عبارات مورد جستجو در ۴۲۷ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۷
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۹
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۱
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۷
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰۰
صد حشر جان ز پی یکه سواری رسید
خنجر پرخون به دست شیر شکاری رسید
بیهده ابرش نتاخت این طرف آن ترک مست
تیغ به دست این چنین از پی کاری رسید
رخش دوانی ز پیش، اشک فشانی ز پی
تند سواری گذشت ، غاشیه داری رسید
داغ جنون تازه گشت این دل پژمرده را
سخت خزانی گذشت، خوب بهاری رسید
وحشی ازین موج خیز رست ولی بعد مرگ
غوطه بسی زد به خون تا به کناری رسید
خنجر پرخون به دست شیر شکاری رسید
بیهده ابرش نتاخت این طرف آن ترک مست
تیغ به دست این چنین از پی کاری رسید
رخش دوانی ز پیش، اشک فشانی ز پی
تند سواری گذشت ، غاشیه داری رسید
داغ جنون تازه گشت این دل پژمرده را
سخت خزانی گذشت، خوب بهاری رسید
وحشی ازین موج خیز رست ولی بعد مرگ
غوطه بسی زد به خون تا به کناری رسید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۵۱
با جوانی چند در عین وفا میبینمش
باز با جمع غریبی آشنا میبینمش
باز تا امروز دارد با که میل اختلاط
زانکه از یاران دیروزی جدا میبینمش
ماه رخسارش که چون آیینه بودی در صفا
بیصفا گردید با من بیصفا میبینمش
آنکه هر دم در ره او میفکندم خویش را
راه میگردانم اکنون هر کجا میبینمش
مرغ دل وحشی که از دامی به چندین حیله جست
از سرنو باز جایی مبتلا میبینمش
باز با جمع غریبی آشنا میبینمش
باز تا امروز دارد با که میل اختلاط
زانکه از یاران دیروزی جدا میبینمش
ماه رخسارش که چون آیینه بودی در صفا
بیصفا گردید با من بیصفا میبینمش
آنکه هر دم در ره او میفکندم خویش را
راه میگردانم اکنون هر کجا میبینمش
مرغ دل وحشی که از دامی به چندین حیله جست
از سرنو باز جایی مبتلا میبینمش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۲
نیستیم از دوریت با داغ حرمان نیستیم
دل پشیمان است لیکن ما پشیمان نیستیم
گر چه از دل میرود عشق به جان آمیخته
با وجود این وداع صعب گریان نیستیم
گو جراحت کهنه شو ما از علاج آسودهایم
درد گو ما را بکش در فکر درمان نیستیم
آنچه مارا خوار میکرد آن محبت بود و رفت
گو به چشم آن مبین مارا که ما آن نیستیم
ما سپر انداختیم اینک حریف عشق نیست
طبل برگشتن بزن ما مرد میدان نیستیم
یوسف دیگر به دست آریم وحشی قحط نیست
ما مگر درمصر یعنی شهر کاشان نیستیم
دل پشیمان است لیکن ما پشیمان نیستیم
گر چه از دل میرود عشق به جان آمیخته
با وجود این وداع صعب گریان نیستیم
گو جراحت کهنه شو ما از علاج آسودهایم
درد گو ما را بکش در فکر درمان نیستیم
آنچه مارا خوار میکرد آن محبت بود و رفت
گو به چشم آن مبین مارا که ما آن نیستیم
ما سپر انداختیم اینک حریف عشق نیست
طبل برگشتن بزن ما مرد میدان نیستیم
یوسف دیگر به دست آریم وحشی قحط نیست
ما مگر درمصر یعنی شهر کاشان نیستیم
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران
ای بخت خفته خیز و نشین خوش به اعتبار
زیرا که با تو بر سر لطف آمدهست یار
ای جان تو خوش بخند که حسرت سر آمدهست
آن گریه و دعای سحر کرده است کار
ای دل تورا نوید که پیدا شدش کلید
آن در که بسته بود به روی تو استوار
کشتی ما که موج غمش داشت در میان
برخاست باد شرطه و افتاد بر کنار
منت خدای را که بدل شد همه به شکر
آن شکوهها که داشتم از وضع روزگار
