عبارات مورد جستجو در ۱۷۲ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
شکوه
زال زمستان‌ گریخت از دم بهمن
آمد اسفند مه به فر تهمتن
خور به‌فلک ‌تافت‌ همچو رای ‌پشوتن
آتش زردشت دی فسرد به گلشن
سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان
قائد نوروز چتر آینه گون زد
ماه سفندار مذ طلایه برون زد
ساری منقار و ساق پای به خون زد
هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد
زاغ برون برد فرش تیره ز بستان
ماه دگر نوبهار، جیش براند
از سپه دی سلاح‌ها بستاند
کل را بر تخت خسروی بنشاند
بلبل دستانسرا نشید بخواند
همچو من اندر مدیح حجت یزدان
صدرا، ... خادم باشی
کرده به تکذیب من جفنگ تراشی
گوئی خود مرتشی نبوده و راشی
حیفست آنجا که دادخواه تو باشی
برمن مسکین نهند این همه بهتان
گر ره مدحش به پیش گیرم ننگست
ورکنمش هجو راه قافیه تنک است
صرف‌نظر گر کنم ز بسکه دبنگست
گوید پای کمیت طبعم لنگ است
به که برم شکوه پیش شاه خراسان
گویم شاها شده است باشی پر لاف
از ره عدوان به عیب بنده سخن باف
چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف
گویم و دارم یقین که از ره انصاف
شاه خراسان دهد جزای وی آسان
تا که تبرّا بود به کار و تولّا
تا که پس از لا رسد سُرادق الا
خرّم و سرسبزمان به همت مولا
بر تو مبارک کند خدای تعالی
شادی مولود شاه خطهٔ امکان
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
انتقاد از اوضاع خراسان
اندرین شهر پدید آمده مادامی چند
بسته بر پای دل خستهٔ ما، دامی چند
گشته ایام به کام دل ناکامی چند
بعد از این ما و سر زلف گل‌اندامی چند
فتنه در شهر فزونست‌، به ماکاری نیست
رایت امن نگونست‌، به ماکاری نیست
ما چه دانیم که دشمن به گناباد چه کرد
یا عدو در رجز فتنه و بیداد چه کرد
طبس از دزد و دغل ناله و بیداد چه کرد
ما برآنیم که آن لعبت نوشاد چه کرد
ما و آن خانم خوش‌لهجهٔ اسرائیلی
به جهنم شرف دولتی و فامیلی
سر ظهر است‌، دهن خشک وکسالت بسیار
کارها ماند به عصر ای بت شیرین‌گفتار
ای پسر سفره بینداز که شد وقت ناهار
راستی عصر بنا بود سواری و شکار
احتمالست که امروز بیاید خانم
نظر لطف به یاران بگشاید خانم
حالیا وقت نداریم به دیدار و سلام
آنچه راپورت رسیده است بماند تا شام
وقت لاتار مغازه است بود صبر حرام
زود باشید، که تنهاست در آنجا مادام
برویم آنجا تا چند بلیطی بخریم
آبجو نیز در آنجا دو سه بطری بخوریم
آن کراوات که من بستم با آن صافی
نپسندیدش مادام ز بی‌انصافی
هرچه اصرار نمودم ز مزخرف بافی
هیچ نشنید و مرا هست همین غم کافی
که چرا بر من‌، بدبین شده مادام قشنگ
من چه کم دارم آخر ز جوانان فرنگ
چون فکل از ستمت سینه فگارم خانم
چون کراوات گره خورده به کارم خانم
با نگاه تو کجا چشم به مردم دارم
گر همه شهر بدانندکه من دم دارم
فخرم اینست که دم دارم و در دام توام
دشمن نوع خود و عاشق بدنام توام
من چه‌ دانم که‌ خراسان چه‌ و این ‌شور و شرش
یا چه شد حالت سرحد و چه‌ آمد به سرش
آنکه شد محو تو، ازخویش نباشد خبرش
گر رعیت ز میان رفت‌، به گور پدرش
من تورا دیدم و از غیر تو پوشیدم چشم
با سر زلف تو باشد دو جهان پیشم پشم
ای بت سنگدل‌، ای خانم زیبای ملوس
سخت زببندهٔ آغوشی و شایستهٔ بوس
تا تویی دربر من نیست مرا جای فسوس
انگلیس ار فکند شورش و گر آید روس
تو یقین دان که مرا یک سر مویی غم نیست
گر به ایران نشود، جای دگر، جا کم نیست
نوبهارا! چقدر خیره و رک حرف زنی
سخت بد مسلک و غوغاگر و شورش فکنی
تا به کی موی دماغ من و امثال منی
چند اندر پی اصلاح امور وطنی
گر وطن در دم نزع است برادر! به تو چه
