عبارات مورد جستجو در ۳۲۹ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۲۱
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین، گاه گفتی خاطر اسکندری دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم آن کدام سفرست? گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و بدکانی بنشینم .
انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده‌ای و شنیده‌ای گفتم
آن شنيدستی كه در اقصای غور
بار سالاری بيفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را
یاقناعت پر کند یا خاک گور
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۲۸
درویشی را شنیدم که بغاری در نشسته بود و در بروی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشم همت او شوکت و هیبت نمانده
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود
هر کرا بر سِماط بنشستی
واجب آمد به خدمتش برخاست
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل و نسرین به سر آرد دماغ
ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۵۳
جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که روزه دارد و بنهد. هر که ترک شهوت از بهر خلق داده است از شهوتی حلال، در شهوتی حرام افتاده است.
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۷
آنجاکه طلب محوتوکل شده باشد
پیداست چراغان هوس ‌گل شده باشد
این جاه و حشم مایهٔ اقبال طرب نیست
دردسر گل ‌گشته تجمل شده باشد
گر نخل هوس ِ سرکش‌انداز ترقی‌ست
در ریشهٔ توفیق تنزل شده باشد
مغرور مشو خواجه به سامان‌ کثافت
برپشت خز!ن مو چقدر جل شده باشد
آسان شمر از ورطهٔ تشویش ‌گذشتن
گر زیر قدم آبله‌ای پل شده باشد
ساز طرب محفل ما ناله ‌کوه است
اینجا چه صداهاکه نه قلقل شده باشد
خلقی به عدم دود دل و داغ جگر برد
خاک همه صرف‌گل و سنبل شده باشد
از قطرهٔ ما دعوی دریا چه خیال است
این جزو که‌ گم‌گشت مگر کل شده باشد
دل نشئهٔ شوقی‌ست چمن‌ساز طبایع
انگور به هر خُم ‌که رسد، مُل شده باشد
ما و من اظهار پرافشانی اخفاست
بوی‌گل ما نالهٔ بلبل شده باشد
هر دم قدح‌گردش آن چشم به رنگی‌ست
ترسم نگه یار تغافل شده باشد
بیدل دل اگر خورد قفا از سر زلفش
شادم‌که اسیر خم کاکل شده باشد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳ - قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳ - د‌ر مغازلت و تشبیب و اظهار عشقبازی و نسیب فرماید
هر سال به نوروز مرا بوسه دهد باز
وامسال برآنم ‌که فزونتر دهد از پار
پار از من و از رندی من بودگریزان
و امسال ‌گریزد به من از صحبت اغیار
‌قلاشی من پار چنان بود که آن شوخ
یک بوسه مرا داد به صد عذر و صد انکار
و امسال بر آنم که اگر پای نهم پیش
بر دست من از شوق زند بوسه دو صدبار
پارم همه می‌دید به‌کف شیشه و ساغر
وامسال مرا بیند با سبحه و دستار
پار ار ز پی ورد بهم بر زدمی لب
می‌گفت پی بوسه مکوب این همه منقار
وامسال فرو چینم اگر لب پی بوسه
پیش آید تا بشنود آواز ستغفار
زهد منش از راه برون برده و غافل
کز رندی پنهان بود این زهد پدیدار
حاشا که من از زهد کنم توبه ازیراک
امروز نکو یافتمش قیمت و مقدار
حال من و آن ترک به یک جای نشسته
او روی به من‌کرده و من روی به دیوار
او سر ز در شرم فروداشته در پیش
چون‌کودک نادان بر استاد هشیوار
من چشم فراکرده و مژگان زده برهم
چون صوفی صافی به‌گه خواندن اذکار
بوزینه صفت‌ گاه نشستم به دو زانو
پیچیده به خود خرقه و سر کرده نگونسار
او حالت من دیده و چشمانش ز حیرت
چون دیدهٔ مکحول فرومانده ز دیدار
حقاکه من این حیله نیاموحتم از خویش
زین حیله مرا واعظکی‌کرد خبردار
یک روز به هنگام زدم گام به مسجد
کان بود طریقم به سوی خانهٔ خمار
صف صف گرهی دیدم جاجا شده ساکن
پنهان همه مدهوش و عیانی همه هشیار
بر رفته یکی واعظ محتال به منبر
زانگونه‌که بر طارم رز روبه مکار
گاهی به زبانش سخن از دوزخ و سجین
گاهی به دهانش سخن از جنت وانهار
از فرط شبق ساز بم و زیر نهاده
چون‌گربه‌که موموکند از شهوت بسیار
وان جمله دهان در عوض‌گوش‌گشاده
کز راه دهانشان ره دل‌گیردگفتار
طاووس خرامان همه‌ حیران شده در وی
وان طرهٔ چون مار فروهشته به رخسار
زان گونه که پیرامن گل خار بگیرد
بگرفته بتان چون گل پیرامن آن خار
وندر شکن طرهٔ ایشان دل واعظ
جا کرده چو شیطان لعین در دهن مار
با او همه را انس عیان جای تنفر
او صرصر و این طرفه که ره جسته به گلزار
من راستی آن سیرت و هنجار چو دیدم
گفتم که ازین پس من و این سیرت و هنجار
هنجار من اینست و سپس مصلحتم نیست
کان راز نهان را به رفیقان کنم اظهار
من سیرت و هنجار نهان دارم از خلق
تا هیچ ‌کسم می‌نشود واقف اسرار
کان راز که ثابت بود اندر دل ظاهر
چون‌گشت هماندم به جهان‌گردد سیار
گردند چو خلقم همی آگاه ز تزویر
فاسد شود کار و تبه‌ گردد کردار
از من برمد هرجا آهوی خرامیست
وانچیزکه آسان شمرم‌ گردد دشوار
ناچار ازین پس من و تزویر کزین راه
با خویش توان رام نمودن بت عیار
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۳۰
عاشق به گدائی نه شهی میخواهد
نه لاغری و نه فربهی میخواهد
عاشق بمثل اگر چه روح القدس است
خود را از ننگ خود تهی میخواهد،
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۲
منفعل خلق را ناز صنم داشتن
زنگی و با آن جمال آینه هم داشتن
خاک خوری خوشتر است زین همه تن‌پروری
تا به‌ کی انبان صفت حلق و شکم داشتن
می‌شکند صد کلاه بر فلک اعتبار
سوی ادبگاه خاک یک مژه خم داشتن
چوب به‌کرباس پیچ‌، طاسی و چرمی و هیچ
نیست جز این دستگاه طبل و علم داشتن
کارگه حیرتی ورنه که داردگمان
دل به بر و حسرت دیر و حرم داشتن
گر طلب عافیت دامن جهدت ‌کشد
آبله واری خوش است پاس قدم داشتن
