عبارات مورد جستجو در ۴۲۱ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۲۶
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۲
شاها همای فتح و ظفر روز معرکه
با شاهباز رایت تو همنشین بود
هر جا که مرکب تو رود ابر کردگار
چون سایه با رکاب و عنانت قرین بود
بر هر زمین که نعل سمندت گذار کرد
خورشید خاکبوس ره آن زمین بود
یک قائد از جنیبت خاصت بود نیال
یک چاوش از سواد سپاهت تکین بود
فرض زکات جاه و جوانیت را ز من
بشنو حکایتی که چو سحر مبین بود
شعری که بنده گفت به ده سال پیش ازین
تا جانش از نکابت خصمی حصین بود
شاه بزرگوار بر آن نکته ای گرفت
کآن نه طریق مردم باآفرین بود
معنیش را به وجه دگر فهم کرد شاه
این عاطفت نه رسم حقیقت گزین بود
یعنی که آن حدیث کمین بود بس خطا
وانکو به قصد گفت رجیم و لعین بود
آن نکته بر تو می ننشیند که عرض شاه
زین نقص ها بری چو سپهر برین بود
آن قافیت ضرورت شعرم بکار بود
نز بهر آنکه خاطر شه دوربین بود
ده سال شد که غث و سمینی نگفته ام
تا پهلویم ز پشتی خصمی سمین بود
بالله کزو امید و مردام روا نشد
باور کن این ز بنده که بالله همین بود
پنداشتم که بنده خاک قدوم جناب تست
و آگاهیم نبود که روزی چنین بود
با پادشاه وقت کسی کو بود چنان
او را نه اعتقاد درست و نه دین بود
خونش بود حلال و حلالش بود حرام
آن کافری که معتقد رایش این بود
ناکرده هیچ جرم چه باید که نزد شاه
از خجلتم همیشه عرق بر جبین بود
آن روز رستخیز مبیناد چشم من
یعنی که طاق ابروی تو جفت چین بود
با من عتاب کرد کرا طاقتش بود
گر خود پلنگ بربر و شیر عرین بود
سندان سخت رو بگدازد ز تاب تو
مسکین کسی که رو تنک و شرمگین بود
در دل مرا ز مهر تو صد گنج وآنگهی
هر بی حفاظ با من مسکین به کین بود
مپسند کآنکه دامن جاه ترا گرفت
خون دلش ز حادثه در آستین بود
ملک آن تست و جز تو دگر مالکیش نیست
وین نکته نزد عالم و جاهل یقین بود
بر ملک و ملک خود نگشاید کسی کمین
بیگانه ای که خصم بود در کمین بود
دزدان کمین کنند و مخالف کشد کمان
شه را ز حق کلاه و سریر و نگین بود
نام شه و ملک همه کس را بود ولیک
شاه او بود که او ملک راستین بود
هر ملک را رسول و امینی بود ولیک
نه هر کسی به جای رسول و امین بود
فرق خروس و تارک هدهد متوج است
لیکن نه همسر پسر آبتین بود
تا نور آسمان بود از ماه و مشتری
تا زیب بوستان ز گل و یاسمین بود
تا در جهان ز شادی و شاهی بود نشان
شاهنشه جهان عضد داد و دین بود
سعد خجسته طلعت فرخنده رای و روی
کش کردگار حافظ و یار و معین بود
از شاه التماس رهی عفو و رحمت است
وز بنده یادگار تو شعر متین بود
با شاهباز رایت تو همنشین بود
هر جا که مرکب تو رود ابر کردگار
چون سایه با رکاب و عنانت قرین بود
بر هر زمین که نعل سمندت گذار کرد
خورشید خاکبوس ره آن زمین بود
یک قائد از جنیبت خاصت بود نیال
یک چاوش از سواد سپاهت تکین بود
فرض زکات جاه و جوانیت را ز من
بشنو حکایتی که چو سحر مبین بود
شعری که بنده گفت به ده سال پیش ازین
تا جانش از نکابت خصمی حصین بود
شاه بزرگوار بر آن نکته ای گرفت
کآن نه طریق مردم باآفرین بود
معنیش را به وجه دگر فهم کرد شاه
این عاطفت نه رسم حقیقت گزین بود
یعنی که آن حدیث کمین بود بس خطا
وانکو به قصد گفت رجیم و لعین بود
آن نکته بر تو می ننشیند که عرض شاه
زین نقص ها بری چو سپهر برین بود
آن قافیت ضرورت شعرم بکار بود
نز بهر آنکه خاطر شه دوربین بود
ده سال شد که غث و سمینی نگفته ام
تا پهلویم ز پشتی خصمی سمین بود
بالله کزو امید و مردام روا نشد
باور کن این ز بنده که بالله همین بود
پنداشتم که بنده خاک قدوم جناب تست
و آگاهیم نبود که روزی چنین بود
با پادشاه وقت کسی کو بود چنان
او را نه اعتقاد درست و نه دین بود
خونش بود حلال و حلالش بود حرام
آن کافری که معتقد رایش این بود
ناکرده هیچ جرم چه باید که نزد شاه
از خجلتم همیشه عرق بر جبین بود
آن روز رستخیز مبیناد چشم من
یعنی که طاق ابروی تو جفت چین بود
با من عتاب کرد کرا طاقتش بود
گر خود پلنگ بربر و شیر عرین بود
سندان سخت رو بگدازد ز تاب تو
مسکین کسی که رو تنک و شرمگین بود
در دل مرا ز مهر تو صد گنج وآنگهی
هر بی حفاظ با من مسکین به کین بود
مپسند کآنکه دامن جاه ترا گرفت
خون دلش ز حادثه در آستین بود
ملک آن تست و جز تو دگر مالکیش نیست
وین نکته نزد عالم و جاهل یقین بود
بر ملک و ملک خود نگشاید کسی کمین
بیگانه ای که خصم بود در کمین بود
دزدان کمین کنند و مخالف کشد کمان
شه را ز حق کلاه و سریر و نگین بود
نام شه و ملک همه کس را بود ولیک
شاه او بود که او ملک راستین بود
هر ملک را رسول و امینی بود ولیک
نه هر کسی به جای رسول و امین بود
فرق خروس و تارک هدهد متوج است
لیکن نه همسر پسر آبتین بود
تا نور آسمان بود از ماه و مشتری
تا زیب بوستان ز گل و یاسمین بود
تا در جهان ز شادی و شاهی بود نشان
شاهنشه جهان عضد داد و دین بود
سعد خجسته طلعت فرخنده رای و روی
کش کردگار حافظ و یار و معین بود
از شاه التماس رهی عفو و رحمت است
وز بنده یادگار تو شعر متین بود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
نبود دعا فلک سیر، الا بپای اخلاص
این نخل کی کشد سر، جز در هوای اخلاص
در کشور سعادت، فرمانرواست بر نفس
آن را که سایه افگند، بر سر همای اخلاص
هر سو ز بحر طاعت، صد موجه از غرض هاست
نبود نجات ممکن، بی ناخدای اخلاص
در رسته جزا نیست، جا رشته قبولش؛
تا گوهر عمل را، نبود بهای اخلاص!
