عبارات مورد جستجو در ۲۲۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
راز گفتن شیخ کبیر پاسخ جنید از کار منصور
حقیقت از شب اندر کشتی این راز
مرا میگفت نزد آن کسان باز
من ای شیخا حقیقت چون خدایم
یقین گشتی جهان را رهنمایم
خدایم من که در کون و مکانم
بدان شیخا که برتر ز آسمانم
خدایم من نشسته سوی کشتی
در این اسرار شیخا چون گذشتی
فلک را با ملک در سوی دریا
من امشب دیدهام در خویش پیدا
همه از من پدیدارند امشب
ز من بیشک خریدارند امشب
همه در من من اندر خود نشسته
مهار عشق را بر جمله بسته
بدستم آسمانها و زمین است
مرا خورشید در مهر نگین است
مرا پیوسته اینجا آشنائی است
ابا ذراتم اینجاگه خدائی است
به بین شیخا درون بحر هستی
مرا اینجا خدایم در پرستی
حقیقت کافرم هم بت پرستم
حقیقت جوهری در بحر هستم
من اینجا بر سر کشتی اسرار
درون بحر هستم درّ شهوار
تودانی شیخ بنگر در بُن بحر
نظر کن درّ مابین اندر این قعر
نظر کن در من و بنگر در اینجا
حققت در ما را جوهر اینجا
همه ذراتاند از من پدیدار
منم در وصل خود خود را خریدار
خدای برّ و بحر جمله گانم
محیط جملهٔ کون و مکانم
چه باشد نزد من دیدار عقبی
منم اسرار وآن بر جمله مولا
درون جمله اینجا راز بینم
کجا در دار خود را باز بینم
کجا یابم حقیقت دار خود باز
که تا بردار خود گردم سرافراز
عجب ماندم در آن شب کو چنین گفت
در اسرار آن شب این چنین سفت
که بنگر هان چو تو شیخ کبیری
بمانده در کف صورت اسیری
مرا هم صورتست وذات و معنی
منم پیوسته در آیات و معنی
جلالم در جلالم بحر مانده
بسی دربحر خود کشتی برانده
کنون از بحر خواهم رفت بیرون
نمایم راز اینجا بیچه و چون
درین بحر فنا بودم گرفتار
دو روزی با تو در دریای اسرار
کنون شیخا چو وقت رفتن آمد
مرا اسرار با تو گفتن آمد
برون خواهم شدن دراندرونم
تمات بحریان راه نمونم
تو شیخا دل ابا ماراست میدار
که ما را باز بینی بر سر دار
در آن روزی که در بغداد آیی
ابا ما یک دمی دل شاد آیی
مرا آن روز بینی خوار و خسته
طناب ذُل اندر دست بسته
مرا آن روز یابی شاه عالم
مرا آن لحظه یاب آگاه عالم
چنین خواهد بدن گر باز بینی
مرادر عشق صاحب راز بینی
تو شیخا این زمان از ما نهانی
که مادانیم راز و تو ندانی
درین ره گرچه بیشک واصلانند
نه هر کس اصل کل اینجا بدانند
همانکس وصل یابد همچو من باز
که گردد سوی دریای فنا باز
بدریای فنا خواهم شدن من
بجوهر کل خدا خواهم بدن من
بدریای فنا خواهم شدن کل
که تا یابی چو ما در عین آن ذل
در این دریا کنون رفتیم و گفتیم
حقیقت را ز رخ را در نهفتیم
خدایم چند گویم من خدایم
حقیقت بیزوال و در بقایم
مگو ای ابله دیوانه این راز
وگرنه لایقی بر نفت و براز
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
سؤال کردن شیخ جنید ازمنصور در حقیقت شرع
بدو آنگه جنید پاک دین گفت
که ای ذات تو با عین الیقین جفت
دمی بگذار تا با هم بگوئیم
دوای درد خود از تو بجوییم
دمی بگذار مستی ز آنکه دلدار
تو میدانیم از این معنی خبردار
دمی هم گوش ما هاسوی ما کن
پس آنگه هرچه خواهی پیشوا کن
تو امروزی حقیقت رخ نموده
ابا دمبدم پاسخ نموده
گمان برداشتی عین الیقینی
میان جملگی تو پیش بینی
از آن در پیش بینی پادشاهی
که هم در عشق ذاتی تو الهی
توئی اصل و منت هم اصل ذاتم
حقیقت بود تو از وصل ذاتم
بدین معنی ترادیدم دل و جان
مرا در بود خوداکنون مرنجان
چو در بود توام معبود مائی
درین دنیا زبان و سود مائی
زیان و سود ما اندر بر تست
حقیقت ذات توهم درخور تست
کجا ما در خور ذات تو باشیم
بخاصه چونکه ذرات تو باشیم
تو در ذاتی و ما در عین افعال
که در افعال کی باشد یقین حال
حقیقت ذات تو در جمله پیداست
نمودت درهمه چیزی هویداست
یقین دانم که موجودی نه باطل
که ازتو میشود مقصود حاصل
حقت دانم که بر حقی تو بیچون
که کل میگوئی از کل بیچه و چون
حقت دانم که بیچونی و مطلق
دم کل میزنی اندر اناالحق
حقت دانم که دیدار الهی
حقیقت صاحب اسرار الهی
حقت دانم که گفتی راز سرباز
حقیقت با جنید خود سرافراز
تو حقی و یقین اینجا حقی تو
به معنی سر ذات مطلقی تو
کنون ای سرور و سلطان عالم
جوابی ده مرا ای جان عالم
کنون ای سرور و سلطان اسرار
جوابی ده مرا هان از سردار
بگویم هان جواب از روی معنی
کنون چون حاضری در کوی دنیا
بر تو جمله یکسانست دانم
مرا گوئی که تا راز است دانم
توئی در جمله پیدا و حقیقت
توئی بر جملگی دانا حقیقت
توئی در گفت وگوی جملگی دید
حقیقت در مکان عین توحید
تو هم جانی نمودی ساکن دل
درین آب و درین نار و در این گل
درین صورت نمودی روی ما را
حقیقت نیز از هر سوی ما را
یکی ذاتست با تو هرچه هستست
دل وجانم ز دیدار تو مست است
ندانم هیچ بیروی تو اینجا
فتاده جمله در کوی تو اینجا
تو خود آوردهٔ اینجا نمودت
تو خود دانی حقیقت بود بودت
تو اینجا دیدهٔ دیدار جانان
درین دیدار خود اسرار جانان
بدیدستی حقیقت کس نداند
بجز تودیده خود میبس نداند
تو بنهادی تو میدانی بصد راز
کجا یابد به جز تو سر تو باز
تو دانای زمین و آسمانی
تو مانی ذات و اینجاکس نمانی
ز دانائی خود بینا یقین است
که نور نور بودت پیش بین است
طلبکارت بدم تادیدمت من
مرا سر یقین از تست روشن
ز توراهست روشن همچو خورشید
بتو دارم حقیقت جمله امید
ره از تو روشن است و چون تو نوری
درون جملگی دایم حضوری
حضور از تست و آسایش حقیقت
کنی مان پاک از رنگ طبیعت
اگرچه رهنمون و آشنائی
ز عشق خویش درعین بلایی
یقین دانم که عشقت هست اینجا
نمودت نیز هم پاکست اینجا
ز بهر عاشقان اینجا توئی شاه
که تا ایشان کنی از راز آگاه
بقدر خویش ای دانای اکبر
ترا دانیم ای دانای سرور
جنید خویش را آزاد کن تو
از این معنی مرا دلشاد کن تو
بگو با من که اینجا چون یقین باز
همه یکیسیت در انجام و آغاز
همه از اصل تست اینجا پدیدار
یقین هم زشت و هم زیبا پدیدار
همه دیدار تست و غیر نبود
همه دیدار تو در سیر نبود
توئی جمله عیان و هم نهانی
توئی فی الجمله راز کل تو دانی
چرا هر یک نمودستی دگرسان
حقیقت اندرین دیدار ایشان
سخن ز انسانست نی حیوان درین راز
بگو با من که تادانم ز سرباز
یکی را انبیا ورده نمودی
مرایشان را دل آگه نمودی
اگر کافر وگر دیندار اینجا
مرا برگوی این اسرار اینجا
یکی را بت پرست خویش کردی
یکی را مؤمن و درویش کردی
دگر خونی و درزوداشت کردار
برآری همچو خویشش بر سردار
یکی را معتکف در کعبه داری
مراو را دمبدم پاسخ گذاری
یکی دیوانه داری دایماً تو
نه بیند درجنون او جز ترا تو
یکی را ره دهی در وصل اینجا
نمائی مرورادر اصل اینجا
چو جمله خود توئی بس نیک و بد چیست
چو تو عشقی حقیقت جز تو خود کیست
عجب ماندستم ای جان من درین سر
که از هرگونه کردستی تو ظاهر
عجب ماندستم اینجا در حقیقت
که در ظاهر بود این دید صورت
عجائب مختلف افتاد احوال
که میبینم همه در قیل و در قال
بسی کردم ز تو در تو دمادم
حقیقت سرّها با تو در این دم
به هر نقشی که آمد در برم باز
ترا دیدم حقیقت ای سرافراز
بگو تا سر این معنی چگونه است
که این یک ره روان این ره نکویست
که داند ذات تو از سر بگویم
نمود باطن و ظاهر بگویم
ز ظاهر گویم اینجا چون تو دانی
که بیشک معنی بیرون تو دانی
ز ظاهر گویم اینجا در حقیقت
که در ظاهر بود حکم شریعت
بسی خون خوردهام شاها تودانی
تو میگوئی مرا هان لن ترانی
بسی خون خوردهام اندر ره تو
اگر کلی شوم من آگه تو
بسی خون خوردهام در پاکبازی
سؤالت کردهام از سرفرازی
نداری از جنید پاکبازت
کرم کن می بگوی اینجای رازت
حقیقت سر ببازم در ره تو
اگر کلی شوم من آگه تو
چه باشدجان چو میدانی بگویم
بزن شاها تو اینچوگان چو گویم
جنیدت سر چو گوئی پیش دارد
که ازتو عقل پیش اندیش دارد
اگرچه عشق او دارد کمالی
زند عقل از وصال تو مقالی
در این قال تو اینجا عقل شاد است
که با گفتن ورا این سر فتاده است
از آن اینجا نمیبیند یکی او
که دارد جز تو اینجا گه شکی تو
نه شک دارد اگرچه در یقین است
ولی در کفر و دینت پیش بین است
ره شرع تو بسپرده است عقلم
ز نور عقل دائم نور فعلم
ز قرآن گوی تا گوئی زنم من
ز قرآن سیر این روشن کنم من
ز قرآنست اسرارم در اینجا
ز قرآن من خبردارم در اینجا
مراین معنی ز قرآنم بگو تو
دوای دردم از قرآن بجو تو
ز قرآن گوی تا تحقیق یابم
بنورش شاه کل توفیق یابم
ز قرآنم بگوی و جان ستانم
توباقی مان که من باقی نمانم
تو باقی باش هم ساقی مرا دوست
که قرآن در حقیقت مغز بر پوست
تو بی منصور آنستی و گوئی
که در چوگان زلفش همچو گوئی
تو بی منصور دانستی و دانی
مرا زین گفتن اینجا گه رهانی
مرا مقصود ازین گفتار آنست
بدانم مختلفها کز چه سانست
مرا مقصود ازین گفتار این بود
که تو گفتی منم در اصل معبود
