عبارات مورد جستجو در ۷۰۵ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی یزدگرد
بخش ۱۷
چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج
فزون کردم اندیشهٔ درد و رنج
به تاریخ شاهان نیاز آمدم
به پیش اختر دیرساز آمدم
بزرگان و با دانش آزادگان
نبشتند یکسر همه رایگان
نشسته نظاره من از دورشان
تو گفتی بدم پیش مزدورشان
جز احسنت از ایشان نبد بهره‌ام
بکفت اندر احسنتشان زهره‌ام
سربدره‌های کهن بسته شد
وزان بند روشن دلم خسته شد
ازین نامور نامداران شهر
علی دیلمی بود کوراست بهر
که همواره کارش بخوبی روان
به نزد بزرگان روشن روان
حسین قتیب است از آزادگان
که ازمن نخواهد سخن رایگان
ازویم خور و پوشش و سیم و زر
وزو یافتم جنبش و پای و پر
نیم آگه از اصل و فرع خراج
همی‌غلتم اندر میان دواج
جهاندار اگر نیستی تنگ دست
مرا بر سرگاه بودی نشست
چو سال اندر آمد به هفتاد ویک
همی زیر بیت اندر آرم فلک
همی گاه محمود آباد باد
سرش سبز باد و دلش شاد باد
چنانش ستایم که اندر جهان
سخن باشد از آشکار ونهان
مرا از بزرگان ستایش بود
ستایش ورا در فزایش بود
که جاوید باد آن خردمند مرد
همیشه به کام دلش کارکرد
همش رای و هم دانش وهم نسب
چراغ عجم آفتاب عرب
سرآمد کنون قصهٔ یزدگرد
به ماه سفندار مد روز ارد
ز هجرت شده پنج هشتادبار
به نام جهانداور کردگار
چواین نامور نامه آمد ببن
ز من روی کشور شود پرسخن
از آن پس نمیرم که من زنده‌ام
که تخم سخن من پراگنده‌ام
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
انا لا اقسم الا برجال صدقونا
انا لا اعشق الا بملاح عشقونا
فصبوا ثم صبینا فاتوا ثم اتینا
لهم الفضل علینا، لم؟ مما سبقونا
ففتحنا حدقات و غنمنا صدقات
و سرقنا سرقات فاذا هم سرقونا
فظفرنا بقلوب و علمنا بغیوب
فسقی الله و سقیا لعیون رمقونا
لحق الفضل، و الا لهتکنا و هلکنا
ففررنا و نفرنا فاذا هم لحقونا
انا، لولای احاذر سخط الله، لقلت
رمق العین لزاما خلقونا خلقونا
فتعرض لشموس مکنت تحت نفوس
و سقونا بکؤوس رزقونا رزقونا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
عجب ای ساقی جان مطرب ما را چه شده‌ست؟
هله چون می‌نزند ره، ره او را که زده‌ست؟
او ز هر نیک و بد خلق چرا می‌لنگد؟
بد و نیک همه را نعرهٔ مطرب مدد است
دف دریده‌ست طرب را، به خدا بی‌دف او
مجلس یارکده بی‌دم او بارکده‌ست
شهر غلبیرگهی دان که شود زیر و زبر
دست غلبیرزنش سخره صاحب بلدست
خیره کم گوی خمش، مطرب مسکین چه کند؟
این همه، فتنهٔ آن فتنه گر خوب خدست
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۰ - قصهٔ خلیفه کی در کرم در زمان خود از حاتم طائی گذشته بود و نظیر خود نداشت
یک خلیفه بود در ایام پیش
کرده حاتم را غلام جود خویش
رایت اکرام و جود افراشته
فقر و حاجت از جهان برداشته
بحر و در از بخششش صاف آمده
داد او از قاف تا قاف آمده
در جهان خاک ابر و آب بود
مظهر بخشایش وهاب بود
از عطایش بحر و کان در زلزله
سوی جودش قافله بر قافله
قبلۀ حاجت در و دروازه‌اش
رفته در عالم به جود آوازه‌اش
هم عجم، هم روم، هم ترک و عرب
مانده از جود و سخایش در عجب
آب حیوان بود و دریای کرم
زنده گشته هم عرب زو، هم عجم
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۷ - نشاندن پادشاه صوفیان عارف را پیش روی خویش تا چشمشان بدیشان روشن شود
پادشاهان را چنان عادت بود
این شنیده باشی ار یادت بود
دست چپشان پهلوانان ایستند
زان که دل پهلوی چپ باشد به بند
مشرف و اهل قلم بر دست راست
زان که علم خط و ثبت آن دست راست
صوفیان را پیش رو موضع دهند
کاینه‌ی جان‌اند و زآیینه به‌اند
سینه صیقل‌ها زده در ذکر و فکر
تا پذیرد آینه‌ی دل نقش بکر
هرکه او از صلب فطرت خوب زاد
آینه در پیش او باید نهاد
عاشق آیینه باشد روی خوب
صیقل جان آمد و تقوی القلوب
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۷ - مکرر کردن قوم اعتراض ترجیه بر انبیا علیهم‌السلام
قوم گفتند ار شما سعد خودیت
نحس مایید و ضدیت و مرتدیت
جان ما فارغ بد از اندیشه‌ها
در غم افکندید ما را و عنا
ذوق جمعیت که بود و اتفاق
شد ز فال زشتتان صد افتراق
طوطی نقل شکر بودیم ما
مرغ مرگ‌اندیش گشتیم از شما
هر کجا افسانهٔ غم‌گستری‌ست
هر کجا آوازهٔ مستنکری‌ست
هر کجا اندر جهان فال بد است
هر کجا مسخی نکالی ماخذ است
در مثال قصه و فال شماست
در غم‌انگیزی شما را مشتهاست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۱ - عزم کردن آن وکیل ازعشق کی رجوع کند به بخارا لاابالی‌وار
شمع مریم را بهل افروخته
که بخارا می‌رود آن سوخته
سخت بی‌صبر و در آتشدان تیز
رو سوی صدر جهان می‌کن گریز
این بخارا منبع دانش بود
پس بخارایی‌ست هرک آنش بود
پیش شیخی در بخارا اندری
تا به خواری در بخارا ننگری
جز به خواری در بخارای دلش
راه ندهد جزر و مد مشکلش
ای خنک آن را که ذلت نفسه
وای آن کس را که یردی رفسه
فرقت صدر جهان در جان او
پاره پاره کرده بود ارکان او
گفت بر خیزم هم‌آن جا واروم
کافر ار گشتم دگر ره بگروم
وا روم آن جا بیفتم پیش او
پیش آن صدر نکواندیش او
گویم افکندم به پیشت جان خویش
زنده کن یا سر ببر ما را چو میش
کشته و مرده به پیشت ای قمر
به که شاه زندگان جای دگر
آزمودم من هزاران بار بیش
بی‌تو شیرین می‌نبینم عیش خویش
غن لی یا منیتی لحن النشور
ابرکی یا ناقتی تم السرور
ابلعی یا ارض دمعی قد کفیٰ
اشربی یا نفس وردا قد صفا
عدت یا عیدی الینا مرحبا
نعم ما روحت یا ریح الصبا
گفت ای یاران روان گشتم وداع
سوی آن صدری کامیر است و مطاع
دم‌به دم در سوز بریان می‌شوم
هرچه بادا باد آن‌جا می‌روم
گرچه دل چون سنگ خارا می‌کند
جان من عزم بخارا می‌کند
مسکن یار است و شهر شاه من
پیش عاشق این بود حب الوطن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۶ - مکرر کردن عاذلان پند را بر آن مهمان آن مسجد مهمان کش
گفت پیغامبر که ان فی البیان
سحرا و حق گفت آن خوش پهلوان
هین مکن جلدی برو ای بوالکرم
مسجد و ما را مکن زین متهم
که بگوید دشمنی از دشمنی
آتشی در ما زند فردا دنی
که بتاسانید او را ظالمی
بر بهانه‌ی مسجد او بد سالمی
تا بهانه‌ی قتل بر مسجد نهد
چون که بدنام است مسجد او جهد
تهمتی بر ما منه ای سخت‌جان
که نه‌ایم ایمن ز مکر دشمنان
هین برو جلدی مکن سودا مپز
که نتان پیمود کیوان را به گز
چون تو بسیاران بلافیده ز بخت
ریش خود بر کنده یک یک لخت لخت
هین برو کوتاه کن این قیل و قال
خویش و ما را در میفکن در وبال
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۵ - بهم رسیدن خسرو و شیرین در شکارگاه
چنین گوید جهان دیده سخنگوی
که چون می‌شد در آن صحرا جهان جوی
شکاری چون شکر می‌زد ز هر سو
بر آمد گرد شیرین از دگر سو
که با یاران جماش آن دل‌افروز
به عزم صید بیرون آمد آن روز
دو صیدافکن به یکجا باز خوردند
به صید یکدیگر پرواز کردند
دو تیر انداز چون سرو جوانه
ز بهر یکدیگر کرده نشانه
دو یار از عشق خود مخمور مانده
به عشق اندرز یاران دور مانده
یکی را دست شاهی تاج داده
یکی صد تاج را تاراج داده
یکی را سنبل از گل بر کشیده
یکی را گرد گل سنبل دمیده
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشگین کمند افکنده بر دوش
یکی از طوق خود مه را شکسته
یکی مه را ز غبغب طوق بسته
نظر بر یکدیگر چندان نهادند
که آب از چشم یکدیگر گشادند
نه از شیرین جدا می‌گشت پرویز
نه از گلگون گذر می‌کرد شبدیز
طریق دوستی را ساز جستند
ز یکدیگر نشانها باز جستند
چو نام هم شنیدند آن دو چالاک
فتادند از سر زین بر سر خاک
گذشته ساعتی سر بر گرفتند
زمین از اشک در گوهر گرفتند
به آیین‌تر بپرسیدند خود را
فرو گفتند لختی نیک و بد را
سخن بسیار بود اندیشه کردند
به کم گفتن صبوری پیشه کردند
هوا را بر زمین چون مرغ بستند
چو مرغی بر خدنگ زین نشستند
عنان از هر طرف بر زد سواری
پریروئی رسید از هر کناری
مه و خورشید را دیدند نازان
قران کرده به برج عشقبازان
فکنده عشقشان آتش بدل در
فرس در زیرشان چون خر به گل در
در ایشان خیره شد هر کس که می‌تاخت
که خسرو را ز شیرین باز نشناخت
خبر دادند موری چند پنهان
که این بلقیس گشت و آن سلیمان
ز هر سو لشگری نو می‌رسیدند
به گرد هر دو صف برمی‌کشیدند
چو لشگر جمع شد بر پره کوه
زمین بر گاو می‌نالید از انبوه
به خسرو گفت شیرین کای خداوند
نه من چون من هزارت بنده در بند
ز تاجت آسمان را بهره‌مندی
زمین را زیر تخت سربلندی
اگر چه در بسیط هفت کشور
جهان خاص جهاندار است یکسر
بدین نزدیکی از بخشیده شاه
وثاقی هست ما را بر گذرگاه
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بندد رهی گردن فرازد
اگر بر فرش موری بگذرد پیل
فتد افتاده‌ای را جامه در نیل
ملک گفتا چو مهمان می‌پذیری
به جان آیم اگر جان می‌پذیری
سجود آورد شیرین در سپاسش
ثناها گفت افزون از قیاسش
دو اسبه پیش بانو کس فرستاد
ز مهمان بردن شاهش خبر داد
مهین بانو چو از کار آگهی یافت
بر اسباب غرض شاهنشهی یافت
به استقبال شد با نزل و اسباب
نثار افشاند بر خورشید و مهتاب
فرود آورد خسرو را به کاخی
که طوبی بود از آن فردوس شاخی
سرائی بر سپهرش سرفرازی
دو میدانش فراخی و درازی
فرستادش بدست عذر خواهان
چنان نزلی که باشد رسم شاهان
نه چندانش خزینه پیشکش کرد
که بتوان در حسابش دستخوش کرد
ملک را هر زمان در کار شیرین
چو جان شیرین شدی بازار شیرین
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۰ - (سی لحن باربد)
در آمد باربد چون بلبل مست
گرفته بربطی چون آب در دست
ز صد دستان که او را بود در ساز
گزیده کرد سی لحن خوش آواز
ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
گهی دل دادی و گه بستدی هوش
به بربط چون سر زخمه در آورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد
اول گنج باد آورد