توکه غمخوار وطن نیستی‌، آخر به تو چه
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
غزل مرادف
هرکه او یار محترم دارد
دگر اندر جهان چه غم دارد
خوبرویان شهر را دیدم
هرکه چیزی ز حسن کم دارد
لیک شکر خدا که دلبر من
خوبی از فرق تا قدم دارد
بهر عشاق دام‌های بلا
زیر آن زلف خم‌ بخم دارد
هست تیر نظر حرام بر او
صفت آهوی حرم دارد
گشت رام «‌بهار» آهویی
که ز خلق زمانه رم دارد
شام خوردیم و تخت خوابیدیم
می قوی بود سخت خوابیدیم
تازه خوابم ربوده در بستر
غرشی خواب من ببرد از سر
جستم از خواب و دیده برکردم
سوی دلدار خود نظر کردم
دیدم آن رشک لعبت چینی
خرّ و خرّی فکنده در بینی
نرم نرمک دو دست یازیدم
بالشش زیر سر طرازیدم
سر او را به مهر کردم راست
بوسه‌ای‌نیز حق زحمت خواست
باز خفتیم دست در آغوش
که برآمد ز کام خفته خروش
خرخری همچوکوس اسکندر
یا نفیر جهاز در بندر
باز گفتم ز قوّت باده است
یا سر نوش لب کج افتاده است
نرم نرمک سرش برآوردم
بالشش زیر سر عوض کردم
همچنین نازبالشی کوتاه
بنهادم به زیرکردن ماه
دست برداشتم ز گردن او
تن خود دورکردم از تن او
کردم آن راکه بود از استادی
تا تنفس کند به آزادی
خسته گشتم ز چند لحظه عمل
سر نهادم به بالش مخمل
ناشده گرم خواب‌، چشم حقیر
باز برشد زکام خفته نفیر
جستم از خواب وکردمش بیدار
گفتم آرام باش وگیر قرار
ای سیه‌چشم‌! خروپف تا چند
نخره کوته که شد سپیده بلند
گفت لختی زکام بودم من
شب دوشینه کم غنودم من
پر و پایی نداشت گفتارش
خفت و تا صبحدم همین کارش
من بخفتم به حجره دیگر
گفتم این قطعه را به خواب اندر:
زن که دربینیش نم و ورمست
زشت باشد اگر چه محترمست
تنگ خفتن چه سود با جبریل
در بُن گوش‌، صور اسرافیل
شب چو در این اطاق گردآلود
می‌جهیدم ز خواب زودا زود
یادکردم ز قصه دیرین
ساختم این حکایت شیرین
راستی جای پرهیاهوئیست
وز پی دفع خواب داروئیست
در دم در قلاوزی بدپوز
هردو ساعت‌ عوض‌شود شب‌ و روز
با قلاور مبال باید رفت
با شتر در جوال باید رفت
ور قلاور نداد رخصت ربست‌
حال زبر جامه‌، دانی چیست
هست عیشی منظم و عالی
جای بعضی ز دوستان خالی
اندرین حال بهر دفع ملال
به سوی شاعری کشید خیال
سه قصیده سروده‌ام اینجا
طبع را آزموده‌ام اینجا
غزل و قطعه گفته‌ام بسیار
که رسیده است شعرها به هزار
نیز اندرزهای آذرپاد
که به از آن کسی ندارد یاد
به گزارش ز «‌پهلوی‌نامه‌»
سر بسرگفته‌ام به یک چامه
دیدم این شعرها پراکنده است
دفترم از نظیرش آکنده است
به که خامه به نظم چست کنم
دفتر تازه‌ای درست کنم
یادم آمد که با «‌سنائی‌» من
گفته‌ام‌پیش‌از این به خواب سخن
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۷۹
تا کی از عمامه خواهی کوس دانایی زدن؟
بر سر بازار شهرت طبل رسوایی زدن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۵
ایا قاضی حیلت گر، حرام آشام رشوت خور
که بی دینی است دین تو و بی شرعی شعار تو
دل بیچاره یی راضی نباشد از قضای تو
زن همسایه یی آمن نبوده در جوار تو
ز بی دینی تو چون گبری و زند تو سجل تو
ز بی علمی تو چون گاوی و نطق تو خوار تو
چو باطل را دهی قوت ز بهر ضعف دین حق
تو دجالی درین ایام و جهل تو حمار تو
اگر خوی زمان گیری و گر ملک جهان گیری
مسیحی هم پدید آید کزو باشد دمار تو
ترا در سر کلهداریست چون کافر از آن هرشب
ببندد عقد با فتنه سر دستار دار تو
چو زر قلب مردودست و تقویم کهن باطل
درین ملکی که ما داریم یرلیغ تتار تو
کنی دین دار را خواری و دنیادار را عزت
عزیز تست خوار ما عزیز ماست خوار تو
دل مشغولت از غفلت قبول موعظت نکند
تو این دانه کجا خواهی که که دارد غرار تو