تو معبودی یقین در آفرینش
تمامت دادهٔ در عین بینش
بگو اسرارم و برقع برانداز
جنید امروز با عشاق بنواز
بگو اسرارم اینجادوست اینجا
که تا بیرون شوم از پوست اینجا
بگو اسرارم ای پاکیزه گوهر
مرا گوهر نما ای بحر اکبر
بگو اسرارم ای سلطان حقیقت
که تا بشناسم این برهان حقیقت
جنید اسرار میجوید در امروز
توئی هم تو بتو میگوید امروز
چه فرقست از میان ما حقیقت
که ماندستم در او شیدا حقیقت
من این دانم بسی و می ندانم
ولیکن درس در پیش تو خوانم
تو استاد تمامت کاملانی
که درس عشق نیکوتر تو دانی
تو استادی و ما هستیم مزدور
یقین نزدیک نی از صحبت دور
تو استادی و تلقین ده بیادم
پس آنگه ده ز عشق خود ببادم
تو استادی کنونم نکتهٔ گوی
که سرگردانم ای استاد چون گوی
تو استادی و ما را رهنمونی
گرفته هم درون و هم برونی
درون آگاهی و بیرون حقیقت
یکی دید است در دیدار دیدت
بگو اکنون مرا این راز مطلق
اگر بر راستی گوئی اناالحق
عطار نیشابوری : دفتر اول
سؤال کردن یکی از حسین منصور در دریافتن اسرار کلّ و جواب دادن او مسائل را
یکی منصور را پرسید ناگاه
که ای گشته ز سرّ جمله آگاه
یقین اینجا تو داری راز مطلق
که دیدستی تو حق را عین مطلق
یقین داری عیان جمله آفاق
که هستی دمدمه در کلّ آفاق
نمود عشق جانان کل تو داری
که بر عشّاق شاهی شهریاری
کسی باشد که جانان کل ببیند
بگفت آری کسی کاینجا ببیند
نمود کشتن خود را یقین پیش
من اینجا دیدهام اسرار در پیش
کنون پیر منم اینجا بمانده
ز جزوم لیک کل پیدا بمانده
سوی بغداد آخر من دهم داد
سر خود اندر اینجاگاه بر باد
دهم بیشک که دیدستم نهانی
برم مکشوف شد عین العیانی
مرا فاش است اینجا کشتن خود
حقیقت فارغم از نیک وز بد
قضا را راه حج بُد کین سؤالش
که کرد آنجایگه او از کمالش
دگر پرسید کان سرّ دیدهٔ تو
یقین دانم که صاحب دیدهٔ تو
ولیکن این جنونست از یقین باز
که گفتی با من اینجا صاحب راز
نداند هیچکس در غیب اللّه
تو هستی زین بیان امروز آگاه
که در بغداد چونت خون بریزند
حقیقت جملگی بردارویزند
تو این اسرار میگوئی عجب فاش
که من هستم عیان هم نقش و نقّاش
نمود جملگی از پیش داری
حقیقت این عیان با خویش داری
ولی من ماندهام در شک یقینم
نمودی از تو اکنون من نبینم
نمودت خواهم از تو پایدارم
نمای اینجایگه مر پایدارم
اگر بیشک تو دیدار خدائی
مرا امروز مر رازی نمائی
نمایم راز بر هر سر که باشد
مرا بیشک از آن خونی نباشد
پس آنگه چون از او بشنید این راز
حجاب آنگه تو بیچاره برانداز
نظر بگماشت آنگه مرد بر وی
ز مستی زد بر او یک بانگ کای هی
نظر نیکو کن اندر دید دیدم
که من هستم که جمله آفریدم
نظر کن این زمان بشناس ما را
که میبینی در این ساعت لقا را
لقای من نظر کن این زمان تو
که میبینم همه کون و مکان تو
لقای ما کنون اینجا نظر کن
دل بیچاره از ذلّت خبر کن
خبر کن ای دل و جان راز بنگر
بجزمن هیچ دیگر باز منگر
چو آن مرد جهان دیده چنان دید
ورا برتر ز هفتم آسمان دید
ز حیرت شد در آنجا زار و مدهوش
ستاده در تحیّر مانده خاموش
چنان مست لقای او بمانده
عجایب در لقای او بمانده
زبان بگشاد و آنگه صاحب راز
که ای مانده چنین حیران ما باز
چه میبینی خبرده این زمانم
که تا مردید دیدت را بدانم
تمامت قافله آنجا بماندند
دعا و آفرین بر خود بخواندند
که ای شیخ جهان و پیر اللّه
تو هستی بیشکی از خود تو آگاه
چرا این پیر اینجا گشت حیران
بمانده این زمان مانند گنگان
زبانش الکنست و باز مانده است
عجب حیران و دست از کل فشاندست
تو گویا کن ز راز پادشاهی
حقیقت بر تمامت نیک خواهی
بدیشان گفت آن دم راز منصور
که این دم او شده حیران در آن نور
ندارد او خبر اینجا بماندست
عجب حیران و دست از کل فشاندست
شده فارغ ز دنیا و زعقبی
که دیدارست او را سرّمولی
چه باشد جمله دنیا پیش آن مرد
حقیقت مانده حیران در یکی کرد
نداند هیچ او بیشک جز ازمن
که از من شد ورا اسرار روشن
ز من روشن شدش اسرار اینجا
شدست این دم ز جسم و جان مصفّا
یقین آگه شدست و بی زبانست
که دیدار منش عین العیانست
منش دیدار بنمودستم اینجا
حقیقت هم منش بودستم اینجا
درونست و برون کلّی گرفته
ز دید دید ما ازخویش رفته
ز دید خویشتن بیزارگشته
حقیقت صاحب اسرار گشته
ز دید خویشتن گشته مبرّا
حقیقت راز پنهانست و پیدا
ندارد تا زبان او راز گوید
یقین شرح شما را باز گوید
چو با هوش آید آن دم در نهانی
زند او دم در اینجا در معانی
بگوید آنچه او دیدست ما را
یقین از بهر دیدار شما را
اشارت کرد آن و زود منصور
که بیرون آی و دم زن زود از نور
بساعت باز هوش آمد در آن دم
بساعت نوحهٔ در داد و ماتم
مر او را گشت پیدا های و هوئی
فتادش در قدم مانند گوئی
فتاد آن لحظه در اندوه و زاری
بگفتاکردمت من پایداری
چرا باز آمدی ای جان در اینجا
فتادی دیگر اندر عین غوغا
مقام اوّلت چون باز دیدی
نظر کردی و کلّی راز دیدی
مرا مکشوف شد عین العیانت
بدیدم جملگی راز نهانت
در این بودیم ما در شهر بغداد
تو دادی اندر اینجا بیشکی داد
تو دادی داد دیدم آنچه دیدی
نظر کردم تو کلّی راز دیدی
طپیدم در میان خاک و خونت
زدم دستی عجایب رهنمونت
مراکردی در اینجا پاره پاره
جهان و خلقم اینجا در نظاره
بدیدم من تو بودم تو منی جان
که هستم من تو و تو من مرا هان
بیک ره چون نمودی عین دیدار
مرا کردی ز خواب مرگ بیدار
در اینجا حشر کردستی مرا یار
دگر درآتش سوزان بمگذار
رهانم این زمان ازدست دشمن
که گفتار منی بی ما و بی من
نگویم پیش کس اسرارت اینجا
مرا بس باشد این دیدارت اینجا
ز دیدارت منم حیران و مدهوش
تو بودی در من بیچاره خاموش
اگرگویا شدی و رازگوئی
یقین بی درد من درمان نجوئی
یقین درد من اینجا کن تودرمان
برو اکنون که آزادی دل و جان
توئی کعبه یقین اینجا ستاده
خودی ره سوی خود بیشک نهاده
همه در دید تو حیران بمانده
چنین در دید تو نادان بمانده
سوی تو رخ نهاده این چنین راز
تو اینجا ظلم ای جانان مینداز
که خواهی کرد بر من آشکاره
همه از بهر تو اندر نظاره
سوی تو رخ نهاده جمله دلشاد
تو ازجمله چنین استاده آزاد
روا باشد چنین جان داده مردان
ترا چه غم که هستی جان جانان
نخواهم کعبه بی دیدار رویت
بخواهم مردن اندر خاک کویت
بخواهم مرد خواهم زنده گشتن
ترا تا جاودان مر بنده گشتن
منم بنده توئی سلطان آفاق
که در شورند از تو کل آفاق
منم بنده توئی تابنده چون نور
که درجانها دمیدستی عیان صور
از آن منصوری از دیدار اللّه
که افکندی مرا در قربت شاه
توئی شاه و به جز تو کس ندیدم
کنون نزدیکت ای جان آرمیدم
بگفت این و بزد یک نعره آنگاه
بیفتاد آن زمان در عشق یک تاه
شد و جان داد آنجا رایگان او
حقیقت در بر کون و مکان او
حقیقت جان جان دید و فنا شد
بر او آن همه آنجا بقا شد
حقیقت بود جانان دید منصور
که آفاق آمدست از راز او نور
چو زانسان قافله او را بدیدند
تمامت عاشقان آنجا طپیدند
چون منصور آن چنان دید اندر اینجا
که برخواهست آمد شور و غوغا
یقین صورت پرستان زور کردند
نهاد خویشتن پر شور کردند
که این کس جادوئی آراست اینجا
بباید کشتنش تحقیق این جا
جوابی داد سر منصور ایشان
ستاد آنجایگه ازدور ایشان
بدیشان گفت کای نادیده گمراه
منم بیشک یقین دیدار اللّه
در این دم اندر اینجا میتوانم
که مر جمله زغوغا وارهانم
ولکین این زمان نی وقت رازست
که این دم عین جانها درگدازست
شما را آنقدر بس تا بدانید
همه در ذات من حیران بمانید
شما را آنقدر بس اندر اینجا
که او برگفت سرّ جمله پیدا
یقین من کعبهام هم جان جانان
بخواهم رفت در اینجای پنهان
ولی پیریست واصل اندر این دم
میان جملگی او هست محرم
وصالی دارد اینجا صاحب درد
بود او در میان جمله شان فرد
ز بهر او شما را من بِحِل هان
بکردم تا برید اینجایگه جان
رها کردم شما را در بر او
که نبود هیچکس بی رهبر او
بگفت این و نهان شد او زعالم
که مکشوفست از او سرّ دمادم
نمود عشق او در خویشتن بین
دم آخر تو خود بیخویشتن بین
برافکن جسم و جان وگرد خاموش
شو اندر عشق کل اینجای مدهوش
نظر کن راز جانان باز بین هان
ترامیگویم اکنون راز بین هان
ترامنصور کل اندر نهادست
ترا این راه در پیشت فتادست
وصال کعبهٔ جان خواستی تو
عجائب قافله آراستی تو
همه ذرات باتست ای ندیده
وصال کعبه اندر جان ندیده
چو منصور حقیقی داری ای جان
قدم تو بیش از این اینجا مرنجان
بخواه اسرار چون رویش ببینی
از او کن من طلب گر مرد دینی
که بنماید ترا اینجا نظر او
کند از دید خویشت باخبر او
درون پرده پنهانست بیچون
نظر کن در رخ او بیچه و چون
مر او را یک زمان بنگر تو بیخود
زمانی گرد فارغ نیک با بد
همه یکسان ببین در دیدهٔ دوست
وجودت باز کن در دیده بین کوست
ببین کو در درون دیدهٔ تست
