عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : اشترنامه
جواب عیسی علیه السلام سبیحون را
از یقینت این سخن را گوش دار
بشنو این اسرار و صنع کردگار
اول بنیاد بر ذات خدای
پادشاه راز دان و رهنمای
جوهی از نور خود پیدا بکرد
بس دلی کز شوق خود شیدا بکرد
حکم کرد از نیک و بد آنجایگاه
تا شود پیدا بخود آن جایگاه
این جهان و آن جهان چون آفرید
راز خود برجان ما کرد او پدید
از جلال خود نظر بروی فکند
آتشی از شوق خود در وی فکند
جوهری بد از لطافت روشنی
ذات خود پیدادر آن بد بی منی
اول و آخر درو پیدا شده
عاشق از معشوق دل شیدا شده
هرچه بود و هرچه خواهد بود نیز
اندران کلی نمود او جمله چیز
چاره نور تجلّی در رسید
خویشتن در خویشتن کلی بدید
در طلب آمد پس آنگه جوش کرد
جرعه از جام جلالش نوش کرد
در طلب برخود بگشت او هفت بار
هفت پرگار فلک شد آشکار
عکس نور آنجایگه آمد پدید
راه بگرفت و درو شد ناپدید
آسمان از آن دو جوهر کرده شد
نور عزّت از یقین چون پرده شد
گشته پیدا از کف او این زمین
تاشود پیدا مکان اندر مکین
همچنان در جلوه بود آن نور پاک
پس نظر افکند از بالا بخاک
هر دویکی گشت از روی شناخت
آن ازین و این از آن سوی تو تاخت
لیک این رازیست گفتم با تو باز
لیک با ایشان نشاید گفت راز
ذرّه از نور او شد آفتاب
از بخارات زمین تر شد سحاب
نور پیدا گشت و شد ظلمت نهان
کرد پیدا نور در روی جهان
روی عالم را همه انوار داد
بعد از آن ترکیب پنج وچار داد
روز نورست و بظلمت شب بساخت
نور و ظلمت را ز بعد سوز ساخت
اصل و فرعی در میان آمد پدید
تا همه روی جهان آمد پدید
خاک و آتش سخت در پیوست کرد
تا از آن روی زمین را سخت کرد
کوه شد پیدا ز بهر ساکنی
تا شودآنجا مقام ایمنی
آفتاب از وی قمر بستد روش
یافته در دور گردون پرورش
روحها از ذات خود پیدا نمود
پس تمامت نقش آن اشیا نمود
کرد از روی قمر پیدا نجوم
تا ازین پیدا شود راز علوم
از چراغ صد هزاران شمع را
باز افروزد یکی در جمع را
اینهمه از نور شمس آمد پدید
بعد از آن این شمّ و لمس آمد پدید
سفل را نفس عناصر ساخت او
انگهی باران ز عنصر ساخت او
ذات حق زینها منزّه آمدست
این کسی داند که آگه آمدست
راز حق پیدا بکردست این صفات
انبیا کردند شرح و وصف ذات
ذات حق این جملگی تقریر کرد
علو و سفل آنجای در تحریر کرد
ذات حق در جزو و کل مستغرقست
گر ببینی ور نبینی خودحقست
انبیا را کرد پیدا هم زخود
بعد از آن بخشید کل را هم ز خود
علو روحانی و ظلمت سفل بود
نیست درهستی خود پیدا نمود
صد هزار و بعد از آن بیست و چهار
انبیا از نور خود کرد آشکار
عالم جانست علو این را بدان
عالم سفلست جسم ناتوان
ماه و شمس و روز و شب با یکدگر
ساخت ترکیبی چنین پیروز گر
شش جهت در سفل آمد راستی
تا شود پیدا در آنجا خواستی
پنج حس در شش جهت سالار کرد
هفت را با هشتمین دوّار کرد
مختلف کردش تمامت جزو جزو
تا شود پیدا بکلی عضو عضو
پس عناصر رادرآمیزش نشاند
هر یک از راه دگرشان سیر راند
ضد یکدیگر نهاد این هر چهار
تا شود اسرار ایشان آشکار
موضع هر یک بکلی راست کرد
تا همه کار جهان را راست کرد
موضع آتش بسوی شرق بود
گرچه در هر جای همچون برق بود
موضع باد از غرور است این بدان
موضع آب از جنوب آمد روان
خاک بد مغز همه اسرارها
گشته پیدا اندرو انوارها
این همه بر عقل آرایش بکرد
بعد از آن در زیر پالایش بکرد
هفت دریا را بصنع خویشتن
زیر خاک آورد پیدا ما و من
آسمان در گرد ما آمد زشوق
این عجایب بشنو از اصحاب ذوق
گرچه اندر ذوق و شوقند و شتاب
کوکبان چرخ و نور آفتاب
چون نظر بر خاک دارند این همه
بلک نور پاک دارند این همه
اصل کار خاکست در اسرار حق
میشود آنجا همه انوار حق
بعد از آن چون خویشتن افکنده دید
از میان جمله خود را زنده دید
چون نظرگاه خداوند آمد این
نام آن شد آسمان، این شد زمین
ذات بیرون درون بگرفته است
بر سر هر کس قضائی رفته است
عقل پیدا کرده است از صنع خود
تا شود پیدادر آنجا نیک و بد
عقل پیدا کرده تا شد رهنمون
هر یک از لونی دگر آید برون
چون بگشتند جملگی در گردخاک
کرد پیدا جسم ما از آب پاک
آتش آنگه رازدان باد شد
هر دو را کار از دگر آباد شد
آب همچون آینه روشن نمود
خاک را این هر سه آنگه تن نمود
جان ز ذات آمد بره سوی صفات
جسم ازو دریافت ناگه این حیات
جمله را با یکدگر ترکیب کرد
آنگهی با یکدگر ترتیب کرد
عقل با تن پرورش آغاز کرد
راه اول را بآخر ساز کرد
جمله ذرّات گشته متّصل
فاعل افلاک بر این مشتعل
این رموز ما ز جائی آمدست
کاندرآنجا عقل رهبر گم شدست
چون نظر با یکدیگر پیوند شد
راه پیدا گشت و کل در بند شد
جزو خود کل دید در ره گم شده
بود چون یک قطره در قلزم شده
پس سؤال دیگر از وی خواست کرد
گفت حق بود این و حق این راست کرد
چون همه او بود یکسر جزو و کل
از چه پیدا گشت زینسان عزّ و ذل
نیک و بد از چه پدید آمد زوی
چون همه گفت و شنید آمد زوی
چون همه او بود برگو این سخن
تا شود پیدا مرا راز کهن
این یکی ره بین وان اعمی شده
این یکی نادان و آن دانا شده
این یکی در عزّ و قربت آمده
آن یکی در رنج و محنت آمده
این یکی مال فراوان یافته
آن یکی یک لقمه نان یافته
این یکی بیچاره و حیران شده
آن یکی در ناز خود پنهان شده
این یکی جویای اسرار آمده
آن یکی در عین پندار آمده
این یکی فارغ نشسته از همه
آن یکی در بسته برروی همه
این جسد را در حسد آورده است
آن یکی رو در احد آورده است
این یکی عمر از خوشی و کام دل
برده بر سر یافته آرام دل
آن یکی در خون دل جان رفته کل
اوفتاده در بلا ورنج و ذل
این یکی در گنج و آن یک در زحیر
این یکی در ناز و آن یک در نفیر
این یکی مؤمن شده آن کافری
این تحیر را نه پائی نه سری
این یکی در قتل و خون آورده رو
عالمی از وی شده در گفتگو
آن یکی در راه جسم و بغض و آز
آمده در راه حق درمانده باز
این یکی مردار خواری همچو سگ
میدود از بهر مرداری بتک
آن یکی از بهر آزار کسان
روی را در جنگ کرده چون خسان
