عبارات مورد جستجو در ۷۹ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - تبریک عید و مدح
عید است و بر کاخ حمل زد تکیه شاه خاوری
چون خسرو کیوان محل بر صدر تخت گوهری
از بیم بانگ گاودم گاو فلک ره کرده گم
وز غرش روئینه خم خاک از سکون آمد بری
خرطوم هر پیل دمان کوهی معلق زآسمان
ثعبان موسی بین عیان بر فرق گاو سامری
هندی بتی رشک ملک بر وی چو هندوی فلک
شوخی کش از روئین کجک شد دیو محکوم پری
صحن بساطش از محل ز اجرام انجمن پر خلل
کرده در آن جرم زحل عودی و گردون مجمری
دریاچه ی پهناورش بحری زلال از کوثرش
یک برگ از نیلوفرش این گنبد نیلوفری
عیدی چنین در ملک ری بنشست بر اورنگ کی
شاهی که فرش تخت وی بر عرش جوید برتری
دریا نوال ابر کف فتحعلی شه کز شرف
زیبد به شاهان سلف دربان او را مفخری
تیغش گه دشمن کشی رخشش گه لشکرکشی
آبی است شغلش آتشی برقی است فعلش صرصری
چون خسرو کیوان محل بر صدر تخت گوهری
از بیم بانگ گاودم گاو فلک ره کرده گم
وز غرش روئینه خم خاک از سکون آمد بری
خرطوم هر پیل دمان کوهی معلق زآسمان
ثعبان موسی بین عیان بر فرق گاو سامری
هندی بتی رشک ملک بر وی چو هندوی فلک
شوخی کش از روئین کجک شد دیو محکوم پری
صحن بساطش از محل ز اجرام انجمن پر خلل
کرده در آن جرم زحل عودی و گردون مجمری
دریاچه ی پهناورش بحری زلال از کوثرش
یک برگ از نیلوفرش این گنبد نیلوفری
عیدی چنین در ملک ری بنشست بر اورنگ کی
شاهی که فرش تخت وی بر عرش جوید برتری
دریا نوال ابر کف فتحعلی شه کز شرف
زیبد به شاهان سلف دربان او را مفخری
تیغش گه دشمن کشی رخشش گه لشکرکشی
آبی است شغلش آتشی برقی است فعلش صرصری
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
شش جهت ملک را کار یکی در ده است
کز پس هفتم قران ملک به دست شه است
مادر هفت آسمان گر چه همه فتنه زاد
تا به مراد دلش حامله شد نه مه است
شه ره کون و فساد پاک شد از حادثات
یعنی از انصاف شاه بدرقه ای بر ره است
گرز گرانسنگ او مغز عدو سرمه کرد
دان که ازین ماجرا دیده ملک آگه است
همت یوسف لقاش هست بر تبت چنانک
وقت نظر پیش او دلو فلک در چه است
شخص عدو علتی است داروی او تیغ شاه
هم بخورد بی خلاف گر چه در آن مکره است
ای شه کسری عطا خسرو گردون رکاب
کز کف تو آفتاب همچو هلال از مه است
خصم ترا روزگار گر چه فریبی دهد
می سزد ای شیر دل کان سگ و این روبه است
آفت سائل شمار زر که نه در دست تست
حسرت خربان شمار خر که نه در بنگه است
دشمنت ار با هنر نیست مگر یار غار
پیش تو چون عنکبوت وقت سخن جوله است
چرخ گر از خسروان به ز تو عاقل شناخت
با همه کار آگهی چرخ هنوز ابله است
نطق به یادت نزد سوسن از آن الکن است
سرمه ز خاکت نساخت نرگس از آن اکمه است
عیسی عهدی به دم موسی هرون نسب
هم ید بیضا ترا هم دم روح الله است
مصلحت است آب و نار در سر تیغ تو زانک
قافه صبح را تیغ تو منزلگه است
خسرو اقلیم بخش شاه علی دل عمر
آنکه جهان از دلش راست یکی از ده است
خیز پگاه و بگیر خطه خاکی چو روز
کز سم شبدیز تو روز عدو بیگه است
کار ظفر راست کن چون قد مسطر به تیغ
زانکه ز بس فتنه بار کژ چو سر بر مه است
گشت به شکل رباب حادثه گردن دراز
هین بدهش گوشمال کز در باد افره است
ملک پناها! مرا قافیه ناگه رسید
لاجرم اندر مدیح ختم سخن ناگه است
وارث عمر ابد عمر دراز تو باد
زانک بر عمر تو عمر ابد کوته است
کز پس هفتم قران ملک به دست شه است
مادر هفت آسمان گر چه همه فتنه زاد
تا به مراد دلش حامله شد نه مه است
شه ره کون و فساد پاک شد از حادثات
یعنی از انصاف شاه بدرقه ای بر ره است
گرز گرانسنگ او مغز عدو سرمه کرد
دان که ازین ماجرا دیده ملک آگه است
همت یوسف لقاش هست بر تبت چنانک
وقت نظر پیش او دلو فلک در چه است
شخص عدو علتی است داروی او تیغ شاه
هم بخورد بی خلاف گر چه در آن مکره است
ای شه کسری عطا خسرو گردون رکاب
کز کف تو آفتاب همچو هلال از مه است
خصم ترا روزگار گر چه فریبی دهد
می سزد ای شیر دل کان سگ و این روبه است
آفت سائل شمار زر که نه در دست تست
حسرت خربان شمار خر که نه در بنگه است
دشمنت ار با هنر نیست مگر یار غار
پیش تو چون عنکبوت وقت سخن جوله است
چرخ گر از خسروان به ز تو عاقل شناخت
با همه کار آگهی چرخ هنوز ابله است
نطق به یادت نزد سوسن از آن الکن است
سرمه ز خاکت نساخت نرگس از آن اکمه است
عیسی عهدی به دم موسی هرون نسب
هم ید بیضا ترا هم دم روح الله است
مصلحت است آب و نار در سر تیغ تو زانک
قافه صبح را تیغ تو منزلگه است
خسرو اقلیم بخش شاه علی دل عمر
آنکه جهان از دلش راست یکی از ده است
خیز پگاه و بگیر خطه خاکی چو روز
کز سم شبدیز تو روز عدو بیگه است
کار ظفر راست کن چون قد مسطر به تیغ
زانکه ز بس فتنه بار کژ چو سر بر مه است
گشت به شکل رباب حادثه گردن دراز
هین بدهش گوشمال کز در باد افره است
ملک پناها! مرا قافیه ناگه رسید
