عبارات مورد جستجو در ۱۳۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
چهره ات بال سمندر می کند آیینه را
خنده ات دامان گوهر می کند آیینه را
این شکوه حسن با خورشید عالمتاب نیست
شوکت حسنت سکندر می کند آیینه را
جلوه آن خط نوخیز و لب شکرفشان
بال طوطی، تنگ شکر می کند آیینه را
آفتاب بی زوال حسن عالمسوز او
گرم چون صحرای محشر می کند آیینه را
جلوه روی عرقناک تو ای ماه تمام
سیر چشم از ماه و اختر می کند آیینه را
تا چه خواهد کرد یارب با دل مومین من
آتشین رویی که مجمر می کند آیینه را
اشتیاق گردسر گردیدنت، بی اختیار
در کف مشاطه شهپر می کند آیینه را
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
روی او خورشید منظر می کند آیینه را
جلوه همچشم، ابر نوبهار خجلت است
آن رخ شبنم فشان، تر می کند آیینه را
ساده لوحان زود می گیرند رنگ همنشین
صحبت طوطی سخنور می کند آیینه را
نعمت دیدار یوسف را نیارد در نظر
گر چنین رویش توانگر می کند آیینه را
می کند از علم رسمی سینه ها را پاک عشق
روشنی مفلس ز جوهر می کند آیینه را
از فروغ حسن، می گردد دل فولاد آب
آن بهشتی روی، کوثر می کند آیینه را
چون دل عاشق نگردد صائب از حسنش غیور؟
صحبت او نازپرور می کند آیینه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۵
ز طرف روی تو خط سیاه پیدا شد
در آفتاب قیامت پناه پیدا شد
ز خط به چهره لغزنده تو دلشادم
که دست پیچ برای نگاه پیدا شد
شکر اگر چه شود حاصل از زمین سیاه
ز شکر تو زمین سیاه پیدا شد
ز تنگی آن دهن از دیده بود پوشیده
ز خط به تنگ دهان تو راه پیدا شد
به حیرتم ز خط سبز آن لب نمکین
که چون ز کان ملاحت گیاه پیدا شد؟
دمید خط ز بناگوش آن سمن سیما
غریب شامی ازین صبحگاه پیدا شد
ز فتنه خط شبرنگ او مشو ایمن
که برق، صائب از ابر سیاه پیدا شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۲
نیست رخساری زخال وخط نگارین اینقدر
نیست در دشت ختن آهوی مشکین اینقدر
میدهد نظارگری راغوطه در خون دیدنش
کس ندارد یاد هرگز چهره رنگین اینقدر
رخنه در دل عاشقان را از شکر خندش نماند
شهد شیرین است اما نیست شیرین اینقدر
خنده کبک است در گوشش نوای عاشقان
نیست کوه قاف را سامان تمکین اینقدر
تشنه تقریب باشد موجه آغوش ها
هر طرف مایل مشو درخانه زین اینقدر
حسن را مشاطه ای چون صافی آیینه نیست
ازدل ما حسن خوبان گشت خودبین اینقدر
از نگاه آشنا شد بوالهوس صاحب جگر
شد ز شکر خند گل، گستاخ گلچین اینقدر
بوسه ای از لعل سیرابش نصیب مانشد
آب درگوهر نمی باشد به تمکین اینقدر
دل زچشم شوخ او درعرض مطلب شددلیر
لطف ساقی ساخت مستان را شلایین اینقدر
عقل و هوش ودین وایمان درتماشای تو باخت
غافل ازصائب مشو ای آفت دین اینقدر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۰
ای زلف و عارض تو ز هم دیده زیب تر
خطت ز خال و خال ز خط دلفریب تر
چشم بدت مباد، که حسن لطیف توست
صد پیرهن ز یوسف مصری غریب تر
هر حلقه ای ز خط تو گلدام دیگرست
ماه تو شد ز هاله خط دلفریب تر
ما دیده ایم تازه نهالان باغ را
سروی ندارداز تو چمن جامه زیب تر
موج سراب، شب نفسی راست می کند
دلهای شب ز روز منم ناشکیب تر
دلوی که خالی از چه کنعان برآورند
دربزم وصل نیست ز من بی نصیب تر
صائب اسیر حسن تو شد در زمان خط
شد در خزان ریاض تو خوش عندلیب تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۲
