عبارات مورد جستجو در ۱۱۶ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : ملحقات
ابیاتی چند از قصیده که تمام آن یافت نشد
بلند همت و بسیار دان و اندک سال
جهان گشای و ممالک ستان و دنیا دار
پلنگ خاصیت و شیر زور و پیل افکن
همای سایه و طوطی حدیث و باز شکار
درشت ماشطه و نرم گوی و سخت کمان
گران عطا و سبک حمله و لطیف آثار
زجود تست امل را هزار دلگرمی
بعفو تست گنه را هزار استظهار
بخانه های کمان تو پی برد فکرت
چو مرگ نقب زند بر خزینه اعمار
کند زمرد تیغت بحلقهای زره
چنانکه عکس زمرد بچشم افعی مار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح خواجه علی بن حسن
میزان فلک قسم شب و روز جدا کرد
از روز نوا بستد و شب را به نوا کرد
بر سخت به انصاف همین را و همان را
چون هر دو به تقویم رسیدند رها کرد
نی بی سبب آمد به میان اندر میزان
احکام قضا راند و ازین حکم قضا کرد
خود حال بدینگونه کجا ماند فردا
شب نیز دعا گوید چون روز دعا کرد
در ساعت او شرع کند شش مه و شاید
زیرا که جفا بیند هر کس که جفا کرد
ای طبع ره و رسم شب و روز چه دانی
گر عقل بر این داشت ترا عقل خطا کرد
بر خواجه علی بن . . . مدح و ثناگوی
کاوقات شب و روز بر او مدح و ثنا کرد
آن بار خدائی که اهل نهمت عالم
در همت او بسته و تا خواست وفا کرد
صد بار به چنگ آمد معلوم جهانش
زین دست به چنگ آمد و زان دست عطا کرد
از چرخ مشعبد نخورد شعبده لیکن
خواهنده برو شعبده طمع روا کرد
جودش نه حیائی ست طبیعی و حقیقی است
علت نپذیرد که به تکلیف حیا کرد
آری چو سخاوت را اصل از عرب آمد
نشگفت که با اصل عرب خواجه سخا کرد
آن ست که در دولت او گردش گردون
اصحاب بلا را به بلا جفت عنا کرد
واتست که از حشمت او حادثه دهر
انگشت سرو آنجا کانگشت فرا کرد
او دار و نقیض است به کردار و به دیدار
این شغل ملاراند و آن شغل خلا کرد
از رحمت کردارش با چرخ زمین گشت
چون قدرت دیدارش با آب هوا کرد
ای معجزه عدل تو با جادوی ظلم
آن کرد که با جادوی کفر عصا کرد
از بنده اگر پرسد حاسد که خداوند
این شغل ز تو بنده جدا کرد چرا کرد
تدبیر جز آن نیست که تقصیر نهد عذر
گوید که ندانستم خدمت به سزا کرد
جاوید بقا بادت باعز و بزرگی
کاین عز و بزرگی به بقای تو بقا کرد
بدخواه ترا ظاهر چون روی علا باد
تا با تو چرا باطن خود همچو علا کرد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - ایضاً له
زهی بزرگ عطاراد سرفراز همام
تو را رسد که گذاری به فضل و رادی گام
تو آن جوادی کز حرص جود معروفت
زبان قمقام آید به کار چون صمصام
ز شاخ بر تو سایل دو مغزه افشاند
بر مبارک آن چون دو مغزه بادام
امل ز دریا پرسید چون خیال تو دید
که تو کدامی و بخشنده خدای کدام
همیشه بادی در کامها رسیده دلت
چنانکه از تو جهانی رسیده اند بکام
محیط قمی : رباعیات
شمارهٔ ۲
سرمایه ی مردی و فتوت باشد
جود و کرم و سخا و همت باشد
دارای صفات مردمی در این عهد
شمس الأمرا مشیر خلوت باشد
اوحدالدین کرمانی : مصراعها و ابیات پراکنده و ناقص
شمارهٔ ۳
حاتم باشی با همه کس وقت سخا
چون نامه به نام ما رسد طی گردد
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - با دل پرخون و لب عذرخواه
رفت سوی تربت کان کرم
شمع صفت ساخته از سر قدم
