عبارات مورد جستجو در ۲۶۵ گوهر پیدا شد:
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
خبر یافتن فریدون از مرگ گرشاسب
چو نزد فریدون ز سوگ و ز غم
رسید آگهی، گشت از انده دژم
همه جامه زد چاک و بنداخت تاج
غریوان به خاک آمد از تخت عاج
همی گفت گردا گوا سرورا
هژبرا جهانگیر نام آورا
که گیرد کنون گرز و شمشیر تو
چو بی کار شد بازوی چیر تو
به هر کشور از بهر من کارزار
که جوید، چو شد مر ترا کارزار
درختی بُدی سال و مه بارور
خرد بیخ و دین برگ و بارش هنر
درخت از زمین سرکشد برفراز
تو زیر زمین چون شدی پست باز
چو گنجی بُدی از هنر در جهان
نهان گشتی و گنج باشد نهان
جهان از پس تو مماناد دیر
شدم سیر ازاو کز تو او گشت سیر
روان تو زندست گر تن بمرد
ندارد خردمند مرگ تو خرد
بدین سوک و غم در کبود و سیاه
ببد هفته ای با سران سپاه
به نزد نریمان چو یک هفته بود
یکی سوکنامه فرستاد زود
سَر نامه نام جهاندار گفت
که با جان دانا خرد ساخت جفت
تن زندگان را زمین جای کرد
ز بر بیستون چرخ بر پای کرد
دهد جان و پس بازخواهد چو داد
بد و نیک هرچ او کند هست داد
دگر گفت ازآن روزِ انده فزای
رسید آگهی کند دل ها ز جای
به مرگ سپهبد جهان پهلوان
که یزدانش داراد روشن روان
ازین درد گردون به تاب اندرست
ستاره ز گریه به آب اندرست
گیا پشت از اندوه دارد به خم
دل خاره پرجوش و خونست و غم
همان طبع گیتی بگشت ای شگفت
جدا هریکی ساز دیگر گرفت
شد آتش به هر دل درون تف و تاب
سرشک خروشان روان خون ناب
زمین سر به سر سوک آن مرد شد
هوا بر جگرها دم سرد شد
بدان ای سپهدار خسروپرست
که غم مر مرا از تو افزونترست
ولیکن چو خرسند نبوم چه سود
که با مرگ چاره نخواهدت بود
جهان چون یکی هفت سر اژدهاست
کسی نیست کز چنگ و نابش رهاست
دهانش آتشست و شب و روز دم
هوا سینه، دُم آب و هامون شکم
براو هفت سر هفت چرخ از فراز
ستاره همه چشمش از دورباز
سراسر شکم هستش انباشته
ز بس گونه گون هرکس اوباشته
چه فرزانگان و چه مردان گرد
چه خوبان چه شاهان با دستبرد
چو شاهیست گردون ز ما کینه خواه
شب و روز گردش ستاره سپاه
نبینی که بر جنگ ما ساختن
همی هیچ ناساید از تاختن
به یک گردش از زیر و بر چرخ وار
کند کارها زیروبر صدهزار
جهان بزمگاهیست نغز از نشان
می اش عمر ما پاک و ما می کشان
جوانیش خوشی و مستیش ناز
غمش روز پیرست کآید فراز
ازین مستی آن کس که شد خفته پست
نه هُش یافت هرگز نه از خواب جست
اگر چند بسیار مانی بجای
هم آخر سرآید سپنجی سرای
نه آن ماند خواهد که بازور و گنج
نه آن کس که درویش با درد و رنج
بهشتی بُدی گیتی از رنگ و بوی
اگر مرگَ و پیری نبودی در اوی
کهن کارگاهیست برساخته
کزاو کس نشد کار پرداخته
تن ما چو میوه ست و او میوه دار
بچینند یک روز میوه ز دار
شب و روز همواره با ما به راه
دو پیک اند پویان سپید و سیاه
ولیکن ز پس ما بمانیم زود
شوند این دو از پیش چون باد و دود
یکی جامهٔ زندگانیست تن
که جان داردش پوشش خویشتن
بفرساید آخرش چرخ بلند
چو فرسود جامه بباید فکند
ز ما تا ره مرگ یک دَم رهست
اگر دَم درازست اگر کوتهست
چو پولیست این مرگ کانجام کار
برین پول دارند یکسر گذار
بمیرد هرآنکس که زاید دُرست
شود نیست چونان که بود از نخست
نیابی کسی کش کسی مرده نیست
دلی نیست کز گیتی آزرده نیست
کجا شد کیومرث شاه بلند
کجا جمّ و طمورث دیوبند
جهانشان به خاک اندر افکند پاک
برآورد پس گنجهاشان ز خاک
ازیشان نماندست جز نام چیز
برفتند و ما رفت خواهیم نیز
اگر مرگ بر ما نکردی کمین
ز بس جانور تنگ بودی زمین
تمامیّ مردم به مرگ اندرست
کجا با فرشته چو شد هم پرست
اگر پهلوان رفت نامش بماند
جهانبان بخواند ار جهانش براند
سپهر آب خود برد و او را نبرد
دلیریّ و فرهنگ مرد او نمرد
دهاد آفرینندهٔ خوب و زشت
ترا مزد نیکان مرورا بهشت
گر او شد کنون ماند گاهش ترا
سپردیم ما بارگاهش ترا
ز دل مهر او بر تو انگیختیم
غمش را به شادی برآمیختیم
که تو یادگاری از آن پهلوان
همیشه بزی شاد و روشن روان
چو مه نو شود جامه نو ساز کن
ببر از غم و شادی آغاز کن
می و یوز خلعت ز بالای خویش
فرستادم اینک به آیین به پیش
بدین تن بپوش و بد آن غم گسار
بدین جوی بزم و بد آن کن شکار
چنان کن که در مهرگان نام را
بیاری به نزدیک ما سام را
که تا دل به فرزند تو خوش کنیم
بسوزیم غم را چو آتش کنیم
نگه کن مرا این نامه را وزفرود
همینست گفتار و بر تو درود
فرسته شد و نامه و هدیه برد
بپوشید خلعت نریمان گرد
به شادی فرستاده برگشت باز
گه مهرگان راه را کرد ساز
سوی شاه با سام یل داد روی
چو آگاه شد زو کی نامجوی
پذیره فرستاد یکسر سپاه
پیاده شدش پیش از بارگاه
نشاندش بر اورنگ و پرسید چند
به خرسندی اش داد هرگونه پند
بدآن روز جشن گزین مهرگان
گه بزم و رود پری چهرگان
بفرمود تا خوان نهادند کی
پس از خوان نشستند در بزم می
بر اورنگ بُد پهلوان پیش شاه
سوی راستش سام بد نزدگاه
یکی ده منی جام زر پُر نبید
ندانستی آنرا به جز شه کشید
به یاد نریمان شه آن نوش کرد
نریمان همیدون به یادش بخورد
همان جام را سام گردن فراز
به یک دَم به از هر دو انداخت باز
در او خیره شد شاه و گفت این سترگ
