عبارات مورد جستجو در ۱۲۱ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۶۱
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۱۲
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
هم از شکستنِ پیمانِ یار می ترسم
هم از زمانه ی ناپایدار می ترسم
نداد دستِ وفا ور دهد نمی پاید
ز نامساعدیِ روزگار می ترسم
اگر چه من ندهم اختیارِ خویش از دست
ز دست اگر برود اختیار می ترسم
فغان ز دل که نصیحت در او نمی گیرد
ز تنگنایِ دلِ بی قرار می ترسم
بلایِ عشق چو نازل شود براندازد
رسومِ عقل و از آن نا به کار می ترسم
محبّت است و ارادت که متصل نشود
از این دو قاعدهی استوار می ترسم
مرا که بلبلِ گلزارِ عشق می خوانند
چگونه گویم از آسیبِ خار می ترسم
دلم ببردی جانا ز غمزهی چشمت
اگر به جان ندهد زینهار می ترسم
خرد ز غمزهی شوخِ تو می کند پرهیز
چو مست باشد و من از خمار می ترسم
کنارِ وصل به من کرده ای حوالت و هست
در این میان سخنی کز کنار می ترسم
کمندِ زلفِ تو حلقم گرفت و معذورم
اگر ز سلسله دیوانهوار می ترسم
تویی مراد سخن در بهشت و دوزخ نیست
به دوستی اگر از نور و نار می ترسم
ز دفع کردنِ بیگانگان نیندیشم
ز آشنا شدنِ انتظار می ترسم
رهت به گریه از آن آب می زنم هموار
که بر دلت ننشیند غبار می ترسم
قرار و صبر و ثبات و شکیب می باید
چو نیست حاصل از این هر چهار می ترسم
اگر در آینهی رویِ تو رسد هیهات
ز دودِ آهِ نزاریِ زار می ترسم
هم از زمانه ی ناپایدار می ترسم
نداد دستِ وفا ور دهد نمی پاید
ز نامساعدیِ روزگار می ترسم
اگر چه من ندهم اختیارِ خویش از دست
ز دست اگر برود اختیار می ترسم
فغان ز دل که نصیحت در او نمی گیرد
ز تنگنایِ دلِ بی قرار می ترسم
بلایِ عشق چو نازل شود براندازد
رسومِ عقل و از آن نا به کار می ترسم
محبّت است و ارادت که متصل نشود
از این دو قاعدهی استوار می ترسم
مرا که بلبلِ گلزارِ عشق می خوانند
چگونه گویم از آسیبِ خار می ترسم
دلم ببردی جانا ز غمزهی چشمت
اگر به جان ندهد زینهار می ترسم
خرد ز غمزهی شوخِ تو می کند پرهیز
چو مست باشد و من از خمار می ترسم
کنارِ وصل به من کرده ای حوالت و هست
در این میان سخنی کز کنار می ترسم
کمندِ زلفِ تو حلقم گرفت و معذورم
اگر ز سلسله دیوانهوار می ترسم
تویی مراد سخن در بهشت و دوزخ نیست
به دوستی اگر از نور و نار می ترسم
ز دفع کردنِ بیگانگان نیندیشم
ز آشنا شدنِ انتظار می ترسم
رهت به گریه از آن آب می زنم هموار
که بر دلت ننشیند غبار می ترسم
قرار و صبر و ثبات و شکیب می باید
چو نیست حاصل از این هر چهار می ترسم
اگر در آینهی رویِ تو رسد هیهات
ز دودِ آهِ نزاریِ زار می ترسم
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۸
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - و قال ایضآ یمدحه
سروری که سرو امانی بباغ فضل
از چشمه سار لطف تو سیراب می رود
در روزگار دست تو پای امید خلق
چون خامۀ تو پر گهر ناب می رود
از ننگ رنگ روز حسودت شب سیاه
چون زلف ماه رویان در تاب می رود
از بیم کشتنست که غلتان سوی عدم
خصم گریز پای چو سیماب می رود
آز شکم فراخ که هرگز نخورد سیر
از نعمت تو با همه اسباب می رود
بر کام عقل باد تو همچون نفس گذشت