نهان اینجایگه در دیدهٔ تست
یقین در دیده اینجاگاه رویش
مکن اینجا حقیقت گفتگویش
وصال اینجا یقین زو بازبینی
اگر مرد ره و صاحب یقینی
حقیقت یاب او را در بر شاه
که تا مجنون نگردی تو از آن ماه
حقیقت چون رخت اینجا نماید
ترا از یک طبیعت برزداید
مصفّاات کند آیینه کردار
همه در آینه آید پدیدار
همه در آینه بینی نهانی
تو دانی بیشکی جمله تو دانی
همه در تست هستی آینه تو
نموده روی خود درآینه تو
نمیبینی اگر بینی یقینش
یکی بینی حقیقت کرده بیشش
یکی بینی نمود ذات درخویش
حجابت دور گردانی تو از پیش
حجابت دور گردان ای دل ریش
که تا یابی حقیقت یار در خویش
حجاب صورت تست ای دل و جان
ز دید حق توئی خود را مرنجان
نظر کن تا چه میبینی تو در خود
که ماندستی چنین و بی برِ خود
نخواهی یافت چیزی جز که این دم
ترا من مینمایم راز عالم
بجز این دم طلب اینجا مکن تو
همین بس باشدت از این سخن تو
که دریابی که جانانت درونست
تراگویا و بینا رهنمونست
ترا او رهنمونست ار بدانی
درون جان تست و تو ندانی
که سر تا پای تو دیدار شاه است
ولیکن این بیان با مرد راهست
که بشناسد نمود جسم با جان
کند مرجان خود در دوست پنهان
کند پنهان وجود خودبیکبار
که تا پیدا شود اینجایگه یار
وصال یار بی صورت بیابی
که اندر جان و دل نورت بیابی
یقین منصور خود بشناس در خویش
حجاب جسم و جان بردار از پیش
یقین منصور خود بشناس اینجا
نهاد ذات شودر خویش یکتا
چرا اینجا چنین ساکن بماندی
در این زندان چنین ایمن بماندی
تو آن داری که صورت ره نداند
وگرداند در آن حیران بماند
تو آن داری که هرگز کس ندید است
ز چشم آفرینش ناپدیدست
نهان خویشتن بشناس اینجا
ز دیو هفت سر مهراس اینجا
تو اندر هفت پرده رخ نمودی
عجب زینسان که درگفت و شنودی
نمیدانی درونت نور دارد
نهادت سر بسر منشور دارد
چرا منشور شه داری چنین خوار
بماندستی چنین رنجور و غمخوار
ز حکم شه چه آوردی ابر جای
گریزانی ز حکمش جای بر جای
مرو بیرون ز حکم شاه اینجا
یقین میباش هان آگاه اینجا
یقین آگاه باش و بر تو فرمان
مشو اینجا بخود مغرور و نادان
تو دانا باش و ساز خویش گیر
وگرنه ترک جان و دید تن گیر
بنزد شاه فرمان بر یقین تو
که تا گردی بنزد شه امین تو
بنزد شاه شو با ملک دستور
برد یک سر ترا تا عین گنجور
ترا بخشند شه اینجا تمامت
ولکین می حذر کن از ملامت
حذر میکن تو از شمشیر ناگاه
مکن گستاخیت اندر بر شاه
چگویم چون تو شه نشناختستی
بهرزه عمر خود در باختستی
بدادی عمر اکنون رایگانی
ز دست ای ابله اکنون می ندانی
که عمرت رفت ناگاهی ابر باد
بکردستی در اینجا خانه آباد
چه خواهی برد با خود جزغم و درد
تو خواهی بود ای جان دائما فرد
در آن فردی سخن گفتیم بسیار
ولی تو ماندهٔ در عین پندار
ترا پندار از حق دور کردست
حقیقت ابله و مغرور کردست
چنین ماندی اسیر و خوار اینجا
ز بهر نفس سگ غمخوار اینجا
ترا این نفس جسمانی مردار
بیک ره برده از ره ناپدیدار
شدی یکبارگی درخوف مجروح
شدستی بی نمود قوّت روح
کجا راهی بری آنجا بحضرت
که ماندستی چنین در فکر نخوت
ترا این فکر دنیا خوار کردست
ز حق یکبارگی بیزار کردست
دلت در تنگنای غم بماندست
کنون ریش تو بیمرهم بماندست
کنون مجروحی و خود را دوا کن
درونت با برون یکسر صفا کن
ترا چون کعبهٔ دل هست حاصل
چرا ماندی چنین حیران و بیدل
چنین حیران و بیدل ماندهٔ باز
چنین دستت زجان افشاندهٔ باز
ره خود این زمان کن تا توانی
که داری این حیات و زندگانی
ترا امروز چون عین حیاتست
نمودارت در اینجا نور ذاتست
اگر امروز کام خود نرانی
یقین تو تا ابد حیران بمانی
بران امروز کامی تو ز دنیی
که بهتر زین نیابی تو ز معنی
بران امروز کامی نیک اینجا
که برخورداری ازدیدار یکتا
در معنی بیکباره گشادست
دلت حیران در اودادی ندادست
بده امروز داد ملک معنی
که خواهی رفت بیرون تو بعقبی
سوی ملک فنا داری عجب راه
بماندستی چنین مسکین و گمراه
خبر معنی دمادم آر و از دوست
تو هستی بیخبر درمانده در پوست
نداری هیچ اینجاگه خبر تو
بماندستی چنین اندر بشر تو
بشرگرد و یقین صورت شناسی
چرا از صورت خود میهراسی
گهی دشمن شوی جان را حقیقت
گهی تمییزش آری در طبیعت
اگر میدوستداری هردو اینجا
یکی کن هر دو را اینجا مصفّا
مصفّا کن تن و جانت نهانی
مجو چیزی یقین جز بی نشانی
نشان بی نشان اینجا طلب کن
چو دیدی گه بیابی آن سر و بن
نشان بی نشان دیدار یارست
کسی نزدیک آن ناپایدار است
نشان بی نشان دیدم یقین من
نمود اوّلین و آخرین من
در او دیدم ولی این سر که داند
وگر داند در آن حیران بماند
نمود اوّلین دارد حقیقت
نیابد کس مرا اندر طبیعت
نمود اوّلین من دیدهام باز
دمادم نزد آن گردیدهام باز
نمود اوّلش چون سیر کردم
دگر آهنگ سوی دیر کردم
ز حیرت آن چنان اوّل بماندم
که یک ره دست از جان برفشاندم
در آخر چون نظر کردم بظاهر
شدم مکشوف اوائل تااواخر
اوائل تا بآخر بود یک ذات
ولیکن مختلف در سیر ذرّات
بدیدم آنچنان کان کس ندیدست
کسی در ابتدایش نارسیدست
چگونه شرح این آرم بگفتار
که میگردم در این سر ناپدیدار
چگونه وصف آرم بر زبانم
که الکن شده بیکباره زبانم
حقیقت وصف او گویم بتحقیق
کسی کو را بود از دوست توفیق
بیابد این معانی آخر کار
حجابش دور گردد کل بیکبار
حجابش صورتست و دور گردد
سراسر دید دیدش نور گردد
حجابش چون برافتد نور بیند
همه ذرّات را منصور بیند
اناالحق گوی بیند جمله ذرّات
تمامت صنع خود تحقیق آیات
همه یارست ای مسکین غمخور
اگر مردی سراسر خویش بنگر
همه یار است اینجاگه نهانی
ولی این راز اینجاگه ندانی
همه یارست غیری نیست بنگر
همه کعبه است دیری نیست بنگر
یکی بنگر که در یکی یکی است
نمود ذات اینجا بیشکی است
یکی بنگر که در یکیّ شکی نیست
صفات و ذات فعلت جز یکی نیست
یکی بین هرچه هست و نیست اینجا
که بیشک مر مرا یکی است اینجا
یکی دیدم دوئی بگذاشتم من
نمودم از میان برداشتم من
یکی کردم درآن دیدار خود من
شدم فارغ یقین ازنیک و بد من
یکی میبینم اینجا هرچه دیدست
یکی محوست کلّی ناپدیدست
یکی بد اصل اینجاهرچه دیدم
حقیقت در یکی آمد پدیدم
اگر در اصل یکی رهبری دوست
بیابی و برون آئی تو از پوست
نمود جان جانانت شود فاش
بیابی ناگهانی دید نقاش
حقیقت نقش میبینی و دوری
گزیدستی از آن اندر نفوری
هر آن کو دور شد از یار اینجا
کشید او زحمت بسیار اینجا
مکن دوری ونزدیکی گزین تو
که تا یابی نمودار یقین تو
دریغا چارهٔ اینجا نداری
فرومانده از آن تو شرمساری
که ماندستی چنین در بند صورت
ز صورت دان حقیقت این غرورت
براه راستی آخر قدم نه
که چیزی نیست جز از راستی به
حقیقت راستی دانم یقین من
که حق در راستی دیدیم روشن
حقیقت راستان خود گوی بردند
طریقت اندر این معنی سپردند
حقیقت راستی هر کو کند حق
شود از راستی او نور مطلق
هر آن کو راستست در حضرت یار
رسید اینجایگه در قربت یار
هر آنکو کرد اینجا راستی او
ندید اینجایگه خود کاستی او
ترا بهتر کجا باشد از این کار
که باشی راست اندر نزد دادار
کمان کژ نگر باتیر اینجا
همه چون تیر داند اندر اینجا
کمان کژ، راست میبین تیر اینجا
درون جمله میدان پر ز غوغا
کجی را چون بدید اندر کمان او
یقین بشناختش خود بیگمان او
از او دوری گزید و از برش جَست
بشد پرتاب وز نزدیک او جَست
کمان صورتت چون کل کژ افتاد
از آن بازو ز قوّت در کج افتاد
اگر کژ اندر اینجا میستیزد
یقین میدان که جان ناگه گریزد
ز پیشش دور خواهد شد بناچار
چنین دان اسم این دنیای غدّار
کمانی دان تو دنیای دنس را
که نتواند بدیدن هیچکس را
همه چون تیر داند اندر اینجا
درون جمله میدان پر ز غوغا
همه در شست خود اینجا بسازد
کمان دست ناگه سرفرازد
بیندازد تمامت بیخبر او
نمیداند حقیقت راهبر او
بیندازد تمامت از بهانه
که تا تیری زند سوی نشانه
همه تنها مثال تیر سازد
دمادم این چنین تدبیر سازد
نه کس از دست او جان برد اینجا
که بودند او بجان بسپرد اینجا
همه جانها ز قالب دور کرده است
چنین خود را همی مغرور کرد است
نخواهد ماند دنیا جاودانی
ولی میدان تو عقبی رایگانی
اگر اینجا نداری هیچ رستی
بعقبی فارغ و شادان نشستی
وگر داری بیک سوزن در اینجا
شمارم من ترا میزن در اینجا
نخواهی برد باخود چیزی ای دوست
مگردان در نظر جز دیدن ای دوست
مکن با هیچکس اینجا بدی تو
وگرنه کمتر از دیو و ددی تو
صفائی جوی و بگسل طبع ازبد
تو نیکی کن در اینجاگاه با خود
بدی اینجا مکن تا نیک یابی
بوقتی کاندر آن حضرت شتابی
ز نیکی و بدی آنجا سئوالست
بسی مردان دراین سر گنگ و لالست
زبانت چون دهد پاسخ بر یار
فرومانی در آنجاگه بیکبار
حقیقت بد مدان از نیکی ای دوست
که نیکی مغز آمد چون بدی پوست
ندیدی هیچکس اینجا که بد کرد
که نیکی بازدید ای صاحب درد
