عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲ - حکایت آن صیادی کی خویشتن در گیاه پیچیده بود و دستهٔ گل و لاله را کلهوار به سر فرو کشیده تا مرغان او را گیاه پندارند و آن مرغ زیرک بوی برد اندکی کی این آدمیست کی برین شکل گیاه ندیدم اما هم تمام بوی نبرد به افسون او مغرور شد زیرا در ادراک اول قاطعی نداشت در ادراک مکر دوم قاطعی داشت و هو الحرص و الطمع لا سیما عند فرط الحاجة و الفقر قال النبی صلی الله علیه و سلم کاد الفقر ان یکون کفرا
رفت مرغی در میان مرغزار
بود آن جا دام از بهر شکار
دانهٔ چندی نهاده بر زمین
وان صیاد آن جا نشسته درکمین
خویشتن پیچیده در برگ و گیاه
تا درافتد صید بیچاره ز راه
مرغک آمد سوی او از ناشناخت
پس طوافی کرد و پیش مرد تاخت
گفت او را کیستی تو سبزپوش
در بیابان در میان این وحوش؟
گفت مرد زاهدم من منقطع
با گیاهی گشتم این جا مقتنع
زهد و تقوی را گزیدم دین و کیش
زان که میدیدم اجل را پیش خویش
مرگ همسایه مرا واعظ شده
کسب و دکان مرا برهم زده
چون به آخر فرد خواهم ماندن
خو نباید کرد با هر مرد و زن
رو بخواهم کرد آخر در لحد
آن به آید که کنم خو با احد
چو زنخ را بست خواهند ای صنم
آن به آید که زنخ کمتر زنم
ای به زربفت و کمر آموخته
آخرستت جامهیی نادوخته
رو به خاک آریم کز وی رستهایم
دل چرا در بیوفایان بستهایم؟
جد و خویشان مان قدیمی چارطبع
ما به خویشی عاریت بستیم طبع
سالها همصحبتی و همدمی
با عناصر داشت جسم آدمی
روح او خود از نفوس و از عقول
روح اصول خویش را کرده نکول
از عقول و از نفوس پر صفا
نامه میآید به جان کی بیوفا
یارکان پنج روزه یافتی
رو ز یاران کهن برتافتی
کودکان گرچه که در بازی خوشند
شب کشانشان سوی خانه میکشند
شد برهنه وقت بازی طفل خرد
دزد از ناگه قبا و کفش برد
آن چنان گرم او به بازی در فتاد
کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد
شد شب و بازی او شد بیمدد
رو ندارد کو سوی خانه رود
نی شنیدی انما الدنیا لعب
باد دادی رخت و گشتی مرتعب
پیش از آن که شب شود جامه بجو
روز را ضایع مکن در گفت و گو
من به صحرا خلوتی بگزیدهام
خلق را من دزد جامه دیدهام
نیم عمر از آرزوی دلستان
نیم عمر از غصههای دشمنان
جبه را برد آن کله را این ببرد
غرق بازی گشته ما چون طفل خرد
نک شبانگاه اجل نزدیک شد
خل هذا اللعب بسک لاتعد
هین سوار توبه شود در دزد رس
جامهها از دزد بستان باز پس
مرکب توبه عجایب مرکب است
بر فلک تازد به یک لحظه ز پست
لیک مرکب را نگه میدار از آن
کو بدزدید آن قبایت را نهان
تا ندزدد مرکبت را نیز هم
پاس دار این مرکبت را دم به دم
بود آن جا دام از بهر شکار
دانهٔ چندی نهاده بر زمین
وان صیاد آن جا نشسته درکمین
خویشتن پیچیده در برگ و گیاه
تا درافتد صید بیچاره ز راه
مرغک آمد سوی او از ناشناخت
پس طوافی کرد و پیش مرد تاخت
گفت او را کیستی تو سبزپوش
در بیابان در میان این وحوش؟
گفت مرد زاهدم من منقطع
با گیاهی گشتم این جا مقتنع
زهد و تقوی را گزیدم دین و کیش
زان که میدیدم اجل را پیش خویش
مرگ همسایه مرا واعظ شده
کسب و دکان مرا برهم زده
چون به آخر فرد خواهم ماندن
خو نباید کرد با هر مرد و زن
رو بخواهم کرد آخر در لحد
آن به آید که کنم خو با احد
چو زنخ را بست خواهند ای صنم
آن به آید که زنخ کمتر زنم
ای به زربفت و کمر آموخته
آخرستت جامهیی نادوخته
رو به خاک آریم کز وی رستهایم
دل چرا در بیوفایان بستهایم؟
جد و خویشان مان قدیمی چارطبع
ما به خویشی عاریت بستیم طبع
سالها همصحبتی و همدمی
با عناصر داشت جسم آدمی
روح او خود از نفوس و از عقول
روح اصول خویش را کرده نکول
از عقول و از نفوس پر صفا
نامه میآید به جان کی بیوفا
یارکان پنج روزه یافتی
رو ز یاران کهن برتافتی
کودکان گرچه که در بازی خوشند
شب کشانشان سوی خانه میکشند
شد برهنه وقت بازی طفل خرد
دزد از ناگه قبا و کفش برد
آن چنان گرم او به بازی در فتاد
کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد
شد شب و بازی او شد بیمدد
رو ندارد کو سوی خانه رود
نی شنیدی انما الدنیا لعب
باد دادی رخت و گشتی مرتعب
پیش از آن که شب شود جامه بجو
روز را ضایع مکن در گفت و گو
من به صحرا خلوتی بگزیدهام
خلق را من دزد جامه دیدهام
نیم عمر از آرزوی دلستان
نیم عمر از غصههای دشمنان
جبه را برد آن کله را این ببرد
غرق بازی گشته ما چون طفل خرد
نک شبانگاه اجل نزدیک شد
خل هذا اللعب بسک لاتعد
هین سوار توبه شود در دزد رس
جامهها از دزد بستان باز پس
مرکب توبه عجایب مرکب است
بر فلک تازد به یک لحظه ز پست
لیک مرکب را نگه میدار از آن
کو بدزدید آن قبایت را نهان
تا ندزدد مرکبت را نیز هم
پاس دار این مرکبت را دم به دم
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۶ - اندرز و سوگند دادن مهین بانو شیرین را
چو دهقان دانه در گل پاک ریزد
ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد
چو گوهر پاک دارد مردم پاک
کی آلوده شود در دامن خاک
مهین بانو که پاکی در گهر داشت
ز حال خسرو و شیرین خبر داشت
در اندیشید ازان دو یار دلکش
که چون سازد بهم خاشاک و آتش
به شیرین گفت که ای فرزانه فرزند!
نه بر من بر همه خوبان خداوند
یکی ناز تو و صد ملک شاهی
یکی موی تو وز مه تا به ماهی
سعادت خواجه تاش سایه ی تو
صلاح از جمله ی پیرایه ی تو
جهان را از جمالت روشنائی
جمالت در پناه ناآزموده
تو گنجی سر به مهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده
جهان نیرنگها داند نمودن
به در دزدیدن و یاقوت سودن
چنانم در دل آید کاین جهانگیر
به پیوند تو دارد رای و تدبیر
گر این صاحب جهان دلداده تست
شکاری بس شگرف افتاده تست
ولیکن گرچه بینی ناشکیبش
نه بینم گوش داری بر فریبش
نباید کز سر شیرین زبانی
خورد حلوای شیرین رایگانی
فرو ماند ترا آلوده ی خویش
هوای دیگری گیرد فرا پیش
چنان زی با رخ خورشید نورش
که پیش از نان نیفتی در تنورش
شنیدم ده هزارش خوبرویند
همه شکر لب و زنجیر مویند
دلش چون زان همه گلها بخندد
چه گوئی در گلی چون مهر بندد
بلی گر دست بر گوهر نیابد
سر از گوهر خریدن برنتابد
چو بیند نیک عهد و نیکنامت
ز من خواهد به آیینی تمامت
فلک را پارسائی بر تو گردد
جهان را پادشائی بر تو گردد
چو تو در گوهر خود پاک باشی
به جای زهر او تریاک باشی
و گر در عشق بر تو دست یابد
ترا هم غافل و هم مست یابد
چو ویس از نیکنامی دور گردی
به زشتی در جهان مشهور گردی
گر او ماهست ما نیز آفتابیم
و گر کیخسرو است افراسیابیم
پس مردان شدن مردی نباشد
زن آن به کش جوانمردی نباشد
بسا گل را که نغز وتر گرفتند
بیفکندند چون بو برگرفتند
بسا باده که در ساغر کشیدند
به جرعه ریختندش چون چشیدند
تو خود دانی که وقت سرفرازی
زناشوئی بهست از عشقبازی
چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش
نهاد آن پند را چون حلقه در گوش
دلش با آن سخن همداستان بود
که او را نیز در خاطر همان بود
به هفت اورنگ روشن خورد سوگند
به روشن نامه گیتی خداوند
که گر خون گریم از عشق جمالش
نخواهم شد مگر جفت حلالش
چو بانو دید آن سوگند خواری
پدید آمد دلش را استواری
رضا دادش که در میدان و در کاخ
نشیند با ملک گستاخ گستاخ
به شرط آنکه تنهائی نجوید
میان جمع گوید آنچه گوید
دگر روزینه کز صبح جهان تاب
طلی شد لعلی بر لولوی خوشاب
یزک داری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید
همان یک شخص را کین ساز کرده
همان انجمگری آغاز کرده
چو شیر ماده آن هفتاد دختر
سوی شیرین شدند آشوب در سر
به مردی هر یکی اسفندیاری
به تیر انداختن رستم سواری
به چوگان خود چنان چالاک بودند
که گوی از چنبر گردون ربودند
خدنگ ترکش اندر سرو بستند
چو سروی بر خدنگ زین نشستند
همه برقع فرو هشتند بر ماه
روان گشتند سوی خدمت شاه
برون شد حاجب شه بارشان داد
شه آنکاره دل در کارشان داد
نوازش کرد شیرین را و برخاست
نشاندش پیش خود بر جانب راست
چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند
سرائی پر شکر شهری پر از قند
وز آن غافل که زور و زهره دارند
به میدان از سواری بهره دارند
ز بهر عرض آن مشکین نقابان
به نزهت سوی میدان شد شتابان
چو در بازی گه میدان رسیدند
پریرویان ز شادی میپریدند
روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی
چو خسرو دید که آن مرغان دمساز
چمن را فاختند و صید را باز
به شیرین گفت هین تا رخش تازیم
بر این پهنه زمانی گوی بازیم
ملک را گوی در چوگان فکندند
شگرفان شور در میدان فکندند
ز چوگان گشته بیدستان همه راه
زمین زان بید صندل سوده بر ماه
بهر گوئی که بردی باد را بید
شکستی در گریبان گوی خورشید
ز یکسو ماه بود و اخترانش
ز دیگر سو شه و فرمانبرانش
گوزن و شیر بازی مینمودند
تذرو و باز غارت میربودند
گهی خورشید بردی گوی و گه ماه
گهی شیرین گرو دادی و گه شاه
چو کام از گوی و چوگان برگرفتند
طوافی گرد میدان در گرفتند
به شبدیز و به گلگون کرد میدان
چو روز و شب همی کردند جولان
وز آنجا سوی صحرا ران گشادند
به صید انداختن جولان گشادند
نه چندان صید گوناگون فکندند
که حدش در حساب آید که چندند
به زخم نیزهها هر نازنینی
نیستان کرده بر گوران زمینی
به نوک تیر هر خاتون سواری
فرو داده ز آهو مرغزاری
ملک زان ماده شیران شکاری
شگفتی مانده در چابک سواری
که هر یک بود در میدان همائی
به دعوی گاه نخجیر اژدهائی
ملک میدید در شیرین نهانی
کز آن صیدش چه آرد ارمغانی
سرین و چشم آهو دید ناگاه
که پیدا شد به صید افکندن شاه
غزالی مست شمشیری گرفته
بجای آهوی شیری گرفته
از آن نخجیر پرد از جهانگیر
جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر
چو طاوس فلک بگریخت از باغ
به گل چیدن به باغ آمد سیه زاغ
شدند از جلوه طاوسان گسسته
به پر زاغ رنگان بر نشسته
همه در آشیانها رخ نهفتند
ز رنج ماندگی تا روز خفتند
دگر روز آستان بوسان دویدند
به درگاه ملک صف بر کشیدند
همان چوگان و گوی آغاز کردند
همان نخجیر کردن ساز کردند
درین کردند ماهی عمر خود صرف
وزین حرفت نیفکندند یک حرف
ملک فرصت طلب میکرد بسیار
که با شیرین کند یک نکته بر کار
نیامد فرصتی با او پدیدش
که در بند توقف بد کلیدش
شبانگه کان شکر لب باز میگشت
همای عشق بی پرواز میگشت
شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه
جمالت چشم دولت را نظر گاه
بیا تا بامدادان ز اول روز
شویم از گنبد پیروزه پیروز
میآریم و نشاط اندیشه گیریم
طرب سازیم و شادی پیشه گیریم
اگر شادیم اگر غمگین در این دیر
نهایم ایمن ز دوران کهن سیر
چو میباید شدن زین دیر ناچار
نشاط از غم به و شادی ز تیمار
نهاد انگشت بر چشم آن پریوش
زمین را بوسه داد و کرد شبخوش
ملک بر وعده ماه شبافروز
درین فکرت که فردا کی شود روز
ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد
چو گوهر پاک دارد مردم پاک
کی آلوده شود در دامن خاک
مهین بانو که پاکی در گهر داشت
ز حال خسرو و شیرین خبر داشت
در اندیشید ازان دو یار دلکش
که چون سازد بهم خاشاک و آتش
به شیرین گفت که ای فرزانه فرزند!