دزد ریا ندارد، دستی بر آنکه افروخت
در کنج خانه دل، شمع ضیای اخلاص
در راه بندگی هست، هر سو چه ریائی
نتوان ز دست دادن، سالک عصای اخلاص
یاران زما، بدل گو دارند هر چه خواهند
ما با کسی نداریم واعظ، سوی اخلاص!
این نخل کی کشد سر، جز در هوای اخلاص
در کشور سعادت، فرمانرواست بر نفس
آن را که سایه افگند، بر سر همای اخلاص
هر سو ز بحر طاعت، صد موجه از غرض هاست
نبود نجات ممکن، بی ناخدای اخلاص
در رسته جزا نیست، جا رشته قبولش؛
تا گوهر عمل را، نبود بهای اخلاص!
دزد ریا ندارد، دستی بر آنکه افروخت
در کنج خانه دل، شمع ضیای اخلاص
در راه بندگی هست، هر سو چه ریائی
نتوان ز دست دادن، سالک عصای اخلاص
یاران زما، بدل گو دارند هر چه خواهند
ما با کسی نداریم واعظ، سوی اخلاص!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۲ - تاریخ درگذشت ملابوذر فرزند مولانا خلیل الله قزوینی
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۳
تا زچمن خانه زین بر زمین
نخل برازنده اکبر فتاد
جلوه گری رفت ز بالای سرو
رعشه بر اندام صنوبر فتاد
شبه رسول امین
شست به خون تا جبین
از دم ششمیر کین
خفت به روی زمین
گرد برآمد ز مزار حبیب
رفت برون پای ظفر از رکیب
چهره ناهید به خون شد خضیب
روشنی از دیده اختر فتاد
عرش برین شد نگون
گشت افق غرق خون
ماند ز ره چرخ دون
گشت زمین بی سکون
قائمه عرش معلا شکست
شیشه نه منظر مینا شکست
ماهچه رایت بیضا شکست
از سر مهر فلک افسر فتاد
ریخت زتاثیر غم
نظم کواکب زهم
چهره مه شد دژم
صبح فرو برد دم
گشت چو آن کاکل مشکین رسن
از نم خون نافه مشک ختن
باز شد از طره سنبل شکن
رایحه از طبله عنبر فتاد
زد به فضای چمن
چتر عزا نسترن
خفت به خونین کفن
غنچه نازک بدن
سد شد از این واقعه بر ممکنات
عرصه امکان و طریق جهات
بازی شطرنج فلک گشت مات
مهره خورشید به ششدر فتاد
شام ز غم مو برید
صبح گریبان درید
گشت به عالم پدید
فتنه یوم الوعید
ناله یغما شد اگر پرده در
ناید از این پرده عجب در نظر
کز حرکات فلک پرده در
پرده ز اوضاع جهان برفتاد
نخل برازنده اکبر فتاد
جلوه گری رفت ز بالای سرو
رعشه بر اندام صنوبر فتاد
شبه رسول امین
شست به خون تا جبین
از دم ششمیر کین
خفت به روی زمین
گرد برآمد ز مزار حبیب
رفت برون پای ظفر از رکیب
چهره ناهید به خون شد خضیب
روشنی از دیده اختر فتاد
عرش برین شد نگون
گشت افق غرق خون
ماند ز ره چرخ دون
گشت زمین بی سکون
قائمه عرش معلا شکست
شیشه نه منظر مینا شکست
ماهچه رایت بیضا شکست
از سر مهر فلک افسر فتاد
ریخت زتاثیر غم
نظم کواکب زهم
چهره مه شد دژم
صبح فرو برد دم
گشت چو آن کاکل مشکین رسن
از نم خون نافه مشک ختن
باز شد از طره سنبل شکن
رایحه از طبله عنبر فتاد
زد به فضای چمن
چتر عزا نسترن
خفت به خونین کفن
غنچه نازک بدن
سد شد از این واقعه بر ممکنات
عرصه امکان و طریق جهات
بازی شطرنج فلک گشت مات
مهره خورشید به ششدر فتاد
شام ز غم مو برید
صبح گریبان درید
گشت به عالم پدید
فتنه یوم الوعید
ناله یغما شد اگر پرده در
ناید از این پرده عجب در نظر
کز حرکات فلک پرده در
پرده ز اوضاع جهان برفتاد
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۵ - مخاطب این نامه اسمعیل هنر است به واسطه میرزا احمد صفائی
پدر جان کاغذت رسید، اگر راستی پندهای کهنه و نو در ترازوی تو سنگی یافته و ساده سرائیها رنگی، نیازی بدان نیست تا مایه ومغز گفته ها را گواهی تراشم، و به گفته ایلخانی خراسان کاه کهنه بر آسمان پاشم. بی اندیشه و درنگ خسته را به نامه و گفتاری خوش بخواه و بار کارهاش بر گردن نه و میخ تیاقداری بستگان بر دامن کوب. من پیش از اینها نگاشته ام از راه سمنان رای اندیش آن در گشته باشد. آری از هر اندیشه دیریست گشته ام و از گفتار و کردار تو گذشته، ولی گذشتن و گشتن ما سایه آمرزگاری و بخشایش بار خداست، از آن پرده دریها پرده گری از وی خواه. موبد را پاک یزدان از این آز دیر سیر و آرزوی هرگز میر نگهبان باد، که به اندیشه پشیز و مویزی بر دریا چاه کند و چفت بر تاک پروین شکند. اگر خسته آلودگیهای وی پلید نسازد و روی پسر و رنگ مرا از سیاه دستی زریر و شنبلید نکند دیگر آلایشی در راه نیست و کارهای تو یکسر دلخواه خواهد گذشت. بر خود این مایه ها تنگ مگیر و پیشانی سنگ مساز که بر سخت گیران و دشوار پذیران آسمان سخت تر گیرد.
