عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۹ - فی مرثیه محمد قلی میرزا غفرالله ذنوبه
باز آفتی به اهل جهان از جهان رسید
کاثار کلفتش به زمین و زمان رسید
باز آتشی فتاد به عالم که دود آن
از شش جهت گذشت و به هفت آسمان رسید
از دشت غصه خاست غباری کزین مکان
طوفان آن به منظرهٔ لامکان رسید
ابری بهم رسید و ز بارش بهم رساند
سیلی سبک عنان که کران تا کران رسید
بالا گرفت نوحه‌پر وحشتی کز آن
غوغا به سقف غرفهٔ بالائیان رسید
هر ناله‌ای که نوحه گر از دل به لب رساند
در بحر و بر بگوش انس و جان رسید
در چار رکن و شش جهت و هفت بارگاه
کار عزا و شغل مصیبت به آن رسید
کافاق روی روز کند همچو شب سیاه
وز غم نه افتاب برآید دگر نه ماه
افغان که بهترین گل این بوستان نماند
رخشان چراغ دیدهٔ خلق جهان نماند
شمعی که رشگ داشت بر او شمع آفتاب
از تند باد مرگ درین دودمان نماند
نخلی که در حدیقهٔ جنت به دل نداشت
از دوستان برید و درین بوستان نماند
گنجی که بود پر گوهر از وی بسیط خاک
در زیر خاک رفت و درین خاکدان نماند
روئی که کارنامهٔ نقاش صنع بود
پردر نظاره گاه تماشائیان نماند
حسنی که حسن یوسف ازو بد نشانه‌ای
گم شد چنان که تا ابد ازوی نشان نماند
جسمی که بار پیرهن از ناز می‌کشید
بروی چه بارها که ز خاک گران نماند
دردا که آن رخ از کفن آخر نقاب کرد
خشت لحد مقابله با آفتاب کرد
افسوس کاختر فلک عزت و جلال
زود از افق رسید به منزلگه زوال
ماهی که مهر دیده به پا سودیش نه رخ
شخص اجل به صد ستمش کرد پایمال
سروی که در حدیقهٔ جان بود متصل
با خاک در مغاک لحد یافت اتصال
گل جامه می‌درد که چه نخلی ز ظلم کند
بی‌اعتدالی اجل باغ اعتدال
مه سینه می‌کند که چه پاینده اختری
از دستبرد حادثه افتاد در وبال
از بس که در بسیط زمین بود بی‌عدیل
وز بس که در بساط زمان بود بی‌همال
بر پیش طاق چرخ نوشتند نام او
سلطان ملک حسن و شخ خطه جمال
افغان که شد به مرثیه ذکر زبان و لب
القاب میرزای محمد قلی لقب
آن عیسوی نسب که شه چرخ چارمین
می‌شود بر نشان کف پای او جبین
ماهی که کلک صنع به تصویر روی او
در هم شکست رونق صورتگران چین
غالب شریک حسن که می‌کرد دم به دم
جان آفرین ز خلقت او بر خود آفرین
وقت خرام او که ملک گفتیش دعا
دیدی فلک خرامش خورشید بر زمین
واحسرتا که گنج گران مایه‌ای چنان
با آن شکوه و کوکبه در خاک شد دفین
چون بگسلد کفن ز هم آیا چها کند
خاک لحد به آن تن و اندام نازنین
افسوس کز ستیزه گریهای جور دور
افغان کز انتقام کشیهای شخص کین
زندان تنگ خاک به یوسف حواله شد
کام نهنگ را تن یونس نواله شد
روز حیات او چو رسید از اجل به شام
بر خلق شد ز فرقت وی زندگی حرام
در قصد او که جان جهانش طفیل بود
تیغ اجل چگونه برون آید از نیام
با شخص فتنه بس که قضا بود متفق
در کار کینه بس که قدر داشت اهتمام
خورشید عمر بر لب بام اجل رسید
آن آفتاب را و فکندش فلک ز بام
چون شیشه وجود وی آفاق زد به سنگ
صد پاره شد ز غصه دل خاره و رخام
با آن تن لطیف زمین آن زمان چه کرد
وان فعل را سپهر ستمگر چه کرد نام
ترسم زبان بسوزد اگر گویم آن چه گفت
در وقت دست و پا زدن آن سرو خوش خرام
ای نطق لال شو که زبانت بریده باد
مرغ خیالت از قفس دل پریده باد
کس نام مرگ او به کدامین زبان برد
عقل این متاع را به کدامین دکان برد
باشد ز سنگ خاره دل پر تهورش
هرکس کزین خبر شود آگاه و جان برد