این یکی بر خلق و بر عزّت شده
با همه ذرّات در صحبت شده
آن یکی از بهر ظلم و جور خلق
میکند خواری نداند غور خلق
این یکی دانسته، آن نادان شده
ازچه باشد جملگی تاوان شده
گفت عیسی این همه از اصل کار
در قلم آمد ز حکم کردگار
چون قلم با لوح شد آنجا پدید
هرچه او میخواست شد زانجا پدید
نیک و بد برخاست یکسر از قلم
تا بود اسرار از سرّ عدم
بر سر هر یک قضائی رفته است
برتن هر یک جفائی رفته است
هر یکی را آنچه او بایست داد
هر یکی را راه دیگرسان نهاد
هر یکی را قسمتی تقدیر کرد
هر یکی را قربتی تدبیر کرد
تا شود پیدا ز عزّ و ذل جهان
سرّ او در غیب شد آنجا عیان
گرنداد اینجا درآنجا آن دهد
بلکه آنجا بیش صد چندان دهد
محنت دولت ازینجا میرود
چون ببینی کار آنجا میرود
پادشاه کردگار بحر و بر
کرده هر یک را بنوکاری دگر
هرکه نقد آن جهان حاضر کند
خویش را در قرب حق واصل کند
شکرکن اینجا اگر چیزت نماند
زآنکه آنجا نقدهای تو بماند
هرچه آنجا باشد آن آنت بود
بهتر از جانان کجا جانت بود
حکم کرد او از ازل هرچه که هست
تا شود پیدا بجمله پای بست
هیچ کس از راز خود پی گم نکرد
لیک این صورت درآنجا گم بکرد
اوست اصل و مال دنیا هیچ دان
مال دنیا نقش پیچا پیچ دان
آنکه بیشک خواری آنجا بدید
محنت و خواری حق آنجا بدید
ای بسا شادی که آنجا بیند او
در مقام مملکت بنشیند او
گر بصورت مر ترا رنجی نمود
در صفت بیننده را گنجی نمود
نامرادی و مرادی این جهان
تا بجنبی بگذرد در یک زمان
گر تو زینجا رنج و محنت میبری
رنج و محنت سوی دولت میبری
گر ترا سنگی زند معشوق مست
به که از غیری گهر آری بدست
گر ترا گوید که جان درباز خیز
جان خود را در ره او پاک ریز
گر ترا صد وعدهٔ خوش میدهند
این نشان زان سوی آتش میدهند
گر ترا دنیا نباشد گو مباش
ور ترا عقبی نباشد کو مباش
چون ترا معشوق باشد به بود
روی معشوق از دوعالم به بود
اوست اصل کار و باقی محنت است
اوست مقصود و دگر ها زحمت است
چون ز فعل و قول خود آگه شود
ترک کلی گوید و باره شود
در مقام عشق صادق آید او
در فنای عشق لایق آید او
راه کل گیرد پس آنگه گم شود
چون یکی قطره که با قلزم شود
لیک این راه کسی باشد که او
در میان ما بود بی گفت و گو
لیک این راه کسی باشد یقین
کاخر و اول بود او راه بین
جمله را یک داند و یک بیند او
یک زمان در عشق خود ننشیند او
باشد اندر کل اشیا کاردان
تا بیابد جان جان اندر نهان
در بلای عشق او آرد قدم
بگذرد از کفر و از اسلام هم
ای محقق این سخن زان تو است
زنده دل هستی و این جان تو است
ای محقق این دل از جان و جهان
محو گردان آشکارا و نهان
ای محقق بگذر از بود و وجود
زانکه پیدا راه او پنهان نمود
چون شوی پنهان ترا پیدا کند
گر بوی پیداترا رسوا کند
هم تو نیکی کردهٔ با سرکسی
هم عوض نیکی بیابی تو بسی
جهد کن تا نیک باشی در زمان
جان خود از حرص دنیا وارهان
جهد کن تا خود ترا نیکی بود
تاترا آنجایگه نیکی بود
زانکه راه نیکی آمد بر خلاص
مرد از نیکی همی یابد خلاص
نیک بین هر چیز کو آورده است
او ز نیکی جمله پیدا کرده است
نیست بر تر از مقام خاص و عام
از مقام نیستی برتر مقام
بود با نابود خود پیوند کن
نه در آنجا خویشتن در بند کن
چون در آخر راه بر حق آمدست
عاقبت جان راه بین حق شدست
جملگی ره درویست ای بیخبر
باز کن زین خفتگی در دل نظر
این براه دل توانی یافتن
نه براه آب و گل بشتافتن
این سخن با غیر صورت بین بود
راز این با مرد معنی بین بود
عقل این تقریرها کی ره برد
این سخن را عشق بر حق بشنود
صورت از عقلست و جان عشق دان
عشق آمد در نشان او بی نشان
عاقبت اندیش و آنگه شو فنا
تا رسی آنگاه در عین بقا
در دم آخر بدانی این سخن
اندرین گفتارها سستی مکن
اول وآخر در آنجا میطلب
راه عزّت را تو یکتا میطلب
هرکه این دانست مرد کار شد
ازکمال عشق برخوردار شد
این رموز لامکانی فهم کن
تا منت اینجا بگویم یک سخن
بی نشان شو تا نشان آید پدید
هر که او شد بی نشان از غم رهید
اصل اینست در جهان جان ستان
چون فنا گردی بیابی جان جان
کار دنیا پر ز درد و حسرتست
پر زمکر و پر ز فکر و حیرتست
کار دنیا پر ز آزست ونیاز
ترک گیرش تا رهی از حرص باز
این جهان چون آتشی افروختست
هر زمان خلقی بنوعی سوختست
کار دنیا چیست بیکاری همه
چیست بیکاری گرفتاری همه
این جهان کلی سرآید عاقبت
باز دان گر مرد راهی عاقبت
هرکه او در عاقبت اندیشه کرد
راه بینی از خدا او پیشه کرد
جهد کن تا عاقبت آید پدید
راز اودر عاقبت آید پدید
جان و دل در عاقبت مقصود یافت
بعد از آن او عاقبت معبود یافت
جهد کن تا نیک و بد بینی از او
تا در آخر عاقبت بینی ازو
هرکه اودر عاقبت کل بازگشت
ازجهان جان ستان بیزار گشت
در ازل بنوشت هم خود باز خواند
هم بگفت او جمله هم خود باز خواند
چون عزازیل عاقبت اندر نیافت
جان ودل از حسرت تن برشکافت
عاقبت درباخت آن نا استوار
عاقبت در حسرت آمد پایدار
گفت اکنون چون همه زو رفته است
جملهٔ ذرّات بر او رفته است
چون همه او بینم از نیک و ز بد
پس چرا تاوان نهاده بر خرد
راست گفتی هرچه گفتی از خدا
لیک این راز دگر را رهنما
مرگ حقست و قیامت هم حق است
این یقین است از خدا و مطلقست
بعد ازین این جان چو بیرون شد زجسم
تا کجا خواهد شدن بیرون باسم
جای جان آخر کجا خواهد بدن
اولین دید از کجاخواهد بدن
گفت عیسی هر نشیبی را فراز
هرکژی را راستی آید بساز
روز را ظلمت ز پی آید پدید
هستی اندر نیستی شد ناپدید
از پی این زندگی مرگ آمدست
همچو ما را جملگی برگ آمدست
این جهان همچون رباطی دان دو در
زین درآی و زان دگر بر شود گر
عقل اینجا با وجودت آشناست
گرچه راه حق بکل بی منتهاست
عاقبت دانست کو خواهد شدن
جاودان آنجایگه خواهد شدن
عاقبت کرد اختیار آنجایگاه
دیده دیده دید کار آنجایگاه
حکم تو این بود کو آنجا شود
روح پاکش باز بیهمتا شود
روح را درعاقبت آنجا رهست
تا نه پنداری که راهی کوتهست
چون در آنجا روح ره آهنگ کرد
بعد از آن آن جایگه آهنگ کرد