بود به ز گرشاسب چون شد بزرگ
بلند آتش مهرگانی بساخت
که تفش ز چرخ اختران را بتاخت
درفشان درفشی برآمد به ماه
ز زر ذرها چرخ مشک سیاه
به هامون درش ذره سونش فشان
به گردش جهان چرخ اختر فشان
زمین شد یکی پرفروغ آفتاب
ز زر رشتها چرخش از مشک ناب
چو کرده برن خنجر زردفام
هزاران هزار از عقیقی نیام
چو در زرد حُله کنیزان مست
به بازیگری دست داده به دست
همه پای کوبنده بر فرش چین
ز سر مشک پاشان، گل از آستین
چو رزمی گران زنگیان ساخته
همه غرقه در خون و تیغ آخته
چو لرزان کُهی یکسر از زرّ خشک
بر او بسّدین قطره ابری ز مشک
بزرگان به بزم آرام کزم
نشستند با می گساران به بزم
سر چنگ سازندهٔ جنگ شد
دم نای هم نالهٔ زنگ شد
به کف جام می چشمهٔ نوش گشت
هوا پُر نوای خلالوش گشت
ز بس رامش و خوشی مهتران
گرفتند در چرخ بزم اختران
ز شادی همی کوفت مریخ دست
به دستان شده زهرهٔ می پرست
چنین بُد مهی شاد شاه بلند
نه بر گنج مُهر و نه بر بدره بند
سر مه چو آمد نریمانش پیش
بسی هدیه بخشیدش از گنج خویش
درفشیش داد اژدهافش سیاه
جهان پهلوان خواندش اندر سپاه
دگر شیر پیکر درفشی به سام
بداد و سپهبدش فرمود نام
چنین آمد این گیتی از فرّ و ساز
بدارد به ناز، آورد مرگ باز
چو ماری که زرین دهد خایه بهر
پس از ناگهان باز بکشد به زهر
درختیست با شاخ بسیار بار
برش تازه گل یکسر و تیزخار
نخستین به گل شاد خوارت کند
پس آنگاه از خار خوارت کند
نه در وی کسی زیست کآخر نمرد
نه زاو شد کسی تا دریغی نبرد
ز دوران مگر مانده بیچاره ایم
گرفتار این زال پتیاره ایم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در رثاء پدر
شمسهٔ ملک سخن را تا افول آمد پدید
جامهٔ شب شد سیاه و دیده مه شد سپید
چون صبوری آسمان دیگر نبیند در زمین
زان که چون او در زمانه دیدهٔ گردون ندید
ماتم او دکهٔ فضل و ادب را در ببست
وز غم او رخنه درکاخ هنر آمد پدید
زان که درکاخ هنر بودی وجود او عماد
دکه فضل و ادب را نیز شخص اوکلید
ای دپغ از آن ضمیر پیر و آن طبع جوان
کزجفای چرخ خاک تیره را مسکن گزید
آن که بودی در بر نظمش زبان نطق لال
وآن که گشتی در ره نثرش دل دانا بلید
کام جان را بودگفتارش همه شهد وشکر
گوش دل را بود اشعارش همه در نضید
رونق بازار شعر از این عزا در هم شکست
قامت اهل سخن یکسر از این ماتم خمید
خامه‌درسوکش‌زبان‌ببرید واندرخون‌نشست
نامه از مرگش سیه پوشید و پیراهن درید
سر به درگاه رضا بنهاد از روی رضا
با دل دانا و رای روشن و بخت سعید
خواست تا پور دل‌افگارش بهار داغدار
مصرعی گوید پی تاربخ آن فحل وحید
هاتفی از بقعه ناگه سر برآورد و سرود
مرصبوری را به این درگه بود روی امید
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۶ - دل شکسته
بدرود گفت فر جوانی
سستی گرفت چیره‌زبانی
شد نرم همچو شاخهٔ سوسن
آن کلک همچو تیغ یمانی
نزدیک سیر و کندو کسل شد
آمال دور سیر جوانی
شد خاکسار دست حوادث
آن آبدار گوهر کانی
شد آن عذار دلکش‌، پژمان
گشت آن غرورونخوت فانی
تیر غمم نشست به‌ پهلو
چندان که پشت گشت کمانی
در سی و پنج سالگی عمر
هفتاد ساله گشت امانی
زیرا بهر دو دست‌، زمانه
بر من نواخت پتک نوانی
چون خردسالگان به‌خروشم
زبن سالخوردگی و شمانی
شد هفت سال تا ز خراسان
دورم فکند چرخ کیانی
اکنون گرم ز خانه بپرسند
نارم درست داد نشانی
شهر ری آشیانهٔ بوم است
بوم اندر آن به مرثیه‌خوانی
جای امام فخر نشسته
یزدی و قمی وگرکانی
خام و خر و خبیث گروهی
از زر پخته کرده اوانی
عمال دوزخند وزبانشان
مردم گدازتر ز زبانی
هرلحظه خویش را بستایند
در پردلی و سخت کمانی
آری ستوده‌اند ولیکن
در بددلی و سست گمانی
هر بامداد خانه شودپر
زانبوه دوستان زبانی
چونان که در پژوهش مسلم
صحن سرای و خانه هانی
غیبت کنند و قصه سرایند
در شنعت فلان و فلانی
گیرند حرف از دهن هم
چون در میان کشت‌، سمانی
من در میان خموش نشسته
چون در حجاز ترک کشانی
آن روز را حتم که گریزم
از چنگ آن گروه‌، نهانی
گو یی پی شکست بزرگان
با دهرکرده‌اند تبانی
یارب دلم شکست درین شهر
حال دل شکسته تو دانی
من نیستم فراخور این جای
کاین‌جای دزدی است و عوانی
دزدند دزد منعم و درویش
پستند پست عالی و دانی
سیراب باد خاک خراسان
و ایمن ز حادثات زمانی
در نعمتش مبادکرانه
در مردمش مباد گرانی
آن بنگه شهامت و مردی
آن مرکز امیری و خانی
آن مفتخر به تاج سپاری
آن مشتهر به شاه نشانی
بیرون کشیده ملک به شمشیر
از چنگ باهلی و کنانی
زافغان و روس وترک ستانده
کشور به فر ملک‌ستانی
آن کوهسار دلکش و احتشام
وان دلنشین سرود شبانی
وان شاعران نیکوگفتار
الفاظ نیک و نیک معانی
*‌
*‌
شخصیم گفت کز چه خراسان
برداشت سر به طغیان دانی‌
گفتم که زود زانیه گردد
آن زن که داشت شوهر زانی
جایی که پایتخت بلرزد
از چند تن منافق جانی
نخروشد از چه ملک خراسان
با خون پاک و عرق کیانی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶ - مادر ذوق و ادب
مادر باباشمل رفت از جهان
هفته‌ای باباشمل بربست لب
مرگ مادر خاطرش افسرده کرد
گشت خاموش آن تنور ملتهب
لیک با این‌ سوگواری‌های سخت
ماتم مادر نباشد بلعجب
با غم کشور، غم مادرکجاست‌؟‌!