در چشم شیر سهم تو چون خواب می رود
الفاظ دلفروز تو در کسوت حروف
هم بر سبیل گوهر شبتاب می رود
چون پسته هر که با تو دل او دورنگ شد
در خون خویش غرقه چو عنّاب می رود
مخدوم و صدور سیّد و مولا و مقتدا
القاب خاص تست نه اغراب می رود
لکن جلال الاسلام از جمله خوشترست
چون بحث در مجاری القاب می رود
از واجبات مدح تو صد پایه نازلست
چندانکه در ثنای تو اطناب می رود
گر بنده بر وظایف خدمت مقصرّست
یا گه گهی بسنّت اغباب می رود
تا روز هر شب از پی ورد دعای تو
چون شمع سوزناک بمحراب می رود
سرمای این چنین که همی لرزد آفتاب
از ابر اگر چه در بر سنجاب می رود
چون اشک شمع ده تو افسرده بر همست
هر قطره کز دهانۀ میزاب می رود
از بس که سطح اب ز یخ بند محکمست
فاسق چو زاهدان ز بر اب می رود
وحلی چنین که پای اگر بر زمین نهم
تا خایه پایم از پی پایاب می رود
بارندگی چنین که بهر ذرّه یی ز خاک
گویی هزار تیر به پرتاب می رود
این عذرهاست روشن و اندک عتابکی
گه گاه با حواشی اصحاب می رود
چندانکه شکر حضرت عالیست بنده را
اضعاف آن شکایت نوّاب می رود
مقصود همگنان ز تو نقدست پس چرا؟
خادم همیشه از پی نایاب می رود
زین وعدۀ دراز که در پیش می نهد
هر دم دلم ز جای چو طبطاب می رود
تا وقت ارتفاع معطّل نشسته ام
زان بر هوا دلم چو سطرلاب می رود
می گویم این و در خوی خود غوطه می خورم
از بس مبالغت که درین باب می رود
امیّد عفو دارم اگر چه ز انبساط
لفظی نه بر قضیّت آداب می رود
از چشمه سار لطف تو سیراب می رود
در روزگار دست تو پای امید خلق
چون خامۀ تو پر گهر ناب می رود
از ننگ رنگ روز حسودت شب سیاه
چون زلف ماه رویان در تاب می رود
از بیم کشتنست که غلتان سوی عدم
خصم گریز پای چو سیماب می رود
آز شکم فراخ که هرگز نخورد سیر
از نعمت تو با همه اسباب می رود
بر کام عقل باد تو همچون نفس گذشت
در چشم شیر سهم تو چون خواب می رود
الفاظ دلفروز تو در کسوت حروف
هم بر سبیل گوهر شبتاب می رود
چون پسته هر که با تو دل او دورنگ شد
در خون خویش غرقه چو عنّاب می رود
مخدوم و صدور سیّد و مولا و مقتدا
القاب خاص تست نه اغراب می رود
لکن جلال الاسلام از جمله خوشترست
چون بحث در مجاری القاب می رود
از واجبات مدح تو صد پایه نازلست
چندانکه در ثنای تو اطناب می رود
گر بنده بر وظایف خدمت مقصرّست
یا گه گهی بسنّت اغباب می رود
تا روز هر شب از پی ورد دعای تو
چون شمع سوزناک بمحراب می رود
سرمای این چنین که همی لرزد آفتاب
از ابر اگر چه در بر سنجاب می رود
چون اشک شمع ده تو افسرده بر همست
هر قطره کز دهانۀ میزاب می رود
از بس که سطح اب ز یخ بند محکمست
فاسق چو زاهدان ز بر اب می رود
وحلی چنین که پای اگر بر زمین نهم
تا خایه پایم از پی پایاب می رود
بارندگی چنین که بهر ذرّه یی ز خاک
گویی هزار تیر به پرتاب می رود
این عذرهاست روشن و اندک عتابکی
گه گاه با حواشی اصحاب می رود
چندانکه شکر حضرت عالیست بنده را
اضعاف آن شکایت نوّاب می رود
مقصود همگنان ز تو نقدست پس چرا؟
خادم همیشه از پی نایاب می رود
زین وعدۀ دراز که در پیش می نهد
هر دم دلم ز جای چو طبطاب می رود
تا وقت ارتفاع معطّل نشسته ام
زان بر هوا دلم چو سطرلاب می رود
می گویم این و در خوی خود غوطه می خورم