ترا بینند در دوزخ بدندان سگان داده
زبان لغوگوی تو، دهان رشوه خوار تو
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
آنکس که طریق مدح و ذمّ می داند
میدان که هجا و هزل هم می داند
در هزل مرا ز خویش کم می دانی
یا ابن حسام از تو کم می داند
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱ - در هجو ادیب صابر بن اسمعیل ترمذی
آن مخنث ادیبک صابر
هجو کردست بی سبب ما را
پرز گه کردمی دهانش ، اگر
ببرد کس ببصره خرما را
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۱ - در مذمت آن طایفه شقاوت مال که خود را آل نبی و اهل بیت او شمرند صلی الله علیه و علی آله و سلم: و حال آنکه نباشند. قال صلی الله علیه و سلم: لعن الله الداخل فینا بغیر نسب و الخارج عنا بغیر سبب
همچو این جاهلان جاه طلب
که غلو کرده در علو نسب
پدر و مادر از نسب عاری
پسر افتاده در نسب داری
دی پدر از اراذل قروی
پسر امروز سید علوی
مادرش لولی و پدر لالا
از زند دم ز حیدر و زهرا
سازد از آل مصطفی خود را
گوید از نسل مرتضی خود را
گوید این لیک خلق و فعل و فنش
می کند دمبدم دروغ زنش
پسری کش پدر مغیره بود
مر نبی را چه سان نبیره بود
کی بود ز اهل بیت آن نااهل
که گریزد ز جهل او بوجهل
زد خری لاف با خران دگر
که مرا رخش رستم است پدر
داد از آنها یکی جوابش باز
که گواه تو بس دو گوش دراز
پشک در نافه شد که من مشکم
می دهد بوی خوش تر و خشکم
نافه را چون گشاد مشک فروش
شد سیه زان گزاف گفتن روش
روبهی گفت با شتر که عمو
ز کجا می رسی درست بگو
می رسم گفت حالی از حمام
شسته ام ز آب سرد و گرم اندام
گفت روبه که شاهدی اینت
بس بود دست و پای چرکینت
اثر شستن همه اعضا
هست بر پاشنه تو را پیدا
می ندانم که با ولی و نبی
این چه گستاخی است و بی ادبی
ناکسان چون کنند و بی باکان
نسبت خویش با چنان پاکان
مایه زرقو قلبی و دغلی
چون بود نقد مصطفی و علی
مرغ مایل به دانه تلبیس
چون بود ز آشیانه تقدیس
میوه بد مذاق تلخ سرشت
چون بود حاصل از درخت بهشت
کی چو نافه خریطه سرگین
فتد از ناف آهوی مشکین
هذیان مسیلم کذاب
چون بود زاده حدیث و کتاب
چون بود موجبه مقدمتین
سلب شر است در نتیجه و شین
می دهد سلب در نتیجه شان
که نشد آن ز موجبات عیان
لعن الله تارکا لادب
داخلا بینهم بغیر نسب
باد لعنت بر آن که مهره خر
کرد پیوند سلک در و گهر
باد لعنت بر آن که دیده بدوخت
خاک تیره به نرخ مشک فروخت
باد لعنت بر آن که روی اندود
کرد مس را و همچو زر بنمود
پیش ازین فاضلان بسی بودند
که ز کسب و هنر نیاسودند
بود در هر زمان و در هر حال
سعیشان در مزید فضل و کمال
هنری جا نکرد در دلشان
که به کوشش نگشت حاصلشان
نسب اهل بیت بر خواندند
لیک در کسب آن فرو ماندند
با کمال جلی و قدر سنی
نه حسینی شدند نه حسنی
حبذا قابلان این دوران
کز حسب آنچه بود در امکان
عمر در جست و جو به سر بردند
تا ز امکان به فعلش آوردند
بعد ازان پای سعی فرسودند
در نسب راه کسب پیمودند
از نسب نامه های آل رسول
هر نسب شان که اوفتاد قبول
نسبت خویشتن بدان کردند
گوهر خویش را عیان کردند
ساختند آل خویش را به ستم
همچو استاد آلگر به بقم
شد ز جولاهگی و مال گری
حالشان منتقل به آلگری
لیک باشد به حکم عقل محال
که گلیم سیاه گردد آل
آن خسان کین محال می طلبند
زرد رویی آل می طلبند
بفرست ای خدای حجاجی
بر سر او ز معدلت تاجی
تا چنان کاولین ز نفس جهول
کرد جد در زوال آل رسول
کند این آخرین به دانش و داد
دفع این زادگان شر و فساد
شوید از آب تیغ میغ آثار
از شعار جمال آل این عار
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۴ - حکایت پادشاه فرزانه با آن دیوانه از خرد بیگانه