کار روزگار و مردم روزگار تیتال و ترفروشی است، اگر آدمی با صد زبان خموش نپاید و بی اندامی دور و نزدیک را دانسته فراموش نکند، فراخای کیهان بر جهانی تنگ خواهد شد، و کار و بار خواجه تا لالا لنگ خواهد ماند. بی سخن رستاخیز و بازگشت و اوارجه و شماری هست. هر چه در سپنجی لانه از تو نیست گردد دیر یا زود هم در اینجا هم در جاوید بتو خواهد رسید.
از آن پیر جوان دانش بی پیر رازی گشوده بودی. بر من این راز بی پرده که چون روز آشکار است پوشیده نیست، در پنجاه و دو سال خاکپوئی اگر چون این جز آدم همه چیز در خواست و خوی و رای و روی و صد هزاران آک و آهوی دیگر که در گل او سرشته و بر دل او نوشته دیده ام با او هم یاسا و هم آئین باشم و بر دستوانه دوزخ با وی همنشین. زنهار زنهار زنهار پاس اندیش خویش باش و هر مایه راز یکتائی سراید بریش مگیر که سگ تر و دستاربند خشک در پیش او فرشته کروبی است، نه او تنها که سر تا بن به فرمان سرشت بد آموخته اند و پدر سوخته خشم خدائی در پنجه دراز دستان کوتاه آستین ناخن سرخاریدن نماند.
با مهمان نو رسیده فروغ دل و دیده مرشد بیش از آنها خوب باش و مهربان زی و گرامی دار که من گویم و او جوید. او از همه کیهان ترا برگزید، اگر تو نیز او را به پاداش مهر و پیمان از همه کس دوست تر نداری و روز در انجام هوس و کام او نگذاری، از زنی کمتر خواهی بود. از منش درودی که پدر به فرزند سراید بازرسان، به خدا سوگند اگر دانم یک چشم زد بر او بد گذشته و از تو دلتنگ گشته، با این خفگیهای دل و تنگی های سینه و فروماندگیهای پیری چاراسبه راه سپار آنسامان خواهم گشت و آزارنده او را هر کس باشد با خواریهای دیرپای دامان به دامان خواهم بست. کوزه خرمای نیازی رسید از آن خرماهای قسب و کرمانی که به دامان خواهم بست. کوزه خرمای نیازی رسید از آن خرماهای قسب و کرمانی که درهم و برهم، آقا محمد با شیره چکیده دانه چین و دست گزین به خم در می انباشت میخواهم، بی کوتاهی و لابه تراشی هر که آید روانه سازید.
احمد این نامه را با خامه خویش بر پاره پرندی نگاشته، با نگارشهای خویش باسمعیل فرست، تنبلی نکنی زود و نیک برنگار و برنده را در سپار پاسخ نامه ابراهیم را هم بتو خواهم فرستاد، بنویس و نوشته را بشویان بسوزان. جز داشتن هر چه کنی فرمان تراست. نامه گرامی سرور میرزا سید محمد را نیز بدان دستوری که در کاغذ اسدالله نوشته ام با آنچه به ابراهیم نگارش یافته، نگارش را انباز دیگر نامه کن، بر بافته پرندی دو رو نگاشت از وقفنامچه به خامه و بنان آقا سیداسمعیل حسینی نگار آمده یکی با نگین و دست نوشت خداوندان نگین که گوهر کام و آخشیج ارمان بود، زیور بند و آن دیگر از آن ویژه نغز تهی و بی مغز ماند، ندانستم از آلایش بی پیوندی بود، یا فرسایش شاخچه بندی، من نیز بدین آک و آهوش نگین نزدم، از آنکه در خور لته داروفروشان بازار است و شکاف انبای لانه مور و مار، جز آنکه نواده ترا مایه دستمزد و پایرنجی، نه بنوره تیمار و شکنجی است، که دشمن اگر بیند دلش مهرزاید و چشمش اشک فزاید. تا این دو سه بامداد که از شمار هستی دمی بر جا و این پیکر خاکی نهاد را با خانه گور ساز و رامشی انباز نگشته از یک تا بده نامه نگاشته ام، گزاف نگارشگری مینگار و خوارمایه و س سری مگیر که اگر آن رو نگاشت را بدان دست نوشتها آزین نبندی به خامه و بادامه من نیز نخواهد رسید. ۷ شهر ذی حجه سنه ۱۲۷۲، حرره یغما.
