عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۵۹
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۶۴
اوحدالدین کرمانی : اشعار و قطعات پراکندهٔ دیگر
شمارهٔ ۳
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
هرکه زاین وادی به کوی بخت و دولت می رسد
از ره و رسم قدم داریّ و همّت می رسد
فرصت صحبت مکن فوت از پیِ مقصود خویش
حالیا خوش بگذران کآن هم به فرصت می رسد
از خروش کوس شاهان این نوا آید به گوش
کاین سرا هر پادشاهی را به نوبت می رسد
آخر ای سرگشتهٔ وادیّ هجران بیش ازاین
تشنه لب منشین که دریاهای رحمت می رسد
از ره غربت خیالی عاقبت جایی رسید
هرکه جایی می رسد از راه غربت می رسد
از ره و رسم قدم داریّ و همّت می رسد
فرصت صحبت مکن فوت از پیِ مقصود خویش
حالیا خوش بگذران کآن هم به فرصت می رسد
از خروش کوس شاهان این نوا آید به گوش
کاین سرا هر پادشاهی را به نوبت می رسد
آخر ای سرگشتهٔ وادیّ هجران بیش ازاین
تشنه لب منشین که دریاهای رحمت می رسد
از ره غربت خیالی عاقبت جایی رسید
هرکه جایی می رسد از راه غربت می رسد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
وصل جمشید طلب تا که به جامی برسی
همره خضر درآ تا به مقامی برسی
آن زمان پی به سراپرده مقصود بری
که در این ره به تمامی، به تمامی برسی
سوسن از دست زبان داد سرِ خوش به باد
تو نگهدار زبان را که به کامی برسی
گر سر و برگ قد دلکش طوبی داری
سعی آن کن که به شمشاد خرامی برسی
وقت آن است خیالی که به عزم ره عشق
ترک ناموس بگیری و به نامی برسی
همره خضر درآ تا به مقامی برسی
آن زمان پی به سراپرده مقصود بری
که در این ره به تمامی، به تمامی برسی
سوسن از دست زبان داد سرِ خوش به باد
تو نگهدار زبان را که به کامی برسی
گر سر و برگ قد دلکش طوبی داری
سعی آن کن که به شمشاد خرامی برسی
وقت آن است خیالی که به عزم ره عشق
ترک ناموس بگیری و به نامی برسی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
جهد کن جهد که تیرش زکمان میگذرد
هر که آن تیر و کمان دید زجان میگذرد
عمر سان میگذرد جان جهانش برکیب
جهدی ای جان که زره جان جهان میگذرد
یکجهان فتنه بیاورد چو آمد در شهر
تا چه از رفتن آن مه بجهان میگذرد
گفته بودی که زمانی به لبت لب بنهم
هان دم بازپسین است و زمان میگذرد
یک فلک اخترش افتند بلرزه چو سهیل
به یمن گر شبی آن برق یمان میگذرد
پیش رخسار بدیع تو بسی مختصر است
وصف عشاق که از شرح و بیان میگذرد
افتدش آتش غیرت بدهان آشفته
شمع سان نام تواش چون بزبان میگذرد
من و سودای تو از سود وزیانم چه غمست
عاشق روی تو از سود و زیان میگذرد
هر کرا داغ غلامی علی بر جبهه است
از سر سلطنت کون و مکان میگذرد
هر که آن تیر و کمان دید زجان میگذرد
عمر سان میگذرد جان جهانش برکیب
جهدی ای جان که زره جان جهان میگذرد
یکجهان فتنه بیاورد چو آمد در شهر
تا چه از رفتن آن مه بجهان میگذرد
گفته بودی که زمانی به لبت لب بنهم
هان دم بازپسین است و زمان میگذرد
یک فلک اخترش افتند بلرزه چو سهیل
به یمن گر شبی آن برق یمان میگذرد
پیش رخسار بدیع تو بسی مختصر است
وصف عشاق که از شرح و بیان میگذرد
افتدش آتش غیرت بدهان آشفته
شمع سان نام تواش چون بزبان میگذرد
من و سودای تو از سود وزیانم چه غمست
عاشق روی تو از سود و زیان میگذرد
هر کرا داغ غلامی علی بر جبهه است
از سر سلطنت کون و مکان میگذرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
از روی دل ز عاجزی خود خجل مباش
پامال خصم خویش چو خون بحل مباش
همچون غبار، گاه برانگیز خویش را
افتاده زیر پا چو زمین متصل مباش
دامان روزگار فراخ است، می بنوش
شاید گشایشی رسدت، تنگدل مباش
هرگز مباش در پی لغزیدن کسی
تا خاک راه خلق توان بود، گل مباش