ز شاهان پیشین ستم پیشه ای
در آزار نیکان بد اندیشه ای
به دیوانه ای گفت آشفته خوی
که از دور گردون چه خواهی بگوی
اگر مال خواهی و بگزیده گنج
کشد پیش روی تو نادیده رنج
وگر جفت خواهی و ایوان و کاخ
کند بر تو میدان عشرت فراخ
وگر خواهی از تاج شاهی رواج
نهد بر سرت از سر شاه تاج
بخندید دیوانه کای ساده دل
بر این کار بازیچه بنهاده دل
فلک کیست سرگشته هرزه گرد
شب و روز با اهل دل در نبرد
به جز کجروی نیست اندیشه اش
جز آزرن راستان پیشه اش
ستاند ز نوشیروان تاج و تخت
دهد با چو تو ظالم دیده سخت
من از وی چه نیکی توقع کنم
که چون سفلگانش تواضع کنم
ز کج غیر چشم کجی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن
بیا ساقیا تا کی این بخردی
بنه بر کفم مایه بیخودی
چنان فارغم کن ز ملک و ملک
که سر درنیارم به چرخ فلک
بیا مطربا کز غم افسرده ام
ز پژمردگی گوییا مرده ام
چنان گرم کن در سماعم دماغ
که بخشد ز دور سپهرم فراغ
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۵ - وله ایضا فی استدعاالّتبن
بدرگاه خواجه شدم دی سوار
بدان تا ز دیدار او برخوردم
ز بهر عمارت بدان پیشگاه
یکی تودة خاک آمد برم
دو سه توبره کاه در پیش او
که شایستی ار بودی آن بر سرم
به لفظی که دانند آنرا خران
همی گفت در زیر لب استرم
چه بودی گر این خاک من بودمی
من آن بخت نیک از کجا آوردم
از این خاکم اندر دهان آمد آب
سزد گر دگر خاک را نسپرم
از این پس تو بر خاک ره می نشین
که آن بهتر از لاشۀ لاغرم
که هم آب و هم کاه دارد ببر
من از دور باد هوا می خورم
برو خواجه را از زبانم بگوی
که ای چشمۀ جود و کان کرم
مرا نیز از کاه پر کن شکم
که آخر نه از خاک ره کمترم
رسولم ز استر بنزدیک تو
ادا کردم و دردسر می برم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۰ - ایضا له
ای بر محکّ عقل وجود تو ناسره
ای مجمع مساوی اخلاق یکسره
گر بگذری بر آنکه ز مویی ضعیف تر
چیزی از وتراش کنی همچو استره
گر چه خری تر از خری هیچ نقص نیست
تا مر تراست سیم بخروار در خره
اقبال بین که روی نهادست سوی تو
او را چه می کنی؟ که تو گولی و غتفره
گر خاطر تو تیره و طبعت نبهره است
هم آب تست روشن و هم سیم تو سره
ریشت جوال گوز و بروتت جوال دوز
جمله شکم چو خنب و دهان همچو خنبره
از دست تو برون نتوان کرد زر به دوز
کان دست مرد ریکت قفلست وزر بره
اندر دهان نگیری از بخل آب خویش
از تشنگی اگر رسدت جان به غرغره
شاید کز اهل فضل فزونی به جاه و مال
زیرا که هم گرانی و هم سرد مسخره
هر کو تهی ترست بمعنی به عهد ما
او را بلند تر بود ایوان و منظره
اکنون کز اهل فضل خران بر سر آمدند
تو بر سر آمدی ز خران همچو تو بره


کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳۱ - ایضا له
آن ریش فلان مزد قانی
ریشیست عظیم باستانی
بسیار، چو حادثات گیتی
نا خوش، چو بلای ناگهانی
در هم ، چو دلش ز تنگ عیشی
محکم،چو کفش ز سوزیانی
انبومو گران و زشت و ناخوش
مانندۀ ابر مهرگانی
بر سینۀ او ز دورگویی
بر خر نمدیست ترکمانی
ناید به هزار سال پیدا
تیزی که درو شود نهانی
آویخته زو بصد علامت
چو پشم سگان کاهدانی
آلوده چو عرضش از معایب
خالی چو دماغش از معانی
از جملۀ ریشهای گیتی
آن را شاید که ریش خوانی
نتوان گفتن به ... یک تن
آن ریش چنان هزا رگانی
هر شاخی از آن به... قومی
وان قوم ظریف و اصفهانی
بس لایق تست این که گویند
ریش تو ریم ز باستانی
این قدر نداند آن مدمّغ
با آن همه فضل و چیز دانی
کان ریش چنان نمی پسندند
صاحب طبعان این زمانی
زیرا که بهیچ کار ناید
الّا ز برای دمنه دانی
کمال‌الدین اسماعیل : مثنویات