کار روزگار و مردم روزگار تیتال و ترفروشی است، اگر آدمی با صد زبان خموش نپاید و بی اندامی دور و نزدیک را دانسته فراموش نکند، فراخای کیهان بر جهانی تنگ خواهد شد، و کار و بار خواجه تا لالا لنگ خواهد ماند. بی سخن رستاخیز و بازگشت و اوارجه و شماری هست. هر چه در سپنجی لانه از تو نیست گردد دیر یا زود هم در اینجا هم در جاوید بتو خواهد رسید.
از آن پیر جوان دانش بی پیر رازی گشوده بودی. بر من این راز بی پرده که چون روز آشکار است پوشیده نیست، در پنجاه و دو سال خاکپوئی اگر چون این جز آدم همه چیز در خواست و خوی و رای و روی و صد هزاران آک و آهوی دیگر که در گل او سرشته و بر دل او نوشته دیده ام با او هم یاسا و هم آئین باشم و بر دستوانه دوزخ با وی همنشین. زنهار زنهار زنهار پاس اندیش خویش باش و هر مایه راز یکتائی سراید بریش مگیر که سگ تر و دستاربند خشک در پیش او فرشته کروبی است، نه او تنها که سر تا بن به فرمان سرشت بد آموخته اند و پدر سوخته خشم خدائی در پنجه دراز دستان کوتاه آستین ناخن سرخاریدن نماند.
با مهمان نو رسیده فروغ دل و دیده مرشد بیش از آنها خوب باش و مهربان زی و گرامی دار که من گویم و او جوید. او از همه کیهان ترا برگزید، اگر تو نیز او را به پاداش مهر و پیمان از همه کس دوست تر نداری و روز در انجام هوس و کام او نگذاری، از زنی کمتر خواهی بود. از منش درودی که پدر به فرزند سراید بازرسان، به خدا سوگند اگر دانم یک چشم زد بر او بد گذشته و از تو دلتنگ گشته، با این خفگیهای دل و تنگی های سینه و فروماندگیهای پیری چاراسبه راه سپار آنسامان خواهم گشت و آزارنده او را هر کس باشد با خواریهای دیرپای دامان به دامان خواهم بست. کوزه خرمای نیازی رسید از آن خرماهای قسب و کرمانی که به دامان خواهم بست. کوزه خرمای نیازی رسید از آن خرماهای قسب و کرمانی که درهم و برهم، آقا محمد با شیره چکیده دانه چین و دست گزین به خم در می انباشت میخواهم، بی کوتاهی و لابه تراشی هر که آید روانه سازید.
احمد این نامه را با خامه خویش بر پاره پرندی نگاشته، با نگارشهای خویش باسمعیل فرست، تنبلی نکنی زود و نیک برنگار و برنده را در سپار پاسخ نامه ابراهیم را هم بتو خواهم فرستاد، بنویس و نوشته را بشویان بسوزان. جز داشتن هر چه کنی فرمان تراست. نامه گرامی سرور میرزا سید محمد را نیز بدان دستوری که در کاغذ اسدالله نوشته ام با آنچه به ابراهیم نگارش یافته، نگارش را انباز دیگر نامه کن، بر بافته پرندی دو رو نگاشت از وقفنامچه به خامه و بنان آقا سیداسمعیل حسینی نگار آمده یکی با نگین و دست نوشت خداوندان نگین که گوهر کام و آخشیج ارمان بود، زیور بند و آن دیگر از آن ویژه نغز تهی و بی مغز ماند، ندانستم از آلایش بی پیوندی بود، یا فرسایش شاخچه بندی، من نیز بدین آک و آهوش نگین نزدم، از آنکه در خور لته داروفروشان بازار است و شکاف انبای لانه مور و مار، جز آنکه نواده ترا مایه دستمزد و پایرنجی، نه بنوره تیمار و شکنجی است، که دشمن اگر بیند دلش مهرزاید و چشمش اشک فزاید. تا این دو سه بامداد که از شمار هستی دمی بر جا و این پیکر خاکی نهاد را با خانه گور ساز و رامشی انباز نگشته از یک تا بده نامه نگاشته ام، گزاف نگارشگری مینگار و خوارمایه و س سری مگیر که اگر آن رو نگاشت را بدان دست نوشتها آزین نبندی به خامه و بادامه من نیز نخواهد رسید. ۷ شهر ذی حجه سنه ۱۲۷۲، حرره یغما.
