عبارات مورد جستجو در ۸۱ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۰۶
با دل گفتم نئی زمردان غمش
بیهوده متاز گردِ میدان غمش
دل گفت به من که رو سر انداز و مپرس
مانندهٔ گوی پیش چوگان غمش
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۰ - وله
گفتم میان گشائی، گفتا که هیچ نایم
زد دست بر کمربند، بگسست او پرنداخ
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۹۳ - قطعه
گفتم همی چه گوئی ای هیز گلخنی
گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی
گفتم یکی که مسجدیم چون نه غرمنم
گفتا تو نیز هم نه چنین پیر زاهدی
گفتم پلید بینی، لنگی بزرگ پای
محکم ستبر ساقی زین گرد ساعدی
چون هیز طیره شد ز میان ربوخه گفت
بر ریش خربطان ریم ای خواجه عسجدی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۰ - راندن پیر، کوش را، و پشیمان شدن کوش
ز گفتار او کوش شد تنگدل
بزد اسب و برگشت خوار و خجل
چو بهری از آن بیشه ببرید راه
پُر اندیشه شد مغزِ سرگشته راه
گر آباد جایی ست، این مرد پیر
نگوید همی این سخن خیره خیر
همانا که دیر است تا ایدر است
هم از بهر کاری به رنج اندر است
همی داند او راه آباد جای
نباشد همی مرمرا رهنمای
اگر من از او بازگردم چنین
زیانی نباشد مر او را از این
نباید که این خانه بار دگر
نیابم، نیارم من این ره به در
گر من در این بیشه گردم هلاک
چنین مرد را از هلاکم چه باک
از ایدر گذشتن مرا روی نیست
که در بیشه بیش از تگاپوی نیست
بکوشم به هر چاره تا مرد پیر
مگر باشد از بد مرا دستگیر
بگشت از ره و بر در کاخ شد
چو با پیر فرزانه گستاخ شد
چو آواز دادش، برآمد به بام
بدو گفت ای تیره دل مرد خام
چو بودت، چرا بازگشتی ز راه
نیابی همانا همی تخت و گاه
بدو گفت کای مرد پاکیزه رای
یکی مردمی کن مرا ره نمای
چه باشد مرا گر تو یاری دهی
وز این بیشه ام رستگاری دهی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۰ - علت اینکه زحل چرا روزها دیده نمی شود
همچو اختر روز کاندر آسمان
نی ز جرم و نی ز نور آن نشان
گفت با کیوان یکی ایوان نشین
کای در ایوان فلک مسند گزین
ای ز نورت چرخ هفتم راضیا
هفت گردون از بهایت بابها
بینمت شبها در این نیلی حصار
نور افکن از یمین و از یسار
اندرین میدان به جولان و طرید
در امان از لیت لیت و کید کید
گاه می تازی ز مغرب سوی شرق
گاه کشتی می کنی در غرب غرق
گاه با بهرام سفاکی به جنگ
گه در آغوش آوری ناهید تنگ
گاه با ماهی به مهر و گه به خشم
گاه در چشمک زدن هر سو به چشم
خور ز خاور چون برون آورد سر
نی ز تو ماند نشانی نی اثر
نی تو پیدا در سمک نی در سما
می ندانم می گریزی تا کجا
یا شوی در روز فانی ای عجب
بسته گویا جان تو با جان شب
یا بود خورشید عزرائیل تو
یا تو هابیلی و آن قابیل تو
گفت نی نی من همان هستم که شب
در فلک بودم به صد شور و طرب
نی گریزم نی شوم فانی و نیست
نی ز خورشیدم گله نی داوری ست
لیک پیش هست او من نیستم
او اگر خود هست پس من چیستم
پیش نور او نتابد نور من
دیده ها گردند ازین رو کور من
دیده ای کان نور را بینا شود
کی دگر بر چهره ی من وا شود
هر که دید آن نور با صد زیب و فر
نور من کی دید او را در نظر
قطره را بینی اگر تنها بود
چون به بحر افتاد کی پیدا بود
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت چهاردهم - مراء و جدال و مخاصمه
و «مراء و جدال» عبارت است از: اعتراض کردن بر سخن غیر، و اظهار نقص و خلل آن در لفظ یا در معنی، به قصد پست کردن و اهانت رسانیدن به آن شخص، و اظهار زیرکی و فطانت، بدون باعث دینی و فایده آخرت است.
و «خصومت» نیز نوعی از جدال است و آن، جدال و لجاج کردن در سخن است به جهت رسیدن به مالی، یا مقصودی دیگر اما مراء و جدال، از اخلاق مذمومه و صفات رذیله است، خواه در مسائل علمیه باشد یا غیر اینها و خواه اعتراض به حق باشد یا باطل مگر اینکه متعلق به مسائل دینیه باشد و غرض و قصد، فهمیدن یا فهمانیدن حق باشد، که در این صورت، ضرر ندارد و آن را مراء و جدال نگویند، بلکه ارشاد و هدایت نامند.