نه بر من بر همه خوبان خداوند
یکی ناز تو و صد ملک شاهی
یکی موی تو وز مه تا به ماهی
سعادت خواجه تاش سایه ی تو
صلاح از جمله ی پیرایه ی تو
جهان را از جمالت روشنائی
جمالت در پناه ناآزموده
تو گنجی سر به مهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده
جهان نیرنگها داند نمودن
به در دزدیدن و یاقوت سودن
چنانم در دل آید کاین جهانگیر
به پیوند تو دارد رای و تدبیر
گر این صاحب جهان دلداده تست
شکاری بس شگرف افتاده تست
ولیکن گرچه بینی ناشکیبش
نه بینم گوش داری بر فریبش
نباید کز سر شیرین زبانی
خورد حلوای شیرین رایگانی
فرو ماند ترا آلوده ی خویش
هوای دیگری گیرد فرا پیش
چنان زی با رخ خورشید نورش
که پیش از نان نیفتی در تنورش
شنیدم ده هزارش خوبرویند
همه شکر لب و زنجیر مویند
دلش چون زان همه گلها بخندد
چه گوئی در گلی چون مهر بندد
بلی گر دست بر گوهر نیابد
سر از گوهر خریدن برنتابد
چو بیند نیک عهد و نیکنامت
ز من خواهد به آیینی تمامت
فلک را پارسائی بر تو گردد
جهان را پادشائی بر تو گردد
چو تو در گوهر خود پاک باشی
به جای زهر او تریاک باشی
و گر در عشق بر تو دست یابد
ترا هم غافل و هم مست یابد
چو ویس از نیکنامی دور گردی
به زشتی در جهان مشهور گردی
گر او ماهست ما نیز آفتابیم
و گر کیخسرو است افراسیابیم
پس مردان شدن مردی نباشد
زن آن به کش جوانمردی نباشد
بسا گل را که نغز وتر گرفتند
بیفکندند چون بو برگرفتند
بسا باده که در ساغر کشیدند
به جرعه ریختندش چون چشیدند
تو خود دانی که وقت سرفرازی
زناشوئی بهست از عشقبازی
چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش
نهاد آن پند را چون حلقه در گوش
دلش با آن سخن همداستان بود
که او را نیز در خاطر همان بود
به هفت اورنگ روشن خورد سوگند
به روشن نامه گیتی خداوند
که گر خون گریم از عشق جمالش
نخواهم شد مگر جفت حلالش
چو بانو دید آن سوگند خواری
پدید آمد دلش را استواری
رضا دادش که در میدان و در کاخ
نشیند با ملک گستاخ گستاخ
به شرط آنکه تنهائی نجوید
میان جمع گوید آنچه گوید
دگر روزینه کز صبح جهان تاب
طلی شد لعلی بر لولوی خوشاب
یزک داری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید
همان یک شخص را کین ساز کرده
همان انجمگری آغاز کرده
چو شیر ماده آن هفتاد دختر
سوی شیرین شدند آشوب در سر
به مردی هر یکی اسفندیاری
به تیر انداختن رستم سواری
به چوگان خود چنان چالاک بودند
که گوی از چنبر گردون ربودند
خدنگ ترکش اندر سرو بستند
چو سروی بر خدنگ زین نشستند
همه برقع فرو هشتند بر ماه
روان گشتند سوی خدمت شاه
برون شد حاجب شه بارشان داد
شه آنکاره دل در کارشان داد
نوازش کرد شیرین را و برخاست
نشاندش پیش خود بر جانب راست
چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند
سرائی پر شکر شهری پر از قند
وز آن غافل که زور و زهره دارند
به میدان از سواری بهره دارند
ز بهر عرض آن مشکین نقابان
به نزهت سوی میدان شد شتابان
چو در بازی گه میدان رسیدند
پریرویان ز شادی میپریدند
روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی
چو خسرو دید که آن مرغان دمساز
چمن را فاختند و صید را باز
به شیرین گفت هین تا رخش تازیم
بر این پهنه زمانی گوی بازیم
ملک را گوی در چوگان فکندند
شگرفان شور در میدان فکندند
ز چوگان گشته بیدستان همه راه
زمین زان بید صندل سوده بر ماه
بهر گوئی که بردی باد را بید
شکستی در گریبان گوی خورشید
ز یکسو ماه بود و اخترانش
ز دیگر سو شه و فرمانبرانش
گوزن و شیر بازی مینمودند
تذرو و باز غارت میربودند
گهی خورشید بردی گوی و گه ماه
گهی شیرین گرو دادی و گه شاه
چو کام از گوی و چوگان برگرفتند
طوافی گرد میدان در گرفتند
به شبدیز و به گلگون کرد میدان
چو روز و شب همی کردند جولان
وز آنجا سوی صحرا ران گشادند
به صید انداختن جولان گشادند
نه چندان صید گوناگون فکندند
که حدش در حساب آید که چندند
به زخم نیزهها هر نازنینی
نیستان کرده بر گوران زمینی
به نوک تیر هر خاتون سواری
فرو داده ز آهو مرغزاری
ملک زان ماده شیران شکاری
شگفتی مانده در چابک سواری
که هر یک بود در میدان همائی
به دعوی گاه نخجیر اژدهائی
ملک میدید در شیرین نهانی
کز آن صیدش چه آرد ارمغانی
سرین و چشم آهو دید ناگاه
که پیدا شد به صید افکندن شاه
غزالی مست شمشیری گرفته
بجای آهوی شیری گرفته
از آن نخجیر پرد از جهانگیر
جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر
چو طاوس فلک بگریخت از باغ
به گل چیدن به باغ آمد سیه زاغ
شدند از جلوه طاوسان گسسته
به پر زاغ رنگان بر نشسته
همه در آشیانها رخ نهفتند
ز رنج ماندگی تا روز خفتند
دگر روز آستان بوسان دویدند
به درگاه ملک صف بر کشیدند
همان چوگان و گوی آغاز کردند
همان نخجیر کردن ساز کردند
درین کردند ماهی عمر خود صرف
وزین حرفت نیفکندند یک حرف
ملک فرصت طلب میکرد بسیار
که با شیرین کند یک نکته بر کار
نیامد فرصتی با او پدیدش
که در بند توقف بد کلیدش
شبانگه کان شکر لب باز میگشت
همای عشق بی پرواز میگشت
شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه
جمالت چشم دولت را نظر گاه
بیا تا بامدادان ز اول روز
شویم از گنبد پیروزه پیروز
میآریم و نشاط اندیشه گیریم
طرب سازیم و شادی پیشه گیریم
اگر شادیم اگر غمگین در این دیر
نهایم ایمن ز دوران کهن سیر
چو میباید شدن زین دیر ناچار
نشاط از غم به و شادی ز تیمار
نهاد انگشت بر چشم آن پریوش
زمین را بوسه داد و کرد شبخوش
ملک بر وعده ماه شبافروز
درین فکرت که فردا کی شود روز
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۵ - نالیدن شیرین در جدائی خسرو
چنین در دفتر آورد آن سخنسنج
که برد از اوستادی در سخن رنج
که چون شیرین ز خسرو باز پس ماند
دلش دربند و جانش در هوس ماند
ز بادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام میریخت
بسان گوسپند کشته بر جای
فرو افتاد و میزد دست بر پای
تن از بیطاقتی پرداخته زور
دل از تنگی شده چون دیده مور
هوی بر باد داده خرمنش را
گرفته خون دیده دامنش را
چو زلف خویش بیآرام گشته
چو مرغی پایبند دام گشته
شده ز اندیشه هجران یارش
ز بحر دیده پر گوهر کنارش
گهی از پای میافتاد چون مست
گه از بیداد میزد دست بر دست
دلش حراقه آتش زنی داشت
بدان آتش سر دودافکنی داشت
مگر دودش رود زان سو که دل بود
که افتد بر سر پوشیدهها دود
گشاده رشته گوهر ز دیده
مژه چون رشته در گوهر کشیده
ز خواب ایمن هوسهای دماغش
ز بیخوابی شده چشم و چراغش
دهن خشک و لب از گفتار بسته
ز دیده بر سر گوهر نشسته
سهی سروش چو برگ بید لرزان
شده زو نافه کاسد نیفه ارزان
زمانی بر زمین غلطید غمناک
ز مشگین جعد مشگ افشاند بر خاک
چو نسرین بر گشاده ناخنی چند
به نسرین برگ گل از لاله میکند
گهی بر شکر از بادام زد آب
گهی خائید فندق را به عناب
گهی چون کوی هر سو میدویدی
گهی بر جای چون چوگان خمیدی
نمک در دیده بیخواب میکرد
ز نرگس لاله را سیراب میکرد
درختی بر شده چون گنبد نور
گدازان گشت چون در آب کافور
بهاری تازه چون رخشنده مهتاب
ز هم بگسست چون بر خاک سیماب
شبیخون غم آمد بر ره دل
شکست افتاد بر لشگرگه دل
کمین سازان محنت بر نشستند
یزکداران طاقت را شکستند
ز بنگاه جگر تا قلب سینه
به غارت شد خزینه بر خزینه
به صد جهد ازمیان سلطان جان رست
ولیک آنگه که خدمت را میان بست
گهی دل را به نفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی
گهی با بخت گفتی کای ستمکار
نکردی تا توئی زین زشتتر کار
مرادی را که دل به روی نهادی
بدست آوردی و از دست دادی
فرو شد ناگهان پایت به گنجی
ز دست افشاندیش بیپای رنجی
بهاری را که در بروی گشادی
ربودی گل به دل خارش نهادی
چراغی کز جهانش برگزیدی
ترا دادند و بادش در دمیدی
به آب زندگانی دست کردی
نهان شد لاجرم کز وی نخوردی
ز مطبخ بهره جز آتش نبودت
وز آن آتش نشاط خوش نبودت
از آن آتش بر آمد دودت اکنون
پشیمانی ندارد سودت اکنون
گهی فرخ سروش آسمانی
دلش دادی که یابی کامرانی
گهی دیو هوس میبردش از راه
که میبایست رفتن بر پی شاه
چو بسیاری درین محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد
به صد زاری ز خاک راه برخاست
ز بس خواری شده با خاک ره راست
به درگاه مهین بانو گذر کرد
ز کار شاه بانو را خبر کرد
دل بانو موافق شد درین کار
نصیحت کرد و پندش داد بسیار
که صابر شو درین غم روزکی چند
نماند هیچ کس جاوید در یند
نباید تیز دولت بود چون گل
که آب تیز رو زود افکند پل
چو گوی افتادن و خیزان به بود کار
که هرکس که اوفتد خیزد دگر بار
نروید هیچ تخمی تا نگندد
نه کاری بر گشاید تا نبندد
مراد آن به که دیر آید فرادست
که هرکس زود خور شد زود شد مست
نباید راه رو کو زود راند
که هر کو زود راند زود ماند
خری کوشست من بر گیرد آسان
ز شست و پنج من نبود هراسان
نه بینی ابر کو تندی نماید
بگرید سخت و آنگه بر گشاید
بباید ساختن با سختی اکنون
که داند کار فردا چون بود چون
بسی در کار خسرو رنج دیدی
بسی خواری و دشواری کشیدی
اگر سودی نخوردی زو زیان نیست
بود ناخورده یخنی باک از آن نیست
کنون وقت شکیبائیست مشتاب
که بر بالا به دشواری رود آب
چو وقت آید که آب آید فرا زیر
نماند دولتت در کارها دیر
بد از نیک آنگهی آید پدیدت
که قفل از کار بگشاید کلیدت
بسا دیبا که یابی سرخ و زردش
کبود و ازرق آید در نوردش
بسا در جا که بینی کرد فرسای
بود یاقوت یا پیروزه را جای
چو بانو زین سخن لختی فرو گفت
بت بیصبر شد با صابری جفت
وزین در نیز شاپور خردمند
بکار آورد با او نکتهای چند
دلش را در صبوری بند کردند
به یاد خسروش خسرند کردند
شکیبا شد در این غم روزگاری
نه در تن دل نه در دولت قراری
که برد از اوستادی در سخن رنج
که چون شیرین ز خسرو باز پس ماند
دلش دربند و جانش در هوس ماند
ز بادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام میریخت
بسان گوسپند کشته بر جای
فرو افتاد و میزد دست بر پای
تن از بیطاقتی پرداخته زور
دل از تنگی شده چون دیده مور
هوی بر باد داده خرمنش را
گرفته خون دیده دامنش را