بدی بد دان و نیکی نیک بشمار
بجز نیکی مکن ای دوست زنهار
چه باشد نیکنامی خُلق خوش دان
که خلق خوش محمد داشت زینسان
بخُلق خوش خدایش گفت اینجا
حقیقت دُرّ معنی سُفت اینجا
یقین خلق عظیمش گفت اینجا
که بیراهان بخلق آورد اینجا
بخلق خوش جهان بگرفت تحقیق
ز خلق خوش که او را بود توفیق
کدامین انبیا مانند او بود
که گوئی از تمامت خلق بربود
نیابد همچو او دوران افلاک
کجا یابد چو او ای مؤمن پاک
تو داری این زمان دین هدایت
ترا این بس بود عین سعادت
که هستی امّت احمد یقین بود
توئی بیرون ز راه کفرو دین بود
تو داری دین او ای عاقل مست
نمیدانی تو این آخر کرا هست
ز دنیا آنچه تو داری که دارد
که این دین و شرف مر کس ندارد
تو داری راه اینجا دین تو داری
تو در هر دوجهان مر شهریاری
ره شرعش سپار و باز او بین
تو همچون او همه چیزی نکو بین
که او از نیکوئی اینجا یقین است
که جان اوّلین و آخرین است
همه جانها ازآن نورست اسرار
وز او شد عالم جانها پدیدار
تمامت دینها را برفکندست
حقیقت سلسله او در فکندست
بگرد کرهٔ عالم سلاسل
ز نور شرع بنگر مرد واصل
یقین شرع ویت جان شاد دارد
زهر بدها ترا آزاد دارد
ره شرعست راه حق یقین دان
محمد را در این ره پیش بین دان
ره او دان حقیقت راه اللّه
اگر هستی تو از اسرار آگاه
ره او گیر و راه کفر بگذار
سر بتها در اینجا کن نگونسار
بت نفس و هوایت را تو بشکن
حقیقت این بیان بشنو تو از من
تو ترک لذّت نفس و هواگیر
ز شرع احمدی راه خداگیر
چو راه حق یقین مر راه شرعست
که پیدا اندر او هر اصل و فرعست
اگر صورت نگهداری چنین کن
دمادم با تو میگویم یقین کن
دل و جانت در این سرهای بیچون
مگو اینجایگه این چیست و آن چون
چه و چون ازدماغ اینجا بدر کن
دل خود رادر این معنی خبر کن
که عقلت هست در غوغای عالم
فتادست اندر این سودای عالم
همه تشویش تو از صورت افتاد
که خواهد ناگهی از تو ابر داد
نمود عقلت اینجا کاربستست
دلت در غصّهٔ بسیار بستست
از آن کاینجا بغصّه عقل درماند
از آن اینجایگه بیرون درماند
از آن بیرون بماندست و گرفتار
که خودبین است عقل ناپدیدار
غم نامش ابا ننگ است مانده
دمادم پر ز نیرنگ است مانده
بسی نیرنگ اینجا گاه کردست
یقین در سرّ جانان ره نبردست
نبرده است او ره اندر عالم جان
از آن اینجایگه ماندست حیران
که چون مستی است عقل اینجا فتاده
از آن پیوسته در غوغا فتاده
که ره پر کرد و ره سویش نبردست
یقین جز راه در کویش نبرد است
ره نابرده اینجا چون بداند
نمود عشق از آن درخود نماند
در اینجا با صور در آخر کار
شود در زیر گل کل ناپدیدار
ولیکن عشق سلطان جهان است
که برتر از زمین و از زمان است
حقیقت عشق میداند که چونست
که او در جمله اشیا رهنمونست
طریق عشق گیر از بردباری
اگر این سرّ معنی پایداری
طریق عشق گیر و گرد آزاد
بیک ره نام وننگت ده تو بر باد
طریق عشق گیر و نام بگذار
حقیقت ننگ عالم شو بیکبار
ترا گر ذات کلّی آرزویست
در اینجاگاه جای جستجویست
از اول چون قدم خواهی نهادن
ندانی تا کجا خواهی فتادن
قدم چون مینهی در حدّ پرگار
تو سر بیرون اینجاگاه پندار
برون کن از سرت پندار دنیا
مشو تو بعد از این غمخوار دنیا
بیک ره محو کن دنیا حقیقت
که دنیا سر بسر دانم طبیعت
همه دنیا ز بودت محو گردان
اگر مردی از او رخ را بگردان
بگردان رخ از او ای دوست زنهار
رخ او را نگر در حضرت یار
نمود سالک اوّل این قدم دان
پس آنگاهی صفاتت را عدم دان
عدم گردان وجودت ای دل اینجا
حقیقت برگشا این مشکل اینجا
عدم کن بود خود تابود گردی
حقیقت در فنا معبود گردی
عدم کن جسم و جانت در بریار
مبین خود رادر این جاگه بیکبار
صفاتت چون بیابی بیگمان تو
یقین بیرونی از کون و مکان تو
ولیکن چون کنم تا این بدانی
حقیقت تو خداوند جهانی
ولی نه این جهان نی آن جهان دوست
که آنجا مغز آمد وین جهان پوست
جهان جاودان دیدار یابی
در آنجا جملگی اسرار یابی
جهان جاودانی جوی و رستی
برون رو زود از این کوی درستی
از این گلخن طلب کن گلشن جان
چگویم هر زمان خود را مرنجان
مرنجان خویش و یکباره فنا گرد
در آن مسکین عیان انبیا گرد
عیان انبیا شو زود در ذات
که بینی سر بسر اینجای ذرّات
همه ذرّات جویای تو باشند
حقیقت جمله گویای تو باشند
رهی نارفته وین ره را ندیده
بسی از بهر یکدیگر شنیده
یکی نادیدهٔ درد و بماندی
دمی مرکب در این منزل نراندی
در این منزل تمامت در خروشند
ز بهر یکدیگر اینجا بکوشند
بخون همدگر تشنه شده پاک
همه ریزند خون اینجایگه پاک
چنان مر راز دنیا باز دیدم
همه پر شهوت و پر آز دیدم
همه پر شهوتست و بر فراز است
نشستی مرورا سوی فرازاست
همه در محنتاند این قوم دنیا
تمامت بیخبر از نوم دنیا
همه درخواب و فارغ گشته ازمرگ
ببسته دل در این دنیای بی برگ
همه در خواب و فارغ گشته از خویش
که راهی اینچنین دارند در پیش
همه در خواب و فارغ گشته از جان
گرفته این ره اینجاگاه آسان
چنین در خواب کی بیدار گردند
چنین اغیار کی با یارگردند
کسانی کاندر این منزل نمودند
یقین اندر ربود بود بودند
همه در سرّ این قومند حیران
چنین این قوم در توحید حیران
اگر اینجا یقین بیدارگردند
ازاین معنی دمی هشیار گردند
دمادم روی اینجا مینمایند
گره ازکار ایشان میگشایند
ولی ایشان چنان مستند و در خواب
بمانند کسی کاینجای غرقاب
بوند ایشان همه غرقاب دنیا
شده کل اندر این گرداب دنیا
دراین گرداب جمله مبتلایند
فرومانده در این عین بلایند
بلای خویش میبینند از خویش
حقیقت میخورند از خویشتن بیش
بلا و رنج ایشان هم از ایشانست
از آن پیوسته شان خاطر پریشانست
بلا اینجا نمود انبیا بود
که دائم انبیا عین بلا بود
بلای نفس دیگر دان در اینجا
رخت را زین بلاگردان در اینجا
بلای دل بکش هم تاتوانی
وگرنه در بلا حیران بمانی
بلای صورت اینجا برکشیدی
از این معنی به جز آن غم ندید
بلای عشق کش در قربت دوست
که بیشک این بلا اینجاست ای دوست
بلا چون انبیا کش در ره عشق
اگر هستی حقیقت آگه عشق
بلا چون انبیا کش اندر این دهر
حقیقت چون عسل کن نوش این زهر
بلای عشق دیدند جمله عشاق
ولی منصور بوده در میان طاق
چنان اندر بلا شد پایدار او
که برّندش سر اندر پای دار او
چنان اندر بلا راحت عیان یافت
که خود را اندر اینجا جان جان یافت
بلا اینجاکشید و کل لقا شد
از آن اینجایگه عین بلا شد
بلا اینجا کشید و زد اناالحق
یقین شد در همه جانان مطلق
بلا اینجاکشید او ازتمامت
وز اوگویند بیشک تا قیامت
که بد منصور اندر عشق جانان
حقیقت نور عشقش بود دوجْهان
گمانش برتر از کلّ جهان دید
که او حق بود جمله حق از آن دید
که ذاتش با صفات اینجا یکی شد
اگرچه اصل او اندر یکی بُد
بسی فرقست اندر دید صورت
بدانی این بیان وقت حضورت
بوقتی کز حضور آئی تو ساکن
شوی از نفس و از شیطان تو ایمن
حقیقت جان و دل یکتا کنی تو
ز پنهانی دلت پیدا کنی تو
حضورت همچو او آید حقیقت
نگنجد هیچ از تو در طبیعت
حضورت آنچنان باشد بر یار
که میچیزی نبینی جز که دلدار
یکی باشدعیان فعل و صفاتت
شده پنهان همه در نور ذاتت
تو باشی در جهان جویای جمله
تو باشی در زبان گویای جمله
تو باشی عین بینائی بتحقیق
تو باشی عین دنیائی ز توفیق
توانی یافت این معنی بیکبار
ولی گاهی که نبود نقش پرگار
توئی از جمله پیدا آمده دوست
حقیقت مغز داری تو عیان پوست
همه او دان ولی اندر بطونت
ببین تا کیست اینجا رهنمونت
پس این پرده گرداری گذاره
زمانی کن در این معنی نظاره
پس این پرده بنگر تا چه بینی
عیان بینی اگر صاحب یقینی
پس این پرده بینی جان جانان
رخ او در همه پنهان و اعیان
پس این پرده او را هست مسکن
اگرچه جمله او را هست مأمن
پس این پرده دارد پرده بازی
مدان این پرده ای عاشق بازی
حقیقت پرده باز اینجاست ما را
از آن هر لحظهٔ غوغاست ما را
حقیقت یار اینجاگه بیابی
اگر در این پس پرده شتابی
همه جان میدهند نزدیک جانان
ولی در این پس پرده است پنهان
نهان رخ مینماید ناگهانی
که تا او تو نبینی و ندانی
اگر او را تو بشناسی در اینجا
کند این پرده اینجاگاه پیدا
ترا بنماید او از دید خویشت
نهانی پرده بردارد ز پیشت
عیان بینی جمالش ناگهی باز
ولی گر هستی اینجا صاحب راز
بتقوی پردهٔ حقّت برانداز
چو بینی روی او میسوز و میساز
دوئی نبود ولی یکی عیانی
نماید رویت اینجا در نهانی
دوئی نبود در این اسرار بنگر
حقیقت نقطه از پرگار بنگر
حقیقت نقطه و پرگار یک بود
دلت در صورت اینجا پر زشک بود
ندانستی از این معنی رخ یار
نبودی یک زمان آگه تو از یار
نمودی و ندیدی روی او تو
چنین حیران میان کوی او تو
بماندستی عجب شوریده اینجا
نهٔ یک لحظه صاحب دیده اینجا
اگرچه صاحب اسرار و رازی
طلب کن اندر اینجا سرفرازی
بگو اسرار خود با جمله ذرّات
حقیقت محو گردان جمله در ذات