از بس مبالغت که درین باب می رود
امیّد عفو دارم اگر چه ز انبساط
لفظی نه بر قضیّت آداب می رود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
ز حیلت سازی نفس صلاح اندیش می ترسم
نمی ترسم من از بیگانگان، از خویش می ترسم
نکردم هرگز از تیغ قضا پهلو تهی امّا
ز آه دردناک سینه های ریش می ترسم
به خود نسپرده ام در عاشقی هر چند ایمانی
ز دست اندازی آن زلف کافر کیش می ترسم
نگاه تلخ باشد گرچه دشمن، جان شیرین را
از آن مژگان زهرآلوده پیکان بیش می ترسم
برد بانگ دهل از دور، دل، آشفته حالان را
من از آوازه ی این عقل دوراندیش می ترسم
پر از زنبور باشد شهد دولت اهل دنیا را
نیالایم دهان خود به نوش و نیش، می ترسم
حزین از بیم حشر آسوده ام، از خود هراسانم
نمی ترسم ز حق، از کرده های خویش می ترسم
نمی ترسم من از بیگانگان، از خویش می ترسم
نکردم هرگز از تیغ قضا پهلو تهی امّا
ز آه دردناک سینه های ریش می ترسم
به خود نسپرده ام در عاشقی هر چند ایمانی
ز دست اندازی آن زلف کافر کیش می ترسم
نگاه تلخ باشد گرچه دشمن، جان شیرین را
از آن مژگان زهرآلوده پیکان بیش می ترسم
برد بانگ دهل از دور، دل، آشفته حالان را
من از آوازه ی این عقل دوراندیش می ترسم
پر از زنبور باشد شهد دولت اهل دنیا را
نیالایم دهان خود به نوش و نیش، می ترسم
حزین از بیم حشر آسوده ام، از خود هراسانم
نمی ترسم ز حق، از کرده های خویش می ترسم
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۸۲
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۹۹ - از خراسان به نواب طهماسب میرزا نوشته
نفسی فداء لارض انت ساکنه. در نظر شریف هست که هنگام ادراک حضور مکرر در خلوت های اوتراق و روزهای سواری عجز و الحاح و اضطراری میکردم که شما راضی شوید دست از این پیره زنه بردارم، یک باره طلاقش بدهم، مردانه مطلق العنان باشم، شما منع و تحذیر فرمودید نگذاشتید و خود رفتید و مرا همچنان دوستاق و اسیر در چنگ عجوزک نادلپذیر گذاشتید. حالا نمیدانید هر روز بچه رنگی خود مینماید، جان میفریبد، دل میرباید. یقین پنج شش هزار سال از عمر کثیفش رفته، باز مثل دختر چارده ساله دهان غنچه عارضش لاله همه جا جلوه میکند؛ کو کجاست آن که فرمود غری غیری بابی افدیه و امی شیران در تاب این کمندند؛ اینجا مرد مرتضی علی است صلواه الله و سلامه علیه. حالا اگر شاهزاده خبر شود که:
برف پیری مینشیند بر سرم
باز طبعم نوجوانی میکند
شما و خدا بمن بیچاره چه خواهند گفت و بر من بدبخت چه خواهدگذشت؟ اگر عمر وفا کند باز بتبریز بیایم، باید مثل عاصی در روز محشر باشم؛ بل کافر در نار سفر.
شاها تو خود امروز تصور کن کان روز
این بنده در آن ورطه هایل بچه حال است
این بار که آدم از طهران بتبریز میرفت، لابد و ناچار حقیقت احوال را راست و روشن خدمت شاهزاده نوشتم و شما را بشهادت خواستم؛ ترسیدم بدذاتی برود، حرفی بزند بدتر شود؛ بهتر آن بود که عیب خود را خود عرض کند. والسلام
برف پیری مینشیند بر سرم
باز طبعم نوجوانی میکند
شما و خدا بمن بیچاره چه خواهند گفت و بر من بدبخت چه خواهدگذشت؟ اگر عمر وفا کند باز بتبریز بیایم، باید مثل عاصی در روز محشر باشم؛ بل کافر در نار سفر.