و علامت آن، آن است که تو را مضایقه نباشد از آنکه مطلب حق از جانب غیر تو ظاهر شود و علامت مجادله آن است که اگر سخن حق بر زبان آن طرف جاری شود ترا ناخوش آید و خواهی آنچه تو می گوئی صحیح باشد و آن را به طریق جدال بر خصم تمام کنی و نقص و خلل کلام او را ظاهر سازی همچنان که مذکور شد اولی مذموم نیست، بلکه ممدوح و نتیجه قوت معرفت و بزرگی نفس است ولی دومی مذموم و منهی عنه، و باعث هیجان غضب، و حصول حقد و حسد است از هر دو جانب.
و بسا باشد که موجب تشکیک و شبهه خود یا دیگران در اعتقادات حقه شود و از این جهت است که حق سبحانه و تعالی نهی از آن فرموده است که «و اذا رایت الذین یخوضون فی آیاتنا فأعرض عنهم حتی یخوضوا فی حدیث غیره»، «إنکم إذا مثلهم» خلاصه معنی آنکه هرگاه ببینی کسانی را که فرو می روند در آیات ما و مشغول نکته گیری بر آنها می شوند، از ایشان کناره کنید تا مشغول حدیثی دیگر شوند که اگر چنین نکنی تو نیز مثل ایشان خواهی بود.
و از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «حقیقت ایمان بنده کامل نمی شود مگر وقتی که مراء و جدال را ترک کند اگر چه حق با او باشد» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمود: «هرگز مجادله و مراء مکن با صاحب حلمی، و نه با سفیهی، چون صاحب حلم، دشمن تو می شود و سفیه، تو را اذیت می رساند» و فرمود که «زنهار، حذر کنید از مراء و جدال، که باعث عداوت و کشف عیوب می گردد» و این صفت مذمومه به کثرت مجادله کردن و غالب شدن بر خصم خواه به حق و خواه به باطل قوت می گیرد، تا می رسد به جائی که صاحب آن مثل سگ گیرنده دائم راغب است که با هر کس درافتد و همیشه در پی آن است که سخنی از کسی بشنود و در آن دخل و تصرف کند، و از آن لذت یابد خصوصا در مجمعی که بعضی از ضعفاء العقول باشند، و این خلق خبیث را کمالی دانند و صاحب آن را به آن ستایش کنند و گویند: فلان شخص، حراف و جدلی و تیز بحث است، و کسی او را ملزم نمی تواند کرد و به این شاد می شود غافل از اینکه این، از خباثتی است که در باطن او جای دارد.
و اما خصومت، که لجاج کردن در کلام است از جهت استیفای مطلب و مقصود خود، آن نیز چون مراء و جدال، مذموم و بد، و غائله آن بی حد است ابتدای اکثر شرور وفتن، و مصدر انواع رنج و محن است.
حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «هرگز جبرئیل به نزد من نیامد مگر مرا موعظه کرد و آخر کلامش این بود که زنهار، احتراز کن از لجاج و تنگ گیری بر مردم، که آن عیب آدمی را ظاهر، و عزت او را تمام می کند» و فرمود که «دشمن ترین مردم در نزد خدا، لجوج خصومت کن است» و حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود که «بر شما باد حذر کردن از مراء و خصومت، که اینها دلها را بیمار می کند و بر برادران، نفاق می رویاند» و از امام به حق ناطق، جعفر بن محمد الصادق مروی است که «از خصومت احتراز کنید که آن، دل را مشغول و گرفتار می کند و باعث کینه و نفاق می گردد» و شک در این نیست که اکثر فتنه ها و ناخوشیها از خصومت برخاسته.