عاقبت از دوست چون آید ندا
جان کنند آنجا که میشاید فدا
رازبین گردد ز دنیا بگذرد
بعداز آن در سوی عقبی بنگرد
چون قدم بیرون نهد زین خاک تنگ
بگذرد از کل نام و جزو ننگ
زین جهان جز محنت و خواری ندید
ازوجود خویش جز زاری ندید
زین جهان حاصل نباشد جز زحیر
آن جهان بینی همه بدر منیر
چون مقام خویش بیند در فنا
آن فنا باشد بکل عین بقا
درد نبود اندر انجا رنج هم
هیچ نبود اندر انجا جز عدم
خواری و محنت نباشد جز فنا
هر زمانی روشنی باشد صفا
اندر آن عالم نباشد جز که نور
دایماً یک دم نه بینی جز حضور
اندران عالم بقا اندر بقاست
گرچه آن عین بقا کلی فناست
هر چه بینی جز یکی نبود ز کل
هیچ نبود اندر آنجا عین ذل
آن مقام عاشقانست ای پسر
آسیا برنه که آبت شد بسر
زان عدم گر خود نشانی باشدت
هر زمانی لامکانی باشدت
زان عدم گر با تو اینجا دم زنم
هر دوعالم بیشکی بر هم زنم
زان عدم هرگز نشد آگاه تن
کار جانست این که داند خویشتن
زان عدم بسیار گفتند در زمین
این نداند جز که مرد راه بین
چون قدم بیرون نهادی زین جهان
راه آنجا روشنت گردد عیان
پرتوی از نور باشد همرهت
تا کند ز انحضرت کل آگهت
هرچه بینی جز خیالی نبودت
هرچه گوئی جز محالی نبودت
آن عدم روشن ترست ازجسم و جان
آن عدم دارد نشان بی نشان
چون برفتی هیچ منگر سوی ره
تانباشد دیدنت عین گنه
ای بسا کس کو درین ره باز ماند
دیدها کلی ازین ره باز ماند
هر که اینجا باشد اندر عزّ و ناز
اندر آنجا اوفتد او درگداز
ای بسا کس کاندرینجا شد اسیر
ان هذا دیده شیی عسیر
هرکه اینجا خواری و محنت کشید
روح و راحت اندر آنجا او بدید
هرکه او اینجا بچیزی باز ماند
تو یقین میدان که بی اعزاز ماند
هرکه اینجا در طلب نشتافت او
اندر آنجا همچو یخ بگداخت او
هرکه اینجا حق نه بیند دم بدم
حق نه بیند در وجود و در عدم
هر که اینجا چشم دیده باز دید
هیچ غیری را در آنجا او ندید
او سبق برد از میان و وارهید
بعد از آن پیدا شدش هل من مزید
هر که او بر حال خود دیدار کرد
هر زمانی جان ودل افکار کرد
هرکه او ره پیش شد بر یک صفت
بگذرد از عقل و جان و معرفت
هر که آنجا عشق رویش وانمود
گوئیا در اول و آخر نبود
هر که اینجا محو گردد در عقول
بگذرد از گفتگوی بوالفضول
هر که اینجا تخم افشاند بخاک
بر دهد آنجا حقیقت روح پاک
تخم معنی تو بیفشان و برو
آنگهی آنجایگه بر میدرو
تخم معنی هر که افشاند بدل
بهره یابد از یقین بی آب و گل
تخم اگر در شوره کاری ندروی
تا سخن هرگز نگوئی نشنوی
کشت زارتست عالم جملگی
هم ز بهر تست عالم جملگی
تخم اینجا بهر تو برکشتهاند
راه بینان اندرین ره گشتهاند
بر تمامت داده است آنجایگاه
میکنی او را بنادانی تباه
تخم معنی بی شمارست ره ببین
بر ببر زینجا چو هستی راه بین
تخم بنشاندی که نوروزت نبود
جز دو چشم راه بین کورت نبود
این جهان و آن جهان هر دو یکیست
لیک اعداد از حسابش اندکیست
هر که این اندک حسابی آورد
در یکی معنی کتابی آورد
این حسابی از عدد مشکل ترست
ورنه مقصود تو زان حاصل ترست
گر فرومانی درین ره بی حساب
ترسم آنجا گه شود طولی کباب
صد هزاران بر یکی گیر و برو
از یکی پیداست اینها نو بنو
از یکی دو میشود تنها پدید
وزدو میگردد سه هم پیدا بدید
وز سر میگردد چهارم آشکار
پنج آنگه میشود باز از چهار
تا صد و سیصد هزاران یاد کن
آن عددها جملگی بر باد کن
چون برون آری تو از اول یکیست
میندانم تا کرا آنجا شکیست
چون یکی گردی یکی بینی همه
چون همه یکست یک بینی همه
این الف اول یکی باشد ز اصل
بعد ازآن پیدا کند اعداد وصل
چون شود کژ دال گردد درحساب
دال همچون راست گردد درحجاب
چون خمی بر خویشتن آرد دگر
را شود این جایگه ای بی خبر
چون الف از راست خم گردد چونی
هر دو سر کژ گردد آنگه هست بی
چون الف نعلی شود نونی بود
این سخن مرد خدا بین بشنود
جمله چون از اصل یکی باشدت
لیک هر نوعی همان بنمایدت
صدهزاران قطره یک باران بود
چون ز باران بگذرد عمّان بود
لیک این نقش از تو پی گم میکند
مر ترا بر هر صفت گم میکند
چون تو عورت بین شدی در اصل کار
چون یکی بینی عددها در شمار
هر که بینی یک صفت دارد چو تو
لیک ره گم میکند آنجا ز تو
هر که بینیشان دو دست و هم دو پاست
چشم دارد صورتش همچون شماست
آنچه تو داری در ایشان هست هم
لیک از روی معانی هست کم
عقل رنگ آمیز آمد بر خلاف
این سخن بشنو نه از روی گزاف
عقل اندر گفت و گوی عالمست
ورنه چون تو بنگری کل آدمست
از تفاوت آدمی حیران شود
چون عددها دید سرگردان شود
هر دم از راه دگر آید برون
کی برد راز معانی در درون
گر درونت با برون یکسان شود
این عددها جملگی یکسان شود
گر درونت گردد از صورت بری
اندرین معنی که گفتم ره بری
گر درونت همچو دل صافی بود
در عقول خویش کم لافی بود
این ره آنگه گرددت روشن چو نور
کز وجود خویشتن یابی حضور
این صور چون مختلف آید بکار
باز میماند ز فعل روزگار
چون تو راه خویشتن گم میکنی
صورت آهنگ مردم میکنی
این همه صورت یکی آمد بدید
لیک از صورت شکی آمد پدید
هرچه میبیند زرنگی دیگرست
هرچه مییابد ز سنگی دیگرست
هرچه میگوید از آن نه آن بود
هرچه میجوید از آن نه آن بود
هرچه آرد در ضمیر خویشتن
عاقبت گردد اسیر خویشتن
چون خلاف صورتی هم صورتی
زین همه دارم ترا معذورتی
ای دریغا رنج تو ضایع بماند
دفتر عشق این دلت یکدم نخواند
آب هر ساعت زرنگی دیگرست
بر سر هر شاخ ننگی دیگرست
آفتاب از گردش خود جای جای
میکند هر لحظه رنگی جانفزای
گاه رعد و گاه ابرو گاه میغ
گاه برق تیزرو بگشاده تیغ
این همه بر عکس کشته مختلف
همچو وصف راستی دال والف
هست این صورت فرومانده بخود
گاه در نیکی و گاهی مانده بد
چیست این صورت عجایب در عجب
گاه مکر و گاه زرق و گه تعب
چون تواند صورتی در مانده باز
کی شود بروی درتوحید باز
هست این صورت گرفتار نفس
کی بیابد در معانی دسترس
بازمانده از حقیقتهای خویش
تا که آرد لقمه دیگر به پیش
روز و شب در خوردن و در بردنست
خویش را در هر مجازی بردنست