گفت که ما بندهٔ احسان تو
ما همه شرمندهٔ احسان تو
درگذر از بی ادبیهای من
گر نه خطابخش شوی وای من
گشت پس از معذرت آن کاروان
جانب مقصد به دل خوش روان
گرچه که جویا بر ارباب هوش
گوهر نظم تو سزد زیب گوش
لیک به پاسخ دهمت گوشمال
گر دلت از پند نگیرد ملال
نآمد ازین هرزه درائیت عار
از صفت حاتم طائیت عار
حیف که گویند ترا همگنان
مدح سرایندهٔ حاتم فلان
مدح سگال به مردان تویی
بندهٔ آن منبع احسان تویی
کان سخاوت شه مردان علی است
بحر کرامت شه مردان علی است
گرچه بود خارج ذاتش صفات
هست ولی این صفتش عین ذات
ای که شد از روز نخستت دو کف
گوهر احسان و کرم را صدف
روز و شبان بر کف جودت سپهر
دوخته چشم طمع از ماه و مهر
چرخ فلک را کرمت هر سحر
داده ز خورشید برین مشت زر
ریخته هر شام ز کوکب ملک
ریزهٔ خوان کرمت بر فلک
از تو شده لعل به کان جلوه گر
از تو شده کوه مرصع کمر
داده به دریا ز کران تا کران
جود تو همیان زر از ماهیان
مشعل احسان تو در خاک و آب
هست فروزنده تر از آفتاب
ز غم من آنست که داده سخات
خلعت هستی به همه ممکنات
حاتم طائی ز گدایان تست
ریزه خور سفرهٔ احسان تست
هر که تو انداختیش از نظر
گر همه گنج است که خاکش به سر
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - مدح سید شریف
ای بعلم و فضیلت ارزانی
علم اول معلم ثانی
میر سید شریف ایکه به توست
فخر سید شریف جرجانی
جذبه آفتاب حکمت تو
ذره جمع آرد از پریشانی
هر چه فردا بروی روز افتد
توهم امروز یک بیک دانی
هر که پرسد تو را از ابجد غیب
چون الف گفت تا به بی خوابی
پیش گیتی نمای خاطر تو
آشکارست حال پنهانی
بنده طبع پارسای توام
که به پرهیز پاکدامانی
در جوانی چو صبح بر نزند
نفسی در هوای نفسانی
مستی بخشش از حقیقت حال
تا فلک را بسر بغلطانی
حیوان مشربان مگر جویند
آب حیوان ز طبع حیوانی
چون مسیحادمیکه جانبخشد
منطقت در کمال انسانی
گر بطب از شفا سخن خیزد
بوعلی را خموش گردانی
ید بیضا نمود تفسیرت
چون کلیم از کلام ربانی
خلف خاندان علم تویی
به از ایشان چه گرز ایشانی
جوهر این کان دهد برنگ تو کم
همه یاقوت نیست رمانی
گر به حرفت یکی نهدانگشت
گزد انگشت از پشیمانی
مور در مهد دولت تو شود
صاحب هودج سلیمانی
فتنه گر از تنور عالم باز
سر بر آرد بجوش طوفانی
نقطه ذات تو چه غم دارد
کش محیط است نور رحمانی
گر بمیدان فکرت اندازی
گفتگوی سپهر چوگانی
اهلی از بهر گوی بازی تو
در حقت میکند در افشانی
چون تو را عزم بر شکار افتد
وحشیان سر کنند قربانی
خاک پای تو توتیای کسیست
که نه بیند بچشم شیطانی
چشم دجال کز ازل کورست
چه کند سرمه صفاهانی
گر تو وقت کرم چو ابر بهار
کف در پاش را در افشانی
موج در چهره زمین پوشید
همچو دریا بروز بارانی
خوان جودت پر از نعیم بهشت
همچو صحن چمن به الوانی
کاسه های سرش عبیر آمیز
خوشتر از لاله های جمرانی
من گواهم که سالها بودم
بنده درگهت بدربانی
که تو در سال قحط یکساعت
برنچیدی بساط مهمانی
چون نسیم از ره سبکروحی
مور در زیر پا نرنجانی
چرب و نرمی ز خلق خوش با خلق
مرهم ریش دردمندانی
غضبت آتشی برافروزد
که بسوزد ریاض رضوانی
همه چیزی ز لطف حق با تو
جز گران جانی است ارزانی
در کمال آنچنان که در صفتت
عقل دیوان شد ز حیرانی
در جمال اینچنین که چون خورشید