چون که‌ مرگ آمد فرامش گشت‌ تب
کشوری ویران و دزدان گرم کار
از خراسان تا لب شط‌ّ العرب
داغ میهن داغ مادر را ز دل
بسترد ، کان‌ واجبست‌ این‌ مستحب
ایها البابا برفت ار مادرت
جهد کن و آمرزش مادر طلب
از پی تاریخ فوت مام تو
دوستان جستند بیتی منتخب
گوشه گیری از ادب برداشت سر
گفت‌: مرگ مادر ذوق و ادب
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۳ - تاریخ وفات «‌مستغنی‌» دانشمند افغان
آه کامسال آسمان در خطهٔ افغان زمین
بر رخ روشندلان باب فغان مفتوح کرد
پادشاهی دادگستر را به تیر ظالمی
کشت و قلب عالمی را زین عزا مجروح کرد
در عزای شاه غازی بود دل‌ها داغدار
مرگ «‌مستغنی‌» ز نو آن داغ را مقروح کرد
شهسواری از ادب گم شد که با تیغ زبان
پیشتاز جهل را از پشت زین مطروح کرد
هست مستغنی‌، علی‌رغم فلک‌، باقی به‌دهر
در فنایش چرخ باری حرکتی مذبوح کرد
گرچه ازگرداب هستی رست مستغنی ولیک
اشک چشم دوستان را رشک سیل نوح کرد
عاقبت‌، چون مادح پیغمبر و اصحاب بود
مدح‌خوانان روح او عزم در ممدوح کرد
در عزایش گرچه کلکم قطعهٔ مجمل سرود
در فراغش لیک روحم ندبهٔ مشروح کرد
بهر تاربخ وفاتش زد رقم کلک بهار
عاقبت «‌مستغنی‌» بی «‌دل‌» وداع «‌روح‌» کرد
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۵ - در رثاء ایرج
ایرجا رفتی و اشعار تو ماند
کوچ کردی تو و آثار تو ماند
چون کند قافله کوچ از صحرا
می‌نهد آتشی از خویش به جا
بار بستی تو ز سرمنزل من
آتشت ماند ولی در دل من
بعد عمری دل یاران بردن
دل ما سوختی از این مردن
چون کبوتر بچهٔ پروازی
برگشودی پر و کردی بازی
اوج بگرفتی و بال افشاندی
ناگهان رفتی و بالا ماندی
تن زار تو فرو خفت به خاک
روح پاک تو گذشت از افلاک
سوی افلاک شد آن روح خفیف
هر لطیفی گذرد سوی لطیف
بود در نظم جهان صاف و صریح
مردنت سکته‌، ولی غیر ملیح
موقع سکته‌ات این دور نبود
صحبت ما و تو اینطور نبود
خامه پوشید سیه در غم تو
نامه شد جامه در از ماتم تو
شعر بی‌وزن شد و قافیه خوار
سجع و ردف و روی افتاد ز کار
شجر فضل و ادب بی‌بر شد
فلک دانش بی‌اختر شد
یافت ابیات به مصرع تقلیل
شد مطالع به مقاطع تبدیل
قلم شاعری از کار افتاد
ادبیات ز مقدار افتاد
در عزای تو قلم خون بگریست
نتوان گفت که او چون بگریست
خامه در مرگ تو شد مویه کنان
لیقه در سوگ تو شد موی کنان
دفتر از هجر تو بی‌شیرازه است
وز غمت داغ مرکّب تازه است
خامه چون شد ز عزایت خبرمن
تیغ بر سر زد و بشکافت سرش
از سرش خون سیه بیرون ریخت
بر ورق از بن مژگان خون ریخت
رفت در مرگ تو قدرت ز خیال
مزه از نکته و معنی ز امثال
رفتی و لذّت دانش بردی
ذوق‌ها را به دماغ افسردی
کیف از افیون و نشاط از مِی شد
دورهٔ عشق و جوانی طی شد
اندر آهنگ‌، دگر پویه نماند
بر لب تار به جز مویه نماند
فعلاتن فعل از ضرب افتاد
ضرب هم قاعده را از کف داد
بی‌تو رفت از غزلیات فروغ
بی‌تو شد عاشقی و عشق دروغ
بی‌تو رندی و نظربازی مرد
راستی سعدی شیرازی مرد
مردی و اختر ما کرد غروب
لیک شد مرگ تو از بهر تو خوب
مرده خوش‌تر که بود با هنری
زنده در مملکت محتضری
داشتند آرزوی صحبت تو
مولیر و کرنی و راسین و روسو
به تو گفتند که برخیز و بیا
وحشی ‌و اهلی و جامی و ضیا
گوش کردی و به ‌یک چشم زدن
شدی آنجا که ببایست شدن
دوستانت همگی تقدیسی
گرد هم پارسی و پاریسی
با چنان حوزه که آنجا داری
چه غم از غم‌کدهٔ ما داری
اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل
آشیان ساخته‌ای چون بلبل
زیر سر کن ز ره مهر و وفا
گوشه‌ای بهر پذیرایی ما
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
در رثاء جمیل صدقی‌الذهاوی
دجلهٔ بغداد بر مرگ ذهاوی خون گریست
نی خطا گفتم که شرق از نیل تا سیحون گریست
اشک‌ربزان شد عراق از ماتم فرزند خویش
همچو یونان کز غم هجران افلاطون گریست
زبن بلای عام یعنی مرگ سلطان سخن
مردم شهری به شهر و بدو در هامون گریست
از غم شعر روانش فکر از گردش فتاد
در فراق طبع پاکش لفظ بر مضمون گریست
زدگریبان چاک‌، نظم و پخت بر سر خاک‌، نثر
از غم او هریکی موزون و ناموزون گریست
دوش بر خاک مزارش خیمه زد ابر بهار
خواست‌تا در هجرش‌ از چشم «‌بهار» افزون گریست
خنده‌ای دندان نما زد برق و گفتا کای حسود
قطره کم‌تر زن‌، تو آب افشانی و او خون گریست‌
رشوه دادیمش ز عمر، ار مردنش دادی امان
ور پذیرفتی فدا، پیشش فدا کردیم جان
قرن‌ها بگذشت تا آمد ذهاوی در وجود
نیز چون او باز نارد قرن‌ها، دور زمان
گر به مرگش صبر بنمائیم از بیچارگیست
وان به‌واقع یأس و نومیدی است نی صبر و توان
دل بسوزد در فراقش دیده گرید در غمش
هر زمان گویی خلد در چشم دل تیر و سنان
وز پس مرگش مصائب خوار شد در چشم خلق
زانکه از این سخت‌تر نبود مصیبت در جهان
بود یاران را درپغ از مردنش و اکنون چه رفت
هرکه خواهد گو بمیر و هرکه خواهد گو بمان
رفت و ما نیز از قفایش رخت برخواهیم بست
کاندرین دنیای فانی کس نماند جاودان
شد ذهاوی خسته‌ و زاین دهر پرغوغا گذشت
دست‌افشان پای کوبان از سر دنیا گذشت
بود عمری سرگران از زحمت غوغای دهر
زبن سبب پیرانه سر زین دهر پرغوغا گذشت
برگ امیدش ز دل‌ها چون شقایق زود ریخت
لیک داغش لاله‌سان‌، کی‌ خواهد از دل‌ها گذشت
عالمی فضل و ادب را برد با خود زیر خاک
گرچه از این خاکدان خود یکه و تنها گذشت
تلخکامی‌ها کشید از دهر لیکن در سخن
کام گیتی کرد شیرین پس به استغنا گذشت
در بر گیهان اعظم کیست انسان ضعیف
کش توان گفتن که شد فرتوت یا برنا گذشت‌؟
عمر اگر یک‌روز اگر صدسال‌، می‌بایست مرد
نیک‌بخت آنک از جهان آزاده و دانا گذشت
ایهاالزورا تو استادان فراوان دیده‌ای
شاعرانی فحل و مردانی سخن‌دان دیده‌ای
گر ندیدستی لبید و اخطل و اعشی قیس
دعبل و بوطیب و بشار و مروان دیده‌ای
