عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
ای جمال هر جمیل و ای جمالت بیمثال
هر جمال از تست زانرو دوست میداری جمال
از جمالت پرتوی بر هر جمیل افکندهٔ
زین سبب دل میبرد هر جانبی صاحبجمال
تا بود اهل نظر را حسن خوبان دلربا
میرسد هر دم تجلی از جمال بی زوال
میرباید ز اهل دل دلرا بصد افسونگری
حسنهای ذوالجمال و جلوههای ذوالجلال
خانه تقوی خراب از سطوت سلطان حسن
ملک دین ویران ز تیغ لشکر غنج و دلال
حسن صورت دلفریب و حسن سیرت دلپذیر
این بود پاینده آن در کاهش و در انتقال
آن نباشد حسن کان کاهد ز دوران سپهر
حسن آن باشد که افزاید بهر روزی کمال
آن نباشد کز وی کام دل گردد روا
حسن آن باشد که خون از دل بریزد بیقتال
حسن آن باشد که جانها را بسوزد بینظیر
حسن آن باشد که تنها را گدازد ز انفعال
حسن آن باشد که مهرش چون کند در سینه جا
با دل آمیزد چو جان آسوده از بیم زوال
حسن آن باشد که بشناسد محبت از هوس
تا دهد آنرا سرافرازی و این را پایمال
حسن نشناسد مگر صاحب کمالی کوچو فیض
در ترقی باشد او هر روز و هفته ماه و سال
هر جمال از تست زانرو دوست میداری جمال
از جمالت پرتوی بر هر جمیل افکندهٔ
زین سبب دل میبرد هر جانبی صاحبجمال
تا بود اهل نظر را حسن خوبان دلربا
میرسد هر دم تجلی از جمال بی زوال
میرباید ز اهل دل دلرا بصد افسونگری
حسنهای ذوالجمال و جلوههای ذوالجلال
خانه تقوی خراب از سطوت سلطان حسن
ملک دین ویران ز تیغ لشکر غنج و دلال
حسن صورت دلفریب و حسن سیرت دلپذیر
این بود پاینده آن در کاهش و در انتقال
آن نباشد حسن کان کاهد ز دوران سپهر
حسن آن باشد که افزاید بهر روزی کمال
آن نباشد کز وی کام دل گردد روا
حسن آن باشد که خون از دل بریزد بیقتال
حسن آن باشد که جانها را بسوزد بینظیر
حسن آن باشد که تنها را گدازد ز انفعال
حسن آن باشد که مهرش چون کند در سینه جا
با دل آمیزد چو جان آسوده از بیم زوال
حسن آن باشد که بشناسد محبت از هوس
تا دهد آنرا سرافرازی و این را پایمال
حسن نشناسد مگر صاحب کمالی کوچو فیض
در ترقی باشد او هر روز و هفته ماه و سال
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
از بخت شکوه دارم و از دست یار هم
از دست خویش نالم و دست نگار هم
از صد هزار دل ننوازد یکی بلطف
گر جان کنند در قدم آن نثار هم
یکبار پرسشی بغلط هم نمیکند
از عشق ننگ دارد و از یار عار هم
کی گیرد او ز حال دل عاشقان خبر
کز خود خبر ندارد و از سرّ کار هم
بیند اگر در آینهٔ خود را ز خود رود
آگه شود ز حال دل بیقرار هم
کی میکند در آئینه خود بین من نظر
دارد ز عکس خویش در آئینه عار هم
حسنش در آسمان و زمین جلوهگر کند
این بیقرار گردد و آن بیمدار هم
صیتش اگر رسد بنگارند گان چین
از کار دست باز کشند از دیار هم
جان از لطافت بدنش تازه میشود
گوئی گلیست تازه و تر نوبهار هم
گلدستهاش ز خون دلم آب میخورد
در چشم از آن نشسته وزین جویبار هم
دشنام اگر دهد بکشم منتش بجان
بیجا اگر کند گلهٔ بیشمار هم
ای فیض از وفای نکویان طمع ببر
کاینقوم را وفا نبود اختیار هم
از دست خویش نالم و دست نگار هم
از صد هزار دل ننوازد یکی بلطف
گر جان کنند در قدم آن نثار هم
یکبار پرسشی بغلط هم نمیکند
از عشق ننگ دارد و از یار عار هم
کی گیرد او ز حال دل عاشقان خبر
کز خود خبر ندارد و از سرّ کار هم
بیند اگر در آینهٔ خود را ز خود رود
آگه شود ز حال دل بیقرار هم
کی میکند در آئینه خود بین من نظر
دارد ز عکس خویش در آئینه عار هم
حسنش در آسمان و زمین جلوهگر کند
این بیقرار گردد و آن بیمدار هم
صیتش اگر رسد بنگارند گان چین
از کار دست باز کشند از دیار هم
جان از لطافت بدنش تازه میشود
گوئی گلیست تازه و تر نوبهار هم
گلدستهاش ز خون دلم آب میخورد
در چشم از آن نشسته وزین جویبار هم
دشنام اگر دهد بکشم منتش بجان
بیجا اگر کند گلهٔ بیشمار هم
ای فیض از وفای نکویان طمع ببر
کاینقوم را وفا نبود اختیار هم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۴
غمش غمی نه که از دل بدر توان کردن
دلش دلی نه که در وی اثر توان کردن
نه آن حبیب که او را بدل بود رحمی
نه آن رقیب که از وی حذر توان کردن
نه قامتش بصنوبر نشان توان دادن
نه نسبت رخ او با قمر توان کردن
نه زان دهان و میان نکتهٔ توان گفتن
نه دست با قد او در کمر توان کردن
نه تاب روی چو خورشید او توان آورد
نه بیفروغ رخش شب بسر توان کردن
مگر ز پادشه لطف او رسد مددی
ز سینه لشگر غم را بدر توان کردن