گو مدعی خناق کن از قرب من که هست
رشگ دراز دست و حریف گلو فشار
وقت شکفتگی و گل افشانی من است
خارم همه گل است و خزانم همه بهار
من بلبل ترانه زن باغ دولتم
یعنی که آمدهست گل دولتم ببار
هست این همه ذخیرهٔ دولت که مینهم
از فیض یک توجه سلطان نامدار
ماه بلند کوکبه کوکب احتشام
شاه سپهر مسند خورشید اقتدار
یعنی غیاث دین محمد که یافته
نظم دو کون بر لقب نام او قرار
اندر رکاب حشمت و میدان شوکتش
جمشید یک پیاده و خورشید یک سوار
هفت آسمان و چرخ نهم مشتبه شوند
یابند اگر به درگه او فرصت شمار
ای رفعت از علاقه قدر تو مرتفع
وی فخر را به نسبت ذات تو افتخار
از ساکنان صف نعالند نه فلک
جایی که همت تو نشیند به صدر بار
ایزد چو کرد تعبیه در چرخ نظم کون
دادش به مقتضای رضای تو اختیار
تا رهنمای امر تو تعیین نکرد راه
اجرام را به چرخ معین نشد مدار
از نعل دست و پا سمند تو زهره را
در ساعداست یا ره و در گوش گوشوار
حفظ تو واجب است فلک را که داردت
از سد جهان خلاصه دوران به یادگار
آنجا که باشد از تف خون تو یک اثر
کوه قوی نهاد به یک تف شود نزار
دریای آتش ار بود از حفظ نام تو
ماهی موم سالم از آنجا کند گذار
گر نامیه به نرمی خویت عمل کند
از راه طبع کسوت قاقم دهد به خار
نشو گیاه عمر حسودت ز چشمه ایست
کز رشحهای از آن شده پرورده زهر مار
آبش به نام سینهٔ خصم تو گر دهند
با خنجر کشیده دمد پنجهٔ چنار
از جام بغض هر که فلک گشت سرگران
الا به خون دشمن تو نشکند خمار
تیغیست خصمی تو که بسیار گردنان
خود را بر آن زدند و فتادند خوار و زار
در حملهٔ نخست سپر بایدش فکند
با تیغ گردنی که کند قصد کارزار
با قوت تسلط شاهین عدل تو
سیمرغ را مگس به سهولت کند شکار
کان از زبان تیشه چه آواز برکشید
گر از کف عطای تو نامد به زینهار
در معرض شمارهٔ او گو میا حساب
دست امید بخش تو چون شد وظیفه بار
دریا گهی که موج زند زان قبیل نیست
امواج او که رخنه در او افکند بخار
از بهر ثبت و ضبط ثواب و گناه تو
تا آفریده آن دو ملک آفریدگار
بالا نکرده سر ز رقم کاتب یمین
ناورده دست سوی قلم ضابط یسار
عدل تو حاکمیست که اندر حمایتش
از بس قویست دست ضغیفان این دیار
جایی رسیده کار که در خاک پاک یزد
حد نیست باد را که کند زور بر غبار
شاها توجه تو سخن میکند نه من
ورنه من از کجا و زبان سخن گزار
بودم خزف فروش سر چار سوی فکر
پر ساختی دکان من از در شاهوار
نظمم اگر چه بود زری سکهای نداشت
از نام نامی تو زری گشت سکه دار
اطناب در سخنی نیست مختصر
وحشی از آن سبب به دعا کرد اختصار
تا رخش روزگار نیاید به زیر زین
تا توسن فلک نتوان داشت در جدار
بادا زبون رایض اقبال و جاه تو
همواره توسن فلک و رخش روزگار
زیرا که با تو بر سر لطف آمدهست یار
ای جان تو خوش بخند که حسرت سر آمدهست
آن گریه و دعای سحر کرده است کار
ای دل تورا نوید که پیدا شدش کلید
آن در که بسته بود به روی تو استوار
کشتی ما که موج غمش داشت در میان
برخاست باد شرطه و افتاد بر کنار
منت خدای را که بدل شد همه به شکر
آن شکوهها که داشتم از وضع روزگار
گو مدعی خناق کن از قرب من که هست
رشگ دراز دست و حریف گلو فشار
وقت شکفتگی و گل افشانی من است
خارم همه گل است و خزانم همه بهار
من بلبل ترانه زن باغ دولتم
یعنی که آمدهست گل دولتم ببار
هست این همه ذخیرهٔ دولت که مینهم
از فیض یک توجه سلطان نامدار
ماه بلند کوکبه کوکب احتشام
شاه سپهر مسند خورشید اقتدار
یعنی غیاث دین محمد که یافته
نظم دو کون بر لقب نام او قرار
اندر رکاب حشمت و میدان شوکتش
جمشید یک پیاده و خورشید یک سوار
هفت آسمان و چرخ نهم مشتبه شوند
یابند اگر به درگه او فرصت شمار
ای رفعت از علاقه قدر تو مرتفع
وی فخر را به نسبت ذات تو افتخار
از ساکنان صف نعالند نه فلک
جایی که همت تو نشیند به صدر بار
ایزد چو کرد تعبیه در چرخ نظم کون
دادش به مقتضای رضای تو اختیار
تا رهنمای امر تو تعیین نکرد راه
اجرام را به چرخ معین نشد مدار
از نعل دست و پا سمند تو زهره را
در ساعداست یا ره و در گوش گوشوار
حفظ تو واجب است فلک را که داردت
از سد جهان خلاصه دوران به یادگار
آنجا که باشد از تف خون تو یک اثر
کوه قوی نهاد به یک تف شود نزار
دریای آتش ار بود از حفظ نام تو
ماهی موم سالم از آنجا کند گذار
گر نامیه به نرمی خویت عمل کند
از راه طبع کسوت قاقم دهد به خار
نشو گیاه عمر حسودت ز چشمه ایست
کز رشحهای از آن شده پرورده زهر مار
آبش به نام سینهٔ خصم تو گر دهند
با خنجر کشیده دمد پنجهٔ چنار
از جام بغض هر که فلک گشت سرگران
الا به خون دشمن تو نشکند خمار
تیغیست خصمی تو که بسیار گردنان
خود را بر آن زدند و فتادند خوار و زار
در حملهٔ نخست سپر بایدش فکند
با تیغ گردنی که کند قصد کارزار
با قوت تسلط شاهین عدل تو
سیمرغ را مگس به سهولت کند شکار
کان از زبان تیشه چه آواز برکشید
گر از کف عطای تو نامد به زینهار
در معرض شمارهٔ او گو میا حساب
دست امید بخش تو چون شد وظیفه بار
دریا گهی که موج زند زان قبیل نیست
امواج او که رخنه در او افکند بخار
از بهر ثبت و ضبط ثواب و گناه تو
تا آفریده آن دو ملک آفریدگار
بالا نکرده سر ز رقم کاتب یمین
ناورده دست سوی قلم ضابط یسار
عدل تو حاکمیست که اندر حمایتش
از بس قویست دست ضغیفان این دیار
جایی رسیده کار که در خاک پاک یزد
حد نیست باد را که کند زور بر غبار
شاها توجه تو سخن میکند نه من
ورنه من از کجا و زبان سخن گزار
بودم خزف فروش سر چار سوی فکر
پر ساختی دکان من از در شاهوار
نظمم اگر چه بود زری سکهای نداشت
از نام نامی تو زری گشت سکه دار
اطناب در سخنی نیست مختصر
وحشی از آن سبب به دعا کرد اختصار
تا رخش روزگار نیاید به زیر زین
تا توسن فلک نتوان داشت در جدار
بادا زبون رایض اقبال و جاه تو
همواره توسن فلک و رخش روزگار
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - قصیده
باز وقت است که از آمدن باد بهار
بشکفد غنچه و گل خیمه زند در گلزار
آید از مهد زمین طفل نباتی بیرون
دایهٔ ابر دهد پرورش او به کنار
دفتر شکوهٔ گل مرغ چمن بگشاید
که چها میکشم از جور گل و خواری خار
لب به دندان گزد از قطره شبنم غنچه
که نکو نیست ز عاشق گله از خواری یار
نرگس از باد زند چشمک و گوید که بنال
که اثرها بکند عاقبت این نالهٔ زار
جدول آب نگر داغ دل از برگ سمن
غنچهٔ تازه ببین خنده زن از باد بهار
این به رنگیست که عاشق بنماید ساعد
وان به شکلیست که معشوق نماید دیدار
لالهٔ راغ که دارد خفقانش خسته
نرگس باغ که سازد یرقانش بیمار
هیچ یابی که چرا عنبر تر کرده به مشک
هیچ دانی که چرا بر لب جو کرده گذار
تپش قلب ز عنبر کند این یک چاره
زردی چشم ز ماهی کند آن یک تیمار
زاغ انداخت به گلزار چنین آوازه
کاینک از کشور وی خیل خزان گشت سوار
برگ داران شکوفه شده همراه نسیم
مینمودند سراسیمه ز هر گوشه فرار
بید لرزان شد و پنداشت پی غارت باغ
سپه برف فرود آمد از این سبز حصار
میکند فاخته فریاد که در باغ چرا
دست زور از پی آزار برآورد چنار
نیست بیمش که به یک دم فکند دستش را
صرصر معدلت خسرو عالی مقدار
آنکه از صولت شمشیر جهان آرا برد
ظلمت ظلم ز آیینه دوران به کنار
کان دم از ریزش خود با کف جودش میزد
لیک چون دید سحاب کرمش گوهر بار
کرد پهلو تهی از مردم و شد گوشه نشین
تا که از سرزنش خلق نیابد آزار
ای که از بحر سبق برده کفت در بخشش
وی که از ابر گرو برده یدت در ادرار
مخزن پر گهر و دست گهرپاش ترا
که یکی بحر محیط است و یکی ابر بهار
بحر میگفتم اگر بحر بدی پر گوهر
ابر میخواندم اگر ابر بدی گوهربار
کوس کین با تو در این عرصهٔ پر فتنه که زد
که نگردید علم بر سر او شمع مزار
دایمی بر سر خصم تو علم خواهد بود
لیک آهی که علم میکشدش از دل زار
دیدهٔ بخت عدوی تو چنان رفته به خواب
که عجب گر شود از صور قیامت بیدار
گو بیا کان و ببین دست گهر بارشرا
خیز گو ابر و کف همت او در نظر آر
کان ز بخشش نکند بحث بر از پستی کوه
وین ز ریزش نزند لاف ز بالای بحار
کامرانا نظری کن که ز پا افتادم
دستگیرا شدم از دست چنینم مگذار
در گذر از سر این نکته سرایی وحشی
وندر این مجلس فرخ به دعا دست برآر
تا که از تیز روی نعل مه نو فکند
ابلق چرخ در این مرحلهٔ صاعقه بار
سخت رویی که نه رخ بر سم اسب تو نهد
باد چون نعل بههر گوشه هبه چشمش مسمار
بشکفد غنچه و گل خیمه زند در گلزار
آید از مهد زمین طفل نباتی بیرون
دایهٔ ابر دهد پرورش او به کنار
دفتر شکوهٔ گل مرغ چمن بگشاید
که چها میکشم از جور گل و خواری خار
لب به دندان گزد از قطره شبنم غنچه
که نکو نیست ز عاشق گله از خواری یار
نرگس از باد زند چشمک و گوید که بنال
که اثرها بکند عاقبت این نالهٔ زار
جدول آب نگر داغ دل از برگ سمن
غنچهٔ تازه ببین خنده زن از باد بهار
این به رنگیست که عاشق بنماید ساعد
وان به شکلیست که معشوق نماید دیدار
لالهٔ راغ که دارد خفقانش خسته
نرگس باغ که سازد یرقانش بیمار
هیچ یابی که چرا عنبر تر کرده به مشک
هیچ دانی که چرا بر لب جو کرده گذار
تپش قلب ز عنبر کند این یک چاره
زردی چشم ز ماهی کند آن یک تیمار
زاغ انداخت به گلزار چنین آوازه
کاینک از کشور وی خیل خزان گشت سوار
برگ داران شکوفه شده همراه نسیم
مینمودند سراسیمه ز هر گوشه فرار
بید لرزان شد و پنداشت پی غارت باغ
سپه برف فرود آمد از این سبز حصار
میکند فاخته فریاد که در باغ چرا
دست زور از پی آزار برآورد چنار
نیست بیمش که به یک دم فکند دستش را
صرصر معدلت خسرو عالی مقدار
آنکه از صولت شمشیر جهان آرا برد
ظلمت ظلم ز آیینه دوران به کنار
کان دم از ریزش خود با کف جودش میزد
لیک چون دید سحاب کرمش گوهر بار
کرد پهلو تهی از مردم و شد گوشه نشین
تا که از سرزنش خلق نیابد آزار
ای که از بحر سبق برده کفت در بخشش
وی که از ابر گرو برده یدت در ادرار
مخزن پر گهر و دست گهرپاش ترا
که یکی بحر محیط است و یکی ابر بهار
بحر میگفتم اگر بحر بدی پر گوهر
ابر میخواندم اگر ابر بدی گوهربار
کوس کین با تو در این عرصهٔ پر فتنه که زد
که نگردید علم بر سر او شمع مزار
دایمی بر سر خصم تو علم خواهد بود
لیک آهی که علم میکشدش از دل زار
دیدهٔ بخت عدوی تو چنان رفته به خواب
که عجب گر شود از صور قیامت بیدار
گو بیا کان و ببین دست گهر بارشرا
خیز گو ابر و کف همت او در نظر آر
کان ز بخشش نکند بحث بر از پستی کوه
وین ز ریزش نزند لاف ز بالای بحار
کامرانا نظری کن که ز پا افتادم
دستگیرا شدم از دست چنینم مگذار
در گذر از سر این نکته سرایی وحشی
وندر این مجلس فرخ به دعا دست برآر
تا که از تیز روی نعل مه نو فکند
ابلق چرخ در این مرحلهٔ صاعقه بار
سخت رویی که نه رخ بر سم اسب تو نهد
باد چون نعل بههر گوشه هبه چشمش مسمار
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱
جهانا چون دگر شد حال و سانت؟
دگر گشتی چو دیگر شد زمانت!
زمانت نیست چیزی جز که حالت
چرا حالت شده است از دشمنانت؟
چو رخسار شمن پرگرد و زردست
همان چون بت ستانی بوستانت
عروسی پرنگار و نقش بودی
رخ از گلنار و از لاله دهانت
پر از چین زلف و، رخ پر نور گفتی
نشینندی مشاطه چینیانت
به چشمت کرد بدچشمی، همانا
ز چشم بد دگر شد حال و سانت
نشاند از حلهها بیبهر مهرت
بشست از نقشها باد خزانت
ز رومت کاروان آورد نوروز
ز فنصور آرد اکنون مهرگانت
ازین بر سودی و زان بر زیانی
برابر گشت سودت یا زیانت
ردای پرنیان گر می بدری
چرا منسوخ کردی پرنیانت؟
چو آتش خانه گر پرنور شد باز
کجا شد زندت و آن زند خوانت؟
هزیمت شد همانا خیل بلبل
ز بیم زنگیان بی زبانت
مرا از خواب نوشین دوش بجهاند
سحرگاهان یکی زین زنگیانت
اگر هیچم سوی تو حرمتی هست
یکی خاموش کن او را، به جانت
اگر مهمان توست این ناخوش آواز
مرا فریادرس زین میهمانت
چه گویمت، ای رسول هجر؟ گویم
«فغان ما را از این ناخوش فغانت
مرا از خان و مان بانگ تو افگند
که ویران باد یکسر خان و مانت
سیه کرد و گران روز غریبان
سیاهیی روی و آواز گرانت
به رفتن همچو بندی لنگ ازانی
که بند ایزدی بسته است رانت
نشان مدبریت این بس که هرگز
چو عباسی نشوئی طیلسانت
نجوئی جز فساد و شر، ازیرا
همیشه گرگ باشد میزبانت
ز من بگسل به فضل این آشنائی
نه بر من پاسبان کرد آسمانت
به تو در خیر و شری نیست بسته
ولیکن فال دارند این و آنت»
به بانگ بی گنه زاغ، ای برادر،
مگردان رنجه این خیره روانت
که بر تو دم شمرده است و ببسته
خدای کردگار غیب دانت
چو دادی باز دمهای شمرده
ندارد سود ازان پس آب و نانت
همه وام جهان بوده است بر تو
تن و اسباب و عمر و سو زیانت
گر او را وامها می باز خواهند
چرا چون زعفران گشت ارغوانت؟
تو را اندر جهان رستنی خواند
از ارکان کردگار کامرانت
زمانی اندرو می خاک خوردی
نبود آگه کس از نام و نشانت
گهی بدرود خوشهت ورزگاری
گهی بشکست شاخی باغبانت
وزانجا در جهان مردمت خواند
ز راه مام و باب مهربانت
به دل داد از شکوفه و برگ و میوه
عم و خال و تبار و دودمانت
درخت دینی و شاید که اکنون
گهر بارد زبان در فشانت
وزان پس کهت کدیور پاسبان بود
رسول مصطفی شد پاسبانت
اگر سوی تو بودی اختیارت
نگشتی هرگز این اندر گمانت
کنون سوی تو کردند اختیارت
از آن سو کش که میخواهی عنانت
یکی فرخنده گل گشتی که اکنون
همی فردوس شاید گلستانت
یکی میشی که اکنون می نشاید
مگر موسی پیغمبر شبانت
جهان رستنی گر نیک بودت
به آمد زان، جهان مردمانت
در این فانی اگر نیکی گزینی
از این فانی به آید جاودانت
اگر بر آسمان میرفت خواهی
از ایمان کن وز احسان نردبانت
دگر گشتی چو دیگر شد زمانت!