گر کنم معنی این اسرار فاش
گر تو مرد راه بینی گل بپاش
صورت تو معنی جان گم بکرد
در خلاف این بسی اندیشه کرد
چون محمد صورت جان یک صفت
گرددآنگاهی برون از معرفت
دید اول دید آخر جمله خود
او خدا بود و خدا او در احد
جمله را در خویشتن یکسان بدید
نه چو تو صورت بد او هرسان بدید
از کمال عقل تقدیری نهاد
وز کمال جان رهی بر دل گشاد
هیچ غیری پیش او سر بر نزد
تا علم بر کاینات او بر بزد
چون یقین دانست صورت هیچ بود
درگذشت از وی که ره پر پیچ بود
چون یقین دانست صورت بر فنا
در فنای کل رسید اندر بقا
جمله اندر خویشتن یکسان بدید
نه چو تو صورت بهر دستان بدید
جان خود در راه حق کرد او نثار
سید و صدر رسل در هر دیار
خویش را کل دید گرچه بود کل
لیک از دست صور او دید ذل
عاقبت چون راه جانان خواست کرد
روی عالم از شریعت راست کرد
چون بدانست او رموز جملگی
پس از آنست او رموز جملگی
راه فقر انبیا کلی بدید
لیک راه خویش را بر کل گزید
راه و ترتیبی دگر بنیاد کرد
تا همه روی جهان آباد کرد
چون بدانست او که اصلی نیست جزو
هیچ ترتیبی ندید از جسم و عضو
راه خود بر فقر کرد او اختیار
کس ندید این سر که کرد او اعتبار
راه خود بر جاده کل زان نهاد
تا کسی دیگر رهی نتوان نهاد
راه خود را برتر از راه کسان
کرد ترتیبی حقیقت در عیان
شرع راه مصطفی آمد یقین
کس نبد ماننده او راه بین
آنچنان این شرع را کلی نهاد
تا شود پیدا بکلی هر نهاد
آنچنان کو دید راه حق ز حق
کس نداند راه او جز مرد حق
حق اگر حق بین شناسد آن اوست
جملگی حق دفتر دیوان اوست
اوست حق بین و دگر ره بین بدند
هر کسی بر کسوتی آئین بدند
لیک او این راه کلی باز یافت
او ز حق این رتبت و اعزاز یافت
اوست حق گر حق شوی دریابی این
ازگمان آئی برون سوی یقین
این رهی بر شرع اوآسان نهاد
او در معنی بکلی برگشاد
هرچه بودش او بکلی فاش کرد
لیک پنهان نقش او نقّاش کرد
هرکه اندر راه حق حق باز دید
خویش را اندر میان ناز دید
راه راه اوست گر تو عاشقی
در کمال راه او گر لایقی
راه او جوی و هوای او طلب
رتبت او و بقای او طلب
راه راه اوست دیگر راه نیست
لیک جان تو زره آگاه نیست
تاترا نوری کند همراه را
بدرقه باشد ترا در راه را
تا زخوف جاودان ایمن شوی
این سخن باید که ازجان بشنوی
گر نه او باشد شفاعت خواه تو
کی شود نور یقین همراه تو
اوست سلطان وهمه درویش او
جمله چون خوانی نهاده پیش او
گرنه او بودی که بودی راه بر
راه بودی دایماً پر از خطر
راه دین اواز خرابی پاک کرد
جمله کژ بینان درین ره خاک کرد
نور پاک اوست همراه همه
اوست کرده دل یقین گاه همه
چون وجود جملگی بیهوش یافت
از شراب صرف وحدت نوش یافت
آنچه آورد و بدادش کردگار
سر او با جملگی کرد آشکار
هر کسی فهمی د گر کردند از آن
لاجرم شد مختلف شرح و بیان
شرح او هرگز نداند خویش بین
شرح او در یافت مرد پیش بین
شرح او نه لایق هر ناکس است
کلکم فی ذاته حمقی بس است
شرح او بسیار کردند و بیان
شرح او آمد ز قران پس بخوان
چون محمد شرح حق بسیار گفت
هرچه بود از شرح شوق یار گفت
شرح او در شرح باشد بی خلاف
هرچه نه این باشد آن باشد گزاف
او ز نور و نور او نور حقست
هیچکس این سر نبیند مطلق است
شرح آن موسی چو در تورات دید
راه خود از شرح و وصفش باز دید
شرح او داود خواند اندر زبور
تا ره او جمله یکسر گشت نور
شرح او عیسی چو در انجیل یافت
لاجرم بر دانشش تعلیل یافت
شرح او جز حق نداند هیچ کس
شرح او داند یکی اللّه و بس
هرکه او را روی بنمود آن شروح
یافت او نور ذوی آلاف روح
اندرین ره جملگی چون حق بدید
حق بدید و حق بگفت و حق شنید
چون برفت از صورت حسّی برون
خود یکی دید او برون را با درون
جمله حق شد جمله حق گشت آن زمان
این نه راه صورتست اندر بیان
مرتضی را گفته بد او را ز خویش
تا بداند او از آن کل راز خویش
مرتضی دانسته بد اسرار او
مرتضی دانسته بد گفتار او
مرتضی او را بجان دلدار شد
لحمک لحمی از آن در کار شد
مصطفی و مرتضی هردو یکیست
من ندانم تا کرا اینجا شکیست
مرتضی اسرار احمد کل بیافت
گرچه در آخر از انسان ذل بیافت
مرتضی با او و او با مرتضی
یک نفس از هم نگشتندی جدا
مرتضی اورا بجان تصدیق کرد
جان خود در ورطه تحقیق کرد
مرتضی اسرار احمد در نهان
گفت با چاه آن حقیقت در نهان
مرتضی بیشک خدا را یافته
نه چو مادر شوق دنیا تافته
مرتضی اسرار سبحانی شده
آنگهی انوار ربّانی شده
گفت لو کشف الغطا او از یقین
مرتضی بود اندرین ره راه بین
مرتضی هر مشکلی را حل بکرد
مرتضی از بهر حق گردش نبرد
او همه شرح ره تحقیق کرد
تا جهانی در جهان توفیق کرد
گرنه او بودی نبودی نور حق
گرنه او بودی که بردی این سبق
گرنه او بودی نبودی مهر و ماه
راه و شروع مصطفی پشت و پناه
گر نه او بودی مصاف و جنگ را
بهر غیرت را و نام وننگ را
گر نه او بودی سخاوت را نشان
کی بدی در روی عالم مهرشان
گرنه او بودی به بخشش بحر جود
خود نبودی بخششی اندر وجود
بخشش و گفتار حیدر راست شد
تا همه روی زمین ز وراست شد
چون محمد رفت از این جای خراب
دید حیدر یک شبی او را بخواب
پیش او رفتی و کردی دست بوس
روی یک دیگر بدادندی ببوس
روی یکدیگر بدیدندی بخواب
خواب ایشان هست بیداری ناب
خواب و بیداریشان هر دو یکیست
خواب صورت بین همیشه در شکی است
مصطفی گفتا علی را آن زمان
ای مرا نور دل و دریای جان
ای من از تو تو ز من در کل حال
ای مرا کلی مراد لایزال
ای مرا سر دفتر جود و کرم
از تو دریای یقین بی بیش و کم
ای یکی بین ازل اندرابد
مثل تو هرگز نباشد تا ابد
چشم دوران همچو ما دیگر ندید
آنچه ما دیدیم از دریای دید
راز حق من دیده وتو دیدهٔباز
آنچه من دیدم تو کلی دیده باز
هرچه ما دیدیم کس آن را ندید
آنچه ما دیدیم از دریای دید
آنچه ما دیدیم از دریای کل
بس کسان آوردهاند از عین ذل
این از آنسان راه هر دو دیدهایم
نه ز گفت دیگران بشنیدهایم
یا علی درنه قدم در معنیت
بگذر از صورت نگر در معنیت
یا علی یاری کن و بشتاب زود