بنده تست ماه کنعانی
غزلی آبدار خواهم گفت
که چو آب حیات بر خوانی
ای بصورت بهشت روحانی
روی بنما که راحت جانی
شکل روحانی تو چون بیند
دیده با این حجاب ظلمانی
چشم جانت مگر تواند دید
گر نشاند غبار جسمانی
با تو دل در بهشت جاویدست
بی تو جان یوسفیست زندانی
بکه مانی بگویم از ره لطف
کز لطافت بکس نمی مانی
سالها در طریق شیوه و ناز
گر چه بر رست سر و بستانی
چون صنوبر گرش هزار دل است
تو بیک التفات بستانی
با تو در شوخی و فریب سخن
ساده لوحی است صورت مانی
آب لطفت بر آتش دوزخ
گستراند بساط ریحانی
قبله حسن و شور شهر تویی
کعبه شورنده بیابانی
روی تو عید نیکبختان است
بیدلان گوسپند قربانی
دور از آنلب به چشم پر خونم
خار چشم است لعل پیکانی
بر دل پر جراحت اهلی
مرهمی آنقدر که بتوانی
دل او گنج و خود خراب احوال
لازم گنج چیست ویرانی
مریم بخت او رطب یابد
گر تو نخل کرم بجنبانی
چند هنگامه وقت شد کایدل
بدعا ختم قصه گردانی
تا فلک هر سحر ز گلبن مهر
بر زمین میکند گل افشانی
باش چون گل شکفته تا دم حشر
تازه روی و گشاده پیشانی
باد نخل مراد تو دایم
سبز و خرم چو سرو بستانی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
جولانگه معنی دل هشیار نعیم است
فیض سحر از دیدهٔ بیدار نعیم است
بسته است بلاغت کمر و دست، فصاحت
در بندگی نطق گهربار نعیم است
جنت ز تجلای جمال است منور
فیض نظر پاک ز دیدار نعیم است
بر روی زمین نقش حصیر است اگر فرش
آن مسند زرباف و قلمکار نعیم است
امروز صفابخش دل و ورد [زبان ها]
گر دست دهد صحبت اشعار نعیم است
چشمش چو فلک رنگ نمایی است عجایب
خود می کش و خود ساغر سرشار نعیم است
اقرار به باطل بود و منکر حق است
امروز هر آن کس که در انکار نعیم است
جولانگه معشوق و شهادتگه عشاق
صحن چمن جنت و گلزار نعیم است
گر با تو سعیدا نکند لطف چه سازد
خلق و کرم و مهر و وفا کار نعیم است
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - عفو و بخشش و فضیلت آن
ضد انتقام کشیدن عفو و بخشش است، و آیات و اخبار در مدح و حسن آن از حد و حصر متجاوز است خداوند عالم می فرماید «خذ العفو و امر بالعرف» یعنی «طریقه عفو و بخشش را نگهدار و امر به معروف کن» و نیز فرموده است: «و لیعفوا و لیصفحوا» یعنی «باید عفو و گذشت نمایند» و نیز فرموده است: «و ان تعفوا اقرب للتقوی» یعنی «اگر عفو نمائید به تقوی و پرهیزکاری نزدیکتر است» حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: «به خدائی که جان من در قبضه قدرت اوست که سه چیز است اگر از من قسم خواهند بر آنها قسم می خورم: یکی آنکه صدقه دادن از مال هیچ کم نکند دوم آنکه هیچ کس از ظلمی که به او شده عفو نمی کند از برای خدا مگر اینکه خدا عزت او را در روز قیامت زیاد می فرماید سیم اینکه هیچ کس نیست یک دری از سئوال بر خود نگشاید مگر اینکه یک دری از فقر و احتیاج بر او گشوده می شود» و نیز از آن حضرت مروی است که «عفو و گذشت زیاد نمی کند مگرعزت را، پس گذشت کنید تا خدا شما را عزیز گرداند» و آن جناب به عقبه فرمودند که «می خواهی تو را خبر دهم به افضل اخلاق اهل دنیا و آخرت؟ نزدیکی کن به هر که از تو دوری کند و بخشش کن به کسی که تو را محروم سازد و گذشت کن از آن کسی که به تو ظلم نماید».