شاها تو خود امروز تصور کن کان روز
این بنده در آن ورطه هایل بچه حال است
این بار که آدم از طهران بتبریز میرفت، لابد و ناچار حقیقت احوال را راست و روشن خدمت شاهزاده نوشتم و شما را بشهادت خواستم؛ ترسیدم بدذاتی برود، حرفی بزند بدتر شود؛ بهتر آن بود که عیب خود را خود عرض کند. والسلام
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۶ - پیری
وقت است دلا اگر بترسی
گر آدمی از عدم بترسد
اینک بدمید صبح پیری
و اختر ز سپیده دم بترسد
چون تهمت مرگ هست بر تو
میترس که متهم بترسد
ای طبل تهی حرام کم خور
تا طبل کم از شکم بترسد
گر در حرمی مباش ایمن
بس صید که در حرم بترسد
طبع ار چه بمال تشنه باشد
زافزون شدن درم بترسد
معذور بود بنزد عاقل
مستسقی ار از ورم بترسد
هر کس که نترسد او زمحشر
در محشر لجرم بترسد
از مرگ همی نترسی ای شیر
از وی نه تو روستم بترسد
از مرگ ترا چه باک باشد
مرگ از چو تو محتشم بترسد
گیرم که ز گور می نترسی
خود شیر ز گور کم بترسد
شوخی مکن و بترس از آتش
کز آتش شیر هم بترسد
گر آدمی از عدم بترسد
اینک بدمید صبح پیری
و اختر ز سپیده دم بترسد
چون تهمت مرگ هست بر تو
میترس که متهم بترسد
ای طبل تهی حرام کم خور
تا طبل کم از شکم بترسد
گر در حرمی مباش ایمن
بس صید که در حرم بترسد
طبع ار چه بمال تشنه باشد
زافزون شدن درم بترسد
معذور بود بنزد عاقل
مستسقی ار از ورم بترسد
هر کس که نترسد او زمحشر
در محشر لجرم بترسد
از مرگ همی نترسی ای شیر
از وی نه تو روستم بترسد
از مرگ ترا چه باک باشد
مرگ از چو تو محتشم بترسد
گیرم که ز گور می نترسی
خود شیر ز گور کم بترسد
شوخی مکن و بترس از آتش
کز آتش شیر هم بترسد
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۳۳ - الخوف
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۶۱
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
می دو ساله به لب های یار من نرسد
گل پیاده به گرد سوار من نرسد
چها نوشته ام از بیخودی به نامه ی شوق
خدا کند که به دست نگار من نرسد!
دلم همیشه ازان همچو بید می لرزد
که چشم زخم خزان بر بهار من نرسد
ز شوق وصل تو خمیازه در دهان دارم
چو گل، شراب به داد خمار من نرسد
مگر به شیشه ی ساعت کنند بعد از مرگ
که دست صرصر غم بر غبار من نرسد
حدیث شوق به مکتوب، تا به چند سلیم
نویسم و به فراموشکار من نرسد
گل پیاده به گرد سوار من نرسد
چها نوشته ام از بیخودی به نامه ی شوق
خدا کند که به دست نگار من نرسد!