چو باد از گنج باد آورد راندی
ز هر بادی لبش گنجی فشاندی
دوم گنج گاو
چو گنج گاو را کردی نواسنج
برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج
سوم گنج سوخته
ز گنج سوخته چون ساختی راه
ز گرمی سوختی صد گنج را آه
چهارم شادروان مروارید
چو شادروان مروارید گفتی
لبش گفتی که مروارید سفتی
پنجم تخت طاقدیسی
چو تخت طاقدیسی ساز کردی
بهشت از طاقها در باز کردی
ششم و هفتم ناقوسی و اورنگی
چو ناقوسی و اورنگی زدی ساز
شدی ارونگ چون ناقوس از آواز
هشتم حقه کاوس
چو قند ز حقه کاوس دادی
شکر کالای او را بوس دادی
نهم ماه بر کوهان
چون لحن ماه بر کوهان گشادی
زبانش ماه بر کوهان نهادی
دهم مشک دانه
چو برگفتی نوای مشک دانه
ختن گشتی ز بوی مشک خانه
یازدهم آرایش خورشید
چو زد زارایش خورشید راهی
در آرایش بدی خورشید ماهی
دوازدهم نیمروز
چو گفتی نیمروز مجلس افروز
خرد بی‌خود بدی تا نیمه روز
سیزدهم سبز در سبز
چو بانگ سبز در سبزش شنیدی
ز باغ زرد سبزه بر دمیدی
چهاردهم قفل رومی
چو قفل رومی آوردی در آهنگ
گشادی قفل گنج از روم و از زنگ
پانزدهم سروستان
چو بر دستان سروستان گذشتی
صبا سالی به سروستان نگشتی
شانزدهم سرو سهی
و گر سرو سهی را ساز دادی
سهی سروش به خون خط باز دادی
هفدهم نوشین باده
چو نوشین باده را در پرده بستی
خمار باده نوشین شکستی
هیجدهم رامش جان
چو کردی رامش جان را روانه
ز رامش جان فدا کردی زمانه
نوزدهم ناز نوروز یا ساز نوروز
چو در پرده کشیدی ناز نوروز
به نوروزی نشستی دولت آن روز
بیستم مشگویه
چو بر مشگویه کردی مشگ مالی
همه مشگو شدی پرمشک حالی
بیست و یکم مهرگانی
چو نو کردی نوای مهرگانی
ببردی هوش خلق از مهربانی
بیست و دوم مروای نیک
چو بر مروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال
بیست و سوم شبدیز
چو در شب بر گرفتی راه شبدیز
شدندی جمله آفاق شب خیز
بیست و چهارم شب فرخ
چو بر دستان شب فرخ کشیدی
از آن فرخنده‌تر شب کس ندیدی
بیست و پنجم فرخ روز
چو یارش رای فرخ روز گشتی
زمانه فرخ و فیروز گشتی
بیست و ششم غنچه کبک دری
چو کردی غنچه کبک دری تیز
ببردی غنچه کبک دلاویز
بیست و هفتم نخجیرگان
چو بر نخجیرگان تدبیر کردی
بسی چون زهره را نخجیر کردی
بیست و هشتم کین سیاوش
چو زخمه راندی از کین سیاوش
پر از خون سیاوشان شدی گوش
بیست و نهم کین ایرج
چو کردی کین ایرج را سرآغاز
جهان را کین ایرج نو شدی باز
سی‌ام باغ شیرین
چو کردی باغ شیرین را شکربار
درخت تلخ را شیرین شدی بار
نواهائی بدینسان رامش انگیز
همی زد باربد در پرده تیز
بگفت باربد کز بار به گفت
زبان خسروش صدبار زه گفت
چنان بد رسم آن بدر منور
که بر هر زه بدادی بدره زر
به هر پرده که او بنواخت آن روز
ملک گنجی دگر پرداخت آن روز
به هر پرده که او بر زد نوائی
ملک دادش پر از گوهر قبائی
زهی لفظی که گر بر تنگ دستی
زهی گفتی زهی زرین به دستی
درین دوران گرت زین به پسندند
زهی پشمین به گردن وانه بندند
ز عالی همتی گردن برافراز
طناب هرزه از گردن بینداز
به خرسندی طمع را دیده بر دوز
ز چون من قطره دریائی در آموز
که چندین گنج بخشیدم به شاهی
وز آن خرمن نجستم برگ کاهی
به برگی سخن را راست کردم
نه او داد و نه من درخواست کردم
مرا این بس که پر کردم جهان را
ولی نعمت شدم دریا و کان را
نظامی گر زه زرین بسی هست
زه تو زهد شد مگذارش از دست
بدین زه گر گریبان را طرازی
کنی بر گردنان گردن فرازی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۳ - آغاز عشق فرهاد
پری پیکر نگار پرنیان پوش
بت سنگین دل سیمین بنا گوش
در آن وادی که جائی بود دلگیر
نخوردی هیچ خوردی خوشتر از شیر
گرش صدگونه حلوا پیش بودی
غذاش از مادیان و میش بودی
از او تا چارپایان دورتر بود
ز شیر آوردن او را دردسر بود
که پیرامون آن وادی به خروار
همه خر زهره بد چون زهره مار
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت
چراگاه گله جای دگر داشت
دل شیرین حساب شیر می‌کرد
چه فن سازد در آن تدبیر می‌کرد
که شیر آوردن از جائی چنان دور
پرستاران او را داشت رنجور
چو شب زلف سیاه افکند بر دوش
نهاد از ماه زرین حلقه در گوش
در آن حقه که بود آن ماه دلسوز
چو مار حلقه می‌پیچید تا روز
نشسته پیش او شاپور تنها
فرو کرده ز هر نوعی سخنها
از این اندیشه کان سرو سهی داشت
دل فرزانه شاپور آگهی داشت
چو گلرخ بیش او آن قصه بر گفت
نیوشنده چو برگ لاله بشکفت
نمازش برد چون هندو پری را
ستودش چون عطارد مشتری را
که هست اینجا مهندس مردی استاد
جوانی نام او فرزانه فرهاد
به وقت هندسه عبرت نمائی
مجسطی دان و اقلیدس گشائی
به تیشه چون سر صنعت بخارد
زمین را مرغ بر ماهی نگارد
به صنعت سرخ گل را رنگ بندد
به آهن نقش چین بر سنگ بندد
به پیشه دست بوسندش همه روم
به تیشه سنگ خارا را کند موم
به استادی چنین کارت بر آید
بدین چشمه گل از خارت بر آید
بود هر کار بی‌استاد دشوار
نخست استاد باید آنگهی کار
شود مرد از حساب انگشتری گر
ولیک از موم و گل نز آهن و زر
گرم فرماندهی فرمان پذیرم
به دست آوردنش بر دست گیرم
که ما هر دو به چین همزاد بودیم
دو شاگرد از یکی استاد بودیم
چو هر مایه که بود از پیشه برداشت
قلم بر من فکند او تیشه برداشت
چو شاپور این حکایت را بسر برد
غم شیر از دل شیرین بدر برد
چو روز آیینه خورشید دربست
شب صد چشم هر صد چشم بربست
تجسس کرد شاپور آن زمین را
بدست آورد فرهاد گزین را
به شادروان شیرین برد شادش
به رسم خواجگان کرسی نهادش
در آمد کوهکن مانند کوهی
کز او آمد خلایق را شکوهی
چو یک پیل از ستبری و بلندی
به مقدار دو پیلش زورمندی
رقیبان حرم به نواختندش
به واجب جایگاهی ساختندش
برون پرده فرهاد ایستاده
میان در بسته و بازو گشاده
در اندیشه که لعبت باز گردون
چه بازی آردش زان پرده بیرون
جهان ناگه شبیخون سازیی کرد
پس آن پرده لعبت بازیی کرد
به شیرین خنده‌های شکرین ساز
در آمد شکر شیرین به آواز
دو قفل شکر از یاقوت برداشت
وزو یاقوت و شکر قوت برداشت
رطب‌هائی که نخلش بار می‌داد
رطب را گوشمال خار می‌داد
به نوش‌آباد آن خرمان در شیر
شکر خواند انگبین را چاشنی گیر
ز بس کز دامن لب شکر افشاند
شکر دامن به خوزستان برافشاند
شنیدم نام او شیرین از آن بود
که در گفتن عجب شیرین زبان بود
ز شیرینی چه گویم هر چه خواهی
بر آوازش بخفتی مرغ و ماهی
طبرزد را چو لب پرنوش کردی
ز شکر حلقه‌ها در گوش کردی
در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی تن که حالی جان ندادی
کسی را کان سخن در گوش رفتی
گر افلاطون بدی از هوش رفتی
چو بگرفت آن سخن فرهاد در گوش
ز گرمی خون گرفتش در جگر جوش
برآورد از جگر آهی شغب ناک
چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک
به روی خاک می‌غلتید بسیار
وز آن سر کوفتن پیچید چون مار
چو شیرین دیدکان آرام رفته
دلی دارد چو مرغ از دام رفته
هم از راه سخن شد چاره سازش
بدان دانه به دام آورد بازش
پس آنگه گفت کی داننده استاد
چنان خواهم که گردانی مرا شاد
مراد من چنان است ای هنرمند
که بگشائی دل غمگینم از بند
به چابک دستی و استاد کاری
کنی در کار این قصر استواری
گله دور است و ما محتاج شیریم
طلسمی کن که شیر آسان بگیریم
ز ما تا گوسفندان یک دو فرسنگ
بباید کند جوئی محکم از سنگ
که چوپانانم آنجا شیر دوشند
پرستارانم این جا شیر نوشند
ز شیرین گفتن و گفتار شیرین
شده هوش از سر فرهاد مسکین
سخن‌ها را شنیدن می‌توانست
ولیکن فهم کردن می ندانست
زبانش کرد پاسخ را فرامشت
نهاد از عاجزی بر دیده انگشت
حکایت باز جست از زیر دستان
که مستم کور دل باشند مستان
ندانم کوچه می‌گوید بگوئید
ز من کامی که می‌جوید بجوئید
رقیبان آن حکایت بر گرفتند
سخن‌هائی که رفت از سر گرفتند
چو آگه گشت از آن اندیشه فرهاد
فکند آن حکم را بر دیده بنیاد
در آن خدمت به غایت چابکی داشت
که کار نازنینان نازکی داشت
از آنجا رفت بیرون تیشه در دست
گرفت از مهربانی پیشه در دست
چنان از هم درید اندام آن بوم
که می‌شد زیر زخمش سنگ چون موم
به تیشه روی خارا می‌خراشید
چو بید از سنگ مجرا می‌تراشید
به هر تیشه که بر سنگ آزمودی
دو هم سنگش جواهر مزد بودی
به یک ماه از میان سنگ خارا
چو دریا کرد جوئی آشکارا
ز جای گوسفندان تا در کاخ
دو رویه سنگها زد شاخ در شاخ
چو کار آمد به آخر حوضه‌ای بست
که حوض کوثرش زد بوسه بر دست
چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی
که در درزش نمی‌گنجید موئی
در آن حوضه که کرد او سنگ بستش
روان شد آب گفتی زاب دستش
بنا چندان تواند بود دشوار
که بنا را نیاید تیشه در کار
اگر صد کوه باید کند پولاد
زبون باشد به دست آدمیزاد
چه چاره کان بنی‌آدم نداند
به جز مردن کزان بیچاره ماند
خبر بردند شیرین را که فرهاد
به ماهی حوضه بست و جوی بگشاد
چنان کز گوسفندان شام و شبگیر
به حوض آید به پای خویشتن شیر
بهشتی پیکر آمد سوی آن دشت
بگرد جوی شیر و حوض برگشت
چنان پنداشت کان حوض گزیده
نکرد است آدمی هست آفریده
بلی باشد ز کار آدمی دور
بهشت و جوی شیر و حوضه و حور
بسی بر دست فرهاد آفرین کرد
که رحمت بر چنان کس کاین چنین کرد
چو زحمت دور شد نزدیک خواندش
ز نزدیکان خود برتر نشاندش
که استادیت را حق چون گذاریم
که ما خود مزد شاگردان ندرایم
ز گوهر شب چراغی چند بودش
که عقد گوش گوهر بند بودش
ز نغزی هر دری مانند تاجی
وزو هر دانه شهری راخراجی
گشاد از گوش با صد عذر چون نوش
شفاعت کرد کاین بستان و بفروش
چو وقت آید کزین به دست یابیم
ز حق خدمتت سر بر نتابیم
بر آن گنجینه فرهاد آفرین خواند
ز دستش بستد و در پایش افشاند
وز آنجا راه صحرا تیز برداشت
چو دریا اشک صحرا ریز برداشت
ز بیم آنکه کار از نور می‌شد
به صد مردی ز مردم دور می‌شد
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۴ - سبب نظم کتاب
روزی به مبارکی و شادی
بودم به نشاط کیقبادی