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
با دل گفتم که جان غمگین بی تست
دریاب که بیچاره مسکین بی تست
دل گفت که ما هر دو ز تو سیر دلیم
چندین غم بیهوده مخور کین بی تست
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۱
دوش طفلی پری رخی دیدم
گفتم ای شوخ شکرین گفتار
تو چرا از کمال استغنا
فارغی از مشقت همه حار
پدر و مادرند در تک و دو
تا ترا پرورند لیل و نهار
گفت ما کاملان دورانیم
ناقصانند این گروه کبار
زانکه طفلیم ما و بر طفلان
نیست واجب رعایت اطوار
که شویم از خلاف آن عادت
قابل رد ایزد جبار
لیک این بالغان تا بالغ
که دم از عقل می زنند و وقار
نیستند آنچنان که می باید
ناقصانند و ناتمام عیار
ناقصان گر کنند در عالم
خدمت کاملان نباشد عار
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - اندرز بر سبیل غزل
آن شنیدستم که از هومر حریفی ز اهل درد
چامه ای آکنده از دشنام خود درخواست کرد
گفت چون درخورد مدحت نیستم دشنام ده
زانکه دشنامت مرا مدح است و خارت، به ز ورد
پاسخش گفتا که گر گرد از ستم خیزد بچرخ
به که از نام تو بنشیند مرا برنامه گرد
گفت خواهم گفت اگر سرپیچی از گفتار من
پیش دانایان که هومر در سخن خام است و سرد
در ردیف اوستادانش نباید هشت از آنک
خامه اش کند است و شعرش سست و طبعش نانورد
هومر اندر پاسخش زد داستانی بوالعجب
تا حریف افتاد از آن جوش و خروش و خشم و درد
گفت در قبرس شنیدستم سگی با شیر گفت
آزمون را با تو خواهم گشت لختی هم نبرد
شیر گفتش من نه همزاد و هم آوردم ترا
رو سگی را جوی و با پیوند خود کن دارو برد
گفت این گفتم اگر با من بناورد آمدی
با سعادت دستیاری با شرافت پایمرد
ورنه گویم آشکارا در صف درندگان
این منم کز بیم چنگم شیر را شد چهره زرد
کوفتم با شیر کوس جنگ و از پیکار من
شیر خائف شد که چون من نیست در ناورد فرد
شیر گفت ارزانکه شیرانم جبان خوانند به
زانکه با خون سگم باید دهان آلوده کرد
با قرین خویش یازد هر کسی شمشیر وگرز
با حریف خویشتن بازد هر کسی شطرنج و نرد
هرکه جز با کفو خود در جنگ همناورد گشت
سند روسی شد رخش از دور چرخ لاجورد
شیر نر را شیر نر کفو است و سگ را سگ قرین
دستیار زن زن آمد پایمرد مرد مرد
هرکه نز جنس تو زو پیوند صحبت درگسل
آنکه نی کفو تو زو طومار عشرت در نورد
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
ای خواجه، چه میگریزی از من مه و سال؟!
نه تو بکرم شهره و نه من بسؤال!
چون دوست بود دشمن دشمن، مگریز!
مال تو تو را دشمن و، من دشمن مال!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۸ - حکایت
شنیدم یکی از بزرگان عصر
نشستی بزرگانه بر بام قصر
سران ولایت در آن آستان
بمدحش نشستند همداستان
گشادی بکار عدالت چو دست
فگندی بر ایوان کسری شکست
همی کند بنیاد ظلم از زمین
بیسر یسار و بیمن یمین
چو نقش کرم دیدی از خاتمش
بدریوزه پیش آمدی حاتمش
همی ریخت آن ابر بحر کرم
بجیب و کنار فقیران درم
بخیلی در آن آستان راه داشت
ز جودش بدل خون، بلب آه داشت!
ز جودش بهر کس رسیدی رسد
شدی تنگدل آن بخیل از حسد
ولی در گلو گریه بودش گره
نیارستی از بیم گفتن: مده!
نبود آگه آن داور بیهمال
که از وی بخیل است آشفته حال
مگر شکوه بردش یکی بامداد
که دوشم یکی سفله دشنام داد
غلامان بفرمان آن دادخواه
رساندند آن سفله بر پیشگاه
بدلجویی عاجز سینه ریش
بجوشید بر سفله آن رحم کیش
ز عدلش عتابی باندازه کرد
جهان از عدالت پر آوازه کرد
باو داد دشنام چون مرزبان
بخیل آمدش این سخن بر زبان
که: ای داور افغان ز اسراف تو
بسی شکوه دارم ز انصاف تو
گر این است داد و دهش مر تو را
نیارم دگر روی بر در تو را
تو خود هر چه هر جا بهر کس دهی
بمن داغ چون شعله بر خس نهی
دهی گر چه دشنام، درد آیدم
بجان رنج و بر دیده گرد آیدم
بگیر از کرم دست درویش را
میفگن ز پا بنده ی خویش را
نمیرم گر از جودت ای گنج بخش
نتازد اجل بر من از کینه رخش
مکن جود و، جان من از من مگیر؛
دریغ است، خونم بگردن مگیر!
چنین گفتش آن عدل پرور خدیو
که : ای از دمت گشته دیوانه دیو
شود زنده گر صد کس از جود من
یکی گر بمیرد، بود سود من
چو صد کس شود زنده یک کس هلاک
ز دیوان روز حسابم چه باک؟!
