عبارات مورد جستجو در ۸۹ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲ - درستایش شمس المشرقین حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام
پسین رهبر از پنج آل عبا
شهید ستم شاه گلگون قبا
شهی پر جبریل پیراهنش
به پاکی پر از روح قدسی تنش
هنوزش به قنداقه بد بسته پای
که شد مهد او تا به عرش خدای
از آتش ببردند سوی فلک
که پایش ببوسند خیل ملک
چو این نوگل از باغ احمد برست
بشد کار یزدان شناسی درست
بدو معنی عشق کرد آشکار
هم او بود معشوق پروردگار
گذشت ازسرو جان و مال وعیال
پی دیدن حضرت ذوالجلال
بکشتند او را غریب از دیار
نه لشگر ورا بود ونه دستیار
نه کس داشت پیمان اورا نگاه
نه در بی پناهیش بد یک پناه
نه پاس جلالش نگه داشتند
نه در بی پناهیش بد یک پناه
نه پاس جلالش نگه داشتند
نه بر زاری اش گوش بگذاشتند
نه برزخم او مرهمی جز سرشک
نه بر خستگی غیر تیغش پزشک
نه تابوت جز ریگ گرم زمین
نه کافور جز تربت عنبرین
نه ماتمگری جز وحوش وطیور
نه تن پوش جز نعل سم ستور
نکردش کفن کس به فرخنده تن
مگر خون که بودش به جای کفن
زمین گشت سیراب از خون او
خود او تشنه لب رفت دربزم هو
ندانم به سربود او را چه شور
که گه بود دردیر و گه درتنور
گه آویزه چون میوه بد بر درخت
گهی افسر نیزه ی شوربخت
چو یک نیزه شد سوی بالا سرش
عیان گشت معراج پیغمبرش
چو پیمود با سر همی راه عشق
بشد خون او خون یزدان پاک
گرفت از خداوند خود خونبها
به ملک بقا خلعت کبریا
چو ازدشمنان اندر آخر نفس
بسی خواست آب ونپذیرفت کس
خدایش به هنگامه ی داوری
ببخشید منشور خواهشگری
چو از رنج بد در دلش گنج ها
بشد تربتش داروی رنج ها
بود قبه ی پاکش اندر زمین
مطاف ملک همچو عرش برین
زکعبه فزون باشدش جاه و آب
دعاها همه اندر آن مستجاب
به امید خلق فرود و فراز
به درگاه او سوده روی نیاز
خدایا در آن درگهم خاک کن
زهر بد روان مرا پاک کن
ببخشا روایی به گفتار من
که از رزم شه باز رانم سخن
شهید ستم شاه گلگون قبا
شهی پر جبریل پیراهنش
به پاکی پر از روح قدسی تنش
هنوزش به قنداقه بد بسته پای
که شد مهد او تا به عرش خدای
از آتش ببردند سوی فلک
که پایش ببوسند خیل ملک
چو این نوگل از باغ احمد برست
بشد کار یزدان شناسی درست
بدو معنی عشق کرد آشکار
هم او بود معشوق پروردگار
گذشت ازسرو جان و مال وعیال
پی دیدن حضرت ذوالجلال
بکشتند او را غریب از دیار
نه لشگر ورا بود ونه دستیار
نه کس داشت پیمان اورا نگاه
نه در بی پناهیش بد یک پناه
نه پاس جلالش نگه داشتند
نه در بی پناهیش بد یک پناه
نه پاس جلالش نگه داشتند
نه بر زاری اش گوش بگذاشتند
نه برزخم او مرهمی جز سرشک
نه بر خستگی غیر تیغش پزشک
نه تابوت جز ریگ گرم زمین
نه کافور جز تربت عنبرین
نه ماتمگری جز وحوش وطیور
نه تن پوش جز نعل سم ستور
نکردش کفن کس به فرخنده تن
مگر خون که بودش به جای کفن
زمین گشت سیراب از خون او
خود او تشنه لب رفت دربزم هو
ندانم به سربود او را چه شور
که گه بود دردیر و گه درتنور
گه آویزه چون میوه بد بر درخت
گهی افسر نیزه ی شوربخت
چو یک نیزه شد سوی بالا سرش
عیان گشت معراج پیغمبرش
چو پیمود با سر همی راه عشق
بشد خون او خون یزدان پاک
گرفت از خداوند خود خونبها
به ملک بقا خلعت کبریا
چو ازدشمنان اندر آخر نفس
بسی خواست آب ونپذیرفت کس
خدایش به هنگامه ی داوری
ببخشید منشور خواهشگری
چو از رنج بد در دلش گنج ها
بشد تربتش داروی رنج ها
بود قبه ی پاکش اندر زمین
مطاف ملک همچو عرش برین
زکعبه فزون باشدش جاه و آب
دعاها همه اندر آن مستجاب
به امید خلق فرود و فراز
به درگاه او سوده روی نیاز
خدایا در آن درگهم خاک کن
زهر بد روان مرا پاک کن
ببخشا روایی به گفتار من
که از رزم شه باز رانم سخن
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۹ - گریختن شمر پلید با سنان انس و پانزده نفر
تنی چند از یاران خود را خواند
سخن ها زکردار مختار راند
نیابیم گفت او که دانم امان
سرآرد مر این مرد ما را زمان
ازآن پیش کز ما کشد کیفرا
روا نیست ما را درنگ ایدرا
همان به ره بصره گیریم پیش
رهانیم جان از بداندیش خویش
پناهنده زی مصعب آریم روی
بزرگست زنهار جوییم از وی
رهیدن به هنگام و بگریختن
به از ماندن و خون خود ریختن
کیمن کرده مختار در کشتنم
ز دشمن کشی ها مرادش منم
مرا تا در این شهر نارد به دست
تن آسوده لختی نخواهد نشست
زچنگال قهرش نیابم رها
کنم گرمکان در دم اژدها
شما نیز اگر جا به کام نهنگ
گزینید، آرد زکینتان به چنگ
بتازید کز کوفه بیرون رویم
به زنهار مصعب هم ایدون رویم
پلید و سنان با سه پنج دگر
سوی بصره گشتند هامون سپر
شنید ای پرستنده ی خیر نام
که خوشنود ازو باد خیرالانام
پرستنده هجده به همراه برد
به دنبال آن ناکسان ره سپرد
همی تاخت پوینده تا دیدشان
به نیرو هماورد گردیدشان
بداندیش بدخوی، شمر پلید
چو او را به کین سخت کوشنده دید
بر آویخت با جنگجوینده مرد
بزد دست و آهیخت تیغ نبرد
پس از حمله ای چند زخمی بزرگ
بزد بر سر نامجوی سترگ
از آن زخم برگشت خیر از نبرد
به یاران آن بد گهر حمله کرد
سه دیگر زیاران او نیز کشت
پلید ستمگر به زخم درشت
وزان پس سوی بصره شد رهسپار
به همراه یاران خود نابکار
عنان تافت زو زخم خورده سوار
بیامد به درگاه سالار زار
بدو گفت مختار چون آمدی؟
همانا زدشمن زبون آمدی
نفرموده بودم تو را من ستیز
همانا زدشمن شدی در گریز؟
به کشتن بدادی غلامان من
بگشتی همانا ز پیمان من
بدو خیر گفت: ای امیر گزین
گناهی نباشد مرا اندرین
همی خواستم کان پلید شریر
شود کشته در دست من یا اسیر