ابروی هلالیم گشاده
دیوان نظامیم نهاده
آیینه ی بخت پیش رویم
اقبال به شانه کرده مویم
صبح از گل سرخ دسته بسته
روزم به نفس شده خجسته
پروانه ی دل چراغ بر دست
من بلبل باغ و باغ سرمست
بر اوج سخن علم کشیده
در درج هنر قلم کشیده
منقار قلم به لعل سفتن
دراج زبان به نکته گفتن
در خاطرم اینکه وقت کار است
کاقبال رفیق و بخت یار است
تا کی نفس تهی گزینم
وز شغل جهان تهی نشینم
دوران که نشاط فربهی کرد
پهلو ز تهی روان تهی کرد
سگ را که تهی بود تهیگاه
نانی نرسد تهی در این راه
بر ساز جهان نوا توان ساخت
کانراست جهان که با جهان ساخت
گردن به هوا کسی فرازد
کو با همه چون هوا بسازد
چون آینه هر کجا که باشد
جنسی به دروغ بر تراشد
هر طبع که او خلاف جویست
چون پرده کج خلاف گویست
هان دولت گر بزرگواری
کردی ز من التماس کاری
من قرعه زنان به آنچنان فال
واختر به گذشتن اندرآن حال
مقبل که برد چنان برد رنج
دولت که دهد چنان دهد گنج
در حال رسید قاصد از راه
آورد مثال حضرت شاه
بنوشته به خط خوب خویشم
ده پانزده سطر نغز بیشم
هر حرفی از او شکفته باغی
افروخته‌تر ز شب چراغی
کای محرم حلقه غلامی
جادو سخن جهان نظامی
از چاشنی دم سحر خیز
سحری دگر از سخن برانگیز
در لافگه شگفت کاری
بنمای فصاحتی که داری
خواهم که به یاد عشق مجنون
رانی سخنی چو در مکنون
چون لیلی بکر اگر توانی
بکری دو سه در سخن نشانی
تا خوانم و گویم این شکربین
جنبانم سر که تاج سر بین
بالای هزار عشق نامه
آراسته کن به نوک خامه
شاه همه حرفهاست این حرف
شاید که در او کنی سخن صرف
در زیور پارسی و تازی
این تازه عروس را طرازی
دانی که من آن سخن شناسم
کابیات نو از کهن شناسم
تا ده دهی غرایبت هست
ده پنج زنی رها کن از دست
بنگر که ز حقه تفکر
در مرسله که می‌کشی در
ترکی صفت وفای مانیست
ترکانه سخن سزای ما نیست
آن کز نسب بلند زاید
او را سخن بلند باید
چون حلقه شاه یافت گوشم
از دل به دماغ رفت هوشم
نه زهره که سر ز خط بتابم
نه دیده که ره به گنج یابم
سرگشته شدم دران خجالت
از سستی عمر و ضعف حالت
کس محرم نه که راز گویم
وین قصه به شرح باز گویم
فرزند محمد نظامی
آن بر دل من چو جان گرامی
این نسخه چو دل نهاد بر دست
در پهلوی من چو سایه بنشست
داد از سر مهر پای من بوس
کی آنکه زدی بر آسمان کوس
خسروشیرین چو یاد کردی
چندین دل خلق شاد کردی
لیلی و مجنون ببایدت گفت
تا گوهر قیمتی شود جفت
این نامه نغز گفته بهتر
طاووس جوانه جفته بهتر
خاصه ملکی چو شاه شروان
شروان چه که شهریار ایران
نعمت ده و پایگاه سازست
سرسبز کن و سخن نوازست
این نامه به نامه از تو در خواست
بنشین و طراز نامه کن راست
گفتم سخن تو هست بر جای
ای آینه روی آهنین رای
لیکن چه کنم هوا دو رنگست
اندیشه فراخ و سینه تنگست
دهلیز فسانه چون بود تنگ
گردد سخن از شد آمدن لنگ
میدان سخن فراخ باید
تا طبع سواریی نماید
این آیت اگرچه هست مشهور
تفسیر نشاط هست ازو دور
افزار سخن نشاط و ناز است
زین هردو سخن بهانه ساز است
بر شیفتگی و بند و زنجیر
باشد سخن برهنه دلگیر
در مرحله‌ای که ره ندانم
پیداست که نکته چند رانم
نه باغ و نه بزم شهریاری
نه رود و نه می نه کامکاری
بر خشکی ریگ و سختی کوه
تا چند سخن رود در اندوه
باید سخن از نشاط سازی
تا بیت کند به قصه بازی
این بود کز ابتدای حالت
کس گرد نگشتش از ملالت
گوینده ز نظم او پر افشاند
تا این غایت نگفت زان ماند
چون شاه جهان به من کند باز
کاین نامه به نام من بپرداز
با اینهمه تنگی مسافت
آنجاش رسانم از لطافت
کز خواندن او به حضرت شاه
ریزد گهر نسفته بر راه
خواننده‌اش اگر فسرده باشد
عاشق شود ار نمرده باشد
باز آن خلف خلیفه زاده
کاین گنج به دوست در گشاده
یک دانه اولین فتوحم
یک لاله آخرین صبوحم
گفت ای سخن تو همسر من
یعنی لقبش برادر من
در گفتن قصه‌ای چنین چست
اندیشه نظم را مکن سست
هرجا که بدست عشق خوانیست
این قصه بر او نمک فشانیست
گرچه نمک تمام دارد
بر سفره کباب خام دارد
چون سفته خارش تو گردد
پخته به گزارش تو گردد
زیبا روئی بدین نکوئی
وانگاه بدین برهنه روئی
کس در نه به قدر او فشانده است
زین روی برهنه روی مانداست
جانست و چو کس به جان نکوشد
پیراهن عاریت نپوشد
پیرایه جان ز جان توان ساخت
کس جان عزیز را نینداخت
جان بخش جهانیان دم تست
وین جان عزیز محرم تست
از تو عمل سخن گزاری
از بنده دعا ز بخت یاری
چون دل دهی جگر شنیدم
دل دوختم و جگر دریدم
در جستن گوهر ایستادم
کان کندم و کیمیا گشادم
راهی طلبید طبع کوتاه
کاندیشه بد از درازی راه
کوته‌تر از این نبود راهی
چابکتر از این میانه گاهی
بحریست سبک ولی رونده
ماهیش نه مرده بلکه زنده
بسیار سخن بدین حلاوت
گویند و ندارد این طراوت
زین بحر ضمیر هیچ غواص
بر نارد گوهری چنین خاص
هر بیتی از او چه رسته‌ای در
از عیب تهی و از هنر پر
در جستن این متاع نغزم
یک موی نبود پای لغزم
می‌گفتم و دل جواب می‌داد
خاریدم و چشمه آب می‌داد
دخلی که ز عقل درج کردم
در زیور او به خرج کردم
این چار هزار بیت اکثر
شد گفته به چار ماه کمتر
گر شغل دگر حرام بودی
در چاره شب تمام بودی
بر جلوه این عروس آزاد
آبادتر آنکه گوید آباد
آراسته شد به بهترین حال
در سلخ رجب به‌ثی و فی دال
تاریخ عیان که داشت با خود
هشتاد و چهار بعد پانصد
پرداختمش به نغز کاری
و انداختمش بدین عماری
تا کس نبرد به سوی او راه
الا نظر مبارک شاه
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۰ - خواستاری ابن‌سلام لیلی را
فهرست کش نشاط این باغ
بر ران سخن چنین کشد داغ
کانروز که مه به باغ می‌رفت
چون ماه دو هفته کرده هر هفت
گل بر سر سرو دسته بسته
بازار گلاب و گل شکسته
زلفین مسلسلش گره‌گیر
پیچیده چو حلقه‌های زنجیر
در ره ز بنی‌اسد جوانی
دیدش چو شکفته گلستانی
شخصی هنری به سنگ و سایه
در چشم عرب بلند پایه
بسیار قبیله و قرابات
کارش همه خدمت و مراعات
گوش همه خلق بر سلامش
بخت ابن‌سلام کرده نامش
هم سیم خدا و هم قوی پشت
خلقی سوی او کشیده انگشت
از دیدن آن چراغ تابان
در چاره چو باد شد شتابان
آگه نه که گرچه گنج بازد
با باد چراغ در نسازد
چون سوی و طنگه آمد از راه
بودش طمع وصال آن ماه
مه را نگرفت کس در آغوش
این نکته مگر شدش فراموش
چاره طلبید و کس فرستاد
در جستن عقد آن پریزاد
تا لیلی را به خواستاری
در موکب خود کشد عماری
نیرنگ نمود و خواهش انگیخت
خاکی شد و زر چو خاک می‌ریخت
پذرفت هزار گنج شاهی
وز رم گله بیش از آنکه خواهی
چون رفت میانجی سخنگوی
در جستن آن نگار دلجوی
خواهش کریی بدست بوسی
می‌کرد ز بهر آن عروسی
هم مادر و هم پدر نشستند
وامید در آن حدیث بستند
گفتند سخن به جای خویش است
لیکن قدری درنگ پیش است
کاین تازه بهار بوستانی
دارد عرضی ز ناتوانی
چون ماه ز بهیش باز خندیم
شکرانه دهیم و عقد بندیم
این عقد نشان سود باشد
انشاء الله که زود باشد
اما نه هنوز روزکی چند
می‌باید شد به وعده خرسند
تا غنچه گل شکفته گردد
خار از در باغ رفته گردد
گردنش به طوق زر درآریم
با طوق زرش به تو سپاریم
چون ابن‌سلام ازان نیازی
شد نامزد شکیب سازی
مرکب به دیار خویشتن راند
بنشست و غبار خویش بنشاند
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۵ - دعای پادشاه سعید علاء الدین کرپ ارسلان
ای دل از این خیال سازی چند
به خیالی خیال بازی چند
از سر این خیال درگذرم
دور به ز این خیالها نظرم
آنچه مقصود شد در این پرگار
چار فصل است به ز فصل بهار
اولین فصل آفرین خدای
کافرینش به فضل اوست به پای
واندگر فصل خطبه نبوی
کین کهن سکه زو گرفت نوی
فصل دیگر دعای شاه جهان
کان دعا در برآورد ز دهان
فصل آخر نصیحت آموزی
پادشه را به فتح و فیروزی
پادشاهی که ملک هفت اقلیم
دخل دولت بدو کند تسلیم
حجت مملکت به قول و به قهر
آیتی در خدا یگانی دهر
خسرو تاج بخش تخت نشان
بر سر تاج و تخت گنج فشان
عمده مملکت علاء الدین
حافظ و ناصر زمان و زمین
نام او رتبت علا دارد
گر گذشت از فلک روا دارد
فلک بی علا چه باشد پست
در علا بی فلک بلندی هست
شاه کرپ ارسلان کشور گیر
به ز آلپ ارسلان به تاج و سریر
مهدیی کافتاب این مهد است
دولتش ختم آخرین عهد است
رستمی کز فلک سواری رخش
هم بزرگ است و هم بزرگی بخش
همسر آسمان و هم کف ابر
هم به تن شیر و هم به نام هژبر
قفل هستی چو در کلید آمد
عالم از جوهری پدید آمد
اوست آن عالمی که از کف خویش
هردم آرد هزار جوهر بیش
صحف گردون ز شرح او ورقی
عرق دریا ز فیض او عرقی
بحر و بر هردو زیر فرمانش
بری و بحری آفرین خوانش
سربلندی چنان بلند سریر
کز بلندیش خرد گشت ضمیر
در بزرگی برابر ملک است
وز بلندی برادر فلک است
بر تن دشمنان برقع دوز
برق شمشیر اوست برقع سوز
نسل اقسنقری مؤید ازو
اب وجد با کمال ابجد ازو
فتح بر خاک پای او زده فرق
فتنه در آب تیغ او شده غرق
آب او آتش از اثیر انگیز
خاک او باد را عبیر آمیز
در نبردش که شیر خارد دم
اسب دشمن به سر شود نه به سم
در صبوحش که خون رز ریزد
زاب یخ بسته آتش انگیزد
حربه را چون به حرب تیز کند
روز را روز رستخیز کند
چون در کان جود بگشاید
گنج بخشد گناه بخشاید
شه چو دریاست بی‌دروغ و دریغ
جزر و مدش به تازیانه و تیغ
هرچه آرد به زخم تیغ فراز
به سر تازیانه بخشد باز
مشتری‌وار بر سپهر بلند
گور کیوان کند به سم سمند
گر ندیدی بر اژدها شیری
وافتابی کشیده شمشیری
شاه را بین که در مصاف و شکار
اژدها صورتست و شیر سوار
ناچخش زیر اژدهای علم
اژدها را چو مار کرده قلم
تنگی مطرحش به تیر دو شاخ
کرده بر شیر شرزه گور فراخ
نوک تیرش به هر کجا که بتافت
گه جگر دوخت گناه موی شکافت
بازی خرس برده از شمشیر
خرس بازی در آوریده به شیر
شیرگیری ولیک نز مستی
شیرگیری به اژدها دستی
گرگ درنده را به کوه سهند
دست و پائی به یک دو شاخ افکند
شه چو از گرگ دست و پا برده
شیر با او به دست و پا مرده
تیرش از دست گرگ و پای پلنگ
برسم گور کرده صحرا تنگ