لاجرم اندر مدیح ختم سخن ناگه است
وارث عمر ابد عمر دراز تو باد
زانک بر عمر تو عمر ابد کوته است
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۴
ای رای رفعیت آسمان را
پیموده و در میان گرفته
خاک قدم تو منزل خویش
بر تاریک آسمان گرفته
بیشی زجهان ازین سبب راست
آوازه تو جهان گرفته
هر لحظه عدوی بد دلت راست
ادبار فلک به جان گرفته
در معرکه چون سوار باشی
نصرت بودت عنان گرفته
چون باده خوری زمانه باشد
از حادثه ها کران گرفته
مدح تو نخواند سنگ خارا
زان گشت چنین زبان گرفته
در عالم علم و فکرت تست
صد ملک به یک زمان گرفته
بر درگه عدل پرورت هست
مرغ ظفر آشیان گرفته
هر شب ز صفای تست گردون
شکل خوش گلستان گرفته
هر روز ز بیم تست خورشید
رنگ رخ ناتوان گرفته
با عدل تو دست ترک طبعان
خوشرویی بوستان گرفته
گر بنده به خدمت تو نامد
ای دست تو رسم کان گرفته
مهر تو همیشه بود در دل
چون عاشق مهربان گرفته
هم شکر تو از زبان نداده
هم مدح تو بر دهان گرفته
تا موسم نوبهار باشد
بستان گل و ارغوان گرفته
تا فصل خزان بود همه شاخ
رنگ زر و زعفران گرفته
بادی به مراد دل نشسته
بر خصم ره امان گرفته
تو خرم و باد رایت تو
بر شاخ ظفر مکان گرفته
پیموده و در میان گرفته
خاک قدم تو منزل خویش
بر تاریک آسمان گرفته
بیشی زجهان ازین سبب راست
آوازه تو جهان گرفته
هر لحظه عدوی بد دلت راست
ادبار فلک به جان گرفته
در معرکه چون سوار باشی
نصرت بودت عنان گرفته
چون باده خوری زمانه باشد
از حادثه ها کران گرفته
مدح تو نخواند سنگ خارا
زان گشت چنین زبان گرفته
در عالم علم و فکرت تست
صد ملک به یک زمان گرفته
بر درگه عدل پرورت هست
مرغ ظفر آشیان گرفته
هر شب ز صفای تست گردون
شکل خوش گلستان گرفته
هر روز ز بیم تست خورشید
رنگ رخ ناتوان گرفته
با عدل تو دست ترک طبعان
خوشرویی بوستان گرفته
گر بنده به خدمت تو نامد
ای دست تو رسم کان گرفته
مهر تو همیشه بود در دل
چون عاشق مهربان گرفته
هم شکر تو از زبان نداده
هم مدح تو بر دهان گرفته
تا موسم نوبهار باشد
بستان گل و ارغوان گرفته
تا فصل خزان بود همه شاخ
رنگ زر و زعفران گرفته
بادی به مراد دل نشسته
بر خصم ره امان گرفته
تو خرم و باد رایت تو
بر شاخ ظفر مکان گرفته
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - تاسف از درگذشت عمادالدین مردانشاه بن فخرالدین عربشاه
صدر و گاه فلک و جاه تهی ماند زماه
جگر شب، رخ خورشید براندود زآه
مردم دیده عزت شد و کاری است سپید
هر که چون مردم دیده نکند جامه سیاه
وای، کان غنچه نوبار فرو ریخت زبار
آه. کان خسرو نو عهد در افتاد ز گاه
ندب دولت ناباخته برچید بساط
منزل عالم نادیده برون تاخت زراه
گرد وحشت که فشانده است برآندست چوابر
ابر ظلمت که کشیده است در آن روی چوماه
شیر جانباز سخا بود شد اندر صندوق
پیل سرمست دغا بود فتاد اندر چاه
مجلس شاه بدیدم، نه بر آن ساز و نسق
صدر درگاه بدیدم، نه بدان فرو براه
باغ می نالد، کای مطرب گل زخمه بنه
صبح می زارد، کای دست افق جاه مخواه
پیش خورشید بنالید که کو ماه تمام
وز عربشاه بپرسید که کو، مردانشاه
کو، عمادی که بدو سقف شرف بود رفیع
کو، جوادی که بدو جان امل یافت پناه
ای پلنگینه قبا، گرگ در، روبه باز
چون در افتاد بدام دمت آن شیر سیاه
قرة العین نبوت چه کند دیده فرار
سرو آزاد فتوت، چکند پشت دوتاه
روز آن عین کرم راست چو خورشید کرم
در پس پرده شب تاخت هم از بام، پگاه
پنجه عمر ورا دست شکن داد اجل
چونکه در نیم کش آورد کمان پنجاه
ای که شبدیز فلک دیده ئی از چشم تهی
وی که فردوس برین، دیده ئی از رای تباه
ابلقی را که زالماس بود زین و لکام
منزلی را که ز شمشیر بود آب و گیاه
قرعه ی رای بجز کژ نزند خاطر کژ
بچه جز داه نیارد ز رحم مادر داه
صدف کوش تو کی پر شود از گوهر وعظ
عرق عنین تو کی به شود از داروی باه
دستبازی نگر، ای پرورش طفل ضمیر
کز بد چرخ سبکپای چه دید آن برناه
بسته زنار اجل چند به عیسی نگرد
ماتم آل رسول آمد- الله الله
صبر، دستار رها کرد و سر خویش گرفت
شاه، در تعزیت میر چو بنهاد کلاه
فخر دین مفتخر دود علاءالدوله
که سران را قدم آمد به جنبابش ز جباه
همچو زنجحیر نگر تافته بر خود پیچان
آنکه از ماه دهد حلقه کوش درگاه
بوسه چین کرده لب خشک زمین راز سرشک
آنکه برخاکدرش، شیفته شد طبع شفاه
کمر دهر سیه، کژ شده زان پس که بسی
چرخ را پیک قضا داشت بدست اکراه
ای در آن حقه که پیرایه ده انسانست
گهرت واسطه افتاده ز عقد اشباه
سر فکنده است فلک بر قدم استغفار
عذر لنگش مشنو زانکه نه خرد است کناه
رشته تا پیش سر عشوه گری باز مده
که از او رشته تألیف شما شد یکتاه
چرخ را روی نماند که نهد پیش تو کام
دهر را، شرم نیاید که کند بر تو نکاه
نحس در حقه چو می تاخت، ندیدی بازی
فتنه در پرده چومی باخت، نبودی آگاه
نقش این باز بمالید سنانت در حال