چو زلف خویش بیآرام گشته
چو مرغی پایبند دام گشته
شده ز اندیشه هجران یارش
ز بحر دیده پر گوهر کنارش
گهی از پای میافتاد چون مست
گه از بیداد میزد دست بر دست
دلش حراقه آتش زنی داشت
بدان آتش سر دودافکنی داشت
مگر دودش رود زان سو که دل بود
که افتد بر سر پوشیدهها دود
گشاده رشته گوهر ز دیده
مژه چون رشته در گوهر کشیده
ز خواب ایمن هوسهای دماغش
ز بیخوابی شده چشم و چراغش
دهن خشک و لب از گفتار بسته
ز دیده بر سر گوهر نشسته
سهی سروش چو برگ بید لرزان
شده زو نافه کاسد نیفه ارزان
زمانی بر زمین غلطید غمناک
ز مشگین جعد مشگ افشاند بر خاک
چو نسرین بر گشاده ناخنی چند
به نسرین برگ گل از لاله میکند
گهی بر شکر از بادام زد آب
گهی خائید فندق را به عناب
گهی چون کوی هر سو میدویدی
گهی بر جای چون چوگان خمیدی
نمک در دیده بیخواب میکرد
ز نرگس لاله را سیراب میکرد
درختی بر شده چون گنبد نور
گدازان گشت چون در آب کافور
بهاری تازه چون رخشنده مهتاب
ز هم بگسست چون بر خاک سیماب
شبیخون غم آمد بر ره دل
شکست افتاد بر لشگرگه دل
کمین سازان محنت بر نشستند
یزکداران طاقت را شکستند
ز بنگاه جگر تا قلب سینه
به غارت شد خزینه بر خزینه
به صد جهد ازمیان سلطان جان رست
ولیک آنگه که خدمت را میان بست
گهی دل را به نفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی
گهی با بخت گفتی کای ستمکار
نکردی تا توئی زین زشتتر کار
مرادی را که دل به روی نهادی
بدست آوردی و از دست دادی
فرو شد ناگهان پایت به گنجی
ز دست افشاندیش بیپای رنجی
بهاری را که در بروی گشادی
ربودی گل به دل خارش نهادی
چراغی کز جهانش برگزیدی
ترا دادند و بادش در دمیدی
به آب زندگانی دست کردی
نهان شد لاجرم کز وی نخوردی
ز مطبخ بهره جز آتش نبودت
وز آن آتش نشاط خوش نبودت
از آن آتش بر آمد دودت اکنون
پشیمانی ندارد سودت اکنون
گهی فرخ سروش آسمانی
دلش دادی که یابی کامرانی
گهی دیو هوس میبردش از راه
که میبایست رفتن بر پی شاه
چو بسیاری درین محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد
به صد زاری ز خاک راه برخاست
ز بس خواری شده با خاک ره راست
به درگاه مهین بانو گذر کرد
ز کار شاه بانو را خبر کرد
دل بانو موافق شد درین کار
نصیحت کرد و پندش داد بسیار
که صابر شو درین غم روزکی چند
نماند هیچ کس جاوید در یند
نباید تیز دولت بود چون گل
که آب تیز رو زود افکند پل
چو گوی افتادن و خیزان به بود کار
که هرکس که اوفتد خیزد دگر بار
نروید هیچ تخمی تا نگندد
نه کاری بر گشاید تا نبندد
مراد آن به که دیر آید فرادست
که هرکس زود خور شد زود شد مست
نباید راه رو کو زود راند
که هر کو زود راند زود ماند
خری کوشست من بر گیرد آسان
ز شست و پنج من نبود هراسان
نه بینی ابر کو تندی نماید
بگرید سخت و آنگه بر گشاید
بباید ساختن با سختی اکنون
که داند کار فردا چون بود چون
بسی در کار خسرو رنج دیدی
بسی خواری و دشواری کشیدی
اگر سودی نخوردی زو زیان نیست
بود ناخورده یخنی باک از آن نیست
کنون وقت شکیبائیست مشتاب
که بر بالا به دشواری رود آب
چو وقت آید که آب آید فرا زیر
نماند دولتت در کارها دیر
بد از نیک آنگهی آید پدیدت
که قفل از کار بگشاید کلیدت
بسا دیبا که یابی سرخ و زردش
کبود و ازرق آید در نوردش
بسا در جا که بینی کرد فرسای
بود یاقوت یا پیروزه را جای
چو بانو زین سخن لختی فرو گفت
بت بیصبر شد با صابری جفت
وزین در نیز شاپور خردمند
بکار آورد با او نکتهای چند
دلش را در صبوری بند کردند
به یاد خسروش خسرند کردند
شکیبا شد در این غم روزگاری
نه در تن دل نه در دولت قراری
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۳ - رسیدن نامه شیرین به خسرو
چو خسرو نامه ی شیرین فرو خواند
از آن شیرین سخن عاجز فرو ماند
به خود گفتا جوابست این،نه جنگ است
کلوخانداز را پاداش سنگست
جواب آنچه بایستش دریدن
شنیدم آنچه میباید شنیدن
دگر باره شد از شیرین شکرخواه
که غوغای مگس برخاست از راه
ز کار آشوبی مریم بر آسود
رطب بیاستخوان شد شمع بی دود
چو مریم کرد دست از جشن کوتاه
جهان چون جشن مریم گشت بر شاه
چو دشمن شد همه کاری به کامست
یکی آب از پس دشمن تمام است
به شیرین چند چربیها فرستاد
به روغن نرم کرد آهن ز پولاد
بت فرمانبرش فرمان پذیرفت
که دردی داشت کان درمان پذیرفت
به خسرو پیش از آنش بود پندار
کزان نیکوترش باشد طلب کار
فرستد مهد و در کاوینش آورد
به مهد خود عروس آیینش آورد
به دفترها عتاب آغاز میکرد
عتابش بیش میشد ناز میکرد
متاع نیکوی بر کار میدید
بها میکرد چون بازار میدید
متاع از مشتری یابد روائی
به دیده قدر گیرد روشنائی
ز بهر سود خود این پند بنیوش
متاعی کان بنخرند از تو مفروش
در آن دیدست دولت سودمندی
که چون یابی روائی در نبندی
ملک دم داد و شیرین دم نمیخورد
ز ناز خویش موئی کم نمیکرد
چو عاجز گشت از آن ناز به خروار
نهاد اندیشه را بر چاره کار
که یاری مهربان آرد فرا چنگ
به رهواری همی راند خر لنگ
سرو کاری ز بهر خویش گیرد
سر از کاری دگر در پیش گیرد
ز هر قومی حکایت باز میجست
نگیرد مرد زیرک کار خود سست
از آن شیرین سخن عاجز فرو ماند
به خود گفتا جوابست این،نه جنگ است
کلوخانداز را پاداش سنگست
جواب آنچه بایستش دریدن
شنیدم آنچه میباید شنیدن
دگر باره شد از شیرین شکرخواه
که غوغای مگس برخاست از راه
ز کار آشوبی مریم بر آسود
رطب بیاستخوان شد شمع بی دود
چو مریم کرد دست از جشن کوتاه
جهان چون جشن مریم گشت بر شاه
چو دشمن شد همه کاری به کامست
یکی آب از پس دشمن تمام است
به شیرین چند چربیها فرستاد
به روغن نرم کرد آهن ز پولاد
بت فرمانبرش فرمان پذیرفت
که دردی داشت کان درمان پذیرفت
به خسرو پیش از آنش بود پندار
کزان نیکوترش باشد طلب کار
فرستد مهد و در کاوینش آورد
به مهد خود عروس آیینش آورد
به دفترها عتاب آغاز میکرد
عتابش بیش میشد ناز میکرد
متاع نیکوی بر کار میدید
بها میکرد چون بازار میدید
متاع از مشتری یابد روائی
به دیده قدر گیرد روشنائی
ز بهر سود خود این پند بنیوش
متاعی کان بنخرند از تو مفروش
در آن دیدست دولت سودمندی
که چون یابی روائی در نبندی
ملک دم داد و شیرین دم نمیخورد
ز ناز خویش موئی کم نمیکرد
چو عاجز گشت از آن ناز به خروار
نهاد اندیشه را بر چاره کار
که یاری مهربان آرد فرا چنگ
به رهواری همی راند خر لنگ
سرو کاری ز بهر خویش گیرد
سر از کاری دگر در پیش گیرد
ز هر قومی حکایت باز میجست
نگیرد مرد زیرک کار خود سست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۱ - صفت شیرویه و انجام کار خسرو
چو خسرو تخته حکمت در آموخت
به آزادی جهان را تخته بر دوخت
ز مریم بود یک فرزند خامش
چو شیران ابخر و شیرویه نامش
شنیدم من که آن فرزند قتال
در آن طفلی که بودش قرب نه سال
چو شیرین را عروسی بود میگفت
که شیرین کاشگی بودی مرا جفت
ز مهرش باز گویم یا ز کینش
ز دانش یا ز دولت یا ز دینش
سرای شاه ازو پر دود میبود
بدو پیوسته ناخشنود میبود
بزرگ امید را گفت ای خردمند
دلم بگرفت از این وارونه فرزند
از این نافرخ اختر میهراسم
فساد طالعش را میشناسم
ز بد فعلی که دارد در سر خویش
چو گرگ ایمن نشد بر مادر خویش
ازین ناخوش نیاید خصلتی خوش
که خاکستر بود فرزند آتش
نگوید آنچه کس را دلکش آید
همه آن گوید او کو را خوش آید
نه با فرش همی بینم نه با سنگ
ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ
چو دود از آتش من گشت خیزان
ز من زاده ولی از من گریزان
سرم تاج از سرافرازان ربودست
خلف بس ناخلف دارم چه سوداست
نه بر شیرین نه بر من مهربانست
نه با همشیرگان شیرین زبانست
به چشمی بیند این دیو آن پری را
که خر در پیشهها پالانگری را
ز من بگذر که من خود گرزه مارم
بلی مارم که چون او مهره دارم
نه هر زن زن بود هر زاده فرزند
نه هر گل میوه آرد هر نیی قند
بسا زاده که کشت آن را کزو زاد
بس آهن کو کند بر سنگ بیداد
بسا بیگانه کز صاحب وفائی
ز خویشان بیش دارد آشنائی
بزرگ امید گفت ای پیش بین شاه
دل پاکت ز هر نیک و بد آگاه
گرفتم کاین پسر درد سر تست
نه آخر پارهای از گوهر تست
نشاید خصمی فرزند کردن
دل از پیوند بیپیوند کردن
کسی بر ناربن نارد لگد را
کا تاج سر کند فرزند خود را
درخت تود از آن آمد لگدخوار
که دارد بچه خود را نگونسار
تو نیکی بد نباشد نیز فرزند
بود تره به تخم خویش مانند
قبای زر چو در پیرایش افتد
ازو هم زر بود کارایش افتد
اگر توسن شد این فرزند جماش
زمانه خود کند رامش تو خوش باش
جوانی دارد زینسان پر از جوش
به پیری توسنی گردد فراموش
چنان افتد از آن پس رای خسرو
که آتش خانه باشد جای خسرو
نسازد با همالان هم نشستی
کند چون موبدان آتشپرستی
چو خسرو را به آتش خانه شد رخت
چو شیر مست شد شیرویه بر تخت
به نوشانوش می در کاس میداشت
ز دورا دور شه را پاس میداشت
بدان نگذاشت آخر بند کردش
به کنجی از جهان خرسند کردش
در آن تلخی چنان برداشت با او
که جز شیرین کسی نگذاشت با و
دل خسرو به شیرین آن چنان شاد
که با صد بند گفتا هستم آزاد
نشاندی ماه را گفتی میندیش
که روزی هست هر کس را چنین پیش
ز بادی کو کلاه از سر کند دور
گیاه آسوده باشد سرو رنجور
هر آنچ او فحلتر باشد ز نخجیر
شکارافکن بدو خوشتر زند تیر
چو کوه از زلزله گردد به دونیم
ز افتادن بلندان را بود بیم
هر آن پخته که دندانش بزرگست
به دنبالش بسی دندان گرگست
به هر جا کاتشی گردد زر اندود
بسوی نیکوان خوشتر رود دود
تو در دستی اگر دولت شد از دست
چو تو هستی همه دولت مرا هست
شکر لب نیز از او فارغ نبودی
دلش دادی و خدمت مینمودی
که در دولت چنین بسیار باشد
گهی شادی گهی تیمار باشد
شکنج کار چون در هم نشیند
بمیرد هر که در ماتم نشیند
گشاده روی باید بود یک چند
که پای و سر نباید هر دو دربند
نشاید کرد بر آزار خود زور
که بس بیمار وا گشت از لب گور
نه هر کش صحت او را تب نگیرد
نه هر کس را که تب گیرد بمیرد
بسا قفلا که بندش ناپدید است
چو وابینی نه قفل است آن کلید است
به دانائی ز دل پرداز غم را
که غمغم را کشد چون ریگ نم را
اگر جای تو را بگرفت بدخواه