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۷ - تعرض کردن حبر با مخیل در مجلس کمخا
در آن بارگه حبر آمد بپیش
بگفتا نیاریم ازین تاب بیش
که او نسبت شر بخاتون کند
سرجهل از خویش مفتون کند
مخیل بدو گفت روتن بزن
چو تو موج زن باشی او موج زن
بتو دارد او اینهمه ماجرا
بدامان کمخا نهادن چرا
مگر پیشواز زنان نیست او
بجیبش زلولو نیابیم گو
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۶ - جواب گل به بلبل
به بلبل چنین گفت گل درجواب
که ای واله از ناله ات شیخ وشاب
من از گفت بدگوندارم غمی
تو اینسان چرا نالی از غم همی
چه کار توبامن اگر من بدم
بدازگفت بدگو نمی آیدم
نکوبد نگردد ز بدگوبگو
به بدگوکه بدهم نگردد نکو
کس ار بد اگر خوب از آن خود است
گرفتار سود وزیان خود است
اگر من بدم از برای خودم
من امیدوار از خدای خودم
توای بلبل زار عاشق نیی
به این گفتگو ها تو لایق نیی
توگر راستی عاشقی مرمرا
به من حد تونیست چون وچرا
بودعاشق ار خویشتن بی خبر
چه داند ز نیک وبد وخیر وشر
اگر فاخته گفته هر جائیم
بگوهم نگه کن به یکتائیم
اگر داری اندردل ازما ملال
نیی عاشق ما مکن قیل وقال
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹۹ - به شاهد لغت رنبه، بمعنی موی زهار
آنگاه که من هجات گویم
تو ریش کنی و زنت رنبه
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - بهاریات
اول به نام آنکه مبراست از مکان
خلاق وحش و طیر و خداوند انس و جان
آن صانعی که شاهد اویند هر وجود
آن قادری که در صفت اوست هر زبان
پیر فلک همیشه بود در سراغ او
بر کف گرفته است عصایی ز کهکشان
خورشید همچو ذره ز هر روزن اوفتد
تا از کدام خانه بیاید ازو نشان
بعد از ثنا و حمد خداوند ذوالجلال
منت نهم ز نعمت رسول خدا به جان
پیغمبری که در شب معراج جبرئیل
تا پای عرش بوسه زنان رفته در عنان
بر آستان او طبقات زمین غبار
یک پرده یی ز پرده سرایش نه آسمان
مهر نبوتی که به دوش شریف اوست
روز جزا به امت عاصی است پشتبان
یاران او که چارستون شریعتند
از هر یکی بنای خلافت گرفتشان
یارب به حرمت خلفا و صحابه ها
داری مرا ز آفت ایام در امان
می خواهم از وحوش زمانی سخن کنم
دفع ملال تا شود از طبع مردمان
روزی من غریب در ایام نوبهار
از کنج خانه جانب صحرا شدم روان
دیدم نشسته بر در سوراخ موشکی
می کرد خود به خود صفت خویش را بیان
دارم درون خانه ز انواع خوردنی
از ارزن و جواری و ماش و برنج و نان
بقال کرده است مهیا برای من
امروز هر متاع که چیدست بر دکان
هر کس که یافتست تولد به سال موش
گردد چو من به هوش و ادا فهم و نکته دان
گاهی که از غضب به زمین رخنه ها کنم
از جان سنگ نعره برآید که الامان
اجداد من به میرشان تکیه می کنند
امروز در برابر من کیست در جهان
در وصف خویش بود که ناگاه گربه یی
خود را رساند همچو بلاهای آسمان
زد سیلیی که در ته پایش فتاد موش
گفتا تویی که آمده ده پشت پهلوان
ای بی ادب تو شرم نداری ز روی من
اجداد تو شدند همه پیش من کلان
آبای عالی تو بود کور شب پرک
ابنای سافل تو هم از جنس سفلگان
پر کرده یی ز خاک به هر جا که رفته یی
ای خانه های خلق ز دست تو خاکدان
دندان ز نیست کار تو هر جا که دانه است
هستی همیشه دشمن انبار مردمان
روز جزاست کشتیی نوح از تو دادخواه
آب عذاب را تو درو کرده یی روان
موسی ئیان به عهد نبی موش گشته اند
باشد تو را مناسبتی با جهود کان
بر من بو بین و نیک تماشا بکن مرا
یعنی ز شیر صورت من می دهد نشان
پرنده یی که بگذرد از پیش چشم من
او را به جنگ خویش درآرم همان زمان
بر پشت من رسانده نبی دست خویش را