احرام بسته هر که اسباب این عزا
بردارد از زمین و به هفت آسمان برد
در قتل خود کند فلک غافل اهتمام
روزی اگر به این عمل خود گمان برد
خون بارد از سحاب اگر در عزای او
آب از محیط چشم مصیبت کشان برد
صیاد مرگ را که بدین سان گشاد چشم
کوره به شاهباز بلند آشیان برد
انصاف نیست ورنه چرا باغبان دهر
گلبن به نرخ خار و خس از بوستان برد
صد حیف کافتاب جهان از جهان برفت
رعنا سوار عرصهٔ حسن از میان برفت
یارب تو دل نوازی آن دل نواز کن
درهای مغفرت به رخش جمله باز کن
بر شاخسار سدره و طوبی هر آشیان
کاحسن بود نشیمن آن شاهباز کن
کوتاه شد چو رشتهٔ عمرش ز تاب مرگ
از طول لطف مدت عیشش دراز کن
تا بانگ طبل مرگ ز گوشش برون رود
قانون عفو بهر وی از رحم ساز کن
از فیض‌های اخرویش کامیاب ساز
وز آرزوی دنیویش بی‌نیاز کن
اینجا اگر به سروری افراختی سرش
آنجا به تاج خسرویش سرفراز کن
زین بیش محتشم لب دعوت بجنبش آر
واسباب قدر او طلب از کار ساز کن
یارب به عزت تو که این نخل نوجوان
از سدره بیشتر فکند سایه بر جنان
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
آن پری را گوهر عصمت ز کف شد حیف حیف
آفتابی بود نورش برطرف شد حیف حیف
طرح یک رنگی فکند آن بت بهر بد گوهری
گوهر یک دانه هم رنگ خزف شد حیف حیف
آن کمان ابرو که کس انگشت بر حرفش نداشت
تیر طعن عیب جویان را هدف شد حیف حیف
آن که کام از لعل او جستن بزر ممکن نبود
گنج تمکینش به نادانی تلف شد حیف حیف
آن که خواندش مادر ایام فرزند خلف
عاقبت دل خوش کن صد ناخلف شد حیف حیف
نوگلی کز صوت بلبل پنبه‌اش در گوش بود
واله چنگ و نی و آواز دف شد حیف حیف
محتشم از درد گفتی آن چه در دل داشتی
کوش هر بی‌درد این در را صدف شد حیف حیف
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در مدح میر محمدی خان فرماید
چو گل ز صد طرفم چاک در گریبانست
نهال گلشن دردم من این گل آنست
من شکسته دل آن غنچه‌ام که پیرهنم
چو لالهٔ سرخ ز خوناب داغ پنهان است
گلی ز باغ جهان بهر من شکفت کزان
چو عندلیب مرا صد هزار افغانست
غمی که داده به چندین هزار کس دوران
مرا ز گردش دوران هزار چندانست
زمانه داد گریبان من به دست بلا
ولیک تا ابدش دست من به دامان است
به بحر خون شدم از موج خیز حادثهٔ غرق
نگفت یک متنفس که این چه طوفان است
ز آه و گریهٔ من خون گریست چشم جهان
کسی نگفت که آه این چه چشم گریان است
چو شانهٔ باد سر مدعی باره فکار
کزو چه زلف بتان خاطرم پریشان است
ز بس که مست می جهل بود می‌پنداشت
که شیشهٔ دل مردم شکستن آسان است
ز کینه ساخت مراپایمال و داشت گمان
که من ز بی‌مددی مورم او سلیمان است
ولی نداشت ازینجا خبر که صاحب من
امیر عادل اعظم محمدی خان است
اسد مخافت و ضیغم شکار و لیث مصاف
که صید ارقم تیغش هزار ثعبان است
قمر وجاهت و مریخ تیغ و زهرهٔ نشاط
که داغ بندگیش بر جبین کیوان است
یگانه‌ای که درین شش دری سرای سپنج
پناه شش جهة و پشت چار ارکان است
سکندری که ز سد متین معدلتش
همیشه خانهٔ یاجوج ظلم ویران است
زهی رسیده به جائی که کبریای تو را
نه ابتدا نه نهایت نه حد نه پایان است
محیط جود تو بحریست بی‌کران که در آن
حبابها چو سپهر برین فراوان است
ز لجه کرمت قلزمیست هر قطره
چه قلزمی که در آن صد هزار عمان است
تو آفتابی و کیوان بر آستانهٔ تو
به آستین ادب خاکروب ایوان است
ز عین مرتبه ذرات خاک پای تو را
هزار مرتبه بر آفتاب رجحان است