زمان مانده بودش زمن شد رها
نشد کاری افسون بدان اژدها
به بو عمرو و عبداله آنگه امیر
بفرمود کاندر قفای شریر
شتابید و او را به چنگ آورید
مبادا که لختی درنگ آورید
به همره برید آنچه بایست مرد
زدشمن به گردون برآرید گرد
به فرمان سالار کار آگها
برفتند بو عمرو و عبداللها
وزانسوی شمر آن شریر جهان
به کلبانیه رفت با همرهان
درآنجا شد آسوده از رنج راه
پلید تبه گوهر دل سیاه
به مصعب یکی نامه بنگاشت زود
به نزدیک خود خواند مردی یهود
بگفت: این زمن سوی مصعب رسان
بیندیش و پنهانش دار ازکسان
بگفت این زود بر جهود آن زمان
یکی تازیانه زکین بدگمان
جهود استد آن نامه نادیده مزد
روان شد چنان در شبانگاه، دزد
ز زخم همان تازیانه جهود
دژم بود و ره را بگرداند زود
به راهی روان شد که انجام کار
به بو عمرو و عبداله آمد دچار
چو بشناخت آن دو سرفراز را
سبب جست زایشان تک و تاز را
سبک نامه ی شمر بسپردشان
بدانسو که بدجای او بردشان
یکی خیمه شمر اندرو خفته بود
که خود کار چون بختش آشفته بود
رده گرد آن خیمه مردان زدند
ز خصم نهان گشته پرسان شدند
ز بانگ تک اسب و آوای مرد
شد آن خفته بیدار و، رخ گشته زرد
زجا جست بی مغفر و جوشنا
به کف تیغ عریان، برهنه تنا
به بو عمر و یارانش آورد روی
تنی را بکشت از سواران اوی
سرانجام برگشت بخت پلید
به بند بلا، هم نبردش کشید
چو شمر ستمگر گرفتار شد
ز یزدان روا کام مختار شد
کشیدند بو عمرو و عبداللهش
نگون تن فکنده به خاک رهش
سوی کوفه بردند خندان و شاد
به درگاه مختار فرخ نژاد
پدیدار شد چون ستمگر زدور
کله سود مختار برتاج هور
چنان خنده زد میربا یال و سفت
که آواز آن خنده هر کس شنفت
وزان پس بدانگونه بگریست زار
که درگلشن و باغ، ابر بهار
وزان پس چنین گفت با انجمن
کزین خنده و گریه رانم سخن
از آنرو نخستین زدم خنده خوش
که دیدم سرو خود این کینه کش
پس از خنده بگریستم بهر آن
که یاد آمدم از شه انس و جان
من و دیدن شمر در بند خویش؟
خدا را سزد شکر ز اندازه بیش
سپس گفت آن بدرگ شوم را
بتر دشمن شاه مظلوم را
کشای موی، برگشته بخت آورند
پی کیفرش پیش تخت آورند
بد اندیش را روزبانان به کین
کشیدند سوی امیر گزین
بدو گفت مختارکای بدنژ اد
نکردی همانا از این روز یاد
که افتی چنین درکمند منا
تنت سوده گردد به بند منا
چو بود آن همه کین و پیکار تو
تفو برتو و زشت کردار تو
بریدی سر شاه آزاده گان
مهین سرور مصطفی (ص) زاده گان
زتن دور کردی سری را که هور
از او یافت تا چارمین چرخ نور
به خون شستی آن چهره و موی را
که سودی پیمبر بدان روی را
تنی را به خون درکشیدی زکین
کزو زنده جان بود روح الامین
بریدی سر ای دشمن تیره رای
زشاه جوانان مینو سرای
از آن دم که از پیکر شهریار
فکندی به خنجر سر تاجدار
شب و روز پیش جهان آفرین
بسودم همی روی و مو بر زمین
که پاید مرا روز تا آن زمان
زبخشایش داور آسمان
که از خون تو خاک را گل کنم
به سوگ تو سور ای سیه دل کنم
جهان آفرین را سپاس آورم
که گشت آسمان تاکنون بر سرم
بدیدم ترا چون زنان بسته دست
برخویش ای زشت شیطان پرست
پس آنگاه دژخیم را باز خواند
سرافراز با او چنین راز راند
که بر پای بنمای داری بلند
بیفکن از آن دار، پیچان کمند
بداندیش را زنده بردارکن
دو پایش ببند و نگونسار کن
بزن برتنش نیش خنجر همی
که خنجر مر او راست کیفر همی
بکن با دم گاز چرمش زتن
ابرجای آن کنده، مسمار زن
ببر گوشت هر دم ز اعضای
بنه آهن سرخ بر جای او
چو کردی چنین آتشی بر فروز
تن دوزخی را به آتش بسوز
کشان شمر دون را مرآن هوشمند
بیاورد و برزد به دار بلند
به زخم شکنجه تنش را بخست
بریدش دوگوش و دو پا و دو دست
همی مردمان از کران تا کران
بخستند جسمش به سنگ گران
بدی جای به جسم پلیدش هنوز
که آن مرد دژخیم پیروز روز
چو کوه آتش پر شرر بر فروخت
تنش را در آن دار آتش بسوخت
در این گیتی اینگونه کیفر بدید
وزان گیتی اما چه بیند پلید
بدین کار بادا ز داد آفرین
به مختار فرخ نژاد آفرین
علی (ع) باد از و شاد خوار و بتول(س)
شکفته شود زو روان رسول (ص)
اگر چند کرد آنچه بایست کرد
سپهدار مختار فرزانه مرد
ولی شمر ناپاک گوهر کجا
سرافراز سبط پیمبر کجا
شها، دشت لاهوت میدان تست
بهین خونبهای تو یزدان تست
میان و تو و داور کردگار
تو و من نماند ای خداوندگار
تو او گشتی و او تو شد بی شکی
نبینی دویی درمیان جز یکی
تو رفتی به جای تو آمد خدا
تو و او نباشید از هم جدا
حسین و خدا شد به معنی یکی
مرا جز یقین نیست در این شکی
اگر مسلم پاک یا کافرم
بدین اعتقاد از جهان بگذرم
ایا بنده ای کت خدایی بود
نه از کردگارت جدایی بود
ز دام غم، این بنده را وارهان
مهل تو رود در ره گمرهان
ببر دستش از دامن آن و این
ممانش ز بار غم اندوهگین
پناه از تو جوید پناهش بده
برات نجات ازگناهش بده
تو خواهشگرش باش روز جزای
ممانش گرفتار خشم خدای
نراند خدا هر که خوانی تواش
نخواند هم آنرا که رانی تواش
کنون باز گردم سوی داستان
که بشنیدم از گفته راستان
سخن ها زکردار مختار راند
نیابیم گفت او که دانم امان
سرآرد مر این مرد ما را زمان
ازآن پیش کز ما کشد کیفرا
روا نیست ما را درنگ ایدرا
همان به ره بصره گیریم پیش
رهانیم جان از بداندیش خویش
پناهنده زی مصعب آریم روی
بزرگست زنهار جوییم از وی
رهیدن به هنگام و بگریختن
به از ماندن و خون خود ریختن
کیمن کرده مختار در کشتنم
ز دشمن کشی ها مرادش منم
مرا تا در این شهر نارد به دست
تن آسوده لختی نخواهد نشست
زچنگال قهرش نیابم رها
کنم گرمکان در دم اژدها
شما نیز اگر جا به کام نهنگ
گزینید، آرد زکینتان به چنگ
بتازید کز کوفه بیرون رویم