تادگر با هم رسیم از بود بود
جمله‌ایاران ما را کن خبر
تا بیابند این معانی سر بسر
دید راه کل تو با ایشان بگو
چارهٔ درد دل ایشان بجوی
با ابوبکر و عمر آن راز کن
دیدهٔ ایشان بکلی باز کن
تا ز صورت سوی معنی دل نهند
آنگهی از بند صورت وارهند
هست این ره پر ز درد و پر ز رنج
رنج بگذاری در آیی سوی گنج
این جهان را ترک گیری درخوری
تا برون آئی ز نیکی و بدی
تا یکی گردیم جمله سر بسر
آنگهی نبود میان نقش بشر
تا یکی گردیم و گردید آشنا
وارهید از این بلا و این عنا
هست دنیامر شما را کرده بند
بند بردارید از خود بند بند
چند مانید اندرین صورت اسیر
چند باشید اندرین حبس و زحیر
چند در صورت شوید از هر صفت
معرفت آنجاست آنجا معرفت
معرفت را زین جهان حاصل کنید
خویشتن در آن جهان واصل کنید
آن جهان جاودانست از یقین
جمله زین راهید هریک راه بین
صورت خود در میان آرید کل
وارهید و بگذرید از عین ذل
این جهان را کل فرا خواهید دهید
منت حق در میان جان نهید
سوی ما آئید و با ما بنگرید
زود از این منزل بکلی بگذرید
این جهان را ترک گیرید یک سره
پس برون آئید از آن سوی دره
تا درین صورت نه بینی روی جان
بر کنارید از صفای صوفیان
روز دیگر حیدر کرّار باز
گفت با یاران خود آن جمله راز
گفت بوبکر نقی با من بگوی
چارهٔ درد مرا تو باز جوی
مصطفی بد کلی از حق راز دار
این سخن بشنو تو با من رازدار
هر چه از حق آمدی در سوی وی
فاش کردی در میان گفت وی
هر چه آن از حق یقین آمد بگفت
در معنی جملگی یکسر بسفت
رهبر او بودست ما را در جهان
او نهاده سر کلی در میان
او سراسر گفت هرچه راز بود
جمله یاران را تمامت وانمود
چون محمد رفت از صورت برون
جان ما افتاد در دریای خون
تو گرفتی عزلت از ما جملگی
ما فرو مردیم اینجا جملگی
گفت بوبکر نقی با مرتضی
کای محمد را تو یاری با وفا
ای محمد را تو یار جان شده
بر تو از سیدرهی با جان شده
رازدار مصطفی هر جایگاه
بودهٔ پیوسته تو نزدیک شاه
تو ز راز او بگیتی راز دان
راز او اکنون تو مارا بازدان
چون ندانستی تو کی داند کسی
رنج باید برد بی درمان بسی
چون نمیدانم چه گویم مرترا
تا یکی گردد ترا رای دوتا
روز و شب هم صحبت او بودهای
روز و شب در صحبتش آسودهای
مصطفی بد حق و حق بد مصطفی
زان مصفا بود گشته با صفا
ذات او با حق یکی بد در صفت
پربد از ادراک و علم و معرفت
ذات او حق بود اندر هر صفات
صورتش اندر صفت گشته بذات
صورت و معنی او یک بود یک
او خدابود و خدا بی هیچ شک
گفت درخواب این سخن با من براز
من بخواهم گفت این اسرار باز
گر بدانی پیش کس هرگز مگو
تا نباشد در میانه گفت و گو
چون بدانی هیچ نادانی مکن
تا توانی هرچه بتوانی مکن
راز پیغمبر توراز دوست دان
مغز دیگرهاست باقی پوست دان
گر تو این اسرار داری در نهان
روی بنماید حقیقت جاودان
گر تو این اسرار داری راهبر
بعد از آن در قرب جانت راه بر
همچو نابینای مادرزاد را
کو شود روشن بامر پادشاه
چشم بردارد دگر بینا شود
بار دیگر راز را گویا شود
تا نگردد چشم دل بینای راه
کی توانی کرد در رویش نگاه
چون بدانی راز تو جانان شوی
آنگه این دانی که کلی جان شوی
راز حق هرگز نداند این سخن
جز کسی کو یافت این سرّ کهن
سر حق هم حق بداند در جهان
سر حق حق بین نداند در عیان
تانگردی تو ز صورت بی نشان
کی توانی کرد این ره با بیان
راز را دریاب آنگه باز شو
از مقام زاغ تو شهباز شو
راز را دریاب آنگه باز بین
آنچه گم کردی هم اکنون باز بین
راز حق دریاب و سر از من متاب
راز حق، بیخویشتن از من بیاب
راز خودآنجا تمامت باز جوی
آنچه دریابی بخود آن بازگوی
تا ترا آئینه آید در نظر
آنگهی سیبی نهی در رهگذر
سیب در آئینهها پیدا شود
همچو جان و جسم ودل یکتا شود
چون در این و آن شود پیدا هم اوست
هر دو یک سیب است بی شک مغز و پوست
آینه با سیب یک بینی همه
نیست جز دیدار یک بینی همه
این جهان و آن جهان دو آینه است
لیک یک بین داند آن دو آینه است
چون تو آئینه یقین بشناختی
خویشتن را سوی حق انداختی
گرنه ائینه ترا حاصل شود
کی دل تو اندر آن واصل شود
هست این آئینه دایم حق نما
بلکه آن آئینه حق شد رهنما
چون تو عکس آئینه بینی همه
کی ترا پیدا شود این زمزمه
چون تو در آئینه هرگز ننگری
از همه کون و مکانی برتری
چون همه آئینه هستی در میان
جان تو گردد بکلی جان جان
چون تو آئینه بکلی بشکنی
پنج وسواس طبیعت بر کنی
خانه را خالی کنی از مکر دیو
محو گردانی همه بی مکر و ریو
پس جهان جاودان بنمایدت
آنگهی در هیچ جا نگذاردت
کل یکی بینی تو محو اندر احد
اندر آنجانیست اعداد عدد
آنگهی روی معانی کل شود
هرچه بودت باصفای دل شود
چون یکی اندر یکی مقصود ماست
هم یکی اندر یکی معبود ماست
این یکی اندر یکی یکی بود
این سخن جز مرد معنی نشنود
جمله را یک دید و از یک بازگفت
گوهر اسرار معنی باز سفت
جمله ذرّات از خود یکرهست
هر کسی بر وصف خود زان آگه است
آنچه میباید نمیداند کسی
این سخن را چون بداند هر کسی
ای ترا نادیده دیده همچو تو
نی دگر هرگز شنیده همچو تو
ای چو دیده تو ترا دیده ندید
از تو پیدا گشته کلی دید دید
هر که درتو کم شود او گم شود
همچو یک قطره که در قلزم شود
قطره را پیوسته استسقا بود
در درون قطره صد دریا بود
قطرهٔ باران اگرچه پر بود
بحر را در عمرها یک در بود
در شود آنگاه در توی صدف
تا زند تیر مرادی بر هدف
در چو قطره بود آنگه گشت در
بشنو این گفتار را مانند در
زیر هر حرفی ازین درّ نفیس
کی بداند این سخن مرد خسیس
درّ دریای حقیقی یک بود
در بحار عشق راه اندک بود
درهایی کز کمال جسم و جان
هرزمانی میشود دل بی نشان
این ز اسرارست رمزی پر عجب
ره تواند برد مرد ره طلب
با ادب گر سوی این دریا شوی
هست آوازی همی چون بشنوی
هست ملّاحان درآنجا بی شمار
در همی جویند ایشان در کنار
هر که سوی بحر اوشد در بیافت
بر کنار بحر هرگز درنیافت
سالها باید که تا یک قطره آب
در بن دریا شود در خوشاب
گر همه درّی بدی درّ یتیم
هر یتیمی مصطفی بودی مقیم