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۹ - صفت صحّاف
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
منتی دارم به یاران کز بس افغان کرده ام
خاطر از آزار یارانش پشیمان کرده ام
بر سرم یک ره نسودی پای از این سودا چه سود
بهر من کاندر رهت با خاک یکسان کرده ام
تا کمان ابروی تیر انداز ما صورت نمود
بالله ار تشویش از شمشیر و پیکان کرده ام
حیف باشد بر زمین رفتن ترا با آنکه من
بهر جولانت فضای سینه میدان کرده ام
خاطر دل جمع شد در حلقه ی زلفت ولی
حلقه های جمع از این سودا پریشان کرده ام
بر قدومت جان فشانی نیست مقدور ار نه من
جد و جهدی در خور افزون ز آنچه نتوان کرده ام
تا بر این مجنون فرو ناید ز دیگر جای ها
کودکان را سنگ کوی او به دامان کرده ام
شرح غم ننگاشتم خود کی سرایم پیش غیر
منکه سر عشق یار از خامه پنهان کرده ام
ناقه و چهر تو در چشم صفایی رخ گشود
خجلتم باد ار نظر بر سرو و بستان کرده ام
خاطر از آزار یارانش پشیمان کرده ام
بر سرم یک ره نسودی پای از این سودا چه سود
بهر من کاندر رهت با خاک یکسان کرده ام
تا کمان ابروی تیر انداز ما صورت نمود
بالله ار تشویش از شمشیر و پیکان کرده ام
حیف باشد بر زمین رفتن ترا با آنکه من
بهر جولانت فضای سینه میدان کرده ام
خاطر دل جمع شد در حلقه ی زلفت ولی
حلقه های جمع از این سودا پریشان کرده ام
بر قدومت جان فشانی نیست مقدور ار نه من
جد و جهدی در خور افزون ز آنچه نتوان کرده ام
تا بر این مجنون فرو ناید ز دیگر جای ها
کودکان را سنگ کوی او به دامان کرده ام
شرح غم ننگاشتم خود کی سرایم پیش غیر
منکه سر عشق یار از خامه پنهان کرده ام
ناقه و چهر تو در چشم صفایی رخ گشود
خجلتم باد ار نظر بر سرو و بستان کرده ام
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
فغان کآغاز عشق و آشنایی
ز جانان بایدم جستن جدایی
رقیبم مدعی شد ورنه در سر
نبود او را هوای بی وفایی
براو آسان رسوم مهربانی
براو روشن رموز آشنایی
مرا در کوی جانان گر گذارند
گدایی خوشتر است از پادشایی
به یک تن عشق او صد گنج غم داد
از این در بایدم کردن گدایی
به خاک پای خود در خون من کاش
فرو بردی سرانگشت حنایی
به قتلم حکم کن کز قید فرمان
نپیچم سر به هر بی اعتنایی
به بازار غمت جان را چه قیمت
که نقشش می دهند از ناروایی
به هر صورت خدا بخشد ترا کام
که من خو کرده ام با بینوایی
وفا خوب است و از خوبان نکوتر
جفا بد باشد الا بر صفایی
ز جانان بایدم جستن جدایی
رقیبم مدعی شد ورنه در سر
نبود او را هوای بی وفایی
براو آسان رسوم مهربانی
براو روشن رموز آشنایی
مرا در کوی جانان گر گذارند
گدایی خوشتر است از پادشایی
به یک تن عشق او صد گنج غم داد
از این در بایدم کردن گدایی
به خاک پای خود در خون من کاش
فرو بردی سرانگشت حنایی
به قتلم حکم کن کز قید فرمان
نپیچم سر به هر بی اعتنایی
به بازار غمت جان را چه قیمت
که نقشش می دهند از ناروایی
به هر صورت خدا بخشد ترا کام
که من خو کرده ام با بینوایی
وفا خوب است و از خوبان نکوتر
جفا بد باشد الا بر صفایی
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۱
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۸
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۱۲
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۲۹
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵
تنها نه خاکیان به تو جیحون گریستند
در ماتم تو جن و ملک خون گریستند
خاکم به سر، برآر سر از خاک و درنگر
تا بر تو آسمان و زمین چون گریستند
چون سیل خون نشست زمین را که عرش و فرش
از حد و نظم و ضابطه بیرون گریستند
تا از عطش کبود شدت لب فرات و نیل
از رود دیده سیل جگرگون گریستند
تا بر سنان سرت سوی گردون بلند شد
بر فرشیان ملائک گردون گریستند
هرچند خود ز اهل زمین سر زد این عمل
افلاکیان بر اهل زمین خون گریستند
یک تن ز صد هزار کست جرعه ای نداد
با آنکه برتو آن فرق دون گریستند
بر تشنگان کشته ی کوی تو کاینات
از زخم کشتگان تو افزون گریستند
شد جیب روزگار به خون رشک لاله زار
خلقی ز بس به پهنه و هامون گریستند
افسردگان بزم عزایت به جای اشک
از آتش درون همه کانون گریستند
عبهر به دشت و لاله به بستان و گل به باغ
از جویبار دیده طبرخون گریستند
شد این عزای خاص چنان عام تا به هم
هشیار و مست و عاقل و مجنون گریستند
آن روز خون خود به رکاب ار کست نریخت
در ماتم تو عالمی اکنون گریستند
بعد از تو زندگان جهان را کم است باز