سر آن باز به برید حسامت ناکاه
اینت هایل خبری خار شکن در اسماع
وینت ناخوش حالی خاک فکن در افواه
گرچه مرهم نپذیرد دل ریش تو ز پند
مدد لاشه سواری، چه کند لشکر کاه
هم سوی صبر قدم نه که بیابی پاداش
ای سر دشمن تو، در قصب باد افراه
رشوه ئی بر کف قاضی خرد نه بسکون
نا بدان محضر علم تو شود سر کواه
این نه دردی است که از وی بجهد دل بجزع
وین نه بحری است که از وی گذرد کس بشناه
سینه پاک مرنجان که هم از طفلی او
ناف ایام بریدند بآن سیرت و راه
زین کران مزد، کری، می نکند حجره ی دهر
زین فرو داشت نوا، می ندهد نغمت راه
سر احرار جهان زین فلک کرد آخور
اندر افسار و بال است پس از افسر و جاه
ای، ز آه شرر آثار تو تب کرده اثیر
وی، زچشم گهرافشان تو، خوی کرده جباه
اگر آن مزرعه را سیل فنا داد بباد
یا رب، از خرمن اقبال تو یک کاه مکاه
گر چنان تازه گلی شد. همه سه سبزی او
ور چنان صف شکنی شد همه سرسبزی شاه
جگر شب، رخ خورشید براندود زآه
مردم دیده عزت شد و کاری است سپید
هر که چون مردم دیده نکند جامه سیاه
وای، کان غنچه نوبار فرو ریخت زبار
آه. کان خسرو نو عهد در افتاد ز گاه
ندب دولت ناباخته برچید بساط
منزل عالم نادیده برون تاخت زراه
گرد وحشت که فشانده است برآندست چوابر
ابر ظلمت که کشیده است در آن روی چوماه
شیر جانباز سخا بود شد اندر صندوق
پیل سرمست دغا بود فتاد اندر چاه
مجلس شاه بدیدم، نه بر آن ساز و نسق
صدر درگاه بدیدم، نه بدان فرو براه
باغ می نالد، کای مطرب گل زخمه بنه
صبح می زارد، کای دست افق جاه مخواه
پیش خورشید بنالید که کو ماه تمام
وز عربشاه بپرسید که کو، مردانشاه
کو، عمادی که بدو سقف شرف بود رفیع
کو، جوادی که بدو جان امل یافت پناه
ای پلنگینه قبا، گرگ در، روبه باز
چون در افتاد بدام دمت آن شیر سیاه
قرة العین نبوت چه کند دیده فرار
سرو آزاد فتوت، چکند پشت دوتاه
روز آن عین کرم راست چو خورشید کرم
در پس پرده شب تاخت هم از بام، پگاه
پنجه عمر ورا دست شکن داد اجل
چونکه در نیم کش آورد کمان پنجاه
ای که شبدیز فلک دیده ئی از چشم تهی
وی که فردوس برین، دیده ئی از رای تباه
ابلقی را که زالماس بود زین و لکام
منزلی را که ز شمشیر بود آب و گیاه
قرعه ی رای بجز کژ نزند خاطر کژ
بچه جز داه نیارد ز رحم مادر داه
صدف کوش تو کی پر شود از گوهر وعظ
عرق عنین تو کی به شود از داروی باه
دستبازی نگر، ای پرورش طفل ضمیر
کز بد چرخ سبکپای چه دید آن برناه
بسته زنار اجل چند به عیسی نگرد
ماتم آل رسول آمد- الله الله
صبر، دستار رها کرد و سر خویش گرفت
شاه، در تعزیت میر چو بنهاد کلاه
فخر دین مفتخر دود علاءالدوله
که سران را قدم آمد به جنبابش ز جباه
همچو زنجحیر نگر تافته بر خود پیچان
آنکه از ماه دهد حلقه کوش درگاه
بوسه چین کرده لب خشک زمین راز سرشک
آنکه برخاکدرش، شیفته شد طبع شفاه
کمر دهر سیه، کژ شده زان پس که بسی
چرخ را پیک قضا داشت بدست اکراه
ای در آن حقه که پیرایه ده انسانست
گهرت واسطه افتاده ز عقد اشباه
سر فکنده است فلک بر قدم استغفار
عذر لنگش مشنو زانکه نه خرد است کناه
رشته تا پیش سر عشوه گری باز مده
که از او رشته تألیف شما شد یکتاه
چرخ را روی نماند که نهد پیش تو کام
دهر را، شرم نیاید که کند بر تو نکاه
نحس در حقه چو می تاخت، ندیدی بازی
فتنه در پرده چومی باخت، نبودی آگاه
نقش این باز بمالید سنانت در حال
سر آن باز به برید حسامت ناکاه
اینت هایل خبری خار شکن در اسماع
وینت ناخوش حالی خاک فکن در افواه
گرچه مرهم نپذیرد دل ریش تو ز پند
مدد لاشه سواری، چه کند لشکر کاه
هم سوی صبر قدم نه که بیابی پاداش
ای سر دشمن تو، در قصب باد افراه
رشوه ئی بر کف قاضی خرد نه بسکون
نا بدان محضر علم تو شود سر کواه
این نه دردی است که از وی بجهد دل بجزع
وین نه بحری است که از وی گذرد کس بشناه
سینه پاک مرنجان که هم از طفلی او
ناف ایام بریدند بآن سیرت و راه
زین کران مزد، کری، می نکند حجره ی دهر
زین فرو داشت نوا، می ندهد نغمت راه
سر احرار جهان زین فلک کرد آخور
اندر افسار و بال است پس از افسر و جاه
ای، ز آه شرر آثار تو تب کرده اثیر
وی، زچشم گهرافشان تو، خوی کرده جباه
اگر آن مزرعه را سیل فنا داد بباد
یا رب، از خرمن اقبال تو یک کاه مکاه
گر چنان تازه گلی شد. همه سه سبزی او
ور چنان صف شکنی شد همه سرسبزی شاه
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴
به چراگاه چو در شد سپه انجم
کوفتندی بسر سبزه غزالان سم
شاخ بزغاله شکستند و حمل گردید
حامل از نطفه خورشید نه از انجم
بره پیوست به آهو سر شب زان پیش
که شود پیدا از گرگ سحرگه دم
باغ آراست تن از خلعت نوروزی
چون شغالی که همی زد اندرخم
گربه بید آمد چون مرغ بشاخ اندر
پوستین کرد بدوش از خز و از قاقم
ارغوان دیبه گلگونه ببر پوشید
با دو صد کشی چون سیده جرهم
لاله بر کرسی بنشست وصبا بروی