زان رو مرا عزیز شمارند امتان
از بس که در میانه مردم مسکر مم
جایم همیشه هست به پهلوی میهمان
ناگه ز گربه این سخنان را شنید سگ
فریاد کرد و گفت که ای همدم زنان
مانند دود دیده درایست کار تو
از در برون کنند درایی ز تابدان
در خانه یی که یک نفسی نیست خوردنی
بر بامها برآمده گردی فغان کنان
طفلان و اقربای تو ای دزد کاسه لیس
آموختند دربدری را ز مادران
گاهی که نان سوخته یی بهر من دهند
از پیش من گرفته گریزی به نردبان
از خانه یی که پرچه نانی به من رسد
شب تا به روز بر در اویم نگاهبان
بر هر دری که می روم و حلقه می زنم
آن خانه احتیاج ندارد به پاسبان
نشنیده یی که جد من اصحاب کهف را
رفتست همچو گرد به دنبال کاروان
با آنکه هست مرتبه عالی مرا
دارم من شکسته قناعت به استخوان
بر گوسفند چون خبر استخوان رسید
افتاد آتش غضب او را به مغز جان
آن دم لب و دهان ز چرا ساختن بوست
خود را به یک دوخیز رسانید در میان
گفت ای پلید شوم نفس حد خود شناس
بر استخوان من مرسان این همه زبان
کار تو خون خوریست به سلاخ خانه ها
اینجا شدی گریخته از دست سگ کشان
پیوسته کار تو جدل و جنگ با گداست
بر آستان تو ناله کنان او عصار زنان
بیداریی شب تو بود تا دم سحر
سازد محل فیض تو را خوب سرگران
هر روز وقت صبح شبان می برد مرا
گاهی به سوی دشت گهی سوی بوستان
قربان کنم برای خدا جان خویش را
باشد ز من صواب سراسر به حاجیان
قصاب را ز خون منش تیغ سرخ روست
باشد قناره اش چو خیابان ارغوان
سیمین برای کباب دل و گرده منند
پیوسته است روغن من شأن دیگدان
چون این مباحثت به بیابان فسانه شد
خود را رساند گرگ بدیشان دوان دوان
با گوسفند گفت دل و گرده تو چیست
چون است روده های تو ریزم به یک زمان
گاهی به زیر پشته نهان گردی از گله
سازد به صاحب تو مرا کشتنی شبان
دایم دهان به روغن تو چرب می کنم
خود گو به پیش جنگ حریفان تو را چه جان
من کهنه گرگ حضرت یعقوب دیده ام
پر خون شده ز تهمت یوسف مرا دهان
احوال من چو شمع به هر بزم روشن است
در پیش خلق نیست مرا حاجت بیان
در خواب خویش هر که ببیند شبی مرا
گردد ز یمن من همه روز شادمان
گاو زمین چو در نظرم جلوه گر شود
سازم به یک اشاره جدا ران او ز ران
در گوش گاو باد رسانید این خبر
فریاد کرد و گفت چه گفتی بگو همان
هر جا که دیده یی تو مرا کشته دو شاخ
باور نمی کنی بکن امروز امتحان
گرگی و لیک قطره باران ندیده یی
نشنیده است گوش تو آوازه سگان
گه صلح می کنی تو به چوپان و گاه جنگ
گرگ آشتیست کار تو پیوسته با شبان
شب تا به روز دوخته ام چشم بر زمین
از من نگشته هیچ کس آزرده در جهان
گاهی به گرد خرمن دهقان شوم به چرخ
گاهی به خلق شیر دهم همچو مادران
اجداد من به آدم و حوا برابر است
یعنی مراست گاو زمین از برادران
اشتر شنید و گفت که گوساله هنوز
بیرون نکرده یی سر خود را ز کاهدان
آبای تو به هیچ قطاری نبوده اند
آورده یی به زور تو خود را در این میان
یک ره به پشت و پهلوی خود هم نگاه کن
از خاطر تو رفته مگر چوب گاوران
بر گردنت زنند چو دزد ابری دو شاخ
از کاهدان برند سوی دشت کشکشان
بر من یکی نگاه کن و صنع حق ببین
چون آفریده است مرا خالق جهان
دادست شیر من شتر صالح نبی
در روزگار نسبت من می دهد به آن
پیوسته خار می خورم و بار می کشم
هرگز نگشته خاطرم از ساربان گران
هر جا که بوده ام به دو زانو نشسته ام
در بر کشیده جامه مله چو صوفیان
از اشتران ویس و قرن یک شتر منم
گردیده ام بر آن سر خاک از مجاوران
آواز گیره دار شتر چون بلند شد
در حال سنگ پشت بیامد تپان تپان
در پشت چار آئینه در پیش رو سپر
بر دست سنگ و بر زده دامان چو حجریان