صیدگاهش ز خون دریا جوش
گاه گرگینه گه پلنگی پوش
بر گرازی که تیغ راند تیز
گیرد از زخم او گراز گریز
چون به چرم کمان درآرد زور
چرم را بر گوزن سازد گور
کند ارپای در نهد به مصاف
سنگ را چون عقیق زهره شکاف
آن نماید به تیغ زهراندود
کاسمان از زمین برآرد دود
اوست در بزم ورزم یافته نام
جان ده و جان ستان به تیغ و به جام
خاک تیره ز روشنائی او
چشم روشن به آشنائی او
ناف خلقش چو کلک رسامان
مشک در جیب و لعل در دامان
گشته از مشک و لعل او همه جای
مملکت عقد بند و غالیه‌سای
از قبای چنو کله‌داری
ز آسمان تا زمین کله‌واری
وز کمان چنو جهان‌گیری
چرخ نه قبضه کمترین تیری
زان بزرگی که در سگالش اوست
چار گوهر چهار بالش اوست
دشمنش چون درخت بیخ زده
بر در او به چار میخ زده
ز آفتاب جلال اوست چو ماه
روی ما سرخ و روی خصم سیاه
چه عجب کافتاب زرین نعل
کوه را سنگ داد و کانرا لعل
گوهر کان حرم دریده اوست
کان گوهر درم خریده اوست
داد جرعش به کوه و دریا قوت
نام این در نشان آن یاقوت
پاس دار دو حکم در دو سرای
ضابط حکم خلق و حکم خدای
می‌پذیرد ز فیض یزدان ساز
می‌رساند به بندگانش باز
چون جهان زو گرفت پیروزی
فرخی بادش از جهان روزی
همه روزش خجسته باد به فال
پادشاهیش را مباد زوال
نظم اولاد او به سعد نجوم
در بدر باد تا ابد منظوم
از فروغ دو صبح زیبا چهر
باد روشن چو آفتاب سپهر
دو ملک زاده بلند سریر
این جهان‌جوی و آن ولایت‌گیر
این فریدون صفت به دانش ورای
وان به کیخسروی رکیب گشای
نقش این بر طراز افسروگاه
نصرت‌الدین ملک محمد شاه
نام آن بر فلک ز راه رصد
گشته من بعدی اسمه احمد
دایم این را ز نصرتست کلید
وان ز فتح فلک شدست پدید
نصرت این را به تربیت کاری
فلک آنرا به تقویت داری
این ز نصرت زده سه پایه بخت
فلک آنرا چهار پایه تخت
چشم شه زیر چرخ مینائی
باد روشن بدین دو بینائی
دور ملکش بدین دو قطب جلال
منتظم باد بر جنوب و شمال
دولتش صید و صید فربه باد
روزش از روز و شب به باد
باد محجوبه نقاب شبش
نور صبح محمدی نسبش
این چو آبادی چرخ باد بجود
وان شده ختم امهات وجود
نام این خضر جاودانی باد
حکم آن آب زندگانی باد
در حفاظ خط سلیمانی
عرش بلقیس باد نورانی
سایه شه که هست چشمه نور
زان گل و گلستان مبادا دور
ازلی شد جهان پناهی او
ابدی باد پادشاهی او
ای کمر بسته کلاه تو بخت
زنده‌دار جهان به تاج و به تخت
شب به پاس تو هندویست سیاه
بسته بر گرد خود جلاجل ماه
صبح مفرد رو حمایل کش
در رکابت نفس برآرد خوش
شام دیلم گله که چاکر تست
مشکبو از کیائی در تست
روز رومی چو شب شود زنگی
گر برونش کنی ز سرهنگی
در همه سفره کاسمان دارد
اجری مملکت دو نان دارد
کمتر اجری خور ترا به قیاس
قوت هفت اختر است جرعه کاس
خاتم نصرت الهی را
ختم بر تست پادشاهی را
آسمان کافتاب ازو اثریست
بر میان تو کمترین کمریست
مه که از چرخ تخت زر کرده است
با سریر تو سر به سر کرده است
آب باران که اصل پاکی شد
با تو چون چشم شور خاکی شد
لعل با تیغ تو خزف رنگی
کوه با حلم تو سبک سنگی
پادشاهان که در جهان هستند
هر یک ابری به دست بر بستند
جز یک ابر تو کابر نیسانیست
آن دیگر ابرها زمستانیست
خوان نهند آنگهی که خون بخورند
نان دهند آنگهی که جان ببرند
تو بر آن کس که سایه‌اندازی
دیر خوانی و زود بنوازی
قدر اهل هنر کسی داند
که هنر نامه‌ها بسی خواند
آنکه عیب از هنر نداند باز
زو هنرمند کی پذیرد ساز
ملک را ز آفرینشت شرفست
وآفرین‌نامه‌ای به هر طرفست
در یزک داری ولایت جود
دولت تست پاسدار وجود
رونقی کز تو دید دولت و دین
باغ نادیده ز ابر فروردین
گر کیان را به طالع فرخ
هفت خوان بود با دوازده رخ
آسمان با بروج او به درست
هفت خوان و دوازده رخ تست
همه عالم تنست و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چونکه ایران دل زمین باشد
دل ز تن به بود یقین باشد
زان ولایت که مهتران دارند
بهترین جای بهتران دارند
دل توئی وین مثل حکایت تست
که دل مملکت ولایت تست
ای به خضر و سکندری مشهور
مملکت را ز علم و عدل تو نور
ز آهنی گر سکندر آینه ساخت
خضر اگر سوی آب حیوان تاخت
گوهر آینه است سینه تو
آب حیوان در آبگینه تو
هر ولایت که چون تو شه دارد
ایزد از هر بدش نگه دارد
زان سعادت که در سرت دانند
مقبل هفت کشورت خوانند
پنجمین کشور از تو آبادان
وز تو شش کشور دیگر شادان
همه مرزی ز مهربانی تو
به تمنای مرزبانی تو
چار شه داشتند چار طراز
پنجمین شان توئی به عمر دراز
داشت اسکندر ارسطاطالیس
کز وی آموخت علمهای نفیس
بزم نوشیروان سپهری بود
کز جهانش بزرگمهری بود
بود پرویز را چه باربدی
که نوا صد نه صدهزار زدی
وان ملک را که بد ملکشه نام
بود دین‌پروری چو خواجه نظام
تو کز ایشان به افسری داری
چون نظامی سخنوری داری
ای نظامی بلند نام از تو
یافته کار او نظام از تو
خسروان دیگر زکان گزاف
می‌زنند از خزینه بخشی لاف
دانه در خاک شور می‌ریزند
سرمه در چشم کور می‌بیزند
در گل شوره دانه افشانی
بر نیارد مگر پشیمانی
در زمینی درخت باید کشت
کاورد میوه‌ای چو باغ بهشت
باده چون خاک را دهد ساقی
نام دهقان کجا بود باقی
جز تو کز داد و دانشت حرمیست
کیست کو را به جای خود کرمیست
من که الحق شناختم به قیاس
کاهل فرهنگ را تو داری پاس
نخری زرق کیمیاسازان
نپذیری فریب طنازان
نقش این کارنامه ابدی
در تو بستم به طالع رصدی
مقبل آن کس که دخل دانه او
بر چنین آورد به خانه او
کابد الدهر تا بود بر جای
باشد از نام او صحیفه گشای
نه چنان کز پس قرانی چند
قلمش درکشد سپهر بلند
چونکه پختم به دور هفت هزار
دیگ پختی چنین به هفت افزار
نوشش از بهر جان فروزی تست
نوش بادت بخور که روزی تست
چاشنی گیریش به جان کردم
وانگهی بر تو جانفشان کردم
ای فلکها به خویش تو بلند
هم فلک زاد و هم فلک پیوند
بر فلک چون پرم که من زمیم
کی رسم در فرشته کادمیم
خواستم تا به نیشکر قلمی
سبزه رویانم از سواد زمی
از شکر توشه‌های راه کنم
تا شکر ریز بزم شاه کنم
گز نیم محرم شکر ریزی
پاس دار شهم به شب خیزی
آفتابست شاه عالمتاب
دیده من شده برابرش آب
آفتاب ار توان بر آب زدن
آب نتوان بر آفتاب زدن
چشم با چشمه‌گر نمی‌سازد
با خیالش خیال می‌بازد
چیست کان نیست در خزینه شاه
به جز این نقد نو رسیده ز راه
دستگاهیش ده به سم سمند
تا شود پایگاهش از تو بلند
کشته کوه کابر ساقی اوست
خوردن آب چه ندارد دوست
من که محتاج آب آن دستم
از دگر آبها دهان بستم
نقص در باشد اربها کنمش
هم به تسلیم شه رها کنمش
گر نیوشی چو زهره راه نوم
کنی انگشت کش چو ماه نوم
ورنه بینی که نقش بس خردست
باد ازین گونه گل بسی بردست
عمر بادت که داد و دین داری
آن دهادت خدا که این داری
هرچه نیک اوفتد ز دولت تست
عهد آن چیز باد بر تو درست
وآنچه دور افتد از عنایت تو
دور باد از تو و ولایت تو
باد تا بر سپهر تابد هور
دوستت دوستکام و دشمن کور
دشمنانت چنان که با دل تنگ
سنگ بر سر زنند و سر بر سنگ
بیشیت هست بیش دانی باد
وز همه بیش زندگانی باد
از حد دولت تو دست زوال
دور و مهجور باد در همه حال
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۱۰ - صفت خورنق و ناپیدا شدن نعمان
چون خورنق به فر بهرامی
روضه‌ای شد بدان دلارامی
کاسمان قبله زمین خواندش
وافرینش بهار چین خواندش
آمدند از خبر شنیدن او
صدهزار آدمی به دیدن او
هرکه می‌دیدش آفرین می‌گفت
آستانش به آستین می‌رفت
بر سدیر خورنق از هر باب
بیتهائی روانه گشت چو آب
تا یمن تاب شد سهیل سپهر
آن پرستش نه ماه دید و نه مهر
عدنی بود در درافشانی
یمنی پر سهیل نورانی
یمن از نقش او که نامی شد
در جهان چون ارم گرامی شد
شد چو برج حمل جهان آرای
خاصه بهرام کرده بودش جای
چونکه بر شد به بام او بهرام
زهره برداشت بر نشاطش جام
کوشگی دید کرده چون گردون
آفتابش درون و ماه برون
آفتاب از درون به جلوه‌گری
مه ز بیرون چراغ رهگذری
بر سر او همیشه باد وزان
دور از آن باد کوست باد خزان
چون فرو دید چار گوشه کاخ
ساحتی دید چون بهشت فراخ
از یکی سو رونده آب فرات
به گوارندگی چو آب حیات
وز دیگر سوی سدره جوی سدیر
دهی انباشته به روغن و شیر
بادیه پیش و مرغزار از پس
بادش از نافه برگشاده نفس
بود نعمان بر آن کیانی بام
به تماشا نشسته با بهرام
گرد بر گرد آن رواق بهشت
سرخی لاله دید و سبزی کشت
همه صحرا بساط شوشتری
جایگاه تذرو و کبک دری
گفت از این خوبتر چه شاید بود
به چنین جای شاد باید بود
بود دستورش آن زمان بر دست
دادگر پیشه‌ای مسیح پرست
گفت کایزد شناختن به درست
خوشتر از هرچه در ولایت تست
گر تو زان معرفت خبرداری
دل از این رنگ و بوی برداری
زآتش‌انگیز آن شراره گرم
شد دل سخت کوش نعمان نرم
تا فلک برکشیده هفت حصار
منجنیقی چنین نشد بر کار
چونکه نعمان شد از رواق به زیر
در بیابان نهاد روی چو شیر
از سر گنج و مملکت برخاست
دین و دنیا بهم نیاید راست
رخت بربست از آن سلیمانی
چون پری شد ز خلق پنهانی
کس ندیدش دیگر به خانه خویش
اینت کیخسرو زمانه خویش
گرچه منذر بسی نمود شتاب
هاتف دولتش نداد جواب
داشت سوکی چنانک باید داشت
روزکی چند را به غم بگذاشت
غم بسی خورد و جای غم بودش
که سیه گشت خانه زان دودش
چون نبود از سریر و تاج گزیر
باز مشغول شد به تاج و سریر
جور بس کرد و داد پیش آورد
ملک را برقرار خویش آورد
بر سپهداریش به ملک و سپاه
خلعت و دلخوشی رسید ز شاه
داشت بهرام را چو جان عزیز
چون پدر بلکه زو نکوتر نیز
پسری خوب داشت نعمان نام
شیر یک دایه خورده با بهرام
از سر همدمی و همسالی
نشدی یک زمان ازو خالی
از یکی تخته حرف خواندندی
در یکی بزم در فشاندندی
هیچ روزی چو آفتاب از نور
این از آن آن ازین نگشتی دور
شاهزاده در آن حصار بلند
پرورش می‌گرفت سالی چند
جز به آموختن نبودش رای
بود عقلش به علم راهنمای
تازی و پارسی و یونانی
یاد دادش مغ دبستانی
منذر آن شاه با مهارت و مهر
آیتی بود در شمار سپهر
بود هفت اختر و دوازده برج
