عبارات مورد جستجو در ۴۳۵ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
رسید نغمه ای از باده‌نوشی تو به گوشم
که چون خم می و چو ننای نی به جوش و خروشم
کجاست نرمی و کیفیتی و نشئه عشقی
که می‌نخورده از آنجا برون برند به دوشم
ز خامکاری تدبیر خود فتاده به خنده
خرد چو دید که آورد آتش تو بجوشم
قیاس حیرتم ای قبله مراد ازین کن
که با هزار زبان در مقابل تو خموشم
قسم به نرگس مردم فریب عشوه فروشت
که آن چه از تو خریدم به عالمی نفروشم
تو بدگمان به من و من برین که راز تو بدخو
بهر لباس که بتوانم به قدر وسع بکوشم
رسیدصاف به درد و به جاست بانگ دهاده
به این گمان که درین بزم من هنوز بهوشم
عجب که ساقی این بزم محتشم به در آرد
به باده تا به ابد ازخمار مستی دوشم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
تو به زور حسن ایمن مشو از سپاه آهم
که من ضعیف پیکر ملک قوی سپاهم
شه چار رکن عشقم که به چار سوی غیرت
ز سیه گلیم محنت زده‌اند بارگاهم
نه هوای سربلندی نه خیال ارجمندی
نه سراسری و خرگه نه غم سرو کلاهم
ز هجوم وحشیانم شده متفق سپاهی
که ز خسروی چو مجنون به ستیزه باج خواهم
ز جنون فزود هردم چو بلای ناگهانی
در و دشت در حصارم دد و دام در پناهم
زده سر ز باغ رویت چه گیاه خوش نسیمی
که گل جنون شکفته ز نسیم آن گیاهم
ز تو محتشم چه پنهان که دگر به قصد ایمان
ز بتان نامسلمان صنمی زده است راهم
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - قصیده
ز خاک هر سر خاری که میشود پیدا
بشارت است به توحید واحد یکتا
ز سبزه هر رقم تازه بر حواشی جوی
عبارت است ز ابداع مبدع اشیا
به دست شاهد بستان زهر گل آینه‌ایست
در او نموده رخ صنع بوستان آرا
هزار شاخ ز یک آب و گل نموده نمو
که کس ندیده یکی را به دیگری مانا
هزار برگ زهر شاخ رسته کز هر یک
علامتی دگر است از مغایرت پیدا
یکی اگر نه بهر یک تشخصی داده
که شاخ و برگ نینداز چه رو به یک سیما
تصور حکما آن که می‌کنند پدید
قوای نامیه در چوب خشگ نشو و نما
توهم دگران این که می‌زند شه گل
به طرف باغچه خر گه ز لطف آب و هوا
گرفتم این که چنین است اگرچه نیست چنین
کز اقتدار که زین سان قویست دست قوا
دگر ز آب و هوا هم شکفته گلشن و گل
که تربیت ده آب و هواست ای سفها
چه شاخ و برگ و چه نور و ثمر چه خار و چه گل
یکایکند خبرده ز فرد بی‌همتا
درون مهد زمین صد هزار طفل نبات
به جنبشند به جنبش دهنده راه نما
ز طفل مریم بی‌جفت حیرت افزاتر
منزه آمده از امهات و از آبا
در آسمان و زمین کردگار را مطلب
که بی‌نیاز نباشد نیازمند به جا
به عقل خواهش کنهش چنان بود که کنند
به نور مشعله مهر جستجوی سها
مدار امید به کس کز خدا خبر دهدت
چه عالم و چه معلم چه مفتی و ملا
به ورطه‌ای که شوی ناامید از همه‌کس
ببین به کیست امیدت بدانکه اوست خدا
خدای ملک و ملک سیر بخش فلک و فلک
حفیظ سفل و علو پادشاه ارض و سما
مصور صور بی‌مثال در ارحام
بنان کرده قلم کش قلم مرکب سا
جهنده قطره‌ای اندر مشیمه سازنده
چمنده سرو سمن چهره و سهی بالا
دگر ز غیرت آن حسن کز زوال بریست
چو چنگ نخل جنان را کننده پشت دوتا
کسی که در ظلمات رحم کند تصویر
که در بصیرت او شک کند به جز اعما
زهی حکیم علیمی که در طلسم نبشت
هزار باب وقوف از قوای خمسه کجا
دهد به باصره نوری که بیند از پی مهر
هلال یک شبه را چاشت بر فلک مجرا
دهد به سامعه در کی که فرق یابد اگر
برآید از قدم آشنا و غیر صدا
دهد به شامه آگاهی که گم نشود
نسیم غنچه و گل بی‌تفاوتی ز صبا
دهد به ذائقه لذت شناسی که کند