مروی است که «موسی علیه السلام عرض کرد که پروردگارار کدام یک از بندگان تو نزد تو عزیزترند؟ فرمود: آنکه در وقت قدرت و توانائی عفو نماید» و حضرت سید الساجدین علیه السلام فرمودند که «در روز قیامت خدای تعالی اولین و آخرین را در بلندی جمع می کند، سپس منادی ندا می کند که کجایند اهل فضل؟ پس طایفه ای برمی خیزند ملائکه گویند که چه چیز است فضل شما؟ گویند توسل می جستیم به هر که از ما دوری می کرد و عطا می کردیم به هر که ما را محروم می ساخت و گذشت می کردیم از هر که به ما ظلم می نمود ملائکه گویند: راست گفتید که اهل فضل اید، داخل بهشت شوید» و حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمودند که «پشیمانی بر عفو بهتر و آسان تر است از پشیمانی بر انتقام و عقوبت» و همین قدر فضل و شرافت از برای عفو و گذشت کافی است که از نیکوترین صفات پروردگار است، و در مقام ثنا و ستایش او را به این صفت جمیله یاد می کنند حضرت امام زین العابدین علیه السلام در مناجات خود می گوید: «انت الذی سمیت نفسک بالعفو فاعف عنی» یعنی «توئی که خود را به عفو و گذشت نام برده ای پس در گذر از من».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - تواضع و فروتنی
مذکور شد که ضد صفت کبر، تواضع است و آن عبارت است از شکسته نفسی، که نگذارد آدمی خود را بالاتر از دیگری بیند و لازمه آن، کردار و گفتار چندی است که دلالت بر تعظیم دیگران، و اکرام ایشان می کند و مداومت بر آنها اقوی معالجه است از برای مرض کبر و این از شرایف صفات، و کرایم ملکات است و اخبار در فضلیت آن بی نهایت است
حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «هیچ کس تواضع نکرد مگر اینکه خدا او را بلند گردانید».
ز خاک آفریدت خداوند پاک
پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر به خاک اندر اندازدت
به عزت هر آنکو فروتر نشست
به خواری نیفتد ز بالا به پست
بگردن فتد سرکش و تند خوی
بلندیت باید بلندی مجوی
مروی است که «خداوند یگانه به موسی علیه السلام وحی کرد که من قبول می کنم نماز کسی را که از برای عظمت من تواضع کند و بر مخلوقات من تکبر نکند و در دل خود خوف مرا جای دهد و روز را به ذکر من به پایان رساند و به جهت من خود را از خواهشهای نفس باز دارد».
روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به اصحاب خود فرمودند که «چرا من حلاوت عبادت را در شما نمی بینم؟ عرض کردند که چه چیز است حلاوت عبادت؟ فرمود که تواضع» و از آن حضرت مروی است که «چهار چیز است که خدا کرامت نمی کند مگر به کسی که خدا او را دوست داشته باشد: یکی صمت و خاموشی، و آن اول عبادت است دوم توکل بر خدا سیم تواضع چهارم زهد در دنیا» و نیز از آن جناب مروی است که «هر که فروتنی کند از برای خدا، خدا او را برمی دارد و هر که تکبر کند خدا او را می افکند و هر که قناعت کند خدا او را روزی می دهد و هر که اسراف کند خدا او را محروم می گرداند و هر که بسیار یاد مرگ کند خدا او را دوست می دارد و هر که بسیار یاد خدا کند خدا او را در بهشت در سایه خود جای دهد» حضرت عیسی علیه السلام فرموده است که «خوشا به حال تواضع کنندگان در دنیا، که ایشان در روز قیامت بر منبرها خواهند بود» خدای تعالی به داود علیه السلام وحی فرمود که «همچنان که نزدیکترین مردم به خدا متواضعانند، همچنین دورترین مردم از خدا متکبرانند» مروی است که «سلیمان پیغمبر علیه السلام هر صبح بر بزرگان و اغنیاء و اشراف می گذشت تا می آمد، به نزد مساکین، پس با ایشان می نشست و می گفت: مسکینی هستم با مساکین نشسته» و مروی است که «پدر و پسری از مومنین بر حضرت امیرالمومنین علیه السلام وارد شدند، حضرت برخاست و ایشان را اکرام نمود و بر صدر مجلس نشانید و خود در برابر آنها نشست و فرمود که طعامی آوردند و خوردند سپس قنبر آفتابه و طشتی آورد تا دست ایشان را بشوید، حضرت از جای برجست و آفتابه را گرفت که دست آن مرد را بشوید، آن مرد خود را بر خاک مالید و عرض کرد که یا امیرالمومنین: چگونه راضی شوم که خدا ما را بیند و تو آب به دست من بریزی؟ حضرت فرمود: بنشین و دست خود را بشوی خدا تو را و برادری از شما را می بیند که هیچ فرقی ندارید و برادرتان می خواهد به جهت خدمت تو در بهشت ده برابر همه اهل دنیا به او کرامت شود پس آن مرد نشست پس حضرت فرمود که قسم می دهم تو را به حق عظیمی که من بر تو دارم که مطمئن دست خود را بشوی همچنان که اگر قنبر آب به دست تو می ریخت پس حضرت دست او را شست».