به زنهار مصعب هم ایدون رویم
پلید و سنان با سه پنج دگر
سوی بصره گشتند هامون سپر
شنید ای پرستنده ی خیر نام
که خوشنود ازو باد خیرالانام
پرستنده هجده به همراه برد
به دنبال آن ناکسان ره سپرد
همی تاخت پوینده تا دیدشان
به نیرو هماورد گردیدشان
بداندیش بدخوی، شمر پلید
چو او را به کین سخت کوشنده دید
بر آویخت با جنگجوینده مرد
بزد دست و آهیخت تیغ نبرد
پس از حمله ای چند زخمی بزرگ
بزد بر سر نامجوی سترگ
از آن زخم برگشت خیر از نبرد
به یاران آن بد گهر حمله کرد
سه دیگر زیاران او نیز کشت
پلید ستمگر به زخم درشت
وزان پس سوی بصره شد رهسپار
به همراه یاران خود نابکار
عنان تافت زو زخم خورده سوار
بیامد به درگاه سالار زار
بدو گفت مختار چون آمدی؟
همانا زدشمن زبون آمدی
نفرموده بودم تو را من ستیز
همانا زدشمن شدی در گریز؟
به کشتن بدادی غلامان من
بگشتی همانا ز پیمان من
بدو خیر گفت: ای امیر گزین
گناهی نباشد مرا اندرین
همی خواستم کان پلید شریر
شود کشته در دست من یا اسیر
زمان مانده بودش زمن شد رها
نشد کاری افسون بدان اژدها
به بو عمرو و عبداله آنگه امیر
بفرمود کاندر قفای شریر
شتابید و او را به چنگ آورید
مبادا که لختی درنگ آورید
به همره برید آنچه بایست مرد
زدشمن به گردون برآرید گرد
به فرمان سالار کار آگها
برفتند بو عمرو و عبداللها
وزانسوی شمر آن شریر جهان
به کلبانیه رفت با همرهان
درآنجا شد آسوده از رنج راه
پلید تبه گوهر دل سیاه
به مصعب یکی نامه بنگاشت زود
به نزدیک خود خواند مردی یهود
بگفت: این زمن سوی مصعب رسان
بیندیش و پنهانش دار ازکسان
بگفت این زود بر جهود آن زمان
یکی تازیانه زکین بدگمان
جهود استد آن نامه نادیده مزد
روان شد چنان در شبانگاه، دزد
ز زخم همان تازیانه جهود
دژم بود و ره را بگرداند زود
به راهی روان شد که انجام کار
به بو عمرو و عبداله آمد دچار
چو بشناخت آن دو سرفراز را
سبب جست زایشان تک و تاز را
سبک نامه ی شمر بسپردشان
بدانسو که بدجای او بردشان
یکی خیمه شمر اندرو خفته بود
که خود کار چون بختش آشفته بود
رده گرد آن خیمه مردان زدند
ز خصم نهان گشته پرسان شدند
ز بانگ تک اسب و آوای مرد
شد آن خفته بیدار و، رخ گشته زرد
زجا جست بی مغفر و جوشنا
به کف تیغ عریان، برهنه تنا
به بو عمر و یارانش آورد روی
تنی را بکشت از سواران اوی
سرانجام برگشت بخت پلید
به بند بلا، هم نبردش کشید
چو شمر ستمگر گرفتار شد
ز یزدان روا کام مختار شد
کشیدند بو عمرو و عبداللهش
نگون تن فکنده به خاک رهش
سوی کوفه بردند خندان و شاد
به درگاه مختار فرخ نژاد
پدیدار شد چون ستمگر زدور
کله سود مختار برتاج هور
چنان خنده زد میربا یال و سفت
که آواز آن خنده هر کس شنفت
وزان پس بدانگونه بگریست زار
که درگلشن و باغ، ابر بهار
وزان پس چنین گفت با انجمن
کزین خنده و گریه رانم سخن
از آنرو نخستین زدم خنده خوش
که دیدم سرو خود این کینه کش
پس از خنده بگریستم بهر آن
که یاد آمدم از شه انس و جان
من و دیدن شمر در بند خویش؟
خدا را سزد شکر ز اندازه بیش
سپس گفت آن بدرگ شوم را
بتر دشمن شاه مظلوم را
کشای موی، برگشته بخت آورند
پی کیفرش پیش تخت آورند
بد اندیش را روزبانان به کین
کشیدند سوی امیر گزین
بدو گفت مختارکای بدنژ اد
نکردی همانا از این روز یاد
که افتی چنین درکمند منا
تنت سوده گردد به بند منا
چو بود آن همه کین و پیکار تو
تفو برتو و زشت کردار تو
بریدی سر شاه آزاده گان
مهین سرور مصطفی (ص) زاده گان
زتن دور کردی سری را که هور
از او یافت تا چارمین چرخ نور
به خون شستی آن چهره و موی را
که سودی پیمبر بدان روی را
تنی را به خون درکشیدی زکین
کزو زنده جان بود روح الامین
بریدی سر ای دشمن تیره رای
زشاه جوانان مینو سرای
از آن دم که از پیکر شهریار
فکندی به خنجر سر تاجدار
شب و روز پیش جهان آفرین
بسودم همی روی و مو بر زمین
که پاید مرا روز تا آن زمان
زبخشایش داور آسمان
که از خون تو خاک را گل کنم
به سوگ تو سور ای سیه دل کنم
جهان آفرین را سپاس آورم
که گشت آسمان تاکنون بر سرم
بدیدم ترا چون زنان بسته دست
برخویش ای زشت شیطان پرست
پس آنگاه دژخیم را باز خواند
سرافراز با او چنین راز راند
که بر پای بنمای داری بلند
بیفکن از آن دار، پیچان کمند
بداندیش را زنده بردارکن
دو پایش ببند و نگونسار کن
بزن برتنش نیش خنجر همی
که خنجر مر او راست کیفر همی
بکن با دم گاز چرمش زتن
ابرجای آن کنده، مسمار زن
ببر گوشت هر دم ز اعضای
بنه آهن سرخ بر جای او
چو کردی چنین آتشی بر فروز
تن دوزخی را به آتش بسوز
کشان شمر دون را مرآن هوشمند
بیاورد و برزد به دار بلند
به زخم شکنجه تنش را بخست
بریدش دوگوش و دو پا و دو دست
همی مردمان از کران تا کران
بخستند جسمش به سنگ گران
بدی جای به جسم پلیدش هنوز
که آن مرد دژخیم پیروز روز
چو کوه آتش پر شرر بر فروخت
تنش را در آن دار آتش بسوخت
در این گیتی اینگونه کیفر بدید
وزان گیتی اما چه بیند پلید
بدین کار بادا ز داد آفرین
به مختار فرخ نژاد آفرین
علی (ع) باد از و شاد خوار و بتول(س)
شکفته شود زو روان رسول (ص)
اگر چند کرد آنچه بایست کرد
سپهدار مختار فرزانه مرد
ولی شمر ناپاک گوهر کجا
سرافراز سبط پیمبر کجا
شها، دشت لاهوت میدان تست
بهین خونبهای تو یزدان تست
میان و تو و داور کردگار
تو و من نماند ای خداوندگار
تو او گشتی و او تو شد بی شکی
نبینی دویی درمیان جز یکی
تو رفتی به جای تو آمد خدا
تو و او نباشید از هم جدا
حسین و خدا شد به معنی یکی
مرا جز یقین نیست در این شکی
اگر مسلم پاک یا کافرم
بدین اعتقاد از جهان بگذرم