شمارهٔ ۲ - و قال ایصاً فی هجو شهاب الدّین عمر اللنبانی (مثنوی)
تا زبانم بکام جنبانست
در ثنای رئیس لنبانست
چه رئیس؟ آن خسیس پرتلیس
مایهٔ ظلم و سایهٔ ابلیس
از بخیلی نکردد آن با زن
... خود را تمام در ... زن
آنکه نامش زن ننگ پیدا نیست
در بدی و ددیش همتا نیست
آنکه او پیشوای دزدانست
سرو سر خیل زن بمزد انست
مردکی زشت روی گنده بغل
پای تا سر همه دروغ و دغل
بی حفاظ و گدا و قحبه زنست
کیسه پرد از و دزد و نقب زنست
طبع او لوم و شغل نامعلوم
صحبتش شوم و سیرتش هذموم
آن سیه کار، کو؛ روز سپید
روشنایی بدزدد از خورشید
ببرد هر کجا که کرد گذار
آهن از چوب و کاه از دیوار
کند از جامه همچو باد خزان
شاخها را بیک نفس عریان
گر نظر بروی افکند نرگس
کند او را ز سیم و زر مفلس
کیسهٔ غنچه گر نهی بر او
خرده خرده بدزدد از زر او
ور بشاخ شکوفه بر گذرد
سیم او پاک در هوا ببرد
خرمنی کاه آن خر از سرپای
ببرد جو بجو چو کاه ربای
دست نا پاک چون دراز کند
بمثل گر سوی پیاز کند
یک بیک جامه هاش بستاند
همچو سیرش برهنه گر داند
ور ببوید گل سمن بود را
کند از بوی بینوا او را
بگشاید ز غایت غمری
طوق قمری ز گردن قمری
گر نه بلبل بر آورد غلغل
پیرهن بر کند ز غنچهٔ گل
ور نه در بانگ و نعره افزاید
تاج فرق خروه برباید
ور درآرد کبوتری بکنار
کند از پای او برون شلوار
هدهدی گر ببام او بپرد
ر زمانش کله ز سر ببرد
دم طاوس ارش به دست دهی
کندش زان همه درست تهی
دست شوم ار بتیغ دریازد
مغز او از گهر بپردازد
کف دست ار بدو فرود آرد
توز را برکمان بنگذارد
مهره مار از دهان ببرد
کمر مور از میان ببرد
کمر کوه را خطر باشد
هر گهی کش بروگذر باشد
گر درستی زرش دهی در حال
در کم و کاست اوفتد چو هلال
ور بدست تو دست او پیوست
ببرد نیمه یی ز ناخن دست
جمله دزدست آن سراسیمه
کاج راضی بدی بیک نیمه
بزر و سیم مردمان اندر
هست بر اعتقاد بلقندر
هرکرا اعتقاد این باشد
خود تو دانی که چون امین باشد
باز نتواند ستد ز دستش هیچ
زانکه بس ممسکست و پیچاپیچ
هیچ چیزش بکس نپردازد
هرچه یابد بتو براندازد
از خسیسی که اوست گر بزید
بخورد هر چه بعد از این برید
از بخیلی که هست و امساکش
گر ببّرند دست ناپاکش
نیست ممکن که نیم قطرهٔ خون
آید از دست مدبرش بیرون
این امین ببین که برگزیدم من
تا از او دیدم آنچه دیدم من
دو سفط پر ز زرّ و ابریشم
روز روشن ببرد از پیشم
چشم من با دو لب پر از نفرین
روز و شب در قفاش هست چنین
برد و برخورد حلال میداند
عثراتم هنوز می خواند
وز شماری که خودبخود کردست
باقیی نیز بر من آوردست
این چنین فعل کو بکف دارد
سگ مرده بر او شرف دارد
هست دم سردتر ز باد خزان
زان چو یادش کنم بلرزم از آن
دارد از خوک عاریت دندان
تا خورد بر دروغ سوگندان
نخورد غم که میشود بزه مند
بی تحاشی همی خورد سوگند
نیست نزدیک او علی الاطلاق
هیچ خوش خوارتر مگر سه طلاق
گرگ نابست نیک در نگرش
ناب گرگ درنده در ز فرش
شکم او جوال سیر و پیاز
دهن او غلاف پشک گراز
کس ندیدست از هنرمندان
... خواره زنی بدین دندان
گر ببینی تو شکل دندانی
تو زبانی دوزخش خوانی
هیچ هرگز ندارد او آزرم
هیچ در چشم او نیاید شرم
سخت سستست در مسلمانی
دست او سخت تر ز پیشانی
گر بگردی بلاد ایمانرا
کافرستان و ملحد ستانرا
در بدی وددی و سگ رویی
دوم او نیابی ار جویی
هست در چشم عقل ناخوشتر
صورت و سیرتش ز یکدیگر
قلتبانی بود که چندین سال
می ستاند زر از حرام و حلال
که جوی زان به هیچ کس ندهد
وانچه بگرفت باز پس ندهد
طرفه تر آنکه با هنرمندان
سرد گوید بدان لب و دندان
نه ز دست دگر خسیسانست
نام و ننگ همه رئیسانست
روش و سیرتش بدین صفتست
وانگهش آرزوی معرفتست