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در عین ذات و حقیقت صفات و کاف و نون فرماید
ز اصل کاف و نون گشتی تو پیدا
در این روی زمین گشتی هویدا
از آنجا آمدی بیجسم و بیجان
در اینجا فاش گشتی راز خود دان
تو نور جوهر ذات و صفاتی
که از حضرت کنون عین حیاتی
اگر خورشید لاهوتی بیابی
حقیقت مرغ ناسوتی بیابی
زمین وآسمانها در تو پیداست
همه اشیا درون تو هویداست
نباشد هیچ تا آن مر ترا هست
ولی در یافتن آن کی دهد دست
که هر چیزی که بینی خویش یابی
حقیقت جزو و کل در پیش یابی
اگر خورشیدی بینی هم توانی
که در صورت ترا بنمود جانی
تو خورشیدی ز برج ذات گردان
حقیقت دروجود خویش گردان
بتو پیداست اینجا نور خورشید
وگرنه ذات خواهی بود جاوید
بتو پیداست اینجا صورت ماه
زده از بهر تو این هفت خرگاه
بتو پیداست اینجا مشتری بین
ترا صد ماه زهره مشتری بین
بتو پیداست اینجانور زهره
توئی در عین اشیا مانده شهره
بتو پیداست اینجا جمله انجم
حقیقت جملگی در نور تو گم
بتو پیداست اینجا چرخ و افلاک
ز بهر تست گردان جوهر پاک
بتو پیداست اینجا نور آتش
توئی آتش ولیکن گشته سرکش
بتو پیداست اینجا مخزن باد
ز تو پیداست اینجا نور اضداد
بتو پیداست آب اینجا روانه
زند آتش بسوی او زبانه
بتو پیداست اینجا خاک بنگر
تو خود را سر صنع پاک بنگر
بتو پیداست اینجا کوه و دریا
کشیده جوهرت اندر ثریّا
بتو پیداست فرش و عرش و کرسی
قلم با لوح و جنّت می چه پرسی
بتو پیداست نور دل حقیقت
فکنده پرتوی سوی طبیعت
بتو پیداست نور نور جانان
درون جان ودل او مانده پنهان
همه او بین که جز او کس ندید است
از او پیدا همه او ناپدید است
همه او بین و ذات اوست جمله
یقین اشیا صفات اوست جمله
دوئی بگذارو همچون او یکی باش
توئی نقش و درونت اوست نقاش
یکی بنگر که این نقاش بیچون
ز خود کردست پیدا بی چه و چون
یکی بنگر که این نقاش کردست
خودی خود یقینِ هفت پرده است
یکی بین و دوئی اینجا رها کن
چو منصورت وجود خود رها کن
یکی بین و چو دیدی راز اوّل
مشو بر هر صفت دیگر مبدّل
یکی بین و یقین را دار در پیش
دگر اینجایگه کافر میندیش
یکی بین گبر و ترسا و مسلمان
که بنمودست از خود جمله جانان
یکی بین بت پرست و اهل زنّار
همه از اوست و او راکل طلبکار
یکی بین کین همه جمله یقین اوست
اگر نه این چنین بینی نه نیکوست
یکی دریاب و در یکی احد شو
حقیقت فارغت از نیک وبد شو
یکی بین و دم اینجا از یکی زن
اگر نه این چنین بینی توئی زن
یکی بین و وجود انبیا باش
حقیقت هم لقای اولیا باش
مسلمانی رها کن گرد کافر
بگو تا چند باشی در پی شر
حقیقت کافر فقر و فنا شو
تو در یکی بکل عین بقا شو
تو در یکی قدم زن همچو مردان
رخت را از دوئی اینجا بگردان
تو در یکی قدم زن اصل آسا
کلش رنج و بلا و خوش بیاسا
تو در یکی قدم زن در تولّا
همه لابین و در لا گرد الا
تو در یکی قدم زن همچو منصور
یک نزدیک بین و بس دوئی دور
تو در یکی قدم زن در اناالحق
انالحق گوی کاین است سرّ مطلق
تو در یکی قدم زن سالک پیر
مکن دیگر تو در هر راز تدبیر
تو در یکی قدم زن بی نمودار
حجابت جسم دان آن نیز بردار
تو چون منصور اینجا راز کل گوی
وگر نادان شدستی راز کل جوی
در این صورت نظر کن نفخهٔ ذات
یقین اللّه بین در جمله ذرّات
تو بیچون آمدی چون این بدانی
مگر آن دم که باشی در معانی
تو بیچون آمدی از پرده بیرون
نمودی روی خود را بیچه و چون
تو بیچون آمدی از هفت پرده
حقیقت راز خود را پی نبرده
تو بیچون آمدی در جمله ذرّات
حقیقت هست اینجا عین آن ذات
تو بیچون آمدی در روی عالم
شدی فارغ عجب در کوی عالم
تو بیچون آمدی ای سرّ بیچون
تو لیلی هستی و خود گشته مجنون
تو بیچون آمدی در هر چه دیدی
ولی اینجا کمال خود ندیدی
تو بیچون آمدی در عین عالم
نمودی سر خود در نقش آدم
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
الحكایة و التمثیل
گشت محمود و ایاز دلنواز
هردو در میدان غزنین گوی باز
هر دو با هم گوی تنها باختند
گوی همچون عشق زیبا باختند
گاه این یک اسب تاخت و گاه آن
گاه این یک گوی باخت و گاه آن
ز ارزوی آن غلام و پادشاه
گشت چوگان آسمان و گوی ماه
گرد میدان عالمی نظارگی
فتنهٔ هر دو شده یکبارگی
چون بماندند آن دو مرغ دلنواز
در بر یکدیگر استادند باز
شاه گفتش ای جهان روشن ز تو
به تو میبازی ز من یا من ز تو
گفت شه فتوی کند از رای خویش
شه یکی نظارگی را خواند پیش
گفت گوی از ما که به بازد بگوی
اسب در میدان که به تازد بگوی
بود آن نظارگی صاحب نظر
گفت چشمم کور باد ای دادگر
گر شما را من دو تن میدیدهام
جز یکی نیست اینچه من میدیدهام
چون نگه کردم بشاه حق شناس
بود از سر تا قدم جمله ایاس
چون ایاست را نگه کردم نهان
بود هفت اعضای او شاه جهان
گر دوتن را در نظر آوردمی
در میان هر دوحکمی کردمی
لیک چون هر دو یکی دیدم عیان
حکم نتوان کرد هرگز درمیان
چون سخن شایسته گفت آن مرد راه
گوهر بازو درو انداخت شاه
تا بود معشوق را در خود نظر
عاشق از وی کی تواند خورد بر
تا نظر معشوق را بر عاشق است
جان عاشق عشق او را لایق است
هر دو را بر یکدگر باید نظر
تاخورد آن برازین این زان دگر
هر دو میباینده یک ذات آمده
بی دو بودن در ملاقات آمده
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت الرموز سئوال کردن مردی از حضرت شاه اولیا که در بهشت روز هست
بیامد پیش حیدر مرد دانا
که تو سر باز گو اسرار ما را
که اندر جنت المأوی بود روز
بود این شمس آنجا مجلس افروز
علی گفتش نه روز است ونه شب هم
نه شمس است ونه بدر است و نه مظلم
همین آدم که اینجا سرفراز است
همین آدم در آنجا شاهباز است
همین آدم بود سلطان عالم
همین آدم بود برهان عالم
همین آدم که بد سالار افلاک
از آن آدم شده معمور این خاک
همین آدم که بد کرسی یزدان
از این آدم شده است این چرخ گردان
همین آدم که بد عقل مصفا
از این آدم شده است اسرار پیدا
همین آدم بود روح مطهر
از این آدم شده عالم منور
همین آدم بود عرش الهی
از این آدم بدانی هرچه خواهی
همین آدم بود سر معانی
از این آدم خدا را باز دانی
همین آدم بود جبریل معنی
نه فتوی گنجد اینجا ونه دعوی
همین آدم بود جنات اکبر
همین آدم بود جنات اخضر
ز بهر آدم است این حور و غلمان
ز بهر آدم است جنات و رضوان
ز بهر آدم است این هر دو عالم
ز بهر آدم است این بیش و این کم
ز بهر آدم است اشجار جنت
ز بهر آدم است انوار جنت
همین آدم بود معبود عالم
همین آدم بود مقصود عالم
همین آدم بود گر باز دانی
همین عالم توئی گر راز دانی
بکرمنا ترا تشریف داده
در معنی بر وی تو گشاده
از آن بنمود تا دانا بباشی
به معنی گر رسی الله باشی
اگر یابی از این ره خام گردی
بزیر پای کالانعام گردی
زهی توحید حق توحیددان کو
در این ره عاشقان توحید خوان کو
کسی کز غیر حق بیزار باشد
یقین میدان که مرد کار باشد
بغیر او مبین در هر دو عالم
اگر هستی ز ذریات آدم
در این ره غیر حق را میل درکش
بداغ عشق خود را نیل درکش
که اندر هر دو عالم جز یکی نیست
در این معنی که گفتم من شکی نیست
یکی است این جمله در انجام و آغاز
یکی بین جمله را و گوش کن باز
یکی دان جملهٔ عالم سراسر
یکی دان جملهٔ اشیا برادر
اگرچه صدهزاران رنگ بنگاشت
بهر جانی دو صد آیینه بگماشت
ولیکن اصل او بی‌رنگ آمد
از آن هر دم در اینجا تنگ آمد
نبینی آب را هر دم برنگی
درختان کرده او هر دم برنگی
هزاران رنگ گوناگون شده آب
گهی زرد و گهی سبز و گه عناب
ببین بر خاک رنگ افزونتر است آن
که قرب و بعد او کامل‌تر است آن
نبینی این همه تقریر کردم
ببین این جملگی تفسیر کردم
ببین برهان و آیت جمله یکی است
اصول جملگی ذرات یکی است
حیات جملگی از نور آن ذات
بدان این جمله را بیشک همان ذات
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت الوصال فی شرح البلال
بشنو این رمز از بلال با وفا
خواجهٔ ما و غلام مصطفی(ص)
اوفتاده بود آن دُر ثمین
در میان آن جهودان لعین
مرد دین بودو طلبکار آمده
عشق احمد را خریدار آمده
روز و شب در دین حق بیدار بود
واقف سرّ بود و مرد کار بود
روز بهر آن جهودان کار کرد
شب همه شب خدمت جبار کرد
آن جهودان لعین گمره شدند
از طریق عشق او آگه شدند
چندتن زان گمرهان جمع آمدند
بر بلال پاک دین ناحق زدند
تا بگردانند ز دین مصطفی
ترک دارند این طریق با صفا
تو چرا در راه دین او روی
هم زجان تو مؤذن احمد شوی
دین او را تو چرا کردی قبول
گشته‌ای از راه ما تو بوالفضول
گفت او راه حقست ومهتر است
راهتان باطل به پیشش ابتر است
بعد از آن او را ببستند آن سگان
چوبها بر وی زدند از قهر آن
پس بلال از شوق او گفتی احد
قادر و فرد و خداوند و صمد
گر هزاران پاره گردد جسم من
بیشکی دانم ترا بی‌ما و من