ز ترکتاز تو بر ران آسمان مه نو
نشان تازه‌ای از زخم نعل یکران است
تن فلک هدف ناوک زره بر تست
که از ستاره بر او صد هزار پیکان است
سپهر منزلتا سرو را اگرچه مرا
هزار گونه شکایت ز دست دوران است
ولی به خوشدلی دولت ملازمتت
هزار منتم از روزگار بر جان است
به یک عطیه ز لطف تو می‌شوم قانع
که فی‌الحقیقه به از صد هزار احسان است
اجازه ده که ز احوال خویش یک دو سه حرف
ادا کنم که سزاوار سمع سلطان است
عدوی سرکش من آتشی است تیز و مرا
برای کشتن او صد دلیل و برهان است
منم که در چمن مدح حیدر کرار
همیشه بلبل طبعم هزار دستان است
سیه دلی که بود در دلش عداوت من
بسان هیمهٔ دوزخ سزاش نیران است
منم فصیح زبان عندلیب خوش نفسی
که باغ منقبت از طبع من گلستان است
منافقی که هلاک من از خدا خواهد
هلاک ساختن او رواج ایمان است
منم فدائی آل علی و مدعیم
به این که دشمن من گشته خصم ایشان است
رعایت دل من واجبست کشتن او
گناه نیست که کفارهٔ گناهان است
شعار من شب و روزست مدح حیدر و آل
گواه دعوی من کردگار دیان است
فعال خصم بدافعال من ز اول عمر
چو ظاهر است چه حاجت به شرح تبیانست
دل مکدرش از زنگ جهل خالی نیست
ولی تنش ز لباس کمال عریان است
غرور مال چنان کرده غارت دینش
که غافل از غضب شاه و قهر سلطان است
به قبض روح پلیدش فرست قورچه‌ای
کنون که قابض تمغای ملک کاشان است
که از توجه پاکان و آه غمناکان
درین دو روزه به خاک سیاه یکسان است
به او مجال حکایت مده که هر نفسش
در آستین حیل صد هزار دستان است
بزرگوارا امیرا اگرچه نظم فقیر
نه در برابر شعر ظهیر و سلمان است
ولی به تربیت روزگار در دل کان
حجر که تیرهٔ جمادیست لعل رخشان است
عروس فکرت ایشان ز فکر شاه و امیر
به جلوه آمده در حجله گاه دیوان است
اگر تو نیز به اکسیر تربیت سازی
مس وجود مرا زر درین چه نقصان است
چه محتشم به طفیل سگ تو گشت انسان
گر از سگان تو دوری کند نه انسان است
همیشه تا ز تقاضای چرخ شعبده‌باز
زمانه حادثه انگیز و دهر فتان است
ز حادثات نهان سایهٔ حمایت شاه
پناه ذات تو بادا که ظل یزدان است
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در مدح عالم فاضل شیخ عبدالعال
مرا غمی است ز بیداد چرخ بی‌بنیاد
که بردهٔ عشرتم از خاطر و نشاط از یاد
مرا تبی است که گر از درون برون افتد
به نبض من نتواند طبیب دست نهاد
مرا دلیست که هست از کمال بوالعجبی
به آه سرد گدازنده دل فولاد
مرا رخیست کبود آن چنان ز سیلی غم
که روی اخگر پیکر گداخته ز رماد
مرا سریست گران آن چنان که سرتاسر
زمین بلرزد اگر از تن افکند جلاد
مرا ز داغ واسف سینه سربه سر مجروح
ز دیدن گل و شمشاد از چه باشم شاد
مرا دمیست که نسبت به سوز بی‌حد او
دم از نسیم جنان می‌زند دم حداد
مدام دلم همی آرد از مجرهٔ فلک
که مرغ روح من خسته را شود صیاد
همیشه تیشه همی سازد از هلال سپهر
که در دلم نگذارد بنای عیش آباد
اگر کنم سفری بس بعید نیست بعید
ور از وطن نروم هست جای استبعاد
منم به دشت جنون سر نهاده چون مجنون
منم به کوه بلا پا فشرده چون فرهاد
منم ز دست قضا نوش کرده زهر ستم
منم ز شست قدر خوردهٔ ناوک بیداد
نخورده لقمه‌ای از خوان رزق خود بی‌دود
نبوده لحظه‌ای از دست بخت خود بیداد
ز اقتضای قضا صد قضیه‌ام واقع
تمام عکس مرام و همه نقیض مراد
ز افتراق احبا میان ما و سرور
قضیه مانعة الجمع در جمیع مواد
قیاس حالم ازین کن که مهر من با خلق