دلم همیشه ازان همچو بید می لرزد
که چشم زخم خزان بر بهار من نرسد
ز شوق وصل تو خمیازه در دهان دارم
چو گل، شراب به داد خمار من نرسد
مگر به شیشه ی ساعت کنند بعد از مرگ
که دست صرصر غم بر غبار من نرسد
حدیث شوق به مکتوب، تا به چند سلیم
نویسم و به فراموشکار من نرسد
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - بس که می ترسم میان ما و او
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
کی کمال مرد بدخو بر کسی گردد عیان
گشته در دیوار پشت چین پیشانی نهان
بسکه از بیم تو دزدیم نفس در جیب دل
می چکد از مد آهم خون چو شاخ ارغوان
عنکبوت آسا دوم سوی تو بر تار نگاه
از طلب هرگز نمانم گرچه گشتم ناتوان
قد ز بار حرص در ایام پیری گشته خم
در خور بازوی طاقت نیست زور این کمان
هرگز از جوش حیا جویا نشد دمساز دل
با وجود آنکه دارد چشمش از مژگان زبان
گشته در دیوار پشت چین پیشانی نهان
بسکه از بیم تو دزدیم نفس در جیب دل
می چکد از مد آهم خون چو شاخ ارغوان
عنکبوت آسا دوم سوی تو بر تار نگاه
از طلب هرگز نمانم گرچه گشتم ناتوان
قد ز بار حرص در ایام پیری گشته خم
در خور بازوی طاقت نیست زور این کمان
هرگز از جوش حیا جویا نشد دمساز دل
با وجود آنکه دارد چشمش از مژگان زبان
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۵ - جنگ شاه چین با ایرانیان و شکست چینیان
شه چین سپه را نکوهش نمود
که این سستی و بیمتان از چه بود؟
از این مایه مردم چه دارید باک؟
که کشتن توان این سگان را به خاک
سپاهش بدو گفت کای شهریار
بترسیم از این دیو چهره سوار
که سوزنده آتش چنان سور نیست
به گیتی چنان شورش انگیز نیست
اگر داد خواهیم دیوی ست رشت
ز ما هر سواری به زخمی بکشت
اگر او نبودی به ایران سپاه
به یک حمله گشتی سپاهش تباه
چو سر بر زند، گفت، تابنده مهر
نه لشکرش مانم نه آن دیو چهر
چو شد پیل دندان سوی آتبین
بگفت آنچه کرد او به گردان چین
فزون کشته ام گفت مردی هزار
ز چینی سواران خنجر گزار
ولیکن سیاه است چون من سبید
که کشتی برایشان نیاید بدید
سپیده چو بنماید از چرخ روی
بپوشد جهان زیر حاوس موی
بساریم و ناریمش ار بیش باز
که فردا پگاه آید آن کینه ساز
همانا یکی رزم باشد درشت
تو ای شاه ما را نگهدار پشت
بدو آتبین گفت کای مهربان
به کام تو بادا سپهر روان
تو فرزندی و نیکخواه منی
تو پشت و پناه سپاه منی
به تو پای دارد همی لشکرم
گرامیتر از دیده ای بر سرم
چو رنج تو را من ندارم سزا
بیابی ز یزدان، چو یابی جزا
چو شاهی دهد مر مرا روزگار
کنم در جهان مر تو را کامگار
مرا نام باشد ز شاهی و گنج
تو را لشکر و مُهر و فرمان و گنج
چو با شادکامی دلش گشت جفت
زمین بوس کرد و برفت و بخفت
سپیده چو بر کوه پرتاب زد
جهان از بر قیر سیماب زد
دو لشکر بجوشید و آمد به دشت
ز گرد آسمان و زمین تیره گشت
در افتاد بانگ تبیره به کوه
همی کر شدی گوش هر دو گروه
خروشیدن نای رویین ز خاک
ستاره همی کرد گفتی هلاک
چو شد راست صفهای هر دو سپاه
همی کرد هر یک به دشمن نگاه
شه چین همی خواست تا آن گروه
به نزدیک دشت آید از پیش کوه
نداد آتبین کوهپایه ز دست
ز برگستوان کوه دیگر ببست
ز کارش چو آگاه شد شاه چین
سپه را بر افگند بر آتبین
برآمد چکاچاک گرز گران
به خاک اندر آمد سر سروران
بنالید کوه و بتوفید دشت
خروش بلا ز آسمان درگذشت
جهان چون شب داج تاریک شد
اجل با تن مرد نزدیک شد
به پرّیدن آمد دل بددلان
به جوشیدن آمد روان یلان
ز قلب آتبین چون نگه کرد و کوش
که شد لشکر چین چنان سخت کوش
همی بر سپاه وی آمد شکست
همان گه سوی گرز بردند دست
فگندند بر دشمنان بادپای
چنان برگرفتند لشکر ز جای
که قلب شه چین بهم برزدند