بو نواس و بو تمام و بوالعلا و بوالاسد
ابن‌معتز و ابن‌خازن و ابن‌حمدان دیده‌ای
راست پرسم راستگو، مانندهٔ صدقی جمیل
کی وطن‌خواهی سخن گستر به‌ دوران دیده‌ای
زان کسان نشنیده‌ای الا نشید مدح و فخر
یا هجاپرداز یا رند غزلخوان دیده‌ای
بگذر از بوطیب و بربند چشم از بوالعلا
گر به‌ حکمت شعرهایی چند از ایشان دیده‌ای
زان حکیمان کهن کی چون طهاوی شعر نو
در وطن‌خواهی و آبادی و عمران دیده‌ای‌؟
هیچ کس را در جهان جز مدتی معدود نیست
غیر ذات حق تعالی جاودان موجود نیست
بر ذهاوی نوحهٔ من نوحهٔ علم است و فضل
نوحه‌ام بر پیکری مشهود و نامشهود نیست
نوحه‌ام بر فوت الهامات و طبع شعر اوست
ورنه‌ موجود است‌ جانش‌ جسمش‌ ار موجود نیست
نوحه‌ام بر طبع گوهر بار و شیرین لفظ اوست
کانچنان هرگز به قیمت لولو منضود نیست
پر بهایی از میان گم شدکه هرکمگشته‌ای
هرچه باشد پربها، در جنب او معدود نیست
ماتمش زد رخنه‌ای در کاخ دانش کان به عمر
همچو چاک جیب یاران هیچ گه مسدود نیست
ایزد آمرزیده است او را که از راه کَرَم
چون ذهاوی بنده‌ای زان استان مردود نیست
هیچ شادی نیستی گر در جهان غم نیستی
نیستی گرهیچ غمگین‌، هیچ خرم نیستی
روح را رنج دمادم خسته سازد در جهان
کاشکی اندر جهان رنج دمادم نیستی
گر ذهاوی رفت‌، از وی چند دیوان باز جاست
رنج ما پیوسته‌تر بودی‌، گر این هم نیستی
در بهشت‌ست او ولی فخر از «‌جهنم‌» می کند
نیز کردی فخر اگر شعر جهنم نیستی
زاهد از طامات اگر بدکفت او را باک نیست
نیستی خفاش اگر عیسی‌بن مریم نیستی
حکمت و اخلاق کافی بودی اندر فضل او
فی‌المثل گر ملک شعر او را مسلم نیستی
خشک پش درد، ماندی در دل از داغ غمش
گر خود از شعر ترش در سینه مرهم نیستی
گفتم از ری رخت بربندم سوی بغداد من
ییشواز آید شوم از دیدنش دلشاد من
جای سازم در وثاقش‌، طرف بندم از رخش
بهره‌ها برگیرم از دیدار آن استاد من
دیدنم را سر کند از دل مبارکباد، او
دیدنش را سرکنم از دل مبارکباد، من
بر کران دجلهٔ بغداد بنشینیم شاد
چامه‌ای برخواند او، شعری کنم بنیاد من
وصف‌ها گوید ز لطف دامن البرز، او
شعرها خوانم به وصف دجلهٔ بغداد من
کی کمان بردم ذهاوی جان سپارد وانگهی
مرثیت گویم من اندر ماتمش‌، ای داد من
از کفم یاری چنان این چرخ کج بنیاد برد
داغ‌ها دارم به دل زین چرخ کج بنیاد من
غم‌ مخور ای‌ دل که خوب و زشت عالم بگذرد
سور و ماتم هر دو بر فرزند آدم بگذرد
آنچه‌ بگذشته‌ است‌،‌ وهم‌ است آنچه‌آینده‌ است‌ وهم
زندگانی یک دمست آن‌هم دمادم بگذرد
زندگی گر بهر این ده روز ناچیز است و بس
به که انسان زود از این مطمورهٔ غم بگذرد
ور کمالی هست نفس آدمی را در قفا
خود همان بهتر کز این در شاد و خرم بگذرد
شد ذهاوی زین جهنم سوی فردوس برین
اهل فردوس است هر کس کز جهنم بگذرد
تا که دانا زنده باشد چرخ با او دشمن است
چون که دانا بگذرد آن دشمنی هم بگذرد
مردن شاعر حیات اوست زیرا چون گذشت
رشک و کین با او، اگر بیش است اگر کم‌ بگذرد
روح‌ صدقی‌ در جنان‌ شاد است گویی‌نیست‌ هست‌
جاودان از محنت آزاد است گویی نیست هست
در بهشت خاطر و گلخانهٔ افکار خویش
هم‌نشین‌ با سرو و شمشاد است گویی نیست‌ هست
روح شاعر غیر زببایی نجوید در جهان
خاصه آن کو پیراستاد است گویی‌نیست هست
هر که زیبایی بجوید غرقه در زیبایی است
زانکه خود زیبا ز بنیاد است گویی نیست هست
روح چون زیبا بود او را خدا جویا بود
این حدیثم از نبی یاد است گویی نیست هست
نیست مشگل گر به حق واصل شود روح جمیل
گر جز این گوییم بیدادست گویی نیست هست
غرق غفران باد روحش وین دعا را بی‌خلاف
جبرئیل آمین فرستاد است گویی نیست هست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
در ماتمت ای‌ملک‌، مُلک خون بگریست
وز سوز تو در افق فلک خون بگریست
تا خاک‌نشین شدی تو ای گنج کمال
زین‌غصه سماک‌بر سمک خون بگریست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۴ - در مرگ مادر
ای شمع شبستان من‌، ای مام گرام
رفتی و سیه شد به من از غم ایام
بر قبر تو اوفتادم ای گمشده مام
چون فانوسی که شمع آن گشته تمام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۳
به زیر چرخ دل شادمان نمی باشد
گل شکفته درین بوستان نمی باشد
خروش سیل حوادث بلند می گوید
که خواب امن درین خاکدان نمی باشد
مخور ز ساده دلیها فریب صبح نشاط
که هیچ مغز درین استخوان نمی باشد
به هرکه می نگرم همچو غنچه دلتنگ است
مگر نسیم درین گلستان نمی باشد
دلیل رفتن دلهاست آه درد آلود
غبار بی خبر کاروان نمی باشد
دلی که نیست خراشی در اوزمین گیرست
زری که سکه ندارد روان نمی باشد
به طاقت دل آزرده اعتماد مکن
که تیره آه به حکم کمان نمی باشد
کناره کردن از افتادگان مروت نیست
کسی به سایه خود سرگردان نمی باشد
مکن کناره ز عاشق که زود چیده شود
گلی که در نظر باغبان نمی باشد
به یک قرار بود آب چون گهر گردد
بهار زنده دلان را خزان نمی باشد
به گنجهای گهر ماه مصر ارزان است
به هربها که بودمی گران نمی باشد
قدم زمیکده بیرون منه که جزخط جام
خط مسلمیی در جهان نمی باشد
گرانترست به دیوان حشر میزانش
به هر که سنگ ملامت گران نمی باشد
به چشم زنده دلان خوشترست خلوت گور
زخانه ای که در او میهمان نمی باشد
شکسته رنگی ما نامه ای است واکرده
چه شد که شکوه ما را زبان نمی باشد
هزار بلبل اگر در چمن شود پیدا
یکی چو صائب آتش زبان نمی باشد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۶۸
مصیبت می کند بر دل گوارا زهر مردن را
در آتش می نهد داغ عزیزان نعل رفتن را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۹
آنکه مرا در دل است گر به کنار آمدی
کسی ستم روزگار بر من زار آمدی
یار ز دستم برفت، کار ز دستم نماند
کار به دست است، اگر دست به یار آمدی!
