عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
گر بنگری در آینه روزی صفای خویش
ای بس که بی‌خبر بدوی در قفای خویش
ما را زبان ز وصف و ثنای تو کند شد
دم در کشیم، تا تو بگویی ثنای خویش
منگر در آب و آینه زنهار! بعد ازین
تا نازنین دلت نشود مبتلای خویش
معذور دار، اگر قمرت گفته‌ام، که من
مستم، حدیث مست نباشد بجای خویش
ما را تویی ز هر دو جهان خویش و آشنا
بیگانگی چنین مکن، ای آشنای خویش
یک روز پیرهن ز فراقت قبا کنم
وانگه به قاصدان تو بخشم قبای خویش
چون گشت اوحدی ز دل و جان گدای تو
ای محتشم، نگاه کن اندر گدای خویش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
ماهرویا، عاشق آن صورت پاک توام
بندهٔ قد خوش و رفتار چالاک توام
قرص خورشیدی، که چون بر رویت اندازم نظر
روشنایی باز می‌دارد ز ادراک توام
فارغ از حال دل آشفتهٔ‌زار منی
فتنهٔ خال رخ خوب طربناک توام
بر سر کوی تمنای تو از نزدیک و دور
هر کسی را آبرویی هست و من خاک توام
مار زلفت بر دلم هر لحظه نیشی می‌زند
شربتی بفرست از آن لعل چو تریاک توام
سرمه سازم دیدهای پاک بین خویش را
گر به دست آید غبار دامن پاک توام
اوحدی را در کمند آور، چو صیدی میکنی
ورنه من خود روز و شب دربند فتراک توام
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
تختگاه حسن را قد تو شاهست، ای صنم
آسمان لطف را روی تو ماهست، ای صنم
زان رخ آیینه‌فام اندر دل ریش منست
زخمها، لیکن کرا یارای آهست؟ ای صنم
دل ز روی راستی مهر تو دعوی می‌کند
رنگ روی من بدین دعوی گواهست، ای صنم
بی‌شب زلف درازت بر من آشفته دل
لحظه روز و روزو هفته، هفته ماهست، ای صنم
گر ترا من دوست می‌دارم بدین جرمم مکش
هر که جان را دوست دارد بی‌گناهست، ای صنم
بنده فرمانند گرد بارگاهت خسروان
اوحدی نیزت گدای بارگاهست، ای صنم
گر منت امیدوارم نیست نقصانی درین
سال و ماه امید درویشان به شاهست، ای صنم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
جای آن دارد که: من بر دیدها جایت کنم
رایگان باشی اگر، جان در کف پایت کنم
پسته حیران آید و شکر به تنگ آید ز شرم
چون حدیث پستهٔ تنگ شکر خایت کنم
گر چه شد فرسوده عقل من ز دست زلف تو
آفرین بر دست زلف عقل فرسایت کنم
بر دل و بر دیدهٔ من گر کنی حکم، ای پسر
دیده را مزدور و دل را کارفرمایت کنم
خویش را دیوانه سازم، تا بدین صحبت مگر
خلق را در حلقهٔ زلف سمن سایت کنم
رای رای تست، هر حکمی که می‌خواهی بکن
چون مرا روی تو باید، خدمت رایت کنم
اوحدی گر دل به دست چشم مستت داد، من
جان فدای حسن روی عالم آرایت کنم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
سر در کف پایت نهم، ای یار یگانه
روزی که درآیی ز درم مست شبانه
در صورت خوبان همه نوریست الهی
از شمع رخت می‌زند آن نور زبانه
با چشم تو یک رنگ چو گشتیم به مستی
جز چشم تو ما را که برد مست به خانه؟
هر چند که جان را بر لعل تو بها نیست
شرطیست که امروز نجوییم بهانه
آنی تو، که جز با تو درین ملک ندیدیم
خوی ملکی با کس و روی ملکانه
جز یاد جمالت همه ذوقست خرافات
جز قصهٔ عشقت همه با دست و فسانه
با غمزهٔ رویت سخن خال نگوییم
زنهار! که ما غره نگشتیم به دانه
آنجا مطلب روزه و تسبیح، که در روی
آواز مغنی بود و جام مغانه
با اوحدی امروز یکی باش، که مردم
از دور نگویند: فلان بود و فلانه
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
ای شهر شگرفان را غیر از تو امیری نه
بی‌یاد تو در عالم ذهنی و ضمیری نه
شهری به مراد تو گردیده مرید، آنگه
این جمله مریدان را جز عشق تو پیری نه
من نامه نبشتن را دربسته میان، لیکن
خود لایق این معنی در شهر دبیری نه
خلقی به خیال تو، مشتاق جمال تو
وز صورت حال تو داننده خبیری نه
جز روی تو در عالم من خوب نمی‌دانم
ای از همه خوبانت مثلی و نظیری نه
