عبارات مورد جستجو در ۵۰۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در ستایش ملکه ترکان خاتون
ای بیش از آنکه در قلم آید ثنای تو
واجب بر اهل مشرق و مغرب دعای تو
درویش و پادشاه ندانم درین زمان
الا به زیر سایهٔ همچون همای تو
نوشین روان و حاتم طایی که بودهاند
هرگز نبودهاند به عدل و سخای تو
منشور در نواحی و مشهور در جهان
آوازهٔ تعبد و خوف و رجای تو
اسلام در امان و ضمان سالمتست
از یمن همت و قدم پارسای تو
گر آسمان بداند قدر تو بر زمین
در چشم آفتاب کشد خاک پای تو
خلق از جزای خیر تو کردن مقصرند
پروردگار خلق تواند جزای تو
شکر مسافران که به آفاق میرود
گر بر فلک رسد نرسد در عطای تو
تیغ مبارزان نکند در دیار خصم
چندان اثر که همت کشور گشای تو
بدبخت نیست در همه عالم به اتفاق
الا کسی که روی بتابد ز رای تو
ای در بقای عمر تو خیر جهانیان
باقی مباد هر که نخواهد بقای تو
خاص از برای مصلحت عام دیرسال
بنشین که مثل تو ننشیند به جای تو
آن چیست در جهان که نداری تو آن مراد
تا سعدی از خدای بخواهد برای تو
تا آفتاب میرود و صبح میدمد
عاید به خیر باد صباح و مسای تو
یارب رضای او تو برآور به فضل خویش
کو روز و شب نمیطلبد جز رضای تو
واجب بر اهل مشرق و مغرب دعای تو
درویش و پادشاه ندانم درین زمان
الا به زیر سایهٔ همچون همای تو
نوشین روان و حاتم طایی که بودهاند
هرگز نبودهاند به عدل و سخای تو
منشور در نواحی و مشهور در جهان
آوازهٔ تعبد و خوف و رجای تو
اسلام در امان و ضمان سالمتست
از یمن همت و قدم پارسای تو
گر آسمان بداند قدر تو بر زمین
در چشم آفتاب کشد خاک پای تو
خلق از جزای خیر تو کردن مقصرند
پروردگار خلق تواند جزای تو
شکر مسافران که به آفاق میرود
گر بر فلک رسد نرسد در عطای تو
تیغ مبارزان نکند در دیار خصم
چندان اثر که همت کشور گشای تو
بدبخت نیست در همه عالم به اتفاق
الا کسی که روی بتابد ز رای تو
ای در بقای عمر تو خیر جهانیان
باقی مباد هر که نخواهد بقای تو
خاص از برای مصلحت عام دیرسال
بنشین که مثل تو ننشیند به جای تو
آن چیست در جهان که نداری تو آن مراد
تا سعدی از خدای بخواهد برای تو
تا آفتاب میرود و صبح میدمد
عاید به خیر باد صباح و مسای تو
یارب رضای او تو برآور به فضل خویش
کو روز و شب نمیطلبد جز رضای تو
سعدی : مراثی
در مرثیهٔ ابوبکر سعد بن زنگی
دل شکسته که مرهم نهد دگربارش؟
یتیم خسته که از پای برکند خارش؟
خدنگ درد فراق اندرون سینهٔ خلق
چنان نشست که در جان نشست سوفارش
چو مرغ کشته قلم سر بریده میگردد
چنانکه خون سیه میرود ز منقارش
دهان مرده به معنی سخن همی گوید
اگرچه نیست به صورت زبان گفتارش
که زینهار به دنیا و مال غره مباش
بخواهدت به ضرورت گذاشت یکبارش
چه سود کاسهٔ زرین و شربت مسموم
دریغ گنج بقا گر نبودی این مارش
بس اعتماد مکن بر دوام دولت دهر
که آزمودهٔ خلق است خوی غدارش
نظر به حال خداوند دین و دولت کن
که فیض رحمت حق بر روان هشیارش
سپهر تاج کیانی ز تارکش برداشت
نهاد بر سر تربت کلاه و دستارش
گرت به شهد و شکر پرورد زمانهٔ دون
وفای عهد ندارد به دوست مشمارش
دگر شکوفه نخندد به باغ فیروزی
که خون همی رود از دیدههای اشجارش
چگونه غم نخورد در فراق او درویش
که غم فزون شد و از سر برفت غمخوارش
امیدوار وجودی که از جهان برود
میان خلق بماند به نیکی آثارش
از آب چشم عزیزان که بر بساط بریخت
به روز باران مانست صفهٔ بارش
نظر به حال چنین روز بود در همه عمر
نماز نیمشبان و دعای اسحارش
گمان مبر که به تنهاست در حظیرهٔ خاک
قرین گور و قیامت بسست کردارش
گرش ولایت و فرمان و گنج و مال نماند
بماند رحمت پروردگار غفارش
قضای حکم ازل بود روز ختم عمل
دگر چه فایده تعداد ذکر و کردارش
ولیک دوست بگرید به زاری از پی دوست
اگرچه باز نگردد به گریهٔ زارش
غمی رسید به روی زمانه از تقدیر
که پشت طاقت گردون دو تا کند بارش
همین جراحت و غم بود کز فراق رسول
به روزگار مهاجر رسید و انصارش
برفت سایهٔ درویش و سترپوش غریب
بپوش بار خدایا به عفو ستارش
به خیل خانهٔ کروبیان عالم قدس
به گرد خیمهٔ روحانیون فرود آرش
عدو که گفت به غوغا که درگذشتن دوست
جهان خراب شود سهو بود پندارش
هم آن درخت نبود اندرین حدیقهٔ ملک
که بعد از این متفرق شوند اطیارش
نمرد نام ابوبکر سعد بن زنگی
که ماند سعد ابوبکر نامبردارش
چراغ را که چراغی ازو فرا گیرند
فرو نشیند و باقی بماند انوارش
خدایگان زمان و زمین مظفر دین
که قائمست به اعلاء دین و اظهارش
بزرگوار خدایا به فر و دولت و کام
دوام عمر بده سالهای بسیارش
به نیک مردان کز چشم بد بپرهیزش
به راستان که ز ناراستان نگه دارش
که نقطه تا متمکن نباشد اندر اصل
درست باز نیامد حساب پرگارش
یتیم خسته که از پای برکند خارش؟
خدنگ درد فراق اندرون سینهٔ خلق
چنان نشست که در جان نشست سوفارش
چو مرغ کشته قلم سر بریده میگردد
چنانکه خون سیه میرود ز منقارش
دهان مرده به معنی سخن همی گوید
اگرچه نیست به صورت زبان گفتارش
که زینهار به دنیا و مال غره مباش
بخواهدت به ضرورت گذاشت یکبارش
چه سود کاسهٔ زرین و شربت مسموم
دریغ گنج بقا گر نبودی این مارش
بس اعتماد مکن بر دوام دولت دهر
که آزمودهٔ خلق است خوی غدارش
نظر به حال خداوند دین و دولت کن
که فیض رحمت حق بر روان هشیارش
سپهر تاج کیانی ز تارکش برداشت
نهاد بر سر تربت کلاه و دستارش
گرت به شهد و شکر پرورد زمانهٔ دون
وفای عهد ندارد به دوست مشمارش
دگر شکوفه نخندد به باغ فیروزی
که خون همی رود از دیدههای اشجارش
چگونه غم نخورد در فراق او درویش
که غم فزون شد و از سر برفت غمخوارش
امیدوار وجودی که از جهان برود
میان خلق بماند به نیکی آثارش
از آب چشم عزیزان که بر بساط بریخت
به روز باران مانست صفهٔ بارش
نظر به حال چنین روز بود در همه عمر
نماز نیمشبان و دعای اسحارش
گمان مبر که به تنهاست در حظیرهٔ خاک
قرین گور و قیامت بسست کردارش
گرش ولایت و فرمان و گنج و مال نماند
بماند رحمت پروردگار غفارش
قضای حکم ازل بود روز ختم عمل
دگر چه فایده تعداد ذکر و کردارش
ولیک دوست بگرید به زاری از پی دوست
اگرچه باز نگردد به گریهٔ زارش
غمی رسید به روی زمانه از تقدیر
که پشت طاقت گردون دو تا کند بارش