دست من آنگه که گشت از سر زلفش جدا
کاش که پای حیات بر دم مار آمدی
صبر و دل از من برفت، قدر ندانستمش
از پی این روزگار این دو به کار آمدی
از پس سالی مگر روی نماید چو گل
غنچه که بسته قبا باد سواد آمدی
خسرو از آن یک کنار جان به میان ریختی
آنکه برفت از میان گر به کنار آمدی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۶ - مرثیت یکی از دوستان
بر عمر خویش گریم یا بر وفات تو
واکنون صفات خویش کنم یا صفات تو
رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب
مردی و زنده مانده ز تو مکرمات تو
دیدی فضای مرگ و برون رفتی از جهان
نادیده چهره تو بنین و بنات تو
خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد
زین در میان حسرت و قربت ممات تو
گر بسته بود بر تو در خانه تو بود
بر هر کسی گشاده طریق صلات تو
تو ناامید گشتی از عمر خویشتن
نومید شد به هر جا از تو عفاف تو
نالد همی به زاری و گرید همی به درد
آنکس که یافتی صدقات و زکات تو
بر هیچ کس نماند که رحمت نکرده ای
کز رحمت آفرید خداوند ذات تو
مانا که پیش خواست تو را کردگار از آنک
شادی نبود هیچ تو را از حیات تو
خون جگر ز دیده برون افکند همی
مسکین برادر تو سعید از وفات تو
گوید که با که گویم اکنون غمان دل
از که شنید خواهم چون در نکات تو
اندوه من به روی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عظات تو
از مرگ تو به شعر خبر چون کنم که نیست
دشمن ترین خلق جهان جز ثقات تو
جان همچو خون دیده ز دیده براندمی
گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو
ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن
یکسر کناد عفو همه سیئات تو
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۳ - مرثیت
راشد از رشد روزگار نیافت
رشد از اینگونه بس فراوان کرد
تن او را که جان دانش بود
فلک جان ربای بی جان کرد
گوهری بود رشکش آمد ازو
در دل خاک از آتش پنهان کرد
ای برادر چگونه شرح دهیم
آنچه بر ما سپهر گردان کرد
هر زیارت ز مال و جاه که بود
ما دو تن را به قهر نقصان کرد
دل ما خود ز حبس بریان بود
دیده ما ز درد گریان بود
صالحی داشتم که شیر نکرد
آنچه او سالها به میدان کرد
چون همی دید کار من دشوار
کار خود را به مرگ آسان کرد
راشدی داشتی تو فرزندی
که همه کار تو به سامان کرد
در ربودش ز تو زمانه دون
تا تو را مستمند و حیران کرد
بد نیارست کرد چرخ بدو
تا تو را در نهفته زندان کرد
زانکه دانست کاین چنین فعلی
با تو جز پای بسته نتوان کرد
تو بر آن راشد آن جزع کردی
که همه کس حکایت آن کرد
داستانی شد آنچه بر صالح
باز مسعود سعد سلمان کرد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در مرثیۀ شرف الدین قزل ارسلان بن اتسز
بس بلندا! که شد ز گردون پست
بس عزیز که شد ز گیتی خوار
محنت چرخ را که دیده قیاس؟
ستم دهر را که دید شمار
نیست از چرخ ایمنی، پنهان
نیست در دهر مردمی، زنهار!
آن یکی تا کسیست بس زراق
وین دگر سفله ایست بس مکار
وین دو کوکب چو دیده بر گیرند
از دل اهل روزگار دمار
مشتری سعد اکبرست و لیک
هست بر صغار و کبار
دست مریخ و خنجر گردون
بر دریده بخنجر و پیکار
شمس روز منبر اهل هنر
گرده از حادثات چون شب تار
زهره خنیاگرست و در کف او
خلق را همچو زیر نالهٔ‌زار
وین عطارد به خانهٔ محنت
کرده اوراق عمر خلق نگار
بازگشت از جفای دهر امروز
آفت تازه در بلاد و دیار
آتشی در فراوه شد پیدا
که بخوارزم زو رسید شرار
شمع دولت نهفته کرد جمال
چرخ دانش گسسته کرد مدار
گشت دریای مکرمت صحرا
گشت گلزار مملکت گلزار
می بباید نوشت فرش طرب
می بباید نهادجام عقار
ای بزرگان ،ز رنج و درد نفیر
وی اکابر از لهو و عیش نفار
کندر ایام کودکی ناگاه
ساخت اندر کنارخاک قرار
آن قزل ارسلان ،که وقت سخا
طیره بودی ازو جبال و قفار
هیچ دانی ، تو ای زمین ، امروز
که چه گنجی گرفته ای به کنار
کودکی ، آنکه از هزاران پیر
بود افزون بدانش و بوقار
او شراب اجل چشیده و لیک
قسم یک عالمست رنج خمار
منهدم گشته ملک را ارکان
مندرس گشته شرع را اخبار
بود بازوی شرع و شد مجروح
بازوی شرع احمد مختار
یک جهانند دل فگار همه
تا شد آن بازوی هدی افگار
ای دریغا! که آنکه آن شخص
نشد از عمر خویش برخوردار
ای دریغا! مکان جود و هنر
وی دریغا! جلال و جاه فخار
شرف‌الدین، یکی ز روضهٔ خلد
چشم بر حال این جهان بگمار
تا ببینی ملوک عالم را
در وفات تو مانده زار و نزار
گشته امانت با نوایب جفت
گشته اخوانت با مصایب یار
سینه از دست چرخ مینا رنگ
دیده از جور دهر لؤلؤ بار
ای شه شرق، اتسز غازی
وی هدی را ز تیغت استظهار
چون تو بودی بدانش و مردی
در زمانه چو حیدر کرار
رفت فرزند تو بعاشورا
چون حسین علی بدار قرار
صبر کن، صبر کن، خداوندا
انماالصبر شیمةالاحرار
تن مده در زمانهٔ ریمن
دل منه پر بر ستارهٔ غدار
بی‌وفا چرخ را بکس مشمر
پر جفا دهر را بخصم انگار
جایگاه قرار نیست جهان
از چنین جایگاه فرار، فرار
نام نیکو طلب، چه گنج ثتا
بهتر از گنج خواسته بسیار
مزد مردم بست کز پس او
خیر گویند زمرهٔ اخبار
تا نباشد چو جهل دولت علم