ایا بنده ای کت خدایی بود
نه از کردگارت جدایی بود
ز دام غم، این بنده را وارهان
مهل تو رود در ره گمرهان
ببر دستش از دامن آن و این
ممانش ز بار غم اندوهگین
پناه از تو جوید پناهش بده
برات نجات ازگناهش بده
تو خواهشگرش باش روز جزای
ممانش گرفتار خشم خدای
نراند خدا هر که خوانی تواش
نخواند هم آنرا که رانی تواش
کنون باز گردم سوی داستان
که بشنیدم از گفته راستان
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۹
شد چو گرد ذوالجناح از عرصه هیجا بلند
شور رستاخیز گشت از خطه غبرا بلند
صاحب اورنگ یاقوتی ز زین شد سرنگون
یارب از بهر چه ماند این طارم خضرا بلند
آنکه از خونش ریاض لاله کاران گشت دشت
از پی پاس وفای عهد چون از سرگذشت
سوخت برآن تشنه کام آنسان دل گردون که گشت
شعله های کوکب از خاکستر مینا بلند
از نسق افتاد دور چرخ و نظم نیرین
رستخیز حشر می بینم عیان در خافقین
کرده گردون آفتاب شرع را سر بر سنین
گشته با یک نیزه خورشید جهان آرا بلند
سرگذشت تشنه کامان را مپرس از من خبر
کاین یکی چون خفت در خون وان دگر چون دادسر
چشم سوی قتلگه گردان و از هر سو نگر
موج زن طوفان خون از دامن صحرا بلند
لجه ات گردد سراب ای قلزم خورشید کف
آب می نائی ز شرم گوهر بطحا صدف
یک طرف از خیمه بانگ العطش وز یک طرف
ناله کوس بشارت از صف اعدا بلند
از عطش تا خشک گردید آن لب کوثر مثال
چهره گردون گرفت از اشک کوکب رنگ آل
آب از بس در دهان افکند خاک از انفعال
شد به جای موج گرد از دامن دریا بلند
روی صحرا از خط و خون جوانان لاله جوش
برق خنجر ساقی بزم و شهیدان جرعه نوش
موی در پا چنگ سان مسکین زنان اندر خروش
نی صفت از نای نالان دختران آوا بلند
مه ز بیم احتراق از پای تا سر آتش است
آفتاب از تاب دهشت چون نمک در آتش است
از طپیدن عرش چون اسفند تر در آتش است
گشته گوئی برق آه از سینه یغما بلند
شور رستاخیز گشت از خطه غبرا بلند
صاحب اورنگ یاقوتی ز زین شد سرنگون
یارب از بهر چه ماند این طارم خضرا بلند
آنکه از خونش ریاض لاله کاران گشت دشت
از پی پاس وفای عهد چون از سرگذشت
سوخت برآن تشنه کام آنسان دل گردون که گشت
شعله های کوکب از خاکستر مینا بلند
از نسق افتاد دور چرخ و نظم نیرین
رستخیز حشر می بینم عیان در خافقین
کرده گردون آفتاب شرع را سر بر سنین
گشته با یک نیزه خورشید جهان آرا بلند
سرگذشت تشنه کامان را مپرس از من خبر
کاین یکی چون خفت در خون وان دگر چون دادسر
چشم سوی قتلگه گردان و از هر سو نگر
موج زن طوفان خون از دامن صحرا بلند
لجه ات گردد سراب ای قلزم خورشید کف
آب می نائی ز شرم گوهر بطحا صدف
یک طرف از خیمه بانگ العطش وز یک طرف
ناله کوس بشارت از صف اعدا بلند
از عطش تا خشک گردید آن لب کوثر مثال
چهره گردون گرفت از اشک کوکب رنگ آل
آب از بس در دهان افکند خاک از انفعال
شد به جای موج گرد از دامن دریا بلند
روی صحرا از خط و خون جوانان لاله جوش
برق خنجر ساقی بزم و شهیدان جرعه نوش
موی در پا چنگ سان مسکین زنان اندر خروش
نی صفت از نای نالان دختران آوا بلند
مه ز بیم احتراق از پای تا سر آتش است
آفتاب از تاب دهشت چون نمک در آتش است
از طپیدن عرش چون اسفند تر در آتش است
گشته گوئی برق آه از سینه یغما بلند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
نکویان را وفا آئین پسندند
وفا کن کز نکویان این پسندند
ز من طاقت ز تو تمکین پسندند
ز عاشق آن ز معشوق این پسندند
جفا کم کن که نه خوب است خوبان
جفا بر عاشقان چندین پسندند
پسندی گر تو جور و کین عجب نیست
نکویان آن و خوبان این پسندند
به خون آغشته کن خاکم که در حشر
شهیدان را به این آئین پسندند
به خونم دست رنگین کن که عشاق
بخون دست بتان رنگین پسندند
بچین گر بگذری لعبت پسندان
عجب گر لعبتان چین پسندند
رفیق افغان از این نامهربانان
که نپسندند مهر و کین پسندند
وفا کن کز نکویان این پسندند
ز من طاقت ز تو تمکین پسندند
ز عاشق آن ز معشوق این پسندند
جفا کم کن که نه خوب است خوبان
جفا بر عاشقان چندین پسندند
پسندی گر تو جور و کین عجب نیست
نکویان آن و خوبان این پسندند
به خون آغشته کن خاکم که در حشر
شهیدان را به این آئین پسندند
به خونم دست رنگین کن که عشاق
بخون دست بتان رنگین پسندند
بچین گر بگذری لعبت پسندان
عجب گر لعبتان چین پسندند
رفیق افغان از این نامهربانان
که نپسندند مهر و کین پسندند
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱
ای از ازل به ماتم تو در بسیط خاک
گیسوی شام باز و گریبان صبح چاک
ذات قدیم بهر عزاداری تو بس
هستی پس از حیات تو یکسر سزد هلاک
خود نام آسمان و زمین آنچه اندر او
از نامه ی وجود چه باک ار کنند پاک
تا جسم چاک چاک تو عریان به روی دشت
جان جهانیان همه زیبد به زیرخاک
ارواح شاید ار همه قالب تهی کنند
تا رفت جان پاک تو از جسم تابناک
پیر و جوان پدید و نهان مرد و زن همه
آن به که بی تو جای گزینند در مغاک
تخت زمین به جنبش اگر اوفتد چه بیم
رخش سپهر از حرکت ایستد چه باک
هم آه سفلیان به فلک خیزد از زمین
هم اشک علویان به سمک ریزد از سماک
خون تو آمده است امان بخش خون خلق
خون را به خون که گفته نشاید نمود پاک
تن ها مقیم بارگهت قلبنا لدیک
سرها نثار خاک رهت روحنا فداک
برگرگ چرخ و شیر سپهرش غضنفری است
آن گربه را که با سگ کوی تو اشتراک
خاک سیه به فرق قدح خواره ای که فرق
نشناخت خون پاک تو از شیر دخت تاک
آری درند پرده ی شرع رسول خویش
قومی که بیم و باک ندارند از انتهاک
خاکم به سر ستور به نعش تو تاختند
وآنگاه کشته چو تو آن گونه چاک چاک