چو فیض در قدمش گر سری توان افکند
به پیش تیر غمش حان سپر توان کردن
دلش دلی نه که در وی اثر توان کردن
نه آن حبیب که او را بدل بود رحمی
نه آن رقیب که از وی حذر توان کردن
نه قامتش بصنوبر نشان توان دادن
نه نسبت رخ او با قمر توان کردن
نه زان دهان و میان نکتهٔ توان گفتن
نه دست با قد او در کمر توان کردن
نه تاب روی چو خورشید او توان آورد
نه بیفروغ رخش شب بسر توان کردن
مگر ز پادشه لطف او رسد مددی
ز سینه لشگر غم را بدر توان کردن
چو فیض در قدمش گر سری توان افکند
به پیش تیر غمش حان سپر توان کردن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۳
در جهان افکندهٔ غوغای حسن
عاشقانرا کردهٔ شیدای حسن
حسن روی تست دریای محیط
ماه رویان شبم دریای حسن
ملک استغنا مسلم مر تراست
جان استغناست استغنای حسن
عرش بر خاک مذلت رو نهد
پیش آن کرسی که باشد جای حسن
در هوا سرگشته دلها ذرهسان
پیش خورشید جهان آرای حسن
کوه صبر پردلان را بر کند
گردش چشم خوش شهلای حسن
جان اهل دل ز تن بیرون کشد
قوت بازوی استیلای حسن
خون عشاق ار بریزد گو بریز
لشکر سلطان بیپروای حسن
آتش افروزی و عاشق سوزیست
مقتضای خوی مادرزای حسن
عشق خوبان در دلت جا دادهٔ
زان خیالت فیضفیض شد ماوای حسن
عاشقانرا کردهٔ شیدای حسن
حسن روی تست دریای محیط
ماه رویان شبم دریای حسن
ملک استغنا مسلم مر تراست
جان استغناست استغنای حسن
عرش بر خاک مذلت رو نهد
پیش آن کرسی که باشد جای حسن
در هوا سرگشته دلها ذرهسان
پیش خورشید جهان آرای حسن
کوه صبر پردلان را بر کند
گردش چشم خوش شهلای حسن
جان اهل دل ز تن بیرون کشد
قوت بازوی استیلای حسن
خون عشاق ار بریزد گو بریز
لشکر سلطان بیپروای حسن
آتش افروزی و عاشق سوزیست
مقتضای خوی مادرزای حسن
عشق خوبان در دلت جا دادهٔ
زان خیالت فیضفیض شد ماوای حسن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
هم تو بیننده هم تو بینائی
هم تماشا و هم تماشائی
جلوه فرمای جلوه آرایان
جلوه آرای جلوه آرائی
آب و رنگ جمال زیبایان
زیب و حسن کمال زیبائی
نور بینائی نظارگیان
مردم دیدهٔ تماشائی
مایهٔ ناز حسن عالم سوز
خانه پرداز عشق سودائی
خلش غمزهای معشوقان
تبش عاشقان شیدائی
خانه ویران کن سکون و قرار
غارت کشور شکیبائی
ذروهٔ آسمان غنج و دلال
آفتاب سپهر بالائی
فیض از تو چنانکه میباید
هستی او را چنانکه میبائی
هم تماشا و هم تماشائی
جلوه فرمای جلوه آرایان
جلوه آرای جلوه آرائی
آب و رنگ جمال زیبایان
زیب و حسن کمال زیبائی
نور بینائی نظارگیان
مردم دیدهٔ تماشائی
مایهٔ ناز حسن عالم سوز
خانه پرداز عشق سودائی
خلش غمزهای معشوقان
تبش عاشقان شیدائی
خانه ویران کن سکون و قرار
غارت کشور شکیبائی
ذروهٔ آسمان غنج و دلال
آفتاب سپهر بالائی
فیض از تو چنانکه میباید
هستی او را چنانکه میبائی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
سرو را، پیش قدت، منصب بالایی نیست
ماه را، با رخ تو، دعوی زیبایی نیست
هر که بیند، گل روی تو و عاشق نشود
همچو نرگس، مگرش دیده بینایی نیست
امشب از چشم تو مستم، مدهم، می ساقی
که مرا طاقت، درد سر فردایی نیست
گرچه آتش دهن و تیز زبانم چون شمع
در حضور تو مرا، قوت گویایی نیست
سر زلفت به قلم گفتم و این سر به کسی
بتوان گفت، که او را سر سودایی نیست
از خیالت نشود، مردم چشمم خالی
لایق صحبت تو، مردم هر جایی نیست
گر چه پروانه مسکین، رود اندر سر شمع
هیچ از صحبت او، تاب شکیبایی نیست
بجز از دیدن روی تو، ندارم رایی
بهتر از عادت یکرویی و یکرایی نیست
گو برو در وصالت مطلب، آنکس کو
که به عشق تو چو سلمان دل دریایی نیست
ماه را، با رخ تو، دعوی زیبایی نیست
هر که بیند، گل روی تو و عاشق نشود
همچو نرگس، مگرش دیده بینایی نیست
امشب از چشم تو مستم، مدهم، می ساقی
که مرا طاقت، درد سر فردایی نیست
گرچه آتش دهن و تیز زبانم چون شمع
در حضور تو مرا، قوت گویایی نیست
سر زلفت به قلم گفتم و این سر به کسی
بتوان گفت، که او را سر سودایی نیست
از خیالت نشود، مردم چشمم خالی
لایق صحبت تو، مردم هر جایی نیست
گر چه پروانه مسکین، رود اندر سر شمع
هیچ از صحبت او، تاب شکیبایی نیست
بجز از دیدن روی تو، ندارم رایی
بهتر از عادت یکرویی و یکرایی نیست
گو برو در وصالت مطلب، آنکس کو
که به عشق تو چو سلمان دل دریایی نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
این یار که من دارم، ازین یار که دارد؟