از سنگ رفته رفته چو آتش زبانه زد
آغاز گفتگوی بگفت ای سبک عنان
کنجاره دیده یی مگر امشب به خواب خویش
یا گاو کشته یی به خیال جواز ران
در عمر خویش مثل تو لعبت ندیده ام
کوتاه عقل و پای دراز و شکم کلان
در زیر بار ناله کنان خواب می روی
خیزی ز جای همچو ضعیفان پا گران
دندان تو سراسر اگر بشکنم سزاست
هرگز تو را کسی نزده سنگ بر دهان
معلوم شد به دهر شتر دل تو بوده یی
باشد همیشه چشم تو بر دست ساربان
در زیر بار منت کس نیستم فقیر
دارم مدام شکر خداوند بر زبان
از فاقه روز و شب به شکم سنگ بسته ام
دانند خلق در بغلم هست تاه نان
در گوشه یی نشسته ام و خاک می خورم
بگذشته ام به چله نشینی ز زاهدان
روزی که آفتاب به گرمی شود علم
آن روز احتیاج ندارم به سایبان
بر گوش خارپشت چو این ماجرا رسید
هر موی گشت بر تن او نیش خونفشان
چون مور نرم نرم قدم را به ره نهاد
پهلوی سنگ پشت نشست و بگفت هان
بر گرد خویش معرکه یی جمع کرده یی
داری به پشت صندلیی همچو قصه خوان
الجوب وار در ته صندوق جا شوی
عیار کاسه پشت تو را از مصاحبان
صحرائیان ز کاسه چوبین توبه تنگ
اسقاطیان کاسه گران از تو در فغان
هرگز ندیده ام به برت جامه درست
دامان تو همان و گریبان تو همان
از دیدن تو صحبت این قوم شد خنک
ای بد نمای خیز و برو زود از میان
من عمر خود به خار کشی صرف کرده ام
زان وجه گرم روی نمایم به مردمان
پیراهنی به سوزن خود بخیه کرده ام
دارم به دوش جامه شالی چو حاجیان
باشد همیشه در شب مهتاب خواب من
بالین و بسترم همه خارا و پرنیان
آهنگ خارپشت چو روباه گوش کرد
از شدتی که داشت روان گشت دم زنان
فریاد کرد و گفت مرا دور دیده یی
امروز همچو خار برآورده یی زبان
داری به خود غرور چو پیران خارکش
آتش زنم که دود برآید تو را ز جان
از جنبش تو در حرکت بته های خار
پیوسته خورد و ریزه من از تو در گمان
گر بینی و تو کنده به دستت دهم رواست
تا پیش خلق سر نه برآری به این و آن
من مدتیست خانه درین دشت کرده ام
نگشاده ام به هیچ کس از خویش داستان
پهلو به آفتاب زند پوستین من
دارند آرزوی من پیر تا جوان
شبهای دی به واسطه پوست می کشم
تا صبح همچو مغز در آغوش دلبران
آری خدای راست به هر پوست دوستی
هست این مثل چو گنج در ایام شایگان
گاهی که رو به روی شود دشمن مرا
یابم ز روی عقل خود از دست او امان
خرگوش سر به خواب فراغت نهاده بود
بیدار گشت و گفت به روباه آن زمان
یک ذره عقل و هوش اگر داشتی به سر
هرگز ز خانه پا ننهادی بر آستان
شبها روی چو دزد به سوی محله ها
چشمان خود چراغ کنی بهر ماکیان
بسیار زنده زنده تو را پوست کنده اند
افکنده اند مرده تو پهلوی سکان
با هر کسی فقیر میسر نمی شوم
جان می دهند در طلبم مردم کلان
مالند اگر به پیکر خود روغن مرا
بی شک و شبهه دفع کند درد استخوان
گاهی که من به آدمیان خوی می کنم
پیوسته عمر خویش کنم صرف این مکان
خرگوش چون حکایت خود را تمام کرد
میمون شنید و پهلویش آمد نفس زنان
گفت ای درازگوش چرا لاف می زنی
از آدمیگری نه تو را نام و نشان
چون موش دم بریده بمانی به چشم من
یا بچه بزی که بود هر طرف دوان
زین داشتی به پشت تو را می شدم سوار
هستی به پیش من تو هم از جمله خران
بگشا ز خواب چشم و سر خود بلند کن
بر دست و پای من نظر خویش را بمان
یعنی که نیست صورت من کم ز آدمی
اما کشیده ام قدم خود از آن میان
نشو و نمای من شده در کوهسار هند
اصل من از فرنگ و مرا نام کاردان
هر جا که بیشه ایست درو سیر می کنم
هستم به گرد و گوشه او همچو باغبان
از میوه های پهلوی خود پهن کرده ام
گاهی ز ترش و گاه ز شیرین و ناردان
آهو رسید و گشت باو روبرو و گفت