خوناب دل ز دیده صفایی بیا ببار
شرحی ز سرگذشت شهیدان کن آشکار
گیسوی شام باز و گریبان صبح چاک
ذات قدیم بهر عزاداری تو بس
هستی پس از حیات تو یکسر سزد هلاک
خود نام آسمان و زمین آنچه اندر او
از نامه ی وجود چه باک ار کنند پاک
تا جسم چاک چاک تو عریان به روی دشت
جان جهانیان همه زیبد به زیرخاک
ارواح شاید ار همه قالب تهی کنند
تا رفت جان پاک تو از جسم تابناک
پیر و جوان پدید و نهان مرد و زن همه
آن به که بی تو جای گزینند در مغاک
تخت زمین به جنبش اگر اوفتد چه بیم
رخش سپهر از حرکت ایستد چه باک
هم آه سفلیان به فلک خیزد از زمین
هم اشک علویان به سمک ریزد از سماک
خون تو آمده است امان بخش خون خلق
خون را به خون که گفته نشاید نمود پاک
تن ها مقیم بارگهت قلبنا لدیک
سرها نثار خاک رهت روحنا فداک
برگرگ چرخ و شیر سپهرش غضنفری است
آن گربه را که با سگ کوی تو اشتراک
خاک سیه به فرق قدح خواره ای که فرق
نشناخت خون پاک تو از شیر دخت تاک
آری درند پرده ی شرع رسول خویش
قومی که بیم و باک ندارند از انتهاک
خاکم به سر ستور به نعش تو تاختند
وآنگاه کشته چو تو آن گونه چاک چاک
خوناب دل ز دیده صفایی بیا ببار
شرحی ز سرگذشت شهیدان کن آشکار
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۳۴
عدل یزدان را به حق هر روز باید قتل عامی
گر بخواهد خون ناحق کشتگان را انتقامی
ای سرشک تلخ و شور من کجایی یا کدامی
دست گیری کن یکی دریای رحمت را به جامی
ای شهید بن شهید ای آنکه در کیهان نبینم
جز تو در گوهر نبی حرمت ولایت احتشامی
باب یزدان وجه حق خون خدا نفس مشیت
لوحش اله جمله اینان یا برون ز اینان کدامی
چیست دانی برتو رفت آنچ اندک از بسیار گفتن
باز راندن راز دفترها رزیت در کلامی
کاوش باطل اگر آن احتساب حق اگر این
ممتنع بینم و زین بوی رحمت بر مشامی
صد ره افزون گر بپیمایی زمین تا آسمان را
رسته از ماتم نبینی نه مقیمی نه مقامی
چیست دانی با نشور نینوا و شور اعدا
رستخیز صد قیامت ترک جوشی نیم خامی
گبر و ترسا کی بدین خون دست سودی حاش لله
شرع نسبت ناصبی را گر نرفتی اهتمامی
یک تن از تنها مسلمان کافرم گر چشم دارم
قبله اسلامیان راکام جوید با سلامی
ای نظام ناصری افواج چرخ امواج دولت
خود چه نقصان گر فزاید از تو دین را انتظامی
رزم را ده مرده بر خیل ستم بگشای دستی
عزم را چار اسبه سوی نینوا بردار گامی
شرک بر توحید چیره کفر بر اسلام غالب
دین ز دنیا شور بختی حق ز باطل زشت نامی
باز ننشیند قیامت رستخیز نینوا را
خود تقاعد تا به چند ای وقعه ی کبری قیامی
گریه شور صفایی بر لب شیرین اصغر
نیل و جیحون را به نشگفت ار نماند احترامی
گر بخواهد خون ناحق کشتگان را انتقامی
ای سرشک تلخ و شور من کجایی یا کدامی
دست گیری کن یکی دریای رحمت را به جامی
ای شهید بن شهید ای آنکه در کیهان نبینم
جز تو در گوهر نبی حرمت ولایت احتشامی
باب یزدان وجه حق خون خدا نفس مشیت
لوحش اله جمله اینان یا برون ز اینان کدامی
چیست دانی برتو رفت آنچ اندک از بسیار گفتن
باز راندن راز دفترها رزیت در کلامی
کاوش باطل اگر آن احتساب حق اگر این
ممتنع بینم و زین بوی رحمت بر مشامی
صد ره افزون گر بپیمایی زمین تا آسمان را
رسته از ماتم نبینی نه مقیمی نه مقامی
چیست دانی با نشور نینوا و شور اعدا
رستخیز صد قیامت ترک جوشی نیم خامی
گبر و ترسا کی بدین خون دست سودی حاش لله
شرع نسبت ناصبی را گر نرفتی اهتمامی
یک تن از تنها مسلمان کافرم گر چشم دارم
قبله اسلامیان راکام جوید با سلامی
ای نظام ناصری افواج چرخ امواج دولت
خود چه نقصان گر فزاید از تو دین را انتظامی
رزم را ده مرده بر خیل ستم بگشای دستی
عزم را چار اسبه سوی نینوا بردار گامی
شرک بر توحید چیره کفر بر اسلام غالب
دین ز دنیا شور بختی حق ز باطل زشت نامی
باز ننشیند قیامت رستخیز نینوا را
خود تقاعد تا به چند ای وقعه ی کبری قیامی
گریه شور صفایی بر لب شیرین اصغر
نیل و جیحون را به نشگفت ار نماند احترامی
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
یاد آن شبها که بزم عیش ما آباد بود
شمع ما از بینوایی شرمسار باد بود
از لب زخم شهیدان جوش میزد شکر دوست
لیک در گوش حریفان ناله و فریاد بود
حسن طاعت بین که در محشر شهیدان ترا
نامه اعمال پر حرف مبارک باد بود
بیمروت نیست حسن ار دوست باشد بیوفا
روی شیرین در دل خسرو سوی فرهاد بود
لذت شهد شهادت بر فصیحی شد حرام
بس که مسکین شرمسار خنجر جلاد بود
شمع ما از بینوایی شرمسار باد بود
از لب زخم شهیدان جوش میزد شکر دوست
لیک در گوش حریفان ناله و فریاد بود
حسن طاعت بین که در محشر شهیدان ترا
نامه اعمال پر حرف مبارک باد بود
بیمروت نیست حسن ار دوست باشد بیوفا
روی شیرین در دل خسرو سوی فرهاد بود
لذت شهد شهادت بر فصیحی شد حرام
بس که مسکین شرمسار خنجر جلاد بود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
از شهیدان تو فرمان بردن و جان باختن
وز تو کردن گوی سرشان را و چوگان باختن
جان فدای تیغ نازی باد کز روی نیاز
میتوان صد جانش در راه شهیدان باختن
کفر کو تا پیشش اندازم که بیشرمی بود
در ره زلف چنان این نقد ایمان باختن
گو نخست آور براق حسن را در زیر ران
آنکه بازلف تو دارد ذوق چوگان باختن
هر چه غیر دوست باشد سد راه دوستیست
باید اندر داو اول کفر و ایمان باختن
کو مرادی تا به دست آریم ورنه کافریست
در ره این آرزوها گنج حرمان باختن
عشقم استاد شهیدان خواند از آن کاین کشتگان
از من آموزند بی جان هر زمان جان باختن
یاد یوسف را فصیحی در دل ما بار نیست