محرمی وضع دهر بی عرق شرم نیست
آینه صیقل زده‌ست جبهه ز نم داشتن
مهر ازل شامل است با همه ذرات ‌کَو‌ن
ننگ کرم‌ گستریست علم ‌کرم داشتن
بر رخ ما بافتند پردهٔ تصویر صبح
دم زدن را نخواست شرم عدم داشتن
آه سر و برگ ما سوخت غم عافیت
مهلت عیشی نداد ماتم هم داشتن
ای هوس اندوز امن جمع ز آفت شناس
خصم سر ناخن است شکل درم داشتن
بیدل از امید خلد قطع توّهم خوش است
جز دل آسوده نیست باغ ارم داشتن
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۸
چون محاسن صلاح بر این جمله در ضمیر متمکن شد خواستم که بعبادت متحلی گردم تا شعار و دثار من متناسب باشد و ظاهر و باطن بعلم و عمل آراسته گردد , چون تعبد و تعفف در دفع شر جوشن حصین است و در جذب خیر کمند دراز , و اگر حسکی در راه افتد یا بالائی تند پیش آید بدانها تمسک توان نمود -و یکی از ثمرات تقوی آنست که از حسرت فنا و زوال دنیا فارغ توان زیست؛و هر گاه که متقی در کارهای این جهان فانی و نعیم گذرنده تاملی کند هر آینه مقابح آن را به نظر بصیرت ببیند و همت بر کم آزاری و پیراستن راه عقبی مقصور شود , و بقضا رضا دهد تا غم کم خورد و دنیا را طلاق دهد تا از تبعات آن برهد ,و از سر شهوت برخیزد تا پاکیزگی ذات حاصل آید , و بترک حسد بگوید تا در دلها محبوب گردد , وسخاوت را با خود آشنا گرداند تا از حسرت مفارقت متاع غرور مسلم باشد , [و]کارها بر قضیت عقل پردازد تا از پشیمانی فارغ آید , و بر یاد آخرت الف گیرد تا قانع و متواضع گردد ,و عواقب عزیمت را پیش چشم دارد تا پای در سنگ نیاید، و مردمان را نترساند تا ایمن زید-هرچند در ثمرات عفت تامل بیش کردم رغبت من در اکتساب آن بیشتر گشت، اما می‌ترسیدم که از پیش شهوات برخاستن ولذات نقد را پشت پای زدن کار بس دشوار است، و شرع کردن دران خطر بزرگ. چه اگر حجابی در راه افتد مصالح همچون آن سگ که بر لب جوی استخوانی یافت، چندانکه دردهان گرفت عکس آن در آب بدید، پنداشت که دیگری است، بشره دهان باز کرد تا آن را نیز از آب گیرد، آنچه در دهان بود باد داد.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۰ - ابوالعلاء معری
و آب شهر از باران و چاه باشد در آن مردی بود که ابوالعلاء معری می‌گفتند نابینا بود و رییس شهر او بود. نعمتی بسیار داشت و بندگان و کارگران فراوان و خود همه شهر او را چون بندگان بودند و خود طریق زهد پیش گرفته بود گلیمی پوشیده و در خانه نشسته بود. نیم من نان جوین را تبه کرده که جز آن هیچ نخورد و من این معنی شنیدم که در سرای باز نهاده استو نواب و ملازمان او کار شهر می‌سازند مگر به کلیات که رجوعی به او کنند و وی نعمت خویش از هیچ کس دریغ ندارد و خود صائم اللیل باشد و به هیچ شغل دنیا مشغول نشود، و این مرد در شعر وادب به درجه ای است که افاضل شام و مغرب و عراق مقرند که در این عصر کسی به پایهٔ او نبوده است و نیست، و کتابی ساخته است آن را الفصول و الغایات نام نهاده و سخن‌ها آورده است مرموز و مثل‌ها به الفاظ فصیح و عجیب که مردم بر آن واقف نمی شوند مگر بر بعضی اندک و آن کسی نیز که بر وی خواند، چنان او را تهمت کردند که تو این کتاب را به معارضهٔ قرآن کرده‌ای. و پیوسته زیادت از دویست کس از اطراف آمده باشند و پیش او ادب و شعر خوانند و شنیدم که او را زیادت ازصد هزار بیت شعر باشد، کسی از وی پرسید که ایزد تبارک و تعالی این همه مال ومنال تو را داده است چه سبب است که مردم را می‌دهی و خویشتن نمی خوری. جواب داد که مرا بیش از این نیست که می‌خورم و چون من آن جا رسیدم این مرد هنوز در حیات بود.
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
دردمندیم و دوا درد دل است
درد دل درمان دوای مشکل است
خانهٔ دل خلوت خالی اوست
خوش دلارامی که ما را در دلست
عاقل ار پندی به عاشق می دهد
وعظ او نزدیک ما بی حاصل است
حق پرست و ترک باطل را بگو
هرچه غیر حق بود او باطل است
حال ما از زاهد رعنا مپرس
زآنکه او از بحر ما در ساحل است
آفتابی می نماید مه به ما
گرچه در ظاهر حجابی حایل است
نعمت الله از منازل درگذشت
هشت منزل نزد او یک منزل است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۶۷
عرفی دل ما بسی پریشان نظر است
هر دم هوسش به غمزه ای راهبر است
زنهار به رنگ و بوی دنیا مگرو
کاین باغچه را شکوفه ای بی ثمر است
هجویری : باب لُبس المرقعات
باب لُبس المرقعات
بدان که لبس مرقعه شعار متصوّفه است، و لبس مرقعات سنت است؛ از آن‌جا که رسول علیه السّلام فرمود: «علیکُم بلباسِ الصِّوفِ تَجِدونَ حَلاوَةَ الإیمانِ فی قُلوبِکم.» و نیز یکی از صحابه گوید، رضی اللّه عنه: «کان النّبیُّ صلّی اللّه علیه و سلم یلبسُ الصّوفَ و یرکَبُ الْحِمارَ.» و نیز رسول صلی اللّه علیه و سلم مر عایشه را گفت، رضی اللّه عنها: «لاتَضَیِّعِی الثَّوْبَ حتّی تُرَقِّعیه.» گفت: «بر شما بادا به جامهٔ پشمین تا حلاوت ایمان بیابید.» و روایت کردند که: «وی علیه السّلام جامهٔ پشمین پوشید و بر خر نشست.» و نیز گفت عایشه را رضی اللّه عنها که: «جامه را ضایع مکن تا رقعه یعنی پیوندها بر آن نگذاری.»
و از عمر خطاب رضی اللّه عنه می‌آید که وی مرقعه‌ای داشت، سی پیوند بر آن گذاشته.
و هم از عمر خطاب می‌آید رضی اللّه عنه که گفت: «بهترین جامه‌ها آن بود که مئونت آن کمتر بود.»
و از امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه می‌آید که پیراهنی داشت که آستین آن با انگشت او برابر بود، و اگر وقتی پیراهنی درازتر بودی سر آستین آن فرو دریدی.
و نیز رسول را صلی اللّه علیه فرمان آمد به تقصیر جامه؛ کما قال اللّه، تعالی: «وَثِیابَکَ فَطَهِّرْ (۴/المدثر)، ای فقصّرْ.»
حسن بصری گوید، رحمة اللّه علیه: «هفتاد یار بدری را بدیدم. همه را جامه پشمین بود.»