به هیچ شکل ندارد نتیجه غیر عناد
میانهٔ من و عیش اتصال طرفه‌ترست
ز اجتماع نقیضین و الفت اضداد
به سست طالعی من ندیده فرزندی
قضا که هست عروس زمانه را داماد
نه رام با من گمنام شخصی از اشخاص
نه یار من افکار فردی از افراد
به فکر بی کسی خود فتاده بودم دوش
که داشتم ز سردرد تا سحر فریاد
نداشتم چو درین کهنه دودمان امید
که جز ودود رسد کس به داد اهل و داد
سمند عزم برانگیختم که یک باره
رخ نیاز ز معبود آورم ز عباد
ندا رسید که مشکل رسی به مقصد خویش
ز مقتدای زمان نا نموده استمداد
سپهر رخش سلیمان منش که می‌رسدش
ز روی حکم اگر زین نهد برابرش باد
مکین مسند اجلال شیخ عبدالعال
کزوست کشور دین و دیار شرع‌آباد
در یگانه دریای اجتهاد که هست
به فضل و مرتبه از خلق بر و بحر زیاد
دروس نافع او در نهایت تنقیح
که بهتر از همه داند قواعد ارشاد
کند سرایر تقدیر بی‌خلاف عیان
به نور تبصره از رای مقنع و قاد
بود ز لمعهٔ مصباح ذات کامل او
هزار منهج ایضاح در طریق رشاد
توجهش چو به نهج الحق است و کشف الصدق
کدام باب به مفتاح او نیافت گشاد
به منتهای بیان بحث دین ز تبیانش
که روزگار فصیحی چو او ندارد یاد
به لطف منطق او اهل علم را تصدیق
که در کلام فصیحش صحیح نیست فساد
یکی ز صد ننویسند وصفش ار به مثل
نه آسمان شود اوراق و هفت بحر مداد
زهی به نفس مقدس نفوس را مرشد
زهی به عقل مکمل عقول را استاد
تفاوت تو بر آحاد مردم آن قدر است
که در طریق حساب از الوف بر آحاد
خطاست دعوی حقیقت از مخالف تو
چنان که دعوی پروردگار از شداد
جواهر سخنم گرچه هست بی‌قیمت
درین دیار که بازار شاعریست کساد
از آن عقاید ارباب دین باوست درست
که داد داوری و عدل در شرایع داد
زمان زمان فقها را ز قولش استدلال
نفس نفس حکما را به حکمش استشهاد
بود بدیع کلام مفید مختصرش
چو در بیان معانی کند نکات ایراد
به قول و فعل وی از مهد تا به عهد خرد
نکرده سهو و خطائی به هیچ نحو اسناد
ز فعل ماضی و مستقبلش خدا راضی
که هست مصدر احسان به امر و نهی عباد
ز نوع انس و ملک جنس علم و جوهر فضل
توراست خاصه که داری کمال استعداد
محاسبان فلک عاجزند از آن که کنند
ثواب طاعت یک روزه تو راتعداد
ز شست و شوی تو گردیده دلق باده کشان
هزار مرتبه اطهر ز خرقه زهاد
صلاح رای تو خال خلاف از رخ خلق
چنان ربوده که صبح از رخ زمانه سواد
طواف کوی تو و قتل دشمنت دارند
یکی فضیلت حج دیگری ثواب جهاد
مراست ذکر جمیلت همیشه ورد زبان
که هست اجمل اذکار و افضل اوراد
ایا مه فلک سروری که امر توراست
فلک مطبع و قضا تابع و قدر منقاد
اگرچه محتشم از گردش قضا و قدر
به پای بوس سگان در تو دیر افتاد
ولی نهاد چنان سر به طوق بندگیت
که تا قیام قیامت نمی‌شود آزاد
ولی به غلغلهٔ کوس مدحتت فکنم
خروش و ولوله در چرخ اگر کنی امداد
درین سراچه که از صرف گوی اجوف چرخ
بنای ناقص عهد است سست و بی‌بنیاد
بنای حشمت جاهت که سالم است و صحیح
مثال دولت شه قوتش مضاعف باد
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - فی مرثیه امام حسین علیه‌السلام
به نال ای دل که دیگر ماتم آمد
بگری ای دیده ایام غم آمد
گل غم سرزد از باغ مصیبت
جهان را تازه شد داغ مصیبت
جهان گردید از ماتم دگرگون
لباس تعزیت پوشیده گردون
ز باغ غصه کوه از پا فتاده
زمین را لرزه بر اعضا فتاده
فلک تیغ ملامت بر کشیده
ز ماه نو الف بر سر شیده
ازین غم آفتاب از قصر افلاک