در حریم کعبه نتوان نرد عصیان باختن
وز تو کردن گوی سرشان را و چوگان باختن
جان فدای تیغ نازی باد کز روی نیاز
میتوان صد جانش در راه شهیدان باختن
کفر کو تا پیشش اندازم که بیشرمی بود
در ره زلف چنان این نقد ایمان باختن
گو نخست آور براق حسن را در زیر ران
آنکه بازلف تو دارد ذوق چوگان باختن
هر چه غیر دوست باشد سد راه دوستیست
باید اندر داو اول کفر و ایمان باختن
کو مرادی تا به دست آریم ورنه کافریست
در ره این آرزوها گنج حرمان باختن
عشقم استاد شهیدان خواند از آن کاین کشتگان
از من آموزند بی جان هر زمان جان باختن
یاد یوسف را فصیحی در دل ما بار نیست
در حریم کعبه نتوان نرد عصیان باختن
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
زاغ و بلبل همه دارند کهن زمزمهای
هر کسی زمزمهای دارد و من زمزمهای
هم نوایی چو درین باغ ندیدم بستم
به فسون بر لب مرغان چمن زمزمهای
رخصت ناله ندادند مرا لیک نفس
میکند بر لبم از ذوق وطن زمزمهای
گرم خونریز که گشتی که شهیدان ترا
شد گره بر لب هر نار کفن زمزمهای
در شهادتگه ما رقص فصیحی کانجا
سر جدا زمزمهای دارد و تن زمزمهای
هر کسی زمزمهای دارد و من زمزمهای
هم نوایی چو درین باغ ندیدم بستم
به فسون بر لب مرغان چمن زمزمهای
رخصت ناله ندادند مرا لیک نفس
میکند بر لبم از ذوق وطن زمزمهای
گرم خونریز که گشتی که شهیدان ترا
شد گره بر لب هر نار کفن زمزمهای
در شهادتگه ما رقص فصیحی کانجا
سر جدا زمزمهای دارد و تن زمزمهای
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - ماده تاریخ شهادت عرب
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۶
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۴
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۷
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۳۴ - مژهٔ چشم تر
شوری که حسین بهر شهادت به سرش بود
از روز ازل کشته شدن، در نظرش بود
بگذاشت قدم تا که به میدان شهادت
دل جای دگر، دیده به جای دگرش بود
تیری که رها می شدی از شست مخالف
در مقتل خون سینهٔ آن شه سپرش بود
آن دم که بریدند، لب تشنه سرش را
سیلاب روان از مژهٔ چشم ترش بود
گر پیکر او داشت بسی زخم روی زخم
اما به دل غمزده زخم دگرش بود
زخمی که به تن داشت ز شمشیر و سنان بود
زخمی که به دل داشت ز داغ پسرش بود
بر خاک سیه کرد مکان، با تن صد چاک
شاهی که مکان، دامن خیرالبشرش بود
افسوس پس از قتل، به بردند به یغما
آن کهنه لباسی که کفن سان ببرش بود
جان داد لب تشنه، لب آب، ز بیداد
شاهی که علی ساقی کوثر پدرش بود
شد دربدر اطفال امامی که به طفلی
جبریل امین، خادم و دربان درش بود
از تیشهٔ اهل ستم، از پای درآمد
نخل قد اکبر که زمان ثمرش بود
قوت سحر و شام سکینه به ره شام
از نالهٔ شبگیر و فغان سحرش بود
نظمش ز چه در اهل عزا شور بپا کرد
نه اگر شور حسینی به سرش بود
از روز ازل کشته شدن، در نظرش بود
بگذاشت قدم تا که به میدان شهادت
دل جای دگر، دیده به جای دگرش بود
تیری که رها می شدی از شست مخالف
در مقتل خون سینهٔ آن شه سپرش بود
آن دم که بریدند، لب تشنه سرش را
سیلاب روان از مژهٔ چشم ترش بود
گر پیکر او داشت بسی زخم روی زخم
اما به دل غمزده زخم دگرش بود
زخمی که به تن داشت ز شمشیر و سنان بود
زخمی که به دل داشت ز داغ پسرش بود
بر خاک سیه کرد مکان، با تن صد چاک
شاهی که مکان، دامن خیرالبشرش بود
افسوس پس از قتل، به بردند به یغما
آن کهنه لباسی که کفن سان ببرش بود
جان داد لب تشنه، لب آب، ز بیداد
شاهی که علی ساقی کوثر پدرش بود
شد دربدر اطفال امامی که به طفلی
جبریل امین، خادم و دربان درش بود
از تیشهٔ اهل ستم، از پای درآمد
نخل قد اکبر که زمان ثمرش بود
قوت سحر و شام سکینه به ره شام
از نالهٔ شبگیر و فغان سحرش بود
نظمش ز چه در اهل عزا شور بپا کرد
نه اگر شور حسینی به سرش بود
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۳۶ - چرخ نیلگون
ای زخم های پیکرت از اختران فزون
وی چهره ات زخون گلوی تو لاله گون
مقتول چون تو دیده ندیده است تا به حال
قاتل چو شمر، کس نشنیده است تا کنون
جرمت چه بود شمر سرت از قفا برید
افکنده پاره پاره تنت را به موج خون
خولی سرت نهاد به خاکستر تنور
جایی دگر نداشت مگر آن لعین دون
ای کاش! آسمان به زمین، سرنگون شدی
آن دم که بر زمین، شدی از صدر زین نگون
آن دم که خون پیکر پاکت به خاک ریخت
چون آسمان، زمین شدی ای کاش بی سکون
آن دم که شد برون ز تنت جان ز تشنگی
ای کاش! جان شدی ز تن انس و جان برون
چون پیکر تو گشت گلدکوب اسب ها
زیر و زبر چرا نشد این چرخ نیلگون؟
در ماتم تو ای شه گلگون قبای عشق
«ترکی» به جای اشک، چکد خونش از عیون
وی چهره ات زخون گلوی تو لاله گون
مقتول چون تو دیده ندیده است تا به حال
قاتل چو شمر، کس نشنیده است تا کنون
جرمت چه بود شمر سرت از قفا برید
افکنده پاره پاره تنت را به موج خون
خولی سرت نهاد به خاکستر تنور
جایی دگر نداشت مگر آن لعین دون
ای کاش! آسمان به زمین، سرنگون شدی
آن دم که بر زمین، شدی از صدر زین نگون
آن دم که خون پیکر پاکت به خاک ریخت
چون آسمان، زمین شدی ای کاش بی سکون
آن دم که شد برون ز تنت جان ز تشنگی
ای کاش! جان شدی ز تن انس و جان برون
چون پیکر تو گشت گلدکوب اسب ها
زیر و زبر چرا نشد این چرخ نیلگون؟
در ماتم تو ای شه گلگون قبای عشق
«ترکی» به جای اشک، چکد خونش از عیون
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۵۴ - دجلهٔ زلال
ای گوشوار عرش خداوند ذوالجلال
ای منبع مروت وای معدن کمال!