همین جراحت و غم بود کز فراق رسول
به روزگار مهاجر رسید و انصارش
برفت سایهٔ درویش و سترپوش غریب
بپوش بار خدایا به عفو ستارش
به خیل خانهٔ کروبیان عالم قدس
به گرد خیمهٔ روحانیون فرود آرش
عدو که گفت به غوغا که درگذشتن دوست
جهان خراب شود سهو بود پندارش
هم آن درخت نبود اندرین حدیقهٔ ملک
که بعد از این متفرق شوند اطیارش
نمرد نام ابوبکر سعد بن زنگی
که ماند سعد ابوبکر نامبردارش
چراغ را که چراغی ازو فرا گیرند
فرو نشیند و باقی بماند انوارش
خدایگان زمان و زمین مظفر دین
که قائمست به اعلاء دین و اظهارش
بزرگوار خدایا به فر و دولت و کام
دوام عمر بده سالهای بسیارش
به نیک مردان کز چشم بد بپرهیزش
به راستان که ز ناراستان نگه دارش
که نقطه تا متمکن نباشد اندر اصل
درست باز نیامد حساب پرگارش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
ای خرد را زندگی جان ز تو
بندگی از عقل و جان فرمان ز تو
هر زمان قسم دل پر درد من
صد هزاران درد بی درمان ز تو
گر ز من جان میبری از یک سخن
باز یابم بی سخن صد جان ز تو
من نیم اما همه زشتی ز من
تو نهای اما همه احسان ز تو
پای از سر کرده سر از پای چرخ
مانده بس حیران و سرگردان ز تو
قطرهٔ اشکم که آن را نیست حد
هست در هر قطره صد طوفان ز تو
روز و شب بر جان من درد و دریغ
چند بارد بیتو چون باران ز تو
یوسف عهدی برون آی از حجاب
تا برون آیم ازین زندان ز تو
ذره ذره در زمین و آسمان
چند خواهم داشتن دیوان ز تو
با عدم بر جمله و پیدا بباش
تا شود هر دو جهان پنهان ز تو
تو نقاب از چهره برگیری بس است
خلق خود گردند جان افشان ز تو
وارهان عطار را یکبارگی
تا بسوزد این دل بریان ز تو
بندگی از عقل و جان فرمان ز تو
هر زمان قسم دل پر درد من
صد هزاران درد بی درمان ز تو
گر ز من جان میبری از یک سخن
باز یابم بی سخن صد جان ز تو
من نیم اما همه زشتی ز من
تو نهای اما همه احسان ز تو
پای از سر کرده سر از پای چرخ
مانده بس حیران و سرگردان ز تو
قطرهٔ اشکم که آن را نیست حد
هست در هر قطره صد طوفان ز تو
روز و شب بر جان من درد و دریغ
چند بارد بیتو چون باران ز تو
یوسف عهدی برون آی از حجاب
تا برون آیم ازین زندان ز تو
ذره ذره در زمین و آسمان
چند خواهم داشتن دیوان ز تو
با عدم بر جمله و پیدا بباش
تا شود هر دو جهان پنهان ز تو
تو نقاب از چهره برگیری بس است
خلق خود گردند جان افشان ز تو
وارهان عطار را یکبارگی
تا بسوزد این دل بریان ز تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۴
دردی است درین دلم نهانی
کان درد مرا دوا تو دانی
تو مرهم درد بیدلانی
دانم که مرا چنین نمانی
من بندهٔ بی کس ضعیفم
تو یار کسان بی کسانی
گر مورچهای در تو کوبد
آنی تو که ضایعش نمانی
از من گنه آید و من اینم
وز تو کرم آید و تو آنی
یا رب! به در که باز گردم
گر تو ز در خودم برانی
از خواندن و راندنم چه باک است
خواه این کن و خواه آن تو دانی
گویم «ارنی» و زار گریم
ترسم ز جواب «لن ترانی»
پیری بشنید و جان به حق داد
عطار سخن مگو که جانی
کان درد مرا دوا تو دانی
تو مرهم درد بیدلانی
دانم که مرا چنین نمانی
من بندهٔ بی کس ضعیفم
تو یار کسان بی کسانی
گر مورچهای در تو کوبد
آنی تو که ضایعش نمانی
از من گنه آید و من اینم
وز تو کرم آید و تو آنی
یا رب! به در که باز گردم
گر تو ز در خودم برانی
از خواندن و راندنم چه باک است
خواه این کن و خواه آن تو دانی
گویم «ارنی» و زار گریم
ترسم ز جواب «لن ترانی»
پیری بشنید و جان به حق داد
عطار سخن مگو که جانی
عطار نیشابوری : فیوصف حاله
حکایت ابوسعید مهنه با مستی که به در خانقاه او آمد
بوسعید مهنه با مردان راه
بود روزی در میان خانقاه
مستی آمد اشک ریزان بیقرار
تا دران خانقاه آشفتهوار
پرده از ناسازگاری بازکرد
گریه و بدمستیی آغازکرد
شیخ کو را دید آمد در برش
ایستاد از روی شفقت بر سرش
گفت هان ای مست اینجا کم ستیز
از چه میباشی، به من ده دست و خیز
مست گفت ای حق تعالی یار تو
نیست شیخا دستگیری کار تو
تو سر خود گیر و رفتی مردوار
سر فرورفته مرا با او گذار
گر ز هر کس دستگیری آمدی
مور در صدر امیری آمدی
دستگیری نیست کار تو، برو
نیستم من در شمار تو برو
شیخ در خاک اوفتاد از درد او
سرخ گشت از اشک روی زرد او
ای همه تو ناگزیر من تو باش
اوفتادم دست گیر من تو باش
ماندهام در چاه زندان پای بست
در چنین چاهم که گیرد جز تو دست
هم تن زندانیم آلوده شد
هم دل محنت کشم فرسوده شد
گرچه بس آلوده در راه آمدم
عفو کن کز حبس وز چاه آمدم
بود روزی در میان خانقاه
مستی آمد اشک ریزان بیقرار
تا دران خانقاه آشفتهوار
پرده از ناسازگاری بازکرد
گریه و بدمستیی آغازکرد
شیخ کو را دید آمد در برش
ایستاد از روی شفقت بر سرش
گفت هان ای مست اینجا کم ستیز
از چه میباشی، به من ده دست و خیز
مست گفت ای حق تعالی یار تو
نیست شیخا دستگیری کار تو
تو سر خود گیر و رفتی مردوار
سر فرورفته مرا با او گذار
گر ز هر کس دستگیری آمدی
مور در صدر امیری آمدی
دستگیری نیست کار تو، برو
نیستم من در شمار تو برو
شیخ در خاک اوفتاد از درد او
سرخ گشت از اشک روی زرد او
ای همه تو ناگزیر من تو باش
اوفتادم دست گیر من تو باش
ماندهام در چاه زندان پای بست
در چنین چاهم که گیرد جز تو دست
هم تن زندانیم آلوده شد
هم دل محنت کشم فرسوده شد
گرچه بس آلوده در راه آمدم
عفو کن کز حبس وز چاه آمدم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۶
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰
گهی از مهر یاد عاشق شیدا کند یا رب
چو شیدایی ببیند هیچ یاد ما کند یا رب
گرفتم کان مسافر نامه سوی من روان سازد
چسان قاصد من گمنام را پیدا کند یا رب
به آه و نالهٔ شبها اسیرم کرد و فارغ شد
چرا با تیره روز خود کسی اینها کند یا رب
به بازار جنون افتاد وحشی بی سر زلفش
بد افتادست کارش، ترک این سودا کند یا رب
چو شیدایی ببیند هیچ یاد ما کند یا رب
گرفتم کان مسافر نامه سوی من روان سازد
چسان قاصد من گمنام را پیدا کند یا رب
به آه و نالهٔ شبها اسیرم کرد و فارغ شد
چرا با تیره روز خود کسی اینها کند یا رب
به بازار جنون افتاد وحشی بی سر زلفش
بد افتادست کارش، ترک این سودا کند یا رب
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۸
الاهی از میان ناپسندان بر کران دارش
ز دام حیلهٔ مردم فریبان در امان دارش
صدای شهپر شاهینی از هر گوشه میآید
تذرو غافلی دارم مقیم آشیان دارش
خدایا با منش خوش سر گران داری و خرسندم
نه تنها با من و بس ، با همه کس سرگران دارش
پدید آرد هوس از عشق با مردم جفا کاری
نمیخواهم بر این باشد ، خداوندا برآن دارش
تغافل کیش و کین اندیش و دوری جوی و وحشی خوی
عجب وضعیست خوش یارب همیشه آنچنان دارش
زمان اول حسن است و هستش فتنهها درپی
الاهی در امان از فتنهٔ آخر زمان دارش
خدایا فرصت یک حرف پند آمیز میخواهم
نمیگویم که با وحشی همیشه همزبان دارش
ز دام حیلهٔ مردم فریبان در امان دارش
صدای شهپر شاهینی از هر گوشه میآید
تذرو غافلی دارم مقیم آشیان دارش
خدایا با منش خوش سر گران داری و خرسندم
نه تنها با من و بس ، با همه کس سرگران دارش
پدید آرد هوس از عشق با مردم جفا کاری
نمیخواهم بر این باشد ، خداوندا برآن دارش
تغافل کیش و کین اندیش و دوری جوی و وحشی خوی
عجب وضعیست خوش یارب همیشه آنچنان دارش
زمان اول حسن است و هستش فتنهها درپی
الاهی در امان از فتنهٔ آخر زمان دارش
خدایا فرصت یک حرف پند آمیز میخواهم
نمیگویم که با وحشی همیشه همزبان دارش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۴
هجر خدایا بس است، زود وصالی بده
شوق مده این همه، یا پر و بالی بده
خوبی خود را بگیر از دلم اندازهای
آینه آوردهام عرض جمالی بده
ای دل وحشت گریز اینهمه دهشت چرا
فرصت حرفی بجو شرح ملالی بده
از پی یک نیم جان چند تقاضای ناز
میدهم اینک به تو لیک مجالی بده
ساده فریب کسی وصل نبخشی مبخش
نیم فسونی بدم وعده وصالی بده
یاد غزلهای تو وحشی و این ذوق عشق
بیهده گردی بس است دل به غزالی بده
شوق مده این همه، یا پر و بالی بده
خوبی خود را بگیر از دلم اندازهای
آینه آوردهام عرض جمالی بده
ای دل وحشت گریز اینهمه دهشت چرا
فرصت حرفی بجو شرح ملالی بده
از پی یک نیم جان چند تقاضای ناز
میدهم اینک به تو لیک مجالی بده
ساده فریب کسی وصل نبخشی مبخش
نیم فسونی بدم وعده وصالی بده
یاد غزلهای تو وحشی و این ذوق عشق
بیهده گردی بس است دل به غزالی بده
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸۲
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
وحشی بافقی : ناظر و منظور
دست نیاز به درگاه بینیاز گشودن و از حضرت باری التماس رستگاری نمودن
خداوندا گنهکاریم جمله
ز کار خود در آزاریم جمله
نیاید جز خطاکاری ز ما هیچ
ز ما صادر نگردد جز خطا هیچ
ز ما غیر از گنهکاری نیاید
گناه آید ز ما چندانکه باید
ز ننگ ما به خود پیچند افلاک
زمین از دست ما بر سرکند خاک
سیه شد نامه ما تا به حدی
که نبود از سفیدی جای مدی
رهانی گر نه ما را زین تباهی
چه فکر ما بود زین روسیاهی
بدین سان رو سیه مگذار ما را
بیار آبی بر وی کار ما را
الاهی سبحه دست آویز من ساز
به سلک اهل تحقیقم وطن ساز
بسان رحل مصحف برکفم نه
لب خندان چو رحل مصحفم ده
به خط مصحفم گردان نظر باز
خط مصحف سواد دیدهام ساز
بده مفتاحی از سطر کلامم
وزان بگشای قفل از گنج کامم
ز اوراق کلامم بخش آن مال
که تا جنت توان شد فارغ البال
به ذکر خود بلند آوازهام کن
رفیق لطف بیاندازهام کن
که از من رم کند مرغ معاصی
روم تا بردر شهر خلاصی
سرشکم دانهٔ تسبیح گردان
مرا زان دانهٔ کن تسبیح گردان
بود کاین سبحه گردانیدن من
برد آلودگی از دامن من
بیفشان از وضو بر رویم آن آب
که از غفلت نماند در سرم خواب
دهم مسواک و تسبیح توکل
که دیو طبع خود را ز آن کنم غل
کمندی ساز پیچان سبحهام را
کز آن در کاخ فردوسم شود جا
چو در طبعم شود میل گناهی
ز رحل مصحفم ده سد راهی
به گل مگذار تخم آرزویم
دهش سرسبزی از آب وضویم
منم چون نامه خود روسیاهی
سیه رو ماندهٔ بی روی و راهی
نگاهی کن که رو آرم به سویت
رهی بنما که جا گیرم به کویت
الاهی جانب من کن نگاهی
مرا بنما به سوی خویش راهی
چو وحشی جز گنه کاری ندارم
تو میدانی که من خود در چه کارم
اگر بر کرده من میکنی کار
عذابی بدتر از دوزخ پدید آر
که جرم من چوجرم دیگران نیست
گناهم چون گناه این و آن نیست
به چشم مرحمت سویم نظر کن
شفیع جرم من خیرالبشر کن
ز کار خود در آزاریم جمله
نیاید جز خطاکاری ز ما هیچ
ز ما صادر نگردد جز خطا هیچ
ز ما غیر از گنهکاری نیاید
گناه آید ز ما چندانکه باید
ز ننگ ما به خود پیچند افلاک
زمین از دست ما بر سرکند خاک
سیه شد نامه ما تا به حدی
که نبود از سفیدی جای مدی
رهانی گر نه ما را زین تباهی
چه فکر ما بود زین روسیاهی
بدین سان رو سیه مگذار ما را
بیار آبی بر وی کار ما را
الاهی سبحه دست آویز من ساز
به سلک اهل تحقیقم وطن ساز
بسان رحل مصحف برکفم نه
لب خندان چو رحل مصحفم ده
به خط مصحفم گردان نظر باز
خط مصحف سواد دیدهام ساز
بده مفتاحی از سطر کلامم
وزان بگشای قفل از گنج کامم
ز اوراق کلامم بخش آن مال
که تا جنت توان شد فارغ البال
به ذکر خود بلند آوازهام کن
رفیق لطف بیاندازهام کن
که از من رم کند مرغ معاصی
روم تا بردر شهر خلاصی
سرشکم دانهٔ تسبیح گردان
مرا زان دانهٔ کن تسبیح گردان
بود کاین سبحه گردانیدن من
برد آلودگی از دامن من
بیفشان از وضو بر رویم آن آب
که از غفلت نماند در سرم خواب
دهم مسواک و تسبیح توکل
که دیو طبع خود را ز آن کنم غل
کمندی ساز پیچان سبحهام را
کز آن در کاخ فردوسم شود جا
چو در طبعم شود میل گناهی
ز رحل مصحفم ده سد راهی
به گل مگذار تخم آرزویم
دهش سرسبزی از آب وضویم
منم چون نامه خود روسیاهی
سیه رو ماندهٔ بی روی و راهی
نگاهی کن که رو آرم به سویت
رهی بنما که جا گیرم به کویت
الاهی جانب من کن نگاهی
مرا بنما به سوی خویش راهی
چو وحشی جز گنه کاری ندارم
تو میدانی که من خود در چه کارم
اگر بر کرده من میکنی کار
عذابی بدتر از دوزخ پدید آر
که جرم من چوجرم دیگران نیست
گناهم چون گناه این و آن نیست
به چشم مرحمت سویم نظر کن
شفیع جرم من خیرالبشر کن
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
منوچهری دامغانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در شکر گزاری از اسبی که سلطان محمود داده است
ای آنکه همی قصهٔ من پرسی هموار
گویی که چگونهست بر شاه ترا کار
چیزیکه همیدانی بیهوده چه پرسی
گفتار چه باید که همیدانی کردار
ور گویی گفتار بباید ز پی شکر
آری ز پی شکر به کار آید گفتار
کاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوب
با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار
از فضل خداوند و خداوندی سلطان
امروز من از دی به و امسال من از پار
با ضیعت بسیارم و با خانهٔ آباد
با نعمت بسیارم و با آلت بسیار
هم با رمهٔ اسبم و هم با گلهٔ میش
هم با صنم چینم و هم با بت تاتار
ساز سفرم هست و نوای حضرم هست
اسبان سبکبار و ستوران گرانبار
از ساز مرا خیمه چو کاشانهٔ مانی
وز فرش مرا خانه چو بتخانهٔ فرخار
میران و بزرگان جهان را حسد آید
زین نعمت و زین آلت و زین کار و ازین بار
محسود بزرگان شدم از خدمت محمود
خدمتگر محمود چنین باید هموار
با موکبیان جویم در موکب او جای
با مجلسیان یابم در مجلس او بار
ده بار، نه ده بار که صد بار فزون کرد
در دامن من بخشش او بدرهٔ دینار
گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه
چون شکر کنم در خور این ابلق رهوار
از خواسته با رامش و با شادی بودم
زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار
این اسب نه اسبست که سرمایهٔ فخرست
من فخر به کف کردم و ایمن شدم از عار
اسبی که چنو شاه دهد اسب نباشد
تاجی بود آراسته از لؤلؤ شهوار
ای آنکه به یاقوت همی تاج نگاری
بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار
دشمن که برین ابلق رهوار مرا دید
بیصبر شد و کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و به سرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت باید ناچار
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار
باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار
خواهم کله و از پی آن خواهم تا تو
ما را نزنی طعنه به کج بستن دستار
کار سره و نیکو بدرنگ بر آید
هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار
با وقت بود بسته همه کار و همه چیز
بیوقت بود کار به سر بردن دشوار
چون حال بر این جمله بود وقت بباید
چون وقت بود کار چنان گردد هموار
من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان
کس را به بزرگی نرسانند بیکبار
خدمت کنم او را به دل و دیده همه روز
از بهر دعا نیز به شب باشم بیدار
گویم که خدایا به خدایی و بزرگیت
کورا به همه حال معین باش و نگهدار
چندانکه بود ممکن و او را به دل آید
عمرش ده و هرگز مرسانش به تن آزار
تا در عوض عمر که بدهی ز پی دین
در مصر کند قرمطیان را همه بر دار
کم کن به قوی بازوی او قرمطیان را
چونانکه به شمشیرش کم کردی کفار
توفیق ده او را و ببر تا بکند حج
چون کرد به شادی و به پیروزی باز آر
پیوسته ازو دور بود انده و دایم
با خاطر خرم بود و با دل هشیار
در دولت و در ملک همیدار مر او را
با سنت و با سیرت پیغمبر مختار
گویی که چگونهست بر شاه ترا کار
چیزیکه همیدانی بیهوده چه پرسی
گفتار چه باید که همیدانی کردار
ور گویی گفتار بباید ز پی شکر
آری ز پی شکر به کار آید گفتار
کاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوب
با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار
از فضل خداوند و خداوندی سلطان
امروز من از دی به و امسال من از پار
با ضیعت بسیارم و با خانهٔ آباد
با نعمت بسیارم و با آلت بسیار
هم با رمهٔ اسبم و هم با گلهٔ میش
هم با صنم چینم و هم با بت تاتار
ساز سفرم هست و نوای حضرم هست
اسبان سبکبار و ستوران گرانبار
از ساز مرا خیمه چو کاشانهٔ مانی
وز فرش مرا خانه چو بتخانهٔ فرخار
میران و بزرگان جهان را حسد آید
زین نعمت و زین آلت و زین کار و ازین بار
محسود بزرگان شدم از خدمت محمود
خدمتگر محمود چنین باید هموار
با موکبیان جویم در موکب او جای
با مجلسیان یابم در مجلس او بار
ده بار، نه ده بار که صد بار فزون کرد
در دامن من بخشش او بدرهٔ دینار
گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه
چون شکر کنم در خور این ابلق رهوار
از خواسته با رامش و با شادی بودم
زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار
این اسب نه اسبست که سرمایهٔ فخرست
من فخر به کف کردم و ایمن شدم از عار
اسبی که چنو شاه دهد اسب نباشد
تاجی بود آراسته از لؤلؤ شهوار
ای آنکه به یاقوت همی تاج نگاری
بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار
دشمن که برین ابلق رهوار مرا دید
بیصبر شد و کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و به سرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت باید ناچار
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار
باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار
خواهم کله و از پی آن خواهم تا تو
ما را نزنی طعنه به کج بستن دستار
کار سره و نیکو بدرنگ بر آید
هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار
با وقت بود بسته همه کار و همه چیز
بیوقت بود کار به سر بردن دشوار
چون حال بر این جمله بود وقت بباید
چون وقت بود کار چنان گردد هموار
من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان
کس را به بزرگی نرسانند بیکبار
خدمت کنم او را به دل و دیده همه روز
از بهر دعا نیز به شب باشم بیدار
گویم که خدایا به خدایی و بزرگیت
کورا به همه حال معین باش و نگهدار
چندانکه بود ممکن و او را به دل آید
عمرش ده و هرگز مرسانش به تن آزار
تا در عوض عمر که بدهی ز پی دین
در مصر کند قرمطیان را همه بر دار
کم کن به قوی بازوی او قرمطیان را
چونانکه به شمشیرش کم کردی کفار
توفیق ده او را و ببر تا بکند حج
چون کرد به شادی و به پیروزی باز آر
پیوسته ازو دور بود انده و دایم
با خاطر خرم بود و با دل هشیار
در دولت و در ملک همیدار مر او را
با سنت و با سیرت پیغمبر مختار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در مدح امیر ایاز اویماق منظور و محبوب سلطان محمود
غم نادیدن آن ماه دیدار
مرا در خوابگه ریزد همی خار
شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار او تا روز بیدار
گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!
ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی
همیگریند بر من همچو من زار
مرا گویی چرا گریی ز اندوه
مرا گویی چرا نالی ز تیمار
نه وقت بازگشتن سوی معشوق
نه جز با رازداران روی گفتار
هر آنک امسال آمد پیش من گفت
نه آنی خود که من دیدم ترا پار
ز کوژی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار
خروشم چون خروش رعد بهمن
سرشکم چون سرشک ابر آذار
تن مسکین من بگداخت چون موم
دل غمگین من بشکافت چون نار
تن چون موی من چون تابداین رنج
دل بیچاره چون بردارد این بار
ز دل برداشت خواهم بار اندوه
چو نزد میر میران یافتم بار
امیر جنگجوی ایاز اویماق
دل و بازوی خسرو روز پیکار
سواری کز در میدان در آید
به حیرت درفتد دلهای نظار
یکی گوید که آن سرویست بر کوه
دگر گوید گلی تازهست بر بار
زنان پارسا از شوی گردند
به کابین دیدن او را خریدار
دلیران از نهیبش روز کوشش
همیلرزند چون برگ سپیدار
اگر بر سنگ خارا بر زند تیر
به سنگ اندر نشاند تا به سوفار
برون پراند از نخجیر ناوک
من این صد بار دیدستم نه یکبار
نه بر خیره بدو دل داد محمود
دل محمود را بازی مپندار
جز او در پیش سلطان نیز کس بود
جز او سلطان غلامان داشت بسیار
اگر چون میر یک تن بود از ایشان
نه چندان بد مر او را گرم بازار
خداوند جهان مسعود محمود
که او را زر همیبخشد به خروار
جز او را از همه میران کرا داد
به یک بخشش چهل خروار دینار
ندادندیش چندین گر نبودی
به چندین و به صد چندین سزاوار
به جای قدر میر و همت شاه
تو این را خواردار و اندک انگار
به جایی برد خواهد خسرو او را
که سالاران بدو گردند سالار
بدو بخشید مال خطهٔ بست
خراج خطهٔ مکران و قزدار
کجا گردد فراموش آنچه او کرد
ز بهر خدمت شاه جهاندار
میان لشکر عاصی نگه داشت
وفا و عهد آن خورشید احرار
به روز روشن از غزنین برون رفت
همیزد با جهانی تا شب تار
نماز شام را چندان نخوابید
که دشت از کشته شد با پشته هموار
گروهی را از آن شیران جنگی
بکشت و مابقی را داد زنهار
جز او هرگز که کردهست این به گیتی
بخوان شهنامه و تاریخ و اخبار
خدایا ناصر او باش و از قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار
جهان از بد سکالانش تهی کن
چنان کز دلقک بیشرم طرار
مرا در خوابگه ریزد همی خار
شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار او تا روز بیدار
گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!
ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی
همیگریند بر من همچو من زار
مرا گویی چرا گریی ز اندوه
مرا گویی چرا نالی ز تیمار
نه وقت بازگشتن سوی معشوق
نه جز با رازداران روی گفتار
هر آنک امسال آمد پیش من گفت
نه آنی خود که من دیدم ترا پار
ز کوژی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار
خروشم چون خروش رعد بهمن
سرشکم چون سرشک ابر آذار
تن مسکین من بگداخت چون موم
دل غمگین من بشکافت چون نار
تن چون موی من چون تابداین رنج
دل بیچاره چون بردارد این بار
ز دل برداشت خواهم بار اندوه
چو نزد میر میران یافتم بار
امیر جنگجوی ایاز اویماق
دل و بازوی خسرو روز پیکار
سواری کز در میدان در آید
به حیرت درفتد دلهای نظار
یکی گوید که آن سرویست بر کوه
دگر گوید گلی تازهست بر بار
زنان پارسا از شوی گردند
به کابین دیدن او را خریدار
دلیران از نهیبش روز کوشش
همیلرزند چون برگ سپیدار
اگر بر سنگ خارا بر زند تیر
به سنگ اندر نشاند تا به سوفار
برون پراند از نخجیر ناوک
من این صد بار دیدستم نه یکبار
نه بر خیره بدو دل داد محمود
دل محمود را بازی مپندار
جز او در پیش سلطان نیز کس بود
جز او سلطان غلامان داشت بسیار
اگر چون میر یک تن بود از ایشان
نه چندان بد مر او را گرم بازار
خداوند جهان مسعود محمود
که او را زر همیبخشد به خروار
جز او را از همه میران کرا داد
به یک بخشش چهل خروار دینار
ندادندیش چندین گر نبودی
به چندین و به صد چندین سزاوار
به جای قدر میر و همت شاه
تو این را خواردار و اندک انگار
به جایی برد خواهد خسرو او را
که سالاران بدو گردند سالار
بدو بخشید مال خطهٔ بست
خراج خطهٔ مکران و قزدار
کجا گردد فراموش آنچه او کرد
ز بهر خدمت شاه جهاندار
میان لشکر عاصی نگه داشت
وفا و عهد آن خورشید احرار
به روز روشن از غزنین برون رفت
همیزد با جهانی تا شب تار
نماز شام را چندان نخوابید
که دشت از کشته شد با پشته هموار
گروهی را از آن شیران جنگی
بکشت و مابقی را داد زنهار
جز او هرگز که کردهست این به گیتی
بخوان شهنامه و تاریخ و اخبار
خدایا ناصر او باش و از قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار
جهان از بد سکالانش تهی کن
چنان کز دلقک بیشرم طرار
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
داور جانی، پس این فریاد جان چون نشنوی
یارب آخر یارب فریاد خوان چون نشنوی
داد خواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان
گیر داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی
آه سوزان کز ره دل میبرم سوی دهان
سوی دل باز آرم از ره دهان چون نشنوی
هر زمان گوئی بگو تا خود نشان عشق چیست
من چه دانم داد عشقت را نشان چون نشنوی
در کمین غمزها ترکان کمان کش داشتی
گاه تیر افشاندن آواز کمان چون نشنوی
جوش دریای سرشکم گوش ماهی بشنود
چون در آن دریا تو راندی جوش آن چون نشنوی
پرسی از حال دلم چون بشنوی فریاد من
حال دل چون پرسی از من هر زمان چون نشنوی
گوش زیر زلف و زیور زان نهان کردی که آه
نشنوی پیدا ز من باری نهان چون نشنوی
گویمت کامروز جانم رفت زودش برزنی
چون توئی جان داور ای جان حال جان چون نشنوی
هر دمت خاقانی از چشم و زبان گنجی دهد
نام خاقانی به گوش دوستان چون نشنوی
کوه سیمینی و در کوه اوفتد آواز گنج
آخر این آوازهٔ گنج روان چون نشنوی
یارب آخر یارب فریاد خوان چون نشنوی
داد خواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان
گیر داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی
آه سوزان کز ره دل میبرم سوی دهان
سوی دل باز آرم از ره دهان چون نشنوی
هر زمان گوئی بگو تا خود نشان عشق چیست
من چه دانم داد عشقت را نشان چون نشنوی
در کمین غمزها ترکان کمان کش داشتی
گاه تیر افشاندن آواز کمان چون نشنوی