ز هم دو میوه یک شاخ را به طعم جدا
دهد به لامسه حسی که در تحرک نبض
کند میان صحیح و سقیم تفرقه‌ها
هزار رمز به جنبیدن زبان در کام
فرستد از دل گویا به خاطر شنوا
هزار راز ز سائیدن قلم به ورق
به دیده‌ها سپرد تا به دل کند انها
هزار قلعهٔ دانش به دست فهم دهد
که گر تهی کند از کنگرش کمند رجا
هزار گنج ز معنی به پای فکر کشد
که خسروان جهان را بر آن نباشد پا
طلسم دیده چنان بسته کز گشودن آن
شود حباب حقیری محیط ارض و سما
به نیم چشم زدن پیک تیز گام نظر
عبور می‌کند از هفت غرفه والا
به این سند که ز برهان قاطعند برین
اکابر علما و اجلهٔ حکما
که تا خطوط شعاعی نمی‌رسد ز بصر
به مبصرات نهانند در حجاب خفا
پس از نگه به ثوابت ظهور آن اجرام
ز هفت پرده به کرسی نشاند این دعوا
کدام جزو ز اجزای آدمیست که نیست
دلیل حکمت او عز شانهٔ الاعلا
ز جنبش متشابه زبان به قدرت کیست
زمان رمان به عبارات مختلف گویا
به شغل و شعر و معما بنان فکرت را
که می‌کند همه دم عقده بند و عقده گشا
که ساخته است دهن کیست آن معین دو دست
که هر یک از هنری حاجتی کنند روا
ز قوت عصبانی برای طی طرق
تکاوران قدم را که می‌کند اقوا
چه راست داشته یارب به خویش لنگر او
علی‌الخصوص در ایجاد چرخ مستعلا
خیال بسته که این طاق خود گرفته علو
قدیری از ید علیا نکرده این اعلا
قرار داده که این گوی بی‌قرار ز خویش
وجود دارد و دارد ز موجد استغنا
لجاج ورزی و این کار حسن به این غایت
اثر عجب که کند در دل اسیر عما
نظر به خانهٔ زنبوری افکن ای منکر
ببین بنای چنان ممکن است بی‌بنا
پس این رواق مقرنس ببین و قایل شو
بنائی که نهاده است این بلند بنا
به حشر مرده اجزا به باد بر شده را
به یک اشارهٔ او منتقل شود اعضا
ز صد هزار حکیم اینقدر نمی‌آید
که گر کنند پر پشه‌ای نهند به جا
ز آفریدن دیو و پری و انس و ملک
ز خلق کردن وحش زمین و طیر هوا
به پوش چشم به موری نظر فکن که بود
به دیدهٔ خرد احقر ز اکثر اشیا
که چون اراده جنبش کند نمی‌گردد
سکون پذیر به سحر ابوعلی سینا
و گر ز جنبش خود باز ماند و افتد
به اهتمام سلیمان نمی‌شود برپا
کدام شیوه ز حسن صفات او گویم
که شیوه‌ای دگرم در نیاورد به ثنا
کدام شاه غنی کز نیاز ننهاده
نظر به مائدهٔ رزق او فقیر آسا
گهی جبابره دهر را رسد که زنند
سرادق عظمت بر لب محیط غنا
که روزی از لب نانی زیند مستغنی
دو روز بر دم آبی زنند استغنا
ازین جماعت محتاج کز تسلط من
همیشه بر در رزقند چون گروه گدا
چه طرفه بود که بعضی به دعوی صمدی
نموده‌اند بسی را ز اهل جهل اغوا
چنین کسان به خداوندی ارس زا باشند
بتان به این سمت باطلند نیز سزا
هزار نفس ز بیم هلاک خود فرعون
به خنجر ستم و تیغ کین فکند از پا
یکی نگفت که معبودی و هراس اجل
به کیش کیست درست و به مذهب که روا
خدا و بیم ز مخلوق خود معاذالله
خران سزاست که با این کنند استهزا
خدائی آن صمدی را رسد که گرد و جهان
بهم خورد نهراسد بقای او ز فنا
چرا به زمره شدادیان نگفت کسی
که ای ز نادقهٔ معبود ناسزای شما
اگر ز تخت زراندود خود نمی‌جنبد
ز فضله می‌کند آن را به یک دو روز اندا
ندارد آن که دو روز اختیار پیکر خویش
چه‌سان بود گه و بیگه حفیظ هیکل ما
سخن کشید باطناب و در نصیحت نفس
نگشت بلبل باغ بلاغ نغمه سرا
مگر قصیده دیگر به سلک نظم کشم
که گوش هوش پر از در شود در آن اثنا
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
نفس نامسلمانم از گنه پشیمان شد
راهبی به راه آمد کافری مسلمان شد
دانه‌های خال او دام راه آدم گشت