وین کار که من دارم، از این کار که دارد؟
خلقی است همه، بر در امید، نشسته
تا یار، کرا خواهد و تا یار، که دارد؟
با این همه غم، گر غم من با تو، بگویند
کاری بود آیا غم این کار، که دارد؟
من بر سر بازار مغان، میروم امشب
این زهد فروشان سر بازار، که دارد؟
برخاستهام از سر سجاده، به کلی
یاران هوس خانه خمار، که دارد؟
خورشید رخش کرد، بر آفاق، تجلی
ای دیده وران، طاقت دیدار که دارد؟
در زیر فلک راست بگویید، که امروز
بالاتر ازین قامت و رفتار، که دارد؟
تا روی ببینند و ببینید، کزین روی
در دور قمر، عارض و رخسار که دارد؟
بر راه خیالت، همه شب، منتظرانند
با این همه تا دولت بیدار، که دارد؟
دل برد ز سلمان و کجا میبرد این دل؟
با آن همه دلهای گرفتار، که دارد؟
وین کار که من دارم، از این کار که دارد؟
خلقی است همه، بر در امید، نشسته
تا یار، کرا خواهد و تا یار، که دارد؟
با این همه غم، گر غم من با تو، بگویند
کاری بود آیا غم این کار، که دارد؟
من بر سر بازار مغان، میروم امشب
این زهد فروشان سر بازار، که دارد؟
برخاستهام از سر سجاده، به کلی
یاران هوس خانه خمار، که دارد؟
خورشید رخش کرد، بر آفاق، تجلی
ای دیده وران، طاقت دیدار که دارد؟
در زیر فلک راست بگویید، که امروز
بالاتر ازین قامت و رفتار، که دارد؟
تا روی ببینند و ببینید، کزین روی
در دور قمر، عارض و رخسار که دارد؟
بر راه خیالت، همه شب، منتظرانند
با این همه تا دولت بیدار، که دارد؟
دل برد ز سلمان و کجا میبرد این دل؟
با آن همه دلهای گرفتار، که دارد؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
چندان فتاد ما را، کار از شراب خوردن
کز شوق آن ندارم، پروای آب خوردن
بر یاد روی خوبان، می میخوریم والحق
ذوقی تمام دارد، بر گل شراب خوردن
ترکان چشم مستت، آوردهاند رسمی
از خون شراب دادن، وز دل کباب خوردن
از مستی صبوحی، قطعا نمیتوانم
یک جام می چو عیسی، با آفتاب خوردن
می را حساب فردا، خواهند کرد و خواهم
ز امروز تا به فردا، می بی حساب خوردن
کز شوق آن ندارم، پروای آب خوردن
بر یاد روی خوبان، می میخوریم والحق
ذوقی تمام دارد، بر گل شراب خوردن
ترکان چشم مستت، آوردهاند رسمی
از خون شراب دادن، وز دل کباب خوردن
از مستی صبوحی، قطعا نمیتوانم
یک جام می چو عیسی، با آفتاب خوردن
می را حساب فردا، خواهند کرد و خواهم
ز امروز تا به فردا، می بی حساب خوردن
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۴۳
حبذا صدر صفحهای که به است
به همه بابی از بهشت برین
میزند نور شمسهاش چون صبح
خنده بر ما و زهره و پروین
وصف نقش و نگار دیوارش
سخن ساده میکند رنگین
از نبات است اصل ترکیبش
زان نماید نهاد او شیرین
به نبات حسن بر آمده است
خردش زان همی کند تحسین
قطعهای از بهشت دان که درو
کرده بیتی فلک ز خود تضمین
چون به تقطیع نظم بیت دهند
خشک و بر بسته باشد و چوبین
نظم این بیت اگرچه تقطیع است
شاه بیت است بس بلند و متین
راست گویی بساط جمشید است
بر بسیط هوا به صد تمکین
به سر خویش عالمی است که نیست
متعلق به آسمان و زمین
شده ایمن نهاد ترکیبش
از خطاب خلقته من طین
تا درو شاه کامران بنشست
خواندش روزگار شاه نشین
جم ثانی امیر شیخ حسن
خسرو کان یسار بحر یمین
ای به حق بوستان جاه تو را
شکل نسیرین آسمان نسرین
باد هرشب به زینت انجم
طاقهای سپهر را تزیین
بر سریر سرور مسند و جاه
تا قیامت به کام دل بنشین
به همه بابی از بهشت برین
میزند نور شمسهاش چون صبح
خنده بر ما و زهره و پروین
وصف نقش و نگار دیوارش
سخن ساده میکند رنگین
از نبات است اصل ترکیبش
زان نماید نهاد او شیرین
به نبات حسن بر آمده است
خردش زان همی کند تحسین
قطعهای از بهشت دان که درو
کرده بیتی فلک ز خود تضمین
چون به تقطیع نظم بیت دهند
خشک و بر بسته باشد و چوبین
نظم این بیت اگرچه تقطیع است
شاه بیت است بس بلند و متین
راست گویی بساط جمشید است
بر بسیط هوا به صد تمکین
به سر خویش عالمی است که نیست
متعلق به آسمان و زمین
شده ایمن نهاد ترکیبش
از خطاب خلقته من طین
تا درو شاه کامران بنشست
خواندش روزگار شاه نشین
جم ثانی امیر شیخ حسن
خسرو کان یسار بحر یمین
ای به حق بوستان جاه تو را
شکل نسیرین آسمان نسرین
باد هرشب به زینت انجم
طاقهای سپهر را تزیین
بر سریر سرور مسند و جاه
تا قیامت به کام دل بنشین
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۸
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح سلطان اویس