گهی بر سر و گاه بر بر زدند
ز پانصد قرون گشت چینی تباه
رسید آن هزیمت به نزدیک شاه
برآشفت وز خشم بیرون زد اسب
به تیزی بیامد چو آذرگشسب
بر آویخت با لشکر آتبین
به نیزه تنی چند زد بر زمین
گریزان شد از وی هر آن کس بدید
سپه باز پس گشت و درهم رمید
شه چینیان چون به صف بازگشت
از او هر دو لشکر پرآواز گشت
دگر باره از پیل دندان، سپاه
گریزان همی رفت تا پیش شاه
که این سستی و بیمتان از چه بود؟
از این مایه مردم چه دارید باک؟
که کشتن توان این سگان را به خاک
سپاهش بدو گفت کای شهریار
بترسیم از این دیو چهره سوار
که سوزنده آتش چنان سور نیست
به گیتی چنان شورش انگیز نیست
اگر داد خواهیم دیوی ست رشت
ز ما هر سواری به زخمی بکشت
اگر او نبودی به ایران سپاه
به یک حمله گشتی سپاهش تباه
چو سر بر زند، گفت، تابنده مهر
نه لشکرش مانم نه آن دیو چهر
چو شد پیل دندان سوی آتبین
بگفت آنچه کرد او به گردان چین
فزون کشته ام گفت مردی هزار
ز چینی سواران خنجر گزار
ولیکن سیاه است چون من سبید
که کشتی برایشان نیاید بدید
سپیده چو بنماید از چرخ روی
بپوشد جهان زیر حاوس موی
بساریم و ناریمش ار بیش باز
که فردا پگاه آید آن کینه ساز
همانا یکی رزم باشد درشت
تو ای شاه ما را نگهدار پشت
بدو آتبین گفت کای مهربان
به کام تو بادا سپهر روان
تو فرزندی و نیکخواه منی
تو پشت و پناه سپاه منی
به تو پای دارد همی لشکرم
گرامیتر از دیده ای بر سرم
چو رنج تو را من ندارم سزا
بیابی ز یزدان، چو یابی جزا
چو شاهی دهد مر مرا روزگار
کنم در جهان مر تو را کامگار
مرا نام باشد ز شاهی و گنج
تو را لشکر و مُهر و فرمان و گنج
چو با شادکامی دلش گشت جفت
زمین بوس کرد و برفت و بخفت
سپیده چو بر کوه پرتاب زد
جهان از بر قیر سیماب زد
دو لشکر بجوشید و آمد به دشت
ز گرد آسمان و زمین تیره گشت
در افتاد بانگ تبیره به کوه
همی کر شدی گوش هر دو گروه
خروشیدن نای رویین ز خاک
ستاره همی کرد گفتی هلاک
چو شد راست صفهای هر دو سپاه
همی کرد هر یک به دشمن نگاه
شه چین همی خواست تا آن گروه
به نزدیک دشت آید از پیش کوه
نداد آتبین کوهپایه ز دست
ز برگستوان کوه دیگر ببست
ز کارش چو آگاه شد شاه چین
سپه را بر افگند بر آتبین
برآمد چکاچاک گرز گران
به خاک اندر آمد سر سروران
بنالید کوه و بتوفید دشت
خروش بلا ز آسمان درگذشت
جهان چون شب داج تاریک شد
اجل با تن مرد نزدیک شد
به پرّیدن آمد دل بددلان
به جوشیدن آمد روان یلان
ز قلب آتبین چون نگه کرد و کوش
که شد لشکر چین چنان سخت کوش
همی بر سپاه وی آمد شکست
همان گه سوی گرز بردند دست
فگندند بر دشمنان بادپای
چنان برگرفتند لشکر ز جای
که قلب شه چین بهم برزدند
گهی بر سر و گاه بر بر زدند
ز پانصد قرون گشت چینی تباه
رسید آن هزیمت به نزدیک شاه
برآشفت وز خشم بیرون زد اسب
به تیزی بیامد چو آذرگشسب
بر آویخت با لشکر آتبین
به نیزه تنی چند زد بر زمین
گریزان شد از وی هر آن کس بدید
سپه باز پس گشت و درهم رمید
شه چینیان چون به صف بازگشت
از او هر دو لشکر پرآواز گشت
دگر باره از پیل دندان، سپاه
گریزان همی رفت تا پیش شاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۶ - نکوهش شاه چین سپاه خویش را
بر آشفت و با لشکر خویش گفت
که درد و غمان با شما باد جفت
همه دشمنان را بَرَم سوی کوه
چو سوی صف آیم همه همگروه
ز دشمن گریزان، شما چون رمه
همه توده گردیده پیشم همه
چو در جنگ زهره چنین داشتید
ز نیواسب وز من چه کین داشتید؟
همی بود بایست برجای خویش
به نزدیک جفت دلارای خویش
زنان شبستان بهند از شما
بدین داستانی نهند از شما
کنارنگ گفتند کای شهریار
به تندی زبان را تو رنجه مدار