حلقه‌های موی او مار حلق شیطان شد
از سیاهی بختم زلف یار در هم گشت
وز تباهی حالم چشم دوست حیران شد
تا به پای او دادم نقد جان به آسانی
مطلبم به دست آمد سخت کار آسان شد
مطربی به مستی کرد ذکر چشم و زلف او
حال ما دگرگون گشت جمع ما پریشان شد
خسروی به شیرینی تلخ کرد کامم را
کز لب شکرخندش نرخ شکر ارزان شد
تا به خون خود خفتن زخمم از تو مرهم یافت
تا به درد دل مردم، دردم از تو درمان شد
تا ز مشرق خوبی طلعت تو طالع گشت
مشتری به خاک افتاد آفتاب پنهان شد
در غلامی‌ات ما را فر سلطنت دادند
خادم تو خسرو گشت بنده تو سلطان شد
تا به شانه افشاندی زلف عنبرافشان را
خاک عنبرآگین گشت باد عنبر افشان شد
ساقی از می باقی جرعه‌ای به خاک افشاند
در قلمرو ظلمت نامش آب حیوان شد
زاری من آوردش بر سر دل‌آزاری
تا نیازم افزون گشت ناز او فراوان شد
چندی از رخ و زلفش سنبل و سمن چیدم
خط سبز او سر زد روزگار ریحان شد
عشق تا پدید آمد دانش فروغی رفت
در کمال دانایی محو طفل نادان شد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
ما سریر سلطنت در بینوائی یافتیم
لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیم
سالها در یوزه کردیم از در صاحبدلان
مایهٔ این پادشاهی زان گدائی یافتیم
همت ما از سر صورت پرستی در گذشت
لاجرم در ملک معنی پادشائی یافتیم
پرتو شمع تجلی بر دل ما شعله زد
این همه نور و ضیا زان روشنائی یافتیم
صحبت میخوارگان از خاطر ما محو کرد
آن کدورتها که از زهد ریائی یافتیم
پیش از این در سر غرور سرفرازی داشتیم
ترک سر کردیم و زان زحمت رهائی یافتیم
گرچه آسیب فلک بشکست ما را چون عبید
از درونهای بزرگان مومیائی یافتیم
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۲۲ - رسیدن قاصد و بشارت و عنایت معشوق
در این اندیشه شب را روز کردم
فراوان نالهٔ دلسوز کردم
چو از حد افق هنگام شبگیر
علم بفراشت خورشید جهانگیر
ز مشرق بر شفق زر می‌فشاندند
به صنعت لعل در زر می‌نشاندند
چراغ طالع شب تیره می‌شد
سپاه روز بر شب چیره می‌شد
در آن ساعت سخن نوعی دگر شد
دعای صبحگاهم کارگر شد
ز ناگه پیک دولت می‌دوانید
به من پیغام دلبر می‌رسانید
که دل خوش دار اینک یارت آمد
دگر آبی بروی کارت آمد
اگر چه مدتی رنجی کشیدی
برآخر دست در گنجی کشیدی
غمی خوردی و غمخواری گرفتی
دلی دادی و دلداری گرفتی
ز همت دانه‌ای در دام کردی
بدین افسون پری را رام کردی
نشست آن مشفق دیرینه پیشم
دوای درد و مرهم ساز ریشم
بمن پیغام دلبر باز میگفت
حکایت های غم پرداز میگفت
زبان چون در پیام یار بگشود
دلم خرم شد و جانم بیاسود
قدح از دست در بستان فکندم
کلاه از عیش بر ایوان فکندم
رمیده بخت من سامان پذیرفت
کهن بیماریم درمان پذیرفت
گل عیشم به باغ عمر بشکفت
نگارم میرسید و بخت میگفت:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۸
هست ما را نازنین می پرست
گو گهم بریان کند گاهی کباب
نیم شب کامد مرا بیدار کرد
من همان دولت همی دیدم به خواب
بی‌خودی زد راهم از نی تا به صبح
خانه خالی بود و او مست و خراب
آخر شب صبح را کردم غلط
زانکه هم رویش بد و هم ماهتاب
زلف برکف شب همی پنداشتم
کز بنا گوشش برآمد آفتاب
ای چشمه زلال مرو کز برای تو
مردم چنانکه مردم آبی برای آب
زین پیشتر پدیدهٔ من جای آب بود
اکنون ببین که هست همه خون به جای آب
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۴
گاه آرامیده و گه ارغنده
گاه آشفته و گه آهسته
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵۴
گه ارمنده‌ای و گه ارغنده‌ای
گه آشفته‌ای و گه آهسته‌ای
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۹۳
تا خواسته‌ام از تو ترا خواسته‌ام
از عشق تو خوان عشق آراسته‌ام
خوابی دیدم و دوش فراموشم شد
این میدانم که مست برخاسته‌ام
عطار نیشابوری : باب سیزدهم: در ذمِّ مردمِ ب‍یحوصله و معانی كه تعلّق به
شمارهٔ ۱۲
چون مرغ دلم حوصلهٔ راز نیافت
چون چرخ، طریق، جز تک و تاز نیافت
گویند چرا میننشیند دل تو
چون بنشیند چو جای خود باز نیافت
عطار نیشابوری : باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۱۰
چندان که به جهد اسب جان میرانم
چون مینگرم هنوز در زندانم
از بس که زدم آه ز دردِ دلِ ریش
بیم است که با آه برآید جانم
عطار نیشابوری : بی‏سرنامه
بخش ۴
بود عطاری عجب شوریده حال
در ره تحقیق او را صد کمال
حال با خالق عجب بود ای پسر
نی چو حال این خیال بی خبر
در امور سر حق ره برده بود
نی چو حال ما و من در پرده بود
از یقین خویش حاصل کرده بود
در یقین خویش واصل گشته بود
علویی در خود چو شوقی داشت او
هیچ علمی را فرو نگذاشت او
جمله مردان در فنای ره شدند
در فنای حق به حق آگه شدند
جسم و جان و دین و دل درباختند
تا کمال راه دین دریافتند
زهد را و علم را و قال و قیل
جمله را انداختند در آب نیل
ای برادر غیر حق جز نیست کس
اهل معنی را همین باشد و بس
گر تو غیر حق نه‌بینی در جهان
بر تو گردد روشن اسرار نهان
چون که اندر راه حق یک تن شوی
از وجود خویشتن فارغ شوی
گر ز جسم و جان شود کلی بدر
آن زمان ز اسرار حق یابی خبر
عقل اودر گفت سودا می‌کند
عشق هر دم خود به یغما می‌کند
عقل شیطان گفت من ز آدم بهم
اوست سلطانی و من نورانیم
حق تعالی گفت ای ملعون شده
از طریق راه حق بیرون شده
آدم و معنی ندیده بالیقین
روح پاکش رحمة للعالمین
او من است و من ویم ای بی خبر
لاجرم در راه معنی کور و کر
گر ترا دیده بدی در راه ما
آدم ما را بدیدی همچو ما
چون ندیدی آدمی را با یقین
نام تو کردیم ابلیس لعین
ای برادر با کمال خویش باش
در ره توحید حق بی کیش باش
بگذر از کفر و نفاق کیش دین
تا رسی در قرب رب العالمین
خودپرستان اندرین ره گمرهند
در طریق عشق حق آگه ترند
نفس انسان سد راه عشق شد
عاشقان را راه پس در عشق شد
عشق را بگزین ونفست را بسوز
تا شب تاریک گردد همچو روز
نفس را اینجا حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
این نه تقلید است نه این راهها است
راه تحقیق است و راه مصطفا است
هر که اندر بند نفس خویش ماند
از ره حق همچو کافر کیش ماند
در ره توحید جان ایثار کن
دیده را در باز رو دیدار کن
در جمال حق جمال حق به‌بین
در صفات ذات رب العالمین
من نمودم از برای جمله‌تان
من سزاوارم برای جمله‌تان
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
عطار نیشابوری : دفتر اول
درخواست کردن آدم از حضرت حق نشان خاتم النبّیین علیه السّلام را
خطابی کرد آدم کای دل و جان
بگو با من کنون این راز پنهان
که خاتم کیست تا من باز دانم
که شد تازه از این روح و روانم
که باشد مصطفی یا رب مرا گوی
که در میدان عشق او منم گوی
بدو گفتا که ای آدم بدان هان
محمد(ص) راز اسم آمد ز اعیان
طفیل او ترا من آفریدم
ز نسل او ترا من برگزیدم
طفیل اوست این جنّت که دیدی
ولیکن اسم او اکنون شنیدی
طفیل اوست ماه و چرخ و انجم
همه در پرتو رویش بود گم
طفیل اوست این اشیا سراسر
ز دیدارش در این جنات برخور
اگر می او نبودی تونبودی
که گفتی اندر اینجاگه شنودی
اگر او مینبودی خود دم تو
کجا بودی اسامی آدم تو
