روزم خدایی تازه باشد
ز یاد او کنم شیرین لبم را
کشم از سینه یارب یاربم را
به هر یارب از او «لبّیکم» آید
مدد، در بندگی ها، پیکم آید
مدد، در یاری ام گر نبود از وی
نیاید یاری ام از جان پیاپی
مدد، در بندگی می کن عطایم
همین از دوست بس مزد و جزایم
همین دولت بسم از حضرت دوست
که گویندم «وفایی» بنده ی اوست
به هر دردم اگر بخشی صبوری
نمایم صبر الاّ دردِ دوری
که دوری آتش است و آتش انگیز
کند دوزخ ز دوری نیز پرهیز
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند سوم
چون کاروان عشق به دشت بلا گذشت
افکند بار عشق در آنجا ز جا گذشت
با عشق دید آب و هوایش چو سازگار
منزل نمود و از سر آب و هوا گذشت
سالار کاروان همه کالای عشق را
بنهاد در میانه زهر مدّعا گذشت
چون در زمین پُر خطر نینوا رسید
با صد هزار شور و نوا از نوا گذشت
از جان و دل گذشت به راه نگار خویش
از سر، جدا گذشته و از تن جدا گذشت
روزی که از مدینه برون می نهاد پای
از خانمان گذشته و از اقربا گذشت
هر چند در بها و ثمن می فزود حُسن
عشق آنقدر فزود که تا از بها گذشت
شکرانه داد اکبر و اصغر به راه دوست
در کوی عشق یار چو از وی بدا گذشت
هر چیز را به عالم امکان نهایتی است
جز عشق او به دوست که از منتها گذشت
معراجش از «دنی فتدلّی» گذشت و لیک
ناید مرا دیگر به زبان تاکجا گذشت
معشوق جلوه کرد به آئین عاشقی
خود عشق باخت با خود و از ماسوا گذشت
از سرگذشت او نتوان گفت یا شنید
کامد چه بر سرِ وی و بر وی چها گذشت
سرخوش گذشت از سر عالم به راه دوست
از هرچه درگذشت به عین رضا گذشت
از عشق هم گذشت که عشق است خود حجاب
پس روی خویش دید چو خورشید بی نقاب
افکند بار عشق در آنجا ز جا گذشت
با عشق دید آب و هوایش چو سازگار
منزل نمود و از سر آب و هوا گذشت
سالار کاروان همه کالای عشق را
بنهاد در میانه زهر مدّعا گذشت
چون در زمین پُر خطر نینوا رسید
با صد هزار شور و نوا از نوا گذشت
از جان و دل گذشت به راه نگار خویش
از سر، جدا گذشته و از تن جدا گذشت
روزی که از مدینه برون می نهاد پای
از خانمان گذشته و از اقربا گذشت
هر چند در بها و ثمن می فزود حُسن
عشق آنقدر فزود که تا از بها گذشت
شکرانه داد اکبر و اصغر به راه دوست
در کوی عشق یار چو از وی بدا گذشت
هر چیز را به عالم امکان نهایتی است
جز عشق او به دوست که از منتها گذشت
معراجش از «دنی فتدلّی» گذشت و لیک
ناید مرا دیگر به زبان تاکجا گذشت
معشوق جلوه کرد به آئین عاشقی
خود عشق باخت با خود و از ماسوا گذشت
از سرگذشت او نتوان گفت یا شنید
کامد چه بر سرِ وی و بر وی چها گذشت
سرخوش گذشت از سر عالم به راه دوست
از هرچه درگذشت به عین رضا گذشت
از عشق هم گذشت که عشق است خود حجاب
پس روی خویش دید چو خورشید بی نقاب
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
زهی علاقه که با تار زلف یار ببستم
که از علاقه به زلفش بسی علاقه گسستم
به پیش خلق شدم متّهم به زهد و کرامت
قسم به باده که زاهد نیم خدای پرستم
زاهل میکده دارم امید آنکه پیاپی
دهند و باز ستانند، هی پیاله ز دستم
زیُمن همّت ساقی که داد از آن می باقی
زهر پیاله خمار دگر پیاله شکستم
ز شیخ و پیر مغان هر دو رو سفیدم از آنرو
که توبه یی ننمودم که توبه یی نشکستم
ببستی و بشکستی هزار عهد، ولی من
درست بر سر پیمان و عهد روز الستم
خیال چشم ترا، بسکه در نظر بگرفتم
چو چشم شوخ تو اکنون نه هوشیار و نه مستم
گرفتم آنکه نگیری مرا به هیچ گناهی
همین گناه مرا بس که با وجود تو هستم
به کنج میکده خوش می سرود دوش «وفایی»
جز اینکه باده پرستم زهر خیال برستم
که از علاقه به زلفش بسی علاقه گسستم
به پیش خلق شدم متّهم به زهد و کرامت
قسم به باده که زاهد نیم خدای پرستم
زاهل میکده دارم امید آنکه پیاپی
دهند و باز ستانند، هی پیاله ز دستم
زیُمن همّت ساقی که داد از آن می باقی
زهر پیاله خمار دگر پیاله شکستم
ز شیخ و پیر مغان هر دو رو سفیدم از آنرو
که توبه یی ننمودم که توبه یی نشکستم
ببستی و بشکستی هزار عهد، ولی من
درست بر سر پیمان و عهد روز الستم
خیال چشم ترا، بسکه در نظر بگرفتم
چو چشم شوخ تو اکنون نه هوشیار و نه مستم
گرفتم آنکه نگیری مرا به هیچ گناهی
همین گناه مرا بس که با وجود تو هستم
به کنج میکده خوش می سرود دوش «وفایی»
جز اینکه باده پرستم زهر خیال برستم
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳۹