عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۹
ز مکر حق مباش ایمن، اگر صد بخت بینی تو
بمال این چشمها را گر به پندار یقینی تو
که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت
تو را عرشی نماید او، وگر باشی زمینی تو
گمان خاینی میبر تو بر جان امین شکلت
که گر تو ساده دل باشی، ندارد سود امینی تو
خریدی هندوی زشتی، قبیحی را تو در چادر
تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو
چو شب در خانه آوردی، بدیدی روش بیچادر
ز رویش دیده بگرفتی، ز بویش بستی بینی تو
درین بازار، طراران زاهد شکل بسیارند
فریبندت، اگرچه اهل و باعقل متینی تو
مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین
کند تنبیه جانت را، کند هر دم معینی تو
ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان
که اندر دین همیتابد، اگر از اهل دینی تو
به سوی باغ وحدت رو، کزو شادی همیروید
که هر جزوت شود خندان، اگر در خود حزینی تو
بمال این چشمها را گر به پندار یقینی تو
که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت
تو را عرشی نماید او، وگر باشی زمینی تو
گمان خاینی میبر تو بر جان امین شکلت
که گر تو ساده دل باشی، ندارد سود امینی تو
خریدی هندوی زشتی، قبیحی را تو در چادر
تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو
چو شب در خانه آوردی، بدیدی روش بیچادر
ز رویش دیده بگرفتی، ز بویش بستی بینی تو
درین بازار، طراران زاهد شکل بسیارند
فریبندت، اگرچه اهل و باعقل متینی تو
مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین
کند تنبیه جانت را، کند هر دم معینی تو
ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان
که اندر دین همیتابد، اگر از اهل دینی تو
به سوی باغ وحدت رو، کزو شادی همیروید
که هر جزوت شود خندان، اگر در خود حزینی تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۹
ایا گم گشتگان راه و بیراه
شما را باز میخواند شهنشاه
همیگوید شهنشه کان مایید
صلا ای شهره سرهنگان، به درگاه
به درگاه خدای حی قیوم
دعا کردن نکو باشد سحرگاه
بپیوندید، پیوند قدیمی
چو هی چفسیده بر دامان الله
چو یوسف با عزیز مصر باشید
برون آیید از زندان و از چاه
دلا بیگاه شد، بازآ به خانه
که ترک آید شبانگه سوی خرگاه
صلا اکنون میان بستهست ساقی
صلا کز مهر سرمست است دلخواه
به مقناطیس آید آخرآهن
به سوی کهربا آید یقین کاه
کنون درهای گردون برگشادند
که عاجز شد فلک از ناله و آه
بیا سجده کنان چون سایه ای دوست
که بر منبر برآمد امشب آن ماه
مثال صورتی پوشیده، گر چه
منزه بود از امثال و اشباه
چو گنج جان به کنج خانه آمد
به گردش میتنیدم، همچو جولاه
خمش کن تا که قلما شیت گویم
ولکن لا تطالبنی بمعناه
ولیک آن به که آن هم شیر گوید
کجا اشکار شیر و صید روباه
شما را باز میخواند شهنشاه
همیگوید شهنشه کان مایید
صلا ای شهره سرهنگان، به درگاه
به درگاه خدای حی قیوم
دعا کردن نکو باشد سحرگاه
بپیوندید، پیوند قدیمی
چو هی چفسیده بر دامان الله
چو یوسف با عزیز مصر باشید
برون آیید از زندان و از چاه
دلا بیگاه شد، بازآ به خانه
که ترک آید شبانگه سوی خرگاه
صلا اکنون میان بستهست ساقی
صلا کز مهر سرمست است دلخواه
به مقناطیس آید آخرآهن
به سوی کهربا آید یقین کاه
کنون درهای گردون برگشادند
که عاجز شد فلک از ناله و آه
بیا سجده کنان چون سایه ای دوست
که بر منبر برآمد امشب آن ماه
مثال صورتی پوشیده، گر چه
منزه بود از امثال و اشباه
چو گنج جان به کنج خانه آمد
به گردش میتنیدم، همچو جولاه
خمش کن تا که قلما شیت گویم
ولکن لا تطالبنی بمعناه
ولیک آن به که آن هم شیر گوید
کجا اشکار شیر و صید روباه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۰
گر آبت بر جگر بودی، دل تو پس چکارهستی
تنت گر آنچنان بودی که گفتی، دل نگارهستی
وگر بر کار بودی دل، درون کارگاه عشق
ملالت بر برون تو، نمیگویی چه کارهستی؟
غنیمت دار رمضان را، چو عیدت روی ننموده ست
زعیدت گر کنارستی، زغم جان بر کنارهستی
چو روشن گشتی از طاعت، شدی تاریک از عصیان
دل بیچاره را میدان که او محتاج چارهستی
وگر محتاج این طاعت، نماندستی دل مسکین
ورای کفر و ایمان دل همیشه در نظارهستی
تو گویی جان من لعل است، مگر نبود بدین لعلی
زتابشهای خورشیدش مبر، گو سنگ خارهستی
به گرد قلعهٔ ظلمت، نماندی سنگ یک پاره
اگر خود منجنیق صوم دایم سوی بارهستی
بزن این منجنیق صوم قلعهی کفر و ظلمت بر
اگر بودی مسلمانی، مؤذن بر منارهستی
اگر از عید قربان سرافرازان بدانندی
نه هر پاره ز گاو نفس آویز قنارهستی؟
اگر سوز دل مسکین پدیدییی ازین لقمه
زبهر ساکنی سوزش، شکم سوزی همارهستی
در اول منزلت این عشق با این لوت ضدانند
اگر این عشق باره ستی، چرا او لوت بارهستی؟
همه عالم خر و گاوان، به عیش اندر خزیدندی
اگر عاشق بدی آن کس که دایم لوت خوارهستی
اگر دیدی تو ظلمتها ز قوتهای این لقمه
زجور نفس تردامن، گریبانهات پارهستی
به تدریج ارکنی تو پی، خر دجال از روزه
ببینی عیسی مریم که در میدان سوارهستی
اگر امر تصوموا را نگه داری به امر رب
به هر یارب که میگویی تو، لبیکت دوبارهستی
تنت گر آنچنان بودی که گفتی، دل نگارهستی
وگر بر کار بودی دل، درون کارگاه عشق
ملالت بر برون تو، نمیگویی چه کارهستی؟
غنیمت دار رمضان را، چو عیدت روی ننموده ست
زعیدت گر کنارستی، زغم جان بر کنارهستی
چو روشن گشتی از طاعت، شدی تاریک از عصیان
دل بیچاره را میدان که او محتاج چارهستی
وگر محتاج این طاعت، نماندستی دل مسکین
ورای کفر و ایمان دل همیشه در نظارهستی
تو گویی جان من لعل است، مگر نبود بدین لعلی
زتابشهای خورشیدش مبر، گو سنگ خارهستی
به گرد قلعهٔ ظلمت، نماندی سنگ یک پاره
اگر خود منجنیق صوم دایم سوی بارهستی
بزن این منجنیق صوم قلعهی کفر و ظلمت بر
اگر بودی مسلمانی، مؤذن بر منارهستی
اگر از عید قربان سرافرازان بدانندی
نه هر پاره ز گاو نفس آویز قنارهستی؟
اگر سوز دل مسکین پدیدییی ازین لقمه
زبهر ساکنی سوزش، شکم سوزی همارهستی
در اول منزلت این عشق با این لوت ضدانند
اگر این عشق باره ستی، چرا او لوت بارهستی؟
همه عالم خر و گاوان، به عیش اندر خزیدندی
اگر عاشق بدی آن کس که دایم لوت خوارهستی
اگر دیدی تو ظلمتها ز قوتهای این لقمه
زجور نفس تردامن، گریبانهات پارهستی
به تدریج ارکنی تو پی، خر دجال از روزه
ببینی عیسی مریم که در میدان سوارهستی
اگر امر تصوموا را نگه داری به امر رب
به هر یارب که میگویی تو، لبیکت دوبارهستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۸
تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی
ولی چون کعبه برپرد، کجا ماند مسلمانی؟
تو سلطانی و جانداری، تو هم آنی و آن داری
مشوران مرغ جانها را، که ایشان را سلیمانی
فلک ایمن زهر غوغا، زمین پر غارت و یغما
ولیکن از فلک دارد زمین جمع و پریشانی
زمین مانند تن آمد، فلک چون عقل و جان آمد
تن ارفربه وگر لاغر، زجان باشد، همیدانی
چو تن را عقل بگذارد، پریشانی کند این تن
بگوید تن که معذورم، تو رفتی که نگهبانی
عنایتهای تو جان را، چو عقل عقل ما آمد
چو تو از عقل برگردی، چه دارد عقل، عقلانی؟
شود یوسف یکی گرگی، شود موسی چو فرعونی
چو بیرون شد رکاب تو، سرآخر گشت پالانی
چو ما دستیم و تو کانی، بیاور هرچه میآری
چو ما خاکیم و تو آبی، برویان هرچه رویانی
تو جویایی و ناجویا، چو مقناطیس ای مولا
تو گویایی و ناگویا، چو اصطرلاب و میزانی
ولی چون کعبه برپرد، کجا ماند مسلمانی؟
تو سلطانی و جانداری، تو هم آنی و آن داری
مشوران مرغ جانها را، که ایشان را سلیمانی
فلک ایمن زهر غوغا، زمین پر غارت و یغما
ولیکن از فلک دارد زمین جمع و پریشانی
زمین مانند تن آمد، فلک چون عقل و جان آمد
تن ارفربه وگر لاغر، زجان باشد، همیدانی
چو تن را عقل بگذارد، پریشانی کند این تن
بگوید تن که معذورم، تو رفتی که نگهبانی
عنایتهای تو جان را، چو عقل عقل ما آمد
چو تو از عقل برگردی، چه دارد عقل، عقلانی؟
شود یوسف یکی گرگی، شود موسی چو فرعونی
چو بیرون شد رکاب تو، سرآخر گشت پالانی
چو ما دستیم و تو کانی، بیاور هرچه میآری
چو ما خاکیم و تو آبی، برویان هرچه رویانی
تو جویایی و ناجویا، چو مقناطیس ای مولا
تو گویایی و ناگویا، چو اصطرلاب و میزانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۰
بیا ای غم که تو بس باوفایی
که ابر قطرههای اشکهایی
زنی درویش آمد سوی عباس
که تعلیمم بده نوعی گدایی
در حیلت خدا بر تو گشاده ست
تو آموزی گدایان را دغایی
تو نعمانی درین مذهب بگو درس
که خوش تخریج و پاکیزه ادایی
من مسکین دمی دارم فسرده
ندارم روزییی از ژاژخایی
مرا یک کدیهٔ گرمی بیاموز
که تو بس نرگدا و اوستایی
بدان که انبیا عباس دبسند
در استرزاق آثار سمایی
ز انواع گداییهای طاعات
که برجوشد بدان بحر عطایی
ز صوم و از صلات و از مناسک
ز نهی منکر و شیر غزایی
که بیحد است انواع عبادات
و انواع ثقات و ابتلایی
بدو گفتا برو، کین دم ملولم
ببر زحمت، مکن طال بقایی
مکرر کرد آن زن لابه کردن
که نومیدم مکن، ای لالکایی
مکرر کرد استا دفع راهم
که سودت نیست این زحمت فزایی
ملولم، خاطرم کند است این دم
ندارد این نفس مکرم کیایی
سجود آورد و گریان گشت آن زن
که طفلانم مرند از بینوایی
بسی بگریست، پس عباس گفتش
همین را باش، کاستاتر ز مایی
دو عباسند با تو این دو چشمت
تلین القاسیین بالبکآء
به آب دیده چون جنت توان یافت
روان شو، چیز دیگر را چه پایی؟
که آب چشم با خون شهیدان
برابر میروند اندر روایی
کسی را که خدا بخشید گریه
بیاموزید راه دلگشایی
به جز این، گریه را نفعی دگر هست
ولی سیرم ز شعر و خودنمایی
ولیکن خدمت دل به ز گریه ست
که اطلس میکند پنجه عبایی
که دل اصل است و اشک تو وسیلت
که خشک وتر نگنجد در خدایی
خمش، با دل نشین و رو درو نه
که از سلطان دل صاحب لوایی
که ابر قطرههای اشکهایی
زنی درویش آمد سوی عباس
که تعلیمم بده نوعی گدایی
در حیلت خدا بر تو گشاده ست
تو آموزی گدایان را دغایی
تو نعمانی درین مذهب بگو درس
که خوش تخریج و پاکیزه ادایی
من مسکین دمی دارم فسرده
ندارم روزییی از ژاژخایی
مرا یک کدیهٔ گرمی بیاموز
که تو بس نرگدا و اوستایی
بدان که انبیا عباس دبسند
در استرزاق آثار سمایی
ز انواع گداییهای طاعات
که برجوشد بدان بحر عطایی
ز صوم و از صلات و از مناسک
ز نهی منکر و شیر غزایی
که بیحد است انواع عبادات
و انواع ثقات و ابتلایی
بدو گفتا برو، کین دم ملولم
ببر زحمت، مکن طال بقایی
مکرر کرد آن زن لابه کردن
که نومیدم مکن، ای لالکایی
مکرر کرد استا دفع راهم
که سودت نیست این زحمت فزایی
ملولم، خاطرم کند است این دم
ندارد این نفس مکرم کیایی
سجود آورد و گریان گشت آن زن
که طفلانم مرند از بینوایی
بسی بگریست، پس عباس گفتش
همین را باش، کاستاتر ز مایی
دو عباسند با تو این دو چشمت
تلین القاسیین بالبکآء
به آب دیده چون جنت توان یافت
روان شو، چیز دیگر را چه پایی؟
که آب چشم با خون شهیدان
برابر میروند اندر روایی
کسی را که خدا بخشید گریه
بیاموزید راه دلگشایی
به جز این، گریه را نفعی دگر هست
ولی سیرم ز شعر و خودنمایی
ولیکن خدمت دل به ز گریه ست
که اطلس میکند پنجه عبایی
که دل اصل است و اشک تو وسیلت
که خشک وتر نگنجد در خدایی
خمش، با دل نشین و رو درو نه
که از سلطان دل صاحب لوایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۹
بیگهان شد، بهر رفتن سوی روزن ننگری
آتشی اندرزنی، از سوی مه، در مشتری
منگر آخر سوی روزن، سوی روی من نگر
تا ز روی من به روزنهای غیبی بنگری
روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل کرد
تا ز لعل تو بیاموزید رویم زرگری
شش جهت گوسالهٔ زرین و بانگش بانگ زر
گاوکان بر بانگ زر، مستان سحر سامری
شیرگیرا گاو و گوساله به بانگ زر سپار
چون که شیر و شیرگیر جام صرف احمری
دشمن اسلام، زلف کافرت، ما را بگفت
دور شو گر مؤمنی و، پیشم آ گر کافری
گفتمش این لافها از شمس تبریزی ستت؟
گفت آری و برون آورد مهر دلبری
آتشی اندرزنی، از سوی مه، در مشتری
منگر آخر سوی روزن، سوی روی من نگر
تا ز روی من به روزنهای غیبی بنگری
روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل کرد
تا ز لعل تو بیاموزید رویم زرگری
شش جهت گوسالهٔ زرین و بانگش بانگ زر
گاوکان بر بانگ زر، مستان سحر سامری
شیرگیرا گاو و گوساله به بانگ زر سپار
چون که شیر و شیرگیر جام صرف احمری
دشمن اسلام، زلف کافرت، ما را بگفت
دور شو گر مؤمنی و، پیشم آ گر کافری
گفتمش این لافها از شمس تبریزی ستت؟
گفت آری و برون آورد مهر دلبری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۹
ننگ هر قافله در ششدرهٔ ابلیسی
تو به هر نیت خود مسخرهٔ ابلیسی
از برای علف دیو، تو قربان تنی
بز دیوی تو مگر، یا برهٔ ابلیسی؟
سره مردا چه پشیمان شدهیی؟ گردن نه
که درین خوردن سیلی، سرهٔ ابلیسی
شلغم پخته تو امید ببر زان تره زار
زان که در خدمت نان، چون ترهٔ ابلیسی
نان ببینی تو و حیزانه درافتی در رو
عاشق نطفهٔ دیو و نرهٔ ابلیسی
نیت روزه کنی، توبره گوید کی خر
سر فرو کن، خر با توبرهٔ ابلیسی
از حقیقت خبرت نیست، که چون خواهد بود
تو بدان علم و هنر، قوصرهٔ ابلیسی
در غم فربهی گوشت، تو لاغر گشتی
ناله برداشته چون حنجرهٔ ابلیسی
کفر و ایمان چه؟ میخور چو سگان، قی میکن
زان که تو مؤمنه و کافرهٔ ابلیسی
تا دم مرگ و دم غرغره چون سرکهٔ بد
ترش و گنده تو چون غرغرهٔ ابلیسی
گرد آن دایرهٔ گرده و خوان پر چو مگس
تا قیامت تو که از دایرهٔ ابلیسی
تو به هر نیت خود مسخرهٔ ابلیسی
از برای علف دیو، تو قربان تنی
بز دیوی تو مگر، یا برهٔ ابلیسی؟
سره مردا چه پشیمان شدهیی؟ گردن نه
که درین خوردن سیلی، سرهٔ ابلیسی
شلغم پخته تو امید ببر زان تره زار
زان که در خدمت نان، چون ترهٔ ابلیسی
نان ببینی تو و حیزانه درافتی در رو
عاشق نطفهٔ دیو و نرهٔ ابلیسی
نیت روزه کنی، توبره گوید کی خر
سر فرو کن، خر با توبرهٔ ابلیسی
از حقیقت خبرت نیست، که چون خواهد بود
تو بدان علم و هنر، قوصرهٔ ابلیسی
در غم فربهی گوشت، تو لاغر گشتی
ناله برداشته چون حنجرهٔ ابلیسی
کفر و ایمان چه؟ میخور چو سگان، قی میکن
زان که تو مؤمنه و کافرهٔ ابلیسی
تا دم مرگ و دم غرغره چون سرکهٔ بد
ترش و گنده تو چون غرغرهٔ ابلیسی
گرد آن دایرهٔ گرده و خوان پر چو مگس
تا قیامت تو که از دایرهٔ ابلیسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۳
بازآمدی که ما را درهم زنی، بشوری
داوود روزگاری، با نغمهٔ زبوری
یا مصر پرنباتی، یا یوسف حیاتی
یعقوب را نپرسی چونی ازین صبوری؟
بازآمد آن قیامت، با فتنه و ملامت
گفتم که آفتابی؟ یا نور نور نوری؟
ای آسمان برین دم، گردان و بیقراری
وی خاک هم درین غم، خاموش و در حضوری
ای دلبر پریرین، وی فتنهٔ تو شیرین
دل نام تو نگوید، از غایت غیوری
خورشید چون برآید؟ خود را چرا نماید؟
با آفتاب رویت، از جاهلی و کوری
بازآمد آن سلیمان، بر تخت پادشاهی
جان را نثار او کن، آخر نه کم ز موری
در پرده چون نشستی؟ رسوا چرا نگشتی؟
این نیست از ستیری، این نیست از ستوری
تره فروش کویش، این عقل را نگیرد
تو بر سرش نهادی، بنگر چه دور دوری؟
بازآمدهست بازی، صیاد هر نیازی
ای بوم اگر نه شومی، از وی چرا نفوری؟
بازآمد آن تجلی، از بارگاه اعلی
ای روح نعره میزن، موسی و کوه طوری
بازآمدی به خانه، ای قبلهٔ زمانه
والله صلاح دینی، پیوسته در ظهوری
داوود روزگاری، با نغمهٔ زبوری
یا مصر پرنباتی، یا یوسف حیاتی
یعقوب را نپرسی چونی ازین صبوری؟
بازآمد آن قیامت، با فتنه و ملامت
گفتم که آفتابی؟ یا نور نور نوری؟
ای آسمان برین دم، گردان و بیقراری
وی خاک هم درین غم، خاموش و در حضوری
ای دلبر پریرین، وی فتنهٔ تو شیرین
دل نام تو نگوید، از غایت غیوری
خورشید چون برآید؟ خود را چرا نماید؟
با آفتاب رویت، از جاهلی و کوری
بازآمد آن سلیمان، بر تخت پادشاهی
جان را نثار او کن، آخر نه کم ز موری
در پرده چون نشستی؟ رسوا چرا نگشتی؟
این نیست از ستیری، این نیست از ستوری
تره فروش کویش، این عقل را نگیرد
تو بر سرش نهادی، بنگر چه دور دوری؟
بازآمدهست بازی، صیاد هر نیازی
ای بوم اگر نه شومی، از وی چرا نفوری؟
بازآمد آن تجلی، از بارگاه اعلی
ای روح نعره میزن، موسی و کوه طوری
بازآمدی به خانه، ای قبلهٔ زمانه
والله صلاح دینی، پیوسته در ظهوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۰
تماشا مرو، نک تماشا تویی
جهان و نهان و هویدا تویی
چه این جا روی و چه آن جا روی
که مقصود ازین جا و آن جا تویی
به فردا میفکن فراق و وصال
که سرخیل امروز و فردا تویی
تو گویی گرفتار هجرم، مگر
که واصل تویی، هجر گیرا تویی
ز آدم بزایید حوا و گفت
که آدم تو بودی و حوا تویی
ز نخلی بزایید خرما و گفت
که هم دخل و هم نخل خرما تویی
تو مجنون و لیلی بیرون مباش
که رامین تویی، ویس رعنا تویی
تو درمان غمها، ز بیرون مجو
که پازهر و درمان غمها تویی
اگر مه سیه شد، همو صیقل است
تو صیقل کنی خود، مه ما تویی
وگر مه سیه شد، برو تو ملرز
که مه را خطر نیست، ترسا تویی
ز هر زحمت افزا، فزایش مجو
که هم روح و هم راحت افزا تویی
چو جمعی، تو از جمعها فارغی
که با جمع و بیجمع و تنها تویی
یکی برگشا پر بافر خویش
که هم صاف و هم قاف و عنقا تویی
چو درد سرت نیست، سر را مبند
که سرفتنهٔ روز غوغا تویی
اگرعالمی منکر ما شود
غمی نیست ما را، که ما را تویی
مرو زیر و ما را ز بالا مگیر
به پستی بمنشین، که بالا تویی
من و ما رها کن، ز خواری مترس
که با ما تویی شاه و بیما تویی
بشو رو و سیمای خود درنگر
که آن یوسف خوب سیما تویی
غلط، یوسفی تو و یعقوب نیز
مترس و بگو هم زلیخا تویی
گمان میبری، وین یقین و گمان
گمان میبرم من، که مانا تویی
ازین ساحل آب و گل، درگذر
به گوهر سفر کن، که دریا تویی
ازین چاه هستی چو یوسف برآ
که بستان و ریحان و صحرا تویی
اگر تا قیامت بگویم ز تو
به پایان نیاید، سر و پا تویی
جهان و نهان و هویدا تویی
چه این جا روی و چه آن جا روی
که مقصود ازین جا و آن جا تویی
به فردا میفکن فراق و وصال
که سرخیل امروز و فردا تویی
تو گویی گرفتار هجرم، مگر
که واصل تویی، هجر گیرا تویی
ز آدم بزایید حوا و گفت
که آدم تو بودی و حوا تویی
ز نخلی بزایید خرما و گفت
که هم دخل و هم نخل خرما تویی
تو مجنون و لیلی بیرون مباش
که رامین تویی، ویس رعنا تویی
تو درمان غمها، ز بیرون مجو
که پازهر و درمان غمها تویی
اگر مه سیه شد، همو صیقل است
تو صیقل کنی خود، مه ما تویی
وگر مه سیه شد، برو تو ملرز
که مه را خطر نیست، ترسا تویی
ز هر زحمت افزا، فزایش مجو
که هم روح و هم راحت افزا تویی
چو جمعی، تو از جمعها فارغی
که با جمع و بیجمع و تنها تویی
یکی برگشا پر بافر خویش
که هم صاف و هم قاف و عنقا تویی
چو درد سرت نیست، سر را مبند
که سرفتنهٔ روز غوغا تویی
اگرعالمی منکر ما شود
غمی نیست ما را، که ما را تویی
مرو زیر و ما را ز بالا مگیر
به پستی بمنشین، که بالا تویی
من و ما رها کن، ز خواری مترس
که با ما تویی شاه و بیما تویی
بشو رو و سیمای خود درنگر
که آن یوسف خوب سیما تویی
غلط، یوسفی تو و یعقوب نیز
مترس و بگو هم زلیخا تویی
گمان میبری، وین یقین و گمان
گمان میبرم من، که مانا تویی
ازین ساحل آب و گل، درگذر
به گوهر سفر کن، که دریا تویی
ازین چاه هستی چو یوسف برآ
که بستان و ریحان و صحرا تویی
اگر تا قیامت بگویم ز تو
به پایان نیاید، سر و پا تویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۹
زندگانی مجلس سامی
باد در سروری و خودکامی
نام تو زنده باد، کز نامت
یافتند اصفیا نکونامی
میرسانم سلام و خدمتها
که رهی را ولی انعامی
چه دهم شرح اشتیاق؟ که خود
ماهیام من تو بحر اکرامی
ماهی تشنه چون بود بیآب؟
ای که جان را تو دانه و دامی
سبب این تحیت آن بودهست
که تو کار مرا سرانجامی
حاصل خدمت از شکرریزت
دارد اومید شربت آشامی
زان کرمها که کردهیی با خلق
خاص آسوده است و هم عامی
بکشش در حمایتت کامروز
تویی اهل زمانه را حامی
تا که در ظل تو بیارامد
که تو جان را پناه و آرامی
که شوم من غریق منت تو
کابتدا کردی و در اتمامی
باد جاوید بر مسلمانان
سایهات، کافتاب اسلامی
این سو، ار کار و خدمتی باشد
تا که خدمت نمایم و رامی
باد در سروری و خودکامی
نام تو زنده باد، کز نامت
یافتند اصفیا نکونامی
میرسانم سلام و خدمتها
که رهی را ولی انعامی
چه دهم شرح اشتیاق؟ که خود
ماهیام من تو بحر اکرامی
ماهی تشنه چون بود بیآب؟
ای که جان را تو دانه و دامی
سبب این تحیت آن بودهست
که تو کار مرا سرانجامی
حاصل خدمت از شکرریزت
دارد اومید شربت آشامی
زان کرمها که کردهیی با خلق
خاص آسوده است و هم عامی
بکشش در حمایتت کامروز
تویی اهل زمانه را حامی
تا که در ظل تو بیارامد
که تو جان را پناه و آرامی
که شوم من غریق منت تو
کابتدا کردی و در اتمامی
باد جاوید بر مسلمانان
سایهات، کافتاب اسلامی
این سو، ار کار و خدمتی باشد
تا که خدمت نمایم و رامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۳
یا من یزید حسنک حقا تحیری
اهلا و مرحبا بسراج منور
یا من سألت عن صفة الروح کیف هو
الروح لاح من قمرالحسن فابصر
فی برق وجنتیه حیات مخلد
لا تعد عنه نحو حیات مزور
من سکر مقلتیه اریٰ کل جانب
سکران عاشق بشراب مطهر
قد کان فی ضمیری منه تصورا
من صورة الجلالة افنیٰ تصوری
اطلب لباب دینک واترک قشوره
بالله فاستمع لکلام مقشر
لما صفا حیٰوتک من نور بدره
ابشر فقد سعدت بشمس و مشتری
اهلا و مرحبا بسراج منور
یا من سألت عن صفة الروح کیف هو
الروح لاح من قمرالحسن فابصر
فی برق وجنتیه حیات مخلد
لا تعد عنه نحو حیات مزور
من سکر مقلتیه اریٰ کل جانب
سکران عاشق بشراب مطهر
قد کان فی ضمیری منه تصورا
من صورة الجلالة افنیٰ تصوری
اطلب لباب دینک واترک قشوره
بالله فاستمع لکلام مقشر
لما صفا حیٰوتک من نور بدره
ابشر فقد سعدت بشمس و مشتری
مولوی : ترجیعات
بیست و هشتم
ای آنک ما را از زمین بر چرخ اخضر میکشی
زوتر بکش، زوتر بکش، ای جان که خوش برمیکشی
امروز خوش برخاستم، با شور و با غوغاستم
امروز و بالاترم، کامروز خوشتر میکشی
امروز مر هر تشنه را، در حوض و جو میافکنی
ذاالنون و ابراهیم را در آب و آذر میکشی
امروز خلقی سوخته، در تو نظرها دوخته
تا خود کرا پیش از همه امروز دربر میکشی
ای اصل اصل دلبری، امروز چیز دیگری
از دل چه خوش دل میبری، وز سر چه خوش سر میکشی
ای آسمان، خوش خرگهی، وی خاک، زیبا درگهی
ای روز، گوهر میدهی، وی شب، تو عنبر میکشی
ای صبحدم، خوش میدمی، وی باد، نیکو همدمی
وی مهر، اختر میکشی، وی ماه، لشکر میکشی
ای گل، به بستان میروی، وی غنچه پنهان میروی
وی سرو از قعر زمین، خوش آب کوثر میکشی
ای روح، راح این تنی، وی شرع، مفتاح منی
وی عشق شنگ و ره زنی، وی عقل ، دفتر میکشی
ای باده، دفع غم توی، بر زخمها مرهم توی
وی ساقی شیرین لقا، دریا به ساغر میکشی
ای باد، پیکی هر سحر، کز یار میآری خبر
خوش ارمغانیهای آن زلف معنبر میکشی
ای خاک ره، در دل نهان داری هزاران گلستان
وی آب، بر سر میدوی، وز بحر گوهر میکشی
ای آتش لعلین قبا، از عشق داری شعلها
بگشاده لب چون اژدها، هر چیز را درمیکشی
ترجیع این باشد که تو ما را به بالا میکشی
آنجا که جان روید ازو، جان را بدانجا میکشی
عیسی جان را از ثری، فوق ثریا میکشی
بیفوق و تحتی هر دمش تا رب اعلی میکشی
متانند موسی چشمها از چشم پیدا میکنی
موسی دل را هر زمان بر طور سینا میکشی
این عقل بیآرام را، میبر که نیکو میبری
وین جان خونآشام را میکش که زیبا میکشی
تو جان جان ماستی، مغز همه جانهاستی
از عین جان برخاستی، ما را سوی ما میکشی
ماییم چون لا سرنگون وز لا تومان آری برون
تا صدر الا کشکشان، لا را بالا میکشی
از تست نفس بتکده، چون مسجد اقصی شده
وین عقل چون قندیل را بر سقف مینا میکشی
شاهان سفیهان را همه، بسته به زندان میکشند
تو از چه و زندانشان سوی تماشا میکشی
تن را که لاغر میکنی، پر مشک و عنبر میکنی
مر پشهٔ را پیش کش، شهپر عنقا میکشی
زاغ تن مردار را، در جیفه رغبت میدهی
طوطی جان پاک را، مست و شکرخا میکشی
نزدیک مریم بیسبب، هنگام آن درد و تعب
از شاخ خشک بیرطب هر لحظه خرما میکشی
یوسف میان خاک و خون در پستی چاهی زبون
از راه پنهان هردمش ای جان به بالا میکشی
یونس به بحر بیامان محبوس بطن ماهیی
او را چو گوهر سوی خود از قعر دریا میکشی
در پیش سرمستان دل، در مجلس پنهان دل
خوان ملایک مینهی، نزل مسیحا میکشی
ترجیع دیگر این بود، کامروز چون خوان میکشی
فردوس جان را از کرم در پیش مهمان میکشی
درد دل عشاق را، خوش سوی درمان میکشی
هر تشنهٔ مشتاق را، تا آب حیوان میکشی
خود کی کشی جز شاه را؟ یا خاطر آگاه را
هرکس که او انسان بود او را تو این سان میکشی
سلطان سلطانان توی، احسان بیپایان توی
در قحط این آخر زمان، نک خوان احسان میکشی
پیش دو سه دلق دنی، چندان تواضع میکنی
گویی کمینه بندهٔ، خوان پیش سلطان میکشی
زنبیلشان پر میکنی، پر لعل و پر در میکنی
چون بحر رحمت خس کشد زنبیل ایشان میکشی
الله یدعو آمده آزادی زندانیان
زندانیان غمگین شده، گویی به زندان میکشی
فرعون را احسان تو از نفس ثعبان میخرد
گرچه به ظاهر سوی او تهدید ثعبان میکشی
فرعون را گفته کرم: « بر تخت ملکت من برم
تو سر مکش تا من کشم چون تو پریشان میکشی »
فرعون گفت: این رابطه از تست و موسی واسطه
مانند موسی کش مرا، کو را تو پنهان میکشی
موسی ما ناخوانده، سوی شعیبی رانده
چون عاشقی درمانده، بر وی چه دندان میکشی؟!
موسی ما طاغی نشد، وز واسطه ننگش نبد
ده سال چوپانیش کرد، چون نام چوپان میکشی؟!
ای شمس تبریزی، ز تو این ناطقان جوشان شده
این کف به سر بر میرود، چون سر به کیوان میکشی
ترجیع دیگر این بود، ای جان که هردم میکشی
افزون شود رنج دلم، گر لحظهٔ کم میکشی
ای آنک ما را میکشی، بس بیمحابا میکشی
تو آفتابی ما چو نم، ما را به بالا میکشی
چند استخوان مرده را، بار دگر جان میدهی
زندانیان غصه را، اندر تماشا میکشی
زین پیش جانها برفلک بودند هم جان ملک
جان هردو دستک میزند، کو را همانجا میکشی
ای مهر و ماه و روشنی، آرامگاه و ایمنی
ره زن، که خوش ره میزنی، میکش، که زیبا میکشی
ای آفتاب نیکوان، وی بخت و اقبال جوان
ما را بدان جوی روان، چون مشک سقا میکشی
چون دیدم آن سغراق نو، دستار و دل کردم گرو
اندیشه را گفتم: « بدو چون سوی سودا میکشی »
ای عقل هستم میکنی،وی عشق مستم میکنی
هرچند پستم میکنی، تا رب اعلا میکشی
ای عشق میکن حکم مر، ما را ز غیر خود ببر
ای سیل میغری، بغر، ما را به دریا میکشی
ای جان، بیا اقرار کن، وی تن، برو انکار کن
ای لا، مرا بردار کن، زیرا بالا میکشی
هرکس که نیک و بد کشد، آن را بسوی خود کشد
الا تو نادر دلکشی، ما را سوی ما میکشی
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی
از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا میکشی؟!
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی
از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا میکشی؟!
ای سر، بنه سر بر زمین، گر آسمان میبایدت
وی پای، کم رو در وحل، گر سوی صحرا میکشی
ای چشم منگر در بشر، وی گوش، مشنو خیر و شر
وی عقل مغز خر مخور، سوی مسیحا میکشی
والله که زیبا میکشی، حقا که نیکو میکشی
بیدست و خنجر میکشی، بیچون و بیسو میکشی
زوتر بکش، زوتر بکش، ای جان که خوش برمیکشی
امروز خوش برخاستم، با شور و با غوغاستم
امروز و بالاترم، کامروز خوشتر میکشی
امروز مر هر تشنه را، در حوض و جو میافکنی
ذاالنون و ابراهیم را در آب و آذر میکشی
امروز خلقی سوخته، در تو نظرها دوخته
تا خود کرا پیش از همه امروز دربر میکشی
ای اصل اصل دلبری، امروز چیز دیگری
از دل چه خوش دل میبری، وز سر چه خوش سر میکشی
ای آسمان، خوش خرگهی، وی خاک، زیبا درگهی
ای روز، گوهر میدهی، وی شب، تو عنبر میکشی
ای صبحدم، خوش میدمی، وی باد، نیکو همدمی
وی مهر، اختر میکشی، وی ماه، لشکر میکشی
ای گل، به بستان میروی، وی غنچه پنهان میروی
وی سرو از قعر زمین، خوش آب کوثر میکشی
ای روح، راح این تنی، وی شرع، مفتاح منی
وی عشق شنگ و ره زنی، وی عقل ، دفتر میکشی
ای باده، دفع غم توی، بر زخمها مرهم توی
وی ساقی شیرین لقا، دریا به ساغر میکشی
ای باد، پیکی هر سحر، کز یار میآری خبر
خوش ارمغانیهای آن زلف معنبر میکشی
ای خاک ره، در دل نهان داری هزاران گلستان
وی آب، بر سر میدوی، وز بحر گوهر میکشی
ای آتش لعلین قبا، از عشق داری شعلها
بگشاده لب چون اژدها، هر چیز را درمیکشی
ترجیع این باشد که تو ما را به بالا میکشی
آنجا که جان روید ازو، جان را بدانجا میکشی
عیسی جان را از ثری، فوق ثریا میکشی
بیفوق و تحتی هر دمش تا رب اعلی میکشی
متانند موسی چشمها از چشم پیدا میکنی
موسی دل را هر زمان بر طور سینا میکشی
این عقل بیآرام را، میبر که نیکو میبری
وین جان خونآشام را میکش که زیبا میکشی
تو جان جان ماستی، مغز همه جانهاستی
از عین جان برخاستی، ما را سوی ما میکشی
ماییم چون لا سرنگون وز لا تومان آری برون
تا صدر الا کشکشان، لا را بالا میکشی
از تست نفس بتکده، چون مسجد اقصی شده
وین عقل چون قندیل را بر سقف مینا میکشی
شاهان سفیهان را همه، بسته به زندان میکشند
تو از چه و زندانشان سوی تماشا میکشی
تن را که لاغر میکنی، پر مشک و عنبر میکنی
مر پشهٔ را پیش کش، شهپر عنقا میکشی
زاغ تن مردار را، در جیفه رغبت میدهی
طوطی جان پاک را، مست و شکرخا میکشی
نزدیک مریم بیسبب، هنگام آن درد و تعب
از شاخ خشک بیرطب هر لحظه خرما میکشی
یوسف میان خاک و خون در پستی چاهی زبون
از راه پنهان هردمش ای جان به بالا میکشی
یونس به بحر بیامان محبوس بطن ماهیی
او را چو گوهر سوی خود از قعر دریا میکشی
در پیش سرمستان دل، در مجلس پنهان دل
خوان ملایک مینهی، نزل مسیحا میکشی
ترجیع دیگر این بود، کامروز چون خوان میکشی
فردوس جان را از کرم در پیش مهمان میکشی
درد دل عشاق را، خوش سوی درمان میکشی
هر تشنهٔ مشتاق را، تا آب حیوان میکشی
خود کی کشی جز شاه را؟ یا خاطر آگاه را
هرکس که او انسان بود او را تو این سان میکشی
سلطان سلطانان توی، احسان بیپایان توی
در قحط این آخر زمان، نک خوان احسان میکشی
پیش دو سه دلق دنی، چندان تواضع میکنی
گویی کمینه بندهٔ، خوان پیش سلطان میکشی
زنبیلشان پر میکنی، پر لعل و پر در میکنی
چون بحر رحمت خس کشد زنبیل ایشان میکشی
الله یدعو آمده آزادی زندانیان
زندانیان غمگین شده، گویی به زندان میکشی
فرعون را احسان تو از نفس ثعبان میخرد
گرچه به ظاهر سوی او تهدید ثعبان میکشی
فرعون را گفته کرم: « بر تخت ملکت من برم
تو سر مکش تا من کشم چون تو پریشان میکشی »
فرعون گفت: این رابطه از تست و موسی واسطه
مانند موسی کش مرا، کو را تو پنهان میکشی
موسی ما ناخوانده، سوی شعیبی رانده
چون عاشقی درمانده، بر وی چه دندان میکشی؟!
موسی ما طاغی نشد، وز واسطه ننگش نبد
ده سال چوپانیش کرد، چون نام چوپان میکشی؟!
ای شمس تبریزی، ز تو این ناطقان جوشان شده
این کف به سر بر میرود، چون سر به کیوان میکشی
ترجیع دیگر این بود، ای جان که هردم میکشی
افزون شود رنج دلم، گر لحظهٔ کم میکشی
ای آنک ما را میکشی، بس بیمحابا میکشی
تو آفتابی ما چو نم، ما را به بالا میکشی
چند استخوان مرده را، بار دگر جان میدهی
زندانیان غصه را، اندر تماشا میکشی
زین پیش جانها برفلک بودند هم جان ملک
جان هردو دستک میزند، کو را همانجا میکشی
ای مهر و ماه و روشنی، آرامگاه و ایمنی
ره زن، که خوش ره میزنی، میکش، که زیبا میکشی
ای آفتاب نیکوان، وی بخت و اقبال جوان
ما را بدان جوی روان، چون مشک سقا میکشی
چون دیدم آن سغراق نو، دستار و دل کردم گرو
اندیشه را گفتم: « بدو چون سوی سودا میکشی »
ای عقل هستم میکنی،وی عشق مستم میکنی
هرچند پستم میکنی، تا رب اعلا میکشی
ای عشق میکن حکم مر، ما را ز غیر خود ببر
ای سیل میغری، بغر، ما را به دریا میکشی
ای جان، بیا اقرار کن، وی تن، برو انکار کن
ای لا، مرا بردار کن، زیرا بالا میکشی
هرکس که نیک و بد کشد، آن را بسوی خود کشد
الا تو نادر دلکشی، ما را سوی ما میکشی
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی
از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا میکشی؟!
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی
از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا میکشی؟!
ای سر، بنه سر بر زمین، گر آسمان میبایدت
وی پای، کم رو در وحل، گر سوی صحرا میکشی
ای چشم منگر در بشر، وی گوش، مشنو خیر و شر
وی عقل مغز خر مخور، سوی مسیحا میکشی
والله که زیبا میکشی، حقا که نیکو میکشی
بیدست و خنجر میکشی، بیچون و بیسو میکشی
مولوی : دفتر اول
بخش ۴ - از خداوند ولیالتوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامت ضررهای بیادبی
از خدا جوییم توفیق ادب
بیادب محروم گشت از لطف رب
بیادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
مایده از آسمان درمیرسید
بیشری و بیع و بیگفت و شنید
در میان قوم موسی چند کس
بیادب گفتند کو سیر و عدس؟
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داسمان
باز، عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زلهها برداشتند
لابه کرده عیسی ایشان را که این
دایم است و کم نگردد از زمین
بدگمانی کردن و حرص آوری
کفر باشد پیش خوان مهتری
زان گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بر ایشان شد فراز
ابر بر ناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات
هرچه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بیباکی و گستاخیست هم
هرکه بیباکی کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست
از ادب پرنور گشتهست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک
بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرأت رد باب
بیادب محروم گشت از لطف رب
بیادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
مایده از آسمان درمیرسید
بیشری و بیع و بیگفت و شنید
در میان قوم موسی چند کس
بیادب گفتند کو سیر و عدس؟
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داسمان
باز، عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زلهها برداشتند
لابه کرده عیسی ایشان را که این
دایم است و کم نگردد از زمین
بدگمانی کردن و حرص آوری
کفر باشد پیش خوان مهتری
زان گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بر ایشان شد فراز
ابر بر ناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات
هرچه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بیباکی و گستاخیست هم
هرکه بیباکی کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست
از ادب پرنور گشتهست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک
بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرأت رد باب
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰ - بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تامل فاسد
کشتن آن مرد بر دست حکیم
نه پی اومید بود و نه ز بیم
او نکشتش از برای طبع شاه
تا نیامد امر و الهام اله
آن پسر را کش خضر ببرید حلق
سر آن را در نیابد عام خلق
آن که از حق یابد او وحی و جواب
هرچه فرماید، بود عین صواب
آن که جان بخشد، اگر بکشد رواست
نایب است و دست او دست خداست
همچو اسماعیل پیشش سر بنه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده
تا بماند جانت خندان تا ابد
همچو جان پاک احمد با احد
عاشقان آن گه شراب جان کشند
که به دست خویش خوبانشان کشند
شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد
تو گمان بردی که کرد آلودگی
در صفا غش کی هلد پالودگی؟
بهر آن است این ریاضت، وین جفا
تا برآرد کوره از نقره جفا
بهر آن است امتحان نیک و بد
تا بجوشد، بر سر آرد زر زبد
گر نبودی کارش الهام اله
او سگی بودی دراننده، نه شاه
پاک بود از شهوت و حرص و هوا
نیک کرد او، لیک نیک بد نما
گر خضر در بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست
وهم موسی با همه نور و هنر
شد از آن محجوب، تو بیپر مپر
آن گل سرخ است، تو خونش مخوان
مست عقل است او، تو مجنونش مخوان
گر بدی خون مسلمان کام او
کافرم گر بردمی من نام او
میبلرزد عرش از مدح شقی
بدگمان گردد ز مدحش متقی
شاه بود و شاه بس آگاه بود
خاص بود و خاصۀ الله بود
آن کسی را کش چنین شاهی کشد
سوی بخت و بهترین جاهی کشد
گر ندیدی سود او در قهر او
کی شدی آن لطف مطلق قهرجو؟
بچه میلرزد از آن نیش حجام
مادر مشفق در آن دم شادکام
نیم جان بستاند و صد جان دهد
آن چه در وهمت نیاید، آن دهد
تو قیاس از خویش میگیری، ولیک
دور دور افتادهیی، بنگر تو نیک
نه پی اومید بود و نه ز بیم
او نکشتش از برای طبع شاه
تا نیامد امر و الهام اله
آن پسر را کش خضر ببرید حلق
سر آن را در نیابد عام خلق
آن که از حق یابد او وحی و جواب
هرچه فرماید، بود عین صواب
آن که جان بخشد، اگر بکشد رواست
نایب است و دست او دست خداست
همچو اسماعیل پیشش سر بنه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده
تا بماند جانت خندان تا ابد
همچو جان پاک احمد با احد
عاشقان آن گه شراب جان کشند
که به دست خویش خوبانشان کشند
شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد
تو گمان بردی که کرد آلودگی
در صفا غش کی هلد پالودگی؟
بهر آن است این ریاضت، وین جفا
تا برآرد کوره از نقره جفا
بهر آن است امتحان نیک و بد
تا بجوشد، بر سر آرد زر زبد
گر نبودی کارش الهام اله
او سگی بودی دراننده، نه شاه
پاک بود از شهوت و حرص و هوا
نیک کرد او، لیک نیک بد نما
گر خضر در بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست
وهم موسی با همه نور و هنر
شد از آن محجوب، تو بیپر مپر
آن گل سرخ است، تو خونش مخوان
مست عقل است او، تو مجنونش مخوان
گر بدی خون مسلمان کام او
کافرم گر بردمی من نام او
میبلرزد عرش از مدح شقی
بدگمان گردد ز مدحش متقی
شاه بود و شاه بس آگاه بود
خاص بود و خاصۀ الله بود
آن کسی را کش چنین شاهی کشد
سوی بخت و بهترین جاهی کشد
گر ندیدی سود او در قهر او
کی شدی آن لطف مطلق قهرجو؟
بچه میلرزد از آن نیش حجام
مادر مشفق در آن دم شادکام
نیم جان بستاند و صد جان دهد
آن چه در وهمت نیاید، آن دهد
تو قیاس از خویش میگیری، ولیک
دور دور افتادهیی، بنگر تو نیک
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵ - قبول کردن نصاری مکر وزیر را
صد هزاران مرد ترسا سوی او
اندک اندک جمع شد در کوی او
او بیان میکرد با ایشان به راز
سر انگلیون و زنار و نماز
او به ظاهر واعظ احکام بود
لیک در باطن صفیر و دام بود
بهر این بعضی صحابه از رسول
ملتمس بودند مکر نفس غول
کو چه آمیزد ز اغراض نهان
در عبادتها و در اخلاص جان؟
فضل طاعت را نجستندی ازو
عیب ظاهر را بجستندی که کو؟
مو به مو و ذره ذره مکر نفس
میشناسیدند چون گل از کرفس
موشکافان صحابه هم در آن
وعظ ایشان خیره گشتندی به جان
اندک اندک جمع شد در کوی او
او بیان میکرد با ایشان به راز
سر انگلیون و زنار و نماز
او به ظاهر واعظ احکام بود
لیک در باطن صفیر و دام بود
بهر این بعضی صحابه از رسول
ملتمس بودند مکر نفس غول
کو چه آمیزد ز اغراض نهان
در عبادتها و در اخلاص جان؟
فضل طاعت را نجستندی ازو
عیب ظاهر را بجستندی که کو؟
مو به مو و ذره ذره مکر نفس
میشناسیدند چون گل از کرفس
موشکافان صحابه هم در آن
وعظ ایشان خیره گشتندی به جان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶ - متابعت نصاری وزیر را
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام؟
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش میپنداشتند
او به سر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس نعم المعین
صد هزاران دام و دانهست ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا
دم به دم ما بستهٔ دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ای بینیاز
ما درین انبار گندم میکنیم
گندم جمع آمده گم میکنیم
مینیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدهست
وز فنش انبار ما ویران شدهست
اول ای جان دفع شر موش کن
وان گهان در جمع گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
ریزهریزه صدق هر روزه چرا
جمع میناید درین انبار ما؟
بس ستارهی آتش از آهن جهید
وان دل سوزیده پذرفت و کشید
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
مینهد انگشت بر استارگان
میکشد استارگان را یک به یک
تا که نفروزد چراغی از فلک
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بود بیمی ازان دزد لئیم؟
هر شبی از دام تن ارواح را
میرهانی، میکنی الواح را
میرهند ارواح هر شب زین قفس
فارغان، نه حاکم و محکوم کس
شب ز زندان بیخبر زندانیان
شب ز دولت بیخبر سلطانیان
نه غم و اندیشهٔ سود و زیان
نه خیال این فلان و آن فلان
حال عارف این بود بیخواب هم
گفت ایزد هم رقود زین مرم
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیب رب
آن که او پنجه نبیند در رقم
فعل پندارد به جنبش از قلم
شمهیی زین حال عارف وانمود
عقل را هم خواب حسی درربود
رفته در صحرای بیچون جانشان
روحشان آسوده و ابدانشان
وز صفیری باز دام اندر کشی
جمله را در داد و در داور کشی
چون که نور صبحدم سر بر زند
کرکس زرین گردون پر زند
فالق الاصباح اسرافیلوار
جمله را در صورت آرد زان دیار
روحهای منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند
اسپ جانها را کند عاری ز زین
سر النوم اخو الموت است این
لیک بهر آن که روز آیند باز
بر نهد بر پایشان بند دراز
تا که روزش واکشد زان مرغزار
وز چراگاه آردش در زیر بار
کاش چون اصحاب کهف این روح را
حفظ کردی یا چو کشتی نوح را
تا ازین طوفان بیداری و هوش
وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش
ای بسی اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیش تو هست این زمان
یار با او غار با او در سرود
مهر بر چشم است و بر گوشت، چه سود؟
خود چه باشد قوت تقلید عام؟
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش میپنداشتند
او به سر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس نعم المعین
صد هزاران دام و دانهست ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا
دم به دم ما بستهٔ دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ای بینیاز
ما درین انبار گندم میکنیم
گندم جمع آمده گم میکنیم
مینیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدهست
وز فنش انبار ما ویران شدهست
اول ای جان دفع شر موش کن
وان گهان در جمع گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
ریزهریزه صدق هر روزه چرا
جمع میناید درین انبار ما؟
بس ستارهی آتش از آهن جهید
وان دل سوزیده پذرفت و کشید
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
مینهد انگشت بر استارگان
میکشد استارگان را یک به یک
تا که نفروزد چراغی از فلک
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بود بیمی ازان دزد لئیم؟
هر شبی از دام تن ارواح را
میرهانی، میکنی الواح را
میرهند ارواح هر شب زین قفس
فارغان، نه حاکم و محکوم کس
شب ز زندان بیخبر زندانیان
شب ز دولت بیخبر سلطانیان
نه غم و اندیشهٔ سود و زیان
نه خیال این فلان و آن فلان
حال عارف این بود بیخواب هم
گفت ایزد هم رقود زین مرم
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیب رب
آن که او پنجه نبیند در رقم
فعل پندارد به جنبش از قلم
شمهیی زین حال عارف وانمود
عقل را هم خواب حسی درربود
رفته در صحرای بیچون جانشان
روحشان آسوده و ابدانشان
وز صفیری باز دام اندر کشی
جمله را در داد و در داور کشی
چون که نور صبحدم سر بر زند
کرکس زرین گردون پر زند
فالق الاصباح اسرافیلوار
جمله را در صورت آرد زان دیار
روحهای منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند
اسپ جانها را کند عاری ز زین
سر النوم اخو الموت است این
لیک بهر آن که روز آیند باز
بر نهد بر پایشان بند دراز
تا که روزش واکشد زان مرغزار
وز چراگاه آردش در زیر بار
کاش چون اصحاب کهف این روح را
حفظ کردی یا چو کشتی نوح را
تا ازین طوفان بیداری و هوش
وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش
ای بسی اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیش تو هست این زمان
یار با او غار با او در سرود
مهر بر چشم است و بر گوشت، چه سود؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۸ - بیان حسد وزیر
آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا به باطل گوش و بینی باد داد
بر امید آن که از نیش حسد
زهر او در جان مسکینان رسد
هر کسی کو از حسد بینی کند
خویش را بیگوش و بیبینی کند
بینی آن باشد که او بویی برد
بوی او را جانب کویی برد
هر که بویش نیست، بیبینی بود
بوی آن بوی است کان دینی بود
چون که بویی برد و شکر آن نکرد
کفر نعمت آمد و بینیش خورد
شکر کن، مر شاکران را بنده باش
پیش ایشان مرده شو، پاینده باش
چون وزیر از رهزنی مایه مساز
خلق را تو بر میاور از نماز
ناصح دین گشته آن کافر وزیر
کرده او از مکر در لوزینه سیر
تا به باطل گوش و بینی باد داد
بر امید آن که از نیش حسد
زهر او در جان مسکینان رسد
هر کسی کو از حسد بینی کند
خویش را بیگوش و بیبینی کند
بینی آن باشد که او بویی برد
بوی او را جانب کویی برد
هر که بویش نیست، بیبینی بود
بوی آن بوی است کان دینی بود
چون که بویی برد و شکر آن نکرد
کفر نعمت آمد و بینیش خورد
شکر کن، مر شاکران را بنده باش
پیش ایشان مرده شو، پاینده باش
چون وزیر از رهزنی مایه مساز
خلق را تو بر میاور از نماز
ناصح دین گشته آن کافر وزیر
کرده او از مکر در لوزینه سیر
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۴ - بیان خسارت وزیر درین مکر
همچو شه نادان و غافل بد وزیر
پنجه میزد با قدیم ناگزیر
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چون که چشمت را به خود بینا کند
گر جهان پیشت بزرگ و بیبنیست
پیش قدرت ذرهیی میدان که نیست
این جهان خود حبس جانهای شماست
هین، روید آن سو که صحرای شماست
این جهان محدود و آن خود بیحد است
نقش و صورت پیش آن معنی سد است
صدهزاران نیزۀ فرعون را
درشکست از موسییی با یک عصا
صدهزاران طب جالینوس بود
پیش عیسی و دمش افسوس بود
صدهزاران دفتر اشعار بود
پیش حرف امییی آن عار بود
با چنین غالب خداوندی کسی
چون نمیرد گر نباشد او خسی؟
بس دل چون کوه را انگیخت او
مرغ زیرک با دو پا آویخت او
فهم و خاطر تیز کردن نیست راه
جز شکسته مینگیرد فضل شاه
ای بسا گنج آگنان کنجکاو
کان خیال اندیش را شد ریش گاو
گاو که بود تا تو ریش او شوی؟
خاک چه بود تا حشیش او شوی؟
چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خدا و زهره کرد
عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن نه مسخ است ای عنود؟
روح میبردت سوی چرخ برین
سوی آب و گل شدی در اسفلین
خویشتن را مسخ کردی زین سفول
زان وجودی که بد آن رشک عقول
پس ببین کین مسخ کردن چون بود؟
پیش آن مسخ این به غایت دون بود
اسب همت سوی اختر تاختی
آدم مسجود را نشناختی
آخر آدمزادهیی ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف؟
چند گویی من بگیرم عالمی
این جهان را پر کنم از خود همی؟
گر جهان پر برف گردد سر به سر
تاب خور بگدازدش با یک نظر
وزر او و صد وزیر و صدهزار
نیست گرداند خدا از یک شرار
عین آن تخییل را حکمت کند
عین آن زهرآب را شربت کند
آن گمان انگیز را سازد یقین
مهرها رویاند از اسباب کین
پرورد در آتش ابراهیم را
ایمنی روح سازد بیم را
از سبب سوزیش من سوداییام
در خیالاتش چو سوفسطاییام
پنجه میزد با قدیم ناگزیر
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چون که چشمت را به خود بینا کند
گر جهان پیشت بزرگ و بیبنیست
پیش قدرت ذرهیی میدان که نیست
این جهان خود حبس جانهای شماست
هین، روید آن سو که صحرای شماست
این جهان محدود و آن خود بیحد است
نقش و صورت پیش آن معنی سد است
صدهزاران نیزۀ فرعون را
درشکست از موسییی با یک عصا
صدهزاران طب جالینوس بود
پیش عیسی و دمش افسوس بود
صدهزاران دفتر اشعار بود
پیش حرف امییی آن عار بود
با چنین غالب خداوندی کسی
چون نمیرد گر نباشد او خسی؟
بس دل چون کوه را انگیخت او
مرغ زیرک با دو پا آویخت او
فهم و خاطر تیز کردن نیست راه
جز شکسته مینگیرد فضل شاه
ای بسا گنج آگنان کنجکاو
کان خیال اندیش را شد ریش گاو
گاو که بود تا تو ریش او شوی؟
خاک چه بود تا حشیش او شوی؟
چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خدا و زهره کرد
عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن نه مسخ است ای عنود؟
روح میبردت سوی چرخ برین
سوی آب و گل شدی در اسفلین
خویشتن را مسخ کردی زین سفول
زان وجودی که بد آن رشک عقول
پس ببین کین مسخ کردن چون بود؟
پیش آن مسخ این به غایت دون بود
اسب همت سوی اختر تاختی
آدم مسجود را نشناختی
آخر آدمزادهیی ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف؟
چند گویی من بگیرم عالمی
این جهان را پر کنم از خود همی؟
گر جهان پر برف گردد سر به سر
تاب خور بگدازدش با یک نظر
وزر او و صد وزیر و صدهزار
نیست گرداند خدا از یک شرار
عین آن تخییل را حکمت کند
عین آن زهرآب را شربت کند
آن گمان انگیز را سازد یقین
مهرها رویاند از اسباب کین
پرورد در آتش ابراهیم را
ایمنی روح سازد بیم را
از سبب سوزیش من سوداییام
در خیالاتش چو سوفسطاییام
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۱ - ولی عهد ساختن وزیر هر یک امیر را جداجدا
وان گهانی آن امیران را بخواند
یک به یک تنها، به هر یک حرف راند
گفت هر یک را به دین عیسوی
نایب حق و خلیفهی من تویی
وان امیران دگر اتباع تو
کرد عیسی جمله را اشیاع تو
هر امیری کو کشد گردن بگیر
یا بکش، یا خود همی دارش اسیر
لیک تا من زندهام، این وامگو
تا نمیرم، این ریاست را مجو
تا نمیرم من، تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن
اینک این طومار و احکام مسیح
یک به یک برخوان تو بر امت فصیح
هر امیری را چنین گفت او جدا
نیست نایب جز تو در دین خدا
هر یکی را کرد او یکیک عزیز
هرچه آن را گفت، این را گفت نیز
هر یکی را او یکی طومار داد
هر یکی ضد دگر بود، المراد
متن آن طومارها بد مختلف
چون حروف آن جمله تا یا از الف
حکم این طومار ضد حکم آن
پیش ازین کردیم این ضد را بیان
یک به یک تنها، به هر یک حرف راند
گفت هر یک را به دین عیسوی
نایب حق و خلیفهی من تویی
وان امیران دگر اتباع تو
کرد عیسی جمله را اشیاع تو
هر امیری کو کشد گردن بگیر
یا بکش، یا خود همی دارش اسیر
لیک تا من زندهام، این وامگو
تا نمیرم، این ریاست را مجو
تا نمیرم من، تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن
اینک این طومار و احکام مسیح
یک به یک برخوان تو بر امت فصیح
هر امیری را چنین گفت او جدا
نیست نایب جز تو در دین خدا
هر یکی را کرد او یکیک عزیز
هرچه آن را گفت، این را گفت نیز
هر یکی را او یکی طومار داد
هر یکی ضد دگر بود، المراد
متن آن طومارها بد مختلف
چون حروف آن جمله تا یا از الف
حکم این طومار ضد حکم آن
پیش ازین کردیم این ضد را بیان