جوش دریای سرشکم گوش ماهی بشنود
چون در آن دریا تو راندی جوش آن چون نشنوی
پرسی از حال دلم چون بشنوی فریاد من
حال دل چون پرسی از من هر زمان چون نشنوی
گوش زیر زلف و زیور زان نهان کردی که آه
نشنوی پیدا ز من باری نهان چون نشنوی
گویمت کامروز جانم رفت زودش برزنی
چون توئی جان داور ای جان حال جان چون نشنوی
هر دمت خاقانی از چشم و زبان گنجی دهد
نام خاقانی به گوش دوستان چون نشنوی
کوه سیمینی و در کوه اوفتد آواز گنج
آخر این آوازهٔ گنج روان چون نشنوی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - مطلع سوم
یعقوب دلم، ندیم احزان
یوسف صفتم، مقیم زندان
او در چه آب بد ز اخوت
من در چه آتشم ز اخوان
چون صفر و الف تهی و تنها
چون تیر و قلم نحیف و عریان
صد رزمهٔ فضل بار بسته
یک مشتریم نه پیش دکان
از دل سوی دیده میبرم سیل
آری ز تنور خاست طوفان
شنگرف ز اشک من ستاند
صورتگر این کبود ایوان
یارب چه شکسته دل شدستم
از ننگ شکسته نام اران
الحق چه فسانه شد غم من
از شر فسانه گوی شروان
گاه از سگ ابترم به فریاد
گاه از خر اعورم به افغان
این خیره کشی است مار سیرت
وان زیر بری است موش دندان
من جسته چو باغبان پس این
بنشسته چو گربه در پی آن
هم صورت من نیند و این به
چون نیستم از صفت چو ایشان
نسبت دارند تا قیامت
ایشان ز بهمیه من ز انسان
جز دعوت شب مرا چه چاره
هان ای دعوات نیم شب، هان
خاقانی امید را مکن قطع
از فضل خدای حال گردان
از دیدهٔ روزگار بینور
در سایهٔ صدر باش پنهان
بگزیدهٔ حق موفق الدین
کز باطل شد سپید دیوان
عبد الغفار کز سر کلک
در خلد ممالک اوست رضوان
عمان و محیط و نیل و جیحون
جودی و حری و قاف و ثهلان
هر هشت، بر سخا و حلمش
با جدول و خردلند یکسان
ای کرده جلال تو چو تقدیر
وافکنده کمال تو چو یزدان
در گوش زمانه حلقهٔ حکم
بر دوش جهان ردای فرمان
خورشید دلی و مشتری زهد
احمد سیری و حیدر احسان
شد لاجرم از برای مدحت
کهتر چو عطارد و چو حسان
با پشت و دل شکسته آمد
در خدمت تو درست پیمان
هم بر در مصطفی نکوتر
انس انس و سلوک سلمان
گر مدح تو دیرتر ادا کرد
سری است دراین میان نه طغیان
یعنی تو محمدی به صورت
گر چند نهای به وحی و برهان
او خاتم انبیاست لیکن
آمد پس از انبیا به کیهان
مقصود طبیعت آدمی بود
از حیوان و نبات و ارکان
بعد از سه مراتب آدمیزاد
بعد از سه کتب رسید فرقان
اندیک عمل بود به آخر
از اول فکرت فراوان
گل با همه خرمی که دارد
از بعد گیا رسد به بستان
بس شاخ که بشکفد به خرداد
میوهاش نخورند جز به آبان
افزار ز بس کنند در دیگ
حلوا ز پس آورند بر خوان
ای آنکه صریر خامهٔ تو
زد خنجر شاه را به افسان
غرید پلنگ دولت تو
بر شیر دلان درید خفتان
آن کس که تو را نداشت طاعت
در عصبهٔ تو نمود عصیان
آن خواهد دید از شه شرق
کز پور قباد دید نعمان
یعنی فکند به پای پیلش
تا پخچ شود میان میدان
تو صاحب کار جبرئیلی
بد گوی تو نیم کار شیطان
پروردهٔ نان توست و از کفر
در نعمت تو نموده کفران
نانش مفرست پیش کز تو
واخواست کند به حشر حنان
نان تو چو قطرهٔ ربیع است
احرار صدف مثال عطشان
قطره که ودیعت صدف شد
لؤلؤ گردد به بحر عمان
باز ار به دهان افعی افتد
زهری گردد هلاک حیوان
بیمار دل است و دارد از کبر
سرسام خلاف و درد خذلان
مشنو ترهات او که بیمار
پرگوید و هرزه روز بحران
ای دیدهٔ عقل در تو شاخص
اوهام ز رتبت تو حیران
بییاری چون تویی نگردد
کار چو منی به برگ و سامان
بیامر خدا و کف موسی
نتوان کردن ز چوب ثعبان
من صد رهیم تو را ز یک دل
تو صد سپهی به یک قلمران
از نکتهٔ بکر و نوک خامه
من موی شکافم و تو سندان
بسپرده شدم به پای اعدا
مسپار مرا به دست نسیان
برهان داری، مرا به یک لفظ
از پنجهٔ روزگار برهان
تو خورشیدی و من در این عصر
افسرده به سرد سیر حرمان
در من نظری بکن که خورشید
بسیار نظر کند به ویران
گیرم که دل تو بینیاز است
از شاعر فاضل و سخندان
هم هندوکی بباید آخر
بر درگه تو غلام و دربان
هنگام سخن مکن قیاسم
ز آن دشمن روی نامسلمان
آن کو ز دهان رید همه سال
کی شکر خاید او بدین سان
تصنیف نهاده بر من از جهل
الحق اولی است آن به بهتان
گفتا ز برای عشقبازی
ببرید سپید موی بهمان
لیکن جائی که باشد آنجا
از خانه خدائیش پشیمان
من دادم پاسخ اینت نکته
او جسته خلافم اینت نادان
وین طرفه که مؤبدی گرفته است
با یک دو کشیش رنگ کشخان
معنی نه و نقش ریش و دستار
حکمت نه و دین اهل یونان
اقلیم گرفته در حماقت
تعلیم نکرده در دبستان
کرده ز برای خربطی چند
از باد بروت ریش پالان
یزدانش ز لعنت آفریده
وز تربیتش جهان پشیمان
در طفلی بوده راکع و جلد
و امروز به سجده گشته کسلان
از مسخرگی گذشت و برخاست
پیغامبری ز مکر و دستان
صد لعنت باد بر وجودش
بر امت او هزار چندان
سبحان الله کاین سگک را
چون سست فرو گذاشت سبحان
ای در کنف تو عالم ایمن
از حیف زمان و صرف دوران
آن را که غلامی تو دادند
او را چه عم از هزار سلطان
هرکس که نیوشد این قصیده
از حد عراق تا خراسان
داند که تو نیک پایمردی
خاقانی را به صدر خاقان
زین به سخن آورم به فرت
لیک از پی نام نز پی نان
عید آمدو من مصحف عید
این نقد بسختهام به میزان
دارم دلکی کبوترآسا
پیش تو کنم به عید قربان
بادی به چهار فصل خرم
بادی به هزار عید شادان
رای تو و رای هفت طارم
خصم تو فرود هفت بنیان
یوسف صفتم، مقیم زندان
او در چه آب بد ز اخوت
من در چه آتشم ز اخوان
چون صفر و الف تهی و تنها
چون تیر و قلم نحیف و عریان
صد رزمهٔ فضل بار بسته
یک مشتریم نه پیش دکان
از دل سوی دیده میبرم سیل
آری ز تنور خاست طوفان
شنگرف ز اشک من ستاند
صورتگر این کبود ایوان
یارب چه شکسته دل شدستم
از ننگ شکسته نام اران
الحق چه فسانه شد غم من
از شر فسانه گوی شروان
گاه از سگ ابترم به فریاد
گاه از خر اعورم به افغان
این خیره کشی است مار سیرت
وان زیر بری است موش دندان
من جسته چو باغبان پس این
بنشسته چو گربه در پی آن
هم صورت من نیند و این به
چون نیستم از صفت چو ایشان
نسبت دارند تا قیامت
ایشان ز بهمیه من ز انسان
جز دعوت شب مرا چه چاره
هان ای دعوات نیم شب، هان
خاقانی امید را مکن قطع
از فضل خدای حال گردان
از دیدهٔ روزگار بینور
در سایهٔ صدر باش پنهان
بگزیدهٔ حق موفق الدین
کز باطل شد سپید دیوان
عبد الغفار کز سر کلک