تا غمزهٔ شوخت را دیدم، ز دلم دایم
خون می‌چکد و در وی پیکانی و تیری نه
گشت اوحدی از مهرت خشنود به درویشی
وانگاه به غیر از تو رویش به امیری نه
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
اگر چه از برمن بارها چو تیر بجستی
هم آخرم بکشیدیی و چون کمان بشکستی
درآمدم که نشینم، برون شدی به شکایت
برون شدم که بیایم، درم به روی ببستی
مرا به داغ بکشتی، ولی ز باغ رخ خود
گلم به دست ندادی، دلم به خار بخستی
هلاک همچو منی در غم تو حیف نباشد؟
من ار ز پای درآیم چه باک؟ چون تو به دستی
مبین در آینه آن زلف و چهره را، که اگر تو
چنان جمال ببینی کسی دگر نپرستی
تو با کمال بزرگی و احتشام ندانم
که در درون دل تنگ من چگونه نشستی؟
مرا ز مستی و عشقست نام زلف تو بردن
که قصه‌های پریشان ز عشق خیزد و مستی
نماز شام ندیدی؟ که پیش روی چو ماهت
چگونه مهر عدم شد ز شرم با همه هستی
مبر ستیزه، چو من کام دل ز لعل تو جویم
چه حاجتست خصومت؟ بیار بوسه و رستی
تو خود نیایی و من پیشت آمدن نتوانم
مگر به دست رسولم حکایتی بفرستی
اگر هزار دلست از غمت یکی نرهانم
که باد و غمزهٔ چون تیر و باد و زلف چو شستی
مترس در غمش، ای اوحدی، ز خواری و محنت
که اوفتاده نترسد ز خاکساری و پستی
گر آن دو نرگس جادو به جان خلاص دهندت
زهی عنایت و دولت! برو! که نیک برستی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۱
ترا می‌زیبد از خوبان غرور و ناز و تن داری
که عنبر بر بیاض سیم و سنبل بر سمن داری
چو گفتم: عاشقم، بر تو، شدی بر خون من چیره
نمی‌رنجم کنون از تو،که این شوخی ز من داری
دل ار تو خواستی، دادم دل مجروح و جان بر سر
چو بردی بی‌سخن جانم، دگر با من سخن‌داری؟
مرا در جامه می‌جویی، نیابی جز خیال از من
چه جای جامه؟ کین جا تو شهیدان در کفن داری
دلاویزی و دلبندی،نمی‌دارم شکیب از تو
که بالایی چو سروت هست و زلفی چون رسن داری
نظیر زلف هندوی تو گر گویم خطا باشد
گه از شامش سحر خیزد، گه از چینش ختن داری
درختان چمن را پای نابوسیده نگذارم
به حکم آنکه گاهی تو گذاری در چمن داری
چو گل چاکست پیراهن بسی کس را و دل پرخون
از آن اندام همچون گل که اندر پیرهن داری
به دشنام و جفا، جانا، میزار اوحدی را دل
ازان خلق خلق بگذار، چون حسن حسن داری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۳
برون کردی مرا از دل چو دل با دیگری داری
کجا یادآوری از من؟ که از من بهتری داری
چه محتاجی به آرایش؟ که پیش نقش روی تو
کس از حیرت نمی‌داند که بر تن زیوری داری
من مسکین سری دارم، فدای مهرتست، ار چه
تو صد چون من به هر جایی و هر جایی سری داری
نشاید پر نظر کردن به رویت، کان سعادت را
مبارک ناظری باید، که نیکو منظری داری
نثار تست سیم اشک من، لیکن کجا باشد؟
بر توسیم را قدری، که خود سیمین بری داری
شکایت کردم از جور تو یاران را و گفتندم:
برو بارش به جان می‌کش، که نازک دلبری داری
چو فرهاد، اوحدی، دانم که روزی بر سر کویت
ببازد جان شیرین را، که شیرین شکری داری
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - فی منقبة امیرالمؤمنین علی‌بن‌ابی‌طالب کرم الله وجهه
بر کوفه و خاک علی، ای باد صبح، ار بگذری
آنجا به حق دوستی کز دوستان یادآوری
خوش تحفه‌ای ز آن آب و گل، بوسیده، برداری به دل
تازان هوای معتدل پیش هواداران بری
با او بگویی: کای، ولی، وی سر احسان ویلی
زان کیمیای مقبلی درده، که جان می‌پروری
ای قبلهٔ روح و جسد، وی بیشهٔ دین را اسد
ذات تو خالی از حسد، نفس تو از تهمت بری
کافی کف کوفی وطن، صافی دل صوفی بدن
هم بوالوفا، هم بوالحسن، هم مرتضی، هم حیدری
هستی نبی را ابن‌عم، از روی معنی لحم و دم
زان گونه بودی لاجرم، زین گونه داری سروری
از جام علمت با طرب، جوشیده مغزان عرب
دربسته صد معدی کرب، پیشت میان چاکری
کفر از کفت شد کاسته، دین از تو شد آراسته