مقنع نیز داند ساختن ماه
ولی چون چاه نخشب آب گیرد
جهان از آهنی کی تاب گیرد
در این کشور که هست از تیرهرائی
شبه کافور و اعمی روشنائی
بباید ساخت با هر ناپسندی
که ارزد ریش گاوی ریشخندی
ستیز روزگار از شرم دور است
ازو دوری طلب کازرم دور است
دو کس را روزگار آزرم داد است
یکی کو مرد و دیگر کو نزاد است
نماند کس درین دیر سپنجی
تو نیز ار هم نمانی تا نرنجی
اگر بودی جهان را پایداری
بهر کس چون رسیدی شهریاری
فلک گر مملکت پاینده دادی
ز کیخسرو به خسرو کی فتادی
کسی کو دل بر این گلزار بندد
چو گل زان بیشتر گرید که خندد
اگر دنیا نماند با تو مخروش
چنان پندار کافتد بارت از دوش
ز تو یا مال ماند یا تو مانی
پس آن به کو نماند تا تو مانی
چو بربط هر که او شادیپذیر است
ز درد گوشمالش ناگزیر است
بزن چون آفتاب آتش درین دیر
که بیعیسی نیابی در خران خیر
چه مارست اینکه چون ضحاک خونخوار
هم از پشت تو انگیزد ترا مار
به شهوت ریزهای کز پشت راندی
عقوبت بین که چون بیپشت ماندی
درین پسته منه بر پشت باری
شکمواری طلب نه پشتواری
بعنین و سترون بین که رستند
که بر پشت و شکم چیزی نبستند
گرت عقلی است بیپیوند میباش
بدانچت هست از او خرسند میباش
نه ایمنتر ز خرسندی جهانیست
نه به ز آسودگی نزهت سنا نیست
چو نانی هست و آبی پای درکش
که هست آزاد طبعی کشوری خوش
به خرسندی برآور سر که رستی
بلائی محکم آمد سرپرستی
همان زاهد که شد در دامن غار
به خرسندی مسلم گشت از اغیار
همان کهبد که ناپیداست در کوه
به پرواز قناعت رست از انبوه
جهان چون مار افعی پیچ پیچ است
ترا آن به کزو در دست هیچ است
چو از دست تو ناید هیچ کاری
به دست دیگران میگیر ماری
چو دربندی بدان میباش خرسند
که تو گنجی بود گنجینه دربند
و گر در چاه یابی پایه خویش
سعادت نامه یوسف بنه پیش
چو زیر از قدر تو جای تو باشد
علم دان هر که بالای تو باشد
تو پنداری که تو کم قدر داری
توئی تو کز دو عالم صدر داری
دل عالم توئی در خود مبین خرد
بدین همت توان گوی از جهان برد
چنان دان کایزد از خلقت گزید است
جهان خاص از پی تو آفرید است
بدین اندیشه چون دلشاد گردی
ز بند تاج و تخت آزاد گردی
و گر باشی به تخت و تاج محتاج
زمین را تخت کن خورشید را تاج
بدین تسکین ز خسرو سوز میبرد
بدین افسانه خوش خوش روز میبرد
شب آمد همچنان آن سرو آزاد
سخن میگفت و شه را دل همی داد
به آزادی جهان را تخته بر دوخت
ز مریم بود یک فرزند خامش
چو شیران ابخر و شیرویه نامش
شنیدم من که آن فرزند قتال
در آن طفلی که بودش قرب نه سال
چو شیرین را عروسی بود میگفت
که شیرین کاشگی بودی مرا جفت
ز مهرش باز گویم یا ز کینش
ز دانش یا ز دولت یا ز دینش
سرای شاه ازو پر دود میبود
بدو پیوسته ناخشنود میبود
بزرگ امید را گفت ای خردمند
دلم بگرفت از این وارونه فرزند
از این نافرخ اختر میهراسم
فساد طالعش را میشناسم
ز بد فعلی که دارد در سر خویش
چو گرگ ایمن نشد بر مادر خویش
ازین ناخوش نیاید خصلتی خوش
که خاکستر بود فرزند آتش
نگوید آنچه کس را دلکش آید
همه آن گوید او کو را خوش آید
نه با فرش همی بینم نه با سنگ
ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ
چو دود از آتش من گشت خیزان
ز من زاده ولی از من گریزان
سرم تاج از سرافرازان ربودست
خلف بس ناخلف دارم چه سوداست
نه بر شیرین نه بر من مهربانست
نه با همشیرگان شیرین زبانست
به چشمی بیند این دیو آن پری را
که خر در پیشهها پالانگری را
ز من بگذر که من خود گرزه مارم
بلی مارم که چون او مهره دارم
نه هر زن زن بود هر زاده فرزند
نه هر گل میوه آرد هر نیی قند
بسا زاده که کشت آن را کزو زاد
بس آهن کو کند بر سنگ بیداد
بسا بیگانه کز صاحب وفائی
ز خویشان بیش دارد آشنائی
بزرگ امید گفت ای پیش بین شاه
دل پاکت ز هر نیک و بد آگاه
گرفتم کاین پسر درد سر تست
نه آخر پارهای از گوهر تست
نشاید خصمی فرزند کردن
دل از پیوند بیپیوند کردن
کسی بر ناربن نارد لگد را
کا تاج سر کند فرزند خود را
درخت تود از آن آمد لگدخوار
که دارد بچه خود را نگونسار
تو نیکی بد نباشد نیز فرزند
بود تره به تخم خویش مانند
قبای زر چو در پیرایش افتد
ازو هم زر بود کارایش افتد
اگر توسن شد این فرزند جماش
زمانه خود کند رامش تو خوش باش
جوانی دارد زینسان پر از جوش
به پیری توسنی گردد فراموش
چنان افتد از آن پس رای خسرو
که آتش خانه باشد جای خسرو
نسازد با همالان هم نشستی
کند چون موبدان آتشپرستی
چو خسرو را به آتش خانه شد رخت
چو شیر مست شد شیرویه بر تخت
به نوشانوش می در کاس میداشت
ز دورا دور شه را پاس میداشت
بدان نگذاشت آخر بند کردش
به کنجی از جهان خرسند کردش
در آن تلخی چنان برداشت با او
که جز شیرین کسی نگذاشت با و
دل خسرو به شیرین آن چنان شاد
که با صد بند گفتا هستم آزاد
نشاندی ماه را گفتی میندیش
که روزی هست هر کس را چنین پیش
ز بادی کو کلاه از سر کند دور
گیاه آسوده باشد سرو رنجور
هر آنچ او فحلتر باشد ز نخجیر
شکارافکن بدو خوشتر زند تیر
چو کوه از زلزله گردد به دونیم
ز افتادن بلندان را بود بیم
هر آن پخته که دندانش بزرگست
به دنبالش بسی دندان گرگست
به هر جا کاتشی گردد زر اندود
بسوی نیکوان خوشتر رود دود
تو در دستی اگر دولت شد از دست
چو تو هستی همه دولت مرا هست
شکر لب نیز از او فارغ نبودی
دلش دادی و خدمت مینمودی
که در دولت چنین بسیار باشد
گهی شادی گهی تیمار باشد
شکنج کار چون در هم نشیند
بمیرد هر که در ماتم نشیند
گشاده روی باید بود یک چند
که پای و سر نباید هر دو دربند
نشاید کرد بر آزار خود زور
که بس بیمار وا گشت از لب گور
نه هر کش صحت او را تب نگیرد
نه هر کس را که تب گیرد بمیرد
بسا قفلا که بندش ناپدید است
چو وابینی نه قفل است آن کلید است
به دانائی ز دل پرداز غم را
که غمغم را کشد چون ریگ نم را
اگر جای تو را بگرفت بدخواه
مقنع نیز داند ساختن ماه
ولی چون چاه نخشب آب گیرد
جهان از آهنی کی تاب گیرد
در این کشور که هست از تیرهرائی
شبه کافور و اعمی روشنائی
بباید ساخت با هر ناپسندی
که ارزد ریش گاوی ریشخندی
ستیز روزگار از شرم دور است
ازو دوری طلب کازرم دور است
دو کس را روزگار آزرم داد است
یکی کو مرد و دیگر کو نزاد است
نماند کس درین دیر سپنجی
تو نیز ار هم نمانی تا نرنجی
اگر بودی جهان را پایداری
بهر کس چون رسیدی شهریاری
فلک گر مملکت پاینده دادی
ز کیخسرو به خسرو کی فتادی
کسی کو دل بر این گلزار بندد
چو گل زان بیشتر گرید که خندد
اگر دنیا نماند با تو مخروش
چنان پندار کافتد بارت از دوش
ز تو یا مال ماند یا تو مانی
پس آن به کو نماند تا تو مانی
چو بربط هر که او شادیپذیر است
ز درد گوشمالش ناگزیر است
بزن چون آفتاب آتش درین دیر
که بیعیسی نیابی در خران خیر
چه مارست اینکه چون ضحاک خونخوار
هم از پشت تو انگیزد ترا مار
به شهوت ریزهای کز پشت راندی
عقوبت بین که چون بیپشت ماندی
درین پسته منه بر پشت باری
شکمواری طلب نه پشتواری
بعنین و سترون بین که رستند
که بر پشت و شکم چیزی نبستند
گرت عقلی است بیپیوند میباش
بدانچت هست از او خرسند میباش
نه ایمنتر ز خرسندی جهانیست
نه به ز آسودگی نزهت سنا نیست
چو نانی هست و آبی پای درکش
که هست آزاد طبعی کشوری خوش
به خرسندی برآور سر که رستی
بلائی محکم آمد سرپرستی
همان زاهد که شد در دامن غار
به خرسندی مسلم گشت از اغیار
همان کهبد که ناپیداست در کوه
به پرواز قناعت رست از انبوه
جهان چون مار افعی پیچ پیچ است
ترا آن به کزو در دست هیچ است
چو از دست تو ناید هیچ کاری
به دست دیگران میگیر ماری
چو دربندی بدان میباش خرسند
که تو گنجی بود گنجینه دربند
و گر در چاه یابی پایه خویش
سعادت نامه یوسف بنه پیش
چو زیر از قدر تو جای تو باشد
علم دان هر که بالای تو باشد
تو پنداری که تو کم قدر داری
توئی تو کز دو عالم صدر داری
دل عالم توئی در خود مبین خرد
بدین همت توان گوی از جهان برد
چنان دان کایزد از خلقت گزید است
جهان خاص از پی تو آفرید است
بدین اندیشه چون دلشاد گردی
ز بند تاج و تخت آزاد گردی
و گر باشی به تخت و تاج محتاج
زمین را تخت کن خورشید را تاج
بدین تسکین ز خسرو سوز میبرد
بدین افسانه خوش خوش روز میبرد
شب آمد همچنان آن سرو آزاد
سخن میگفت و شه را دل همی داد
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۹ - آگاهی مجنون از وفات مادر
چون شاهسوار چرخ گردان
میدان بستد ز هم نبردان
خورشید ز بیم اهل آفاق
قرابه مینهاد بر طاق
صبح از سر شورشی که انگیخت
قرابه شکست و می برون ریخت
مجنون به همان قصیده خوانی
میزد دهل جریدهرانی
میراند جریده بر جریده
میخواند قصیده بر قصیده
از مادر خود خبر نبودش
کامد اجل از جهان ربودش
یکبار دگر سلیم دلدار
آمد بر آن غریب غمخوار
دادش خورش و لباس پوشید
ماتم زدگانه برخروشید
کان پیرزن بلا رسیده
دور از تو به هم نهاد دیده
رخت از بنگاه این سرا برد
در آرزوی تو چون پدر مرد
مجنون ز رحیل مادر خویش
زد دست دریغ بر سر خویش
نالید چنانکه در سحر چنگ
افتاد چنانکه شیشه در سنگ
میکرد ز مادر و پدر یاد
شد بر سر خاکشان به فریاد
بر تربت هر دو زار نالید
در مشهد هر دو روی مالید
گه روی در این و گه در آن سود
دارو پس مرگ کی کند سود
خویشان چو خروش او شنیدند
یک یک ز قبیله میدویدند
دیدند ورا بدان نزاری
افتاده به خاک بر به خواری
خونابه ز دیدهگاه گشادند
در پای فتاده در فتادند
هر دیده ز روی سست خیزی
میکرد بر او گلاب ریزی
چون هوش رمیده گشت هشیار
دادند بر او درود بسیار
کردند به باز بردنش جهد
تا با وطنش کنند هم عهد
آهی زد و راه کوه برداشت
رخت خود ازان گروه برداشت
میگشت به گرد کوه و هامون
دل پرجگر و جگر پر از خون
مشتی ددکان فتاده از پس
نه یار کس و نه یار او کس
سجاده برون فکند از آن دیر
زیرا که ندید در شرش خیر
زین عمر چو برق پای در راه
میکرد چو ابر دست کوتاه
عمری که بناش بر زوالست
یک دم شمر ار هزار سالست
چون عمر نشان مرگ دارد
با عشوه او که برگ دارد
ای غافل از آنکه مردنی هست
واگه نه که جان سپردنی هست
تا کی به خودت غرور باشد
مرگ تو ز برگ دور باشد
خود را مگر از ضعیف رائی