ما و من برگیر و بگذار از دوئی
تا در این ره مرد صاحب سر شوی
چون بلال باصفا بگذر ز خود
تا رهی از ننگ ونام و نیک و بد
تا دم آخر به یکتائی رسی
در کمال ذات یکتائی رسی
چون تو یکتا گشتهٔ ای محترم
بگذری از کفر و از اسلام هم
چون تو یکتا باشی ای مرد یقین
هم ز دنیا بگذری و هم ز دین
چون تو یکتا باشی ای مرد خدا
پس بقا باشد ترا بعد از فنا
چون تو یکتا باشی ای مرد فقیر
بر همه عالم شوی سلطان و میر
چون تو یکتا باشی اندر لامکان
ساقیت باشند هر دم قدسیان
چون تو یکتا باشی اندر بحر نور
وصل یابی و شوی اندر حضور
چون تو یکتا باشی اندر بحر جان
جان نماید خویشتن را در زمان
چون تو یکتا باشی اندر سرّ جان
سرّ دل را یابی هم از سر جان
چون تو یکتا باشی اندر سرّ دل
سرّ دل را یابی هم از سر دل
چون تو یکتا باشی اندر معرفت
معرفت آید ترا هر دم صفت
چون تو یکتا باشی هر دم راه را
مات سازی هر زمان صد شاه را
چون که تو یکتا شدی در درد عشق
بیشکی گردی تو آن دم مرد عشق
چون تو یکتا گشتی کل یکتا بدان
سر معنی کرده‌ام با تو بیان
چون جهان جمله ز یک پیدا شده است
عقلها جمله ز یک گویا شده است
انبیا جمله ز یک گفتند باز
از یکی گشتند ایشان سرفراز
شرع و ترتیب از یکی شد آشکار
بشنو این معنی تو یکدم گوش دار
آسمانها از یکی گردان شده
ماه و خورشید از یکی تابان شده
از یکی شد این نجوم بیشمار
از یکی شد هفت و نه پنج و چهار
از یکی شد این جهان پرگفتگو
از یکی شد عالمی در جستجو
از یکی شد کوه پیدا در جهان
از برای ساکنی این جهان
از یکی پیدا شده اشجارها
این جهان را فیض داده بارها
از یکی پیدا شده باد و هوا
این جهان را داده هر دم صدصفا
از یکی پیدا شده آب روان
این جهان را سبز کرده رایگان
از یکی پیدا شده خیل و حشم
اشتر و اسب و خر وگاو و غنم
از یکی پیدا شده در و گهر
سنگ و یاقوت و ز لعل معتبر
از یکی پیدا شده وحش و طیور
هر یکی را صد عطا و صد سرور
از یکی پیدا شده صد نازنین
هر یکی را در لباس خوش ببین
از یکی پیدا شده صد ماهروی
سروقدی تنگ چشمی مشک موی
از یکی پیدا شده صد دلفریب
کرده بر عشاق هر دم صد عتیب
از یکی پیدا شده صد گل عذار
ابروان چون حاجبی چشم خمار
از یکی پیدا شده صد نامدار
عاشقان را کرده هر دم جان نزار
از یکی پیدا شده صد خوشه‌چین
چشمها بادام و لبها شکرین
از یکی پیدا شده صدماهوش
دستشان درگردن هر یک چه خوش
از یکی پیدا شده صد مه لقا
عاشقان را گشته هر دم از جفا
از یکی پیدا شده هر دو جهان
از یکی شد آشکار اونهان
از یکی پیدا شده این عقل وجان
سر این معنی بدانند عارفان
از یکی آمد علوم انبیا
از یکی گشته حضور اولیا
از یکی آمد خلیل وذوفنون
در ره حق تاجدار و رهنمون
از یکی آمد نبوت در جهان
از یکی آمد ولایت در عیان
از یکی احمد شده سالار و شاه
عقلها را بر گرفته او ز راه
از یکی موسی شده صاحبقران
دم نیاورده ز بیم لن تران
از یکی عیسی شده بر آسمان
ترک کرده او مکان خاکدان
از یکی بین هرچه بینی سر بسر
چه بدو چه نیک چه خشک و چه تر
این همه تفسیر از بهر یکی است
مرد معنی را در اینجا کی شکی است
این یکی خود از یکی آمد مدام
تو یکی اندر یکی بین والسلام
خود یکی اندر یکی یکی بود
اندر این معنی کجا شکی بود
این یکی اندر یکی توحید دان
بر دل و جان این سخن تحقیق دان
خود یک اندر یک بدان ای بیخبر
تا شوی درمعرفت صاحب نظر
این یک اندر یک تو عشق روح دان
این رموز از جملگی مفتوح دان
این یک اندر یک خدا باشد خدا
بشنو این معنی پاک با صفا
ذات حق را در صفات حق ببین
بگذر از کفر و رها کن کیش و دین
پس جمالش در جلالش بازبین
شک بسوزان و گذر کن از یقین
پس نهان اندر عیان میدان مدام
چون عیان اندر نهان میدان مدام
هم عیان و هم نهان هردو بهم
هم درون و هم برون لطف و کرم
هم زمین و هم سما و هم فلک
هم بروج و هم نجوم و هم ملک
هم نبی و هم علی و هم ولی
دو مبین تاتو نباشی احولی
چون یکی آمد یکی شد کل یکی
حق ببین معنی کجا باشد شکی
خود یکی آمد یکی می‌بین همه
عقل احول گشته اندر دمدمه
دمبدم در هر مکانی رخ نمود
چون مکانش نیست هر جائی که بود
این سخن از ترجمانی دیگر است
عارفان را خود نشانی دیگر است
این سخن از لامکان آورده‌ام
سر مخفی رایگان آورده‌ام
این سخن از عقل و از جان برتر است
این کسی داند که عالی گوهر است
این سخن از عرش اعلی آمده است
از رموز حق تعالی آمده است
این سخن از بهر مشتاق آمده است
از برای جان مشتاق آمده است
این سخن از بحر معنی آمده است
نه بدعوی نه بفتوی آمده است
این سخن از سر وحدت آمده است
نز ره تقلید وکثرت آمده است
این سخن از غایت درد آمده است
در طریق عاشقی فرد آمده است
این سخن از سر پنهان آمده است
صدهزاران گوهر جان آمده است
این سخن برهان معنی آمده است
از طریق عشق مولی آمده است
این سخن از عشق جانان آمده است
لاجرم از عقل پنهان آمده است
این سخن عارف بداند بیشکی
زان بداند این رموز حق یکی
گر ترا درد است درمان هم بود
گر ترا عشقست جانان هم بود
درگذر از زهد و علم و قال قیل
درد را بگزین و میکش بار فیل
درگذر از ذکر و فکر و معرفت
درد را بگزین و شو در تعزیت
درگذر از این جهان و آن جهان
چند باشی آشکارا و نهان
درگذر از خویشتن یکبارگی
تا رسی در عالم بیچارگی
بگذر از خود پاک و کلی شو فنا
تا شوی اندر فنا عین بقا
گر یکی بینی تو جان ره بین شوی
در دو بینی احولی کژ بین شوی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
جمال یار که پیوست بی قرار خود است
چه در قفا و چه در جلوه در قرار خود است
همیشه واله نقش و نگار خویشتن است
مدام شیفتهٔ زلف تا بدار خود است
هم اوست آینه هم شاهد است و هم مشهود
بزیر زلف و خط و خال پرده دار خود است
هم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوب
براه خویش نشسته در انتظار خود است
برای خود بود و عندلیب گلشن خود
هوای کس نکند سبزه و بهار خود است
بکام کس نشود هرگز آنکه خود کامست
بحال غیر نپردازد آنکه یار خود است
بگوی فیض سخنها که کس نمی فهمد
بقدر دانش خود هر کسی بکار خود است
مدام خون جگر میخورد زپهلوی خود
چو لاله این دل سرگشته داغدار خود است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
زور بازوی یقینش رفع هر شک میکند
هر که اواز لوح هستی خویش را حک میکند
طرقه العینی بمعراج حقایق میرسد
هر که خود را با براق عشق هم تک میکند
اهل وحدت در جهان جز یک نمی‌بیند دلش
مشرکست آنکو بعقل خود دو را یک میکند
صیقلی کن لوح دلرا از ریاضات بدن
صیقل دل چشم جانرا کار عینک میکند
ناخن غیرت مزن بر دل که زخم ناخنش
چار دیوار حصار جان مشبک میکند
عقل خودبین افکند در دل ز فکرت عقدها
عشق را نازم که دستش عقدها فک میکند
عشق اگر بر موسی جانت تجلی آورد
صد چو طور هستی موهوم مندک میکند
عشق اگر الملک لی گوید و گر خامش شود
مو بموی عاشقان فریاد لک لک میکند
کور و کر را عشق چشم و گوش باقی میدهد
کودن و افسرده را هم گرم و زیرک میکند
من ندانم تیر مژگان بر دلم چون میزند
اینقدر دانم که زخم سینه کاوک میکند
میزنم خود را به تیغ عشق بادا هر چه باد
یا ظفر با قتل کارم را بدو یک میکند
با کسی کو خالی از عشق است پر صحبت مدار
همنشین تأثیر بسیار اندک اندک میکند
چون درشتی می‌کند دشمن تو نرمی پیشه کن
نرمی از دل کینها بیرون یکایک میکند
حاش‌لله حاسدان را از من آزاری رسد
لیک حرف دل نشستم کار ناوک میکند
دوستانرا بر درخت دوستی می‌پرورد
لطف ایزد دشمنان را یک بیک چک میکند
نیست فیض از تازه گویان و نه هم از شاعران
لیک کار تازه گویان اندک اندک میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
اهل معنی همه جان هم و جانان همند
عین هم قبله هم دین هم ایمان همند
در ره حق همگی هم سفر و همراهمند
زاد هم مرکب هم آب هم و نان همند
همه بگذشته ز دنیا به خدا رو کرده
هم عنان در ره فردوس رفیقان همند
همه از ظاهر و از باطن هم آگاهند
آشکارای هم و واقف اسرار همند
عقل کلشان پدر و مادرشان نفس کلست
همه ماننده بهم نادر و اخوان همند
همه آئینهٔ هم صورت هم معنی هم
همه هم آینه هم آینه‌داران همند
مرهم زخم همند و غم هم را غمخوار
چارهٔ درد هم و مایهٔ درمان همند
یکدیگر را همه آگاهی و نیکوخواهی
در ره صدق و صفا قوت ایمان همند
همه چون حلقهٔ زنجیر بهم پیوسته
دم بدم در ره حق سلسله جنبان همند
بر کسی بار نه و بارکش یکدیگرند
خار جان و دل خویشند و گلستان همند
یکدیگر را سپرند و جگر خود را تیر
بدل خوش همه دشوار خود آسان همند
همه بر خویش ستادند و ستاد اخوان را
ماتم خویش و خرمی جان همند
دل هم دلبر هم یار وفا پیشه هم
چشم و گوش هم و دلدار و نگهبان همند
گر بصورت نگری بی‌سر و بی‌سامانند