آیت الکرسی برخواند و قل اللهم
سوره فیل بخواندند ابابیلان
خوانده مرفاختگان سوره الهیکم
خنک اسفند بدی چون جمل عسکر
فروردین همچون سالار غدیر خم
ذوالفقارش بکف از مهر فروزنده است
تا نماید شتر عایشه را پی سم
فتنه برخواست بگلزار، بتا منشین
سرور آراست صف باغ حبیبی قم
محفل از باده چو گردون شده از خورشید
گلشن از لاله چو افلاک شده ز انجم
روشنی چشم همه مردم می باشد
می بود روشنی چشم همه مردم
هله ای سبزه روشن بدر آی از خاک
هله ای باده روشن بدر آی از خم
تا بسرسبزی فرخنده امین الملک
سرخ می نوشم بر سبزه بر این طارم
آنکه خورشید ز رخسار خوشش پیدا
آنکه افلاک بر پایه حلمش گم
ای ز هر چشمه طبع تو روان عمان
وی بهر گوشه دست تو روان قلزم
عزمت از بیخ برآرد بن هرمان را
برکند خشمت بنیان کنیسه رم
خوی تو آتش بر تازه ترین عود است
خشم تو آذر بر خشکترین هیزم
بکمتر از سیصد قنطار نبخشی کم
گنج بادآور داری مگر اندر کم
بجوی، باز خرد، دست گهر بخشت
روضه ای کادم بفروخت بدو گندم
ای خداوند کمین بنده این درگه
که زده ساغر اخلاص ترا در خم
دیرگاهیست که از کعبه نشان جوید
گرچه در تیه ضلالت شده دایم گم
در حرم سالکم از دیر مغان زیراک
در حقیقت ز مجاز است ره مردم
آخرین کام بمستی نهم اندر آن
اولین بیت که او را نبود دوم
گر دهد رخصت فرمان همایونت
ور کند یاری تأیید شه هشتم
نفس اماره پشیمان شده جانم را
بشهادت طلبیده است و من یکتم
شاید از طوس سوی کعبه برد بازم
آنکه آورده مرا جانب طوس از قم
تا به نوروز برویند نجوم از خاک
تا بر افلاک برآیند همی انجم
تا احبای تو با دولت و با عصمت
تا حسودان تو نابخرد و نامردم
نوش در کام احبای تو از منجک
نیش در چشم حسودان تو از کژدم
کوفتندی بسر سبزه غزالان سم
شاخ بزغاله شکستند و حمل گردید
حامل از نطفه خورشید نه از انجم
بره پیوست به آهو سر شب زان پیش
که شود پیدا از گرگ سحرگه دم
باغ آراست تن از خلعت نوروزی
چون شغالی که همی زد اندرخم
گربه بید آمد چون مرغ بشاخ اندر
پوستین کرد بدوش از خز و از قاقم
ارغوان دیبه گلگونه ببر پوشید
با دو صد کشی چون سیده جرهم
لاله بر کرسی بنشست وصبا بروی
آیت الکرسی برخواند و قل اللهم
سوره فیل بخواندند ابابیلان
خوانده مرفاختگان سوره الهیکم
خنک اسفند بدی چون جمل عسکر
فروردین همچون سالار غدیر خم
ذوالفقارش بکف از مهر فروزنده است
تا نماید شتر عایشه را پی سم
فتنه برخواست بگلزار، بتا منشین
سرور آراست صف باغ حبیبی قم
محفل از باده چو گردون شده از خورشید
گلشن از لاله چو افلاک شده ز انجم
روشنی چشم همه مردم می باشد
می بود روشنی چشم همه مردم
هله ای سبزه روشن بدر آی از خاک
هله ای باده روشن بدر آی از خم
تا بسرسبزی فرخنده امین الملک
سرخ می نوشم بر سبزه بر این طارم
آنکه خورشید ز رخسار خوشش پیدا
آنکه افلاک بر پایه حلمش گم
ای ز هر چشمه طبع تو روان عمان
وی بهر گوشه دست تو روان قلزم
عزمت از بیخ برآرد بن هرمان را
برکند خشمت بنیان کنیسه رم
خوی تو آتش بر تازه ترین عود است
خشم تو آذر بر خشکترین هیزم
بکمتر از سیصد قنطار نبخشی کم
گنج بادآور داری مگر اندر کم
بجوی، باز خرد، دست گهر بخشت
روضه ای کادم بفروخت بدو گندم
ای خداوند کمین بنده این درگه
که زده ساغر اخلاص ترا در خم
دیرگاهیست که از کعبه نشان جوید
گرچه در تیه ضلالت شده دایم گم
در حرم سالکم از دیر مغان زیراک
در حقیقت ز مجاز است ره مردم
آخرین کام بمستی نهم اندر آن
اولین بیت که او را نبود دوم
گر دهد رخصت فرمان همایونت
ور کند یاری تأیید شه هشتم
نفس اماره پشیمان شده جانم را
بشهادت طلبیده است و من یکتم
شاید از طوس سوی کعبه برد بازم
آنکه آورده مرا جانب طوس از قم
تا به نوروز برویند نجوم از خاک
تا بر افلاک برآیند همی انجم
تا احبای تو با دولت و با عصمت
تا حسودان تو نابخرد و نامردم
نوش در کام احبای تو از منجک
نیش در چشم حسودان تو از کژدم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۵
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
بیچاره بلبلی، که نبیند رخ گلی
مسکین گلی، که نشنود آواز بلبلی
گستاخی رقیب، اثر التفات تست
بر خود زبان خلق ببند از تغافلی
ماهی و چون لبت، نشکفته است غنچه ای
سروی و، چون خطت، ندمیده است سنبلی
غافل مشو، ز حال گدایان کوی عشق
تاهست از متاع خجالت تجملی
تا کار ما و سنگ دل ما کجا رسد؟!
او را ترحمی نه و ما را تحملی!
یا رب چه گفت غیر، که از بهر کشتنم
خنجر به کف گرفته و داری تأملی؟!
ای گل شکفته باش، که چون آذر از غمت
در بوستان عشق، ننالیده بلبلی
مسکین گلی، که نشنود آواز بلبلی
گستاخی رقیب، اثر التفات تست
بر خود زبان خلق ببند از تغافلی
ماهی و چون لبت، نشکفته است غنچه ای
سروی و، چون خطت، ندمیده است سنبلی
غافل مشو، ز حال گدایان کوی عشق
تاهست از متاع خجالت تجملی
تا کار ما و سنگ دل ما کجا رسد؟!