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که تواضع، اصل در هر شرف و بزرگی نفیس، و مرتبه بلندی است و اگر تواضع را زبانی بود که مردم می فهمیدند، از حقایق عاقبتهای پنهان خبر می داد و تواضع آن است که از برای خدا و در راه خدا باشد و ماسوای این مکر است و هر که از برای خدا تواضع و فروتنی کند خدا او را شرف و بزرگی می دهد بر بسیاری از بندگانش و از برای اهل تواضع، سیمائی است که ملائکه آسمان ها و دانایان اهل زمین ایشان را می شناسند و از برای خدا هیچ عبادتی نیست که آن را بپسندد و قبول کند مگر اینکه در آن تواضع است و نمی شناسد آنچه در حقیقت تواضع است مگر بندگان مقربی که به وحدانیت خدا رسیده اند.
خدای تعالی می فرماید که بندگان خدا کسانی اند که در روزی زمین با تواضع راه می روند و خداوند عزوجل بهترین خلق خود را به تواضع امر فرمود و گفت: «و اخفض جناحک لمن اتبعک من المومنین» و تواضع مزرعه خشوع و خضوع و خشیت و حیاست و شرف تام حقیقی سالم نمی ماند مگر از برای کسی که متواضع باشد در نزد خدا» و حضرت امام حسن عسکری علیه السلام فرمود که «هر که تواضع کند در دنیا از برای برادر مومن خود پس او در نزد خدا از جمله صدیقان است و حقا که او از شیعیان علی بی أبی طالب علیه السلام است».
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در ستایش استاد قوام الدین ابوالمعالی فخرالملک
تا خلد بباغ داد رونق را
خوش گشت نوا مرغ مطوق را
از ناله بلبل و نسیم گل
بفزود هوی دل مشوق را
در باغ هوا به کمترین نقشی
انگشت گزان کند خورنق را
داده است صبا بفرق کوه از گل
طاوس بدل خروس افرق را؟
مانند بباغ بلبلان از گل
خوبان متوج و مفرطق را؟
در پشته بنفشه نیز مانند است
از دور یکی ستور ابلق را
در باغ دور رویه گل چه آمد وه
یکروی بغازه زد مطبق را؟
وز تازه بنفشه مرزها یکسر
مانند بساطهای ارزق را
ماننده زلف زنگیان آمده
در باغ شکوفه شاخ فندق را؟
از میغ هوا کلنگ را ماند
ماند چمن از سمن ستبرق را
از شاخ شکوفه شاخ سیب و به
مانند عروسان مجنق را؟
با بوی شمال کس نخواند خوش
مشگ و می و نافه مفتق را
از سرخ ورقهای گل افزون شد
بازار می سرخ مروق را
ابر آمد همچو زورق تازان
ماند کف استاد موفق را
عالی دل و رای بوالمعالی کو
خون شیر کند تن مخلق را؟
رادی که کند یکی عطای او
آرام و دو صد دل معلق را
از فضل بیک حدیث او الکن
بگشاید صد در مغلق را
هرگز نکند قرار بد خواهش
تا ننمایدش چاه مطبق را
بد خواهش زیبق است پنداری
در چاه بود قرار زیبق را
فرش بکران کشد بیکساعت
از بحر زمانه مرد مغرق را
ماننده حاتم است مجلس را
ماننده رستم است فیلق را
ضایع نکند ز جود خدمت را
باطل نکند ز راستی حق را
زو برده سپاه شاه قوت را
زو برده سریر میر رونق را
بر هرکس هست دست او مطلق
کس پای نداشت دست مطلق را
نادان چه شناسد ز گفتار او را؟
چه شناسد خر ز عود خربق را
گردد دل دشمنان مشفق زو
بشکافد تیغش آن مشفق را؟
کنده است بگرد ملک شاه اندر
تدبیرش صد هزار خندق را
دارد سخا و فضل صاحب را؟
چونانکه به تک پلنگ خرنق را
شهمات کند به لعب خصمان را
هر گه که فرو کشند بیدق را
تا هرچه بهی بودش چون بنهی
با حشو شفق شعر مطابق را؟
دین است هواش مرد دانا را
کیش است و غاش مرد احمق را
او را که دهد بمردم عالم