در خلد ممالک اوست رضوان
عمان و محیط و نیل و جیحون
جودی و حری و قاف و ثهلان
هر هشت، بر سخا و حلمش
با جدول و خردلند یکسان
ای کرده جلال تو چو تقدیر
وافکنده کمال تو چو یزدان
در گوش زمانه حلقهٔ حکم
بر دوش جهان ردای فرمان
خورشید دلی و مشتری زهد
احمد سیری و حیدر احسان
شد لاجرم از برای مدحت
کهتر چو عطارد و چو حسان
با پشت و دل شکسته آمد
در خدمت تو درست پیمان
هم بر در مصطفی نکوتر
انس انس و سلوک سلمان
گر مدح تو دیرتر ادا کرد
سری است دراین میان نه طغیان
یعنی تو محمدی به صورت
گر چند نهای به وحی و برهان
او خاتم انبیاست لیکن
آمد پس از انبیا به کیهان
مقصود طبیعت آدمی بود
از حیوان و نبات و ارکان
بعد از سه مراتب آدمیزاد
بعد از سه کتب رسید فرقان
اندیک عمل بود به آخر
از اول فکرت فراوان
گل با همه خرمی که دارد
از بعد گیا رسد به بستان
بس شاخ که بشکفد به خرداد
میوهاش نخورند جز به آبان
افزار ز بس کنند در دیگ
حلوا ز پس آورند بر خوان
ای آنکه صریر خامهٔ تو
زد خنجر شاه را به افسان
غرید پلنگ دولت تو
بر شیر دلان درید خفتان
آن کس که تو را نداشت طاعت
در عصبهٔ تو نمود عصیان
آن خواهد دید از شه شرق
کز پور قباد دید نعمان
یعنی فکند به پای پیلش
تا پخچ شود میان میدان
تو صاحب کار جبرئیلی
بد گوی تو نیم کار شیطان
پروردهٔ نان توست و از کفر
در نعمت تو نموده کفران
نانش مفرست پیش کز تو
واخواست کند به حشر حنان
نان تو چو قطرهٔ ربیع است
احرار صدف مثال عطشان
قطره که ودیعت صدف شد
لؤلؤ گردد به بحر عمان
باز ار به دهان افعی افتد
زهری گردد هلاک حیوان
بیمار دل است و دارد از کبر
سرسام خلاف و درد خذلان
مشنو ترهات او که بیمار
پرگوید و هرزه روز بحران
ای دیدهٔ عقل در تو شاخص
اوهام ز رتبت تو حیران
بییاری چون تویی نگردد
کار چو منی به برگ و سامان
بیامر خدا و کف موسی
نتوان کردن ز چوب ثعبان
من صد رهیم تو را ز یک دل
تو صد سپهی به یک قلمران
از نکتهٔ بکر و نوک خامه
من موی شکافم و تو سندان
بسپرده شدم به پای اعدا
مسپار مرا به دست نسیان
برهان داری، مرا به یک لفظ
از پنجهٔ روزگار برهان
تو خورشیدی و من در این عصر
افسرده به سرد سیر حرمان
در من نظری بکن که خورشید
بسیار نظر کند به ویران
گیرم که دل تو بینیاز است
از شاعر فاضل و سخندان
هم هندوکی بباید آخر
بر درگه تو غلام و دربان
هنگام سخن مکن قیاسم
ز آن دشمن روی نامسلمان
آن کو ز دهان رید همه سال
کی شکر خاید او بدین سان
تصنیف نهاده بر من از جهل
الحق اولی است آن به بهتان
گفتا ز برای عشقبازی
ببرید سپید موی بهمان
لیکن جائی که باشد آنجا
از خانه خدائیش پشیمان
من دادم پاسخ اینت نکته
او جسته خلافم اینت نادان
وین طرفه که مؤبدی گرفته است
با یک دو کشیش رنگ کشخان
معنی نه و نقش ریش و دستار
حکمت نه و دین اهل یونان
اقلیم گرفته در حماقت
تعلیم نکرده در دبستان
کرده ز برای خربطی چند
از باد بروت ریش پالان
یزدانش ز لعنت آفریده
وز تربیتش جهان پشیمان
در طفلی بوده راکع و جلد
و امروز به سجده گشته کسلان
از مسخرگی گذشت و برخاست
پیغامبری ز مکر و دستان
صد لعنت باد بر وجودش
بر امت او هزار چندان
سبحان الله کاین سگک را
چون سست فرو گذاشت سبحان
ای در کنف تو عالم ایمن
از حیف زمان و صرف دوران
آن را که غلامی تو دادند
او را چه عم از هزار سلطان
هرکس که نیوشد این قصیده
از حد عراق تا خراسان
داند که تو نیک پایمردی
خاقانی را به صدر خاقان
زین به سخن آورم به فرت
لیک از پی نام نز پی نان
عید آمدو من مصحف عید
این نقد بسختهام به میزان
دارم دلکی کبوترآسا
پیش تو کنم به عید قربان
بادی به چهار فصل خرم
بادی به هزار عید شادان
رای تو و رای هفت طارم
خصم تو فرود هفت بنیان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۶ - این مرثیه را از زبان قرة العین امیر رشید فرزند خود گوید
دلنواز من بیمار شمائید همه
بهر بیمار نوازی به من آئید همه
من چو موئی و ز من تا به اجل یک سر موی
به سر موی ز من دور چرائید همه
من کجایم؟ خبرم نیست که مست خطرم
گر شما نیز نه مستید کجائید همه
دور ماندید ز من همچو خزان از نوروز
که خزان رنگم و نوروز لقائید همه
سنبلستان خطم خشک نگشته است هنوز
به من آئید که آهوی ختائید همه
اجلم دنبه نهاد از برهٔ چرخ و شما
همچو آهو بره مشغول چرائید همه
من مه چارده بودم مه سی روزه شدم
نه شما شمس من و مهر سمائید همه
گر بسی روز دو شب همدم ماه آید مهر
سی شب از من به چه تاویل جدائید همه
چون مه کاست شب از شب بترم پیش شما
کز سر روز بهی روز بهائید همه
سرو بالان شمایم سر بالین مرا
تازه دارید به نم، کابر نمائید همه
من چو گل خون به دهان آمده و تشنه لبم
بر گل تشنه گه ژاله هوائید همه
از چه سینه به دلو نفس و رشتهٔ جان
برکشید آب که نی کم ز سقائید همه
همه بیمار پرستان ز غمم سیر شدند
آنکه این غم خورد امروز شمائید همه
چون سر انگشت قلم گیر من از خط بدیع
در خط مهر من انگشت نمائید همه
پدر و مادرم از پای فتادند ز غم
به شما دست زدم کاهل وفائید همه
به منی و عرفاتم ز خدا درخواهید
که هم از کعبه پرستان خدائید همه
بس جوانم به دعا جان مرا دریابید
که چو عیسی زبر بام دعائید همه
آه کامروز تبم تیز و زبان کند شده است
تب ببندید و زبانم بگشائید همه
بوی دارو شنوم روی بگردانم ازو
هر زمان شربت نو در مفزائید همه
تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است
چون نی و عود سر انگشت بخائید همه
گر همی پیر سحرخیز به نی برد تب
نی بجوئید و بر آن پیر گرائید همه
مگر این تب به شما طایفه خواهند برید
کز سر لرزه چو نی بر سر پائید همه
من چو مخمور ز تب شیفته چشمم چه عجب
گر چو مصروع ز غم شیفته رائید همه
آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید
که بخوانید و بدان مار فسائید همه
جان گزاید نفس مار اجل جهد کنید
کز نفس مار اجل را بگزائید همه
من چو شیرم به تب مرگ و شما همچو گوزن
بر سر مار اجل پای بسائید همه
چون گوزن از پس هر ناله ببارید سرشک
کز سرشک مژه تریاک شفائید همه
من اسیر اجلم هرچه نوا خواهد چرخ
بدهید ارچه نه چندان بنوائید همه
نی نی از بند اجل کس به نوا باز نرست
کار کافتاد چه در بند نوائید همه
مهرهٔ جان ز مششدر برهانید مرا
که شما نیز نه زین بند رهائید همه