رحمی به مور خسته کن ای پادشاه حسن
جم باش و همچو خاتم جم سنگدل مباش
از شکوه ای که کردی ازان بی وفا سلیم
او منفعل نگشت، تو هم منفعل مباش
پامال خصم خویش چو خون بحل مباش
همچون غبار، گاه برانگیز خویش را
افتاده زیر پا چو زمین متصل مباش
دامان روزگار فراخ است، می بنوش
شاید گشایشی رسدت، تنگدل مباش
هرگز مباش در پی لغزیدن کسی
تا خاک راه خلق توان بود، گل مباش
رحمی به مور خسته کن ای پادشاه حسن
جم باش و همچو خاتم جم سنگدل مباش
از شکوه ای که کردی ازان بی وفا سلیم
او منفعل نگشت، تو هم منفعل مباش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
هلاک تاج نه چون شمع صبحگاهی باش
چو آفتاب، سرافراز بی کلاهی باش
سواد کعبه چو بیرون ازین بیابان نیست
دوان چو برق ز دنبال هر سیاهی باش
صلاح کار خود از کف مده، حقیقت چیست
به ملک هند قدم چون نهی، سپاهی باش
همین بریدن آب از گلو، قناعت نیست
گلو بریده درین بحر همچو ماهی باش
به راه شوق مرا ضعف مانع است سلیم
ترا چو قوت رفتار هست، راهی باش
چو آفتاب، سرافراز بی کلاهی باش
سواد کعبه چو بیرون ازین بیابان نیست
دوان چو برق ز دنبال هر سیاهی باش
صلاح کار خود از کف مده، حقیقت چیست
به ملک هند قدم چون نهی، سپاهی باش
همین بریدن آب از گلو، قناعت نیست
گلو بریده درین بحر همچو ماهی باش
به راه شوق مرا ضعف مانع است سلیم
ترا چو قوت رفتار هست، راهی باش
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بسکه در راه طلب ضعف است دامنگیر ما
می تواند نقش پا شد حلقهٔ زنجیر ما
ما خراب از رنجش بیجای او گردیده ایم
گر بیفشاند غبار از دل، شود تعمیر ما
قدرت ما پنجهٔ خورشید را تابیده است
برق در کار رم است از هیبت شمشیر ما
رنگ رویم را نه تنها قوت پرواز نیست
ناله هم برخاستن نتواند از زنجیر ما
سرگردانی بی سبب آزار جویا می کند
اینقدرها رنجش بیجا چرا تقصیر ما
می تواند نقش پا شد حلقهٔ زنجیر ما
ما خراب از رنجش بیجای او گردیده ایم
گر بیفشاند غبار از دل، شود تعمیر ما
قدرت ما پنجهٔ خورشید را تابیده است
برق در کار رم است از هیبت شمشیر ما
رنگ رویم را نه تنها قوت پرواز نیست
ناله هم برخاستن نتواند از زنجیر ما
سرگردانی بی سبب آزار جویا می کند
اینقدرها رنجش بیجا چرا تقصیر ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
کامت چو در شوی به خطرها همی دهند
در بحر غوطه زن که گهرها همی دهند
در فکر روزیانه مخور غم که هر سحر
از آفتاب زر به سپرها همی دهند
جایی که پردهٔ لب اظهار خامشی است
فریاد را چه مایه اثرها همی دهند
از سرد و گرم حادثه چون نخل سربلند
یکره زجا مرو که ثمرها همی دهند
آن سرگذشته ای که بجست از میان کار
روز جزا چه تاج و کمرها همی دهند
جویا دماغ ساغر عشقست شیرگیر
دلها همی برند و جگرها همی دهند
در بحر غوطه زن که گهرها همی دهند
در فکر روزیانه مخور غم که هر سحر
از آفتاب زر به سپرها همی دهند
جایی که پردهٔ لب اظهار خامشی است
فریاد را چه مایه اثرها همی دهند
از سرد و گرم حادثه چون نخل سربلند
یکره زجا مرو که ثمرها همی دهند
آن سرگذشته ای که بجست از میان کار
روز جزا چه تاج و کمرها همی دهند
جویا دماغ ساغر عشقست شیرگیر
دلها همی برند و جگرها همی دهند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
دل به عشق از بستگی وا می شود غمگین مباش
عاقبت این قطره دریا می شود غمگین مباش
نقد جان بیعانهٔ یک بوسه زان لعل لب است
شاد زی ایدل که سودا می شود غمگین مباش
در حصول مدعا بیتابیی در کار نیست
گر نشد امروز فردا می شود غمگین مباش
عیش خود را تلخ از زهراب نومیدی مکن
کام دل آخر مهیا می شود غمگین مباش
گر نشد کام دلت حاصل مشو در اضطراب
صبر در کار است جویا! می شود، غمگین مباش!