صد بحر اگر به طالع وارون گریستند
سوزند آفرینش اگر در غمت سزاست
برداغ ابتلای تو این سوختن بجاست
در ماتم تو جن و ملک خون گریستند
خاکم به سر، برآر سر از خاک و درنگر
تا بر تو آسمان و زمین چون گریستند
چون سیل خون نشست زمین را که عرش و فرش
از حد و نظم و ضابطه بیرون گریستند
تا از عطش کبود شدت لب فرات و نیل
از رود دیده سیل جگرگون گریستند
تا بر سنان سرت سوی گردون بلند شد
بر فرشیان ملائک گردون گریستند
هرچند خود ز اهل زمین سر زد این عمل
افلاکیان بر اهل زمین خون گریستند
یک تن ز صد هزار کست جرعه ای نداد
با آنکه برتو آن فرق دون گریستند
بر تشنگان کشته ی کوی تو کاینات
از زخم کشتگان تو افزون گریستند
شد جیب روزگار به خون رشک لاله زار
خلقی ز بس به پهنه و هامون گریستند
افسردگان بزم عزایت به جای اشک
از آتش درون همه کانون گریستند
عبهر به دشت و لاله به بستان و گل به باغ
از جویبار دیده طبرخون گریستند
شد این عزای خاص چنان عام تا به هم
هشیار و مست و عاقل و مجنون گریستند
آن روز خون خود به رکاب ار کست نریخت
در ماتم تو عالمی اکنون گریستند
بعد از تو زندگان جهان را کم است باز
صد بحر اگر به طالع وارون گریستند
سوزند آفرینش اگر در غمت سزاست
برداغ ابتلای تو این سوختن بجاست
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۷
آن راد سر به نوک سنان بر سزا نبود
و آن پاک تن به لجه ی خون در سزا نبود
آن جسم تابناک و سر پاک را مگر
جز خون و خاک بالش و بستر سزا نبود
آن تن که خلعت آمدش از حله های خلد
عریان به خاک معرکه بی سر سزا نبود
وقت قتال شاه ملایک سپاه را
از آه و اشک رایت و لشکر سزا نبود
چون صید تیر خورده به چنگ سگان شام
شیرحجاز واله و مضطر سزا نبود
بر داغ نوجوان پسر آن ناتوان پدر
اشکش به خاک و آه بر اختر سزا نبود
بر قصد یک تن ار همه خود بت پرست نیز
یک دشت تیغ و نیزه و خنجر سزا نبود
یک قلب وتیغ های مجدد زهی ستم
یک جسم و تیرهای مکرر سزا نبود
آن را کش اختران زره و خود و مهر و ماه
از خار و خاره جوشن و مغفر سزا نبود
و آنرا که اطلس فلکش طرف آستین
خاک سیاه خلعت پیکر سزا نبود
شمعی که چشم عقل از او کسب نور کرد
خامش فتاده در ره صرصر سزا نبود
فلک نجات و لنگر ایجاد و بحر جود
در شط خون چو حوت شناور سزا نبود
ظلمی که رفت بر شه دین زان سپاه دون
در حق هیچ ظالم کافر سزا نبود
آهنگ قتل و غارت و انداز اخذر و اسر
بر زادگان شافع محشر سزا نبود
آری همیشه پیشه ی دوران چنین گذشت
گردون به کام دشمن ارباب دین گذشت
و آن پاک تن به لجه ی خون در سزا نبود
آن جسم تابناک و سر پاک را مگر
جز خون و خاک بالش و بستر سزا نبود
آن تن که خلعت آمدش از حله های خلد
عریان به خاک معرکه بی سر سزا نبود
وقت قتال شاه ملایک سپاه را
از آه و اشک رایت و لشکر سزا نبود
چون صید تیر خورده به چنگ سگان شام
شیرحجاز واله و مضطر سزا نبود
بر داغ نوجوان پسر آن ناتوان پدر
اشکش به خاک و آه بر اختر سزا نبود
بر قصد یک تن ار همه خود بت پرست نیز
یک دشت تیغ و نیزه و خنجر سزا نبود
یک قلب وتیغ های مجدد زهی ستم
یک جسم و تیرهای مکرر سزا نبود
آن را کش اختران زره و خود و مهر و ماه
از خار و خاره جوشن و مغفر سزا نبود
و آنرا که اطلس فلکش طرف آستین
خاک سیاه خلعت پیکر سزا نبود
شمعی که چشم عقل از او کسب نور کرد
خامش فتاده در ره صرصر سزا نبود
فلک نجات و لنگر ایجاد و بحر جود
در شط خون چو حوت شناور سزا نبود
ظلمی که رفت بر شه دین زان سپاه دون
در حق هیچ ظالم کافر سزا نبود
آهنگ قتل و غارت و انداز اخذر و اسر
بر زادگان شافع محشر سزا نبود
آری همیشه پیشه ی دوران چنین گذشت
گردون به کام دشمن ارباب دین گذشت
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۴
کای از غمت برادر با جان برابرم
غربال دور خاک بلا بیخت برسرم
چون زخم های خودنگری از ستاره بیش
داغ درون خویش اگر برتو بشمرم
گفتم رها کنند مگر زین قفس مرا
اما چه سود بال کدام است و کو پرم
خصم کشید و از سر کویت به عنف برد
این هم غمی دگر که ندانم کجا برم
ذبح تو باورم نشدی لیکن این قضا
امروز شد مشاهده ز الله و اکبرم
در پای ذوالجناح تو نامد ز دست ما
خود را فدا کنیم از این باب دلخورم
ز آن حرب و ضرب و زخمه و اخراج و ترکتاز
زین خشم و کینه خواهی خصم ستمگرم
ز آن تابشی که تافت به دل های تفته جان
ز آن آتشی که سوخت به خرگاه و چادرم
داغ بنات زار درون ریش دل پریش
نهب بساط و پرده و بالین و بسترم