زمانت نیست چیزی جز که حالت
چرا حالت شده است از دشمنانت؟
چو رخسار شمن پرگرد و زردست
همان چون بت ستانی بوستانت
عروسی پرنگار و نقش بودی
رخ از گلنار و از لاله دهانت
پر از چین زلف و، رخ پر نور گفتی
نشینندی مشاطه چینیانت
به چشمت کرد بدچشمی، همانا
ز چشم بد دگر شد حال و سانت
نشاند از حلهها بیبهر مهرت
بشست از نقشها باد خزانت
ز رومت کاروان آورد نوروز
ز فنصور آرد اکنون مهرگانت
ازین بر سودی و زان بر زیانی
برابر گشت سودت یا زیانت
ردای پرنیان گر می بدری
چرا منسوخ کردی پرنیانت؟
چو آتش خانه گر پرنور شد باز
کجا شد زندت و آن زند خوانت؟
هزیمت شد همانا خیل بلبل
ز بیم زنگیان بی زبانت
مرا از خواب نوشین دوش بجهاند
سحرگاهان یکی زین زنگیانت
اگر هیچم سوی تو حرمتی هست
یکی خاموش کن او را، به جانت
اگر مهمان توست این ناخوش آواز
مرا فریادرس زین میهمانت
چه گویمت، ای رسول هجر؟ گویم
«فغان ما را از این ناخوش فغانت
مرا از خان و مان بانگ تو افگند
که ویران باد یکسر خان و مانت
سیه کرد و گران روز غریبان
سیاهیی روی و آواز گرانت
به رفتن همچو بندی لنگ ازانی
که بند ایزدی بسته است رانت
نشان مدبریت این بس که هرگز
چو عباسی نشوئی طیلسانت
نجوئی جز فساد و شر، ازیرا
همیشه گرگ باشد میزبانت
ز من بگسل به فضل این آشنائی
نه بر من پاسبان کرد آسمانت
به تو در خیر و شری نیست بسته
ولیکن فال دارند این و آنت»
به بانگ بی گنه زاغ، ای برادر،
مگردان رنجه این خیره روانت
که بر تو دم شمرده است و ببسته
خدای کردگار غیب دانت
چو دادی باز دمهای شمرده
ندارد سود ازان پس آب و نانت
همه وام جهان بوده است بر تو
تن و اسباب و عمر و سو زیانت
گر او را وامها می باز خواهند
چرا چون زعفران گشت ارغوانت؟
تو را اندر جهان رستنی خواند
از ارکان کردگار کامرانت
زمانی اندرو می خاک خوردی
نبود آگه کس از نام و نشانت
گهی بدرود خوشهت ورزگاری
گهی بشکست شاخی باغبانت
وزانجا در جهان مردمت خواند
ز راه مام و باب مهربانت
به دل داد از شکوفه و برگ و میوه
عم و خال و تبار و دودمانت
درخت دینی و شاید که اکنون
گهر بارد زبان در فشانت
وزان پس کهت کدیور پاسبان بود
رسول مصطفی شد پاسبانت
اگر سوی تو بودی اختیارت
نگشتی هرگز این اندر گمانت
کنون سوی تو کردند اختیارت
از آن سو کش که میخواهی عنانت
یکی فرخنده گل گشتی که اکنون
همی فردوس شاید گلستانت
یکی میشی که اکنون می نشاید
مگر موسی پیغمبر شبانت
جهان رستنی گر نیک بودت
به آمد زان، جهان مردمانت
در این فانی اگر نیکی گزینی
از این فانی به آید جاودانت
اگر بر آسمان میرفت خواهی
از ایمان کن وز احسان نردبانت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
شوری ز دو عشق در سر ماست
میدان دل از دو لشکر آراست
از یک نظرم دو دلبر افتاد
وز یک جهتم دو قبه برخاست
خورشید پرست بودم اول
اکنون همه میل من به جوزاست
در مشرق و مغرب دل من
هم بدر و هم آفتاب پیداست
جانم ز دو حور در بهشت است
کارم ز دو ماه بر ثریاست
گر یافتهام دو در عجب نیست
زیرا که دو چشم من دو دریاست
بالله که خطاست هرچه گفتم
والله که هرآنچه رفت سوداست
خاقانی را چه روز عشق است
با این غم روزگار کور است
روزی دارد سیاه چونانک
دشمن به دعای نیم شب خواست
میدان دل از دو لشکر آراست
از یک نظرم دو دلبر افتاد
وز یک جهتم دو قبه برخاست
خورشید پرست بودم اول
اکنون همه میل من به جوزاست
در مشرق و مغرب دل من
هم بدر و هم آفتاب پیداست
جانم ز دو حور در بهشت است
کارم ز دو ماه بر ثریاست
گر یافتهام دو در عجب نیست
زیرا که دو چشم من دو دریاست
بالله که خطاست هرچه گفتم
والله که هرآنچه رفت سوداست
خاقانی را چه روز عشق است
با این غم روزگار کور است