پیش او سرگشاده درج به درج
به خط هندسی عمل کرده
چون مجسطی هزار حل کرده
راصد چرخ آبگون بوده
قطره تا قطره قطر پیموده
از نهانخانهای دوراندیش
باز داده خبر به خاطر خویش
چون که شهزاده را به عقل و برای
دانش آموز دید و رمز گشای
تخت و میلش نهاد پیش به مهر
دروی آموخت رازهای سپهر
هر ضمیری که آن نهانی بود
گر زمینی گر آسمانی بود
همه را یک به یک بهم بردوخت
چون بهم جمله شد درو آموخت
تا چنان بهره‌مند شد بهرام
کاصل هر علم را شناخت تمام
در نمودار زیچ و اصطرلاب
درکشیدی ز روی غیب نقاب
باز چون تخت و میل بنهادی
گره از کار چرخ بگشادی
چون هنرمند شد بگفت و شنید
هنرآموزی سلاح گزید
در سلاح و سواری و تک و تاز
گوی برد از سپهر چوگان باز
چون از آن پایه نیز گشت بزرگ
پنجه شیر کند و گردن گرگ
تیغ صبح از سنان گزاری او
سپر افکند با سواری او
آنچنان دوخت سنگ خاره به تیر
که ندوزند پرنیان و حریر
تیر اگر بر نشانه‌ای راندی
جعبه را برنشانه بنشاندی
تیغ اگر برزدی به تارک سنگ
آب گشتی و لیک آتش رنگ
پیش نیزه‌ش گر ارزنی بودی
به سنانش چو حلقه بربودی
نیزه‌ش از حلق شیر حلقه‌ربای
تیغش از قفل گنج حلقه گشای
در نظرگاه راست اندازی
یغلقش را به موی شد بازی
هرچه دیدی و گرچه بودی دور
زدی ار سایه بود آن گر نور
وآنچه او هم ندید در پرتاب
دولتش زد بر آنچه دید صواب
شیر پاسان پاسگاه رمه
لاف شیی ازو زدند همه
گاه بر ببر ترکتازی کرد
گاه با شیر شرزه بازی کرد
در یمن هر کجا سخن راندند
همه نجم الیمانیش خواندند
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۱۲ - کشتن بهرام اژدها را و گنج یافتن
روزی از روضه بهشتی خویش
کرد بر می روانه کشتی خویش
باده‌ای چند خورد سردستی
سوی صحرا شد از سرمستی
به شکار افکنی گشاد کمند
از پی گور کند گوری چند
از بسی گور کو به زور گرفت
همه دشت استخوان گور گرفت
آخرالامر مادیان گوری
آمد افکند در جهان شوری
پیکری چون خیال روحانی
تازه‌روئی گشاده پیشانی
پشت مالیده‌ای چو شوشه زر
شکم اندوده‌ای به شیر و شکر
خط مشکین کشیده سر تا دم
خال بر خال از سر بن تا سم
درکشیده به جای زناری
برقعی از پرند گلناری
گوی برده زهم تکان طللش
برده گوی از همه تنش کفلش
آتشی کرده با گیاخویشی
گلرخی در پلاس درویشی
ساق چون تیر غازیان به قیاس
گوش خنجر کشیده چون الماس
سینه‌ای فارغ از گریوه‌ای دوش
گردنی ایمن از کناره گوش
سیرم پشتش از ادیم سیاه
مانده زین کوهه را میان دو راه
عطف کیمختش از سواد ادیم
یافت آنچ از سواد یابد سیم
پهلو از پیه و گردن از خون پر
این برنج از عقیق و آن از در
خز حمری تنیده بر تن او
خون او در دوال گردن او
رگ آن خون بر او دوال انداز
راست چون زنگی دوالک باز
کفلی با دمش به دم‌سازی
گردنی با سمش به سربازی
گور بهرام دید و جست به زور
رفت بهرام گور از پی گور
گوری الحق دونده بود و جوان
گور گیران پسش چو شیر دوان
ز اول روز تا به گاه زوال
گور می‌رفت و شیر در دنبال
شاه از آن گور بر نتافت ستور
چون توان تافتن عنان از گور
گور از پیش و گورخان از پس
گور و بهرام گور و دیگر کس
تا به غاری رسید دور از دشت
که برو پای آدمی نگذشت
چون درآمد شکار زن به شکار
اژدها خفته دید بر در غار
کوهی از قیر پیچ پیچ شده
بر شکار افکنی بسیچ شده
آتشی چون سیاه دود به رنگ
کاورد سر برون ز دود آهنگ
چون درختی در او نه بار و نه برگ
مالک دوزخ و میانجی مرگ
دهنی چون دهانه غاری
جز هلاکش نه در جهان کاری
بچه گور خورده سیر شده
به شکار افکنی دلیر شده
شه چو بر رهگذر بلا را دید
اژدها شد که اژدها را دید
غم گور از نشاط گورش برد
دست برران نهاد و پای فشرد
در تعجب که این چه نخجیر است
و ایدر آوردنم چه تدبیر است
شد یقینش که گور غمدیده
هست ازان اژدها ستمدیده
خواند شه را که دادگر داند
کز ستمگاره داد بستاند
گفت اگر گویم اژدهاست نه گور
زین خیانت خجل شوم در گور
من و انصاف گور و دادن داد
باک جان نیست هرچه بادا باد
از میان دو شاخهای خدنگ
جست مقراضه فراخ آهنگ
در کمان سپید توز نهاد
بر سیاه اژدها کمین گشاد
اژدها دیده باز کرده فراخ
کآمد از شست شاه تیر دو شاخ
هردو چشمه در آن دو چشم نشست
راه بینش برآفرینش بست
بدو نوک سنان سفته شاه
سفته شد چشم اژدهای سیاه
چونکه میدان بر اژدها شد تنگ
شه درآمد به اژدها چو نهنگ
ناچخی راند بر گلوش دلیر
چون بر اندام گور پنجه شیر
اژدها را درید کام و گلو
ناچخ هشت مشت شش پهلو
بانگی از اژدها برآمد سخت
در سر افتاد چون ستون درخت
شه نترسید از آن شکنج و شکوه
ابرکی ترسد از گریوه کوه
سر به آهن برید از اهریمن
کشته و سر بریده به دشمن
از دمش برشکافت تا به دمش
بچه گور یافت در شکمش
بیگمان شد که گور کین اندیش
خواندش از بهر کینه خواهی خویش
چنبری کرد پیش یزدان پشت
کاژدها کشت و اژدهاش نکشت
خواست تا پای بر ستور آرد
رخش در صیدگاه گور آرد
گور چون شاه را ندید قرار
آمد از دور و در خزید به غار
شه دگرباره در گرفتن گور
شد در آن غار تنگنای به زور
چون قدر مایه شد به سختی و رنج
یافت گنجی و بر فروخت چو گنج
خسروانی نهاده چندین خم
چون پری روی بسته از مردم
گورخان را چو گور در خم کرد
رفت از آن گورخانه پی گم کرد
شه چو بر قفل گنج یافت کلید
و اژدها را ز گنج خانه برید
آمد از تنگنای غار برون
گشت جویای راه و راهنمون
ساعتی بود و خاصگان سپاه
به طلب آمدند از پی شاه
چون یکایک به شاه پیوستند
گرد بر گرد شاه صف بستند
شاه فرمود تا کمر بندان
هم دلیران و هم تنومندان
راه در گنجدان غار کنند
گنج بیرون برند و بار کنند
سیصد اشتر ز بختیان جوان
شد روانه به زیر گنج روان
شه که با خود حساب گور کند
و اژدها را اسیر گورکند
لاجرم عاقبت به پا رنجش
هم سلامت دهند و هم گنجش
چون به قصر خورنق آمد باز
گنج پرداز شد بنوش و بناز
ده شتر بار از آن به حضرت شاه
ارمغانی روانه کرد به راه
ده دیگر به منذر و پسرش
داد با آن طرایف دگرش
صرف کرد آن همه به بی خوفی
فارغ از مشرفان و مستوفی
وین چنین چند گنج خانه گشاد
به عزیزی ستد به خواری داد
گفت منذر که نقش‌بند آید
باز نقشی ز نوبر آراید
نقش بند آمد و قلم برداشت
صورت شاه و اژدها بنگاشت
هرچه کردی بدین صفت بهرام
بر خورنق نگاشتی رسام
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۷ - نشستن بهرام روز یکشنبه در گنبد زرد و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم دوم
چو گریبان کوه و دامن دشت
از ترازوی صبح پر زر گشت
روز یکشنبه آن چراغ جهان
زیر زر شد چو آفتاب نهان
جام زر بر گرفت چون جمشید
تاج زر برنهاد چون خورشید
بست چون زرد گل به رعنائی
کهربا بر نگین صفرائی
زر فشانان به زرد گنبد شد
تا یکی خوشدلیش در صد شد
خرمی را در او نهاد بنا
به نشاط می و نوای غنا
چون شب آمد نه شب که حجله ناز
پرده عاشقان خلوت ساز
شه بدان شمع شکر افشان گفت
تا کند لعل بر طبرزد جفت
خواست تا سازد از غنا سازی
در چنان گنبدی خوش آوازی
چون ز فرمان شه گزیر نبود
عذر یا ناز دل پذیر نبود
گفت رومی عروس چینی ناز
کی خداوند روم و چین و طراز
تو شدی زنده‌دار جان ملوک
عز نصره خدایگان ملوک
هرکه جز بندگیت رای کند
سر خود را سبیل پای کند
چون دعا را گزارشی سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد
گفت شهری ز شهرهای عراق
داشت شاهی ز شهریاران طاق
آفتابی به عالم افروزی
خوب چون نوبهار نوروزی
از هنر هرچه در شمار آید
وان هنرمند را به کار آید
داشت با آن همه هنرمندی
دل نهاد از جهان به خرسندی
خوانده بود از حساب طالع خویش
تا نه بیند بلا و درد سری
همچنان مدتی به تنهائی
ساخت با یک تنی و یکتائی
چاره آن شد که چار و ناچارش
مهربانی بود سزاوارش
چندگونه کنیز خوب خرید
خدمت کس سزای خویش ندید
هریکی تا به هفته کم و بیش
پای بیرون نهادی از حد خویش
سر برافراختی به خاتونی
خواستی گنجهای قارونی
بود در خانه کوژپشتی پیر
زنی از ابلهان ابله گیر
هر کنیزی که شه خریدی زود
پیره‌زن در گزاف دیدی سود
خواندی آن نو خریده را از ناز
بانوی روم و نازنین طراز
چون کنیز آن غرور دیدی پیش
باز ماندی ز رسم خدمت خویش
ای بسا بوالفضول کز یاران
آورد کبر در پرستاران
منجنیقی بود به زیور و زیب
خانه ویران کن عیال فریب
شاه چندان که جهد بیش نمود
یک کنیزک به جای خویش نبود
هرکه را جامه‌ای ز مهر بدوخت
چونکه بد مهر دید باز فروخت
شاه بس کز کنیزکان شد دور
به کنیزک فروش شد مشهور
از برون هر کسی حسابی ساخت
کس درون حساب را نشناخت
شه ز بس جستجوی تافته شد
بی‌مرادی که باز یافته شد
نه ز بی‌طالعی به زن بشتافت
نه کنیزی چنانکه باید یافت
دست از آلوده دامنان می‌شست
پاک دامن جمیله‌ای می‌شست
تا یکی روز مرد برده فروش
برده خر شاه را رساند به گوش
کامد است از بهار خانه چین
خواجه‌ای با هزار حورالعین
دست ناکرده چندگونه کنیز
خلخی دارد و ختائی نیز
هریکی از چهره عالم افروزی
مهر سازی و مهربان سوزی
در میانه کنیزکی چو پری
برده نور از ستاره سحری
سفته گوشی چو در ناسفته
در فروشش بها به جان گفته
لب چو مرجان ولیک لؤلؤبند
تلخ پاسخ ولیک شیرین خند
چون شکر ریز خنده بگشاید
خاک تا سالها شکر خاید
گرچه خوانش نواله شکرست
خلق را زو نواله جگرست
من که این شغل را پذیره شدم
زان رخ و زلف و خال خیره شدم
گر تو نیز آن جمال و دلبندی
بنگری فارغم که بپسندی
شاه فرمود کاورد نخاس
بردگان را به شاه برده‌شناس
رفت و آورد و شاه در همه دید
با فروشنده کرد گفت و شنید
گرچه هریک به چهره ماهی بود
آنکه نخاس گفت شاهی بود
زانچه گوینده داده بود خبر
خوبتر بود در پسند نظر
با فروشنده گفت شاه بگوی
کاین کنیزک چگونه دارد خوی
گر بدو رغبتی کند رایم
هرچه خواهی بها بیفزایم
خواجه چین گشاده کرد زبان
گفت کین نوشبخش نوش لبان
جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست
کارزو خواه را ندارد دوست
هرچه باید ز دلبری و جمال
همه دارد چنانکه بینی حال