او را ترحمی نه و ما را تحملی!
یا رب چه گفت غیر، که از بهر کشتنم
خنجر به کف گرفته و داری تأملی؟!
ای گل شکفته باش، که چون آذر از غمت
در بوستان عشق، ننالیده بلبلی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
آنکه کین ورزد بمن آگه زمهر من نشد
ورنه کس بی موجبی با دوستان دشمن نشد
گر مراد خویش خواهی بر مراد دوست باش
من بکام او نبودم او بکام من نشد
عشق گستاخی طلب جو تا انالله بشنوی
ورنه صحن کعبه کم از وادی ایمن نشد
آتش نمرود گل آورد گرنه بر خلیل
خاک قدس و آب زمزم هیچگه گلشن نشد
باش تا سر برزند خورشید ما از باختر
کلبه ی ما گر زمهر خاوری روشن نشد
ورنه کس بی موجبی با دوستان دشمن نشد
گر مراد خویش خواهی بر مراد دوست باش
من بکام او نبودم او بکام من نشد
عشق گستاخی طلب جو تا انالله بشنوی
ورنه صحن کعبه کم از وادی ایمن نشد
آتش نمرود گل آورد گرنه بر خلیل
خاک قدس و آب زمزم هیچگه گلشن نشد
باش تا سر برزند خورشید ما از باختر
کلبه ی ما گر زمهر خاوری روشن نشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
در چمن مرغ چمن ناله چو بنیاد کند
کاش از حال اسیران قفس یاد کند
در قفس ناله گرمم که چو برق آتش زد
نتوانست اثر در دل صیاد کند
گو مکن هرگزم او گر نکند یاد مباد
که ز یاد آوری غیر مرا یاد کند
زان بنالیم برت کین اثر ناله ماست
که دلت سختتر از بیضه فولاد کند
آید از کوی توام یاد بگلشن چه عجب
نالهام گر شنود بلبل و فریاد کند
خوبغم گیر که ساز طرب و برگ نشاط
اینقدر نیست جهان را که دلی شاد کند
بخرابی جهان ساختهام کآب و گلشن
اینقدر نیست که ویرانهای آباد کند
حشن و عشقند دو سلطان که بآباد و خراب
این همه دادکند آن همه بیدادکند
عقل با عشق محالست برآید آری
پنجه موم چه با پنجه فولاد کند
خوشتر از ذوق اسیری چه بود کو صیاد
نه دهد آبم و نه دانه نه آزاد کند
نکند میل اگر خاطر خسرو بشکر
بس که روی دل شیرین سوی فرهاد کند
دارم این چشم از آن چشم که گاهی مشتاق
بنگاهی دل غمدیده من شاد کند
کاش از حال اسیران قفس یاد کند
در قفس ناله گرمم که چو برق آتش زد
نتوانست اثر در دل صیاد کند
گو مکن هرگزم او گر نکند یاد مباد
که ز یاد آوری غیر مرا یاد کند
زان بنالیم برت کین اثر ناله ماست
که دلت سختتر از بیضه فولاد کند
آید از کوی توام یاد بگلشن چه عجب
نالهام گر شنود بلبل و فریاد کند
خوبغم گیر که ساز طرب و برگ نشاط
اینقدر نیست جهان را که دلی شاد کند
بخرابی جهان ساختهام کآب و گلشن
اینقدر نیست که ویرانهای آباد کند
حشن و عشقند دو سلطان که بآباد و خراب
این همه دادکند آن همه بیدادکند
عقل با عشق محالست برآید آری
پنجه موم چه با پنجه فولاد کند
خوشتر از ذوق اسیری چه بود کو صیاد
نه دهد آبم و نه دانه نه آزاد کند
نکند میل اگر خاطر خسرو بشکر
بس که روی دل شیرین سوی فرهاد کند
دارم این چشم از آن چشم که گاهی مشتاق
بنگاهی دل غمدیده من شاد کند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
روزی که مرغ وحشی دل با تو رام بود
نه نامی از قفس نه نشانی ز دام بود
سرکش مشو ز ناز که گلچین روزگار
با گلبن آنچه کرد گل انتقام بود
مردم ز آرزوی وصال تو کین ثمر
هرگز نگشت پخته و تابود خام بود
میکش نیم کنون که مرا آفریدهاند
زان مشت گل که گاه سبوگاه جام بود
افغان که گشت هاله خط بوته گداز
حسن ترا که غیرت ماه تمام بود
شادم ز بیخودی که چه با غیر دیدمش
نشناختم که غیر کهو او کدام بود
مشتاق لب به بند که افتاد در قفس
طوطی باین گناه که شیرین کلام بود
نه نامی از قفس نه نشانی ز دام بود
سرکش مشو ز ناز که گلچین روزگار
با گلبن آنچه کرد گل انتقام بود
مردم ز آرزوی وصال تو کین ثمر
هرگز نگشت پخته و تابود خام بود
میکش نیم کنون که مرا آفریدهاند
زان مشت گل که گاه سبوگاه جام بود
افغان که گشت هاله خط بوته گداز
حسن ترا که غیرت ماه تمام بود
شادم ز بیخودی که چه با غیر دیدمش
نشناختم که غیر کهو او کدام بود
مشتاق لب به بند که افتاد در قفس
طوطی باین گناه که شیرین کلام بود
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۱ - بازگشتن علی اکبر(ع)بار دیگر به میدان
تو گفتی که بنشست برباد پای
یکی آهنین قلزمی موج رای
خدنگی شد از شست یزدان برون
که اهریمنان را کند سرنگون
یکی تیغ تیز از نیام خدای
برون جست مردافکن و سرگرای
چو شیر خدای آن سر صفدران
بزد خویش را بر سپاه گران
یکی تیغ چون اژدهایش به مشت
که هر کس بدیدش بدو کرد پشت
به هر سو که افراشت آن تیغ و چنگ
زدونان تهی کرد زین خدنگ
به هر حمله افکند جمعی به خاک
فلک گشت ازتیغ او بیمناک
گوان را سر از هوش وتن از روان
تهی گشت از بیم آن نوجوان
تن او بار تیغش چو تیغ نیا
بگرداند از خون بسی آسیا
چو کردار او منقذ مره دید
پر از خشم لب را به دندان گزید
خروشید و گفتا به لشگر که زن
به است از شمامرد و شمشیر زن
سپاهی زیکتن چه باید گریخت