و صدیق اکبر رضی اللّه عنه اندر حال تجرید جامهٔ صوف پوشید.
و حسن بصری رحمه اللّه گوید که: «سلمان را بدیدم گلیمی با رقعه‌های بسیار پوشیده.»
و از عمربن خطاب و علی بن ابی طالب رضوان اللّه علیهما و از هَرِم بن حیان رضی اللّه عنه روایت آرند که ایشان مر اویس قرنی را بدیدند با جامه‌های پشمین با رقعه‌ها بر آن گذاشته.
و حسن بصری و مالک بن دینار و سفیان ثوری رحمهم اللّه جمله صاحب مرقعهٔ صوف بودند.
و از امام اعظم ابوحنیفه رضی اللّه عنه روایت آرند و این اندر کتاب تاریخ المشایخ که محمد بن علی ترمذی کرده است مکتوب است که وی در اول صوف پوشیدی و قصد عزلت کردی تا پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که: «تو را اندر میان خلق می‌باید بود؛ از آن‌چه سبب احیای سنت من تویی.» آنگاه دست از عزلت بداشت و هرگز جامه‌ای نپوشیدی که آن را قیمتی بودی و داود طایی را رحمةاللّه علیه لبس صوف فرمود و او یکی از محققان متصوّفه بود.
و ابراهیم ادهم به نزدیک ابوحنیفه آمد رحمهما اللّه با مرقعه‌ای از صوف. اصحاب، وی را به چشم تصغیر نگریستند. بوحنیفه گفت: «سیدنا، ابراهیم ادهم.» اصحاب گفتند: «بر زبان امام مسلمانان هزل نرود. وی این سیادت به چه یافت؟» گفت: «به خدمت بردوام؛ که وی به خدمت خداوند مشغول شد و ما به خدمت تنهای خود، تا وی سید ما گشت.»
و اگر اکنون بعضی از اهل زمانه را مراد اندر لبس مرقعات و خرق، جاه و جمال خلق است و یا به دل موافق ظاهر نیستند روا باشد؛ که اندر لشکر مبارز یکی باشد و در جملهٔ طوایف محقق اندک باشد؛ اما جمله را نسبت بدیشان کنند، هرگاه که به یک چیزشان با ایشان مماثلت بود از احکام؛ لقوله، علیه السّلام: «مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُم.» هرکه به قومی تولا کند به کرداری کند و به اعتقادی؛ اما گروهی را چشم بر رسم و ظاهر معاملت ایشان افتاد و گروهی را بر سرو بر صفای باطن ایشان افتاد.
در جمله هرکه قصد صحبت متصوّفه کند از چهار معنی بیرون نباشد:
گروهی را صفای باطن و جلای خاطر و لطافت طبع و اعتدال مزاج و صحت سریرت به اسرار ایشان دیدار دهد تا قربت محققان و رفعت کبرای ایشان ببینند و ارادت آن درجه دامنگیر ایشان گردد، تعلق بدیشان کنند بر بصیرت و ابتدای حالش بر کشف احوال و تجرید از هوی و اعراض از نفس باشد.
و گروهی دیگر را صلاح و عفت دل و سکون و سلامت صدر به اظهار ایشان دیدار دهد تا برزش شریعت و حفظ آداب اسلام و حسن معاملت ایشان بینند و قصد صحبت ایشان کنند و برزیدن صلاح بر دست گیرند و ابتدای حال ایشان بر مجاهدت و حسن معاملت بود.
و گروهی دیگر را مروت انسانیت و ظرف مجالست و حسن سیرت به افعال ایشان راه نماید تا زندگانی ظاهر ایشان ببینند آراسته به ظرف و مروت، با مهتران به حرمت و با کهتران فتوت، با اقران خود حسن معاشرت، آسوده از طلب زیادت و آرمیده با قناعت، قصد صحبت ایشان کنند و طریق جهد و تعب طلب دنیا بر خود آسان کنند و خود را به فراغت از جملهٔ مَلَکان کنند.
و گروهی دیگر را کسل طبع و رعونت نفس، و طلب ریاست بی آلت و مراد تصدر بی فضل و جستن تخصیص بی علم، راه نماید به افعال ایشان و پندارد که جز این کار ظاهر هیچ کاری دیگر نیست قصد صحبت ایشان کندو ایشان به خُلق و کرم وی را مداهنت همی‌کنند و به حکم مسامحت با وی زندگانی می‌گذارند؛ از آن‌چه اندر دلهای ایشان از حدیث حق هیچ نباشد و بر تنهای ایشان از مجاهدت طلب طریقت هیچ نه و خواهند تا خلق مر ایشان را حرمت دارند چنان‌که محققان را، و از ایشان بشکوهند چنان‌که از خواص خداوند عزو جل و به صحبت و تعلق بدیشان آن خواهند که آفات خود را در صلاح ایشان پنهان کنند و جامهٔ ایشان اندر پوشند و آن جامه‌های بی معاملت بر کذب ایشان می‌خروشند؛ که آن ثوب زور باشد و لباس غرور و حسرت روز حشر و نشور، قوله، تعالی: «مثلُ الّذینَ حُمِّلُوا التّوریةَ ثمّ لم یحملوها کمثل الحمار یَحْمِلُ أسفاراً بئسَ مثلُ الْقَومِ الَّذینَ کذَّبُوا بآیاتِ اللّه (۵/الجمعه).» و اندر این زمانه این گروه بیشترند.
پس بر تو بادا که هرچه از آن تو نگردد قصد آن نکنی؛ که اگر هزار سال تو به قبول طریقت بگویی چنان نباشد که یک لحظه طریقت تو را قبول کند؛ که این کار به خرقه نیست، به حُرقه است. چون کسی با طریقت آشنا بود وراقبا چون عبا بود و چون پیر بزرگ را گفتند: «لِمَ لاتَلْبِسُ المُرَقَّعَةَ؟» قال: «مِنَ النِّفاقِ أنْ تَلْبِسَ لباسَ الفِتْیانِ ولاتدْخُلَ فی حَمْلِ أثْقالِ الفُتُوَّةِ.» : «چرا مرقعه نپوشی؟» گفت: «از نفاق بود که لباس جوانمردان بپوشی و اندر تحت ثقل معاملت جوانمردان درنیایی، باترک حمل حِمْل جوانمردی منافقی باشد.»
پس اگر این لباس از برای آن است که خداوند تو را بشناسد که تو خاص اویی، اوبی لباس بشناسد و اگر از بهر آن است که به خلق نمایی که من از آن اویم، اگر هستی ریا و اگر نیستی نفاق. و این راهی صعب پرخطر است و اهل حق اجل آن‌اند که به جامه معروف گردند. «الصّفاءُ مِنَ اللّه إنعامٌ وَإکرامٌ و الصُّوفُ لِباسٌ الأنْعامِ.» صفا از خداوند تعالی به بنده نعمتی و کرامتی عیان بود و صوف لباس ستوران بود.