تا نباشد چو فخر محنت عار
باد قدرت بلند و ملک قوی
ناصحت شاد و حاسدت آوار
باد یا در جهان به رغم عدو
تا گه حشر وارث اعمار
وین شهید سعید باد شفیع
مر ترا پیش ایزد دادار
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۱ - مراجعت کردن اعرابی بار دیگر به زیارت مجنون و بعد از جست و جوی بسیار وی را یافتن که غزالی را در آغوش گرفته و هر دو جان داده
طغراکش این فراقنامه
این رشحه برون دهد ز خامه
کان حله نشین عرابی راد
در ربع و دمن رئیس و استاد
یکچند چو در دیار خود بود
مشغول به کار و بار خود بود
سر زد ز دلش هوای مجنون
طیاره ز حله راند بیرون
بر عامریان گذشت از آغاز
جست از همه کس نشان او باز
گفتند که یک دو هفته بیش است
کز وی دل این قبیله ریش است
نی دیده ز وی کسی نشانی
نی نیز شنیده داستانی
بیرون ز وقوف غیر باشد
ان شاء/الله که خیر باشد
برخاست عرابی و شتابان
رو کرد ز حله در بیابان
نه کوه گذاشت نی در و دشت
بر هر جایی چو باد بگذشت
می گشت وجب وجب زمین را
می جست حریف نازنین را
چو یک دو سه روز جست و جو کرد
نومید به راه خویش رو کرد
ناگاه نمود زیر کوهی
جمع آمده وحشیان گروهی
شد تیز به سویشان روانه
مجنون را دید در میانه
با آهویکی سفید و روشن
همچون لیلی به چشم و گردن
خفته به مغاکیی هم آغوش
وز مرگ شده به خواب خرگوش
بر بالش خاک و بستر خار
جان داده ز داغ فرقت یار
همخوابه چو دیده ماجرایش
او نیز بمرده در وفایش
گردش دد و دام حلقه بسته
شاخ طرب همه شکسته
از سینه آهو آه خیزان
وز چشم گوزن اشکریزان
روبه زده جیب پوستین چاک
وافشانده به سر به پنجه ها خاک
گرگان کنده ازان تغابن
رخسار زمین به زخم ناخن
گوران که ز داغ رسته بودند
زان داغ به خون نشسته بودند
زان واقعه دید چون عرابی
در کاخ حیات وی خرابی
خواند»انالله راجعون «
از نوک مژه سرشک خون راند
در کشمکش وفاش نالید
رخساره به خاک پاش مالید
کردش چو نگاه در پس پشت
بر ریگ نوشته دید از انگشت
کاوخ که به داغ عشق مردم
بر بستر هجر جان سپردم
شد مهر زمانه سرد بر من
کس مرحمتی نکرد بر من
بشکست شب صبوریم پشت
وایام به تیغ دوریم کشت
کس کشته بی دیت چو من نیست
محروم ز تعزیت چو من نیست
نی بر سر من گریست یاری
نی شست ز روی من غباری
نز دوست کسی سلامی آورد
در پرسش من پیامی آورد
دادم به طبیبی فلک دست
نبضم نه به اعتدال می جست
داد از قدح سراب آبم
وز رشحه خون دل شرابم
فکر غذیم جگر تراشید
بهر غذیم جگر خراشید
یک زنده غذا چو من نخورده
یک مرده به روز من نمرده
شد شیشه چرخ بر دلم تنگ
زد شیشه زندگیم بر سنگ
تا حشر خلد به هر دلی ریش
این شیشه ریزه ریزه چون نیش
چون خواند عرابی این قصیده
با پر آتش دلی رمیده
شد معنی سوزناک هر بیت
بر آتش او به خاصیت زیت
از آتش دل فغان برآورد
وان ناقه به زیر ران درآورد
زان بارگی بلند پایه
بر عامریان فکند سایه
سایه نه که شعله های سوزان
شد در دل و جانشان فروزان
یعنی که ازان خبر برافروخت
صد شعله و جان عالمی سوخت
چون اهل حی آن خبر شنیدند
بر خود همه جامه ها دریدند
از فرق عمامه ها فکندند
مو ببریدند و چهره کندند
از مادر و از پدر چه گویم
قاصر زانست هر چه گویم
مسکین پدرش ز خود بدر شد
آغشته به رشحه جگر شد
زان داغ بسوخت جان مادر
افتاد به هر برادر آذر
یکسر همه اهل آن قبیله
از صدق درون برون ز حیله
گشتند روان به پای آن کوه
بر سینه هزار کوه اندوه
دل پر غم و درد و دیده پر خون
راه آوردند سوی مجنون
افتاده به خواریش چو دیدند
فریاد و نفیر برکشیدند
هر کس ره ماتم دگر زد
بر دل رقم غم دگر زد
آن خورد دریغ بر جوانیش
وین کرد فغان ز ناتوانیش
آن کرد ز بی طبیبیش یاد
وین خواست ز بی نصیبیش داد
آن گفت ز طبع نکته زایش
وین گفت ز نظم جانفزایش
آن خواند حدیث پاکی او
وین قصه دردناکی او
مسکین مادر ز درد نالید
رویش بر روی زرد مالید
بیچاره پدر ز دیده خون ریخت
خاک قدمش به خون برآمیخت
زان شور و شغب چو باز ماندند
چون مه به عماریش نشاندند
همخوابه مرده را ز یاری
با او کردند همعماری
اظهار بزرگواریش را
عامر نسبان عماریش را
بر گردن و دوش جای کردند
رفتن سوی حله رای کردند
در هر گامی که می نهادند
صد چشمه ز چشم می گشادند
در هر قدمی که می بریدند
صد ناله ز درد می کشیدند
از دجله چشمشان به هر میل
شط بر شط بود نیل بر نیل
وحش در و دشت از فغانشان
از گرد به فرق خاکپاشان
آهسته همی زدند گامی
فریادکنان به هر مقامی
چون نغمه درد و غم سرایان
آمد ره دورشان به پایان
خونابه غم چشیدگانش
شستند به آب دیدگانش
چون خنجر عشق ریختش خون
زاشکش کردند خرقه گلگون
چاک افکندند در دل خاک
جا کرد به خاک با دل چاک
برداشته شد ز سینه رنجش
انباشته زیر خاک گنجش
وان آهوی رفته در هوایش
خسبید به خاک زیر پایش
یعنی که درین سرای بی سور
لایق به همند آهو و گور
وان دم که شدند مهربانان
دامن ز غبار او فشانان
هر یک به مقام خویشتن باز
مجروح ز جور دور ناساز
در ریخت ز دشت و در دد و دام
کردند به خوابگاهش آرام
چون خاک وی آهوان بدیدند
در چشم سیاه خود کشیدند
گشت از لب گور بوس بسیار
خرپشته او به خاک هموار