زکرداتان آب مردی بریخت
گناه شما جمله بر گردنم
زاسبش اگر بر زمین نفکنم
بگفت این و بنهاد جایی کمین
سری پر ز باد ودلی پر زکین
چو شهزاده گردید سرگرم جنگ
بدانسو کشیدش اجل پالهنگ
بداختر چو دیوی بجست از کمین
بزد بر سر تا جور تیغ کین
به دستار پیغمبر افتاد چاک
بشد تیغ تا جبهه ی تابناک
پدید آمد از فرق آن نامور
دگر باره آثار شق القمر
چو مغز سراز تیغ کین چاک شد
اجل با جوان دست و فتراک شد
از آن زخم رفت از تنش توش و تاب
بخوابید بر یال اسب عقاب
ستام و پر وبال آن تیز گام
شد از خون شهزاده یاقوت نام
برو یال اسبش چو ابر بهار
ببارید باران زخون سوار
رسیدی چو برخاک خون سرش
دمیدی گل ارغوان از برش
ببرد آن زبان بسته از رزمگاه
علی را همی تابه قلب سپاه
نگونش چو دیدند جنگ آوران
گرفتند گردش کران تا کران
به شمشیر وتیر وسنان ستم
زدندش همی زخم بر روی هم
شد از زخم پیکان و شمشیر تیز
تن از نازپرورد او ریز ریز
به پایان بشد سست دست علی
به خاک اندر افتاد چرخ یلی
شگفتا چرا زین زرین مهر
نشد باژگون از هیون سپهر؟
چو درخاک خفت آن تن چاک چاک
نگشت از چه بگسسته اجزای خاک
چو آن شیر کوشنده اززین فتاد
به فرخنده باب خود آواز داد
که شاها به بالین پور جوان
بیا تا که نسپرده روشن روان
یکی ای جگر بند ضرغام دین
بیا حال فرزند دلبند بین
یکی آهنین قلزمی موج رای
خدنگی شد از شست یزدان برون
که اهریمنان را کند سرنگون
یکی تیغ تیز از نیام خدای
برون جست مردافکن و سرگرای
چو شیر خدای آن سر صفدران
بزد خویش را بر سپاه گران
یکی تیغ چون اژدهایش به مشت
که هر کس بدیدش بدو کرد پشت
به هر سو که افراشت آن تیغ و چنگ
زدونان تهی کرد زین خدنگ
به هر حمله افکند جمعی به خاک
فلک گشت ازتیغ او بیمناک
گوان را سر از هوش وتن از روان
تهی گشت از بیم آن نوجوان
تن او بار تیغش چو تیغ نیا
بگرداند از خون بسی آسیا
چو کردار او منقذ مره دید
پر از خشم لب را به دندان گزید
خروشید و گفتا به لشگر که زن
به است از شمامرد و شمشیر زن
سپاهی زیکتن چه باید گریخت
زکرداتان آب مردی بریخت
گناه شما جمله بر گردنم
زاسبش اگر بر زمین نفکنم
بگفت این و بنهاد جایی کمین
سری پر ز باد ودلی پر زکین
چو شهزاده گردید سرگرم جنگ
بدانسو کشیدش اجل پالهنگ
بداختر چو دیوی بجست از کمین
بزد بر سر تا جور تیغ کین
به دستار پیغمبر افتاد چاک
بشد تیغ تا جبهه ی تابناک
پدید آمد از فرق آن نامور
دگر باره آثار شق القمر
چو مغز سراز تیغ کین چاک شد
اجل با جوان دست و فتراک شد
از آن زخم رفت از تنش توش و تاب
بخوابید بر یال اسب عقاب
ستام و پر وبال آن تیز گام
شد از خون شهزاده یاقوت نام
برو یال اسبش چو ابر بهار
ببارید باران زخون سوار
رسیدی چو برخاک خون سرش
دمیدی گل ارغوان از برش
ببرد آن زبان بسته از رزمگاه
علی را همی تابه قلب سپاه
نگونش چو دیدند جنگ آوران
گرفتند گردش کران تا کران
به شمشیر وتیر وسنان ستم
زدندش همی زخم بر روی هم
شد از زخم پیکان و شمشیر تیز
تن از نازپرورد او ریز ریز
به پایان بشد سست دست علی
به خاک اندر افتاد چرخ یلی
شگفتا چرا زین زرین مهر
نشد باژگون از هیون سپهر؟
چو درخاک خفت آن تن چاک چاک
نگشت از چه بگسسته اجزای خاک
چو آن شیر کوشنده اززین فتاد
به فرخنده باب خود آواز داد
که شاها به بالین پور جوان
بیا تا که نسپرده روشن روان
یکی ای جگر بند ضرغام دین
بیا حال فرزند دلبند بین
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
درد و غمت که همچو هما استخوان خورند
بر من مبارکند گرم مغز جان خورند
بر نامه ام مخند که آشفته خاطران
مو کز قلم کشند نی اندر بنان خورند
مست آئییم به صلح اگر نکهتی بری
زان می که در محبت هم دوستان خورند
نیشکر آن چنان نخورد کس ز دست دوست
کازادگان ز دست مبارز سنان خورند
جانی و صد کرشمه مژگان چه می کنم
این تیرها تمام اگر بر نشان خورند
چشم هزار تشنه جگر در کمین تست
ترسم که خام میوه این بوستان خورند
آزادگان به جای رسیدند و ما همان
زان رهروان که گرد پی کاروان خورند
هرجا گلی است بهر «نظیری » طربگهی است
کی بلبلان مست غم آشیان خورند
بر من مبارکند گرم مغز جان خورند
بر نامه ام مخند که آشفته خاطران
مو کز قلم کشند نی اندر بنان خورند
مست آئییم به صلح اگر نکهتی بری
زان می که در محبت هم دوستان خورند
نیشکر آن چنان نخورد کس ز دست دوست
کازادگان ز دست مبارز سنان خورند
جانی و صد کرشمه مژگان چه می کنم
این تیرها تمام اگر بر نشان خورند
چشم هزار تشنه جگر در کمین تست
ترسم که خام میوه این بوستان خورند
آزادگان به جای رسیدند و ما همان
زان رهروان که گرد پی کاروان خورند
هرجا گلی است بهر «نظیری » طربگهی است
کی بلبلان مست غم آشیان خورند
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۸
در شرح این ستم که نگفتم یک از هزار
چون نامه رو سیاهم و چون خامه شرمسار
آن داستان کجا و کجا این بیان سست