بر کنار بحر این دربود و بس
همچو او درّی نه بیند هیچکس
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
هشدار که هر ذره حسابست در اینجا
دیوان حسابست و کتابست در اینجا
حشرست و نشورست و صراطست و قیامت
میزان ثوابست و عقابست در اینجا
فردوس برین است یکی را و یکی را
انکال و جحیمست و عذابست در اینچا
آنرا که حساب عملش لحظه بلحظه است
با دوست خطابست و عتابست در اینجا
آنرا که گشوده است ز دل چشم بصیرت
بیند چه حساب و چه کتابست در اینجا
بیند همه پاداش عمل تازه بتازه
باخویش مرآنرا که حسابست در اینجا
با زاهدش ارهست خطائی بقیامت
باماش هم امروز خطابست در اینجا
امروز بپاداش شهیدان محبت
زآن روی برافکنده نقابست دراینجا
زاهد نکشد باده مگر دردی و آنجا
صوفیست که اورامی نابست در اینجا
آن را که قیامت خوش و نزدیک نماید
از گرمی تعجیل دل آبست در اینجا
دوری که نبیند مگر از دور قیامت
در دیدهٔ تنگش چو سرابست در اینجا
بیدار نگردد مگر از صور سرافیل
مستغرق غفلت که بخوابست در اینجا
هشیار که سنجد عمل خویشتن ای فیض
سرسوی حق و پا برکابست در اینجا
صد شکر که دلهای عزیزان همه آنجا
معمور بود گرچه خرابست در اینجا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
سالک راه حق بیا همت از اولیا طلب
همت خود بلند کن سوی حق ارتقا طلب
فاش ببین که دعا روی خدا در اولیا
بهر جمال کبریا آئینة صفا طلب
گفت خدا که اولیا روی من و ره منند
هر چه خواهی از خدا بر در اولیا طلب
سرور اولیا نبیست و زپس مصطفی علی است
خدمت مصطفی کن و همت مرتضی طلب
پیروی رسول حق دوستی حق آورد
پیروی رسول کن دوستی خدا طلب
چشم بصیرتت بخود نور پذیر کی شود
نور بصیرت دل از صاحب انّما طلب
شرع سفینهٔ نجات آل رسول ناخدات
ساکن این سفینه شو دامن ناخدا طلب
دل بدمم بگوش هوش میفکنند این سروش
معرفت ار طلب کنی از برکات ما طلب
خستهٔ جهل را بگوی خیز و بیا بجست جوی
از برما شفا بجو از دم ما دعا طلب
مفلس بینوا بیا از در ما بجوا نوا
صاحب مدعا بیا از در ما دوا طلب
چند زپست همتی فرش شوی برین زمین
روی بروی عرش کن راه سوی سما طلب
چیست سما سمای غیب ممکلت بری زعیب
جای بقای جاودان سعی کن آن بقا طلب
نیست خوشی در این سرا کیست به جز غم و عنا
عیش در این سرا مجو عیش در آن سرا طلب
راحت و امن و عافیت گر طلبی درین جهان
زهد و قنوع پیشه کن مملکت رضا طلب
هست طلب بحق سبب گر بسزا بود طلب
هر چه طلب کنی چو فیض یاوه مگو بجا طلب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
گنج ابدی پیروی حق و عبادت
مفتاح در خیر نمازی بجماعت
معنای نمازست حضور دل و اخیات
زنهار بصورت مکن ایدوست قناعت
راضی مشو از بندگی تا ننمائی
آداب و شرایط همه را نیک رعایت
هر چند که وسواس کنی سود ندارد
خود را ندهی تا بدل و جان بعبادت
خواهی بعبادت خللی راه نیابد
میکن دلت از وسوسهٔ دیو حمایت
خواهی که زدستت نرود وقت فضیلت
مگذار که تا کار کشد وقت طهارت
از دست مده راتبهٔ ورد شبانروز
تا آنکه نویسند ترا ز اهل عبادت
برخیزی و وتری بگذاری بسحرگاه
مفتوح شود بر رخت ابواب سعادت
هرگز نتوانی که تلافی کنی آنرا
گر از تو شود فوت نمازی بجماعت
طاعت نپزیرند در آن نیست چه تقوی
زنهار مکن معصیتی داخل طاعت
این کار بعادت نشود راست خدا را
هنگام عبادات به پرهیز ز عادت
هر رنج که در راه عبادت کشی ای فیض
در آخرت آن یابد تبدیل براحت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
قد تجلی جماله جلوات
و تبدی جلاله سطوات
لم یدع فی الصدور من قلب
سلبه للقوب بالحرکات
لم یذر فی الرؤس من عقل
قهره للعقول باللمخات
من رای مرهٔ محاسنه
حار فیها و حام فی الفلوات
ما سهی بالسهام ذو غرو
سببه للعقول بالغمزات
طعمه فی افواد ما احلاه
غمزه بالعیون و الخفیات
فاق حسن المدح قاطبهٔ
حسنه فی لطایف الجلوات
قال لی بالجنان ما تفنع
قلت بعد الوصال ذاهیهات
ذفت ذاک الشراب کیف اسلو
بسراب بقعیه الخطرات
فیض دع ذا و لاتقل شططا
فشراب الکلام ذو سکرات
و توجه حباب قدس الحق
بحضور صفا من الکدرات
کم معادن بدن من الملوک
لقلوب تکاید الخلوات
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
رازها با اهل گفتن زاهل عرفان خوش نماست
یار یکدیگر شدن از قوم و خویشان خوش نماست
نصرت دین حق و در درد بودن متفق
زاهل علم و پیشوایان و فقیهان خوش نماست
این فقیهان مجادل از کجا حکمت کجا
درس وبحث وعلم وحکمت ازحکیمان خوش نماست
خواندن قرآن و فهمیدن به آواز حزین
با خضوع جان و تن از اهل قرآن خوش نماست
چون نمازی در جماعت میشود کوته بهست
ترک تطویل و ریا از مقتدیان خوش نماست
گز مزاحی میکند مومن بحق نیکوست آن
تقوی از باطل نمودن زاهل ایمان خوش نماست
مرد چون بالغ شود باید بحق رو آورد
خنده و بازی و خوش طبعی زطفلان خوش نماست
‍ژندة پاکیزه بر بالای درویشان نکو
و آن قبای تار در بر قد خوبان خوش نماست
سهل باشد گر کنند افتادگان افتادگی
مهربانی و تواضع از بزرگان خوش نماست
اقتصار سایلان بر قوت از روی سکوت
بخشش بی من و ایذا از کریمان خوش نماست
هر کسی را حق تعالی بهر کاری آفرید
هر که کار خویش را نیکو کند آن خوش نماست
عاقلان را عاقلی خوش عاشقان را عاشقی
مستی و شوریدگی از می پرستان خوش نماست
زاهد ار از زهد گوید عابد از صوم و صلوه
عاشقانرا حرف وصل یار و هجران خوش نماست
واعظ ار آرد حدیثی از کلام انبیا
عارفان را سیر در اسرار قرآن خوش نماست
فیض میکن جهد تا سنجیده تر آید سخن
گفتن شعر از دم سنجیده گویان خوش نماست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
هر چه در عالم بود او راست مغز و پوستی
مغز او معلای او صورت او پوست پوست
صورت ار چه شد هویدا لیک سر تا پا قفاست
معنی ارچه شد نهان لیکن سراسر روست روست
معنی هر چیز تسبیح خدا و حمد او
صورت آن پردة او سر معنی اوست اوست
با زبان فطرت اصلی است تسبیح همه
نیست تکلیفی برایشان طبعشانرا خوست خوست