ای با غم و مصیبت دور زمانه جفت
ای درمقام صبر و رضا طاق وبی همال!
آدم به باغ خلد بود از غمت ملول
زان رودلی ز آدمیان نیست بی ملال
قاتل چو شمر ناکس ومقتول چون تو کس
باله کسی ندیده و نشنیده تا به حال
شمرت نداده آب چرا؟ سر ز تن برید
با آنکه بود در بر او دجلهٔ زلال
از خنجر جفا ز تنت سر بریده شد
وز سم اسب ها بدنت گشت پایمال
جسمت چو آفتاب و، به گردت ستاره وار
زن های سال خورده و، اطفال خردسال
مادر به ناله بهر پسر، زن برای شوی
دختر ز مرگ باب و، پسر از فراق خال
یک تن به سرکشیت نیامد به غیر شمر
وآن هم ز راه خشم، نگفتت که کیف حال
دست تو را برید به مقتل چو ساربان
گویا که جان ز جسم جهان، یافت انفصال
گشتند نوخطان تو از تیغ کین قتیل
افتاد جسم اطهرشان، در صف قتال
از ترس شمر شوم، درآن دشت هولناک
گشتند کودکان تو سرگشته چون غزال
ای خسرو بریده سر، ای تشنه لب شهید!
ای اوفتاده دور، من الاهل والعیال!
ما را به جز خیال تو دیگر خیال نیست
تا زنده ایم محو نخواهی شد از خیال
بگذشته سال و مه بسی از روز قتل تو
منسوخ کی عزای تو گرددبه ماه و سال؟
«ترکی» به ما تمت شده شاها!تمام عمر
از مویه همچو مویی و، ناله همچو نال
ای منبع مروت وای معدن کمال!
ای با غم و مصیبت دور زمانه جفت
ای درمقام صبر و رضا طاق وبی همال!
آدم به باغ خلد بود از غمت ملول
زان رودلی ز آدمیان نیست بی ملال
قاتل چو شمر ناکس ومقتول چون تو کس
باله کسی ندیده و نشنیده تا به حال
شمرت نداده آب چرا؟ سر ز تن برید
با آنکه بود در بر او دجلهٔ زلال
از خنجر جفا ز تنت سر بریده شد
وز سم اسب ها بدنت گشت پایمال
جسمت چو آفتاب و، به گردت ستاره وار
زن های سال خورده و، اطفال خردسال
مادر به ناله بهر پسر، زن برای شوی
دختر ز مرگ باب و، پسر از فراق خال
یک تن به سرکشیت نیامد به غیر شمر
وآن هم ز راه خشم، نگفتت که کیف حال
دست تو را برید به مقتل چو ساربان
گویا که جان ز جسم جهان، یافت انفصال
گشتند نوخطان تو از تیغ کین قتیل
افتاد جسم اطهرشان، در صف قتال
از ترس شمر شوم، درآن دشت هولناک
گشتند کودکان تو سرگشته چون غزال
ای خسرو بریده سر، ای تشنه لب شهید!
ای اوفتاده دور، من الاهل والعیال!
ما را به جز خیال تو دیگر خیال نیست
تا زنده ایم محو نخواهی شد از خیال
بگذشته سال و مه بسی از روز قتل تو
منسوخ کی عزای تو گرددبه ماه و سال؟
«ترکی» به ما تمت شده شاها!تمام عمر
از مویه همچو مویی و، ناله همچو نال
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
ميلاد آن که عاشقانه بر خاک مُرد
در شهادتِ احمد زِیبَرُم در پسکوچههای نازیآباد
۱
نگاه کن چه فروتنانه بر خاک میگستَرَد
آن که نهالِ نازکِ دستانش
از عشق
خداست
و پیشِ عصیانش
بالای جهنم
پست است.
آن کو به یکی «آری» میمیرد
نه به زخمِ صد خنجر،
و مرگش در نمیرسد
مگر آن که از تبِ وهن
دق کند.
قلعهیی عظیم
که طلسمِ دروازهاش
کلامِ کوچکِ دوستیست.
۲
انکارِ عشق را
چنین که به سرسختی پا سفت کردهای
دشنهیی مگر
به آستیناندر
نهان کرده باشی. ــ
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد.
۳
نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاهِ نجابت به خاک میشکند
رخسارهیی که توفاناش
مسخ نیارست کرد.
چه فروتنانه بر آستانهی تو به خاک میافتد
آن که در کمرگاهِ دریا
دست حلقه توانست کرد.
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آن که مرگش میلادِ پُرهیاهای هزار شهزاده بود.
نگاه کن!
۱۳۵۲
۱
نگاه کن چه فروتنانه بر خاک میگستَرَد
آن که نهالِ نازکِ دستانش
از عشق
خداست
و پیشِ عصیانش
بالای جهنم
پست است.
آن کو به یکی «آری» میمیرد
نه به زخمِ صد خنجر،
و مرگش در نمیرسد
مگر آن که از تبِ وهن
دق کند.
قلعهیی عظیم
که طلسمِ دروازهاش
کلامِ کوچکِ دوستیست.
۲
انکارِ عشق را
چنین که به سرسختی پا سفت کردهای
دشنهیی مگر
به آستیناندر
نهان کرده باشی. ــ
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد.
۳
نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاهِ نجابت به خاک میشکند
رخسارهیی که توفاناش
مسخ نیارست کرد.
چه فروتنانه بر آستانهی تو به خاک میافتد
آن که در کمرگاهِ دریا
دست حلقه توانست کرد.
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آن که مرگش میلادِ پُرهیاهای هزار شهزاده بود.
نگاه کن!