پس حلیت حیلت بود. گروهی حیلت قربت می‌کنند و آن‌چه بر ایشان است به جای می‌آرند. ظاهر می‌آرایند، امید آن راتا از ایشان گردند و مشایخ این قصه مر مریدان را حیلت و زینت به مرقعات بفرمودند و خود نیز بکردند تا اندر میان خلق علامت شوندو جملهٔ خلق پاسبان ایشان گردند. اگر یک قدم بر خلاف نهند همه زبان ملامت در ایشان دراز کنند و اگر خواهند که اندر آن جامه معصیت کنند از شرم خلق نتوانند کرد.
در جمله مرقعه زینت اولیای خدای عزّ و جلّ است. عوام بدان عزیز گردند و خواص اندر آن ذلیل شوند. عزّ عامه آن بود که چون بپوشند خلقانش بدان حرمت دارند و ذل خاص آن بود که چون آن بپوشند خلق اندر ایشان به چشم عوام نگرند و مر ایشان را بدان ملامت کنند. «لباسُ النِّعَم للعوامّ وجوشنُ البلاء للخواصّ.» عوام را مرقعه لباس نعما بود، و خواص را جوشن بلا بود؛ از آن‌چه بیشتری از عوام اندر آن مضطر باشند، چنان‌که دست به کار دیگر نرسد و مر طلب جاه را آلتی دیگر ندارند، بدان طلب ریاست کنند و مر آن را سبب جمع نعمت سازند؛ و باز خواص به ترک ریاست بگویند و ذل را بر عزّ اختیار کنند تا این قوم را این، بلا بود و آن قوم را آن، نعما.
«المُرَقَّعةُ قَمیصُ الْوَفاءِ لِإهْلِ الصَّفاءِ و سِرْبالُ السُّرُور لِأهلِ الغُرورِ.» مرقعه پیراهن وفاست مر اهل صفا را و لباس سرور است مر اهل غرور را؛ تا اهل صفا به پوشیدن آن از کونین مجرد شوند و از مألوفات منقطع گردند، و اهل غرور بدان از حق محجوب شوندو از صلاح بازمانند. در جمله مر همه را سِمَت صلاح و سبب فلاح است و مراد جمله از آن محصول. یکی را صفا بودو یکی را عطا، و یکی را غطا و یکی را وطا. امید دارم به حسن صحبت و محبت یک‌دیگر همه رستگار باشند؛ از آن‌چه رسول صلی اللّه علیه و سلم گفت: «مَنْ أَحبَّ قَوْماً فَهُو مَعَهم. دوستان هر گروهی به قیامت با ایشان باشند و اندر زمرهٔ ایشان باشند.»
اما باید که باطنت طلب تحقیق کند و از رسوم معرض باشد؛ که هرکه به ظاهر بسنده کار باشد هرگز به تحقیق نرسد و بدان که وجود آدمیت حجاب ربوبیت بود، و حجاب جز به دور ایام و پرورش اندر مقامات فانی نگردد و صفا نام آن فناست، و فانی صفت را لباس اختیار کردن محال باشد و با تکلف خود را زینتی ساختن ناممکن. پس چون فنای صفت پدید آمد و آفت طبیعت از میانه برخاست و به‌جز آن که او را صوفی خوانند نامی دیگر خوانند به نزدیک وی متساوی بود.

هجویری : باب لُبس المرقعات
فصل
اما شرط مرقعات آن است که از برای خفت و فراغت سازد، و چون اصلی بود هرکجا پاره شود رقعه‌ای بر آن گذارد و مشایخ را رحمهم اللّه و رضی عنهم اندر این دو قول است:
گروهی گویند که: دوختن رقعه را ترتیب نگاه داشتن شرط نیست. باید که از آن‌جا که سوزن سر برآرد بر کشد و اندر آن تکلف نکند.
و گروهی دیگر گویند که: دوختن رقعه را ترتیب و راستی شرط است و نگاه داشتن تضریب و تکلف کردن اندر راستی آن؛ که این معاملت فقر است و صحت معاملت دلیل صحت اصل باشد.
و من که علی بن عثمان الجلابی‌‌ام وفقنی اللّه از شیخ المشایخ، ابوالقاسم کُرکانی رضی اللّه عنه در طوس پرسیدم که: «درویش را کمترین چه چیز باید تا اسم فقر را سزاوار گردد؟» گفت: «سه چیز باید که کم از آن نشاید: یکی باید که پاره‌ای راست برداند دوخت، و دیگر سخنی راست بداند شنید، و سدیگر پایی راست بر زمین داند زد.»
گروهی از درویشان که با من حاضر بودند که این بگفت، چون به دویره باز آمدیم، هر کسی را سری پدیدار آمد و گفتندکه: «فقر خود همین است.» و بیشتر از ایشان در خوب دوختن پاره و بر زمین زدن پای می‌شتافتند و هر کسی را پندار آن بود که: «ما سخنان طریقت بدانیم شنید.» و به حکم آن که روی دل من بدان سید بود، نخواستیم که آن سخن وی بر زمین افتد. گفتم: «بیایید تا هر کسی اندر این سخن چیزی بگوییم.» هر یک صورت خود بگفتند. چون نوبت به من رسید، گفتم: «پارهٔ راست آن بود که به فقر دوزند نه به زینت؛ چون رقعه اگر به فقر دوزی اگر ناراست دوزی راست بود. و سخن راست شنیدن آن بود که به حال شنود نه به مُنیت و به جد اندر آن تصرف کند نه به هزل و به زندگانی مر آنرا فهم کند نه به عقل و پای راست آن باشد که به وجد بر زمین نهد نه به لهو و به رسم.» بعین این سخن را بدان سید نقل کردند. گفت: «أصابَ عَلیٌّ، جَبَرُهَ اللّه».
پس مراد پوشیدن مرقعه مر این طایفه را تخفیف مئونت دنیا باشد و صدق فقر به خداوند، تعالی.
و اندر آثار صحیح وارد است که عیسی بن مریم علیه السّلام مرقعه‌ای داشت که وی را به آسمان بردند و یکی از مشایخ گفت: وی را به خواب دیدم با آن مرقعهٔ صوف و از هر رقعه‌ای نوری می‌درفشید. گفتم: «ایها المسیح، این انوار چیست بر این جامهٔ تو؟» گفت: «انوار اضطرار من است؛ که هر پاره‌ای از این به ضرورتی بردوخته‌ام. خدای عزّ و جلّ مر هر رنجی را که به ذل من رسانیده است مر آن را نوری گردانیده است.»
و نیز پیری را دیدم از اهل ملامت به ماوراء النهر که هر چیزی که آدمی را در آن نصیبی بودی نخوردی و نپوشیدی. چیزهایی خوردی که مردمان بینداختندی، چون ترهٔ پوسیده و کدوی تلخ و گزر تباه شده و مِثْلِهُم و پوشش از خرقه‌هایی ساختی که از راه برچیدی و نمازی کردی و از آن مرقعه ساختی.
و شنیدم که به مرو الرود پیری بود از متأخران از ارباب معانی، قوی حال و نیکو سیرت از بس رقعه‌های بی تکلف که بر سجاده و کلاه وی بود کژدم اندر آن بچه کردی.