عارفانند اهل معنی مغز می بینند مغز
جاهلانند اهل صورت ناظران پوست پوست
من نیم از عارفان و نیستم از جاهلان
از کف بحر معانی روزی من جوست جوست
چون ندارم ره بدریا کرده ام با جوی خوی
چون ندارم ره بمجلس مسکن من کوست کوست
فیض را دیدم بگلزار حقیقت در طواف
گفتمش ره یافتی گفتا نصیبم بوست بوست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
اینجهانرا غیر حق پروردگاری هست نیست
هیچ دیاری به جز حق در دیاری هست نیست
عارفان را جز خدا با کس نباشد الفتی
عاشقانرا غیر ذکر دوست کاری هست نیست
حق شناسانرا که بر باطل فشاندند آستین
غیر کارحق و بارش کار و باری هست نیست
دل بعشق حق بیند از غیر حق بیزار شو
غیرعشق حق و حق کاری و باری هست نیست
مست حق شو تا که باشی هوشیار وقت خود
غیر مستش در دو عالم هوشیاری هست نیست
اختیار خود باو بگذار و بگذر زاختیار
بنده را جز اختیارش اختیاری هست نیست
گر غمی داری بیار و عرض کن بر لطف او
خستگانرا غیر لطفش غمگساری هست نیست
روزگار آنست کان با دوست می آید بسر
غیر ایام وصالش روزگاری هست نیست
عمر آن باشد که صرف طاعت و تقوی شود
جز زمان بندگی لیل و نهاری هست نیست
بیغمانی را که جز تن پروری کاری نبود
بنگر اندر دستشان از تن غباری هست نیست
آنکه را آگه شد از تقصیر خود در کار حق
جز دل بیمار و چشم اشکباری هست نیست
سعی کن تا سعی تو خالص شود از بهر حق
غیرخالص روز محشر در شماری هست نیست
این عبادتها که عابد در دل شب میکند
گر نباشد خالص آنرا اعتباری هست نیست
فیض در دنیا برای آخرت کاری نکرد
مثل او در روز محشر شرمساری هست نیست
آه میکش ناله میکن شعر میگو مینویس
رفتگانرا غیر دیوان یادگاری هست نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
چون توان بود در آنجای که آسایش نیست
یا بگنجید بسوفار که گنجایش نیست
چه دهی دل بسرائی که دل از وی بکند
یا نهی رخت بدان خانه که آسایش نیست
هر که او عاقبت اندیش بود دل ننهد
در مقامی که بقا را ره گنجایش نیست
نعمت دینی دون هیچ نگیرد دستت
بعبث دست میالا که جز آلایش نیست
مال و جاهی که بر آن روز بروز افزائی
کاهش جان بود آن مایهٔ افزایش نیست
خویشتن را بفسون و حیل آراسته است
نخری عشوهٔ دنیا که جز آرایش نیست
هر که را زینت این زال دل از جا ببرد
خون رود از نظر و فرصت پالایش نیست
دست مشاطه نیارد رخ دنیا آراست
زال بد منظر دون قابل آرایش نیست
هست زندان خردمند و بهشت نادان
نزد ارباب بصر قابل آسایش نیست
هر چه در دین کندت سود بجا آور زود
ور زیانست بمان حاجت فرمایش نیست
طاعت حق کن و بگذر ز شمار طاعت
ره مپیما و برو فرصت پیمایش نیست
منشین شاد و مجو خاطر جمع و دل خوش
فیض ازین مرحله کاین منزل آسایش نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
زشور عشق مرا در سرست شور قیامت
تویی که عشق نداری برو به راه سلامت
قیامتی است به هرگام راه عشق و بهشتی
خنک کسی که قیامت بدید تا بقیامت
کمان عشق حریفی کشد که باک ندارد
شود اگر هدف صدهزار تیر ملامت
هزار خوف و خطر هست گرچه در ره عشق
ولی زعشق توان یافت عزو جاه و کرامت
نبی زعشق نبی شد ولی زعشق ولی گشت
زعشق یافت نبوت زعشق رست امامت
چه عشق هست تو را هر چه هست در دو جهان
چرا که عشق بود اصل هر دو کون تمامت
حیات عشق و مماتست عشق و عشق نشورست
نعیم عشق و جحیمست عشق و عشق قیامت
حساب عشق و کتابست عشق و عشق ترازو
صراط عشق و نجاتست عشق و عشق ندامت
وسیله عشق ولوا عشق وعشق حوض و شفاعت
درخت طوبی عشقست و عشق دار قیامت
لقای حق نبود غیرعشق پاک زاغراض
چوفیض عشق بود زارنمی بری تو غرامت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
رفتار آشوب بالا قیامت
رفتار سر کن بنما قیامت
پیدا شدی شد خورشید پنهان
پنهان شدی شد پیدا قیامت
این رستخیزی کامروز ماراست
پیشش چه سنجد فردا قیامت
در هر بن مو صد شور و غوغا
از پای تا سر صد جا قیامت
شد چون نشستی از دست دلها
برخواستی شد بر پا قیامت
در هر نشستت پنهان بهشتی
در هر قیامت پیدا قیامت
نزد رقیبی دور از محبان
او را بهشتی ما را قیامت
فیض ارنگوید جز حرف خوبان
ممنون اوئیم ما تا قیامت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
این جهان بی بقا هیچست هیچ
هر چه میگردد فنا هیچست هیچ
گرجهانرا سر بسر بگرفته
چون نمیماند بجا هیچست هیچ
شد مرا یک نکته از غیب آشکار
در دو عالم جز خدا هیچست هیچ
گرنه سردر راه عشق او رود
آن سرکمتر زپا هیچست هیچ
گرنه صرف طاعت و خدمت شود
حاصل این عمرها هیچست هیچ
گرنه سوزد جان و دل در عشق او
در تن این افسردها هیچست هیچ
دل بعشق گلرخان ای دل مده
مهر یار بی وفا هیچست هیچ
صحبت بیگانگان بیگانگیست
جز ندیدم آشنا هیچست هیچ
گر سخن گوئی دگر از حق بگو
فیض جز حرف خدا هیچست هیچ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
دل از ادنی کند آن کس که بر اعلی نظر بندد
شکوفه برگ افشاند که تا بادام تر بندد
ترا رفعت اگر باید ره افتادگی بسپر
ز بالا قطره می‌بندد که در پائین گهر بندد
نسوزد تا دل از عشقی به سر شوری نمی‌افتد
ندارد درد سر چون کس چرا چیزی به سر بندد
نمیگنجد بیکدل غیر یک معشوق، ممکن نیست
نه بندد تا بمعشوقی ز معشوقی نظر بندد
سر اندر راه آن بازو کمر در خدمت آن بند
که فرقت را نهد تاج و میانت را کمر بندد
نهی سر بر درش بخشد ترا از معرفت تاجی
بفرمانش کمر بندی ترا مهرش کمر بندد
یدالله دست جان گیرد یحب‌الله دهد جانش
اگر بعد از قل الله همتی بر ثم در بندد
دلی با حق به پیوندد که اخلاصی در آن باشد
کسی مخلص تواند شد که خود را بر خطر بندد
بیا ای فیض دست از خویشتن بردار یکباره
که تا دست خدا بر رویت ازاغبار در بندد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
خوشا آنکو انابت با خدا کرد
بحق پیوست و ترک ماسوا کرد
خوشا آنکو دلش شد از جهان سرد
گذشت از هر هوس ترک هوا کرد
خوشا آنکسکه دامن چید از غبار