خاکش چو گوزن ز اشک خود شست
زان لاله دمید و سبز بر رست
در پرتو آن مزار پر نور
گشتند ددان ز خوی بد دور
جاروب کشیش کرد روباه
برداشت غبار حیله از راه
شد شیر رمیده دل ز گرگی
پی برده به پایه بزرگی
آری عاشق که پاکباز است
عشقش نه ز عالم مجاز است
تریاک مجرب است خاکش
اکسیر وجود عشق پاکش
قلبی ببرد ز جان قلاب
گردد مس قلب او زر ناب
مجنون که به خاک در نهان شد
گنج کرم همه جهان شد
هر کس ز غمی فتاده در رنج
زد دست طلب به پای آن گنج
زان گنج کرم مراد خود یافت
گر یک دو مراد جست صد یافت
روی همه در خظیره اش بود
چشم همه بر ذخیره اش بود
شد روضه جان حظیره او
رضوان ابد ذخیره او
رفت همه زان حظیره خوش باد
جان همه زان ذخیره کش باد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۶ - داستان وفات اسکندر و ندبه حکیمان بر وی
سکندر چو زد از وصیت نفس
ز عالم نصیبش همان بود و بس
شد انفاس او با وصیت تمام
به ملک دگر تافت عزمش زمام
برفت او و ما هم بخواهیم رفت
چه بی غم چه با غم بخواهیم رفت
درین کاخ دلکش نماند کسی
رود عاقبت گر چه ماند بسی
متاعی به از عمر جاوید نیست
ولی آن درین عالم امید نیست
در او زیرکی عمر جاوید یافت
که زنده ازو امید تافت
چو اسپهبدان بی سکندر شدند
جدا زو چو تن های بی سر شدند
فتادند در جیب جان کرده چاک
چو تن های سر رفته در خون و خاک
بکردند آنچه اهل ماتم کنند
که بدرود شاهان عالم کنند
ز جامه کبودان زمین می نمود
به چشم کواکب چو چرخ کبود
صدای نفیر از فلک برگذشت
زهاب سرشک از سمک درگذشت
ز بس خاست دود از دل یک به یک
پر از دود گشت از سما تا سمک
ز بس ظلمت و دود بر هم نشست
در صبح بر روی خورشید بست
چو دیدند از آخر که از اشک و آه
نیارند بر درد و غم بست راه
ز آیین ماتم عنان تافتند
به تدبیر تجهیز بشتافتند
ز مشک و گلابش بشستند تن
ز خز و کتان ساختندش کفن
ز تابوت زر محملش ساختند
ز دیبای چین مفرش انداختند
چو مهد زرش گشت آرام جای
بزرگ سپه خاست گریان به پای
به دانش حجاب از میان برگرفت
به دانا حکیمان سخن درگرفت
که امروز روز زبان آوریست
درین قصه وقت سخن گستریست
ز حکمت بسازید هنگامه ای
کنید املیی موعظت نامه ای
که غمدیدگان را تسلی دهد
مثال مثوبت به عقبی دهد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۷ - داستان بردن تابوت اسکندر به اسکندریه و تعزیت گفتن حکیمان مادرش را
چو آمد به سر نوبت قال و قیل
فرو کوفت طبال طبل رحیل
نقیبان نهادند مهد زرش
به پشت هیونان که پیکرش
هیونان هامون بر کوه فر
وز آن مهد کوهانشان کوه زر
به روز سفید و به شام سیاه
امیران لشکر امینان راه
ز جور زمن آه برداشتند
به سوی وطن راه برداشتند
دو منزل یکی کرده می تاختند
به تن های آزرده می ساختند
شتابان نه شب را شمردند شب
نه از روز کردند روزی طلب
پس از چند گاهی ازان راه سخت
به اقلیم خویش اوفکندند رخت
رسید این خبر رومیان را به گوش
رساندند بر اوج گردون خروش
شدند از پی مصریان زین سخن
همه گازران جامه بر نیل زن
به اسکندریه درون مادرش
که بودی فروغ خرد رهبرش
چو بشنید این قصه سینه سوز
شد از شعله آه گیتی فروز
ز رشح دل و دیده در خون نشست
ز سر منزل صبر بیرون نشست
همی خواست تا جیب جان بردرد
گریبان تاب و توان بردرد
کند همچو شب معجر صبح زنگ
ز دست فلک سینه کوبد به سنگ
به ناخن خراشد رخ تازه را
کند تازه از خون دل غازه را
به زخم طپانچه در آن داوری
سمن را دهد رنگ نیلوفری
کند موی مشکین ز سر تارتار
کند مویه بر خویشتن زارزار
بیندازد از تن حریری لباس
کند طوق گردن ز پشمین پلاس
ولی کرد مکتوب اسکندری
در آن شیوه و شیونش یاوری
به مضمون مکتوب او کار کرد
به صبر و خرد طبع را یار کرد
بفرمود تا اهل آن مرز و بوم
چه از شام و مصر و چه از روس و روم
برفتند مستقبل لشکرش
به گردن نهادند مهد زرش
نهفتند دلها پر اندوه و رنج
در اسکندریه به خاکش چو گنج
چو از شغل دفنش بپرداختند
حکیمان خردنامه ها ساختند
ز گنج خرد گوهر افشاندند
پس پرده بر مادرش خواندند
چو در پرده کردند با او خطاب
ز پرده شنیدند نیکو جواب
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۰ - مرگ مجنون
طغراکش این فراق‌نامه
این رشحه برون دهد ز خامه
کز بر عرب یکی عرابی
مقبول خرد به خردهٔابی
سرزد ز دلش هوای مجنون
طیاره ز حله راند بیرون
بر عامریان گذشت از آغاز
جست از همه کس نشان او باز
گفتند که: یک دو روز بیش است،
کز وی دل این قبیله ریش است
نی دیده کسی ز وی نشانی
نی نیز شنیده داستانی!
برخاست عرابی و شتابان
رو کرد ز حله در بیابان
چون یک دو سه روز جستجو کرد
نومید به راه خویش رو کرد
ناگاه نمود زیر کوهی
جمع آمده وحشیان گروهی
شد تیز به سویشان روانه
مجنون را دید در میانه
با آهوکی سفید و روشن
همچون لیلی به چشم و گردن
بر بالش خاک و بستر خار
جان داده ز درد فرقت یار
همخوابه چو دیده ماجرایش
او نیز بمرده در وفایش
گردش دد و دام حلقه بسته
شاخ طرب همه شکسته
از سینهٔ آهو آه‌خیزان
وز چشم گوزن اشک‌ریزان
کردش چو نگاه در پس پشت
بر ریگ نوشته دید ز انگشت
کآوخ! که ز داغ عشق مردم!
بر بستر هجر جان سپردم!