هرکه از من خرد به صد نازش
بامدادان به من دهد بازش
کاورد وقت آرزو خواهی
آرزو خواه را به جان کاهی
وانکه با او مکاس بیش کند
زود قصد هلاک خویش کند
بد پسند آمدست خوی کنیز
تو شنیدم که بد پسندی نیز
او چنین و تو آنچنان بگذار
سازگاری کجا بود در کار
از من او را خریده گیر به ناز
داده گیرم چو دیگرانش باز
به که از بیع او بداری دست
بینی آن دیگران که لایق هست
هرکه طبعت بدو شود خشنود
بی‌بها در حرم فرستش زود
شاه در هرکه دید ازان پریان
نامدش رغبتی چو مشتریان
جز پریچهره آن کنیز نخست
در دلش هیچ نقش مهر نرست
ماند حیران در آنکه چون سازد
نرد با خام دست چون بازد
نه دلش می‌شد از کنیزک سیر
نه ز عیبش همی‌خرید دلیر
عاقبت عشق سر گرائی کرد
خاک در چشم کدخدائی کرد
سیم در پای سیم ساق کشید
گنبد سیم را به سیم خرید
در یک آرزو به خود در بست
کشت ماری وز اژدهائی رست
وان پری رو به زیر پرده شاه
خدمت اهل پرده داشت نگاه
بود چون غنچه مهربان در پوست
آشکارا ستیز و پنهان دوست
جز در خفت و خیز کان دربست
هیچ خدمت رها نکرد از دست
خانه‌داری و اعتماد سرای
یک‌یک آورد مشفقانه به جای
گرچه شاهش چو سرو بالا داد
او چو سایه به زیر پای افتاد
آمد آن پیره‌زن به دم دادن
خامه خام را به خم دادن
بانگ بر زد بر آن عجوزه خام
کز کنیزیش نگذراند نام
شاه از آن احتراز کو می‌ساخت
غور دیگر کنیزکان بشناخت
پیرزن را ز خانه بیرون کرد
به افسونگر نگر چه فسون کرد
تا چنان شد به چشم شاه عزیز
که شد از دوستی غلام کنیز
گرچه زان ترک دید عیاری
همچنان کرد خویشتن‌داری
تا شبی فرصت آنچنان افتاد
کاتشی در دو مهربان افتاد
پای شه در کنار آن دلبند
در خزیده میان خز و پرند
قلعه آن در آب کرده حصار
وآتش منجنیق این بر کار
شاه چون گرم گشت از آتش تیز
گفت با آن گل گلاب انگیز
کاری رطب دانه رسیده من
دیده جان و جان دیده من
سرو با قامتت گیاه فشی
طشت مه با تو آفتابه کشی
از تو یک نکته می‌کنم درخواست
کانچه پرسم مرا بگوئی راست
گر بود پاسخ تو راست عیار
راست گردد مرا چو قد تو کار
وانگه از بهر این دل‌انگیزی
کرد بر تازه گل شکرریزی
گفت وقتی چو زهره در تسدیس
با سلیمان نشسته بد بلقیس
بودشان از جهان یکی فرزند
دست و پایش گشاده از پیوند
گفت بلقیس کای رسول خدای
من و تو تندرست سر تا پای
چیست فرزند ما چنین رنجور
دست و پائی ز تندرستی دور
درد او را دوا شناختنیست
چون‌شناسی علاج ساختنیست
جبرئیلت چو آورد پیغام
این حکایت بدو بگوی تمام
تا چو از حضرت تو گردد باز
لوح محفوظ را بجوید راز
چاره‌ای کو علاج را شاید
به تو آن چاره ساز بنماید
مگر این طفل رستگار شود
به سلامت امیدوار شود
شد سلیمان بدان سخن خوشنود
روزکی چند منتظر می‌بود
چونکه جبریل گشت هم نفسش
باز گفت آنچه بود در هوسش
رفت و آورد جبرئیل درود
از که؟ از کردگار چرخ کبود
گفت کاین را دوا دو چیز آمد
وان دو اندر جهان عزیز آمد
آنکه چون پیش تو نشیند جفت
هردو را راستی بباید گفت
آنچنان دان کزان حکایت راست
رنج این طفل بر تواند خاست
خواند بلقیس را سلیمان زود
گفته جبرئیل باز نمود
گشت بلقیس ازین سخن شادان
کز خلف خانه می‌شد آبادان
گفت برگوی تا چه خواهی راست
تا بگویم چنانکه عهد خداست
باز پرسیدش آن چراغ وجود
کی جمال تو دیده را مقصود
هرگز اندر جهان ز روی هوس
جز به من رغبت تو بود به کس؟
گفت بلقیس چشم بد ز تو دور
زانکه روشنتری ز چشمه نور
جز جوانی و خوبیت کاین هست
بر همه پایگه تو داری دست
خوی خوش روی خوش نوازش خوش
بزم تو روضه و تو رضوان فش
ملک تو جمله آشکار و نهان
مهر پیغمبریت حرز جهان
با همه خوبی و جوانی تو
پادشاهی و کامرانی تو
چون ببینم یکی جوان منظور
از تمنای بد نباشم دور
طفل بی‌دست چون شنید این راز
دستها سوی او کشید دراز
گفت ماما درست شد دستم
چون گل از دست دیگران رستم
چون پری دید در پری‌زاده
دید دستی به راستی داده
گفت کای پیشوای دیو و پری
چون هنر خوب و چون خرد هنری
بر سر طفل نکته‌ای بگشای
تا ز من دست و از تو یابد پای
یک سخن پرسم ارنداری رنج
کز جهان با چنین خزینه و گنج
هیچ بر طبع ره زند هوست
که تمنا بود به مال کست
گفت پیغمبر خدای پرست
کانچه کس را نبود ما را هست
ملک و مال خزینه شاهی
همه دارم ز ماه تا ماهی
با چنین نعمتی فراخ و تمام
هرکه آید به نزد من به سلام
سوی دستش کنم نهفته نگاه
تا چه آرد مرا به تحفه زراه
طفل کاین قصه گفته آمد راست
پای بگشاد و از زمین برخاست
گفت بابا روانه شد پایم
کرد رای تو عالم آرایم
راست گفتن چو در حریم خدای
آفت از دست برد و رنج از پای
به که ما نیز راستی سازیم
تیر بر صید راست اندازیم
بازگو ای ز مهربانان فرد
کز چه معنی شدست مهر تو سرد
من گرفتم که می‌خورم جگری
در تو از دور می‌کنم نظری
تو بدین خوبی و پری‌چهری
خو چرا کرده‌ای به بد مهری
سرو نازنده پیش چشمه آب
به هنر از راسنتی ندید جواب
گفت در نسل ناستوده ما
هست یک خصلت آزموده ما
کز زنان هر که دل به مرد سپرد
چون زه زادن رسید زاد و بمرد
مرد چون هر زنی که از ما زاد
دل چگونه به مرگ شاید داد
در سر کام جان نشاید کرد
زهر در انگبین نشاید خورد
بر من این جان از آن عزیزترست
که سپارم بدانچه زو خطرست
من که جان دوستم نه جانان دوست
با تو از عیبه برگشادم پوست
چون ز خوان اوفتاد سرپوشم
خواه بگذار و خواه بفروشم
لیک من چون ضمیر ننهفتم
با تو احوال خویشتن گفتم
چشم دارم که شهریار جهان
نکند نیز حال خویش نهان
کز کنیزان آفتاب جمال
زود سیری چرا کند همه سال
ندهد دل به هیچ دلخواهی
نبرد با کسی به سر ماهی
هرکه را چون چراغ بنوازد
باز چون شمع سر بیندازد
بر کشد بر فلک به نعمت و ناز
بفکند در زمین به خواری باز
شاه گفت از برای آنکه کسی
با من از مهر بر نزد نفسی
همه در بند کار خود بودند
نیک پیش آمدند و بد بودند
دل چو با راحت آشنا کردند
رنج خدمت گری رها کردند
هر کسی را به قدر خود قدمیست
نان میده نه قوت هر شکمیست
شکمی باید آهنین چون سنگ
کاسیاش از خورش نیاید تنگ
زن چو مرد گشاده رو بیند
هم بدو هم به خود فرو بیند
بر زن ایمن مباش زن کاهست
بردش باد هر کجا راهست
زن چو زر دید چون ترازوی زر
به جوی با جوی در آرد سر
نار کز نار دانه گردد پر
پخته لعل و نپخته باشد در
زن چو انگور و طفل بی گنهست
خام سرسبز و پخته روسیهست
مادگان در کده کدو نامند
خامشان پخته پخته‌شان خامند
عصمت زن جمال شوی بود
شب چو مه یافت ماهروی بود
از پرستندگان من در کس
جز خود آراستن ندیدم و بس
در تو دیدم به شرط خدمت خویش
که زمان تا زمان نمودی بیش
لاجرم گرچه از تو بی کامم
بی تو یک چشم زد نیارامم
شاه از این چند نکته‌های شگفت
کرد بر کار و هیچ در نگرفت
شوخ چشم از سر بهانه نرفت
تیر بر چشمه نشانه نرفت
همچنان زیر بار دلتنگی
می‌برید آن گریوه سنگی
کرد با تشنگی برابر آب
او صبوری و روزگار شتاب
پیرزن کان بت همایونش
کرده بود از سرای بیرونش
آگهی یافت از صبوری شاه
که بدان آرزو نیابد راه
عاجزش کرده نو رسیده زنی
از تنی اوفتاده تهمتنی
گفت وقتست اگر به چاره‌گری
رقص دیوان برآورم به پری
رخنه در مهد آفتاب کنم
قلعه ماه را خراب کنم
تا دگر زخم هیچ تیر زنی
نرسد بر کمان پیرزنی
با شه افسونگرانه خلوت خواست
رفت و کرد آن فسون که باید راست
در مکافات آن جهان افروز
خواند بر شه فسون پیرآموز
گفت اگر بایدت که کره خام
زیر زین تو زود گردد رام
کره رام کرده را دو سه‌بار
پیش او زین کن و به رفق بحار
رایضانی که کره رام کنند
توسنان را چنین لگام کنند
شاه را این فریب چست آمد
خشت این قالبش درست آمد
شوخ و رعنا خرید نوش لبی
مهره بازی کنی و بوالعجبی
برده پرور ریاضتش داده
او خود از اصل نرم سم زاده
باشه از چابکی و دمسازی
صد معلق زدی به هر بازی
شاه با او تکلفی در ساخت
به تکلف گرفته‌ای می‌باخت
وقت بازی در آن فکندی شست
وقت حاجت بدین کشیدی دست
ناز با آن نمود و با این خفت
جگر آنجا و گوهر اینجا سفت
رغبت آمد زرشک آن خفتن
در ناسفته را به در سفتن
گرچه از راه رشک داده شاه
گرد غیرت نشست بر رخ ماه
از ره و رسم بندگی نگذشت
یک سر موی از آنچه بود نگشت
در گمان آمدش که این چه فنست
اصل طوفان تنور پیرزنست
ساکنی پیشه کرد و صبر نمود
صبر در عاشقی ندارد سود
تا شبی خلوت آن همایون چهر
فرصتی یافت با شه از سر مهر
گفت کایخسرو فرشته نهاد
داور مملکت به دین و به داد
چون شدی راستگوی و راست‌نظر
بامن از راه راستی مگذر
گرچه هر روز کان گشاید کام
اولش صبح باشد آخر شام
تو که روز ترا زوال مباد
شب تو جز شب وصال مباد
صبح‌وارم چو دادی اول نوش
از چه گشتی چو شام سرکه فروش
گیرم از من نخورده گشتی سیر
به چه انداختیم در دم شیر
داشتی تا ز غصه جان نبرم
اژدهائی برابر نظرم
کشتنم را چه در خورد ماری
گر کشی هم به تیغ خود باری
به چنین ره که رهنمون بودت
وین چنین بازیی که فرمودت
خبرم ده که بی‌خبر شده‌ام
تا نپرم که تیز پر شده‌ام
به خدا و به جان تو سوگند
که ازین قفل اگر گشائی بند
قفل گنج گهر بیندازم
با به افتاد شاه در سازم
شاه از آنجا که بود دربندش
چون که دید اعتماد سوگندش
حال از آن ماه مهربان ننهفت
گفتنی و نگفتنی همه گفت
کارزوی تو بر فروخت مرا
آتشی درفکند و سوخت مرا
سخت شد دردم از شکیبائی
وز تنم دور شد توانائی
تا همان پیرزن دوا بشناخت
پیرزن وارم از دوا بنواخت
به دروغم مزوری فرمود
داشت ناخورده آن مزور سود
آتش انگیختن به گرمی تو
سختیی بد برای نرمی تو
نشود آب جز به آتش گرم
جز به آتش نگردد آهن نرم
گر نه ز آنجا که با تو رای منست
درد تو بهترین دوای منست
آتش از تو بود در دل من
پیرزن در میانه دودافکن
چون شدی شمع‌وار با من راست
دود دودافکن از میان برخاست
کافتاب من از حمل شد شاد
کی ز بردالعجوزم آید یاد
چند ازین داستان طبع نواز
گفت و آن نازنین شنید به ناز
چون چنان دید ترک توسن خوی
راه دادش به سرو سوسن بوی
بلبلی بر سریر غنچه نشست