بیار واحد فرد اکتفا کرد
خوشا آنکسکه فانی گشت از خود
ز تشریف بقای حق قبا کرد
خوشا آنکو در بلا ثابت قدم ماند
بجان و دل بعهد او وفا کرد
خوش آنکو لذت دار الفنا را
فدای لذت دار البقا کرد
خوش آن دانا که هر دانش که اندوخت
یکایک را عمل بر مقتضا کرد
خوشا آنکو بحدس صایب عقل
مهم و نامهم از هم جدا کرد
خوشا آنکو به تنهائی گرفت انس
چو فیض ایام بگذشته قضا کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
یاد باد آنکه اثر در دل شیدا میکرد
آن نصیحت که مرا واعظ و ملا می‌کرد
یاد باد آنکه مرا بود دل دانائی
عالمی کسب خرد زان دل دانا می‌کرد
اختیار از کف من برد کنون معشوقی
که بدل گاه گره می‌زد و گه وا می‌کرد
تاخت بر مملکت دین و دلم یکباره
آنکه صید من دل خسته تمنا می‌کرد
برد از دست من امروز متاع دل و دین
رفت آن کاین دلم اندیشه فردا می‌کرد
گو بیا کفر من دل شده بنگر ملا
آنکه از دفتر دینم ورقی وا می‌کرد
گو بیا حالی و بر گریهٔ من فاش بخند
که پس پرده‌ام از پیش تماشا می‌کرد
بسته دید از همه سو راه رهائی بر خود
دل که گاهی هوس زلف چلیپا می‌کرد
ممکنم نیست ازین دام خلاصی دیگر
جاش خوش باد که از دور تماشا می‌کرد
دل بیچاره چو افتاد درین ورطه نخست
روز و شب ورد «متی اخرج منها» می‌کرد
آخرالامر بگرداب بلا تن در داد
آنکه با ترس نظر بر لب دریا می‌کرد
بت پرستید و بر همن شد و ز نار ببست
رفت آن فیض که او دفتر دین وا میکرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
محنت این سرا بکش ریح نجات میرسد
در ظلمات صبر کن آب حیات میرسد
گر تو کنی بدوست رو تن بدهی بحکم او
صد مددش بجان تو از جذبات میرسد
بهر حلاوت حیات تن به نبات عشق ده
چوب چو در شکر رسد شاخ نبات میرسد
بار صلوه را بکش تلخی صوم را بچش
بهر صلوه وصوم از و صد صلوات میرسد
مالی اگر رسد برات از دل خوش بده زکات
در دو سرا دهنده را اجر زکات میرسد
حج بگذار اگر ترا هست توان و طاقتی
در ره کعبه حاج را صد برکات میرسد
عشق بورز ای پسر در ره عشق باز سر
کشتهٔ عشق دوست را تازه حیات میرسد
در ره حق ثبات ورز تا برسی بدوست فیض
عذر فتور خواستن کسی بثبات میرسد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
خوشا آنان که ترک کام کردند
به کام عار ننک از نام کردند
بخلوت انس با جانان گرفتند
بعزلت خویش را گمنام کردند
بشوق طاعت و ذوق عبادت
شراب معرفت در جام کردند
ز بهر صید معنی دانهٔ ذکر
فکندند و ز فکرش دام کردند
بحق بستند چشم و گوش و دل را
محبت را بعرفان رام کردند
بحق پرداختند از خلق رستند
بشغل خاص ترک عام کردند
نظر را وقف کار دل نمودند
بجان این کار را اتمام کردند
ز دنیا و غم دنیا گذشتند
مهم آخرت انجام کردند
کشیده دست از آسایش تن
بمحنت همچو فیض آرام کردند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
جهان را بهر انسان آفریدند
در ایشان سر پنهان آفریدند
بانسان میتوان دیدن جهان را
از آن در چشم انسان آفریدند
چو انسان بود روح آفرینش
ز روح‌الله در جان آفریدند
بیا جان در ره جانان فشانیم
که جانرا بهر جانان آفریدند
فرو ناید مگر بر در گه دوست
سرم را خوش بسامان آفریدند
دلم از درد بیدرمان سرشتند
ز دردش باز درمان آفریدند
دلم هر لحظهٔ یا حی سرآید
جهان را ز آب حیوان آفریدند
برای یک گل خودرو هزاران
هزاران در هزاران آفریدند
چو خوان آراستند از بهر عشاق
غذا از حسن خوبان آفریدند
نمکدان از دهان شکر ز لبها
می و ساغر ز چشمان آفریدند
نکویان را دل آسوده دادند
دل ما را پریشان آفریدند
دل عشاق را از شیشه کردند
دل خوبان ز سندان آفریدند
دل زهاد را از گل سرشتند
گل عشاق از جان آفریدند
بپاداش سجود اهل طاعت
بهشت و حور و غلمان آفریدند
جزای سر کشان از معدل قهر
جحیم و دود نیران آفریدند
از آن پیوست حسن و عشاق با هم
کز آن این و از این آن آفریدند
میان فیض و مقصودش ز هستی
بسی کوه و بیابان آفریدند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
غم فراق تو ای دوست بی‌شمار بود
بدل چو غصه گره شد یکی هزار بود
نهان کنم غم عشق تو را چو جانم سوخت
که تا دلم بدرون شمع این مزار بود
به هیچ چیز به جز وصل یار خوش نشود
دل ار خوش است بغیری ببوی یار بود
خوشا دلی که به جز حق بکس نگیرد انس
اگر غمی رسدش دوست غمگسار بود
ز سینه می نگذارم که غم برون آید
چو غمگسار بود دوست خوشگوار بود
درون سینه بدل راز خویش می‌گویم
دمست پرده در او سینه رازدار بود
بآب و تاب چو آید برون ز دل سخنی
بمعنی آتش و در صورت آبدار بود
مرا چه حد که کنم دعوی محبت و قرب
بدر گهی که سر سروران بدار بود
شود عزیز ابد آنکرا دهی عزت
نهی چو داغ مذلت همیشه خوار بود
چو لطف تو نبود سعی کس ندارد سود
اگر صیام و قیامش یکی هزار بود
دعا اثر نکند تا عنایتت نبود
هزار اختر سعد ارچه در گذار بود
اگر نخواسته باشی نجات عاصی را
شفاعت شفعا را چه اعتبار بود
بدست خواهش تست اختیار مختار است
چو تو نخواهی کس را چه اختیار بود
دلم چو سیر کند در حقایق ملکوت
ز وعظ واعظی و شاعریم عار بود
بمجلسی که شمارند اهل عرفان را
ز فیض دم نتوان زد چه در شمار بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
رو بحق آوری ای جان چه شود
نروی همره شیطان چه شود
راه بیراه هوا چند روی
روی اندر ره ایمان چه شود
راه تقوی و ورع گر سپری
پند گیری تو ز قرآن چه شود
از هوس سر بهوا تا کی و چند
گر کنی کار بفرمان چه شود
خویش را گر تو بطاعت بندی
بگسلی رشته عصیان چه شود
توبه‌ها چند کنی و شکنی
نکنی گر تو گناهان چه شود
اول اندیشه کنی تا آخر
نشوی زار و پشیمان چه شود
از دل ار خار هوس دور کنی
تا بروید گل و ریحان چه شود
گر بخلقانی و قرصی سازی
ندهی زحمت خلقان چه شود
گر گذاری بریاضت تن را
کم کنی طعمه کرمان چه شود
جان و دل چند دهی درد خری
گر گرائی سوی درمان چه شود
فیض بیهوده کنی جان تا کی
جان دهی در ره جانان چه شود