فکنده خویش را چون سایه بر خاک
عروس مه گسسته موی خود را
خراشیده به ناخن روی خود را
خروش بحر از گردون گذشته
سرشک ابر از جیحون گذشته
تو نیز ای دل چو ابر نوبهاری
به بار از دیده هر اشگی که داری
که روز ماتم آل رسول است
عزای گلبن باغ بتول است
عزای سید دنیا و دین است
عزای سبط خیرالمرسلین است
عزای شاه مظلومان حسین است
که ذاتش عین نور و نور عین است
دمی کز دست چرخ فتنه پرداز
ز پا افتاد آن سرو سرافراز
غبار از عرصهٔ غبرا برآمد
غریو از گنبد خضرا برآمد
ملایک بی‌خود از گردون فتادند
میان کشتگان در خون فتادند
مسلمانان خروش از جان برآرید
محبان از جگر افغان برآرید
درین ماتم بسوز و درد باشید
به اشگ سرخ و رنگ زرد باشید
بسان غنچه دلها چاک سازید
چو نرگس دیده‌ها نمناک سازید
ز خون دیده در جیحون نشینید
چو شاخ ارغوان در خون نشینید
به ماتم بیخ عیش از جان برآرید
به زاری تخم غم در دل بکارید
که در دل این زمان تخم ملامت
برشادی دهد روز قیامت
خداوندا به حق آل حیدر
به حق عترت پاک پیامبر
که سوی محتشم چشم عطا کن
شفیعش را شهید کربلا کن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۲۰
ای قوم درین عزا بگریید
بر کشتهٔ کربلا بگریید
با این دل مرده خنده تا چند
امروز درین عزا بگریید
فرزند رسول را بکشتند
از بهر خدای را بگریید
از خون جگر سرشک سازید
بهر دل مصطفی بگریید
وز معدن دل به اشک چون در
بر گوهر مرتضی بگریید
با نعمت عافیت به صد چشم
بر اهل چنین بلا بگریید
دلخستهٔ ماتم حسینید
ای خسته دلان، هلا! بگریید
در ماتم او خمش مباشید
یا نعره زنید یا بگریید
تا روح که متصل به جسم است
از تن نشود جدا بگریید
در گریه سخن نکو نیاید
من میگویم شما بگریید
بر دنیی کم بقا بخندید
بر عالم پر عنا بگریید
بسیار درو نمی‌توان بود
بر اندکی بقا بگریید
بر جور و جفای آن جماعت
یک دم ز سر صفا بگریید
اشک از پی چیست تا بریزید
چشم از پی چیست تا بگریید
در گریه به صد زبان بنالید
در پرده به صد نوا بگریید
تا شسته شود کدورت از دل
یک دم ز سر صفا بگریید
نسیان گنه صواب نبود
کردید بسی خطا بگریید
وز بهر نزول غیث رحمت
چون ابر گه دعا بگریید
فروغی بسطامی : تضمین‌ها
شمارهٔ ۲
بگشای گوش هوش و بیا در سرای ما
بشنو کلام خسرو کشورگشای ما
«ساقی بیار بادهٔ سرخی برای ما
تا بگذرد ز چرخ برین جای پای ما
در ساکنان هفت فلک خواب و خور نماند
از نالهٔ شبانه و از های های ما
معشوق جام می به کفم داد و گفت نوش
وز خاطر غمین ببر این دم جفای ما
رحم آمدش به حال من و این سخن بگفت
خوش باش بعد از این که ببینی وفای ما
از آتش جهندهٔ عشقت جهان بسوخت
یک شعله هم گرفت به طرف قبای ما
در زندگی گذر نکنی سوی ما ولیک
رحمی به دل بیاور بعد از فنای ما
وقتی به ما گذر کنی ای سرو سیم تن
ما خاک گشته‌ایم و نیاید صدای ما
برخواستیم از سر کویت ز دست چرخ
یا رب که دیگری ننشیند به جای ما»
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۳۰ - این مویهای بی‌جان، به گیسوی منور مادر مغفورهٔ خویش، که تاب الشیب نوری داشت، راست افتاد، و بدین نالهای سوزان، نفس حسن را خاکستر کرده شد و گوهر پاک برادر حسام الدین را، که در میان خاک، خورد مور چه گشت، روشن گردانیده آمد، تعمده الله به غفرانه
ماتم کده شد جهان نهان نیست
ماتم زده کیست کاز جهان نیست
زان جمله یکی منم درین سوز
از روزی خویشتن بدین روز