گفت: لبش نکتهای، لعل بدخشان شکست
زد دهنش خندهای، پسته خندان شکست
باز به چوگان زلف، آمد و میدان بتاخت
گوی دلم را که شد، پاره و چوگان شکست
کی به رخ او سد، با همه تاب آفتاب
خاصه که او طرف گل، بر مه تابان شکست
با خط نسخش که آن انشا یاقوت اوست
خال سیه شد غبار، رونق ریحان شکست
کرد یرون ز آستین دست که خون ریزدم
دیبه چین از حریر، از سر دستان شکست
یوسف جان پای بست، بود به زندان دل
غمزه سرمست او، زد در زندان شکست
برقع او روی بست، آرزوی من نداد
کار بیکبارگی، بر من ازینسان شکست
ماهر خان فلک، با تو مقابل شدند
مهر جمالت فکند، بر مه تابان شکست
چشم تو هر ناوکی، کز خم مشکین کمان
بر دل من زد دروناوک و پیکان شکست
روی تو بس فتنهها، کز پس برقع نمود
چشم تو بس قلبها، کز صف مژگان شکست
گریه خونین من، رشته گوهر گسست
خنده شیرین تو، حقه مرجان شکست
در پی روی تو ماه، ترک خور و خواب کرد
بر سر کوی تو مهر، پای دل د جان شکست
زانچه تو ترکم کنی، ترک تو نتوان گرفت
زانچه دلم بشکنی، عهد تو نتوان شکست
در دل من بود و هست آرزوی زلف تو
هجر تو آن آرزو، در دل سلمان شکست
آتش روی بتان، آب جمالت نشاند
گردن اعدای دین دولت سلطان شکست
داور خورشید فر، شاه اویس آنکه او
از شرف و منزلت، پایه کیوان شکست
آنکه کفش در سوال، کام و لب بحر بست
وانکه دلش در نوال، دست و دل کان شکست
آب حسامش به روم، آتش قیصر نشاند
لعب سنانش به چین، لعبت خاقان شکست
نسخه سر دلش، صاحب جوزا نوشت
حمل نوال کفش، کفه میزان شکست
همت عالی او، کوکبه بر عرصهای
راند که نعل هلال، درسم یکران شکست
روی فلک لشگرش، درگه جنبش نهفت
پشت زمین مرکبش، در صف جولان شکست
پشه به پشتی او، گردن پیلان شکست
صعوه به یاری او، شهپر عقبان شکست
بازوی او گاه بزم، بازوی رستم ببست
پنجه او روز زور، پنجه دستان شکست
تیغ و مه ار یک قدم، جز به مرادش زدند
هم قدم این برید، هم قلم آن شکست
خوان فلک گر چه هست، رزق جهانی برو
سفره انعام او پایه آن خوان شکست
کاسه و خان فلک، چیست که در مطبخش
روز ضیافت چنین، کاسه فراوان شکست؟
خوانی و یک نان گرم بروی نشنید کس
آنکه به عالم کسی، گوشه آن نان شکست
ای که کمین چاوشت، درگه با سامیشی
قبه جان خطا، در کله خان شکست
شب به خلافت مگر، زد نفسی ورنه صبح
در دهن شب چرا، آن همه دندان شکست
مملکتی را که زد، قهر تو شبخون برو
بیضه صبحش فلک، در کف دوران شکست
معدلت کسرویت، داشت جهان را به پای
ورنه درآورد بود، طاق نه ایوان شکست
صیت سنانت به بحر، گوش نهنگان بسفت
زخم عمودت به بر، مهره ثعبان شکست
زهره مطرب تو را، ساز مغنی کشید
تیر محرر تو را، کاغذ دیوان شکست
چرخ به دخل جهان، خرج تو را شد ضمان
مال ضمان بر فلک، از ره نقصان شکست
نیست صبا تندرست زانکه به دوران تو
یافت به مویی ازو، زلف پریشان شکست
طبع تو هر گه که داد، گوهر منظوم نظم
کلک تو در زیر پا، لولوی عمان شکست
عقل چو با آفتاب، رای تو را دید، گفت:
پایه خورشید را سایه یزدان شکست
بخت جوان تو برد، گوی ز پیر فلک
دولت کیخسروی قوت پیران شکست
فتنه آخر زمان، مایه باست نشاند
لشگر فسق و فساد، حمله طوفان شکست
ماهچه سنجقت بر در سمنان و خوار
لشگر مازندران همچو خراسان شکست
دولت تو کار کرد، لیک به تحقیق من
با تو بگویم که کار، از چه بر ایشان شکست
نعمت و لطف تو را قدر چو نشناختند
گردن آن طاغیان، علت طغیان شکست
زود بگیرد نمک، دیده آن کس که او
نان و نمک خورد و رفت، نان و نمکدان شکست
بود وجود حسود، صورت عصیان محض
سیلی انصاف تو، گردن عصیان شکست
پیرویت کرد خصم، مدتی و عاقبت
جانب کفران گرفت، بیعت ایمان شکست
با تو معارض شود ضد تو، اما کجا
دیو تواند به ریو، مهر سلیمان شکست؟
دعوی حساد، کرد حجت تیغ تو قطع
رایت اضداد را، آیت قرآن شکست
تا که بر آن است شرع کاخر کار جهان
یابد از آسیب حشر، گنبد گردان شکست
باد مشید چنان قصر جلالت که چرخ
هیچ نیارد بر آن خانه و بنیان شکست
زد دهنش خندهای، پسته خندان شکست
باز به چوگان زلف، آمد و میدان بتاخت
گوی دلم را که شد، پاره و چوگان شکست
کی به رخ او سد، با همه تاب آفتاب
خاصه که او طرف گل، بر مه تابان شکست
با خط نسخش که آن انشا یاقوت اوست
خال سیه شد غبار، رونق ریحان شکست
کرد یرون ز آستین دست که خون ریزدم
دیبه چین از حریر، از سر دستان شکست
یوسف جان پای بست، بود به زندان دل
غمزه سرمست او، زد در زندان شکست
برقع او روی بست، آرزوی من نداد
کار بیکبارگی، بر من ازینسان شکست