گوهر که دهد بدل مرفق را؟
از صدق خود آفرید یزدانش
طعنه نتوان زدن مصدق را
نتواند گفت صد یک از مدحش
گر زنده کند فلک فرزدق را
با بخت جوان زیاد و با شادی
تا بوی بود می معتق را
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح شاه ابوالخلیل
کاخ ملک خوبتر ز خلد برین است
با همه دیدارهای خوب قرین است
پیکر او آفت بضاعت روم است
صورت او کاهش صناعت چین است
گوئی خاک اندر او بزر نهفته است
گوئی باد اندر او بمشگ عجین است
زینت خلد برین ز باده خلد است
مردم را آرزوی خلد برین است
باده او خوبتر ز باده خلد است
ساقی او خوبتر ز حورالعین است
خلد برین بخردان برین نگزینند
از پی آن کان بشک و این به یقین است
روی زمینش ز بوسه دادن میران
یکسره پر نقش روی و نقش جبین است
شاه چو مهر است و پیشگاه سپهر است
میر چو شیر است و پیش قصر عرین است
شاه جهان بوالخلیل کز کرم او
روی زمین از خوشی چو خلد برین است
حصن حصینش بکار ناید هرگز
دولت او خود هزار حصن حصین است
ناصح او شاد و کامکار و عزیز است
حاسد او زار و مستمد و حزین است
یک صلت او هزار گنج روانست
یک سخن او هزار در ثمین است
جان و دل دوستانش پرطرب و ناز
پشت و رخ دشمنانش پر خم و چین است
او بیکی زین همی هزار سوار است
دشمن او بار اسب و آفت زین است
ناز و نشاطش همیشه جفت یسارند
دولت و بختش همیشه یار یمین است
در همه کاری وفا و جود گزیده است
از پی آن کز ملوک دهر گزین است
خواسته خوار است ازو و فضل گرامی
زفتی از او لاغر است و جود سمین است
جود به نزدیک او برابر جان است
داد به نزدیک او برابر دین است
خواسته نزدیک او قرار نگیرد
گوئی با خواسته بطبع بکین است
هست هلاک سپاه خصم کمانش
مرگ بگرد کمان او به کمین است
پاسخ سائلش روز بخشش هان است
پاسخ دشمنش روز کوشش هین است
تیغش مانند بحر خونین موج است
دستش مانند ابر در آگین است
از پی جود و وفا و حلم و بزرگیش
جان همه کس بدوستیش رهین است
همچو زمان و زمینش باد بقا کو
ماه زمانست و آفتاب زمین است
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح ابوالمعمر
آمد نوروز و گشت مشگ فشان باد
ساحت باغ از نسیم باد شد آباد
چون دل تیمار دیده برگ بنفشه
چون زره زنگ خورده خوشه شمشاد
چون برخ دوست بر فتاده سر زلف
برگ بنفشه ببرد لاله بر افتاد
دشت بخندد همی ز لاله سیراب
باغ بنازد همی بسوسن آزاد
دشت بخندد همی چو چهره شیرین
ابر بگرید همی چو دیده فرهاد
کوه چو خر خیز گشت و دشت چو تبت
باغ چو فر خار گشت و راغ چو نوشاد
چرخ بکهسار هدیه کرد ستاره
دریا گوهر بباغ تحفه فرستاد
دشت شد از باد پر ظرائف عمان
باغ شد از ابر پر طرائف بغداد
لاله بصحرا شکفته چون قدح می
کبک چو مطرب نهاده دست بفریاد
جز قدح می منه بوقت چنین پیش
جز طرب دل مکن بروز چنین یاد
بر طرف جوی رسته تازه بنفشه
پیش در افکنده سر چو دشمن استاد
شمع بزرگان ابوالمعمر کو کرد
جان و دل ما ز بند درد و غم آزاد
پولاد آنجا که عزم اوست چو وشی
وشی آنجا که حزم اوست چو پولاد
رادان باشند با سخاوت او زفت
ز فتان گردند با سیاست اوراد
روزی در وهم او نگردد ناحق
گاهی در طبع او نگنجد بیداد
بر کس بیداد خویشتن نپسندد
کس ز تن خویشتن چنو ندهد داد
ایدل مردم بچشم عقل گشاده
چشم کریمی ز دست راد تو بگشاد