محراب نظرهاست کمانی که تو داری
شیرازه دلهاست میانی که تو داری
چون سبزه زمین گیر کند آب روان را
این قامت چون سرو روانی که تو داری
بر روی زمین رنگ عمارت نگذارد
این جلوه سیلاب عنانی که تو داری
از حلقه صاحب نظران هوش رباید
از هر مژه شوخ سنانی که تو داری
یک سینه بی داغ محال است گذارد
این چهره چون لاله ستانی که تو داری
در حرف سرایی دهن غنچه ندارد
در خامشی این تیغ زبانی که تو داری
بس خون که کند در جگر گوشه نشینان
این کنج لب و کنج دهانی که تو داری
از پسته دهانان جهان شور برآرد
از صبح شکرخند دهانی که تو داری
در گلشن حسن تو خلل راه ندارد
در خواب بهارست خزانی که تو داری
صائب چه خیال است که بتوان به نشان یافت
این گوشه بی نام و نشانی که تو داری
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۷۲
سلیمانی است حسن، انگشتری از حلقه مویش
پریزادی است دست آموز، زلف آشنارویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۱
ای گل، صفت حسنت بر وجه حسن گویم
سر تا به قدم جانی، کفر است که تن گویم
آن میم دهان داند از ابروی چون نونش
نی نی که غلط گفتم، من دانم و من گویم
هی هی سخن کفرست آن موی رسن گفتن
ببریده زبان بادم، گر بیش رسن گویم
زلفی که ازو آید بویی چو دم عیسی
بس فکر خطا باشد گر مشک ختن گویم
چشمم که دو صد دریا دارد نه به هر مژگان
این قلزم پر خون را چون نام عدن گویم
پیراهن خود گلها سازند قبا در خون
گر از رخ جانبخشت وصفی به ختن گویم
گفتی ز دهان من، خسرو، تو حدیثی گوی
در وصف دهان تو من خود چه سخن گویم؟
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
ای گشته طالع ازرخ تو آفتاب حسن
دایم فروغ آتش رویت زآب حسن
دیدم رخ چو آتشت ای دوست چشمه ییست
هم آب لطف در وی وهم آفتاب حسن
گاهی رخت خراج ستاند زماه وگاه
خورشید را زکات دهد از نصاب حسن
هر صبحدم رخ تو بمفتاح نور خویش
بر روی آفتاب کند فتح باب حسن
خورشید آسمان جمالی وازتو هست
طالع مه ملاحت وثاقب شهاب حسن
مه کز رخت شود شب انجم نمای را
ذره چو آفتاب بود در حساب حسن
با سایه ذره اگر هم عنان شود
باآفتاب پای نهد در رکاب حسن
با روی چون بهشت پر از نور تا ابد
مانند حور ایمنی از انقلاب حسن
بر آسمان صورتت ای ماه نیکوان
استاره ایمنست بروز ازذهاب حسن
مارا غذا برآن لب شیرین حواله کن
زیرا زلطف حاشیه دارد کتاب حسن
با دو حجاب سیف نبینی جمال دوست
تو در حجاب عشقی واو در حجاب حسن
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۶
از ره صورت باشد چون او
گونه عنبر دارد و لادن
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۶
ای حورا زاده لعبت نوشادی
از باغ بهشت کی برون افتادی
بندیش که پیرایه به تن بنهادی
ای حسن تو پیرایه مادرزادی
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۳
شنگرف چکانیده ترا بر شکرست
مشکین زلفت شکسته گرد قمرست
حورات مگر مادر و غلمان پدرست
کاین صورت تو ز آدمی خوبترست
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
از چهره و حسنشان همی تابد ماه
بر ماه شکسته زلفشان گیرد راه
با چهرۀ اینچنین بتان دلخواه
من چون دارم خویشتن از عشق نگاه
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۶
دلبر صنمی دارم شکر لب و مرمر بر
مرمر ز برش خیزد شکر ز لبش بارد
عنبر بخم زلفش عبهر بدل چشمش
خنجر سر مژگانش عرعر بقدش ماند
.......................................