نالان به پشت ناقه یتیمان بی نوا
عریان به روی بادیه عباس و اکبرم
با این تطاولات و تعدی هنوز دل
خالی نکرده خصم جفاکیش کافرم
خواهر بمیردت که نشد پیش مرگ تو
کی سازمت علاج و کدامین غمت خورم
نیرنگ داغ و نقش فراقت ز لوح دل
زایل فتد مگر به قضا گاه محشرم
پیش از بیان حال به پایان بریم عمر
وین داستان تمام نخواهد شد آخرم
حیرت به جای حفظ و تزلزل به جای تاب
بیمار کربلا به پدر کرد این خطاب:
غربال دور خاک بلا بیخت برسرم
چون زخم های خودنگری از ستاره بیش
داغ درون خویش اگر برتو بشمرم
گفتم رها کنند مگر زین قفس مرا
اما چه سود بال کدام است و کو پرم
خصم کشید و از سر کویت به عنف برد
این هم غمی دگر که ندانم کجا برم
ذبح تو باورم نشدی لیکن این قضا
امروز شد مشاهده ز الله و اکبرم
در پای ذوالجناح تو نامد ز دست ما
خود را فدا کنیم از این باب دلخورم
ز آن حرب و ضرب و زخمه و اخراج و ترکتاز
زین خشم و کینه خواهی خصم ستمگرم
ز آن تابشی که تافت به دل های تفته جان
ز آن آتشی که سوخت به خرگاه و چادرم
داغ بنات زار درون ریش دل پریش
نهب بساط و پرده و بالین و بسترم
نالان به پشت ناقه یتیمان بی نوا
عریان به روی بادیه عباس و اکبرم
با این تطاولات و تعدی هنوز دل
خالی نکرده خصم جفاکیش کافرم
خواهر بمیردت که نشد پیش مرگ تو
کی سازمت علاج و کدامین غمت خورم
نیرنگ داغ و نقش فراقت ز لوح دل
زایل فتد مگر به قضا گاه محشرم
پیش از بیان حال به پایان بریم عمر
وین داستان تمام نخواهد شد آخرم
حیرت به جای حفظ و تزلزل به جای تاب
بیمار کربلا به پدر کرد این خطاب:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۱
رفتی تو خشک لب ز جهان ای پدر دریغ
ما جوی ها گریسته از چشم تر دریغ
جان داده تشنه کام تو با آنکه بارها
ما را گذشت سیل سرشک از کمر دریغ
گل کردم آستان ترا ز آستین تر
خاکی نمانده خشک که ریزم به سر دریغ
تو تفته دل بمیری و من زنده غرق اشک
جاوید خورد خواهم ازین رهگذر دریغ
هر تیر و تیغ و نی که زنندت به عضو عضو
اعضای ما یکی نشد آن را سپر دریغ
همراهی خود این ره دور و دراز را
کردی چرا خود از من خونین جگر دریغ
سر در کمند کوفی و پا در طریق شام
رخ تافتم ز خاک درت ناگزر دریغ
هرسو که بنگرم فتدم چشم بر عدوت
اما تو روی کرده مرا از نظر دریغ
در خدمتت به ماریه از یثرب آمدم
با خصم سوی کوفه شدم همسفر دریغ
پیکی نبرد زودتر این راه دیرپای
از حال ما به حضرت زهرا خبر دریغ
کاولادت از ذکور و اناث ای ستوده مام
یا کشته ی ستم شده یا دربدر دریغ
مردان ما قتیل وفا تن به تن فسوس
نسوان ما ذلیل جفا سربه سر دریغ
از هر غمت به داغ جوانان که سوخت سخت
شد خواری اسیری ما سخت تر دریغ
در دام فتنه ریخت پس از نقل آشیان
پیش از قفس نماند مرا بال و پر دریغ
زینب دگر زبان به تکلم فرا گشاد
داد تظلم از طرف اهل بیت داد
ما جوی ها گریسته از چشم تر دریغ
جان داده تشنه کام تو با آنکه بارها
ما را گذشت سیل سرشک از کمر دریغ
گل کردم آستان ترا ز آستین تر
خاکی نمانده خشک که ریزم به سر دریغ
تو تفته دل بمیری و من زنده غرق اشک
جاوید خورد خواهم ازین رهگذر دریغ
هر تیر و تیغ و نی که زنندت به عضو عضو
اعضای ما یکی نشد آن را سپر دریغ
همراهی خود این ره دور و دراز را
کردی چرا خود از من خونین جگر دریغ
سر در کمند کوفی و پا در طریق شام
رخ تافتم ز خاک درت ناگزر دریغ
هرسو که بنگرم فتدم چشم بر عدوت
اما تو روی کرده مرا از نظر دریغ
در خدمتت به ماریه از یثرب آمدم
با خصم سوی کوفه شدم همسفر دریغ
پیکی نبرد زودتر این راه دیرپای
از حال ما به حضرت زهرا خبر دریغ
کاولادت از ذکور و اناث ای ستوده مام
یا کشته ی ستم شده یا دربدر دریغ
مردان ما قتیل وفا تن به تن فسوس
نسوان ما ذلیل جفا سربه سر دریغ
از هر غمت به داغ جوانان که سوخت سخت
شد خواری اسیری ما سخت تر دریغ
در دام فتنه ریخت پس از نقل آشیان
پیش از قفس نماند مرا بال و پر دریغ
زینب دگر زبان به تکلم فرا گشاد
داد تظلم از طرف اهل بیت داد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۶۶
گفتی که خود نکرد کس آن کشته را کفن
با آنکه بود پیکر او را دو پیرهن
بادش ز خاک بادیه پرداخت خلعتی
ز آن پس که گشت کسوت خونش طراز تن
صد قرن بل فزون نتواند نگاشت نیز
یک نکته زین نوائب جانکاه کلک من
ز ابنای احمد آن تن رنجور رنج کوب
جمعی دگر زنان پریشان ممتحن
و آن کودکان نورس ناکام خردسال
برجای مانده باز ز دوران پر فتن
آن رنجه جان به جامعه چون شمس در کسوف