علم همیشه ز نوک کلک تو زاید
گوئی علم جهان سراسر از او زاد
صاحب میزان فضل و عقل بتو ماند
حاتم نام سخا و جود بتو داد
رادی وشادی ز طبع پاک تو خیزد
شاد مباد آن کجا بتو نبود شاد
تا نبود لاد پایدار بر برق
تا نبود کاه پایدار بر باد
هیبت تو باد باد و دشمن تو کاه
خشم تو چون برق باد و خصم تو چون لاد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح ملک جستان
تا زمین را آسمان پر لؤلؤ عمان کند
کوه و صحرا را صبا پر لاله نعمان کند
بوستان پیراهن از پیروزه گون دیبا کند
گلستان پیرایه از بیجاده گون مرجان کند
باد نوروزی بشاخ گل برآید بامداد
لؤلؤ مرجان ببستان اندرون ریزان کند
چون سحرگاهان بنفشه دور لاله بشکفد
از هوای آن بنفشه پشت چون چوگان کند
این برنگ خویشتن یاقوت را خواری دهد
وان ببوی خویشتن کافور مشک ارزان کند
باد هر ساعت صنوبر را در افغان آورد
ابر هر ساعت بگریه باغ را خندان کند
هر نگاری کان بچین مانی همی دشوار کرد
باد نیسان در میان گلستان آسان کند
هر زمان بستان و صحرا را به نیرنگ ابر و باد
رنگ دیگرگون فزاید نقش دیگر سان کند
هرکه را باید بهشت آشکار اندر زمین
خانه را ماند بجای و روی زی بستان کند
بس خوش آید بانک بلبل بامداد از بوستان
وز خوشی گوئی مگر مدح ملک جستان کند
آن امیری کآسمان در گلستان از بهر او
بلبلان را آفرین گوی و ستایش خوان کند
گر کند بلبل بالحان خوش او را مادحی؟
باز او را گل خدای عرش در قرآن کند؟
گر کسی با وی خلاف آرد بروز کارزار
موی در اندام او ماننده ثعبان کند
از کرم وز مردمی با هرکسی همتا شود
از سخا وز راستی با هرکسی احسان کند
هرچه با دشمن بگوید از جفا نکند چنان
هرچه با زائر بگوید از سخا چونان کند
باد جاویدان خداوند جهان و شهریار
کو همه کاری ز بهر نام جاویدان کند
هرکه را دل با کژی بسته است و جان بر خشم او
تیغ شمس الدین مر او را چون تن بیجان کند
بوالمعالی آنکه او یزدان جستانست بس
خدمت جستان بسان خدمت یزدان کند
مفلسان را دست گوهربار او قارون کند
غمکنان را لفظ شکر بار او شادان کند
از بهشت عدن ناید یاد با ایوان او
گر بروز خرمی آرایش ایوان کند
دست او بر دجله و جیحون همی شبخون زند
تیغ او بازی همی با پتک و با سندان کند
گریه دینار او خندان کند گرینده را
خنده شمشیر او بدخواه را گریان کند
ذره ای با جود او در کان نماند زر و سیم
خانه خواهنده را از سیم و زر چون کان کند
تا همی رخشان زمین را باد فروردین کند
تا هوا را تیره ابر آذر و آبان کند
باد تیره روز خصم هر دو شاه خصم بند
کاین جهان را دولت ایشان همی رخشان کند
باد با سامانش عمر و باد با سامانش ملگ
کو سخا و مردمی با خلق بی سامان کند
صد هزاران جشن نوروزی بر ایشان بگذرد
کاین جهان آرامش و رامش همی ز ایشان کند
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵
ای مایه شده دیدن تو روزبهی را
بایسته و شایسته بهی را و شهی را
از زر و درم کرده تهی گنج ملا را
وز مدح و ثنا گرده ملا گنج تهی را
شمشیر تو و کلک تو در مجلس و میدان
نفع و ضرر آورد بدی را و بهی را
مهر تو کند سرو سهی نال نوان را
کین تو کند نال نوان سرو سهی را
مدح تو نکرده است فراموش رهی هیچ
از بهر چه کردی تو فراموش رهی را
تا بوی بود چون خط معشوق سمن را
تا رنگ بود چون رخ عشاق بهی را