غنچه بشکفت و گشت بلبل مست
طوطیی دید پر شکر خوانی
بی‌مگس کرد شکر افشانی
ماهیی را در آبگیر افکند
رطبی در میان شیر افکند
بود شیرین و چربیی عجبش
کرد شیرین حوالت رطبش
شه چو آن نقش راپرند گشاد
قفل زرین ز درج قند گشاد
دید گنجینه‌ای به زر درخورد
کردش از زیب‌های زرین زرد
زردیست آنکه شادمانی ازوست
ذوق حلوای زعفرانی ازوست
آن چه بینی که زعفران زردست
خنده بین زانکه زعفران خوردست
نور شمع از نقاب زردی تافت
گاو موسی بها به زردی یافت
زر که زردست مایه طربست
طین اصفر عزیز ازین سببست
شه چو این داستان شنید تمام
در کنارش گرفت و خفت به کام
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۸ - تعلیم خضر در گفتن داستان
بیا ساقی آن ارغوانی شراب
به من ده که تا مست گردم خراب
مگر زان خرابی نوائی زنم
خراباتیان را صلائی زنم
مرا خضر تعلیم گر بود دوش
به رازی که نامه پذیرای گوش
که ای جامگی خوار تدبیر من
ز جام سخن چاشنی گیر من
چو سوسن سر از بندگی تافته
نم از چشمه زندگی یافته
شنیدم که درنامه خسروان
سخن راند خواهی چو آب روان
مشو ناپسندیده را پیش باز
که در پردهٔ کژ نسازند ساز
پسندیدگی کن که باشی عزیز
پسندیدگانت پسندیده نیز
فرو بردن اژدها بی‌درنگ
بی‌انباشتن در دهان نهنگ
از آن خوش‌تر آید جهان‌دیده را
که بیند همی ناپسندیده را
مگوی آنچه دانای پیشینه گفت
که در در نشاید دو سوراخ سفت
مگر در گذرهای اندیشه گیر
که از باز گفتن بود ناگزیر
درین پیشه چون پیشوای نوی
کهن پیشگان را مکن پیروی
چو نیروی بکر آزمائیت هست
به هر بیوه خود را میالای دست
مخور غم به صیدی که ناکرده‌ای
که یخنی بود هر چه ناخورده‌ای
به دشواری آید گهر سوی سنگ
ز سنگش تو آسان کی آری به چنگ
همه چیز ار بنگری لخت لخت
به سختی برون آید از جای سخت
گهر جست نتوان به آسودگی
بود نقره محتاج پالودگی
کسی کو برد برتر و خشک رنج
ز ماهی درم یابد از گاو گنج
کسی کو برد برتر و خشک رنج
ز ماهی درم یابد از گاو گنج
خم نقره خواهی وزرینه طشت
ز خاک عراقت نباید گذشت
زری تا دهستسان و خوارزم و چند
نوندی نه بینی به جز لور کند
به خاری و خزری و گیلی و کرد
به نانباره هر چار هستند خرد
نخیزد ز مازندران جز دو چیز
یکی دیو مردم یکی دیو نیز
نروید گیاهی ز مازندران
که صد نوک زوبین نبینی در آن
عراق دل افروز باد ارجمند
که آوازه فضل ازو شد بلند
از آن گل که او تازه دارد نفس
عرق ریزه‌ای در عراقست و بس
تو نیز آن به ای پیک علوی نژاد
که گرد جهان بر نگردی چو باد
به گوهر کنی تیشه را تیز کن
عروس سخن را شکر ریز کن
تو گوهر من از کان اسکندری
سکندر خود آید به گوهر خری
جهانداری آید خریدار تو
به زودی شود بر فلک کار تو
خریدار چون بر در آرد بها
نشاید ره بیع کردن رها
چو دریا خرد گوهر از کان تنگ
دهد کشتی در به یکباره سنگ
ز دریای او گنج گوهر مپوش
دری میستان گوهری می فروش
میانجی چنان کن برای صواب
که هم سیخ برجا بود هم کباب
چو دلداری خضرم آمد به گوش
دماغ مرا تازه گردید هوش
پذیرا سخن بود شد جایگیر
سخن کز دل آید بود دلپذیر
چو در من گرفت آن نصیحت گری
زبان برگشادم به در دری
نهادم ز هر شیوه هنگامه‌ای
مگر در سخن نو کنم نامه‌ای
در آن حیرت آباد بی‌یاوران
زدم قرعه بر نام نام آوران
هر آیینه کز خاطرش تافتم
خیال سکندر درو یافتم
مبین سرسری سوی آن شهریار
که هم تیغ زن بود و هم تاجدار
گروهیش خوانند صاحب سریر
ولایت ستان بلکه آفاق گیر
گروهی ز دیوان دستور او
به حکمت نبشتند منشور او
گروهی ز پاکی و دین پروری
پذیرا شدندش به پیغمبری
من از هر سه دانه که دانا فشاند
درختی برومند خواهم نشاند
نخستین درپادشائی زنم
دم از کار کشورگشائی زنم
ز حکمت برآرایم آنگه سخن
کنم تازه با رنجهای کهن
به پیغمبری کویم آنگه درش
که خواند خدا نیز پیغمبرش
سه در ساختم هر دری کان گنج
جداگانه بر هر دری برده رنج
بدان هر سه دریا بدان هر سه در
کنم دامن عالم از گنج پر
طرازی نوانگیزم اندر جهان
که خواهد ز هر کشوری نورهان
دریغ آیدم کاین نگارین نورد
بود در سفینه گرفتار گرد
در دولتی کو؟ کزین دستکار
به دیوار او بر نشانم نگار
پرندی چنین زنده‌دارش کنم
ز گرد زمین رستگارش کنم
بدین نامه نامور دیر باز
بمانم بر او نام او را دراز
نشستن‌گهی سازمش زین سریر
که باشد بروجاودان جای گیر
به حرفی مسجل کنم نام او
که ماند درین جنبش آرام او
نه حرفی که عالم زیادش برد
نه باران بشوید نه بادش برد
به شرطی که چون من در این دستگاه
رسانم سرش را به خورشید و ماه
مرا نیز ازو پایگاهی رسد
به اندازه سر کلاهی رسد
ز خورشید روشن توان جست نور
که شد راه سایه ازین کار دور
غلیواژ را با کبوتر چکار
به باز ملک در خور است این شکار
نظامی که نظم دری کار اوست
دری نظم کردن سزاوار اوست
چنان گوید این نامه نغز را
که روشن کند خواندنش مغز را
دل دوستان را بدو نور باد
وزو دیدهٔ دشمنان دور باد
نواگر نوای چکاوک بود
چو دشمن زند تیز ناوک بود
در آن دایره کاین سخن رانده‌ام
درون پرور خویش را خوانده‌ام
که این نامه را نغز و نامی کند
گرامی کنش را گرامی کند
چنان برگشاید پر و بال او
که نیک اختری خیزد از فال او
نشاط اندر آرد به خوانندگان
مفرح رساند به دانندگان
فسرده‌دلان را درآرد به کار
غم آلودگان را شود غمگسار
نوازش کند سینهٔ خسته را
گشایش دهد کار در بسته را
گرش ناتوانی تمنا کند
خدایش به خواندن توانا کند
وگر ناامیدیش گیرد به دست
به دست آورد هر امیدی که هست
هر آنچ از خدا خواستم زین قیاس
خدا داد و بر داده کردم سپاس
همایون‌تر آن شد که این بزمگاه
همایون بود خاصه در بزم شاه
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۸ - ویران کردن اسکندر آتشکده‌های ایران زمین را
بیا ساقی از شادی نوش و ناز
یکی شربت‌آمیز عاشق نواز
به تشنه ده آن شربت دل‌فریب
که تشنه ز شربت ندارد شکیب
سپندی بیار ای جهان‌دیده پیر
بر آتش فشان در شبستان میر
که چشمک زنان پیشه‌ای میکنم
ز چشم بد اندیشه‌ای میکنم
ولیکن چو میسوزم از دل سپند
به من چشم بد چون رساند گزند
خطرهای رهزن درین ره بسیست
کسی کاین نداند چه فارغ کسیست
چه عمریست کوراز چندین خطر
به افسونگری برد باید بسر
به ار پای ازین پایه بیرون نهم
نهنبن برین دیک پر خون نهم
گزارنده داستانهای پیش
چنین گوید از پیش عهدان خویش
که چون دین دهقان بر آتش نشست
بمرد آتش و سوخت آتش پرست
سکندر بفرمود که ایرانیان
گشایند از آتش پرستی میان
همان دین دیرینه را نو کنند
گرایش سوی دین خسرو کنند
مغان را به آتش سپارند رخت
برآتشکده کار گیرند سخت
چنان بود رسم اندران روزگار
که باشد در آتشگه آموزگار
کند گنجهائی در او پای بست
نباشد کسی را بدان گنج دست
توانگر که میراث خواری نداشت
بر آتشکده مال خود را گذاشت
بدان رسم کافاق را رنج بود
هر آتشکده خانهٔ گنج بود
سکندر چو کرد آن بناها خراب
روان کرد گنجی چو دریای آب
بر آتش‌گهی کو گذر داشتی
بنا کندی آن گنج برداشتی
دگر عادت آن بود کاتش پرست
همه ساله با نوعروسان نشست
به نوروز جمشید و جشن سده
که نو گشتی آیین آتشکده
ز هر سو عروسان نادیده شوی
ز خانه برون تاختندی به کوی
رخ آراسته دستها در نگار
به شادی دویدندی از هر کنار
مغانه می لعل برداشته
به باد مغان گردن افراشته
ز برزین دهقان و افسون زند
برآورده دودی به چرخ بلند
همه کارشان شوخی و دلبری
گه افسانه گوئی گه افسونگری
جز افسون چراغی نیفروختند
جز افسانه چیزی نیاموختند
فرو هشته گیسو شکن در شکن
یکی پای‌کوب و یکی دست‌زن
چو سرو سهی دستهٔ گل به دست
سهی سرو زیبا بود گل پرست
سرسال کز گنبد تیز رو
شعار جهان را شدی روز نو
یکی روزشان بودی از کوه و کاخ
به کام دل خویش میدان فراخ
جدا هر یکی بزمی آراستی
وز آنجابسی فته برخاستی
چو بکرشته شد عقد شاهنشهی
شد از فتنه بازار عالم تهی
به یک تاجور تخت باشد بلند
چو افزون بود ملک یابد گزند
یکی تاجور بهتر از سد بود
که باران چو بسیار شد بد بود
چنان داد فرمان شه نیک رای
که رسم مغان کس نیارد بجای
گرامی عروسان پوشیده روی
به مادر نمایند رخ یا به شوی
همه نقش نیرنگها پاره کرد
مغان را ز میخانه آواره کرد
جهان را ز دینهای آلوده شست
نگهداشت بر خلق دین درست
به ایران زمین از چنان پشتیی
نماند آتش هیچ زردشتیی
دگر زان مجوسان گنجینه سنج
به آتشکده کس نیاکند گنج
همان نازنینان گلنار چهر
ز گلزار آتش بریدند مهر
چو شاه از جهان رسم آتش زدود
برآورد ز آتش پرستنده دود
بفرمود تا مردم روزگار
جز ایزد پرستی ندارند کار
به دین حنیفی پناه آورند
همه پشت بر مهر و ماه آورند
چو شد ملک در ملک آن ملک بخش
به میدان فراخی روان کرد رخش
به فرخندگی فتح را گشت جفت
بدان گونه کان نغز گوینده گفت
وگر بایدت تا به حکم نوی
دگرگونه رمزی ز من بشنوی
برار آن کهن پنبه‌ها را ز گوش
که دیبای نو را کند ژنده پوش
بر آنگونه کز چند بیدار مغز
شنیدم درین شیوه گفتار نغز
بسی نیز تاریخها داشتم
یکی حرف ناخوانده نگذاشتم
بهم کردم آن گنج آکنده را
ورق پاره‌های پراکنده را
از آن کیمیاهای پوشیده حرف
برانگیختم گنجدانی شگرف
همان پارسی گوی دانای پیر
چینن گفت و شد گفت او دلپذیر
که چون شه ز دارا ستد تاج و تخت
ز پرگار موصل برون برد رخت
چو زهره به بابل درآمد نخست
ز هاروتیان خاک آن بوم شست
بفرمود تا آتش موبدی
کشند از هنرمندی و بخردی
فسون نامه زند را تر کنند
وگرنه به زندان دفتر کنند
براه نیا خلق را ره نمود
تف و دود آتش ز دلها زدود
وز آنجا به تدبیر آزادگان
درآمد سوی آذر آبادگان
بهر جا که او آتشی دید چست
هم آتش فرو کشت و هم زند شست
در آن خطه بود آتشی سنگ بست
که خواندی خودی سوزش آتش پرست
صدش هیربد بود با طوق زر
به آتش پرستی گره بر کمر
بفرمود کان آتش دیر سال
بکشتند و کردند یکسر زکال
چو آتش فرو کشت از آن جایگاه
روان کرد سوی سپاهان سپاه
بدان نازنین شهر آراسته
که با خوش‌دلی بود و با خواسته
دل تاجور شادمانی گرفت