هست در صحبت دغا بازان
طاق و جفتش بگوز انباران
گر نبودی مضارب و انباز
سفرهٔ او شکم نگردی باز
چون بجایست کافری کافر
چون بره رفت فاجری فاجر
گه بروت مهین، شهاب عمر
آن بغا و خسیسک وزن غر
نه روا باشد این سخن راندن
سایهٔ دیو را عمر خواندن
صیت عدل عمر فراوانست
ظلم این صد هزار چند انست
کی شود رهنمون بحرف صواب
بسته بودند دیو بیم شهاب
نام او خود زننگش آزردست
لقبش باری از چه در خوردست
هرکرا کار استراق بود
او سزاوار احتراق بود
از در منصب وریاست نیست
او بجز بابت سیاست نیست
شاد باش ای رئیس ده مهتر
ای بتحقیق، سگ ز تو بهتر
می برازد ترا ز سیم بری
ترک شیرین دهان سیم بری
تو که ای در میان آدمیان
که سر خود فکنده یی بمیان؟
بسخن یا بسفره و نانت
بچه تّره نهند بر خوانت
جعلی روبگرد مزبله گرد
نه چو پروانه گرد مشعله گرد
به خری هر که چون تو معروفست
او نه معروف بلکه معلوفست
تو که از رهزنان استادی
بتجارت چگونه افتادی؟
چون ترا حرفتست جمله بری
سود ده یازده چه می شمری؟
صفت عمر و وزید جمله تر است
از برای چه میدوی چپ و راست؟
سود کردم من از تجارت تو
طرف بر بستم از بصارت تو
شرکت تو چوشرکت در یزدان
امل او چو باد سرد خزان
خیر تو لازمست همچون تب
متعدّیست شّر تو چو جرب
چون ندانی قیامت و محشر
فارغی از خدا و پیغمبر
نیست فرقی ترا حرام وحلال
کی هراست بود ز وزرووبال؟
چه خوری گرد راه و رنج سفر
بر در شهر کاروان می بر
مردم لنبه سر که بنشینند
مصلحت همچو تو درین بینند
نی خطا گفتم این، خطا گفتم
مر ترا راهزن چرا گفتم؟
بخدا کانکه اهل این کارند
از تو و سیرت تو بیزارند
از بر خواجگان برون ندرخت
تو و سرگین کشی بپای درخت
روبکار گل ای خر نادان
چون برد سیم مرد بازرگان
بتو اکنون ز کازرون و پسا
مینویسند ملحد الرّؤسا
کیسه ات شد ملا ز چیز کسان
باد ریشت خلا ز تیز کسان
زین حدیث ار چه سر بجنبانی
ننگ سر کین کشان لنبانی
از دو پاره دهی بدین سامان
ریشت از گوزدان سر از لنبان
یک ره از من نصیحتی بشنو
زر من باز ده، بدوزخ رو
چون برآوردی از زر من گرد
پوستینم چرا کنی ای سرد
بعد ازین کت زر و درم دادم
هیچ کس را ز خانه ات گاد؟
با تو من بعد از این چه بد کردم
که ترا کدخدای خود کردم
چند بر ما از ین تحکّمها
تا تو خود از کجا و ما ز کجا؟
نه و ثاق تو دیده ام هرگز
نه ترا ریش ریده ام هرگز
ننهادم بعمر خود روزی
بر بروت تو قلتبان گوزی
چه مرا در عذاب میداری؟
از چه ام در خلاب میداری؟
هر که او سفله را بزرگ کند
سعی در فربهی گرگ کند
خرس و خوکت چگونه خوانم من؟
که ترا کم زهر دو دانم من
گر چه بودست در نظر زشتم
ماجرای خود و تو بنوشتم
تا چو گویند باری از من و تو
باشد این یادگاری از من و تو
آنچه بنوشتم ارچه بسیارست
درمی از هزار دینارست
بثنایت نمی رسد سخنم
عاجزم از ثنای تو چکنم
بدعا آیم از ثنا اکنون
که سخن هرزه بود تا اکنون
تا علاج دماغ برزگران
نبود جز چماق و گرزگران
باد در گردن تو کرده بخم
طیلسانی زموی بز محکم
باد چالاک در رسن بازی
سر تو همچو کودک غازی
باد چوب شکنجه را توفیق
تا دو ساق ترا کند تلفیق
هر چه آنرا شکنجه ضم کرده
باز تیغش جدا ز هم کرده
نی فرو برده باد سر تابن
همچو دیوار رز ترا ناخن
در سیه چال مدّتی محبوس
مانده بادی ز طالع منحوس
بخلاص تو گر دهند آواز
روز ادینه باد بعد نماز
پس و پیش تو در ره بازار
در گرفته پیادگان و سوار
تو خرامان و گردن افرازان
نقره اندر قفای تو تازان
سرت آزاد کرده گردن تو
بار خود بر کرفته از تن تو
ور چه سخت آید این سخن ز منت
بعد ازین ... خر به ... زنت
زین دعا گرچه نیست سود مرا
جز بدین دسترس نبود مرا
یارب از پاسخم مکن محروم