ماهر خان فلک، با تو مقابل شدند
مهر جمالت فکند، بر مه تابان شکست
چشم تو هر ناوکی، کز خم مشکین کمان
بر دل من زد دروناوک و پیکان شکست
روی تو بس فتنهها، کز پس برقع نمود
چشم تو بس قلبها، کز صف مژگان شکست
گریه خونین من، رشته گوهر گسست
خنده شیرین تو، حقه مرجان شکست
در پی روی تو ماه، ترک خور و خواب کرد
بر سر کوی تو مهر، پای دل د جان شکست
زانچه تو ترکم کنی، ترک تو نتوان گرفت
زانچه دلم بشکنی، عهد تو نتوان شکست
در دل من بود و هست آرزوی زلف تو
هجر تو آن آرزو، در دل سلمان شکست
آتش روی بتان، آب جمالت نشاند
گردن اعدای دین دولت سلطان شکست
داور خورشید فر، شاه اویس آنکه او
از شرف و منزلت، پایه کیوان شکست
آنکه کفش در سوال، کام و لب بحر بست
وانکه دلش در نوال، دست و دل کان شکست
آب حسامش به روم، آتش قیصر نشاند
لعب سنانش به چین، لعبت خاقان شکست
نسخه سر دلش، صاحب جوزا نوشت
حمل نوال کفش، کفه میزان شکست
همت عالی او، کوکبه بر عرصهای
راند که نعل هلال، درسم یکران شکست
روی فلک لشگرش، درگه جنبش نهفت
پشت زمین مرکبش، در صف جولان شکست
پشه به پشتی او، گردن پیلان شکست
صعوه به یاری او، شهپر عقبان شکست
بازوی او گاه بزم، بازوی رستم ببست
پنجه او روز زور، پنجه دستان شکست
تیغ و مه ار یک قدم، جز به مرادش زدند
هم قدم این برید، هم قلم آن شکست
خوان فلک گر چه هست، رزق جهانی برو
سفره انعام او پایه آن خوان شکست
کاسه و خان فلک، چیست که در مطبخش
روز ضیافت چنین، کاسه فراوان شکست؟
خوانی و یک نان گرم بروی نشنید کس
آنکه به عالم کسی، گوشه آن نان شکست
ای که کمین چاوشت، درگه با سامیشی
قبه جان خطا، در کله خان شکست
شب به خلافت مگر، زد نفسی ورنه صبح
در دهن شب چرا، آن همه دندان شکست
مملکتی را که زد، قهر تو شبخون برو
بیضه صبحش فلک، در کف دوران شکست
معدلت کسرویت، داشت جهان را به پای
ورنه درآورد بود، طاق نه ایوان شکست
صیت سنانت به بحر، گوش نهنگان بسفت
زخم عمودت به بر، مهره ثعبان شکست
زهره مطرب تو را، ساز مغنی کشید
تیر محرر تو را، کاغذ دیوان شکست
چرخ به دخل جهان، خرج تو را شد ضمان
مال ضمان بر فلک، از ره نقصان شکست
نیست صبا تندرست زانکه به دوران تو
یافت به مویی ازو، زلف پریشان شکست
طبع تو هر گه که داد، گوهر منظوم نظم
کلک تو در زیر پا، لولوی عمان شکست
عقل چو با آفتاب، رای تو را دید، گفت:
پایه خورشید را سایه یزدان شکست
بخت جوان تو برد، گوی ز پیر فلک
دولت کیخسروی قوت پیران شکست
فتنه آخر زمان، مایه باست نشاند
لشگر فسق و فساد، حمله طوفان شکست
ماهچه سنجقت بر در سمنان و خوار
لشگر مازندران همچو خراسان شکست
دولت تو کار کرد، لیک به تحقیق من
با تو بگویم که کار، از چه بر ایشان شکست
نعمت و لطف تو را قدر چو نشناختند
گردن آن طاغیان، علت طغیان شکست
زود بگیرد نمک، دیده آن کس که او
نان و نمک خورد و رفت، نان و نمکدان شکست
بود وجود حسود، صورت عصیان محض
سیلی انصاف تو، گردن عصیان شکست
پیرویت کرد خصم، مدتی و عاقبت
جانب کفران گرفت، بیعت ایمان شکست
با تو معارض شود ضد تو، اما کجا
دیو تواند به ریو، مهر سلیمان شکست؟
دعوی حساد، کرد حجت تیغ تو قطع
رایت اضداد را، آیت قرآن شکست
تا که بر آن است شرع کاخر کار جهان
یابد از آسیب حشر، گنبد گردان شکست
باد مشید چنان قصر جلالت که چرخ
هیچ نیارد بر آن خانه و بنیان شکست
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳ - در مدح شاه دوندی
بیا چون مقام طرب شد تمام
نوایی بساز از پی این مقام
نوایی که در وی سخن هست و نیست
نوای نی و چنگ مالا کلام
درون دل از جام می بر فروز
که تابد درو روشنایی زجام
نوای طرب در مقامی سرای
کزو جان غمگین بود شاد کام
مقامی که از خاک بوسش کنند
ملوک و ملایک معطر مشام
مقامی است برتر ز ذات و البروج
مکانی است خوشتر ز دار السلام
درو جز نوا رانیابی حزین
درو جز صبا را نباشد سقام
بیاضش به حدی که رخسار صبح
سپیده ازو می ستاند به وام
بلندیش تاپایه کافتاب
به زرین کمندش برآرد به بام
قمر تا شود خادم این سرای
گهی بدرو گاهی حلال است نام
نمودار این روضه بودی اگر
شدی ساکن از قصر فیروزه فام
ز نور و صفا صحن این خانه راست
فراغت ز آمد شد صبح و شام
ز خاک درش چون رحیق بهشت
دماغ فلک راست ذوق مدام
طمع داشت گردون که قرص قمر
شود خشت و فرشش ولی بود خام
گدا گر سوالی کند زین سرای
صدایش همه آری آید پیام
صریر درش گفته با سائلان
سلام علیکم علیکم سلام