شد مهر زمانه سرد بر من
کس مرحمتی نکرد بر من
یک زنده، غذا چو من نخورده
یک مرده، به روز من نمرده
بشکست شب صبوری‌ام پشت
و ایام به تیغ دوری‌ام کشت
کس کشتهٔ بی‌دیت چو من نیست
محروم ز تعزیت چو من نیست
نی بر سر من گریست یاری
نی شست ز روی من غباری
نز دوست کسی سلامی آورد
در پرسش من پیامی آورد
شد شیشهٔ چرخ بر دلم تنگ
زد شیشهٔ زندگی‌م بر سنگ
تا حشر خلد به هر دل ریش
این شیشهٔ ریزه‌ریزه چون نیش
چون اهل حی این خبر شنیدند
بر خود همه جامه‌ها دریدند
از فرق عمامه‌ها فکندند
مو ببریدند و چهره کندند
یکسر همه اهل آن قبیله
از صدق درون، برون ز حیله
گشتند روان به جای آن کوه
بر سینه هزار کوه اندوه
دل پر غم و درد و دیده پر خون
راه آوردند سوی مجنون
هر کس ره ماتمی دگر زد
بر دل رقم غمی دگر زد
آن خورد دریغ بر جوانی‌ش
وین کرد فغان ز ناتوانی‌ش
آن گفت ز طبع نکته‌زای‌اش
وین گفت ز نظم جانفزای‌اش
ز آن شور و شغب چو بازماندند
چون مه به عماری‌اش نشاندند
همخوابهٔ مرده را ز یاری
با او کردند هم‌عماری
اظهار بزرگواری‌اش را
عامرنسبان عماری‌اش را
بر گردن و دوش جای کردند
رفتن سوی حله رای کردند
در هر گامی که می‌نهادند
صد چشمه ز چشم می‌گشادند
در هر قدمی که می‌بریدند
صد ناله ز درد می‌کشیدند
از دجلهٔ چشمشان به هر میل
شط بر شط بود، نیل در نیل
آهسته همی‌زدند گامی
فریادکنان به هر مقامی
چون نغمهٔ درد و غم سرایان
آمد ره دورشان به پایان،
خونابهٔ غم کشیدگان‌اش
شستند به آب دیدگان‌اش
چاک افکندند در دل خاک
جا کرد به خاک با دل چاک
و آن دم که شدند مهربانان
دامن ز غبار او فشانان
هر یک به مقام خویشتن باز
مجروح ز دور چرخ ناساز،
در ریخت ز دشت و در دد و دام
کردند به خوابگاهش آرام
در پرتو آن مزار پر نور
گشتند ددان ز خوی بد، دور
آری، عاشق که پاکبازست،
عشقش نه ز عالم مجازست
قلبی ببرد ز جان قلاب
گردد مس قلب او زر ناب
مجنون که به خاک در، نهان شد
گنج کرم همه جهان شد
هر کس ز غمی فتاده در رنج
زد دست طلب به پای آن گنج
ز آن گنج کرم مراد خود یافت
گر یک دو مراد جست، صد یافت
روی همه، در حظیره‌اش بود
چشم همه، بر ذخیره‌اش بود
شد روضهٔ جان، حظیرهٔ او
رضوان ابد، ذخیرهٔ او
آرند که صوفی‌ای صفا کیش
برداشت به خواب پرده از پیش
مجنون بر وی شد آشکارا
با او نه به صواب مدارا
گفت: «ای شده از خرابی حال،
بر نقش مجاز، فتنه سی سال!
چون کرد اجل نبرد با تو،
معشوق ازل چه کرد با تو؟»
گفتا: «به سرای عزت‌ام خواند
بر صدر سریر قرب بنشاند
گفت: ای به بساط عشق گستاخ!
شرم‌ات نمد که چون درین کاخ،
خوردی می ما ز جام لیلی،
خواندی ما را به نام لیلی؟
بر من چو در عتاب بگشود
با من بجز این عتاب ننمود»
جامی! بنگر! کز آفرینش
هر ذره به چشم اهل بینش
از زخم ازل، شکسته‌جامی‌ست
گرداگردش نوشته نامی‌ست
در صاحب نام، کن نشان گم!
در هستی وی، شو از جهان گم!
تا بازرهی ز هستی خویش
وز ظلمت خودپرستی خویش
جایی برسی کز آن گذر نیست
جز بی‌خبری از آن خبر نیست
با تو ز جهان بی‌نشانی
گفتیم نشان، دگر تو دانی!
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۴۰ - النوبة الاولی‏
قوله تعالى: وَ یَسْئَلُونَکَ ترا مى‏پرسند عَنِ الْمَحِیضِ از حیض زنان، قُلْ هُوَ أَذىً بگوى آن مکروهى است و خونى قذر، فَاعْتَزِلُوا النِّساءَ دور باشید از زنان فِی الْمَحِیضِ در درنگ حیض، وَ لا تَقْرَبُوهُنَّ و گرد ایشان مگردید بمجامعت حَتَّى یَطْهُرْنَ تا از رفتن خون حیض پاک گردند فَإِذا تَطَهَّرْنَ که پاک گشتند و غسل کردند فَأْتُوهُنَّ بایشان میرسید مِنْ حَیْثُ أَمَرَکُمُ اللَّهُ از جایى که خداى فرمود شما را إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ دوست دارد خداى باز گردندگان بوى، وَ یُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ و دوست دارد پاکیزگان و خویشتن کوشندگان.
نِساؤُکُمْ حَرْثٌ لَکُمْ زنان شما کشت زار شمااند که در آن فرزند میکارید فَأْتُوا حَرْثَکُمْ مى‏رسید بکشتزار خویش أَنَّى شِئْتُمْ چنانک خواهید وَ قَدِّمُوا لِأَنْفُسِکُمْ و خویشتن را پیش فرا فرستید. وَ اتَّقُوا اللَّهَ و بپرهیزید از خشم و عذاب خدا وَ اعْلَمُوا أَنَّکُمْ مُلاقُوهُ و بدانید که شما فردا با وى هم دیدار بودنى‏اید، وى را خواهید دید، وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ (۲۲۲) و گرویدگان را شاد کن از من.
وَ لا تَجْعَلُوا اللَّهَ عُرْضَةً لِأَیْمانِکُمْ نام خداى را عرضه مسازید سوگندان خویش را أَنْ تَبَرُّوا که با کس نیکویى کنید، وَ تَتَّقُوا و از بخل بپرهیزید وَ تُصْلِحُوا بَیْنَ النَّاسِ و میان مردمان آشتى سازید، وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ (۲۲۴) خداى شنواست سوگندان شما را دانا است بقصد و نیت شما در آن سوگند.
لا یُؤاخِذُکُمُ اللَّهُ نگیرد خداى شما را بِاللَّغْوِ فِی أَیْمانِکُمْ بلغو سوگندان شما، وَ لکِنْ یُؤاخِذُکُمْ بِما کَسَبَتْ قُلُوبُکُمْ لکن شما را که گیرد بآن گیرد که دل شما آهنگ سوگند کرد و در آن سوگند که بزبان گفت در دل عزیمت و عقد داشت وَ اللَّهُ غَفُورٌ حَلِیمٌ و خداى آمرزگار و بردبارست.