روزی دارد سیاه چونانک
دشمن به دعای نیم شب خواست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
عشق تو به گرد هر که برگردد
از زلف تو بیقرارتر گردد
تاج آن دارد که پیش تخت تو
چون دائره جمله تن کمر گردد
مرد آن باشد که پیش تیغ تو
چون آینه جمله رخ سپر گردد
در عشق تو تر نیامدن شرط است
کایینه سیه شود چو تر گردد
بر هر که رسید زخم هجرانت
گر سد سکندر است درگردد
زر خواستهٔ جهودم ار دارم
چندان که به آفتاب درگردد
زر داند ساخت کار من آری
کار همه کس به زر چو زر گردد
امروز بساز کار ما گر نی
فردا همه کارها دگر گردد
خاقانی را چه خیزد از وصلت
آن روز که روز عمر برگردد
از زلف تو بیقرارتر گردد
تاج آن دارد که پیش تخت تو
چون دائره جمله تن کمر گردد
مرد آن باشد که پیش تیغ تو
چون آینه جمله رخ سپر گردد
در عشق تو تر نیامدن شرط است
کایینه سیه شود چو تر گردد
بر هر که رسید زخم هجرانت
گر سد سکندر است درگردد
زر خواستهٔ جهودم ار دارم
چندان که به آفتاب درگردد
زر داند ساخت کار من آری
کار همه کس به زر چو زر گردد
امروز بساز کار ما گر نی
فردا همه کارها دگر گردد
خاقانی را چه خیزد از وصلت
آن روز که روز عمر برگردد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
نماند اهل رنگی که من داشتم
برفت آب و سنگی که من داشتم
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم
برد رنگ دیبا هوا لاجرم
هوا برد رنگی که من داشتم
خزان شد بهاری که من یافتم
کمان شد خدنگی که من داشتم
بجز با لب و چشم خوبان نبود
همه صلح و جنگی که من داشتم
چو شیر، آتشین چنگ و چست آمدم
پی هر پلنگی که من داشتم
کنون جز به تعویذ طفلان درون
نبینند چنگی که من داشتم
نه خاقانیم نام گم کن مرا
که شد نام و ننگی که من داشتم
برفت آب و سنگی که من داشتم
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم
برد رنگ دیبا هوا لاجرم
هوا برد رنگی که من داشتم
خزان شد بهاری که من یافتم
کمان شد خدنگی که من داشتم
بجز با لب و چشم خوبان نبود
همه صلح و جنگی که من داشتم
چو شیر، آتشین چنگ و چست آمدم
پی هر پلنگی که من داشتم
کنون جز به تعویذ طفلان درون
نبینند چنگی که من داشتم
نه خاقانیم نام گم کن مرا
که شد نام و ننگی که من داشتم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح خاقان اکبر شروان شاه منوچهربن فریدون و بستن سد باقلانی و التزام صبح در هر بیت
جبههٔ زرین نمود چهرهٔ صبح از نقاب
خندهٔ شب گشت صبح خندهٔ صبح آفتاب
غمزهٔ اختر ببست خندهٔ رخسار صبح
سرمهٔ گیتی بشست گریهٔ چشم سحاب
صبح چو پشت پلنگ کرد هوا را دو رنگ
ماه چو شاخ گوزن روی نمود از حجاب
دهره برانداخت صبح، زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقهٔ صفاری ناب
مائده سالار صبح نزل سحرگه فکند
از پی جلاب خاص ریخت ز ژاله گلاب
صبح نشینان چو شمع ریخته اشک طرب
اشک فشرده قدح شمع گشاده شراب
پنجهٔ ساقی گرفت مرغ صراحی به دام
ز آتش صبح اوفتاد دانهٔ دلها به تاب
صبح همه جان چو می، می همه صفوت چو روح
جرعه شده خاک بوس خاک ز جرعه خراب
چون ترنجی به صبح ساخته نارنج زر
از پی دست ملک، مالک رق و رقاب
صبح سپهر جلال، خسرو موسی سخن
موسی خضر اعتقاد خضر سکندر جناب
خندهٔ شب گشت صبح خندهٔ صبح آفتاب
غمزهٔ اختر ببست خندهٔ رخسار صبح
سرمهٔ گیتی بشست گریهٔ چشم سحاب
صبح چو پشت پلنگ کرد هوا را دو رنگ
ماه چو شاخ گوزن روی نمود از حجاب
دهره برانداخت صبح، زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقهٔ صفاری ناب
مائده سالار صبح نزل سحرگه فکند
از پی جلاب خاص ریخت ز ژاله گلاب
صبح نشینان چو شمع ریخته اشک طرب
اشک فشرده قدح شمع گشاده شراب
پنجهٔ ساقی گرفت مرغ صراحی به دام