کامسال، دو نور از اخترم رفت
هم مادر و هم برادرم رفت
یک هفته، ز بخت تفتهٔ من
گم شد دو مهٔ دو هفتهٔ من
هجرم، ز دو سو، کشید کینه
دهرم، بدو دهره، خست سینه
چون مادر من، کجایی آخر؟
روی از چه نمی‌نمایی آخر؟
خندان ز دل زمین برون آی
بر گریهٔ زار من به بخشای
راندی به بهشت کشتی خویش
رو تافتی از بهشتی خویش
زان بی ادبی که بیش کردم
اینک ز فراق زخم خوردم
تا خانه بود ز دولت آباد
قدرش نشناسد، آدمی‌زاد
نام تو پناه که لب تو در سخن بود
پند تو صلاح کار من بود
امروز همم، به مهر و پیوند
خاموشی تو، همی دهد پند
لیکن سخن تو، گر بود هوش،
از هوش توان شنید، نه ز گوش
دانم که تو در بهشت جاوید
رخشنده تری ز ماه و خورشید
چونست بر تو همسر من
فرزند تو و برادر من
«قتلغ» که مرا ز حق تبارک
بودست چو نام خود «مبارک»
در معرکه، اژدها نظیری
در مستی باده، شیر گیری
آیین غزا تمام کرده
دولت، لقبش حسام کرده
در حمله، درست چون پدر شیر
نی همچو من شکسته شمشیر
روح تو، که با دور از آذر
باشد چو رفیق روح مادر
شاید که باتفاق فرخ
آرید به رحمت خدا رخ
گوئید بهر سکون و سیری
ایمان مرا دعای خیری
تا چون به سوی شما کنیم راه
مؤمن چو شما روم الی الله
یارب که به رحمت گنه شوی
از گرد گنه، بشویشان روی
آمرزش خویش یارشان کن
بخشایش خود نثارشان کن
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶ - داغ لاله
بیداد رفت لاله ی بر باد رفته را
یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
جز در صفای اشک دلم وا نمی شود
باران به دامن است هوای گرفته را
وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دو هفته را
برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب
آورده ام به دیده گهرهای سفته را
ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تب موم سازد آهن و پولاد تفته را
یارب چها به سینه ی این خاکدان در است
کس نیست واقف این همه راز نهفته را
راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی این همه راه نرفته را
لب دوخت هر که را که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
لعلی نسفت کلک در افشان شهریار
در رشته چون کشم در و لعل نسفته را
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲ - شهید عشق
به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک
که من چو لاله به داغ تو خفته ام در خاک
چو لاله در چمن آمد به پرچمی خونین
شهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک
سری به خاک فرو برده ام به داغ جگر
بدان امید که آلاله بردمم از خاک
چو خط به خون شبابت نوشت چین جبین
چو پیریت به سرآرند حاکمی سفاک
بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری
که ساز من همه راه عراق میزد و راک
به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید
اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک
ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی
که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک
تو شهریار به راحت برو به خواب ابد
که پاکباخته از رهزنان ندارد باک
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲ - در مرثیهٔ تاج‌الدین ابوبکر
ای برده عقل ما اجل ناگهان تو
وی در نقاب غیب نهان گشته جان تو
ای شاخ نو شکفته ناگه ز چشم بد
تابوت شوم روی شده بوستان تو