۱۳۵۲
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۳
ایرج میرزا : قطعه ها
در رثای کلنل محمد تقی خان پسیان
دلم به حال تو ای دوست دار ایران سوخت
که چون تو شیر نری را در این کُنام کنند
تمام خلق خراسان به حیرتند اندر
که این مقاتلۀ با تورا چه نام کنند
به چشم مردم این مملکت نباشد آب
و گرنه گریه برایت علی الدوام کنند
مخالفین تو سرمست بادۀ گل رنگ
موافقین تو خون جگر به کام کنند
نظام ما فقط از همّت تو دایر بود
بیا ببین که چه بعد تو با نظام کنند
رسید نوبت آن کز یبرای خون خواهی
تمام عدۀ ژاندارمری قیام کنند
دروغ و راست همه متهم شدند به جُبن
به هر وسیله ز خود دفع اتهام کنند
مرام تو همه آزادی و عدالت بود
پس از تو خود همه ترویج این مرام کنند
کسان که آرزوی عزت وطن دارند
پس از شهادت تو آرزوی خام کنند
به جسم هیأتِ ژاندارمری روانی نیست
وگر نه جنبشی از بهر انتقام کنند
ترا سلامت از آ« دشت کین نیاوردند
کنون به مدفن تو رفته و سلام کنند
پس از تو بر سر آن میز های مهمانی
پی سلامت هم اصطکاک جام کنند
پس از تو بر سر آن اسب ها سوار شدند
عروس وار در این کوچه ها خُرام کنند
سبیل ها را تا زیر چشم تاب دهند
به قد و قامت خود افتخار تام کنند
خدا نخواسته کاین مملکت شود آباد
وطن پرستان بیهوده اهتمام کنند
از این سپس همه مردان مملکت باید
برای زادن شبه تو فکر مام کنند
سزد که هر چه به هر جا وطن پرست بُوَد
پس از تو تا به ابد جامه مُشک فام کنند
که چون تو شیر نری را در این کُنام کنند
تمام خلق خراسان به حیرتند اندر
که این مقاتلۀ با تورا چه نام کنند
به چشم مردم این مملکت نباشد آب
و گرنه گریه برایت علی الدوام کنند
مخالفین تو سرمست بادۀ گل رنگ
موافقین تو خون جگر به کام کنند
نظام ما فقط از همّت تو دایر بود
بیا ببین که چه بعد تو با نظام کنند
رسید نوبت آن کز یبرای خون خواهی
تمام عدۀ ژاندارمری قیام کنند
دروغ و راست همه متهم شدند به جُبن
به هر وسیله ز خود دفع اتهام کنند
مرام تو همه آزادی و عدالت بود
پس از تو خود همه ترویج این مرام کنند
کسان که آرزوی عزت وطن دارند
پس از شهادت تو آرزوی خام کنند
به جسم هیأتِ ژاندارمری روانی نیست
وگر نه جنبشی از بهر انتقام کنند
ترا سلامت از آ« دشت کین نیاوردند
کنون به مدفن تو رفته و سلام کنند
پس از تو بر سر آن میز های مهمانی
پی سلامت هم اصطکاک جام کنند
پس از تو بر سر آن اسب ها سوار شدند
عروس وار در این کوچه ها خُرام کنند
سبیل ها را تا زیر چشم تاب دهند
به قد و قامت خود افتخار تام کنند
خدا نخواسته کاین مملکت شود آباد
وطن پرستان بیهوده اهتمام کنند
از این سپس همه مردان مملکت باید
برای زادن شبه تو فکر مام کنند
سزد که هر چه به هر جا وطن پرست بُوَد
پس از تو تا به ابد جامه مُشک فام کنند
نهج البلاغه : خطبه ها
خطاب به یاران به هنگام جنگ صفین
و من كلام له عليهالسلام قاله لأصحابه في ساحة الحرب بصفين
وَ أَيُّ اِمْرِئٍ مِنْكُمْ أَحَسَّ مِنْ نَفْسِهِ رَبَاطَةَ جَأْشٍ عِنْدَ اَللِّقَاءِ
وَ رَأَى مِنْ أَحَدٍ مِنْ إِخْوَانِهِ فَشَلاً
فَلْيَذُبَّ عَنْ أَخِيهِ بِفَضْلِ نَجْدَتِهِ اَلَّتِي فُضِّلَ بِهَا عَلَيْهِ كَمَا يَذُبُّ عَنْ نَفْسِهِ
فَلَوْ شَاءَ اَللَّهُ لَجَعَلَهُ مِثْلَهُ
إِنَّ اَلْمَوْتَ طَالِبٌ حَثِيثٌ لاَ يَفُوتُهُ اَلْمُقِيمُ
وَ لاَ يُعْجِزُهُ اَلْهَارِبُ
إِنَّ أَكْرَمَ اَلْمَوْتِ اَلْقَتْلُ
وَ اَلَّذِي نَفْسُ اِبْنِ أَبِي طَالِبٍ بِيَدِهِ لَأَلْفُ ضَرْبَةٍ بِالسَّيْفِ أَهْوَنُ عَلَيَّ مِنْ مِيتَةٍ عَلَى اَلْفِرَاشِ فِي غَيْرِ طَاعَةِ اَللَّهِ
و منه وَ كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَيْكُمْ تَكِشُّونَ كَشِيشَ اَلضِّبَابِ
لاَ تَأْخُذُونَ حَقّاً وَ لاَ تَمْنَعُونَ ضَيْماً
قَدْ خُلِّيتُمْ وَ اَلطَّرِيقَ
فَالنَّجَاةُ لِلْمُقْتَحِمِ
وَ اَلْهَلَكَةُ لِلْمُتَلَوِّمِ
وَ أَيُّ اِمْرِئٍ مِنْكُمْ أَحَسَّ مِنْ نَفْسِهِ رَبَاطَةَ جَأْشٍ عِنْدَ اَللِّقَاءِ
وَ رَأَى مِنْ أَحَدٍ مِنْ إِخْوَانِهِ فَشَلاً
فَلْيَذُبَّ عَنْ أَخِيهِ بِفَضْلِ نَجْدَتِهِ اَلَّتِي فُضِّلَ بِهَا عَلَيْهِ كَمَا يَذُبُّ عَنْ نَفْسِهِ
فَلَوْ شَاءَ اَللَّهُ لَجَعَلَهُ مِثْلَهُ
إِنَّ اَلْمَوْتَ طَالِبٌ حَثِيثٌ لاَ يَفُوتُهُ اَلْمُقِيمُ
وَ لاَ يُعْجِزُهُ اَلْهَارِبُ
إِنَّ أَكْرَمَ اَلْمَوْتِ اَلْقَتْلُ
وَ اَلَّذِي نَفْسُ اِبْنِ أَبِي طَالِبٍ بِيَدِهِ لَأَلْفُ ضَرْبَةٍ بِالسَّيْفِ أَهْوَنُ عَلَيَّ مِنْ مِيتَةٍ عَلَى اَلْفِرَاشِ فِي غَيْرِ طَاعَةِ اَللَّهِ
و منه وَ كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَيْكُمْ تَكِشُّونَ كَشِيشَ اَلضِّبَابِ
لاَ تَأْخُذُونَ حَقّاً وَ لاَ تَمْنَعُونَ ضَيْماً
قَدْ خُلِّيتُمْ وَ اَلطَّرِيقَ
فَالنَّجَاةُ لِلْمُقْتَحِمِ
وَ اَلْهَلَكَةُ لِلْمُتَلَوِّمِ