طفیل اوست دنیا آخرت هم
طفیل ذات او حوّا و آدم
مرا محبوب اوست ای آدم اینجا
از او پیدا نمودم جمله اشیا
ز بهر او تمامت آفریدم
ترا از بهر او من برگزیدم
پس آنگه داد آدم نیز صلوات
خروش افتاد در حوران جنات
خروش افتاد اندر عرش و افلاک
ز هیبت لرزهٔ افتاد بر خاک
خروش افتاد در ذرّات عالم
از آن هیبت زبان در بست آدم
ملایک بر فلک در عین صلوات
تمامت غلغه افکنده ذرّات
چو آدم آنچنان اغراض حق دید
درون جان خود او مصطفی دید
درون جان عیان نور محمّد
همی دید او مصوّر یا مؤیّد
دعا کرد آن زمان بگشاد او دست
ز عجز خویشتن شد نیز در هست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۸
زین چرخ گردون فروا الی الله
وز دست شیطان فروا الی الله
زین تند خویان زین خوبرویان
زین جنگجویان فروا الی الله
چند ای محبان جور حبیبان
رنج رقیبان فروا الی الله
عشق مجازی ارشاد راهت
ای ره نوردان فروا الی الله
گر تیر عشقی بر سینه آید
از راه پنهان فروا الی الله
در عشق خوبان صبر است درمان
گر صبر نتوان فروا الی الله
از زلف چون شست و ز غمزه مست
وز جشم فتان فروا الی الله
زهری چو ریزد یارم بدلها
زان ما ز زلفان فروا الی الله
چشم سیاهی طرز نگاهی
گردد چو گردان فروا الی الله
تا کی ز عشق دنیای فانی
ای عشق خوبان فروا الی الله
از جان گرانان فروا الینا
وز نازنینان فروا الی الله
دارد در سر فکر گریزی
با فیض یاران فروا الی الله
اقبال لاهوری : پیام مشرق
می تراشد فکر ما هر دم خداوندی دگر
می تراشد فکر ما هر دم خداوندی دگر
رست از یک بند تا افتاد در بندی دگر
بر سر بام آ ، نقاب از چهره بیباکانه کش
نیست در کوی تو چون من آرزومندی دگر
بسکه غیرت میبرم از دیدهٔ بینای خویش
از نگه بافم به رخسار تو رو بندی دگر
یک نگه یک خندهٔ دزدیده یک تابنده اشک
بهر پیمان محبت نیست سوگندی دگر
عشق را نازم که از بیتابی روز فراق
جان ما را بست با درد تو پیوندی دگر
تا شوی بیباک تر در ناله ای مرغ بهار
آتشی گیر از حریم سینه ام چندی دگر
چنگ تیموری شکست آهنگ تیموری بجاست
سر برون می آرد از ساز سمرقندی دگر
ره مده در کعبه ای پیر حرم اقبال را
هر زمان در آستین دارد خداوندی دگر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
وهم راحت صید الفت‌کرد مجنون مرا
مشق تمکین لفظ‌گردانید مضمون مرا
گریه توفان‌کرد چندانی‌که دل هم آب شد
موج سیل آخر به دریا برد هامون مرا
داده‌ام ازکف عنان و سخت حیرانم‌که باز
ناکجا راند محبت اشک‌گلگون مرا
زین عبارتهاکه حیرت صفحهٔ تحریر اوست
گر نفهمی می‌توان فهمید مضمون مرا
ناخن تدبیر را بر عقدگوهر دست نیست
موج می مشکل‌گشاید طبع محزون مرا
چون‌شرر روزو شبم‌کرد رم کم‌فرضیی‌است
گردشی در عالم رنگ است گردون مرا
دل هم از مضمون اسرارم عبارت‌ساز ماند
آینه ننمود الا نقش بیرون مرا
یکقدم‌وارم‌چواشک‌ازخودروانی‌مشکل‌است
ای تپیدن‌گر توانی آب کن خون مرا
زیردست التفات چتر شاهی نیستم
موی سر در سایه پرورده است مجنون مرا
تا فلک یک مدّ آهم نارسا آهنگ نیست
سکته معدوم‌است مصرعهای‌موزون مرا
تارگیسو نیست بیدل رشتهٔ تسخیر من
از زبان‌ مار باید جست فسون مرا
سعدی : باب ششم در ضعف و پیری
حکایت شمارهٔ ۵
جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فراهم. روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد، بعد از آن دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمرده. پرسیدمش چه گونه‌ای و چه حالتست؟ گفت تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم.