و شیخ من رضی اللّه عنه پنجاه و شش سال یک جامه داشت که پاره‌های بی تکلف بر آن می‌گذاشتی.
و اندر حکایات عراقیان یافتم که دو درویش بودند: یکی صاحب مشاهدت و دیگر صاحب مجاهدت. آن یکی در عمر خود نپوشیدی مگر آن پاره‌ها که اندر سماع درویشان خرقه شدی و این که صاحب مجاهدت بود نپوشیدی مگر آن پاره‌ها که در حال استغفار که جرمی کرده شده بودی، خرقه شدی؛ تا زیّ ظاهرشان موافق باطن بودی و این پاس داشتن حال باشد.
و شیخ محمد بن خفیف رضی اللّه عنه بیست سال پلاسی داشت پوشیده و هر سال چهار چهل بداشتی و اندر هر چهل روز تصنیفی بکردی از غوامض علوم حقایق. اندر وقت وی پیری بود از محققان علمای طریقت به پَرَک پارس نشستی وی را محمد زکریا گفتندی. هرگز مرقعه نپوشیدی. از شیخ محمد پرسیدند که: «شرط مرقعه چیست و داشتن آن مر که را مسلم است؟» گفت: «شرط مرقعه آن است که محمد زکریا در میان پیراهن سفید به جای می‌آرد، و داشتن آن او را مسلم است.»

هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهم من الصَّحابَةِ و التّابعینَ و مُتابِعیهم، رضی اللّه عنهم أجمعین
۱- ابوبکر عبداللّه بن عثمان، الصدیق، رضی اللّه عنه
منهم: شیخ الاسلام، و بعد از انبیاء بهترین انام، که خلیفهٔ پیغمبر بود و امام و سید اهل تجرید، و پیشوای ارباب تفرید و از آفات نفسانی بعید، ابوبکر عبداللّه ابن عثمان، الصدیق، رضی اللّه عنه.
که وی را کرامات مشهور است و آیات و دلایل ظاهر اندر معاملات و حقایق. و اندر «باب تصوّف» طرفی از روزگار وی گفته شده است. و مشایخ وی را مقدم ارباب مشاهت داشته‌اند مر قلت حکایت و ورایتش را، و عمر را رضی اللّه عنه مقدم ارباب مجاهدت مر صلابت و معاملتش را.
و اندر اخبار صحاح مسطور است و اندر میان اهل علم مشهور که چون وی به شب نماز کردی نرم خواندی و چون عمر نماز کردی بلند خواندی. رسول علیه السّلام از ابوبکر بپرسید که: «چرا نرم خوانی؟» گفت: «أُسمِعُ مَنْ أَناجی؛ زانچه می‌دانم که از من غایب نیست و به نزدیک سمع وی نرم و بلند خواندن یکسان است.» و از عمر پرسید. گفت: «أوقِظُ الْوَسْنانَ وَأَطْرُدُ الشّیطانَ.»
این نشان از مجاهدت داد و آن از مشاهدت و مقام مجاهدت اندر جنب مقام مشاهدت چون قطره‌ای بود اندر بحری و از آن بود که پیغمبر گفت، علیه السّلام: «هل أنتَ الّا حَسَنَةٌ مِنْ حَسَناتِ أبی بکرٍ؟» پس چون وی حسنه‌ای بود از حسنات ابی بکر که عزّ اسلام بدو بود نظر کن تا عالمیان چگونه باشند.
از وی می‌آید که گفت: «دارُنا فانیةٌ و احوالُنا عاریةٌ و أنفاسُنا مَعْدُودَةٌ و کَسَلُنا موجودَةٌ.»
سرای ما گذرنده است و احوال ما اندر او عاریت و نَفَسهای ما بشمار و کاهلی ما ظاهر. پس عمارت سرای فانی از جهل باشد، و اعتماد بر حال عاریتی از بَلَه، و دل بر انفاس معدود نهادن از غفلت و کاهلی را دین خواندن از غبن؛ که آن‌چه عاریت بود باز خواهند و آن‌چه گذرنده بود نماند و آن‌چه اندر عدد آید برسد و کاهلی را خود دارو نیست. نشانی داد ما را رضی اللّه عنه که دنیا و دنیایی را چندین خطر نیست که خاطر را بدان مشغول باید گردانید؛ که هرگاه که به فانی مشغول شوی از باقی محجوب گردی. چون نفس و دنیا حجاب طالب آمد از حق، دوستان وی از هر دو اعراض کردند، و چون دانستند که عاریت است، عاریت از آنِ دگر کس بود، دست تصرف از ملک کسان کوتاه کردند.
و هم ازوی می‌آید که گفت اند رمناجاتش، رضی اللّه عنه: «اللّهمَّ أبْسُطْ لِیَ الدُّنیا و زهِّدْنی فیها.»
نخست گفت: «دنیا بر من فراخ گردان»، آنگاه «مرا از آفت آن نگاه دار.» و اندر تحت این رمزی است؛ یعنی نخست دنیا بده تا شکر آن بکنم، آنگاه توفیق آن ده تا از برای تو دست از آن بدارم و روی از آن بگردانم تا هم درجهٔ شکر و انفاق یافته باشم و هم مقام صبر و تا اندر فقر مضطر نباشم، که فقر مرا به اختیار باشد و این رد است بر آن پیر معاملت که گفت: «آن که فقرش به اضطرار بود تمام‌تر از آن بود که به اختیار؛ که اگر به اضطرار بود او صنعت فقر بود و اگر به اختیار بود فقر صنعت او بود، و چون کسب وی از جلب فقر منقطع بود بهتر از آن بود که بتکلف خود را درجتی سازد.»
گوییم صنعت فقر ظاهرتر آنگاه بود که اندر حال غنا ارادت آن بر دلش مستولی شود و چندان فعل کند که او را از محبوب آدم و ذریت او باز ستاند و آن دنیاست؛ نه آن که در حال فقر خواست غنا بر دلش مستولی شود و چندان فعل کند که او را از برای درمگانه‌ای به درگاه ظلمه و سلاطین باید شد. صنعت فقر آن نهند که از غنا به فقر افتد نه آن که اندر فقر طلب ریاست کند و صدیق اکبر رضی اللّه عنه مقدم همه خلایق است از پس انبیا و روا نباشد که کس قدم پیش وی نهد مقدم گردانید فقر به اختیار را بر فقر به اضطرار. و جملهٔ مشایخ متصوّفه بدین‌اند الا آن یک پیر که یاد کردیم حجت و مقالتش را و رد بر وی بیاوردیم. آنگاه مؤکد گردانید این را صدیق اکبر و دلیل واضح کرد.
و زُهری از وی روایت کرد که چون وی را به خلافت بیعت کردند، وی رضی اللّه عنه بر منبر شد و خطبه کرد و اندر میان خطبه گفت: «وَاللّهِ ماکنتُ حریصاً علی الإمارة یوماً و لالیلةً قطُّ، و لاکنتُ فیها راغباً و لا سألْتُها اللّهَ قطٌ فی سرٍّ ولاعلانیةٍ. و ما لی فی الإمارةِ مِنْ راحةٍ. به خدای که من بر امارت حریص نیستم و نبودم و هرگز روزی و شبی ارادت آن بر دلم گذر نکرد و مرا بدان رغبت نبود و از خدای تعالی در نخواستم به سر و علانیه و مرا اندر آن راحت نیست.»