سنجیده نهای که تا کجائی
هر ذره که در مسام ارضی است
او را بر خویش طول و عرضی است
لیکن بر کوه قاف پیکر
همچون الف است هیچ در بر
بنگر تو چه برگ یا چه شاخی
در مزرعهای بدین فراخی
سرتاسر خود ببین که چندی
بر سر فلکی بدین بلندی
بر عمر خود ار بسیچ یابی
خود را ز محیط هیچ یابی
پنداشتهای ترا قبولیست
یا در جهت تو عرض و طولیست
این پهن و درازیت بهم هست
در قالب این قواره پست
چون بر گذری ز حد پستی
در خود نه گمان بری که هستی
بر خاک نشین و باد مفروش
ننگی چو ترا به خاک میپوش
آن ذوق نشد هنوزت از یاد
کز حاجت خلق باشی آزاد
تا هست به چون خودی نیازت
با سوز بود همیشه سازت
آنگاه رسی به سر بلندی
کایمن شوی از نیازمندی
هان تا سگ نان کس نباشی
یا گریه خوان کس نباشی
چون مشعله دسترنج خود خور
چون شمع همیشه گنج خود خور
تا با تو به سنت نظامی
سلطان جهان کند غلامی
میدان بستد ز هم نبردان
خورشید ز بیم اهل آفاق
قرابه مینهاد بر طاق
صبح از سر شورشی که انگیخت
قرابه شکست و می برون ریخت
مجنون به همان قصیده خوانی
میزد دهل جریدهرانی
میراند جریده بر جریده
میخواند قصیده بر قصیده
از مادر خود خبر نبودش
کامد اجل از جهان ربودش
یکبار دگر سلیم دلدار
آمد بر آن غریب غمخوار
دادش خورش و لباس پوشید
ماتم زدگانه برخروشید
کان پیرزن بلا رسیده
دور از تو به هم نهاد دیده
رخت از بنگاه این سرا برد
در آرزوی تو چون پدر مرد
مجنون ز رحیل مادر خویش
زد دست دریغ بر سر خویش
نالید چنانکه در سحر چنگ
افتاد چنانکه شیشه در سنگ
میکرد ز مادر و پدر یاد
شد بر سر خاکشان به فریاد
بر تربت هر دو زار نالید
در مشهد هر دو روی مالید
گه روی در این و گه در آن سود
دارو پس مرگ کی کند سود
خویشان چو خروش او شنیدند
یک یک ز قبیله میدویدند
دیدند ورا بدان نزاری
افتاده به خاک بر به خواری
خونابه ز دیدهگاه گشادند
در پای فتاده در فتادند
هر دیده ز روی سست خیزی
میکرد بر او گلاب ریزی
چون هوش رمیده گشت هشیار
دادند بر او درود بسیار
کردند به باز بردنش جهد
تا با وطنش کنند هم عهد
آهی زد و راه کوه برداشت
رخت خود ازان گروه برداشت
میگشت به گرد کوه و هامون
دل پرجگر و جگر پر از خون
مشتی ددکان فتاده از پس
نه یار کس و نه یار او کس
سجاده برون فکند از آن دیر
زیرا که ندید در شرش خیر
زین عمر چو برق پای در راه
میکرد چو ابر دست کوتاه
عمری که بناش بر زوالست
یک دم شمر ار هزار سالست
چون عمر نشان مرگ دارد
با عشوه او که برگ دارد
ای غافل از آنکه مردنی هست
واگه نه که جان سپردنی هست
تا کی به خودت غرور باشد
مرگ تو ز برگ دور باشد
خود را مگر از ضعیف رائی
سنجیده نهای که تا کجائی
هر ذره که در مسام ارضی است
او را بر خویش طول و عرضی است
لیکن بر کوه قاف پیکر
همچون الف است هیچ در بر
بنگر تو چه برگ یا چه شاخی
در مزرعهای بدین فراخی
سرتاسر خود ببین که چندی
بر سر فلکی بدین بلندی
بر عمر خود ار بسیچ یابی
خود را ز محیط هیچ یابی
پنداشتهای ترا قبولیست
یا در جهت تو عرض و طولیست
این پهن و درازیت بهم هست
در قالب این قواره پست
چون بر گذری ز حد پستی
در خود نه گمان بری که هستی
بر خاک نشین و باد مفروش
ننگی چو ترا به خاک میپوش
آن ذوق نشد هنوزت از یاد
کز حاجت خلق باشی آزاد
تا هست به چون خودی نیازت
با سوز بود همیشه سازت
آنگاه رسی به سر بلندی
کایمن شوی از نیازمندی
هان تا سگ نان کس نباشی
یا گریه خوان کس نباشی
چون مشعله دسترنج خود خور
چون شمع همیشه گنج خود خور
تا با تو به سنت نظامی
سلطان جهان کند غلامی
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۳ - نامه دارا به اسکندر
به نامه بزرگ ایزد داد بخش
که ما را ز هر دانش او داد بخش
خداوند روزی ده دستگیر
پناهنده را از درش ناگزیر
فروزندهٔ کوکب تابناک
به مردم کن مردم از تیره خاک
توانا و دانا به هر بودنی
گنه بخش بسیار بخشودنی
از او هر زمان روح را مایهای
خرد را دگرگونه پیرایهای
یکی را چنان تنگی آرد به پیش
که نانی نبیند در انبان خویش
یکی را بدست افکند کوه گنج
نسنجیدههائی دهد کوه سنج
نه آن کس گنه کرد کان رنج یافت
نه سعیی نمود آنکه آن گنج یافت
کند هر چه خواهد بر او حکم نیست
که جان دادن و کشتن او را یکیست
نشاید سر از حکم او تافتن
جز او حاکمی کی توان یافتن
درود خدا باد بر بندهای
که افکنده شد با هر افکندهای
چه سودست کاین قوم حق ناشناس
کنند آفرین را به نفرین قیاس
به جائی که بدخواه خونی بود
تواضع نمودن زبونی بود
نکو داستانی زد آن شیر مست
که با زیردستان مشو زیردست
تو ای طفل ناپخته خام رای
مزن پنجه در شیر جنگ آزمای
به هم پنجهای با منت یار کو
سپاهت کجا و سپهدار کو
چو کژدم توئی مارخوئی کنی
که با اژدها جنگجوئی کنی
اگر کردی این خوی ماران رها
وگر نی من و تیغ چون اژدها
چنانت دهم مالش از تیغ تیز
که یا مرگ خواهی ز من یا گریز
به رخشنده آذر باستا و زند
به خورشید روشن به چرخ بلند
یه یزدان که اهریمنش دشمنست
به زردشت کو خصم اهریمنست
که از روم و رومی نمانم نشان
شوم به سر هر دو آتش فشان
گرفتم همه آهن آری ز روم
در آتشگه ما چه آهن چه موم
ز رومی چه برخیزد و لشگرش
به پای ستوران برم کشورش
گر آری به خروارها درع و ترگ
کجا با شدت برگ یک بید برگ
مگر تیر ترکان یغمای من
نخوردی که تندی به غوغای من
سری کو که سر بخش دارا کنی
به ار پیش دارا مدارا کنی
کمان بشکنی پر بریزی ز تیر
زره در نوردی بپوشی حریر
وگرنه چنانت دهم گوش پیچ
که دانی که هیچی و کمتر ز هیچ
حذر کن ز خشم جگر جوش من
مباش ایمن از خواب خرگوش من
به خرگوش خفته مبین زینهار
که چندان که خسبد دود وقت کار
توانم که من با تو ای خام خوی
کنم پختگی گردم آزرم جوی
ولیک آن مثل راست باشد که شاه
به ار وقت خواری درافتد به چاه
بده جزیت از ما ببر کینه را
قلم در مکش رسم دیرینه را
نشاید همه ساله گرگینه دوخت
خر و رشته یکبار باید فروخت
مزن رخنه در خاندان کهن
تو در رخنه باشی دلیری مکن
بجائی میاور که جنبم ز جای
ندارد پر پشه با پیل پای
به ملک خدا داده خرسند باش
مکن ز اهنین چنگ شیران تراش
کلاغی تک کبک در گوش کرد
تک خویشتن را فراموش کرد
بساز انجمن کانجم آمد فراز
فرشته در آسمان کرد باز
ندانم که دیهیم کیخسروی
ز فرق که خواهد گرفتن بوی
زمانه که را کارسازی کند
ستاره به جان که بازی کند
ز خاکی که بر آسمان افکنی
سرو چشم خود در زیان افکنی
منم سر دگر سروران پای و دست
سر خویشتن را چه باید شکست
طپانچه بر اعضای خود میزنی
تبر خیره بر پای خود میزنی
غرور جوانی بران داردت
که گردن به شمشیر من خاردت
خلافم نه تنها تو را کرد پست
بسا گردنان را که گردن شکست
مرا زیبد از خسروان عجم
سرتخت کاووس واکلیل جم
به سختی کشی سخت چون آهنم
که از پشت شاهان روئین تنم
باران کجا ترسد آن گرگ پیر
که گرگینه پوشد به جای حریر
ز دارنده نتوان ستد بخت را
نشاید خرید افسر و تخت را
گر اسفندیار از جهان رخت برد
نسب نامه من به بهمن سپرد
وگر بهمن از پادشاهی گذشت
جهان پادشاهی به من بازگشت
به جز من که دارد گه کارزار
دل بهمن و زور اسفندیار
به من میرسد بازوی بهمنی
که اسفندیارم به روئین تنی
نژاده منم دیگران زیردست
نژاد کیان را که یارد شکست
در اندازهٔ من غلط بودهای
به بازوی بهمن نپیمودهای
خداوند ملکم به پیوند خویش
مشو عاصی اندر خداوند خویش
پشیمان کنون شو که چون کار بود
ندارد پشیمانی آنگاه سود
جوانی مکن گرچه هستی دلیر
منه پای گستاخ در کام شیر
درشتی رها کن به نرمی گرای
ز جایم مبر تا بمانی به جای
به تندی به غارت برم کشورت
به خواهش دهم کشور دیگرت
من از ساکنی هستم آن کوه سنگ
که در جنبش آهسته دارم درنگ
مجنبان مرا تا نجنبد زمین
همین گفتمت باز گویم همین
چو خواننده نامهٔ شهریار
بپرداخت از نامهٔ چون نگار
سکندر بفرمود کارد شتاب
سزای نوشته نویسد جواب
دبیر قلمزن قلم برگرفت
همه نامه در گنج گوهر گرفت
جوابی نبشت آنچنان دلپسند
که بوسید دستش سپهر بلند
چو سر بسته شد نامه دلنواز
رساننده را داد تا برد باز
دبیر آمد و نامه را سر گشاد
ز هر نکته صد گنج را درگشاد
فرو خواند نامه ز سر تا به بن
برآموده چون در سخن در سخن
که ما را ز هر دانش او داد بخش
خداوند روزی ده دستگیر
پناهنده را از درش ناگزیر
فروزندهٔ کوکب تابناک
به مردم کن مردم از تیره خاک
توانا و دانا به هر بودنی
گنه بخش بسیار بخشودنی
از او هر زمان روح را مایهای
خرد را دگرگونه پیرایهای
یکی را چنان تنگی آرد به پیش
که نانی نبیند در انبان خویش
یکی را بدست افکند کوه گنج
نسنجیدههائی دهد کوه سنج
نه آن کس گنه کرد کان رنج یافت
نه سعیی نمود آنکه آن گنج یافت
کند هر چه خواهد بر او حکم نیست
که جان دادن و کشتن او را یکیست
نشاید سر از حکم او تافتن
جز او حاکمی کی توان یافتن
درود خدا باد بر بندهای
که افکنده شد با هر افکندهای
چه سودست کاین قوم حق ناشناس
کنند آفرین را به نفرین قیاس
به جائی که بدخواه خونی بود
تواضع نمودن زبونی بود
نکو داستانی زد آن شیر مست
که با زیردستان مشو زیردست
تو ای طفل ناپخته خام رای
مزن پنجه در شیر جنگ آزمای
به هم پنجهای با منت یار کو
سپاهت کجا و سپهدار کو
چو کژدم توئی مارخوئی کنی
که با اژدها جنگجوئی کنی
اگر کردی این خوی ماران رها
وگر نی من و تیغ چون اژدها
چنانت دهم مالش از تیغ تیز
که یا مرگ خواهی ز من یا گریز
به رخشنده آذر باستا و زند
به خورشید روشن به چرخ بلند
یه یزدان که اهریمنش دشمنست
به زردشت کو خصم اهریمنست
که از روم و رومی نمانم نشان
شوم به سر هر دو آتش فشان
گرفتم همه آهن آری ز روم
در آتشگه ما چه آهن چه موم
ز رومی چه برخیزد و لشگرش
به پای ستوران برم کشورش
گر آری به خروارها درع و ترگ
کجا با شدت برگ یک بید برگ
مگر تیر ترکان یغمای من
نخوردی که تندی به غوغای من
سری کو که سر بخش دارا کنی
به ار پیش دارا مدارا کنی
کمان بشکنی پر بریزی ز تیر
زره در نوردی بپوشی حریر
وگرنه چنانت دهم گوش پیچ
که دانی که هیچی و کمتر ز هیچ
حذر کن ز خشم جگر جوش من
مباش ایمن از خواب خرگوش من
به خرگوش خفته مبین زینهار
که چندان که خسبد دود وقت کار