از گفت خویش آمدم اینک به اعتذار
این امر ناصواب که شد وضع در زمین
تغییر یافت تا ابد اوضاع روزگار
هر صبح و شام گه ز افق گاه از شفق
گردون ببر لباس غضب پوشد آشکار
روح القدس هر آینه با صد هزار چشم
تا حشر گرید از غم این کشته زار زار
در سوگ این ستم زده فرزند مام دهر
هر شام گیسوان کند از مویه تارتار
دهقان به فرق سنبل و ریحان بهار و دی
خاک سیاه ریزد از این غصه باربار
تا در صف محاربه مخضوب شد به خون
چون لاله خط و زلف جوانان گل عذار
کش آبیار ابر به دامان دشت و کوه
سیلاب خون روان کند از چشم جویبار
گلبرگ وی ز تاب عطش تا بنفشه رنگ
خنجر به جای خیره بروید ز مرغزار
هر شب به فرق اهل عزا تا سحر سپهر
انجم به جای دامن گوهر کند نثار
یک نم به چشم دجله و شط آب شرم نیست
خشکیدی ار نه ز آتش خجلت سراب وار
آمد خزان بهار جوانان هاشمی
یارب دگر مباد خزان را ز پی بهار
آویزدت به دامن دل خارهای غم
روزی اگر به خاک شهیدان کنی گذار
جم بر حصیر ذلت و جن بر سریر جاه
از کین مهر شکوه کنم یا ستیز ماه
چون نامه رو سیاهم و چون خامه شرمسار
آن داستان کجا و کجا این بیان سست
از گفت خویش آمدم اینک به اعتذار
این امر ناصواب که شد وضع در زمین
تغییر یافت تا ابد اوضاع روزگار
هر صبح و شام گه ز افق گاه از شفق
گردون ببر لباس غضب پوشد آشکار
روح القدس هر آینه با صد هزار چشم
تا حشر گرید از غم این کشته زار زار
در سوگ این ستم زده فرزند مام دهر
هر شام گیسوان کند از مویه تارتار
دهقان به فرق سنبل و ریحان بهار و دی
خاک سیاه ریزد از این غصه باربار
تا در صف محاربه مخضوب شد به خون
چون لاله خط و زلف جوانان گل عذار
کش آبیار ابر به دامان دشت و کوه
سیلاب خون روان کند از چشم جویبار
گلبرگ وی ز تاب عطش تا بنفشه رنگ
خنجر به جای خیره بروید ز مرغزار
هر شب به فرق اهل عزا تا سحر سپهر
انجم به جای دامن گوهر کند نثار
یک نم به چشم دجله و شط آب شرم نیست
خشکیدی ار نه ز آتش خجلت سراب وار
آمد خزان بهار جوانان هاشمی
یارب دگر مباد خزان را ز پی بهار
آویزدت به دامن دل خارهای غم
روزی اگر به خاک شهیدان کنی گذار
جم بر حصیر ذلت و جن بر سریر جاه
از کین مهر شکوه کنم یا ستیز ماه
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
زلف ساقی از کف و دامان یار از دست رفت
چارهسازان چارة کاری که کار از دست رفت
نه گلی در گلستان باقی نه برگی در چمن
بلبلان شوری که دامان بهار از دست رفت
بی تو ما بودیم و چشمی در ره امید و بس
آنهم از تاراج درد انتظار از دست رفت
عمر بگذشت و نشد آهوی مطلب رام، حیف
از دویدن بازماندیم و شکار از دست رفت
دیر افتادی به فکر خویش فیّاض از غرور
این زمان فرصت گذشت و روزگار از دست رفت
زلف بنمودی و قدر طرّة شمشاد رفت
جلوه کردی اعتبار سرو هم بر باد رفت
باز چشم مستت آمد بر سر تمهید ناز
تیر مژگان تو دیگر بر سر بیداد رفت
قسم ما زین نُه چمن بار تعلّق بود و بس
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
برگ ناکامی جزای رنج راه عاشق است
مزد دست خویشتن بود آنچه بر فرهاد رفت
گردباد هم آخر چرخ را از پا فکند
عاقبت خاکستر افلاک هم بر باد رفت
نه غم بیگانگان دارم نه فکر دوستان
تا به یادم آمدی، عالم مرا از یاد رفت
داشتی عزم نجف فیّاض چون ماندی که دوش
سیل اشک من به طوف دجلة بغداد رفت
چارهسازان چارة کاری که کار از دست رفت
نه گلی در گلستان باقی نه برگی در چمن
بلبلان شوری که دامان بهار از دست رفت
بی تو ما بودیم و چشمی در ره امید و بس
آنهم از تاراج درد انتظار از دست رفت
عمر بگذشت و نشد آهوی مطلب رام، حیف
از دویدن بازماندیم و شکار از دست رفت
دیر افتادی به فکر خویش فیّاض از غرور
این زمان فرصت گذشت و روزگار از دست رفت
زلف بنمودی و قدر طرّة شمشاد رفت
جلوه کردی اعتبار سرو هم بر باد رفت
باز چشم مستت آمد بر سر تمهید ناز
تیر مژگان تو دیگر بر سر بیداد رفت
قسم ما زین نُه چمن بار تعلّق بود و بس
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
برگ ناکامی جزای رنج راه عاشق است
مزد دست خویشتن بود آنچه بر فرهاد رفت
گردباد هم آخر چرخ را از پا فکند
عاقبت خاکستر افلاک هم بر باد رفت
نه غم بیگانگان دارم نه فکر دوستان
تا به یادم آمدی، عالم مرا از یاد رفت
داشتی عزم نجف فیّاض چون ماندی که دوش
سیل اشک من به طوف دجلة بغداد رفت
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۳
آیم به نهانی به سر کوی تو هر شب
جویان لب لعل تو ای دوست لبالب
در جواب او
هر چند که نان است در آفاق مقرب
خواهد دل من صحنک پالوده لبالب
از گرده ما هست مه چارده دریاب
وز شمسی ما شمس فلک آمده در تب
این حسن و ملاحت که بود نان تنک را
گویا مگر از آب حیات است مرکب
ای دل چو مقیم حرم مطبخیانی
می باش در آن کعبه مقصود مودب
ما را مکن امروز فراموش، کدک گفت
هر چند که حلوا و برنج است مقرب