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت به جوانان بگذار
طرب نوجوان ز پیر مجوی
که دگر ناید آب رفته به جوی
دور جوانی به شد از دست من
آه و دریغ آن زمن دل فروز
پیر زنی موی سیه کرده بود
گفتم ای مامک دیرینه روز
موی به تلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت کوز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰
ناتوانی ‌گر چنین اعضای ما خواهد شکست
استخوان‌دریکدگرچون‌بوریاخواهد شکست
حاصل‌دل ‌، جز ندامت نیست ‌، از تعمیر جسم
بار این کشتی غرور ناخدا خواهد شکست
هرکجا صبر ضعیفان پای طاقت افشرد
شیشه‌‌ها بر یکدگر جهد صدا خواهد شکست
در قفس‌ فریاد خاموشی است‌ ما را چون حباب
شور این‌ آهنگ‌ هم‌ در گوش ما خواهد شکست
تا نگردد عالم از توفان ‌گل یگ جام می
چون‌ خزان صفرای رنگ ‌ما کجا خواهد شکست
باطن هر غنچه بزم شبنمستان حیاسب
از شکست ‌یک د‌‌ل ‌اینجا شیشه ها خواهد شکست
سخت در تیمار جسم افتاده‌ای هشیار باش
عاقبت از سعی تعمیر این بنا خواهد شکست
شمع این محفل نمی‌بیند ز خود عاجزتری
موی‌سر بشناش اگرخاری به‌پا خواهد شکست
الرحیلی درکمین ما و من افتاده است
کرد چندین‌کاروان بانگ درا خواهد شکست
گردش صد سال دندان را به سستی می‌کشد
دانهٔ ماگرد چندین آسیا خواهد شکست
حسن وحدت جلوه آفاق را آیینه‌ایم
هر که ا‌ز خود چشم‌پوشد رنگ ‌ما خواهد شکست
بی‌نیازیها محیط آبروی دیگر است
لب‌ به ‌حاجت وامکن‌ رنگ‌ غنا خواهد شکست
نیست غیر از خودسریها سنگ مینای حباب
این‌ سر بی‌مغز را بیدل‌ هوا خواهد شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
بسکه افتاده‌ست باغ آبرو نایاب گل
ذوق عشرت آب‌گردد تا کند مهتاب‌ گل
زبن طلسم رنگ و بو سامان آزادی‌ کنید
نیست اینجا غیر دامن چیدن از اسباب گل
هرزه‌گویی چند؟ لختی‌ گرد خود گردیدنی
شاخسار موج هم می‌بندد ازگرداب گل
هرکجا شمع جمال او نباشد جلوه‌گر
دیده‌ها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل
بسکه خوبان از جمالت غرق خجلت مرده‌اند
در چمن مشکل اگر آید به روی آب‌ گل
از صلای ساغر چشم فرنگی مشربت
بر لب زاهدکند خمیازه تا محراب‌گل
نوبهاری هست مفت عشرت ای سوداییان
رشتهٔ ساز جنون را می‌شود مضراب گل
مست خاک ما کمینگاه بهار حیرتست
بعد ازبن خواهد فشاند در ره احباب‌ گل
راحت ما را همان پرواز بالین پر است
در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل
در همه اوقات پاس حال باید داشتن
ننگ هشیاریست کز مستان کند آداب گل
شوخی اظهار آخر با مزاج ما نساخت
آتشی در طبع رنگ است و ندارد تاب گل
عمرها شد شوخی دیده خرامی کرده‌ام
می‌کند از چشم من بیدل همان سیماب گل