عاقبت این قطره دریا می شود غمگین مباش
نقد جان بیعانهٔ یک بوسه زان لعل لب است
شاد زی ایدل که سودا می شود غمگین مباش
در حصول مدعا بیتابیی در کار نیست
گر نشد امروز فردا می شود غمگین مباش
عیش خود را تلخ از زهراب نومیدی مکن
کام دل آخر مهیا می شود غمگین مباش
گر نشد کام دلت حاصل مشو در اضطراب
صبر در کار است جویا! می شود، غمگین مباش!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۲
اگر تن را نه در اول ز بالیدن نگهداری
چو ماه آخر چسان از رنج کاهیدن نگهداری
خزان پیریت گردد بهار نوجوانیها
چو پای سرو خود را گر ز لغزیدن نگهداری
تلاش منصب بیداری دل در دل شب کن
چه حاصل دیده ات را گر ز خوابیدن نگهداری
چه گل ها خوبخود ریزد به دامان تمنایت
دمی دست هوس را گر ز گل چیدن نگهداری
به رنگ غنچه دایم مایه دار نقد خود باشی
چو گل گر خویش را از هرزه خندیدن نگهداری
شود جویا به عیب خویشتن چشم دلت بینا
اگر خود را ز عیب مردمان دیدن نگهداری
چو ماه آخر چسان از رنج کاهیدن نگهداری
خزان پیریت گردد بهار نوجوانیها
چو پای سرو خود را گر ز لغزیدن نگهداری
تلاش منصب بیداری دل در دل شب کن
چه حاصل دیده ات را گر ز خوابیدن نگهداری
چه گل ها خوبخود ریزد به دامان تمنایت
دمی دست هوس را گر ز گل چیدن نگهداری
به رنگ غنچه دایم مایه دار نقد خود باشی
چو گل گر خویش را از هرزه خندیدن نگهداری
شود جویا به عیب خویشتن چشم دلت بینا
اگر خود را ز عیب مردمان دیدن نگهداری
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۶
تا که تو بر خویشتن سوار نباشی
غازی میدان کارزار نباشی
از تو توان داشت چشم مهر و مروت
گر تو ز ابنای روزگار نباشی
کی رسدت ز آفتاب عشق نصیبی
تا چو مه یک شبه نزار نباشی
بر تو غم روزگار دست نیابد
تا که تو پابند اعتبار نباشی
چربی و نرمی گزین! مباش گرانجان!
تا به دل روزگار بار نباشی
تا تو به دریا نمی دهی دل خود را
هرگز از این ورطه برکنار نباشی
خاک سر کوی یار شو که چو جویا
سرمهٔ بینش شوی غبار نباشی
غازی میدان کارزار نباشی
از تو توان داشت چشم مهر و مروت
گر تو ز ابنای روزگار نباشی
کی رسدت ز آفتاب عشق نصیبی
تا چو مه یک شبه نزار نباشی
بر تو غم روزگار دست نیابد
تا که تو پابند اعتبار نباشی
چربی و نرمی گزین! مباش گرانجان!
تا به دل روزگار بار نباشی
تا تو به دریا نمی دهی دل خود را
هرگز از این ورطه برکنار نباشی
خاک سر کوی یار شو که چو جویا
سرمهٔ بینش شوی غبار نباشی
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