روز خون ریز من آمد ز شبیخون قضا
خون بگریید که رد خون قضائید همه
فزع مادر و افغان پدر سود نداشت
بر فغان و فزع هر دو گوائید همه
چون کلید سخنم در غلق کام شکست
بر در بستهٔ امید چه پائید همه
تا چو نوک قلم از درد زبانم سیه است
از فلک خستهٔ شمشیر جفائید همه
چشم بادام من است از رگ خون پسته مثال
به زبان آن رگ خون چند گشائید همه
خوی به پیشانی و کف در دهنم بس خطر است
به گلاب این خوی و کف چند زدائید همه
چون صراحی به فواق آمده خون در دهنم
ز آن شما زهرکش جام بلائید همه
جان کنم چون به فواق آیم و لرزان چو چراغ
گر چو پروانه بسوزید سزائید همه
من چو شمع و گل اگر میرم و خندم چه عجب
که شما بلبل و پروانه مرائید همه
جان به فردا نکشد درد سر من بکشید
به یک امروز ز من سیر میائید همه
تا دمی ماند ز من نوحهگران بنشانید
وا رشیداه کنان نوحه سرائید همه
هم بموئید و هم از مویهگران درخواهید
که به جز مویهگر خاص نشائید همه
بشنوانید مرا شیون من وز دل سنگ
بشنوید آه رشید ار شنوائید همه
اشک داود چو تسبیح ببارید از چشم
خوش بنالید که داود نوائید همه
خپه گشتم دهن و حلق فرو بسته چو نای
وز سر ناله شما نیز چو نائید همه
پیش جان دادن من خود همه سگجان شدهاید
زان چو سگ در پس زانوی عنائید همه
چون مرا طوطی جان از قفس کام پرید
نوحهٔ جغد کنید ار چو همائید همه
من کنون روزهٔ جاوید گرفتم ز جهان
گر شما در هوس عید بقائید همه
وقت نظارهٔ عام است شما نیز مرا
بهر آخر نظر خاص بیائید همه
الوداع ای دمتان همره آخر دم من
بارک الله چه به آئین رفقائید همه
الوداع ای دلتان سوختهٔ روز فراق
در شب خوف نه در صبح رجائید همه
پیش تابوت من آئید برون ندبهکنان
در سه دست از دو زبانم بستائید همه
من گدازان چو هلالم ز بر نعش و شما
بر سر نعش نظاره چو سهائید همه
چو نسیج سر تابوت زر اندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتائید همه
بهر بیمار نوازی به من آئید همه
من چو موئی و ز من تا به اجل یک سر موی
به سر موی ز من دور چرائید همه
من کجایم؟ خبرم نیست که مست خطرم
گر شما نیز نه مستید کجائید همه
دور ماندید ز من همچو خزان از نوروز
که خزان رنگم و نوروز لقائید همه
سنبلستان خطم خشک نگشته است هنوز
به من آئید که آهوی ختائید همه
اجلم دنبه نهاد از برهٔ چرخ و شما
همچو آهو بره مشغول چرائید همه
من مه چارده بودم مه سی روزه شدم
نه شما شمس من و مهر سمائید همه
گر بسی روز دو شب همدم ماه آید مهر
سی شب از من به چه تاویل جدائید همه
چون مه کاست شب از شب بترم پیش شما
کز سر روز بهی روز بهائید همه
سرو بالان شمایم سر بالین مرا
تازه دارید به نم، کابر نمائید همه
من چو گل خون به دهان آمده و تشنه لبم
بر گل تشنه گه ژاله هوائید همه
از چه سینه به دلو نفس و رشتهٔ جان
برکشید آب که نی کم ز سقائید همه
همه بیمار پرستان ز غمم سیر شدند
آنکه این غم خورد امروز شمائید همه
چون سر انگشت قلم گیر من از خط بدیع
در خط مهر من انگشت نمائید همه
پدر و مادرم از پای فتادند ز غم
به شما دست زدم کاهل وفائید همه
به منی و عرفاتم ز خدا درخواهید
که هم از کعبه پرستان خدائید همه
بس جوانم به دعا جان مرا دریابید
که چو عیسی زبر بام دعائید همه
آه کامروز تبم تیز و زبان کند شده است
تب ببندید و زبانم بگشائید همه
بوی دارو شنوم روی بگردانم ازو
هر زمان شربت نو در مفزائید همه
تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است
چون نی و عود سر انگشت بخائید همه
گر همی پیر سحرخیز به نی برد تب
نی بجوئید و بر آن پیر گرائید همه
مگر این تب به شما طایفه خواهند برید
کز سر لرزه چو نی بر سر پائید همه
من چو مخمور ز تب شیفته چشمم چه عجب
گر چو مصروع ز غم شیفته رائید همه
آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید
که بخوانید و بدان مار فسائید همه
جان گزاید نفس مار اجل جهد کنید
کز نفس مار اجل را بگزائید همه
من چو شیرم به تب مرگ و شما همچو گوزن
بر سر مار اجل پای بسائید همه
چون گوزن از پس هر ناله ببارید سرشک
کز سرشک مژه تریاک شفائید همه
من اسیر اجلم هرچه نوا خواهد چرخ
بدهید ارچه نه چندان بنوائید همه
نی نی از بند اجل کس به نوا باز نرست
کار کافتاد چه در بند نوائید همه
مهرهٔ جان ز مششدر برهانید مرا
که شما نیز نه زین بند رهائید همه
روز خون ریز من آمد ز شبیخون قضا
خون بگریید که رد خون قضائید همه
فزع مادر و افغان پدر سود نداشت
بر فغان و فزع هر دو گوائید همه
چون کلید سخنم در غلق کام شکست
بر در بستهٔ امید چه پائید همه
تا چو نوک قلم از درد زبانم سیه است
از فلک خستهٔ شمشیر جفائید همه
چشم بادام من است از رگ خون پسته مثال
به زبان آن رگ خون چند گشائید همه
خوی به پیشانی و کف در دهنم بس خطر است
به گلاب این خوی و کف چند زدائید همه
چون صراحی به فواق آمده خون در دهنم
ز آن شما زهرکش جام بلائید همه
جان کنم چون به فواق آیم و لرزان چو چراغ
گر چو پروانه بسوزید سزائید همه
من چو شمع و گل اگر میرم و خندم چه عجب
که شما بلبل و پروانه مرائید همه
جان به فردا نکشد درد سر من بکشید
به یک امروز ز من سیر میائید همه
تا دمی ماند ز من نوحهگران بنشانید
وا رشیداه کنان نوحه سرائید همه
هم بموئید و هم از مویهگران درخواهید
که به جز مویهگر خاص نشائید همه
بشنوانید مرا شیون من وز دل سنگ
بشنوید آه رشید ار شنوائید همه
اشک داود چو تسبیح ببارید از چشم
خوش بنالید که داود نوائید همه
خپه گشتم دهن و حلق فرو بسته چو نای
وز سر ناله شما نیز چو نائید همه
پیش جان دادن من خود همه سگجان شدهاید
زان چو سگ در پس زانوی عنائید همه
چون مرا طوطی جان از قفس کام پرید
نوحهٔ جغد کنید ار چو همائید همه
من کنون روزهٔ جاوید گرفتم ز جهان
گر شما در هوس عید بقائید همه
وقت نظارهٔ عام است شما نیز مرا
بهر آخر نظر خاص بیائید همه
الوداع ای دمتان همره آخر دم من
بارک الله چه به آئین رفقائید همه
الوداع ای دلتان سوختهٔ روز فراق
در شب خوف نه در صبح رجائید همه
پیش تابوت من آئید برون ندبهکنان
در سه دست از دو زبانم بستائید همه
من گدازان چو هلالم ز بر نعش و شما
بر سر نعش نظاره چو سهائید همه
چو نسیج سر تابوت زر اندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتائید همه