دینار و درم بخش کهان را و مهان را
پیدا و نهان دان تو کهی را مهی را
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۱
ای آنکه همیشه دل تو رادی جوید
طبع تو همه گرد در رادی پوید
چون ماه سخای تو همه جای بتابد
چون مشک عطای تو بهر جای ببوید
از سنگ بنام تو همی سوری خیزد
از خاره بفر تو گل سوری روید
از من بگسستی تو بگفتار تنی چند
گر یاد کنمشان دلم از درد بموید
از بهر گناهان مرا عذر تو جستی
چون هست گناهم ز تو این عذر که جوید
بر خصم کسی عذر بیک مهر نبندد
وز دوست کسی دست بیک جنگ نشوید
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۸
ای نیزه تو گوی و دل دشمن انگله
خصم تو روبهست و حسام تو بنگله
با خوی تو نه مشک بکار و نه غالیه
با روی تو نه شمع بکار و نه مشعله
شیرین حدیث شاهی و شیرین مناظره
نیکو خصال میری و نیکو معامله
بر کارهای شیر بتغافل همی زنی
بر کارهای خیر نداری تغافله
از بهر آنکه یکدله بخشی مرا عطا
گویم همه مدیح و ثنای تو یکدله
خشنود از آن شدند همه مردمان ز تو
کز دست تو همیشه درم را بود گله
از درد و رنج راه نپرداختی بمن
چون کردیم پرندوش از زلزله یله
تا لاجرم چنان شدم از آرزوی تو
کز هم همی ندانم سنبل ز سنبله
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۸
ای پیشه تو رامش و پیروزی و بهی
گل رفت و لاله رفت و ترنج آمد و بهی
از دست لاله رویان گل بوی و می ستان
بفزای بر ترنج و بهی رامش و بهی
داد تو روزگار ز دولت همی دهد
تو داد روزگار بخوشی همی دهی
کردی ز نام نیک همه شهرها ملا
کردی ز زر و سیم همه گنجها تهی
راه نشاط گیرد و از غم رها شود
آنکس که کمترین رهیت را شود رهی
آن از میان آهن و پولاد سر نهد
گر دست خود به آهن پولاد بر نهی
کارت همیشه بخشش و بخشایش است از آنک
از راز روزگار فرومایه آگهی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
نوروز مهین جم همایون آورد
چون فرخ مهرگان فریدون آورد
هرکس بجهان رهی دگرگون آورد
مردی و وفا و جود فضلون آورد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - مدح نجم الدین لاجین
گر، خاتم مردمی نگین دارد
حقا، که ز دست نجم دین دارد
رستم جگری که بر در همت
رخش فلکی بزیر زین دارد
چرب آخر مکرمات معروفش
پهلوی نیاز راسمین دارد
گردون، ز شرف بر آستان دوزد
ور بار سخا در آستین دارد
بازی است که آشیان همت را
بر در زده ی طارم برین دارد
با سخت کمانی سخا جودش
بر لشکر نیستی کمین دارد
از دست سپاه فتنه، دارد امن
زیرا که جهان در آستین دارد
آن مه نه که بر عذار گردون است
این ماه خواجه بر جبین دارد
صدرا، ذاتی که خادم از فکرت
چرخی است که پای برزمین دارد
چون روی تو نکته ها نکو راند
چون رای تو شعرها متین دارد
در کنج خرابه وجود او
صد گنج هنر فلک دفین دارد
در کان جهان گرفت اشعارش
چون نام ثنات بر نگین دارد
شاداب نهال طبع او در او
کابشخور از این دل حزین دارد
آن ره چله نیست او که یکساعت
پای ادب سر گزین دارد
مپسند که آسمان چنان درّی
محبوس ذهاب پار گین دارد
نخلی است که ندهد انگبین رااو
گو سرکه نحل در حنین دارد
ایام ز طبع او توانگر شد
او چشم ز جود تو همین دارد
ور جمله ز شرم دست رادت باد
از چهره آفتاب چین دارد
گردون همه ساله نایب قهرش
با هر که سر خلاف و کین دارد