توانم که من با تو ای خام خوی
کنم پختگی گردم آزرم جوی
ولیک آن مثل راست باشد که شاه
به ار وقت خواری درافتد به چاه
بده جزیت از ما ببر کینه را
قلم در مکش رسم دیرینه را
نشاید همه ساله گرگینه دوخت
خر و رشته یکبار باید فروخت
مزن رخنه در خاندان کهن
تو در رخنه باشی دلیری مکن
بجائی میاور که جنبم ز جای
ندارد پر پشه با پیل پای
به ملک خدا داده خرسند باش
مکن ز اهنین چنگ شیران تراش
کلاغی تک کبک در گوش کرد
تک خویشتن را فراموش کرد
بساز انجمن کانجم آمد فراز
فرشته در آسمان کرد باز
ندانم که دیهیم کیخسروی
ز فرق که خواهد گرفتن بوی
زمانه که را کارسازی کند
ستاره به جان که بازی کند
ز خاکی که بر آسمان افکنی
سرو چشم خود در زیان افکنی
منم سر دگر سروران پای و دست
سر خویشتن را چه باید شکست
طپانچه بر اعضای خود میزنی
تبر خیره بر پای خود میزنی
غرور جوانی بران داردت
که گردن به شمشیر من خاردت
خلافم نه تنها تو را کرد پست
بسا گردنان را که گردن شکست
مرا زیبد از خسروان عجم
سرتخت کاووس واکلیل جم
به سختی کشی سخت چون آهنم
که از پشت شاهان روئین تنم
باران کجا ترسد آن گرگ پیر
که گرگینه پوشد به جای حریر
ز دارنده نتوان ستد بخت را
نشاید خرید افسر و تخت را
گر اسفندیار از جهان رخت برد
نسب نامه من به بهمن سپرد
وگر بهمن از پادشاهی گذشت
جهان پادشاهی به من بازگشت
به جز من که دارد گه کارزار
دل بهمن و زور اسفندیار
به من میرسد بازوی بهمنی
که اسفندیارم به روئین تنی
نژاده منم دیگران زیردست
نژاد کیان را که یارد شکست
در اندازهٔ من غلط بودهای
به بازوی بهمن نپیمودهای
خداوند ملکم به پیوند خویش
مشو عاصی اندر خداوند خویش
پشیمان کنون شو که چون کار بود
ندارد پشیمانی آنگاه سود
جوانی مکن گرچه هستی دلیر
منه پای گستاخ در کام شیر
درشتی رها کن به نرمی گرای
ز جایم مبر تا بمانی به جای
به تندی به غارت برم کشورت
به خواهش دهم کشور دیگرت
من از ساکنی هستم آن کوه سنگ
که در جنبش آهسته دارم درنگ
مجنبان مرا تا نجنبد زمین
همین گفتمت باز گویم همین
چو خواننده نامهٔ شهریار
بپرداخت از نامهٔ چون نگار
سکندر بفرمود کارد شتاب
سزای نوشته نویسد جواب
دبیر قلمزن قلم برگرفت
همه نامه در گنج گوهر گرفت
جوابی نبشت آنچنان دلپسند
که بوسید دستش سپهر بلند
چو سر بسته شد نامه دلنواز
رساننده را داد تا برد باز
دبیر آمد و نامه را سر گشاد
ز هر نکته صد گنج را درگشاد
فرو خواند نامه ز سر تا به بن
برآموده چون در سخن در سخن
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۲ - خردنامه سقراط
سوم روز کین طاق بازیچه رنگ
برآورد بازیچه روم و زنگ
به سقراط فرمود دانای روم
که مهری ز خاتم درآرد به موم
نویسد خردنامهٔ ارجمند
ز هر نوع دانش ز هر گونه پند
خردمند روی از پذیرش نتافت
به غواصی در به دریا شتافت
چنین راند بر کاغذ سیم سای
سواد سخن را به فرهنگ و رای
که فهرست هر نقش را نقشبند
بنام خدا سربرآرد بلند
جهان آفرین ایزد کارساز
که دارد بدو آفرینش نیاز
پس از نام یزدان گیتی پناه
طراز سخن بست بر نام شاه
که شاها درین چاه تمثال پوش
مشو جز به فرمان فرهنگ و هوش
ترا کز بسی گوهر آمیختند
نه از بهر بازی برانگیختند
پلنگست در ره نهان گفتمت
دلیری مکن هان وهان گفتمت
به هر جا که باشی ز پیکار و سور
مباش از رفیقی سزاوار دور
چو در بزم شادی نشست آوری
به ار یار خندان به دست آوری
مکن در رخ هیچ غمگین نگاه
که تا بر تو شادی نگردد تباه
چو روز سیاست دهی بار عام
میفکن نظر بر حریفان خام
نباید کزان لهو گستاخ کن
رود با تو گستاخیی در سخن
چو دریا مکن خو به تنها خوری
که تلخست هرچ آن چو دریا خوری
به هر کس بده بهره چون آب جوی
که تا پیش میرت شود هر سبوی
طعامی که در خانه داری به بند
به هفتاد خانه رسد بوی گند
چو از خانه بیرون فرستی به کوی
در و درگهت را کند مشگبوی
بنفشه چو در گل بود ناشکفت
عفونت بود بوی او در نهفت
سر زلف را چون درآرد به گوش
کند خاک را باد عنبر فروش
حریصی مکن کاین سرای تو نیست
وزو جز یکی نان برای تو نیست
به یک قرصه قانع شو از خاک و آب
نئی بهتر آخر تو از آفتاب
خدائیست روی از خورش تافتن
که در گاو و خر شاید این یافتن
کسی کو شکم بنده شد چون ستور
ستوری برون آید از ناف گور
چو آید قیامت ترازو به دست
ز گاوی به خر بایدش بر نشست
زکم خوارگی کم شود رنج مرد
نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد
همیشه لب مرد بسیار خوار
در آروغ بد باشد از ناگوار
چو شیران به اندک خوری خوی گیر
که بد دل بود گاو بسیار شیر
خر کاهلان را که دم میکشند
از آنست کابی به خم میکشند
به قطره ستان آب دریا چو میغ
به هنگام دادن بده بیدریغ
همان مشک سقا که پر میشود
از افشاندن آب پر میشود
چنان خورتر و خشک این خورد گاه
که اندازهٔ طبع داری نگاه
ببخش و بخور بازمان اندکی
که بر جای خویشست ازین هر یکی
چو دادی و خوردی و ماندی بجای
جهان را توئی بهترین کدخدای
زهر طعمهای خوشگواریش بین
حلاوت مبین سازگاریش بین
چو با سرکه سازی مشو شیر خوار
که با شیر سرکه بود ناگوار
مده تن به آسانی و لهو و ناز
سفر بین و اسباب رفتن بساز
به کار اندر آی این چه پژمردگیست
که پایان بیکاری افسردگیست
به دست کسان کان گوهر مکن
اگر زندهای دست و پائی بزن
ترا دست و پای آن پرستشگرند
که تا نگذری از تو در نگذرند
پرستندگان گر چه داری هزار
پرستشگران را میفکن ز کار
چو تو خدمت پای و نیروی دست
حوالت کنی سوی پائین پرست
چو پائین پرستت نماند بجای
نه آنگه بمانی تو بیدست وپای
چو یابی پرستندهای نغز گوی
ازوبیش از آن مهربانی مجوی
پرستار بد مهر شیرین زبان
به از بدخوئی کو بود مهربان
به گفتار خوش مهر شاید نمود
زبان ناخوش و مهربانی چه سود
سخن تا توانی به آزرم گوی
که تا مستمع گردد آزرم جوی
سخن گفتن نرم فرزانگیست
درشتی نمودن زدیوانگیست
سخن را که گوینده بد گو بود
نه نیکو بود گر چه نیکو بود
ز گفتار بد به بود فرمشی
پشیمان نگردد کس از خامشی
ز شغلی کزو شرمساری رسد
به صاحب عمل رنج و خواری رسد
ز هرچ آن نیابی شکیبنده باش
به امید خود را فریبنده باش
امید خورش بهترست از خورش
به وعده بود زیره را پرورش
نبینی که در گرمی آفتاب
حرامست برزیره جز زیره آب
چو زیره به آب دهن میشکیب
به آب دهم زیره را میفریب
گلی کز نم ابر خوابش برد
چو باران به سیل آید آبش برد
ستمکارگان را مکن یاوری
که پرسند روزیت ازین داوری
به خون ریختن کمتر آور بسیج
در اندیش ازین کندهٔ پای پیچ
چه خواهی ز چندین سرانداختن
بدین گوی تا کی گرو باختن
بسا آب دیده که در میغ تست
بسا خون که در گردن تیغ تست
نترسی که شمشیر گردن زنت
بگیرد به خون کسی گردنت؟
کژاوه چنان ران که تا یکدومیل
نیندازدت ناقه در پای پیل
ببین تا چه خون در جهان ریختی
چه سرها به گردن در آویختی
بسا مملکت را که کردی خراب
چو پرسند چون دادخواهی جواب
بدین راست ناید کزین سبز باغ
گلی چند را سردرآری به داغ
منه دل بر این سبز خنگ شموس
که هست اژدهائی به رخ چون عروس
دلی دارد از مهربانی تهی
چه دل کز تنش نیست نیز آگهی
چو خاک از سکونت کمر بسته باش
شتابان فلک شد تو آهسته باش
تو شاهی چو شاهین مشو تیز پر
به آهستگی کوش چون شیر نر
عنانکش دوان اسب اندیشه را
که در ره خسکهاست این بیشه را
به کاری که غم را دهی بستگی
شتابندگی کن نه آهستگی
چو با بیگنه رای جنگ آوری
به ار در میانه درنگ آوری
بجز خونی و دزد آلوده دست
ببخشای بر هر گناهی که هست
ز دونان نگهدار پرخاش را
دلیری مده بر خود او باش را
چو شه با رعیت به داور شود
رعیت به شه بر دلاور شود
مشو نرم گفتار با زیر دست
که الماس از ارزیز گیرد شکست
گلیم کسان را مبر سر به زیر
گلیم خود از پشم خود کن چو شیر
کفن حله شد کرم بادامه را
که ابریشم از جان تند جامه را
ز پوشیدگان راز پوشیده دار
وزیشان سخن نانیوشنده دار
میاور به افسوس عمری بسر
که افسوس باشد پرافسوسگر
سخن زین نمط گر چه دارم بسی
نگویم که به زین نگوید کسی
ترا کایت آسمانی بود
ازین بیش گفتن زیانی بود
گرم تیز شد تیغ برمن مگیر
ز تیزی بود تیغ را ناگزیر
به تیغی چنین تیز بازوی شاه
قوی باد هر جا که راند سپاه
چو پرداخت زین درج درخامه را
پذیرفت شاه آن خرد نامه را
برآورد بازیچه روم و زنگ
به سقراط فرمود دانای روم
که مهری ز خاتم درآرد به موم
نویسد خردنامهٔ ارجمند
ز هر نوع دانش ز هر گونه پند
خردمند روی از پذیرش نتافت
به غواصی در به دریا شتافت
چنین راند بر کاغذ سیم سای
سواد سخن را به فرهنگ و رای
که فهرست هر نقش را نقشبند
بنام خدا سربرآرد بلند
جهان آفرین ایزد کارساز
که دارد بدو آفرینش نیاز
پس از نام یزدان گیتی پناه
طراز سخن بست بر نام شاه
که شاها درین چاه تمثال پوش
مشو جز به فرمان فرهنگ و هوش
ترا کز بسی گوهر آمیختند
نه از بهر بازی برانگیختند
پلنگست در ره نهان گفتمت
دلیری مکن هان وهان گفتمت
به هر جا که باشی ز پیکار و سور
مباش از رفیقی سزاوار دور
چو در بزم شادی نشست آوری
به ار یار خندان به دست آوری
مکن در رخ هیچ غمگین نگاه
که تا بر تو شادی نگردد تباه
چو روز سیاست دهی بار عام
میفکن نظر بر حریفان خام
نباید کزان لهو گستاخ کن
رود با تو گستاخیی در سخن
چو دریا مکن خو به تنها خوری
که تلخست هرچ آن چو دریا خوری
به هر کس بده بهره چون آب جوی
که تا پیش میرت شود هر سبوی
طعامی که در خانه داری به بند
به هفتاد خانه رسد بوی گند
چو از خانه بیرون فرستی به کوی
در و درگهت را کند مشگبوی
بنفشه چو در گل بود ناشکفت
عفونت بود بوی او در نهفت
سر زلف را چون درآرد به گوش
کند خاک را باد عنبر فروش
حریصی مکن کاین سرای تو نیست
وزو جز یکی نان برای تو نیست
به یک قرصه قانع شو از خاک و آب
نئی بهتر آخر تو از آفتاب
خدائیست روی از خورش تافتن
که در گاو و خر شاید این یافتن
کسی کو شکم بنده شد چون ستور
ستوری برون آید از ناف گور
چو آید قیامت ترازو به دست
ز گاوی به خر بایدش بر نشست
زکم خوارگی کم شود رنج مرد
نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد
همیشه لب مرد بسیار خوار
در آروغ بد باشد از ناگوار
چو شیران به اندک خوری خوی گیر