زحل گر به بامش تواند رسید
ز شامش بود پاسبان تا به بام
بجای خودست این عمارت که کرد
پناه سلاطین ملا ذانام
مقام کریمان عهدست و شاه
بسی کرد نیکی به جای کرام
مقام کرم شاهوندی که هست
جهانیش در سایه احتشام
کریمی که بر نعمت خوان اوست
عظام صدور و صدور عظام
زهی چتر دور تو را سایه دار
همه روزه خورشید در اهتمام
همای است چترت که می پرورند
روان در ظلال جلالش عظام
صفات تو چون وصف عقل است خاص
عطای تو چون نور مهر است عام
خرد را به تدبیر توست اقتدا
امل را به فتراک توست اعتصام
کجا خیل رایت سراپرده زد
بود خیط صبحش طناب خیام
اگر ماه نو را کنی تربیت
به یک شب کنی کار او را تمام
بریم نریزد دگر آب روی
گر مایه یابد ز دستت غمام
ستم بود پیوسته کار سپهر
به دور تو برکند دندان زکام
شها من درین شعر می آورم
دو بیت ظهیر از پی اختتام
ندانم که بلقیس ثانی چرا
درین چند گاهم نبر ده است نام
منم کز زمین بوس آن حضرت است
چو هد هد مرا تاج بر سر مدام
درین هر دو بیت ارچه ایطاست لیک
رهیق کلام است مشکین ختام
الا تا همی بیت معمور را
بود خانه کعبه قایم مقام
سرای جلال بقای تو باد
چو فردوس دایم به رکن دوام
درین دولت آباد بر تخت جاه
به شادی نشین تا به روز قیام
نوایی بساز از پی این مقام
نوایی که در وی سخن هست و نیست
نوای نی و چنگ مالا کلام
درون دل از جام می بر فروز
که تابد درو روشنایی زجام
نوای طرب در مقامی سرای
کزو جان غمگین بود شاد کام
مقامی که از خاک بوسش کنند
ملوک و ملایک معطر مشام
مقامی است برتر ز ذات و البروج
مکانی است خوشتر ز دار السلام
درو جز نوا رانیابی حزین
درو جز صبا را نباشد سقام
بیاضش به حدی که رخسار صبح
سپیده ازو می ستاند به وام
بلندیش تاپایه کافتاب
به زرین کمندش برآرد به بام
قمر تا شود خادم این سرای
گهی بدرو گاهی حلال است نام
نمودار این روضه بودی اگر
شدی ساکن از قصر فیروزه فام
ز نور و صفا صحن این خانه راست
فراغت ز آمد شد صبح و شام
ز خاک درش چون رحیق بهشت
دماغ فلک راست ذوق مدام
طمع داشت گردون که قرص قمر
شود خشت و فرشش ولی بود خام
گدا گر سوالی کند زین سرای
صدایش همه آری آید پیام
صریر درش گفته با سائلان
سلام علیکم علیکم سلام
زحل گر به بامش تواند رسید
ز شامش بود پاسبان تا به بام
بجای خودست این عمارت که کرد
پناه سلاطین ملا ذانام
مقام کریمان عهدست و شاه
بسی کرد نیکی به جای کرام
مقام کرم شاهوندی که هست
جهانیش در سایه احتشام
کریمی که بر نعمت خوان اوست
عظام صدور و صدور عظام
زهی چتر دور تو را سایه دار
همه روزه خورشید در اهتمام
همای است چترت که می پرورند
روان در ظلال جلالش عظام
صفات تو چون وصف عقل است خاص
عطای تو چون نور مهر است عام
خرد را به تدبیر توست اقتدا
امل را به فتراک توست اعتصام
کجا خیل رایت سراپرده زد
بود خیط صبحش طناب خیام
اگر ماه نو را کنی تربیت
به یک شب کنی کار او را تمام
بریم نریزد دگر آب روی
گر مایه یابد ز دستت غمام
ستم بود پیوسته کار سپهر
به دور تو برکند دندان زکام
شها من درین شعر می آورم
دو بیت ظهیر از پی اختتام
ندانم که بلقیس ثانی چرا
درین چند گاهم نبر ده است نام
منم کز زمین بوس آن حضرت است
چو هد هد مرا تاج بر سر مدام
درین هر دو بیت ارچه ایطاست لیک
رهیق کلام است مشکین ختام
الا تا همی بیت معمور را
بود خانه کعبه قایم مقام
سرای جلال بقای تو باد
چو فردوس دایم به رکن دوام
درین دولت آباد بر تخت جاه
به شادی نشین تا به روز قیام
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - در مدح سلطان اویس
این گلستان است ؟ یا صحن ارم ؟ یا بوستان ؟
این شبستان است ؟ یا بیت الحرم ؟ یا آسمان
آسمان است این ولیکن آسمانی بر قرار
گلستان است این ولیکن گلستانی بی خزان
ای فلک را روزو شب بر سایه یقصرت مسیر
وی زحل را سال ومه با هندوی بامت قرآن
چون (سمازات البروجی ) چون ارم ( ذات العماد )
چون چنان ذات بر سر وری چون حرم دار الا مان
بحر مسرور است آبت با زلال سلسبیل
بیت معمور است صحنت یا بهشت جاودان
بر بسات حضرتت آیات رحمت را نزول
در حریم حرمتت سکان دولت را مکان
با فروغ شمسه ات بر گشته ماه وآفتاب
با صفای صفه ات خندیده گل در بوستان
سبززارت را شمر های زبر جد بر کنار
کوهسارت را کمر های زمرد بر میان
با نهال جویبارت شاخ طوبی بی اصول
وز نسیم بوستانت باغ جنت بوستان
هر درختی از بلندی ، راست گویی سدره است
بسته بر اعضای او مرغان علوی آشیان
شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از صفای شیر حوضت شیر آرد در دهان
باد و آب توست چون باد مسیح و آب خضر
باد جان بخش تو جان و اب دل خویت روان
جان آب و خاکی و با کوه تا پیوسته ای
جسم آب و خاک را پیوسته با کوه است جان
در شب تاری ز عکس شمسه ی ایوان تو
ذره ها را در هوا یک یک شمردن می توان
دیده های روشنان گردت به کحلی می کشند
درخم ابروی طاق وسمه ی رنگ آسمان
آسمان مزدور کار توست و هر شب می رود
یک درست مغربی در آستین زین آستان
با گروه کاری طاقت سقف گردون از حسد
صد گره می آورد بر طاق ابرو هر زمان
باغلامان درت اقبال و شادی خاجه تاش
خواجه تاشان قدیمی بنده این خاندان
ای بسا شب کز برای کهگل بامت کشد
چرخ انجم کاه خرمن را به دوش کهکشان
تا بدو باران رحمت آید از بامت فرو
قصر چرخ از کهکشان دارد مرصع نردبان
بر درت کیوان هندو را زند بهرام چوب
گر نباشد یک شب از چوبک زنان پاسبان
می کشی سر بر سپهر از منزلت و این پایه ات
یافتی ازخاک درگاه خدیو کامران
داور ونیا معز الدین که در احیاء عدل
می کند روشن روان تیره نوشین روان
آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس
کاسمان چتر او خورشید را شد سایبان
آنکه سلطان ضمیرش را یزک چون آفتاب
گاه گرد باختر گردد گهی در خاوران
در زمان او ز غیرت می زنند برچشم و رو
آب مصر و باد چنین را خاک آذربایجان
خانه انصاف را تیغ یمانی گوهرش
هست رکن معتبر چون کعبه را رکن یمان
تیغ مهر از جوهر پولاد تیغش داشتیم
جوی خون لعل کردی از رگ معدن روان
راست می ماند به ماری در سر او نیزه اش
آن زمان کز پشت دشمن می کند بیرون سنان
داد مردی داد از شرطی که مردان کرده اند
در صف هیجا فرو نگذاشت چیزی جز عنان
در کنار مرحمت می پرورد لطفت بناز
ملک و دین را کز ازل هستند با هم توامان
مهدی آخر زمانی اول دوران توست
فتنه آخر زمان را وعده آخر زمان
کان ودریا خواستند از دست طبعت زین هار
هر دو بخشیدند حالی مال بحر و خون کان
بنده را شاها بسی آزادی است از بندگیت
در ثنایت لاجرم چون سوسنم (رطب اللسان)
زاده دریای لطف توست و فیض همتت
هر گهر کان می چکد زین ابر طبع در فشان
زان گشایم لب به نقل شکر شکرت که من
بسته ام ز انعام تو چون پسته مغز استخوان
گر نه عون دولتت بودی کجا بگرفتمی
من به شمشیر زبان از قیروا ن تا قیر وان
التماس کرده ام زین در به قدر همتت
از برای خود و رای خواهش اهل زمان
چون ندیدم ملک فانی را برت هیچ اعتبار
کردم از درگاه تو درخواست ملک جاودان
تا به زرین خشت خورشید سپیداج سحر
می دهد معمار گیتی زینت این نردبان
نقد آن دولت که از محصول زرین گلشن است
باد در گنجینه های این مبارک خاندان
بارگاهت را چنان جایی که هر روزش ز قدر
خادمی چون آفتاب آرد به رسم ارمغان
این شبستان است ؟ یا بیت الحرم ؟ یا آسمان
آسمان است این ولیکن آسمانی بر قرار
گلستان است این ولیکن گلستانی بی خزان
ای فلک را روزو شب بر سایه یقصرت مسیر
وی زحل را سال ومه با هندوی بامت قرآن
چون (سمازات البروجی ) چون ارم ( ذات العماد )
چون چنان ذات بر سر وری چون حرم دار الا مان
بحر مسرور است آبت با زلال سلسبیل
بیت معمور است صحنت یا بهشت جاودان
بر بسات حضرتت آیات رحمت را نزول
در حریم حرمتت سکان دولت را مکان
با فروغ شمسه ات بر گشته ماه وآفتاب
با صفای صفه ات خندیده گل در بوستان
سبززارت را شمر های زبر جد بر کنار
کوهسارت را کمر های زمرد بر میان
با نهال جویبارت شاخ طوبی بی اصول
وز نسیم بوستانت باغ جنت بوستان
هر درختی از بلندی ، راست گویی سدره است
بسته بر اعضای او مرغان علوی آشیان
شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از صفای شیر حوضت شیر آرد در دهان
باد و آب توست چون باد مسیح و آب خضر
باد جان بخش تو جان و اب دل خویت روان
جان آب و خاکی و با کوه تا پیوسته ای
جسم آب و خاک را پیوسته با کوه است جان
در شب تاری ز عکس شمسه ی ایوان تو
ذره ها را در هوا یک یک شمردن می توان
دیده های روشنان گردت به کحلی می کشند
درخم ابروی طاق وسمه ی رنگ آسمان
آسمان مزدور کار توست و هر شب می رود
یک درست مغربی در آستین زین آستان
با گروه کاری طاقت سقف گردون از حسد
صد گره می آورد بر طاق ابرو هر زمان
باغلامان درت اقبال و شادی خاجه تاش
خواجه تاشان قدیمی بنده این خاندان
ای بسا شب کز برای کهگل بامت کشد
چرخ انجم کاه خرمن را به دوش کهکشان
تا بدو باران رحمت آید از بامت فرو
قصر چرخ از کهکشان دارد مرصع نردبان