و آنان بتاب نایبه چون موی درشکن
سرگشتگان چو صید حوادث به صد هراس
پر بستگان چو عقد جواهر به یک رسن
آن بسته را خیال اسیران نه فکر خویش
وین دسته را غم وی و سودای خویشتن
سازی ز سینه ها به فلک دود شعله تاب
جاری ز دیده ها به مدر سیل خانه کن
نسبت به خاندان نبی آن فریق را
جز حرف های سخت نرفتی به لب سخن
نفرین و لعن و شنعت و دشنام برزبان
تکفیر و طنز و طعنه و توبیخ در دهن
هرگام صد قیامت کبری بدو نمود
غوغای خاص و عام و تماشای مرد و زن
یک تن کجا و کوب دو کشور پر از کلال
یک دل کجا و حمل دو محشر پر از حزن
زار و زبون به محضر بیگانه و آشنا
شمعی چو او نسوخته در هیچ انجمن
والی امر سخره ی اشرار ناس آه
حق پایمال ز فرقه ی حق ناشناس آه
با آنکه بود پیکر او را دو پیرهن
بادش ز خاک بادیه پرداخت خلعتی
ز آن پس که گشت کسوت خونش طراز تن
صد قرن بل فزون نتواند نگاشت نیز
یک نکته زین نوائب جانکاه کلک من
ز ابنای احمد آن تن رنجور رنج کوب
جمعی دگر زنان پریشان ممتحن
و آن کودکان نورس ناکام خردسال
برجای مانده باز ز دوران پر فتن
آن رنجه جان به جامعه چون شمس در کسوف
و آنان بتاب نایبه چون موی درشکن
سرگشتگان چو صید حوادث به صد هراس
پر بستگان چو عقد جواهر به یک رسن
آن بسته را خیال اسیران نه فکر خویش
وین دسته را غم وی و سودای خویشتن
سازی ز سینه ها به فلک دود شعله تاب
جاری ز دیده ها به مدر سیل خانه کن
نسبت به خاندان نبی آن فریق را
جز حرف های سخت نرفتی به لب سخن
نفرین و لعن و شنعت و دشنام برزبان
تکفیر و طنز و طعنه و توبیخ در دهن
هرگام صد قیامت کبری بدو نمود
غوغای خاص و عام و تماشای مرد و زن
یک تن کجا و کوب دو کشور پر از کلال
یک دل کجا و حمل دو محشر پر از حزن
زار و زبون به محضر بیگانه و آشنا
شمعی چو او نسوخته در هیچ انجمن
والی امر سخره ی اشرار ناس آه
حق پایمال ز فرقه ی حق ناشناس آه
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۶
بر درج خشک اوکه و مه لعل تو گریست
بر جای اشک لعل دل از هر بصر گریست
هر فردی از وحوش به سبکی دگر گداخت
هر صنفی از طیور به طرزی دگر گریست
غمناک و شاد نوع ملک در فلک فسرد
آزاد و عبد جنس بشر سر بسر گریست
هر ذره ذره در همه آفاق تحت و فوق
بر کشتگان کوی وفا بود اگر گریست
ابری سیه ز آه یتیمان به پای خاست
از شش طرف هوا به زمین پر به پر گریست
در بزم این عزا پدر چرخ و مام خاک
نالید هم به دختر و هم بر پسر گریست
اکناف شرق و غرب سرا پا تمام سوخت
اطراف خاوران همه تا باختر گریست
این مجلسی است عام که از اختصاص آن
مسکین ره نشین و شه تاجور گریست
افتاد رخنه در دل سنگ او هجوم غم
از ضعف بنیه کوه به سر زد کمر گریست
زیبا و زشت پیر و جوان مرد و زن گداخت
پنهان و فاش پست و فرا بوم و بر گریست
درکارخانه مالک هر تار و پود سوخت
بر آشیانه صاحب هر بال و پر گریست
چون این دو نیز موجب اجرای کارهاست
هم سوخت بر رقیه قضا هم قدر گریست
بر این یتیم با همه بی رحمی و غرور
دشمن ز بسکه سوخت دلش ناگزر گریست
هامون و دشت و دره بر آن کام خشک سوخت
جیحون و نیل و دجله بر آن چشم تر گریست
در ماتم رقیه که سرمایه ی غم است
خون گرید از زمین و زمان باز هم کم است
بر جای اشک لعل دل از هر بصر گریست
هر فردی از وحوش به سبکی دگر گداخت
هر صنفی از طیور به طرزی دگر گریست
غمناک و شاد نوع ملک در فلک فسرد
آزاد و عبد جنس بشر سر بسر گریست
هر ذره ذره در همه آفاق تحت و فوق
بر کشتگان کوی وفا بود اگر گریست
ابری سیه ز آه یتیمان به پای خاست
از شش طرف هوا به زمین پر به پر گریست
در بزم این عزا پدر چرخ و مام خاک
نالید هم به دختر و هم بر پسر گریست
اکناف شرق و غرب سرا پا تمام سوخت
اطراف خاوران همه تا باختر گریست
این مجلسی است عام که از اختصاص آن
مسکین ره نشین و شه تاجور گریست
افتاد رخنه در دل سنگ او هجوم غم
از ضعف بنیه کوه به سر زد کمر گریست
زیبا و زشت پیر و جوان مرد و زن گداخت
پنهان و فاش پست و فرا بوم و بر گریست
درکارخانه مالک هر تار و پود سوخت
بر آشیانه صاحب هر بال و پر گریست
چون این دو نیز موجب اجرای کارهاست
هم سوخت بر رقیه قضا هم قدر گریست
بر این یتیم با همه بی رحمی و غرور
دشمن ز بسکه سوخت دلش ناگزر گریست
هامون و دشت و دره بر آن کام خشک سوخت
جیحون و نیل و دجله بر آن چشم تر گریست
در ماتم رقیه که سرمایه ی غم است
خون گرید از زمین و زمان باز هم کم است
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۵- تاریخ ولادت دختر میراز فتح الله کیوان