به شادی پی کامرانی گرفت
بسی آتش هیربد را بکشت
بسی هیربد را دوتا کرد پشت
بهاری کهن بود چینی نگار
بسی خوشتر از باغ در نوبهار
به آیین زردشت و رسم مجوس
به خدمت در آن خانه چندین عروس
همه آفت دیده و آشوب دل
ز گل شان فرو رفته در پا به گل
در او دختری جادو از نسل سام
پدر کرده آذر همایونش نام
چو برخواندی افسونی آن دل‌فریب
ز دل هوش بردی ز دانا شکیب
به هاروتی از زهره دل برده بود
چو هاروت صد پیش او مرده بود
سکندر چو فرمود کردن شتاب
بدان خانه تا خانه گردد خراب
زن جادو از هیکل خویشتن
نمود اژدهائی بدان انجمن
چو دیدند خلق آتشین اژدها
دل خویش کردند از آتش رها
ز بیم وی افتادن و خیزان شدند
به نزد سکندر گریزان شدند
که هست اژدهائی در آتشکده
چو قاروره در مردم آتش زده
کسی کو بدان اژدها بگذرد
همان ساعتش یا کشد یا خورد
شه از راز آن کیمیای نهفت
ز دستور پرسید و دستور گفت
بلیناس داند چنین رازها
که صاحب طلسمست بر سازها
بلیناس را گفت شاه این خیال
چگونه نماید به مال بدسگال
خردمند گفت این چنین پیکری
نداند نمودن جز افسونگری
اگر شاه خواهد شتاب آورم
سر اژدها در طناب آورم
جهاندار گفت اینت پتیاره‌ای
برو گر توانی بکن چاره‌ای
خردمند شدسوی آتشکده
سیاه اژدها دید سر بر زده
چو آن اژدها در بلیناس دید
ره آبگینه بر الماس دید
برانگیخت آن جادوی ناشکیب
بسی جادوئیهای مردم فریب
نشد کارگر هیچ در چاره ساز
سوی جادوی خویشتن گشت باز
هر آن جادویی کان نشد کارگر
به جادوی خود باز پس کرد سر
به چاره‌گری زیرک هوشمند
فسون فساینده را کرد بند
به وقتی که آن طالع آید بدست
کزو جادوئی را دراید شکست
بفرمود کارند لختی سداب
برآن اژدها زد چو بر آتش آب
به یک شعبده بست بازیش را
تبه کرد نیرنگ سازیش را
چو دختر چنان دید کان هوشمند
ز نیرنگ آن سحر بگشاد بند
به پایش درافتاد و زنهار خواست
به آزرم شاه جهان بار خواست
بلیناس چون روی آن ماه دید
تمنای خود را بدو راه دید
بزنهار خویش استواریش داد
ز جادوکشان رستگاریش داد
بفرمود تا آتش افروختند
بدان آتش آتشکده سوختند
پریروی را برد نزدیک شاه
که این ماه بود اژدهای سیاه
زنی کاردانست و بسیار هوش
فلک را به نیرنگ پیچیده گوش
ز قعر زمین برکشد چاه را
فرود آرد از آسمان ماه را
ز حل را سیاهی بشوید ز روی
شود بر حصاری به یک تار موی
به خوبی چگویم پری پیکری
پری را نبوده چنین دختری
سر زلفش از چنبر مشگ ناب
رسن کرده بر گردن آفتاب
به اقبال شه راه بربستمش
همه نام و ناموس بشکستمش
زبون شد درآمد بزنهار من
سزد گر کند خسروش یار من
وگر خدمت شاه را درخور است
مرا هم خداوند و هم خواهر است
چو شه دید رخسار آن دل‌فریب
برآراسته ماهی از زر و زیب
بلیناس را داد کین رام تست
سزاوار می خوردن جام تست
ولیکن مباش ایمن از رنگ او
مشو غافل از مکر و نیرنگ او
اگر کژدمی کهربا دم بود
مشو ایمن از وی که کژدم بود
بلیناس بر شکر تسلیم شاه
رخ خویش مالید بر خاک راه
پریروی را بانوی خانه کرد
پری چند زین گونه دیوانه کرد
برآموخت زو جادوئیها تمام
بلیناس جادوش از آن گشت نام
اگر جادوئی گر ستاره شناس
ز خود مرگ را برنبندی مراس
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳۸ - رفتن اسکندر به غار کیخسرو
بیا ساقی آن جام کیخسروی
که نورش دهد دیدگان را نوی
لبالب کن از باده خوشگوار
بنه پیش کیخسرو روزگار
شها شهریارا جهان داورا
فلک پایگه مشتری پیکرا
کجا بزم کیخسرو و رخت او
سکندر که شد بر سر تخت او
چو آن کوکب از برج خود شد روان
توئی کوکبه دار آن خسروان
جهانداریت هست و فرماندهی
بدان جان اگر در جهان دل نهی
جهان گرچه در سکهٔ نام تست
زمین گر چه فرخ به آرام تست
منه دل برین دل‌فریبان به مهر
که با مهربانان نسازد سپهر
جهان بین که با مهربانان خویش
ز نامهربانی چه آورد پیش
به تختی که نیرنگ سازی نمود
بدان تخت گیران چه بازی نمود
به جامی که یک مست را شاد کرد
بر آن بام داران چه بیداد کرد
چو کیخسرو هفت کشور توئی
ولایت ستان سکندر توئی
در آیینه و جام آن هر دو شاه
چنان به که به بینی از هر دو راه
به هر شغل کامروز رای آوری
رهاورد فردا بجای آوری
توئی تاج بخشی کز آن تاجدار
سریر پدر را شدی یادگار
تو شادی کن ار شاد خواران شدند
تو با تاجی ار تاجداران شدند
درین باغ رنگین چو پر تذرو
نه گل در چمن ماند خواهد نه سرو
اگر شد سهی سرو شاه اخستان
تو سرسبز بادی دراین گلستان
گر او داشت از نعمتم بهره‌مند
رساند از زمینم به چرخ بلند
تو زان بهتر و برترم داشتی
در باغ را بسته نگذاشتی
فلک تا بود نقش بند زمی
مبنداد بر تو در خرمی
مرا از کریمان صاحب زمان
توئی مانده باقی که باقی بمان
چه میگفتم و در چه پرداختم
کجا بودم اشهب کجا تاختم
چو اسکندر آن تخت و آن جام دید
سریری نه در خورد آرام دید
سریری که جز آسمانی بود
به زندان کن زندگانی بود
بلیناس فرزانه را پیش خواند
به نزدیک جام جهان بین نشاند
نظر خواست از وی در آیین جام
که تا راز او باز جوید تمام
چو دانا نظر کرد در جام ژرف
رقمهای او خواند حرفا به حرف
بدان جام از آنجا که پیوند بود
مسلسل کشیده خطی چند بود
تماشای آن خط بسی ساختند
حسابی نهان بود بشناختند
به شاه و به فرزانهٔ اوستاد
عددهای خط را گرفتند یاد
سرانجام چون شاه ازان مرز و بوم
گراینده شد سوی اقلیم روم
سطرلاب دوری که فرزانه ساخت
برآیین آن جام شاهانه ساخت
چو شاه جهان ره بدان جام یافت
در آن تختگه لختی آرام یافت
به فرزانه گفتا که بر تخت شاه
نخواهم که سازد کس آرامگاه
طلسمی بر آن تخت فرزانه بست
که هر کو بر آن تخت سازد نشست
اگر بیش گیرد زمانی درنگ
براندازدش تخت یاقوت رنگ
شنیدم که آن جنبش دیرپای
هنوز اندران تخت مانده بجای
چو شه رسم کیخسروی تازه کرد
چو کیخسرو آهنگ دروازه کرد
برون آمد از دیدن تخت و جام
سوی غار کیخسرو آورد گام
نگهبان دز رنج بسیار برد
که تا شاه را سوی آن غار برد
چو شه شد به نزدیک آن غار تنگ
درآمد پی باد پایان به سنگ
کزان ره روش بود برداشته
به خار و به خارا برانباشته
نمایندهٔ غار با شاه گفت
که کیخسرو اینک در این غار خفت
رهی دارد از صاعقه سوخته
ز پیچش کمر در کمر دوخته
به غارت مبر گنج غاری چنین
براندیش لختی ز کاری چنین
به چنگ و به دندان رهش رفته گیر
چو کیخسرو آنجا فرو خفته گیر
سبب جستن پردگیهای راز
کند کار جویندگان را دراز
ازین غار باید عنان تافتن
به غار اژدها را توان یافتن
سکندر ز گفتار او روی تافت
پیاده سوی غار خسرو شتافت
دوان رهبر از پیش و فرزانه پس
غلامی دو با او دگر هیچکس
به تدریج از آن رهگذرهای سخت
به دهلیز غار اندر آورد رخت
چو گنجینهٔ غارش آمد به دست
هراسنده شد مرد یزدان پرست
شکافی کهن دید در ناف سنگ
رهی سوی آن رخنه تاریک و تنگ
به سختی در آن غار شد شهریار
نشانی مگر یابد از یار غار
چو لختی شد آن آتش آمد پدید
که شد سوخته هر که آنجا رسید
به فرزانه گفت این شرار از کجاست
در این غار تنگ این بخار از کجاست
نگه کرد فرزانه در غار تنگ
که آتش چه می‌تابد از خاره سنگ
فروزنده چاهی درو دید ژرف
که می‌تافت زان چاه نوری شگرف
از آن روشنائی کس آگه نبود
که جوینده را سوی آن ره نبود
بدان روشنی ره بسی باز جست
بر او راه روشن نمی‌شد درست
رسن در میان بست مرد دلیر
فرو شد در آن چاه رخشنده زیر
نشان جست ازان آتش تابناک
که چون می‌دمد روشنی زان مغاک
پراکنده نی آتشی گرد بود
چو دید اندر او کان گوگرد بود
خبر داد تا برکشندش ز چاه
برآمد دعا گفت بر جان شاه
که باید به زودی نمودن شتاب
ازین چاه کاتش برآید نه آب
درو کان گوگرد افروختست
به گوگرد از آن کیمیا را نهفت
خبر داشت آنکو درین غار خفت
برون رفت و عطری بر آتش فشاند
درودی شهنشه بر آن غار خواند
برون رفت و عطری بر آتش فشاند
چو بیرون غار آمد و راه جست
نشد هیچ هنجار بر وی درست
شنیدم که ابری ز دریای ژرف
برآمد به اوج و فرو ریخت برف
از آن برف سر در جهان داشته
دره تا گریوه شد انباشته
سکندر در آن برف سرگشته ماند
چو برف از مژه قطره‌ها می‌فشاند
مقیمان آن دز خبر یافتند
سوی رخنهٔ غار بشتافتند
به چوب و لگد راه را کوفتند
به نیرنگها برف را روفتند
به چاره‌گری شاه از آن کنج غار
برون آمد و رفت بر کوهسار
چو این سبز طاوس جلوه نمای
سپید استخوانی ربود از همای
همایون کن تاج و گاه سریر
فرود آمد از تاجگاه سریر
سوی نوبتگاه خود بازگشت
بلند اخترش باز دمساز گشت
برآسوده از آن تفتن و تافتن
هراس دز و رنج ره یافتن
تنی کانهمه مالش و تاب یافت
به مالشگر آسایش و خواب یافت
فرو خفت کاسایش آمد پدید
شد آسوده تا صبح صادق دمید
چو صبح دوم سر بر افلاک زد
شفق شیشهٔ باده بر خاک زد
بیاراست این برکهٔ لاجورد
سفال زمین را به ریحان زرد
بفرمود شب بزمی آراستن
می و مجلس و نقل در خواستن
سریری ملک را سوی بزم خواند
به نیکوترین جایگاهی نشاند
می لعل بگرفت با او به دست
چنین تا شدند از می آنروز مست
به بخشش درآمد کف مرزبان
در گنج بگشاد بر میزبان
غنی کردش از دادن طوق و تاج
همش تاج زر داد و هم تخت عاج
مکلل به گوهر قبائی پرند
چو پروین به گوهر کشی ارجمند
ز پیروزه جامی ترنجی نمای
که یک نیمه نارنج را بود جای
یکی نصفی لعل مدهون به زر
به از نار دانه چو یک نارتر
ز لعل و زمرد یکی تخته نرد
بساطی ز یاقوت و زر سرخ و زرد
ز بلور تابنده خوانی فراخ
چو نسرین‌تر بر سرسبز شاخ
تکاور ده اسب مرصع فسار
همه زیر هرای گوهر نگار
صد اشتر قوی پشت و مالیده ران
عرق کرده در زیر بار گران
ز سر بسته‌هائی که در بار بود
جواهر به من زر به خروار بود
قباهای خاص از پی هر کسی
قبا با دلیهای زرکش بسی
ز بس تحفه و خلعت خواسته
سریر سریری شد آراسته
بدان دستگه دست شه بوسه داد
به نوبتگه خویشتن رفت شاد
شهنشه بزد کوس و لشگر براند
سر رایت خود به گردون رساند
از آن کوهپایه درآمد به دشت
سوی ژرف دریا زمین در نوشت
در آن دشت یک هفته نججیر کرد
پس هفته‌ای کوچ تدبیر کرد