ای دل مکن از قلیه کدو دعوی سیری
چون دعوتیان را بود این کفر به مذهب
دایم دل صوفی به برنج است و به حلوا
این مرتبه عالی است زهی خوبی مشرب
جویان لب لعل تو ای دوست لبالب
در جواب او
هر چند که نان است در آفاق مقرب
خواهد دل من صحنک پالوده لبالب
از گرده ما هست مه چارده دریاب
وز شمسی ما شمس فلک آمده در تب
این حسن و ملاحت که بود نان تنک را
گویا مگر از آب حیات است مرکب
ای دل چو مقیم حرم مطبخیانی
می باش در آن کعبه مقصود مودب
ما را مکن امروز فراموش، کدک گفت
هر چند که حلوا و برنج است مقرب
ای دل مکن از قلیه کدو دعوی سیری
چون دعوتیان را بود این کفر به مذهب
دایم دل صوفی به برنج است و به حلوا
این مرتبه عالی است زهی خوبی مشرب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
مه من تنگتر از پسته خندان دهان دارد
مسلم چشمه آب بقا زیر زبان دارد
همه سوداست، در باطن قمار عشق و جانبازی
ولی در قید جان بودن در این بازی زیان دارد
ببین داغ جبین زاهد خودبین وین سحریست
میان جمع حیوانات این حیوان نشان دارد
مگر آن نوگل زیبا شکفت از گلشن وحدت
که هر بلبل در این گلزار فریاد و فغان دارد
بسان مرغ بسمل جان طپد در خاک و خون لیکن
به قاف قرب سیمرغ دل من آشیان دارد
به چشم یار گفتم چیست باعث فتنه را گفتا
هزاران فتنه از این صعبتر آخر زمان دارد
تو ای زیبا جوان میدان غنیمت پند پیران را
که پیری هست در عالم که عالم را جوان دارد
نیستان حقیقت را نئی چون من نمی روید
ولی در، بند، بندم آتش سوزان مکان دارد
چرا پروانه چون بلبل ز سوز دل نمی تابد
مگر ز اغیار جور یار را چون من نهان دارد
چو «حاجب » از چه ای مرغ سحر آه و فغان داری
مگر صیاد بی پروا، به دامت قصد جان دارد
مسلم چشمه آب بقا زیر زبان دارد
همه سوداست، در باطن قمار عشق و جانبازی
ولی در قید جان بودن در این بازی زیان دارد
ببین داغ جبین زاهد خودبین وین سحریست
میان جمع حیوانات این حیوان نشان دارد
مگر آن نوگل زیبا شکفت از گلشن وحدت
که هر بلبل در این گلزار فریاد و فغان دارد
بسان مرغ بسمل جان طپد در خاک و خون لیکن
به قاف قرب سیمرغ دل من آشیان دارد
به چشم یار گفتم چیست باعث فتنه را گفتا
هزاران فتنه از این صعبتر آخر زمان دارد
تو ای زیبا جوان میدان غنیمت پند پیران را
که پیری هست در عالم که عالم را جوان دارد
نیستان حقیقت را نئی چون من نمی روید
ولی در، بند، بندم آتش سوزان مکان دارد
چرا پروانه چون بلبل ز سوز دل نمی تابد
مگر ز اغیار جور یار را چون من نهان دارد
چو «حاجب » از چه ای مرغ سحر آه و فغان داری
مگر صیاد بی پروا، به دامت قصد جان دارد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۹
آنکه رفت از برم گر آید باز
جان رفته بتن درآید باز
صبح عیش از افق بتابد نور
ظلمت شام غم سرآید باز
باده پیما شود لب ساقی
کام مستی ز می برآید باز
مست و هشیار را برقص آرد
مطرب از نغمه ئی سراید باز
بی بران را زبرگ بی برگی
نخله کام پر برآید باز
سازد از بند هجر آزادم
سرو قدش چو دربرآید باز
همچو نور علی بروب از غیر
خانه دل که دلبر آید باز
جان رفته بتن درآید باز
صبح عیش از افق بتابد نور
ظلمت شام غم سرآید باز
باده پیما شود لب ساقی
کام مستی ز می برآید باز
مست و هشیار را برقص آرد
مطرب از نغمه ئی سراید باز
بی بران را زبرگ بی برگی
نخله کام پر برآید باز
سازد از بند هجر آزادم
سرو قدش چو دربرآید باز
همچو نور علی بروب از غیر
خانه دل که دلبر آید باز
امیر پازواری : هفتبیتیها
شمارهٔ ۵
اوُنْ جامْ که جَمشید میبَخِرْد بی یکی دَمْ
از اوُنْ جامْ تِرِهْ سی نَوُوئه یکی کَمْ
نگینْ چه سُلَیمٰانی وُ جٰامِ چُون جَمْ
اَیْ جَمْ صفتْ! ته دولتْ دَمی نَوِّه کَمْ!
عیسیٰ دَمْ وُ یحییٰ قَدِمْ، مه دِلِ شَمْ!
یاربْ تنه دشمنْرِهْ فُرو وَرِه غَمْ!
رستمْ کِنِشْ، کٰاووسْ مَنِشْ، کیخُسرو چَمْ
گَردُونه تَخْتْ، فَرزوئِهْ بَختْ، زَمونه پَرْچَمْ
فلکْ بندهْ، دُولتْ زنده، دایِمْ بیغَمْ
فَتْح وُ ظفرْ یاربْ نَووُئِهْ تِرِهْ کَمْ
زَموُنِه نَووُ هرگزْ به ته چَمْ حٰاکِمْ
پشتْ در پشتْ به شاهی بَرِسی تا آدِمْ
هر کسْ که تنه خدمتْرِهْ کَجْ کَشه دَمْ
شُوئِه به دِرْیُو، او نَخِرِهْ یکی دَمْ
از اوُنْ جامْ تِرِهْ سی نَوُوئه یکی کَمْ
نگینْ چه سُلَیمٰانی وُ جٰامِ چُون جَمْ
اَیْ جَمْ صفتْ! ته دولتْ دَمی نَوِّه کَمْ!
عیسیٰ دَمْ وُ یحییٰ قَدِمْ، مه دِلِ شَمْ!
یاربْ تنه دشمنْرِهْ فُرو وَرِه غَمْ!
رستمْ کِنِشْ، کٰاووسْ مَنِشْ، کیخُسرو چَمْ
گَردُونه تَخْتْ، فَرزوئِهْ بَختْ، زَمونه پَرْچَمْ
فلکْ بندهْ، دُولتْ زنده، دایِمْ بیغَمْ
فَتْح وُ ظفرْ یاربْ نَووُئِهْ تِرِهْ کَمْ
زَموُنِه نَووُ هرگزْ به ته چَمْ حٰاکِمْ
پشتْ در پشتْ به شاهی بَرِسی تا آدِمْ
هر کسْ که تنه خدمتْرِهْ کَجْ کَشه دَمْ
شُوئِه به دِرْیُو، او نَخِرِهْ یکی دَمْ