هماورد ما گربُدی آدمی
از این رزم هرگز که گشتی غمی؟
چو آن دیو دوزخ برآرد غریو
بلرزد همی هفت اندام دیو
درختی ست گویی هر انگشت او
بدرد دل از چهره ی زشت او
چو او را ببینیم در دشت جنگ
بیفتد همی تیغ و زوبین ز چنگ
نه با اسب او اسب جوشد همی
بپرّد روان چون خروشد همی
نمایید، گفت، از سپاهش به من
نشان سلیح و کلاهش به من
که من چون مر او را ببینم ز دور
کنم کرکسان را بر این دشت سور
یکی گفت آن کس که پیش سپاه
سواری افگنده ست و کرده تباه
ز خون جوشن و تیغ او لاله رنگ
دهان و لبانش چو کام نهنگ
بر آن دشت کاو اسب تازد همی
تو گویی همی گوی بازد همی
به چشمش نیاید همی رزم هیچ
به بازی و ناورد دارد بسیچ
که درد و غمان با شما باد جفت
همه دشمنان را بَرَم سوی کوه
چو سوی صف آیم همه همگروه
ز دشمن گریزان، شما چون رمه
همه توده گردیده پیشم همه
چو در جنگ زهره چنین داشتید
ز نیواسب وز من چه کین داشتید؟
همی بود بایست برجای خویش
به نزدیک جفت دلارای خویش
زنان شبستان بهند از شما
بدین داستانی نهند از شما
کنارنگ گفتند کای شهریار
به تندی زبان را تو رنجه مدار
هماورد ما گربُدی آدمی
از این رزم هرگز که گشتی غمی؟
چو آن دیو دوزخ برآرد غریو
بلرزد همی هفت اندام دیو
درختی ست گویی هر انگشت او
بدرد دل از چهره ی زشت او
چو او را ببینیم در دشت جنگ
بیفتد همی تیغ و زوبین ز چنگ
نه با اسب او اسب جوشد همی
بپرّد روان چون خروشد همی
نمایید، گفت، از سپاهش به من
نشان سلیح و کلاهش به من
که من چون مر او را ببینم ز دور
کنم کرکسان را بر این دشت سور
یکی گفت آن کس که پیش سپاه
سواری افگنده ست و کرده تباه
ز خون جوشن و تیغ او لاله رنگ
دهان و لبانش چو کام نهنگ
بر آن دشت کاو اسب تازد همی
تو گویی همی گوی بازد همی
به چشمش نیاید همی رزم هیچ
به بازی و ناورد دارد بسیچ
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۷ - جنگ تن به تن شاه چین با کوش پیل دندان
چو از دور خسرو مر او را بدید
همی تاخت تا تنگ بر وی رسید
نگه کرد در چهر و دندان او
در اندام، لرزنده شد جان او
دلش در تن از بیم لرزنده شد
مگر مرده بود آن گهی زنده شد
پشیمان شد از تاختن پیش اوی
ندید ایچ برگشتن از پیش روی
به ناکام با وی برآویخت شاه
نظاره شد از هر دو رویه سپاه
گهی نیزه و تیغ بر هم زدند
گه از خستگی یک زمان دم زدند
گهی نیزه زد مر پسر را پدر
گهی تیغ زد مر پدر را پسر
شگفت است یکباره کار سپهر
که برّد ز باب وز فرزند مهر
نه این آگه از کار فرزند خویش
نه آن آگه از باب و پیوند خویش
جهان را چو سرگشته شد سر ز خواب
به چشمه فرو شد همی آفتاب
ز هم بازگشتند هر دو غمی
رسیده به نیروی هر دو کمی
سوی آتبین رفت از آن رزم، کوش
بدو گفت کای شاه با فرّ و هوش
سواری هماورد من شد به جنگ
کز آن سان به دریا نکوشد نهنگ
بکوشیدم اندر میان سپاه
که کردن توانم مر او را تباه
نیامد بر او زخم من کارگر
نه بر جوشنش کرد نیزه گذر
امیدم چنان است از این روزگار
که فردا دهد دادِ من کردگار
سر تیغم او را بخاک آورد
زمانش به دام بلا آورد
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با نیکمردان هنر باد جفت
وز آن روی شد در سراپرده شاه
نشستند گردانش در پیش گاه
ز کوشش چنان رنجه گشته تنش
که بر تن گران بود پیراهنش
چنین گفت کاین دیو چهره سوار
بر آویخت با من در این کارزار
دل شیر دارد تن پیل مست
نهیبش تو گویی دو دستم ببست
سپه را نکوهش نمودم بسی
به تیزی سخن برفزودم همی
کز این مایه لشکر چه باید گریز؟
ز مردیش دیدم کنون رستخیز
گر ایشان چنین اند هر یک به جنگ
دهند اندر این رزم ما را درنگ
نمانیم دیر اندر این کارزار
ندانم چه پیش آورد کردگار؟!