که بد دل بود گاو بسیار شیر
خر کاهلان را که دم میکشند
از آنست کابی به خم میکشند
به قطره ستان آب دریا چو میغ
به هنگام دادن بده بیدریغ
همان مشک سقا که پر میشود
از افشاندن آب پر میشود
چنان خورتر و خشک این خورد گاه
که اندازهٔ طبع داری نگاه
ببخش و بخور بازمان اندکی
که بر جای خویشست ازین هر یکی
چو دادی و خوردی و ماندی بجای
جهان را توئی بهترین کدخدای
زهر طعمهای خوشگواریش بین
حلاوت مبین سازگاریش بین
چو با سرکه سازی مشو شیر خوار
که با شیر سرکه بود ناگوار
مده تن به آسانی و لهو و ناز
سفر بین و اسباب رفتن بساز
به کار اندر آی این چه پژمردگیست
که پایان بیکاری افسردگیست
به دست کسان کان گوهر مکن
اگر زندهای دست و پائی بزن
ترا دست و پای آن پرستشگرند
که تا نگذری از تو در نگذرند
پرستندگان گر چه داری هزار
پرستشگران را میفکن ز کار
چو تو خدمت پای و نیروی دست
حوالت کنی سوی پائین پرست
چو پائین پرستت نماند بجای
نه آنگه بمانی تو بیدست وپای
چو یابی پرستندهای نغز گوی
ازوبیش از آن مهربانی مجوی
پرستار بد مهر شیرین زبان
به از بدخوئی کو بود مهربان
به گفتار خوش مهر شاید نمود
زبان ناخوش و مهربانی چه سود
سخن تا توانی به آزرم گوی
که تا مستمع گردد آزرم جوی
سخن گفتن نرم فرزانگیست
درشتی نمودن زدیوانگیست
سخن را که گوینده بد گو بود
نه نیکو بود گر چه نیکو بود
ز گفتار بد به بود فرمشی
پشیمان نگردد کس از خامشی
ز شغلی کزو شرمساری رسد
به صاحب عمل رنج و خواری رسد
ز هرچ آن نیابی شکیبنده باش
به امید خود را فریبنده باش
امید خورش بهترست از خورش
به وعده بود زیره را پرورش
نبینی که در گرمی آفتاب
حرامست برزیره جز زیره آب
چو زیره به آب دهن میشکیب
به آب دهم زیره را میفریب
گلی کز نم ابر خوابش برد
چو باران به سیل آید آبش برد
ستمکارگان را مکن یاوری
که پرسند روزیت ازین داوری
به خون ریختن کمتر آور بسیج
در اندیش ازین کندهٔ پای پیچ
چه خواهی ز چندین سرانداختن
بدین گوی تا کی گرو باختن
بسا آب دیده که در میغ تست
بسا خون که در گردن تیغ تست
نترسی که شمشیر گردن زنت
بگیرد به خون کسی گردنت؟
کژاوه چنان ران که تا یکدومیل
نیندازدت ناقه در پای پیل
ببین تا چه خون در جهان ریختی
چه سرها به گردن در آویختی
بسا مملکت را که کردی خراب
چو پرسند چون دادخواهی جواب
بدین راست ناید کزین سبز باغ
گلی چند را سردرآری به داغ
منه دل بر این سبز خنگ شموس
که هست اژدهائی به رخ چون عروس
دلی دارد از مهربانی تهی
چه دل کز تنش نیست نیز آگهی
چو خاک از سکونت کمر بسته باش
شتابان فلک شد تو آهسته باش
تو شاهی چو شاهین مشو تیز پر
به آهستگی کوش چون شیر نر
عنانکش دوان اسب اندیشه را
که در ره خسکهاست این بیشه را
به کاری که غم را دهی بستگی
شتابندگی کن نه آهستگی
چو با بیگنه رای جنگ آوری
به ار در میانه درنگ آوری
بجز خونی و دزد آلوده دست
ببخشای بر هر گناهی که هست
ز دونان نگهدار پرخاش را
دلیری مده بر خود او باش را
چو شه با رعیت به داور شود
رعیت به شه بر دلاور شود
مشو نرم گفتار با زیر دست
که الماس از ارزیز گیرد شکست
گلیم کسان را مبر سر به زیر
گلیم خود از پشم خود کن چو شیر
کفن حله شد کرم بادامه را
که ابریشم از جان تند جامه را
ز پوشیدگان راز پوشیده دار
وزیشان سخن نانیوشنده دار
میاور به افسوس عمری بسر
که افسوس باشد پرافسوسگر
سخن زین نمط گر چه دارم بسی
نگویم که به زین نگوید کسی
ترا کایت آسمانی بود
ازین بیش گفتن زیانی بود
گرم تیز شد تیغ برمن مگیر
ز تیزی بود تیغ را ناگزیر
به تیغی چنین تیز بازوی شاه
قوی باد هر جا که راند سپاه
چو پرداخت زین درج درخامه را
پذیرفت شاه آن خرد نامه را
سعدی : غزلیات
غزل ۸۸
با خردمندی و خوبی پارسا و نیکخوست
صورتی هرگز ندیدم کاین همه معنی در اوست
گر خیال یاری اندیشند باری چون تو یار
یا هوای دوستی ورزند باری چون تو دوست
خاک پایش بوسه خواهم داد آبم گو ببر
آبروی مهربانان پیش معشوق آب جوست
شاهدش دیدار و گفتن فتنه اش ابرو و چشم
نادرش بالا و رفتن دلپذیرش طبع و خوست
تا به خود بازآیم آن گه وصف دیدارش کنم
از که میپرسی در این میدان که سرگردان چو گوست
عیب پیراهن دریدن میکنندم دوستان
بیوفا یارم که پیراهن همیدرم نه پوست
خاک سبزآرنگ و باد گلفشان و آب خوش
ابر مرواریدباران و هوای مشک بوست
تیرباران بر سر و صوفی گرفتار نظر
مدعی در گفت و گوی و عاشق اندر جست و جوست
هر که را کنج اختیار آمد تو دست از وی بدار
کان چنان شوریده سر پایش به گنجی در فروست
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
عاشقی و نیک نامی سعدیا سنگ و سبوست
صورتی هرگز ندیدم کاین همه معنی در اوست
گر خیال یاری اندیشند باری چون تو یار
یا هوای دوستی ورزند باری چون تو دوست
خاک پایش بوسه خواهم داد آبم گو ببر
آبروی مهربانان پیش معشوق آب جوست
شاهدش دیدار و گفتن فتنه اش ابرو و چشم
نادرش بالا و رفتن دلپذیرش طبع و خوست
تا به خود بازآیم آن گه وصف دیدارش کنم
از که میپرسی در این میدان که سرگردان چو گوست
عیب پیراهن دریدن میکنندم دوستان
بیوفا یارم که پیراهن همیدرم نه پوست
خاک سبزآرنگ و باد گلفشان و آب خوش
ابر مرواریدباران و هوای مشک بوست
تیرباران بر سر و صوفی گرفتار نظر
مدعی در گفت و گوی و عاشق اندر جست و جوست
هر که را کنج اختیار آمد تو دست از وی بدار
کان چنان شوریده سر پایش به گنجی در فروست
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
عاشقی و نیک نامی سعدیا سنگ و سبوست
سعدی : غزلیات
غزل ۲۲۸
کاروان میرود و بار سفر میبندند
تا دگربار که بیند که به ما پیوندند
خیلتاشان جفاکار و محبان ملول
خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند
آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور
عاقبت روز جدایی پس پشت افکندند
طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین
مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندند
ما همانیم که بودیم و محبت باقیست
ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند
عیب شیرین دهنان نیست که خون میریزند
جرم صاحب نظرانست که دل میبندند
مرض عشق نه دردیست که میشاید گفت
با طبیبان که در این باب نه دانشمندند
ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند
که در این مرحله بیچاره اسیری چندند
طبع خرسند نمیباشد و بس مینکند
مهر آنان که به نادیدن ما خرسندند
مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست
شمع میگرید و نظارگیان میخندند
تا دگربار که بیند که به ما پیوندند
خیلتاشان جفاکار و محبان ملول
خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند
آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور
عاقبت روز جدایی پس پشت افکندند
طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین
مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندند
ما همانیم که بودیم و محبت باقیست
ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند
عیب شیرین دهنان نیست که خون میریزند
جرم صاحب نظرانست که دل میبندند
مرض عشق نه دردیست که میشاید گفت
با طبیبان که در این باب نه دانشمندند
ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند
که در این مرحله بیچاره اسیری چندند
طبع خرسند نمیباشد و بس مینکند
مهر آنان که به نادیدن ما خرسندند
مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست
شمع میگرید و نظارگیان میخندند
سعدی : غزلیات
غزل ۳۱۳
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسد گو دشمنان را دیده بردوز
بهاری خرم است ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
جهان بی ما بسی بودهست و باشد
برادر جز نکونامی میندوز
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز
دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسد گو دشمنان را دیده بردوز
بهاری خرم است ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
جهان بی ما بسی بودهست و باشد
برادر جز نکونامی میندوز
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز
دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
سعدی : غزلیات
غزل ۳۲۲
خجل است سرو بستان بر قامت بلندش
همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش
چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد
ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش
اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی
مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش
نه چنان ز دست رفتهست وجود ناتوانم
که معالجت توان کرد به پند یا به بندش
گرم آن قرار بودی که ز دوست برکنم دل
نشنیدمی ز دشمن سخنان ناپسندش
تو که پادشاه حسنی نظری به بندگان کن
حذر از دعای درویش و کف نیازمندش
شکرین حدیث سعدی بر او چه قدر دارد
که چنو هزار طوطی مگس است پیش قندش
همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش
چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد
ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش
اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی
مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش
نه چنان ز دست رفتهست وجود ناتوانم
که معالجت توان کرد به پند یا به بندش
گرم آن قرار بودی که ز دوست برکنم دل
نشنیدمی ز دشمن سخنان ناپسندش
تو که پادشاه حسنی نظری به بندگان کن
حذر از دعای درویش و کف نیازمندش
شکرین حدیث سعدی بر او چه قدر دارد
که چنو هزار طوطی مگس است پیش قندش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۸
دلی که دید که غایب شدهست از این درویش
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش
به دست آن که فتادهست اگر مسلمان است
مگر حلال ندارد مظالم درویش
دل شکسته مروت بود که بازدهند
که باز میدهد این دردمند را دل ریش
مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد
دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش
رمیدهای که نه از خویشتن خبر دارد
نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش
به شادکامی دشمن کسی سزاوار است
که نشنود سخن دوستان نیک اندیش
کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت
که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش
دگر به یار جفاکار دل منه سعدی
نمیدهیم و به شوخی همیبرند از پیش
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش
به دست آن که فتادهست اگر مسلمان است
مگر حلال ندارد مظالم درویش
دل شکسته مروت بود که بازدهند
که باز میدهد این دردمند را دل ریش
مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد
دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش
رمیدهای که نه از خویشتن خبر دارد
نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش
به شادکامی دشمن کسی سزاوار است
که نشنود سخن دوستان نیک اندیش
کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت
که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش
دگر به یار جفاکار دل منه سعدی
نمیدهیم و به شوخی همیبرند از پیش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴۰
هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش
من بیکار گرفتار هوای دل خویش
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش
این تویی با من و غوغای رقیبان از پس
وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
همچنان داغ جدایی جگرم میسوزد
مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش
باور از بخت ندارم که تو مهمان منی
خیمه پادشه آن گاه فضای درویش
زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس
طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش
عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر
کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش
منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود
خویشتن گو به در حجره بیاویز چو خیش
من خود از کید عدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش
تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی
می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش
ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند
من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش
من بیکار گرفتار هوای دل خویش
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش
این تویی با من و غوغای رقیبان از پس
وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
همچنان داغ جدایی جگرم میسوزد
مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش
باور از بخت ندارم که تو مهمان منی
خیمه پادشه آن گاه فضای درویش
زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس
طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش
عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر
کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش
منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود
خویشتن گو به در حجره بیاویز چو خیش
من خود از کید عدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش
تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی
می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش
ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند
من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش
سعدی : غزلیات
غزل ۴۶۸
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن
هر که ننهادهست چون پروانه دل بر سوختن
گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن
جای پرهیز است در کوی شکرریزان گذشت
یا به ترک دل بگو یا چشم وا روزن مکن
کیست کاو بر ما به بیراهی گواهی میدهد
گو ببین آن روی شهرآرا و عیب من مکن
دوستان هرگز نگردانند روی از مهر دوست
نی معاذالله قیاس دوست از دشمن مکن
تا روان دارد روان دارم حدیثش بر زبان
سنگدل گوید که یاد یار سیمین تن مکن
مردن اندر کوی عشق از زندگانی خوشتر است
تا نمیری دست مهرش کوته از دامن مکن
شاهد آیینهست و هر کس را که شکلی خوب نیست
گو نگه بسیار در آیینه روشن مکن
سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد
گر چه بازو سخت داری زور با آهن مکن
تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن
هر که ننهادهست چون پروانه دل بر سوختن
گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن
جای پرهیز است در کوی شکرریزان گذشت
یا به ترک دل بگو یا چشم وا روزن مکن
کیست کاو بر ما به بیراهی گواهی میدهد
گو ببین آن روی شهرآرا و عیب من مکن
دوستان هرگز نگردانند روی از مهر دوست
نی معاذالله قیاس دوست از دشمن مکن
تا روان دارد روان دارم حدیثش بر زبان
سنگدل گوید که یاد یار سیمین تن مکن
مردن اندر کوی عشق از زندگانی خوشتر است
تا نمیری دست مهرش کوته از دامن مکن
شاهد آیینهست و هر کس را که شکلی خوب نیست
گو نگه بسیار در آیینه روشن مکن
سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد
گر چه بازو سخت داری زور با آهن مکن
سعدی : غزلیات
غزل ۴۸۲
هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او
باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیهای بساز از آن طره مشکبوی او
هر کس از او به قدر خویش آرزویی همیکنند
همت ما نمیکند زو به جز آرزوی او
من به کمند او درم او به مراد خویشتن
گر نرود به طبع من من بروم به خوی او
دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع
دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او
دامن من به دست او روز قیامت اوفتد
عمر به نقد میرود در سر گفت و گوی او
سعدی اگر برآیدت پای به سنگ دم مزن
روز نخست گفتمت سر نبری ز کوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او
باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیهای بساز از آن طره مشکبوی او
هر کس از او به قدر خویش آرزویی همیکنند
همت ما نمیکند زو به جز آرزوی او
من به کمند او درم او به مراد خویشتن
گر نرود به طبع من من بروم به خوی او
دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع
دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او
دامن من به دست او روز قیامت اوفتد
عمر به نقد میرود در سر گفت و گوی او
سعدی اگر برآیدت پای به سنگ دم مزن
روز نخست گفتمت سر نبری ز کوی او
سعدی : غزلیات
غزل ۵۰۲
تو با این لطف طبع و دلربایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی
به یک بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم که پیمانم نپایی
شب تاریک هجرانم بفرسود
یکی از در درآی ای روشنایی
سری دارم مهیا بر کف دست
که در پایت فشانم چون درآیی
خطای محض باشد با تو گفتن
حدیث حسن خوبان خطایی
نگاری سخت محبوبی و مطبوع
ولیکن سست مهر و بیوفایی
دلا گر عاشقی دایم بر آن باش
که سختی بینی و جور آزمایی
و گر طاقت نداری جور مخدوم
برو سعدی که خدمت را نشایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی
به یک بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم که پیمانم نپایی
شب تاریک هجرانم بفرسود
یکی از در درآی ای روشنایی
سری دارم مهیا بر کف دست
که در پایت فشانم چون درآیی
خطای محض باشد با تو گفتن
حدیث حسن خوبان خطایی
نگاری سخت محبوبی و مطبوع
ولیکن سست مهر و بیوفایی
دلا گر عاشقی دایم بر آن باش
که سختی بینی و جور آزمایی
و گر طاقت نداری جور مخدوم
برو سعدی که خدمت را نشایی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۴۱
مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی
که روی چون قمر از دوستان بپوشیدی
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
تو را چه بود که تا صبح میخروشیدی
قضا به ناله مظلوم و لابه محروم
دگر نمیشود ای نفس بس که کوشیدی
کنون حلاوت پیوند را بدانی قدر
که شربت غم هجران تلخ نوشیدی
به مقتضای زمان اقتصار کن سعدی
که آن چه غایت جهد تو بود کوشیدی
که روی چون قمر از دوستان بپوشیدی
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
تو را چه بود که تا صبح میخروشیدی
قضا به ناله مظلوم و لابه محروم
دگر نمیشود ای نفس بس که کوشیدی
کنون حلاوت پیوند را بدانی قدر
که شربت غم هجران تلخ نوشیدی
به مقتضای زمان اقتصار کن سعدی
که آن چه غایت جهد تو بود کوشیدی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۲۲
چشم رضا و مرحمت بر همه باز میکنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز میکنی
ای که نیازمودهای صورت حال بیدلان
عشق حقیقت است اگر حمل مجاز میکنی
ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو
در نظر سبکتکین عیب ایاز میکنی
پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم
قبله اهل دل منم سهو نماز میکنی
دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز میکنی
گفتم اگر لبت گزم می خورم و شکر مزم
گفت خوری اگر پزم قصه دراز میکنی
سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم
سفره اگر نمینهی در به چه باز میکنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز میکنی
ای که نیازمودهای صورت حال بیدلان
عشق حقیقت است اگر حمل مجاز میکنی
ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو
در نظر سبکتکین عیب ایاز میکنی
پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم
قبله اهل دل منم سهو نماز میکنی
دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز میکنی
گفتم اگر لبت گزم می خورم و شکر مزم
گفت خوری اگر پزم قصه دراز میکنی
سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم
سفره اگر نمینهی در به چه باز میکنی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