کم دیده ایم آدم دمدار در جهان
آدم کسی به صورت آدم نمی شود
بی مغز اعتبار کجا دارد استخوان
گاهی که سوی شهر تو را اوفتد گذر
گردی تو پای کار به ارباب لولیان
در پیش خلق مسخره گی پیشه می کنی
طفلان به کوچه ها ز قفای تو کف زنان
گه نی نواز و گاه شبانی گهی گدا
گاهی عصا به دست شوی از یساولان
در دهر اگر چه صورت من نیست آدمی
لیکن مراست صورت نیکو چو دلبران
چشمم بود ز غمزه لیلی برنده تر
دیوانه منند چو مجنون پریوشان
گردد ز بوی مشک معطر دماغها
بر هر طرف که روی نهم همچو نو خطان
گاهی که همچو باد شوم در دوندگی
برق ستیزه خوی نیابد ز من نشان
زین گفتگو پلنگ درآمد به جست و خیز
خود را رساند در پی آهو همان زمان
گفت ای گریز پای ز چنگم کجا روی
با من مساز جلوه گری همچو دختران
ناف تو را به کام حریفان بریده اند
باشند خانواده من از تو کامران
گر بر سر تو سایه کلخاد اوفتد
در زیر پای خواب روی همچو ماکیان
یعنی که من به خون تو امروز تشنه ام
از راه تشنگی به لب من رسیده جان
از قهر اگر به خاک زنم چنگ خویش را
چنگ و غبار تیره کند روی آسمان
از سیلی ام کبود بود روی فیل چرخ
عکس دم من است که گویند کهکشان
آشفته گشت فیل و روان شد سوی پلنگ
دندان بیکدگر زده همچون مبارزان
دم خاره کرده آمد و خواباند گوش را
خرطوم بر زمین زد و گفت ای الا چه بان
از ناخن پلنگ چه نقصان به پای فیل
تاج و خروس را چه غم از نول ماکیان
تندی مکن که جرم تو بسیار دیده ام
چون تخته پوست در ته پای قلندران
گوئی که هیچ کس نبود در برابرم
در هر کناره هست مرا چون تو چاکران
در روز جنگ زیر علم پاستون کنم
باشم بر آستان در فتح پشتبان
تخت روان کنایه ز رفتار من بود
دوشم رواج یافته از مقدم شهان
چون تیغ آبدار سراپای جوهرم
دندان من رواست که سازند زر نشان
بر پشت من نهند اگر کوه قاف را
مانند برگ کاه نیاید مرا گران
خرطوم من چو گرز بود وقت گیر و دار
هر موی من به تندی و تیزی بود سنان
عمرم هزار سال بود در میان خلق
کم نیست زندگانیم از عمر جاودان
بزرگتری ز من نبود در میان قوم
امروز ژنده فیل مرا گفته می توان
کرک این سخن ز فیل شنید و قدم نهاد
سر تا به پای چین و گره کرده ابروان
در پشت و پهلویش خله یی زد به شاخ و گفت
ای تنگ چشم حرف مگو این همه کلان
از فیلمات حادثه غافل نشسته یی
داری تو اعتماد به عمر سبک عنان
خرطوم نیست آن که به او فخر می کنی
انداخته به بینیت ایام ریسمان
خود گو بر استخوان تو گر بود جوهری
تابع نمی شدی تو به هندوستانیان
خرطوم تو به پهلوی دندان تو بود
از فاقه همچو پوست که چسبد به استخوان
خط می کشی به بینی خود کوچه های شهر
از پشت و پهلوی تو غلامان سوادخوان
خرطوم تو به دیده صحرائیان بود
بر بام کاهدان که گذارند ناودان
از بس که نیست بر دم و خرطومت امتیاز
حیران شوم کدام طرف باشدت دهان
وقتیست این زمان که سر شاخ خویش را
گلگون کنم ز خون تو چون شاخ ارغوان
روز مصاف سینه خود می کنم سپر
گردند روبروی ز پشتم دلاوران
خواهم که حمله در صف پیر و جوان کنم
در دل مرا نه بیم ز تیر و نه از کمان
شاخم به هر دیار کند کار شاخ مار
پیوسته بر خورند ازو اهل کاروان
خاصیت غریب به شاخم نوشته اند
هر کس نگاه داشت گریزند جنیان
شیر از کمین برآمد و آمد به کرک گفت
ای شاخ ناشکسته بکش پای از میان
با هر که مانده شاخ به شاخ ایستاده یی
از بس که در کنار بیابان شدی کلان
ای سخت روی و سست قدم چابکی مکن
هستی تو پیش یک قدم از گاو پاده بان
طفلان از زبان تو پرهیز می کنند
باشی تو در میانه این قوم بد زبان
اجداد من به شیر خدا دست داده اند
از چنگ من وگرنه که می یافتی امان