و چون بنده از خدای عزّ و جلّ به کمال صدق برساند و به محل تمکین مکرم گرداند، منتظر وارد حق باشد تا بر چه صفت وی بر آن می‌گذرد، اگر فرمان آید فقیر باشد و اگر فرمان باشد امیر باشد اندر این تصرف و اختیار نکند؛ چنان‌که صدیق رضی اللّه عنه اندر ابتدا کرد و اندر آن نیز به‌جز تسلیم نَبَرْزد؛ چنان‌که وی اندر انتها. پس اقتدای این طایفه به تجرید و تمکین و حرص بر فقر و تمنی به ترک ریاست بدوست؛ از بعد آن که امام دین همه مسلمانی وی است عام و امام اهل این طریقت وی است خاص، رضی اللّه عنه.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۱- بشر بن الحارث الحافی، رضی اللّه عنه
و منهم: سریر معرفت، و تاج اهل معاملت، بشر بن الحارث الحافی، رضی اللّه عنه
اندر مجاهدت شأنی کبیر داشت و اندر معاملت حظی تمام. صحبت فضیل ابن عیاض دریافته بود و مرید خال خود بود، علی بن خَشْرَم. به علم اصول و فروع عالم بود.
و ابتدای وی آن بود که روزی مست می‌آمد. اندر میان راه کاغذ پاره‌ای یافت. مر آن را به تعظیم برگرفت، بر آن نبشته دید که: «بسم اللّه الرّحمن الرحیم.» آن را معطر کرد و به جایی پاک بنهاد. آن شب مر خداوند تعالی را به خواب دید که وی را گفت: «طیَّبْتَ اسْمی فبعزّتی لأُطَیّبَنَّ اسمَکَ فی الدّنیا و الآخرة. نام مرا خوشبوی گردانیدی، به عزت من که نام تو را خوشبوی گردانم در دنیا و آخرت، تا کس نام تو نشنود الا که راحتی به جان وی آید.»
آنگاه توبه کرد و طریق زهد بر دست گرفت و از شدت غلبه اندر مشاهدت حق تعالی هیچ چیز اندر پای نکرد از وی علت آن بپرسیدند. گفت: «زمین بساط وی است، و من روا ندارم که بساط وی سپرم و میان پای من و زمین واسطه‌ای باشد.»
و این از غرایب معاملات وی است. اندر جمع همت وی به حق، پای افزار حجاب وی آمد.
و از وی می‌آید که گفت: «من أراد أن یکون عزیزاً فی الدّنیا شریفاً فی الآخرة، فلْیَجْتَنِبْ ثلاثاً: لایسألْ أحداً حاجةً ولایذکُرْأحداً بسوءٍ ولایحبْ أحداً إلی طعامه.» هرکه خواهد که اندر دنیا عزیز باشد و اندر آخرت شریف، گو از سه چیز بپرهیز: از مخلوقان حاجت مخواه، و کس را بد مگوی و به مهمانی کس مرو.
اما هر که به خداوند تعالی راه داند از خلق حاجت نخواهد؛ که حاجت به خلق دلیل بی معرفتی بود؛ که اگر به قاضی الحاجات عالمستی از چون خویشتنی حاجت نخواهدی. «استغاثةُ المخلوقِ کأستغاثةِ المَسْجونِ إلی المَسْجونِ.»
و اما هر که کسی را بد گوید آن تصرف است که اندر حکم خدای تعالی می‌کند؛ از آن‌چه آن کس و فعل وی آفریدهٔ خدای است، عزّ و جل. آفریدهٔ وی را بر که رد می‌کنی و آن که فعل را عیب کند فاعل را کرده باشد؟ به‌جز آن که وی فرموده است که: «کفار را بر موافقت من ذم کنید.»
اما آن‌چه گفت از نان خلق بپرهیزید؛ که رازق خدای است جل جلاله اگر مخلوقی را سبب روزی تو گرداند او را مبین و بدان که روزی توست که خدای تعالی به تو رسانید، نه از آن وی، و اگر او پندارد که از آن وی است و بدان بر تو منت نهد وی را اجابت مکن؛ که اندر روزی کس را بر کس منت نیست البته؛ از آن که به نزدیک اهل سنت و جماعت روزی غذاست و به نزدیک معتزله ملک و خلق را به اغذیه خدای پرورد نه مخلوق، و مَجاز این قول را وجهی دیگر است. واللّه اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۴- ابوسلیمان داود بن نُصَیر الطّائی، رضی اللّه عنه
و منهم: امام معرض از حلق و از طلب ریاست و بریده از خلق به عزلت و قناعت، ابوسلیمان داود بن نُصیر الطّائی، رضی اللّه عنه
از کُبَرای مشایخ و سادات اهل تصوّف بود و اندر زمانهٔ خود بی نظیر. شاگرد امام اعظم، ابوحنیفه، بود، رضی اللّه عنهما و از اقران فضیل و ابراهیم ادهم و غیر ایشان بود و اندر این طریقت مرید حبیب راعی، رضی اللّه عنهم. اندر جملهٔ علوم حظی تمام داشت وبه درجهٔ اعلی بود و اندر فقه فقیه الفقها بود. عزلت اختیار کرد و از طریق ریاست و دنیا اعراض کرد و طریق زهد و تقوی بر دست گرفت و وی را مناقب بسیار است و فضایل مذکور؛ که به معاملات عالم بود و اندر حقایق کامل.
از وی می‌آید که گفت: «إنْ اَرَدْتَ السّلامةَ سَلَّمْ عَلَی الدُّنیا، وَإنْ أردتَ الکَرامَةَ کبِّر عَلی الآخرةِ.» ای پسر، اگر سلامت خواهی دنیا را وداع غیبت کن و اگر کرامت خواهی بر آخرت چهار تکبیر کن؛ یعنی این هر دو محل حجاب‌اند و همه فراغت‌ها اندر این دو چیز بسته است. هرکه خواهد که به تن فارغ شود، گو از دنیا اعراض کن و هر که خواهد که به دل فارغ شود، گو ارادت عقبی از دل بپرداز.
و اندر حکایات مشهور است که پیوسته وی اختلاف با محمد بن الحسن داشتی و ابویوسف را به نزدیک خود نگذاشتی. از وی بپرسیدند که: «این هر دو اندر علم بزرگ‌اند، چرا یکی را عزیز داری و یکی را پیش خود نگذاری؟» گفت:«از آن‌چه محمدبن الحسن از سر دنیا و نعمت بسیار به علم آمده است و علم سبب عزّ دین و ذل دنیای وی است، و ابویوسف از سر ذل و درویشی به علم آمده است و علم را سبب جاه و جمال و عزّ خود گردانیده. پس محمد نه چون وی باشد.»