ز آتش صبح اوفتاد دانهٔ دلها به تاب
صبح همه جان چو می، می همه صفوت چو روح
جرعه شده خاک بوس خاک ز جرعه خراب
چون ترنجی به صبح ساخته نارنج زر
از پی دست ملک، مالک رق و رقاب
صبح سپهر جلال، خسرو موسی سخن
موسی خضر اعتقاد خضر سکندر جناب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - مطلع دوم
در آبگون قفس بین طاووس آتشین پر
کز پر گشادن او آفاق بست زیور
نیرنگ زد زمین شبه فلک به جلوه
پرگار زد هوا را قوس قزح به شه پر
عکسی ز پای و پرش زد بر زمین ز گردون
ز آن شد بهار رنگین، زین شد سحاب اغیر
ز آن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن
آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر
یعنی که قرص خورشید از حوت در حمل شد
کرد اعتدال بر وی بیتالشرف مقرر
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر
عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر
ویحک نه هر شبانگه در آب گرم مغرب
غسلش دهند و پوشند از حلهٔ مزعفر
گویی جنابتش بود از لعبتان دیده
کورا به حوض ماهی دادند غسل دیگر
تا رست قرصهٔ خور از ضعف علت دی
بیماری دق آمد شب را که گشت لاغر
مانا که اندرین مه عیدی است آسمان را
کاهیخت تیغ و آمد بر گاو قرصهٔ خور
شاخ از جواهر اینک آذین عید بسته
چون کام روزه داران گشته صبا معطر
جیب گهر شکوفه، گوی انگله است غنچه
کز باد نوبهاری آکنده شد به عنبر
قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع
کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر
آن غنچههای نستر بادامههای قز شد
زر قراضه در وی چون تخم پیله مضمر
غمناک بود بلبل، گل میخورد که در گل
مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر
مانا که باد نیسان داند طبیبی ایرا
سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر
شب گشت پست قامت چون رایت مخالف
روز است آخته قد چون چتر شاه صفدر
کز پر گشادن او آفاق بست زیور
نیرنگ زد زمین شبه فلک به جلوه
پرگار زد هوا را قوس قزح به شه پر
عکسی ز پای و پرش زد بر زمین ز گردون
ز آن شد بهار رنگین، زین شد سحاب اغیر
ز آن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن
آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر
یعنی که قرص خورشید از حوت در حمل شد
کرد اعتدال بر وی بیتالشرف مقرر
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر
عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر
ویحک نه هر شبانگه در آب گرم مغرب
غسلش دهند و پوشند از حلهٔ مزعفر
گویی جنابتش بود از لعبتان دیده
کورا به حوض ماهی دادند غسل دیگر
تا رست قرصهٔ خور از ضعف علت دی
بیماری دق آمد شب را که گشت لاغر
مانا که اندرین مه عیدی است آسمان را
کاهیخت تیغ و آمد بر گاو قرصهٔ خور
شاخ از جواهر اینک آذین عید بسته
چون کام روزه داران گشته صبا معطر
جیب گهر شکوفه، گوی انگله است غنچه
کز باد نوبهاری آکنده شد به عنبر
قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع
کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر
آن غنچههای نستر بادامههای قز شد
زر قراضه در وی چون تخم پیله مضمر
غمناک بود بلبل، گل میخورد که در گل
مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر
مانا که باد نیسان داند طبیبی ایرا
سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر
شب گشت پست قامت چون رایت مخالف
روز است آخته قد چون چتر شاه صفدر
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۸
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۸
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۲