ور بمعنی نظر آری سر و سامان همند
هریکی در دگری روی خدا می‌بیند
همچو آئینه همه واله و حیران همند
حسن و احسان یکی از دیگری بتوان دید
مظهر حسن هم و مشهد احسان همند
همه در روی هم آیات الهی خوانند
همه قرآن هم و قاری قرآن همند
طرب افزای هم و چاره هم در هر گاه
مایهٔ شادی هم کلبهٔ احزان همند
غزل دیگر اگر فیض بگوید بد نیست
شرح حال دگران را که غم جان همند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
گفتی مرا کن ذکر هو سبحانه سبحانه
من از کجا و یاد او سبحانه سبحانه
باید چو ذکر هو کنم در سینه نقش او کنم
تا روی دل آنسو کنم سبحانه سبحانه
کی میتوانم ذکر او کی میتوانم فکر او
کی میتوانم شکر او سبحانه سبحانه
امرش نبودی گر مرا کی ذکر من بودی روا
من از کجا او از کجا سبحانه سبحانه
از پیش من کی میرود از من جدا کی میشود
نسیان و یادش چون شود سبحانه سبحانه
خود ذکر اویم سر بسر گرچه ز ذکرم بیخبر
وز خود نمیدانم خبر سبحانه سبحانه
ذکرم‌من و او ذاکر است شکرم‌من و او شاکر است
عینم من و او ناظرم سبحانه سبحانه
هم ذاکر و مذکور او هم شاکر و مشکور او
هم ناظر و منظور او سبحانه سبحانه
جان مرا جانان بود جانم تن و او جان بود
او کی ز من پنهان بود سبحانه سبحانه
هم جان و هم جانان من هم مایهٔ درمان من
سرمایهٔ احسان من سبحانه سبحانه
گه منع و گه احسان کند گه درد و گه درمان کند
او هر چه خواهد آن کند سبحانه سبحانه
گاهی ازو گریان شوم گاهی ازو خندان شوم
او هرچه خواهد آن شوم سبحانه سبحانه
گه سازدم که سوزدم گه درّ دم گه دوزدم
گه مستیی آموزدم سبحانه سبحانه
جان غرق شد در بحر او دل گم شد اندر های و هو
ای فیض بس کن گفتگو سبحانه سبحانه
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
من خراباتیم و باده پرست
در خرابات مغان، عاشق و مست
گوش، بر زمزمه قول بلی
هوش، غارت زده جام الست
می‌کشندم چون سبو، دوش به دوش
می‌دهندم چو قدح، دست به دست
دیدی آن توبه سنگین مرا؟
که به یک شیشه می چون بشکست؟
رندی و عاشقی و قلاشی
هیچ شک نیست که در ما همه هست
ما همان خاک در مصطبه‌ایم
معنی و صورت ما عالی و پست
آن زمان نیز که گردیم غبار
بر در میکده خواهیم نشست
همه ذرات جهان می‌بینیم
به هوایت شده خورشید پرست
بود در بند تعلق، سلمان
به کمند تو در افتاد و برست
ذره‌ای بود و به خورشید رسید
قطره‌ای بود و به دریا پیوست
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
ارکان اساسی ملیهٔ اسلامیه - رکن اول: توحید
در جهان کیف و کم گردید عقل
پی به منزل برد از توحید عقل
ورنه این بیچاره را منزل کجاست
کشتی ادراک را ساحل کجاست
اهل حق را رمز توحید ازبر است
در «اتی الرحمن عبدا»ٔ مضمر است
تا ز اسرار تو بنماید ترا
امتحانش از عمل باید ترا
دین ازو حکمت ازو آئین ازو
زور ازو قوت ازو تمکین ازو
عالمان را جلوه اش حیرت دهد
عاشقان را بر عمل قدرت دهد
پست اندر سایه اش گردد بلند
خاک چون اکسیر گردد ارجمند
قدرت او برگزیند بنده را
نوع دیگر آفریند بنده را
در ره حق تیز تر گردد تکش
گرم تر از برق خون اندر رگش
بیم و شک میرد عمل گیرد حیات
چشم می بیند ضمیر کائنات
چون مقام عبدهٔ محکم شود
کاسه ی دریوزه جام جم شود
ملت بیضا تن و جان لااله
ساز ما را پرده گردان لااله
لااله سرمایه ی اسرار ما
رشته اش شیرازه ی افکار ما
حرفش از لب چون بدل آید همی
زندگی را قوت افزاید همی
نقش او گر سنگ گیرد دل شود
دل گر از یادش نسوزد گل شود
چون دل از سوز غمش افروختیم
خرمن امکان ز آهی سوختیم
آب دلها در میان سینه ها
سوز او بگداخت این آئینه ها
شعله اش چون لاله در رگهای ما
نیست غیر از داغ او کالای ما
اسود از توحید احمر می شود
خویش فاروق و ابوذر می شود
دل مقام خویشی و بیگانگی است
شوق را مستی ز هم پیمانگی است
ملت از یک رنگی دلهاستی
روشن از یک جلوه این سیناستی
قوم را اندیشه ها باید یکی
در ضمیرش مدعا باید یکی
جذبه باید در سرشت او یکی
هم عیار خوب و زشت او یکی
گر نباشد سوز حق در ساز فکر
نیست ممکن این چنین انداز فکر
ما مسلمانیم و اولاد خلیل
از «ابیکم» گیر اگر خواهی دلیل
با وطن وابسته تقدیر امم
بر نسب بنیاد تعمیر امم
اصل ملت در وطن دیدن که چه
باد و آب و گل پرستیدن که چه
بر نسب نازان شدن نادانی است
حکم او اندر تن و تن فانی است
ملت ما را اساس دیگر است
این اساس اندر دل ما مضمر است
حاضریم و دل بغایب بسته ایم
پس ز بند این و آن وارسته ایم
رشته ی این قوم مثل انجم است
چون نگه هم از نگاه ما گم است
تیر خوش پیکان یک کیشیم ما
یک نما یک بین یک اندیشیم ما
مدعای ما مآل ما یکیست
طرز و انداز خیال ما یکیست
ما ز نعمتهای او اخوان شدیم
یک زبان و یکدل و یکجان شدیم
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه چون ملت محمدیه مؤسس بر توحید و رسالت است پس نهایت مکانی ندارد
جوهر ما با مقامی بسته نیست
باده ی تندش بجامی بسته نیست
هندی و چینی سفال جام ماست
رومی و شامی گل اندام ماست
قلب ما از هند و روم و شام نیست
مرز و بوم او به جز اسلام نیست
پیش پیغمبر چو کعب پاک زاد
هدیه یی آورد از بانت سعاد
در ثنایش گوهر شب تاب سفت
سیف مسلول از سیوف الهند گفت
آن مقامش برتر از چرخ بلند
نامدش نسبت به اقلیمی پسند
گفت سیف من سیوف الله گو
حق پرستی جز براه حق مپو
همچنان آن رازدان جزو و کل
گرد پایش سرمه ی چشم رسل
گفت با امتز دنیای شما
دوست دارم طاعت و طیب و نسا
گر ترا ذوق معانی رهنماست
نکته ئی پوشیده در حرف «شما»ست
یعنی آن شمع شبستان وجود
بود در دنیا و از دنیا نبود
جلوه ی او قدسیان را سینه سوز
بود اندر آب و گل آدم هنوز
من ندانم مرز و بوم او کجاست
این قدر دانم که با ما آشناست
این عناصر را جهان ما شمرد
خویشتن را میهمان ما شمرد
زانکه ما از سینه جان گم کرده ایم
خویش را در خاکدان گم کرده ایم
مسلم استی دل به اقلیمی مبند
گم مشو اندر جهان چون و چند
می نگنجد مسلم اندر مرز و بوم
در دل او یاوه گردد شام و روم
دل بدست آور که در پهنای دل
می شود گم این سرای آب و گل
عقده ی قومیت مسلم گشود
از وطن آقای ما هجرت نمود
حکمتش یک ملت گیتی نورد
بر اساس کلمه ئی تعمیر کرد
تا ز بخششهای آن سلطان دین
مسجد ما شد همه روی زمین
آنکه در قرآن خدا او را ستود
آن که حفظ جان او موعود بود
دشمنان بی دست و پا از هیبتش
لرزه بر تن از شکوه فطرتش
پس چرا از مسکن آبا گریخت
تو گمان داری که از اعدا گریخت
قصه گویان حق ز ما پوشیده اند
معنی هجرت غلط فهمیده اند
هجرت آئین حیات مسلم است
این ز اسباب ثبات مسلم است
معنی او از تنک آبی رم است
ترک شبنم بهر تسخیر یم است
بگذر از گل گلستان مقصود تست
این زیان پیرایه بند سود تست
مهر را آزاده رفتن آبروست
عرصه ی آفاق زیر پای اوست
همچو جو سرمایه از باران مخواه
بیکران شو در جهان پایان مخواه
بود بحر تلخ رو یک ساده دشت
ساحلی ورزید و از شرم آب گشت
بایدت آهنگ تسخیر همه
تا تو می باشی فراگیر همه
صورت ماهی به بحر آباد شو
یعنی از قید مقام آزاد شو
هر که از قید جهات آزاد شد
چون فلک در شش جهت آباد شد
بوی گل از ترک گل جولانگر است
در فراخای چمن خود گسترست
ای که یک جا در چمن انداختی
مثل بلبل با گلی در ساختی
چون صبا بار قبول از دوش گیر
گلشن اندر حلقه ی آغوش گیر
از فریب عصر نو هشیار باش
ره فتد ای رهرو هشیار باش
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نه افغانیم و نی ترک و تتاریم
نه افغانیم و نی ترک و تتاریم
چمن زادیم و از یک شاخساریم
تمیز رنگ و بو بر ما حرام است
که ما پروردهٔ یک نو بهاریم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به مبلغ اسلام در فرنگستان
زمانه باز برافروخت آتش نمرود
که آشکار شود جوهر مسلمانی
بیا که پرده ز داغ جگر بر اندازیم
که آفتاب جهانگیر شد ز عریانی
هزار نکته زدی پیش دلبران فرنگ
گداختی صنمان را به علم برهانی
خبر ز شهر سلیمی بده حجازی را
شرار شوق فشان در ضمیر تورانی
ره عراق و خراسان زن ای مقام شناس
ببزم اعجمیان تازه کن غزل خوانی
بسی گذشت که در انتظار زخمه وریست
چه نغمه ها که نه خون شد به ساز افغانی
حدیث عشق به اهل هوس چه میگوئی
به چشم مور مکش سرمهٔ سلیمانی
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فلک عطارد - زیارت ارواح جمال الدین افغانی و سعید حلیم پاشا
مشت خاکی کار خود را برده پیش
در تماشای تجلی های خویش
یا من افتادم بدام هست و بود
یا بدام من اسیر آمد وجود
اندرین نیلی تتق چاک از من است
من ز افلاکم که افلاک از من است
یا ضمیرم را فلک در بر گرفت
یا ضمیر من فلک را در گرفت
اندرونست این که بیرون است چیست؟