محروم گشته از گهر عقل جان تو
معزول مانده از سخن خوش زبان تو
جان تو پاسبان بقای تو بوده باز
با دزد عمر گشته قرین پاسبان تو
هنگام مرگ بهر جوانی و نازکیت
خون می‌گریست بر تو همی جانستان تو
ای آفتاب جان من از لطف و روشنی
خر پشتهٔ گلین ز چه شد سایبان تو
گر آب یابدی تنت از آب چشم من
شاخ فراق رویدی از استخوان تو
ای تاج تا قرین زمین گشته‌ای چو گنج
چون تاج خم گرفت قد دوستان تو
تاج ملوک را سر تختست جایگاه
در زیر خاک تیره چرا شد مکان تو
ای وا دریغ از آن دل بسیار مهر تو
ای وا دریغ از آب لب شکرفشان تو
بردار سر ز بالش خاک از برای آنک
دلها سبک شدست ز خواب گران تو
یک ره به عذر لعل شکرپاش برگشای
کاینک رهی به آشتی آمد به خوان تو
نی نی چه جای عذر و عتابست و آشتی
رفتی چنانکه باز نیابم نشان تو
شد تیره همچو موی تو روی چو ماه تو
شد چفته همچو زلف تو سرو روان تو
تابوت را که هیچ کسی تاجور ندید
آخر بیافت این شرف اندر زمان تو
مرگ آخر آن طویلهٔ گوهر فرو گسست
کز وی ستاره دید همی آسمان تو
خاک آخر آن دو دانهٔ یاقوت نیست کرد
کز تاب او پدید همی شد نشان تو
یارب چه آتشیست فراقت که تا ابد
دودی کبود سر زند از دودمان تو
ای کاج دانمی که در آنجای غمکشان
تو پیش ریخت خواهی یا پرنیان تو
باری بدانمی که پر از خاک گور شد
آن شکرین چو غالیه دانی دهان تو
باری بدانمی که چگونست زیر خاک
آن تیغ آب دادهٔ بسیار دان تو
باری بدانمی که بگو از چسان بریخت
آن زلف تاب دادهٔ عنبرفشان تو
دانم که لاله وار چو خون گشت و بترکید
آن در میان نرگس و گل دیدگان تو
گنج وفا و خدمت تو بود ذات من
تاج عطا و طلعت من بود جان تو
تاجی به زیر خاک ندیدم جز آن خویش
گنجی میان آب ندیدم جز آن تو
بودی وفا میان من و تو مقیم پار
اکنون عطا میان خدا و میان تو
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۵ - در رثای زکی‌الدین بلخی
ای برادر زکی بمرد و بشد
تا یکی به ز ما قرین جوید
تا ز آب حیات آن عالم
تن و جان از عدم فرو شوید
من ز غم مرده‌ام که کی بود او
باز از آنجا به سوی من پوید
پس تو گویی که مرثیت گویش
زنده را مرده مرثیت گوید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۶ - در رثای ابوالمعالی احمد بن یوسف
رفت قاضی بلمعالی ای سنایی آه کو
همچو دل جانت بر آن صدر جهان همراه کو
خود گرفتم صد هزاران آه کردی لیک باز
چون مریدان جان بر آوردن به پیش آه کو
از پی آن تیز خاطر قد کمان کردی ز غم
پس چو تیر اندر کمان در وی دل یکتاه کو
آفتابی بود یوسف بلمعالی ماه او
گر فرو رفت آفتاب ای قوم باری ماه کو
بی جمال و زیب و فر و رونق و ترتیب او
آنهمه نو زیب و باخیر و فراخی گاه کو
نطع پر اسب و پیاده پیل و فرزین و رخست
کار اینها شاه دارد در میانه شاه کو
خود گرفته هر کسی جویند صدر و منبرش
هم نیابند ار بیابند آن جمال و جاه کو
پایشان چون رای او وقت صلات سخت کو
دستشان چون عمر او وقت قضا کوتاه کو
گمرهان پست همت را ز تیر «لا الاه»
رهنمای و داعی میدان «الا الاه» کو
هر زمان گویی که تخت و افسرش اینجاستی
چند گویی تخت و افسر اول این گو: شاه کو
حملهٔ شیر آزمودن سست شد در رنج تو
روبهت زنده‌ست باری حیلهٔ روباه کو
ماند محراب و قضا را اسم مردی مرد کو
هست راه کهکشان را نام برگی کاه کو
هر سری خواهد ببوسید آستان جاه تو
لیک از بس جان پاکان پای کس را راه کو
یوسف ما بود چاهی لیک گشت از بهر چاه