بتگر نکند چون او پیکر چو پری دارد
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آه ازین کودکان مشکین موی
آه ازین دلبران زیباروی
رخ ایشان چو لاله بر سر کوه
قد ایشان چو سرو بر لب جوی
عالم از رنگ و بویشان چو نگار
چون گل و چون ‌سمن به ‌روی و به ‌بوی
گاه تن را جدا کنند از جان
گاه زن را جدا کنند از شوی
زلف ایشان به‌سان چوگان است
دل مسکین من چو گردان گوی
چون من مستمند مسکین دل
هر یکی را هزار بر سر کوی
گرچه در عشقشان چو موی شدم
در غزلشان همی شکافم موی
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
از بهر جمال چهرهٔ همچو پری
دستت به سوی آینه تا چند بری
از بس‌ که همی به آینه درنگری
بر چهرهٔ خویشتن ز من فتنه‌تری
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
چنین سروِ روان دیگر نباشد
بر و بالا ازین خوش تر نباشد
چو تو سروی اگر آید در آغوش
کسی را این هوس در سر نباشد
که را باشد چنین ماهی که چون او
خورم سوگند ماه و خور نباشد
بدین شکل و شمایل آدمی زاد
اگر باشد مرا باور نباشد
قراری می دهم که الّا به کویش
قرارم بعد ازین دیگر نباشد
مکن عیب ار نزاری بی قرارست
شکیبِ مزهر از ازهر نباشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
دورم دریغ موسمِ عشرت ز دوستان
نزدیک شد که باز شود تازه بوستان
یارم نمی خورد غم من هیچ و من همه
خون می¬خورم به جای مِی آخر نکوست آن
هرگز نداشت بی گره کینه ابروان
سبحانه تعالی آخر چه خوست آن
ای رشکِ آفتابِ جهان تاب روی تو
یا رب چه آفتاب و چه ماه وچه روست آن
گر بر رسند کآفت خورشید و ماه کیست
خورشید و ماه هر دو بگویند اوست آن
از نورِ محض خلقتِ او آفریده اند
چون خلقِ خاکیان نه ز نشو و نموست آن
عشّاق را ز سنگ ملامت حجاب نیست
آن کو نداشت طاقتِ سنگی سبوست آن
یا رب بود که یاد نزاری همی کنند
در بارگاهِ خسرو آفاق دوستان
آن شاهِ سرفراز که در جنب رایتش
بر چرخ نیست اتلس ازرق رگوست آن
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۵
آن شاخ سمن که روی خندان دراد
می نتواند که سیم پنهان دارد
وان غنچۀ تنگ خولب آورده بهم
زر تعبیه در جامۀ خلقان دارد
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۴ - تعریف باغ و بهار و سرسبزی کشمیر
چرا افسرده‌ای قدسی و دل‌گیر؟
نظر بگشای، کشمیرست، کشمیر!
تماشا کن که هنگام تماشاست
خریدار متاع عین، اینجاست
زند مرغ چمن هر سو منادی
که فصل گل، بود ایام شادی
سر دیوارش از گل رشک چین است
سر سبزی که می‌گویند، این است
به جای سبزه، در دامان کهسار
کشیده سرو، سر بر چرخ دوّار
نوایی بلبلش در چنگ دارد
که در یک پرده صد آهنگ دارد
درختانش ز بس دارند آزرم
چنارش ساق خود پوشیده از شرم
گلش را یک به یک می‌بردمی نام
زبان را گر بقا می‌بود در کام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
روی زیبای تو هر بار که در چشم تر آید
خوبتر باشد از آن ماه که در آب نماید
گری را طرفه نباشد که ربایند خلایق
طرفه آن گوی زنخدان که دل خلق رباید
در به زنجیر ببندد همه وقت و عجب است این
که در دولتم آن زلف چو زنجیر گشاید
پیرهن لطف تنت زآنکه بپوشید چه حاصل
آستین تو دو ساعد چو به انگشت نماید
ناله و اشک چو خونابه من از دیده نبینم
این چنین ما تو کنی ای دل و اینها ز تو آید
پیش بالای نو بر طرف چمن سرو سهی را
باغبانان نگذارند که گستاخ برآید
پیش بالای نو بر طرف چمن سرو سهی را
که بسازد غزل و پر گل روی تو سراید