مستجابست دعوت مظلوم
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸۰
بزرگوارا سالی زیادت است که من
به جام نظم می مدح تو همی نوشم
ندیده ام ز تو نانی چنانک بر گویم
نیافته ز تو چیزی چنانک در پوشم
به مجلسی که ز جودت مرا سئوال کنند
نهاد باید ناچار پنبه در گوشم
مباش غافل اگر چه من از شمایل خوب
حکیم سیرت و نیکو نهاد و خاموشم
به گاه نظم چو من بر سخن سوار شوم
کشند غاشیه اقران به عجز بر دوشم
به مدح و هجو همه کس گه شکایت و شکر
چو آفتاب بتابم چو بحر بخروشم
به مدح خویش مرا گر صلت همی ندهی
ازین حدیث نه غمگین شوم نه بخروشم
من ار ز هجو تو بیتی دو،برکسان خوانم
نهند تخته دیباهمی در آغوشم
به زر سرخ ز من چون هجای تو بخرند
رضا دهی که به نرخی تمام بفروشم؟
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۳۲ - مذمّت مدح خسان و فواید هجو ایشان و مذمّت شعرای طامع و کاذب
دوش به رسواشدن عالمی
بود سرم بر سر زانو دمی
ناخن طبعم پی مضمون بکر
عقده‌گشا گشت ز گیسوی فکر
معنی باریک گزیدم بسی
چون مژه، مو در خره چیدم بسی
شب همه شب خاک هجا بیختم
بر سر هرکس قدری ریختم
شاعر هاجی ز ثناگر به است
تیزی شمشیر ز جوهر به است
به بود از مدح، خسان را هجا
بهر تردد نبود سر چو پا
شعله چو ساکن شود، افسرده دان
زنده که خونش نبود، مرده دان
آهن آیینه چو افتد ز نور
کس نکند فرق ز نعل ستور
جز به هجا، کلک سزاوار نیست
مار که زهرش نبود مار نیست
نشئه دهد انجم و افلاک را
زان رگ تلخی که بود تاک را
گلبن ازان روز که سر پیش کرد
تربیت خار ز گل بیش کرد
تلخی من در سخن آید به کار
خوش نبود باده شیرین گوار
هرکه خورد مشتم و گوید سخن
مشت خورد بار دگر بر دهن
نیم کُش از خاک چو برداشت سر
کرد تقاضا پی تیغ دگر
مار طبیعت که ندارد شرنگ
فرق چه زو تا به طناب دو رنگ؟
روی طبیعت ز سخن برمتاب
نور بود ماحصل آفتاب
بر قلمم دست منه زینهار
زهر بود در بن دندان مار
پیشتر از خصم به تندی مکوش
آتش اگر برنفروزد، مجوش
زان که دهد زاده خود را به باد
حامله چون پیشتر از وعده زاد
لیک تو هم خصم چو افکند تیر
ضربت تیغ از سر او وا مگیر
دشمن اگر کوه شود زو ملنگ
تیغ زبان رخنه نگردد ز سنگ
کوه که تمکین بود از وی صواب
عیب نداند سبکی در جواب
باده ز تلخی کند آشوب را
ارّه به دندانه بُرد چوب را
کوهکنان را نبود غم ز جنگ
شیشه‌گران راست غم از جنگ سنگ
تیغ زبان را چو قلم ساز تیز
یا چو زبان در پس دندان گریز
نظم تو را هجو بود پاسبان
پیرهن مغز بود استخوان
جز به هجا نظم نیابد نظام
زان که شود پنجه به ناخن تمام
سر کنم اول ز گروهی سخن
طایفه‌ای زشت، نه مرد و نه زن
رفته ز چشم همه چون شیشه آب
کرده شکم‌ها چو سبو پر شراب
زن نه و چون زن همه دنبال زیب
آب نه و رفته همه رو به شیب
باد چه؟ مشّاطه گیسویشان
خاک چه، سیلی‌خور زانویشان
بس که چو نی هرکسشان داده دم
کرده شکمشان چو نی انبان، ورم
آب حیا رفته ز رخسارشان
لای قدح آب رخ کارشان
شیشه قاروره نه و دم‌به‌دم
کرده ز بول دگری پر، شکم
شب همه شب چون هوس می کنند
راه چو کشتی به شکم طی کنند
خوار به چشم همه کس چون غبار
دیده چو عینک دو، ولی رو چهار
مرده هم خورده به رغبت چو گور
پخته، ولی خام خورش چون تنور
رسم فتادن شد از ایشان پدید
چرخ ز افتادن ایشان خمید
جور و جفا عام شد از کینه‌شان
رسم وفا نیست در آیینشان
دیده گشودم به تماشایشان
باز رسیدم به سراپایشان
یافت نشد بر تن این قوم سست
موضع روییدن مویی درست
کرده به بر جا همه کس را چو دلق
ره نه و چون راه، گذرگاه خلق
هر یک ازین قوم پس از سادگی
کرده مباهات به قوّادگی
صورت خود خاک سر کویشان
دیده در آیینه زانویشان