بر درت کیوان هندو را زند بهرام چوب
گر نباشد یک شب از چوبک زنان پاسبان
می کشی سر بر سپهر از منزلت و این پایه ات
یافتی ازخاک درگاه خدیو کامران
داور ونیا معز الدین که در احیاء عدل
می کند روشن روان تیره نوشین روان
آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس
کاسمان چتر او خورشید را شد سایبان
آنکه سلطان ضمیرش را یزک چون آفتاب
گاه گرد باختر گردد گهی در خاوران
در زمان او ز غیرت می زنند برچشم و رو
آب مصر و باد چنین را خاک آذربایجان
خانه انصاف را تیغ یمانی گوهرش
هست رکن معتبر چون کعبه را رکن یمان
تیغ مهر از جوهر پولاد تیغش داشتیم
جوی خون لعل کردی از رگ معدن روان
راست می ماند به ماری در سر او نیزه اش
آن زمان کز پشت دشمن می کند بیرون سنان
داد مردی داد از شرطی که مردان کرده اند
در صف هیجا فرو نگذاشت چیزی جز عنان
در کنار مرحمت می پرورد لطفت بناز
ملک و دین را کز ازل هستند با هم توامان
مهدی آخر زمانی اول دوران توست
فتنه آخر زمان را وعده آخر زمان
کان ودریا خواستند از دست طبعت زین هار
هر دو بخشیدند حالی مال بحر و خون کان
بنده را شاها بسی آزادی است از بندگیت
در ثنایت لاجرم چون سوسنم (رطب اللسان)
زاده دریای لطف توست و فیض همتت
هر گهر کان می چکد زین ابر طبع در فشان
زان گشایم لب به نقل شکر شکرت که من
بسته ام ز انعام تو چون پسته مغز استخوان
گر نه عون دولتت بودی کجا بگرفتمی
من به شمشیر زبان از قیروا ن تا قیر وان
التماس کرده ام زین در به قدر همتت
از برای خود و رای خواهش اهل زمان
چون ندیدم ملک فانی را برت هیچ اعتبار
کردم از درگاه تو درخواست ملک جاودان
تا به زرین خشت خورشید سپیداج سحر
می دهد معمار گیتی زینت این نردبان
نقد آن دولت که از محصول زرین گلشن است
باد در گنجینه های این مبارک خاندان
بارگاهت را چنان جایی که هر روزش ز قدر
خادمی چون آفتاب آرد به رسم ارمغان
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۱ - رباعی
ای آینه کرده در رخت روی امید
بر چشمم ازین خط سیه روی ، سپید
به ز آن نبود که دیده دوزند آنجا
کآیینه براری کند با خورشید
چو مشاطه زدش در زلف شانه
نسیم این بیت را زد بر ترانه:
از بس گره و پیچ که زلف تو نمود،
آمد شدن شانه در آن مشکل بود
در حل دقایق ارچه ره می پیمود،
از مشکل زلف شانه مویی نگشود
چو نیل خط کشیدندش به آواز
بخواند این بیت را بر شاه شهناز
روزی که فلک حسن تو را نیل کشید
چشم بد روزگار را میل کشید
چو بر ابرو کمانش وسمه بنهاد
مغنی بر کمانچه ساز می داد:
روی تو که آتشی در آفاق نهاد،
بس داغ که بر سینه عشاق نهاد
مشاطه چو چشم و طاق ابروی تو دید
از هوش برفت و وسمه بر طاق نهاد
چو آمد غمزه اش با میل در ناز
فرو خواند این رباعی ارغنون ساز:
چو میل ز جیب سرمه دان سر بر کرد
نظاره چشم سیه دلبر کرد
خود را خجل و سرزده در گوشه کشید
از دست بتم خاک سیه بر سر کرد
چو شد در چشم شوخش سرمه پیدا
بهار افروز خواند این نظم غرا:
ای خاک در تو سرمه دیده ما
خور از هوس خاک رهت چشم سیاه
با خاک رهت که سرمه آرد در چشم
جز میل که باد بر سرش خاک سیاه؟
چو بر برگ سمن خندید غازه
سمن رخ زد بر آب این شعر تازه
بر چشمم ازین خط سیه روی ، سپید
به ز آن نبود که دیده دوزند آنجا
کآیینه براری کند با خورشید
چو مشاطه زدش در زلف شانه
نسیم این بیت را زد بر ترانه:
از بس گره و پیچ که زلف تو نمود،
آمد شدن شانه در آن مشکل بود
در حل دقایق ارچه ره می پیمود،
از مشکل زلف شانه مویی نگشود
چو نیل خط کشیدندش به آواز
بخواند این بیت را بر شاه شهناز
روزی که فلک حسن تو را نیل کشید
چشم بد روزگار را میل کشید
چو بر ابرو کمانش وسمه بنهاد
مغنی بر کمانچه ساز می داد:
روی تو که آتشی در آفاق نهاد،
بس داغ که بر سینه عشاق نهاد
مشاطه چو چشم و طاق ابروی تو دید
از هوش برفت و وسمه بر طاق نهاد
چو آمد غمزه اش با میل در ناز
فرو خواند این رباعی ارغنون ساز:
چو میل ز جیب سرمه دان سر بر کرد
نظاره چشم سیه دلبر کرد
خود را خجل و سرزده در گوشه کشید
از دست بتم خاک سیه بر سر کرد
چو شد در چشم شوخش سرمه پیدا
بهار افروز خواند این نظم غرا:
ای خاک در تو سرمه دیده ما
خور از هوس خاک رهت چشم سیاه
با خاک رهت که سرمه آرد در چشم
جز میل که باد بر سرش خاک سیاه؟
چو بر برگ سمن خندید غازه
سمن رخ زد بر آب این شعر تازه
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرد کرپاس را زرینه سازد