چنین پاسخ آورد هر یک به شاه
که این دو چو شیرند زایران سپاه
یکی دیو چهر و دگر آتبین
که کوشش نمایند هنگام کین
ز باد تگ اسب این هر دوان
به تن در بلرزد سپه را روان
وگرنه ندارد سپاه دگر
به نزدیک ما، شهریارا، خطر
همی تاخت تا تنگ بر وی رسید
نگه کرد در چهر و دندان او
در اندام، لرزنده شد جان او
دلش در تن از بیم لرزنده شد
مگر مرده بود آن گهی زنده شد
پشیمان شد از تاختن پیش اوی
ندید ایچ برگشتن از پیش روی
به ناکام با وی برآویخت شاه
نظاره شد از هر دو رویه سپاه
گهی نیزه و تیغ بر هم زدند
گه از خستگی یک زمان دم زدند
گهی نیزه زد مر پسر را پدر
گهی تیغ زد مر پدر را پسر
شگفت است یکباره کار سپهر
که برّد ز باب وز فرزند مهر
نه این آگه از کار فرزند خویش
نه آن آگه از باب و پیوند خویش
جهان را چو سرگشته شد سر ز خواب
به چشمه فرو شد همی آفتاب
ز هم بازگشتند هر دو غمی
رسیده به نیروی هر دو کمی
سوی آتبین رفت از آن رزم، کوش
بدو گفت کای شاه با فرّ و هوش
سواری هماورد من شد به جنگ
کز آن سان به دریا نکوشد نهنگ
بکوشیدم اندر میان سپاه
که کردن توانم مر او را تباه
نیامد بر او زخم من کارگر
نه بر جوشنش کرد نیزه گذر
امیدم چنان است از این روزگار
که فردا دهد دادِ من کردگار
سر تیغم او را بخاک آورد
زمانش به دام بلا آورد
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با نیکمردان هنر باد جفت
وز آن روی شد در سراپرده شاه
نشستند گردانش در پیش گاه
ز کوشش چنان رنجه گشته تنش
که بر تن گران بود پیراهنش
چنین گفت کاین دیو چهره سوار
بر آویخت با من در این کارزار
دل شیر دارد تن پیل مست
نهیبش تو گویی دو دستم ببست
سپه را نکوهش نمودم بسی
به تیزی سخن برفزودم همی
کز این مایه لشکر چه باید گریز؟
ز مردیش دیدم کنون رستخیز
گر ایشان چنین اند هر یک به جنگ
دهند اندر این رزم ما را درنگ
نمانیم دیر اندر این کارزار
ندانم چه پیش آورد کردگار؟!
چنین پاسخ آورد هر یک به شاه
که این دو چو شیرند زایران سپاه
یکی دیو چهر و دگر آتبین
که کوشش نمایند هنگام کین
ز باد تگ اسب این هر دوان
به تن در بلرزد سپه را روان
وگرنه ندارد سپاه دگر
به نزدیک ما، شهریارا، خطر