هرگز شکاریی دیگری را نخورده ام
یک ره به خون مرده نیالوده ام دهان
در بیشه ای که می روم و می کنم قرار
بیرون ز قحط سال شوند اهل آن مکان
با هر که بنگرم جگرش آب می شود
از مور کمترند به چشمم بهاوران
در فکر دانه مورچه یی بود در گذر
آمد به شیر گفت که ای رستم زمان
از اتفاق مورچگان غافلی مگر
ورنه چرا حقیر شماری و ناتوان
خوراک اهل بیت من است از نتاج تو
دایم پر است خانه ام از شیر بچگان
طفلان شیر مست من امروز شیر گیر
خویشان ناتوان منند از تو کامران
موری شنیده یی که سلیمان وقت را
بر عهد خود به ران ملخ کرده میهمان
این رتبه شد میسر او از شکستگی
ور نه چه حد مورچه ای لشکر گران
چون از زبان مورچه این حرف شد بلند
تسلیم کرده کرده رسیدند وحشیان
گفتند عذرها ز ته دل به یکدگر
افتاد پای آشتی اندر آن میان
این نسخه سیدا بدو سه روز شد تمام
از روزگار حضرت عبدالعزیز خان
تاریخ از هزار و نود یک گذشته بود
از هجرت رسول شه آخرالزمان
ای خورد و ای بزرگ که در ایام مانده اید
افتد به سهو در نظر این طرفه داستان
گر زنده مانده ام به دعا یادم آورید
ور رفته ام به فاتحه سازید شادمان
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۶۲ - بقال
شوخ بقال از دهان پسته اش گفتم سخن
خانه من رفت و گفتا کشمشی گویی مکن
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۲۳ - فوطه باف
گفتمش با فوطه باف امرد دکان خود نما
گفت اگر بافنده یی مینداز میان من کشا
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۰ - گل و شبنم
گل و شبنم به هم در بوستانی
خوش افکندند طرح داستانی
به شبنم گفت گل از روی نخوت
تو را با من نباشد حد صحبت
چمن زیبا ز گل باشد گلم من
شرر بخش نوای بلبلم من
چو شاعر وصف دلداری سراید
بمن تشبیه روی وی نماید
ز رنگ خویش زیب بزم عامم
ز بوی خوش عبیر هر مشامم
بگردم خار اگر بینی نه خار است
به پاسم پاسبان نیزه دار است
کند گلچین گلچیدن چو آهنگ
همی این پاسبان با وی کند جنگ
فرح‌بخش درون مستمندم
ضیاء دیدهٔ زیبا پسندم
سخن کوته جمال روزگارم
سرورم بهجتم عیدم بهارم
چو گل خاموش شد شبنم درخشید
بر وی گل بسان غنچه خندید
بگفت اینها که گفتی راست گفتی
حقیقت را در تحقیق سفتی
ولی هر قدر وصف خود نمودی
ز وصف خویش قدر من فزودی
من از بالا به پستی چون گرایم
نخستین دم به فرق تست پایم
بکن تعریف خود هر قدر خواهی
که مانند منی را خوابگاهی
بکار خویشتن خود کن قضاوت
ز من باشد اگر داری طراوت
از اینها بگذرم چون آب و رنگ است
ز آب و رنگ صحبت بار ننگ است
نباشد به ز بیرنگی دگر رنگ
که بر میدارد این رنگ از میان جنگ
مرا زین رنگ برخوردار کردند
خلاصم از غم پیکار کردند
دورنگی در من از روی و ریا نیست
سراپایم بجز صلح و صفا نیست
ببین از پاکی و صافی که چونم
بود پیدا درونم از برونم
از این هم بگذرم فخر من این بس
که وصل اصل خود یابد چو هرکس
تو از خاکی و من از عالم پاک
تو بر گردی بخاک و من بافلاک
سخن بس کن صغیر از شبنم و گل
که می‌ترسم شود آزرده بلبل
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۱۷
کیجا، ته ریکا، کیجا تنی ریکامه
تو چاله‌ی سر نیشتی، من ته سیکامه
بالِ بالبَندْ، ته گردنِ میره کامه
تو گوکی تلم، من تنی جو نِکامهْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳۴
ویهار و ویهار و همه جا ویهاره
آقای جمعه یتّا، مزیّر چهاره
آقا گنه: این آیش تنه زوارهز
مزیّر گنه: آقا! مه سرچنّه خرواره
پئیز آقا گیر نه انجیلی لیفاره
مزیّر ورکسی پرّنه بینج کوپاره
شونه مرزِ سرْ، ونگْ کنّه شه خِداره
تیل بخرده لینگِ هسّکا دیاره