آنچه می بیند نگه چون است چیست؟
پر زنم بر آسمانی دیگری
پیش خود بینم جهانی دیگری
عالمی با کوه و دشت و بحر و بر
عالمی از خاک ما دیرینه تر
عالمی از ابرکی بالیده ئی
دستبرد آدمی نادیده ئی
نقشها نابسته بر لوح وجود
خرده گیر فطرت آنجا کس نبود
من به رومی گفتم این صحرا خوش است
در کهستان شورش دریا خوش است
من نیابم از حیات اینجا نشان
از کجا می آید آواز اذان
گفت رومی این مقام اولیاست
آشنا این خاکدان با خاک ماست
بوالبشر چون رخت از فردوس بست
یک دو روزی اندرین عالم نشست
این فضاها سوز آهش دیده است
ناله های صبحگاهش دیده است
زائران این مقام ارجمند
پاک مردان از مقامات بلند
پاک مردان چون فضیل و بوسعید
عارفان مثل جنید و با یزید
خیز تا ما را نماز آید بدست
یک دو دم سوز و گداز آید بدست
رفتم و دیدم دو مرد اندر قیام
مقتدی تاتار و افغانی امام
پیر رومی هر زمان اندر حضور
طلعتش بر تافت از ذوق و سرور
گفت «مشرق زین دو کس بهتر نزاد
ناخن شان عقده های ما گشود
سید السادات مولانا جمال
زنده از گفتار او سنگ و سفال
ترک سالار آن حلیم دردمند
فکر او مثل مقام او بلند
با چنین مردان دو رکعت طاعت است
ورنه آن کاری که مزدش جنت است»
قرأت آن پیر مرد سخت کوش
سوره والنجم و آن دشت خموش
قرأتی کز وی خلیل آید به وجد
روح پاک جبرئیل آید به وجد
دل ازو در سینه گردد ناصبور
شور الا الله خیزد از قبور
اضطراب شعله بخشد دود را
سوز و مستی میدهد داؤد را
آشکارا هر غیاب از قرأتش
بی حجاب ام الکتاب از قرأتش
من ز جا بر خاستم بعد از نماز
دست او بوسیدم از راه نیاز
گفت رومی «ذرهٔ گردون نورد
در دل او یک جهان سوز و درد
چشم جز بر خویشتن نگشاده ئی
دل بکس ناداده ئی آزاده ئی
تند سیر اندر فراخای وجود
من ز شوخی گویم او را زنده رود»
افغانی
زنده رود از خاکدان ما بگوی
از زمین و آسمان ما بگوی
خاکی و چون قدسیان روشن بصر
از مسلمانان بده ما را خبر
زنده رود
در ضمیر ملت گیتی شکن
دیده ام آویزش دین و وطن
روح در تن مرده از ضعف یقین
ناامید از قوت دین مبین
ترک و ایران و عرب مست فرنگ
هر کسی را در گلو شست فرنگ
مشرق از سلطانی مغرب خراب
اشتراک از دین و ملت برده تاب
افغانی
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نمودار میشود روح ناصر خسرو علوی و غزلی مستانه سرائیده غائب میشود
«دست را چون مرکب تیغ و قلم کردی مدار
هیچ غم گر مرکب تن لنگ باشد یا عرن
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر
ای برادر ، همچو نور از نار و نار از نارون
بی هنر دان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
دین گرامی شد بدانا و بنادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرپاسی که از یک نیمه زو الیاس را
کرته آید ، زو دگر نیمه یهودی را کفن»
ابدالی
آن جوان کو سلطنت ها آفرید
باز در کوه و قفار خود رمید
آتشی در کوهسارش بر فروخت
خوش عیار آمد برون یا پاک سوخت
زنده رود
امتان اندر اخوت گرم خیز
او برادر با برادر ، در ستیز
از حیات او حیات خاور است
طفلک ده ساله اش لشکر گر است
بی خبر خود را ز خود پرداخته
ممکنات خویش را نشناخته
هست دارای دل و غافل ز دل
تن ز تن اندر فراق و دل ز دل
مرد رهرو را به منزل راه نیست
از مقاصد جان او آگاه نیست
خوش سرود آن شاعر افغان شناس
آنکه بیند باز گوید بی هراس
آن حکیم ملت افغانیان
آن طبیب علت افغانیان
راز قومی دید و بیباکانه گفت
حرف حق با شوخی رندانه گفت
«اشتری یابد اگر افغان حر
با یراق و ساز و با انبار در
همت دونش از آن انبار در
می شود خوشنود با زنگ شتر»
ابدالی
در نهاد ما تب و تاب از دل است
خاک را بیداری و خواب از دل است
تن ز مرگ دل دگرگون می شود
در مساماتش عرق خون میشود
از فساد دل بدن هیچ است هیچ
دیده بر دل بند و جز بر دل مپیچ
آسیا یک پیکر آب و گل است
ملت افغان در آن پیکر دل است
از فساد او فساد آسیا
در گشاد او گشاد آسیا
تا دل آزاد است آزاد است تن
ورنه کاهی در ره باد است تن
همچو تن پابند آئین است دل
مرده از کین زنده از دین است دل
قوت دین از مقام وحدت است
وحدت ار مشهود گردد ملت است
شرق را از خود برد تقلید غرب
باید این اقوام را تنقید غرب
قوت مغرب نه از چنگ و رباب
نی ز رقص دختران بی حجاب
نی ز سحر ساحران لاله روست
نی ز عریان ساق و نی از قطع موست
محکمی او را نه از لادینی است
نی فروغش از خط لاتینی است
قوت افرنگ از علم و فن است
از همین آتش چراغش روشن است
حکمت از قطع و برید جامه نیست
علم و فن را ای جوان شوخ و شنگ
مغز میباید نه ملبوس فرنگ
اندرین ره جز نگه مطلوب نیست
این کله یا آن کله مطلوب نیست
فکر چالاکی اگر داری بس است
طبع دراکی اگر داری بس است
گرکسی شبها خورد دود چراغ
گیرد از علم و فن و حکمت سراغ
ملک معنی کس حد او را نبست
بی جهاد پیهمی ناید بدست
ترک از خود رفته و مست فرنگ
زهر نوشین خورده از دست فرنگ
زانکه تریاق عراق از دست داد
من چه گویم جز خدایش یار باد
بندهٔ افرنگ از ذوق نمود
می برد از غربیان رقص و سرود
نقد جان خویش در بازد به لهو
علم دشوار است می سازد به لهو
از تن آسانی بگیرد سهل را
فطرت او در پذیرد سهل را
سهل را جستن درین دیر کهن
این دلیل آنکه جان رفت از بدن
زنده رود
می شناسی چیست تهذیب فرنگ
در جهان او دو صد فردوس رنگ
جلوه هایش خانمانها سوخته
شاخ و برگ و آشیانها سوخته
ظاهرش تابنده و گیرنده ایست
دل ضعیف است و نگه را بنده ایست
چشم بیند دل بلغزد اندرون
پیش این بتخانه افتد سرنگون
کس نداند شرق را تقدیر چیست
دل به ظاهر بسته را تدبیر چیست
ابدالی
آنچه بر تقدیر مشرق قادر است
حزم و حزم پهلوی و نادر است
پهلوی آن وارث تخت قباد
ناخن او عقدهٔ ایران گشاد
نادر آن سرمایهٔ درانیان
آن نظام ملت افغانیان
از غم دین و وطن زار و زبون
لشکرش از کوهسار آمد برون
هم سپاهی هم سپه گر هم امیر
با عدو فولاد و با یاران حریر
من فدای آنکه خود را دیده است
عصر حاضر را نکو سنجیده است
غربیان را شیوه های ساحری است
تکیه جز بر خویش کردن کافری است
سلطان شهید
باز گو از هند و از هندوستان
آنکه با کاهش نیرزد بوستان
آنکه اندر مسجدش هنگامه مرد
آنکه اندر دیر او آتش فسرد
آنکه دل از بهر او خون کرده ایم
آنکه یادش را بجان پرورده ایم
از غم ما کن غم او را قیاس
آه از آن معشوق عاشق ناشناس
زنده رود
هندیان منکر ز قانون فرنگ
در نگیرد سحر و افسون فرنگ
روح را بار گران آئین غیر
گرچه آید ز آسمان آئین غیر
سلطان شهید
چون بروید آدم از مشت گلی
با دلی ، با آرزوی در دلی
لذت عصیان چشیدن کار اوست
غیر خود چیزی ندیدن کار اوست
زانکه بی عصیان خودی ناید بدست
تا خودی ناید بدست ، آید شکست
زائر شهر و دیارم بوده ئی
چشم خود را بر مزارم سوده ئی
ای شناسای حدود کائنات
در دکن دیدی ز آثار حیات
زنده رود
تخم اشکی ریختم اندر دکن
لاله ها روید ز خاک آن چمن
رود کاویری مدام اندر سفر
دیده ام در جان او شوری دگر
سلطان شهید
ای ترا دادند حرف دل فروز
از تپ اشک تو می سوزم هنوز
کاو کاو ناخن مردان راز
جوی خون بگشاد از رگهای ساز
آن نوا کز جان تو آید برون
میدهد هر سینه را سوز درون
بوده ام در حضرت مولای کل
آنکه بی او طی نمی گردد سبل
گرچه آنجا جرأت گفتار نیست
روح را کاری به جز دیدار نیست
سوختم از گرمی اشعار تو
بر زبانم رفت از افکار تو
گفت این بیتی که بر خواندی ز کیست
اندرو هنگامه های زندگی است
با همان سوزی که در سازد بجان
یکدو حرف از ما به کاویری رسان
در جهان تو زنده رود او زنده رود
خوشترک آید سرود اندر سرود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۰۷
دل به صد ره می رود اما مراد دل یکی است
راه اگر بسیار باشد، باش، منزل یکی است
شوق دیدار است کز هر دل به کامی دل گشاد
عالمی در گفتگوی خواهش سایل یکی است
گر تعلق نیست اسباب جهان مردود نیست
صد هزاران پرده پیش دیده ی حایل یکی است
عالمی در جلوه و عاشق نبیند غیر دوست
گر ز مجنون پرسی اندر کاروان محمل یکی است
دوست دشمن را به خون غلطان کنم عرفی، ولی
دوست دارم دشمنی را کو را زبان و دل یکی است
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
یکدم که دست داده و با هم نشسته‌ایم
گوئی بهم بحلقهٔ ماتم نشسته‌ایم
از رستخیز فتنهٔ طوفان نه غرقه‌ایم
ما را ببین چگونه مسلم نشسته‌ایم
هرگز نکرده‌ایم توکل به ناخدا
کشتی بجا گذاشته بی‌غم نشسته‌ایم
عالم چنین فراخ چه دلتنگ مانده‌ایم
صحرا چنین گشاده چه در هم نشسته‌ایم
دایم بیاد روی تو چون گل شکفته‌ایم
پیوسته در خیال تو خرم نشسته‌ایم
برقع چه احتیاج که از حسرت جمال
بی‌هم نشسته‌ایم، چو با هم نشسته‌ایم
ما و رضی که خون هم از رشک میخوریم
بی‌اختیار پیش تو با هم نشسته‌ایم