و از معروف کرخی رحمةاللّه علیه روایت کنند که: «هیچ کس ندیدم که دنیا را اندر چشم وی خطر کمتر از آن بود که داود طایی را، که همه دنیا را و اهل او به نزدیک وی به پر پشه‌ای مقدار نبود و اندر فقرا به چشم کمال نگریستی، اگر چه پر آفت بودندی.»
و وی را مناقب بسیار است و ستوده. واللّه اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۷- ابوسلیمان عبدالرّحمان بن عطیّة الدّارانی، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ وقت خود ومر طریق حق را مجرد، ابوسلیمان عبدالرّحمان ابن عَطیّة الدارانی، رضی اللّه عنه
عزیز قوم بود و ریحان دل‌ها بود. و وی به ریاضت و مجاهدت صعب مخصوص است و عالم بود به علم وقت و معرفت آفات نفس و به صبر به کمینهای آن. و وی را کلام لطیف است اندر معاملات و حفظ قلوب و رعایت جوارح.
و از وی می‌آید که گفت: «إذا غَلَبَ الرَّجاءُ عَلَی الخَوْفِ فَسَدَ الوَقْتُ.» چون رجا بر خوف غالب شود وقت شوریده گردد؛ ازیرا که وقت رعایت حال باشد و بنده تا آنگاه راعی حال باشد که خوفی بر دلش مستولی بود. چون آن برخاست وی تارک الرعایه گردد و وقتش فاسد گردد و اگر خوف بر رجا غلبه گیرد توحیدش باطل شود؛ از آن که غلبهٔ خوف از ناامیدی بود و نومیدی از حق شرک بود. پس حفظ توحید اندر صحت رجای بنده باشد و حفظ وقت اندر صحت خوف وی. چون هر دو برابر باشد توحید و وقت محفوظ باشد و بنده به حفظ توحید مؤمن بود و به حفظ وقت مطیع و تعلق رجا به مشاهدتی صِرف بود که اندر او جمله اعتماد است و تعلق خوف به مجاهدتی صِرف که اندر او جمله اضطرار است و مشاهدت مواریث مجاهدت باشد و این معنی آن بود که همه اومیدها از ناامیدی پدید آید، و هر که به کردار خود از فلاح خود نومید شود آن نومیدی وی را به نجاح و فلاح و کرم حق تعالی و تقدس راه نماید و درِ انبساط بر وی بگشاید و دلش را از آفات طبع بزداید و جملهٔ اسرار ربانی وی را کشف گردد.
احمد بن ابی الحواری رحمة اللّه علیه گوید: اندر خلوت شبی نماز می‌کردم اندر آن میانه مرا راحتی بسیار می‌بود. دیگر روز با ابوسلیمان بگفتم. گفت:«ضعیف مردی، که تو را هنوز خلق اندر پیش است تا اندر خلأ دیگرگونی و اندر ملأ دیگرگون.»
و اندر دو جهان هیچ چیز را آن خطر نیست که بنده را از حق باز تواند داشت و چون عروسی را جلوه کنند بر سر خلق، از برای آن کنند تا همه خلق او را ببینند و از دیدار خلق مر او را زیادت عزّ بود؛ اما نیابد که وی به‌جز آن مقصود خود را بیند؛ که از دیدار او مر غیر را، او را ذل بود. اگر همه خلق عزّ طاعت مطیع بینند وی را زبان ندارد. زیان رؤیت وی مر طاعت وی را می‌دارد که هلاک وی است و هو اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۲- ابوالحسن احمدبن ابی الحواری، رضی اللّه عنه
و منهم: سراج وقت و مشرف آفات مَقْت، ابوالحسن احمدبن ابی الحواری، رضی اللّه عنه
از جلّهٔ مشایخ شام بود و ممدوح جملهٔ مشایخ؛ تا حدی که جنید گفت: «احمدبن ابی الحواری ریحانةُ الشّامِ.»
وی را کلام عالی است و اشارت لطیف اندر فنون علم این طریقت و روایات صحیح از حدیث پیغمبر، علیه السّلام و رجوع اهل وقت بدو بود اندر واقعات ایشان و او مرید ابوسلیمان دارانی بود، رضی اللّه عنه و صحبت سفیان بن عُیینه و مروان بن معاویة الفزاری و نِباجی کرده بود و از هر یک ادب و فایده گرفته.
و ازوی می‌آید که گفت: «الدُّنیا مَزْبَلةٌ و مَجْمَعُ الکِلابِ و أقلُّ مِنَ الکِلابِ مَنْ عَکَفَ علیها؛ فانَّ الکلبَ یأخذُ مِنْها حاجَتَهُ و یَنْصَرِفُ عنها و المُحِبُّ لها لایَزُولُ عنها بِحالٍ.» دنیا چون مزبله‌ای است و جایگاه جمع گشتن سگان و کمتر از سگان باشد آن که بر سر معلوم دنیا بایستد؛ از آن‌چه سگ از مزبله حاجت خود روا کند و برود و دوست دارندهٔ دنیا از جمع کردن آن برنگردد. و از حقیری دنیا بود به نزدیک همت آن جوانمرد که دنیا را به مزبله مانند کرد و اهل آن را به کمتر از سگان و علت آورد که چون سگ از مزبله بهرهٔ خویش بگیرد از آن فراتر شود؛ اما اهل دنیا پیوسته بر سر جمع کردن دنیا نشسته‌اند و از محبت و گرد کردن آن هرگز برنگردند و این علامت انقطاع وی است از دنیا و اخوات آن و اعراض وی از اصحاب آن و مر اهل این طریقت را گسستگی از دنیا مجالی خوش و روضه‌ای خرم است.
وی اندر ابتدا طلب علم کرد و به درجهٔ ائمه رسید. آنگاه کتب خود برداشت و به دریا برد و گفت: «نِعمَ الدّلیلُ کنت و أمّا الإشتغالُ بالدّلیلِ بعدَ الوُصولِ مُحالٌ.»
نیکو دلیل و راهبری که تویی مر مرید را؛ اما پس از رسیدگی به مقصود، مشغول بودن به دلیل محال باشد؛ که دلیل تا آنگاه بود که مرید اندر راه بود. چون پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت باشد؟
و مشایخ گفته‌اند که: این در حال سُکْر بود واندر این راه آن که گفت: «وصلتُ» فقد فَصَلَ؛ چون رسیدن بازماندن بود. پس شغل شغل بود و فراغت فراغت و وصول وصول اندر شغل و فراغت نبسته است؛ که این هر دو صفت بنده باشد و وصل عنایت حق و ارادت ازلی وی به نیکو خواست بنده و این اندر شغل و فراغت بنده نیاید. پس وصولش را اصول نه و ملازمت و قرب و مجاورت بر وی ناروا وصلش کرامت بنده بود و هجرش اهانت وی. تغیر بر صفات وی روا نه.