هیچ یوسف را ورای چرخ هشتم جاه کو
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۷
این چه قرنست اینکه در خوابند بیداران همه
وین چه دورست اینکه سرمستند هشیاران همه
طوق منت یابم اندر حلق حق گویان دین
خواب غفلت بینم اندر چشم بیداران همه
در لباس مصلحت رفتند رزاقان دهر
بر بساط صایبی خفتند طراران همه
در لحد خفتند بیداران دین مصطفا
بر فلک بردند غیو و نعره میخواران همه
حیز متواری بدی زین پیش اکنون شد پدید
زان که بی‌ننگند و بی‌عارند عیاران همه
غارتی را عادتی کردند بزازان ما
در دکان دارند ازین معنی به خرواران همه
بی‌خبر گشته‌ست گوش عقل حق‌گویان دین
بی‌بصر گشته‌ست گویی چشم نظاران همه
ای جهان دیده کجااند آن جهانداران کجا
وی ستمدیده کجااند آن ستمگاران همه
آنکه از من زاد کو و آنکه زو زادم کجاست
آن رفیقان نکو و آن مهربان یاران همه
و آن سمن رویان گل بویان حوراپیکران
آنکه گل بودی خجل زان روی گلناران همه
مرگشان هم قهر کرد آخر به امر کردگار
ای برادر مرگ دان قهار قهاران همه
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۸
شد دیدهٔ من سپید از وعدت
آخر چو نکو نکو نگه کردی
آخر بر مرثیهٔ پدر ما را
همچون ز بر درش سیه کردی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۲
احوال خود چه عرض کنم هر زمان همی
بینم مضرت تن و نقصان جان همی
منزل چه سازد و چکند رخت بیشتر
آن را که رفت باید با کاروان همی
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - ایضا در مرثیه
دو بیننده نخل کثیرالثمر
که بودند در آن به نشو و نما
دو تابندهٔ بدر سعادت اثر
که می‌برد از ایشان جهانی ضیا
یکی صاحب خلق و خوی حسن
مسمی به آن اسم به هجت فزا
یکی زبده مردم نیکنام
برو نام حیدر علیه الثنا
به یکبار از تند باد اجل
فتادند از پا به حکم قضا
وزین غم به خاک مذلت نشست
برادر که بد اشرف اقربا
سرو سرور تاجران تاجری
فصیح سخندان صاحب ذکا
چو تاریخشان خواستم عقل گفت
آلهی بود تاجری را بقا
به رسم الخط او را چه کردم حساب
سخن شاهدی بود کوته قبا
ولی در تلفظ لباس حروف
خرد یافت بر قدمدت رسا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲
حریف غالب اولاد ساقی کوثر
که بود شیوهٔ او قسمت شراب سخا
چراغ بزم صفا شاه قاسمی که چو مهر
جهان فروزی او ذره‌ای نداشت خفا
خمار شیب چو امسال سر گرانش کرد
رساند ساقی دوران به او شراب صبی
زمانه تا سر سالش اگر امان دادی
وزو سه ماه دگر زیب داشتی دنیا
خرد هر آینه گفتی برای تاریخش
کشیده جام اجل شاه قاسم مولا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳ - وله ایضا
سلطان محمد آن شمع کز پرتو وجودش
گردیده بود گردون محفل فروز دنیا
در صفحهٔ رخش بود رنگ صلاح ظاهر
وز مطلع جبینش نور فلاح پیدا
از بی وفائی عمر ناگه چو رخت بر بست
وز دهر شد مسافر در خلد ساخت ماوا
جان پدر ز غم سوخت خون شد دل برادر
وز آه و گریه بردند آرام پیر و برنا
چون ساختم ازیشان تاریخ رحلت او
گفتند شد مسافر سلطان محمد ما
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹ - وله ایضا
مردم چشم جهان بین پدر
آن که نادیده جهان رفت به خواب
غنچهٔ باغ جهان شاه علی
طفل نامجرم ایمن ز عذاب
کاندرین باغ ز خوشبوئی او
گلی از چهره نیفکند نقاب
تا که از گلشن دوران بردند
سوی گلزار بهشتش بشتاب
هرکه تاریخ وفاتش جوید
گل خوشبوی درآرد به حساب