روز همه غاشیه بر دوش هم
چون مژه شب خفته در آغوش هم
از بُنه شرم برون برده رخت
دیده چو آیینه فولاد، سخت
گرسنه چشمان نفاق و حسد
جان حسد را دل ایشان جسد
کرده وفا را خجل از زندگی
داده حسد را خط پایندگی
در روش خویش مگو کوتهند
با همه‌کس تا همه‌جا همرهند
صحبت این قوم بود ناپسند
نم نبود آینه را سودمند
گرمی‌شان چون تب مرگ است زشت
بی رخ این طایفه دوزخ بهشت
صحبت این طایفه بی برگ به
زانچه دهد ایزدشان، مرگ به
گلشن خوبی که خوش آب و هواست
تازگی او ز بهار حیاست
در چمن حسن، ادب آبروست
در گل رخسار، حیا رنگ و بوست
لاله‌عذاری که حجابش نماند
برگ گلی دان که گلابش نماند
گل چو شود دستزد خار و خس
کی زندش بر سر دستار، کس؟
حسن بتان را نشناسی به رنگ
زانکه به میزان ندهد رنگ، سنگ
باید، اگر رنگ بود در حساب
لاله دهد بیشتر از گل، گلاب
گِل به ازان گل که گلابیش نیست
خاک در آن دیده که آبیش نیست
پاکی دامن ز نکویان نکوست
آینه را زخم قفا داغ روست
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۲۸
به مجمعی که دف از قول خویش میزند لاف
جواب دادنی اش در نفس به بانگ بلند
که در برابر من ای فراغ چنبر پوش
ز لطف لاف زنی تن زن و به طلبه مخند
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۵
ای بندهٔ دهرِ دون نواز گنده
با ک..ن خری ساخته، چون خربنده
از پستی و سرمستی و دیوانگیت
دشمن در خنده، دوستان شرمنده
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۷ - در نوائب زمان و معاتبهٔ سفلگان گوید
به عهدی که طبعم نوا ساز بود
سریر نیم نغمه پرداز بود
حماری به دعوی دهن بازکرد
ز خر خانه ای عرعر آغاز کرد
چو سنبل برآشفت کلک دبیر
که منکر صداییست، صوت الحمیر
چو خر دعوی نکته سنجی کند
ورق زشت، چون روی زنجی کند
چها می کند سفله پرور جهان؟
الی الله اشکو کروب الزمان
به جایی رسیده ست ادراک و هش
که خر نغمه سنج است و بلبل خمش
مرا پنجهٔ شیرگیر قلم
بر آن شد که نایش بپیچد به هم
بدرّد بر اندام، چرم خبیث
روانش بنالد که اَینَ المغیث
سر مار را کوفتن طاعت است
ز رَه خار و خس روفتن حکمت است
چو کژدم گذاری فراغت چمد
تن آسایی از خلق یزدان بَرد
ولیکن نیارست طبع غیور
که سرپنجه بازد به خفاش کور
نزیبد که در گیر و دار سگان
شود رنجهه بازوی شیر ژیان
مرا خامه شیر است، بل اردشیر
که افکنده در مغز گردون صریر
به جایی که گردن فرازی کند
سر خصم با نیزه بازی کند
چو گردد علم کاویانی درفش
رخ مدعی چیست؟ زرد و بنفش
چنین است هنجار گردون پیر
که با بلبلان، زاغ سنجد صفیر
تغافل کند خامه ام تن زده
که بی بانگ خر نیست این خرکده
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٧۶
مرا ز خدمت عالیجناب آصف عهد
علاء دولت و دین هندوی مبارک رای
ملامت آن نفس افزود و نفرت آندم خاست
که عزم ثابت او را برفت پای از جای
نشاند بیهنرانرا بجای اهل هنر
ندید هیچ تفاوت ز کوف تا بهمای
بر آستان چنوئی اقامت چو منی
برای منصب و مالست یا برای خدای
چو این دو نیست مهیا چرا بمدحت او
زبان بهر زه درائی گشوده ام چو درای
عجب که خواجه ندانست و داند اینمعنی
کسیکه باز تواند شناخت سر از پای
که هجو نیز توان گفت و هیچ مشکل نیست
بدان زبان که بود خواجه را مدیح سرای
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۴۴ - جواب مجیر بیلقانی
هجو میگوئی ای مجیرک هان
تا ترا زین هجا بجان چه رسد
در صفاهان زبان نهادی باش
تا سرت را ازین زبان چه رسد
چند گوئی که در دقایق طبع
خاطر اهل اصفهان چه رسد
... در ... گنجه و تفلیس
تا بشروان و بیلقان چه رسد
... در ریش خواجه خاقانی
تا بتو خام غلتبان چه رسد