و علی بن عثمان الجلابی رضی اللّه عنه چنین گوید که: محتمل است که آن پیر بزرگ را اندر لفظ وصول مراد به وصل راه حق بوده است؛ از آن‌چه در کتب راه حق نیست، که عبارات از آن است؛ که چون طریق واضح شود عبارت منقطع گردد؛ که عبارت را چندان قوت بود که اندر غیبت مقصود بود، چون مشاهدت حاصل آمد عبارت متلاشی شود. چون در صحت معرفت زفان‌ها گنگ بود از عبارت، کتب اولی‌تر که ضایع بود. و از مشایخ رضی اللّه عنهم به‌جز وی همین کردند چون شیخ المشایخ ابوسعید فضل اللّه بن محمد المیهنی رحمه اللّه و غیر وی که کتب خود به آب دادند. و گروهی از مترسمان از کاهلی و مدد جهل را بدان احرار تقلید کردند و مانا که آن احرار بدان به‌جز انقطاع علایق نخواستند و ترک التفات و فراغت دل از مادون وی و این جز از سُکْر ابتدا و آتش کودکی راست نیاید؛ از آن‌چه متمکن را کونین حجاب نکند، کاغذ پاره‌ای هم حجاب نکند. چون دل از علایق منقطع شد، پاره‌ای کاغذ را چه قیمت بود؟
اما آن که گوید: «شستن کتاب مراد نفی عبارت است ازتحقیق معنی»چنان‌که گفتیم پس اولی‌تر ان بود که عبارت از زبان منفی باشد؛ از آن‌چه در کتاب عبارتی مکتوب است و بر زبان عبارتی جاری و عبارتی از عبارتی اولی‌تر نباشد.
و مرا چنین صورت بندد که احمدبن ابی الحواری رحمةاللّه علیه اندر غلبهٔ حال خود مستمع نیافت و شرح حال خود بر کاغذ پاره‌ها نبشت. چون بسیار فراهم آمد اهل نیافت تا نشر کردی. به آب فرو گذاشت وگفت:«نیکو دلیلی تو؛ اما چون مراد برآمد از تو، مشغول شدن به تو محال بود.» و نیز احتمال کند که وی را کتب از اوراد و معاملات باز می‌داشت و مشغول می‌گردانید، شغل از پیش خود برداشت و فراغت دل طلبید مر معنی را و به ترک عبارات بگفت.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۴- ابوتراب عسکر بن الحُصَین النَّسَفی، رضی اللّه عنه
و منهم: امام متوکلان، و گزیدهٔ اهل زمان، ابوتراب عسکر بن الحُصَین النَّسَفی، رضی اللّه عنه
از جلّهٔ مشایخ خراسان بود و از سادات ایشان، مشهور به فتوت و زهد و ورع. وی را کرامات بسیار است و عجوبات بیشمار که در بادیه دیده است و از کبرای مسافران متصوّفه بود و بَوادی، جمله، به تجرید گذاشتی. وفات وی اندر بادیهٔ بصره بود. از پس چندین سال جماعتی بدو رسیدند. وی را یافتند بر پای استاده و روی سوی قبله کرده و جان تسلیم کرده و خشک گشته، رَکوه‌ای اندر پیش نهاده و عصا در دست گرفته و از سِباع هیچ چیز گرد او نگشته.
از وی می‌آید که گفت: «الفقیرُ قُوتُهُ ماوَجَدَ و لِباسُهُ ماسَتَرَ وَمَسْکَنُهُ حَیْثُ نَزَلَ.» قوت درویش آن بود که بیابد و در آن اختیار نکند؛ و لباسش آن که ورا بپوشد، اندر آن تصرف نکند و جایگاهش آن که فرو آید و منزل کند و خود را جای نسازد؛ از آن‌چه تصرف اندر این هر سه مشغولی بود.
و همه عالم اندر بلای این سه چیز مانده‌اند، چون تکلف کنند و این از روی معاملت بود؛ اما از روی تحقیق غذای درویش وجد باشد و لباسش تقوی و مسکنش غیب؛ از آن‌چه خداوند گفت، عزّ مِنْ قائلٍ: «وَاَنْ لَوِ اسْتَقامُوا عَلَی الطَّریقَةِ لَأَسْقَیْناهُم مآءً غَدَقاً (۱۶/الجنّ).» و نیز گفت، قوله، تعالی: «و ریضاً و لِباسُ التَّقوی (۲۶/الأعراف).» و رسول گفت، علیه السّلام: «الفَقْرُ وَطَنُ الغَیْبِ.»
پس چون غذا و مشرب وی از شراب قربت بود و لباس تقوی و مجاهدت و وطن، غیب و انتظار وصلت، طریق فقر واضح بود و معاملات آن لایح، و این درجهٔ کمال باشد.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۷- ابوصالح حمدون بن احمدبن عمارة القصّار، رضی اللّه عنه
و منهم: قدوهٔ اهل ملامت و داده به بلا سلامت، ابوصالح حَمدون ابن احمد بن عمارة القَصّار، رضی اللّه عنه
از قدمای مشایخ بود و متورعان ایشان و اندر فقه و علم به درجهٔ اعلی بود و مذهب ثوری داشت و اندر طریقت مرید ابوتراب نخشبی بود و از آنِ علی نصرآبادی. و وی را رموز رقیق است اندر معاملات و کلام دقیق اندر مجاهدات.
همی آید که چون شأن وی اندر علم بزرگ شد، ائمه و بزرگان نشابور بیامدند وی را گفتند: «تو را بر منبر باید شد و خلق را پند داد تا سخن تو فایدهٔ دل‌‌‌ها باشد.»
گفت: «مرا سخن گفتن روا نیست.» گفتند: «چرا؟» گفت: «از آن که دل من اندر دنیا و جاه آن بسته است. سخن من فایده ندهد و اندر دل‌ها اثر نکند، و سخن گفتنی که اندر دل‌ها مؤثر نباشد اسختفاف کردن بود بر علم و استهزا کردن بر شریعت و سخن گفتن آن کس را مسلم باشد که به خاموشی وی دین را خَلَل باشد، چون بگوید خلل برخیزد.»
از وی پرسیدند که: «چرا سخن سَلَف نافع‌تر است مر دل‌ها را از سخن ما؟» گفت: «لأنّهم تَکلَّمُوا لِعِزِّ الإسلام و نَجاةِ النُّفوسِ وَرِضا الرّحمنِ، و نَحْنُ نَتَکلَّمُ لِعِزّ النَّفْسِ وَطَلَبِ الدُّنیا و قَبولِ الخَلْقِ.»
از آن‌چه ایشان سخن مر عزّ اسلام و نجات تنها و رضای خداوند تعالی را گفتند و ما مر عزّ نفس و طلب دنیا و قبول خلق را گوییم. پس هر که سخن بر موافقت مراد حق تعالی گوید و به حق گوید، اندر آن سخن قهری و صولتی باشد که بر أسرار اثر کند و هر که بر موافقت مراد خود گوید، اندر آن سخن هَوان و ذُلّی باشد که خلق را از آن فایده‌ای نباشد و ناگفتن آن به از گفتن باشد؛ از آن‌چه مرد از عبارت خود بیگانه شود، بهتر بود.
و من چنان دانم که آن بزرگ جهان، ایشان را از سر خود دفع کرده است مر ترک جاه و رسم را.