از زیر دستت خاسته، صد چون جنید و چون سری
بوذر وکیل خرج تو، سلمان رسیل درج تو
گردون چه داند ارج تو؟ تو آفتاب خاوری
بر پایهٔ علم تو کس، زین‌ها ندارد دسترس
مهدی تو خواهی بود و بس، گر مهد این پیغمبری
هم کوه حلمش را کمر، هم چرخ خلقش را قمر
هم شاخ شرعش را ثمر، هم شهر علمش را دری
علم از تو گشت اندوخته، شرع از تو گشت افروخته
از ذوالفقارت سوخته،آیین کفر و کافری
یاسین ز نامت آیتی، طاها ز علمت رایتی
کشف تو از مه غایتی، برداشت مهر دختری
شمعی و ماهت هم نفس، پیشی نگیرد بر تو کس
هرچند شمع از پیش و پس، فارغ بود، چون بنگری
رمحت شهاب و مه سپر، خوانت بهشت و کاسه‌خور
پای ترا کرده به سر، گردون گردان، منبری
هم میر نحل و هم نحل، ای خسرو گردون محل
کاخ تو ایوان زحل، هم تخت کاخ مشتری
هم تیغ داری، هم علم، هم علم داری، هم حکم
هم زهد داری هم کرم، دیگر چه باشد مهتری؟
از مهر در هر منزلی، مهری نهادی بر دلی
همچون سلیمان ولی، دیوت نبرد انگشتری
خط ترا نقاش چین، مالیده بر چشم و جبین
کلک تو از روی زمین، گم کرده نقش آزری
رای تو دشمن مال را، رویت مبارک فال را
نهج تو اهل حال را، کرد از بلاغت یاوری
از بهر حکم و مال و زر، هرگز نجستی شور و شر
نفسی که چندینش هنر باشد، چه جوید داوری؟
روزی که یاران دگر، از دور کردندی نظر
از خیبر و باروش در، کندی، زهی زور آوری
عصمت شعار آل تو، ایمان و تقوی مال تو
کشف حقیقت حال تو، سیر طریقت بر سری
پیش از کسان بودت کسی، بعد از نبی بودی بسی
پیشی تو، هرچند از پسی، ای نامدار گوهری
ای مکیان را پیش صف، وی شحنهٔ نجد و نجف
هستی خلافت را خلف، از مایهٔ نیک اختری
گر با تو کین ورزد خسی، نامش نمی‌ماند بسی
وآنجا که گم گردد کسی، علم تو داند رهبری
رای تو جفت تیر شد، چون مهر عالم‌گیر شد
عقل بلندت پیر شد، در کار معنی گستری
ای گنج صد قارون ترا، گفته نبی هارون ترا
زان دشمن وارون ترا، منکر شود چون سامری
گردون گردان جای تو، خورشید خاک پای تو
ای پرتوی از رای تو، آیینهٔ اسکندری
نام وجودت «لافتی» منشور جودت «هل اتی»
«یا منیتی حتی متی، انافی اسا و تحسری»
من بستهٔ بند توام، خاک دو فرزند توام
در عهد و پیوند توام، با داغ و طوق قنبری
پر شد دل از بوی گلت، زان اوحدی شد بلبلت
ای خاک نعل دلدلت، بر فرق چرخ چنبری
اندر بیابانش مهل، غلتان میان خون و گل
جامی فرو ریزش به دل، ز آن بادهای کوثری
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
سر آغاز
به نام آنکه ما را نام بخشید
زبان را در فصاحت کام بخشید
به نور خود بر افروزندهٔ دل
به نار بیدلی سوزندهٔ دل
سر هر نامه‌ای از نام او خوش
جهان جان ز عکس جام او هوش
درود از ما، سلام از حضرت او
دمادم بر رسول و عترت او
ابوالقاسم، که شد عالم طفیلش
فلک دهلیز چاوشان خیلش
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
در احوال خویش و صفت ممدوح
در آن ایام کز من دور شد بخت
سراسر کار من بی‌نور شد سخت
مرا دولت ز خود پرتاب میکرد
تنم پر تب، دلم پرتاب میکرد
در ایام جوانی پیر گشته
چو عنقا رفته، عزلت گیر گشته
نه قوت را مجالی در مزاجم
نه دانش را وقوفی درعلاجم
تب ربعم به سال اندر کشیده
وز آن پشتم چو دال اندر کشیده
چه شبها اندرین معنی که گفتم!
نه خوردم دست میداد و نه خفتم
فلک بر من بدین سان دور میکرد
چراغ دودهٔ علم وطهارت
گرامی گوهر دریای شاهی
گزیده میوهٔ باغ الهی
وجیه دین و دولت شاه یوسف
که دارد رتبت پنجاه یوسف
نصیرالدین طوسی را نبیره
که عقل از خلقت او گشته خیره
به اصل ارباب دانش را خلف او
نمودار بزرگان سلف او
زمین را از شکوهش زیب و زینست
سرور خلق و سر الوالدینست
گر از آبای او محروم بودی
« فهذالشبل من تلک الاسود»
جهانداری، که مانندش به عالم
نزاید دودهٔ اولاد آدم
به پیروزی عزیز مصر بینش
شکوه یوسفی اندر جبینش
چنین فرخنده‌ای، با آن مناقب
میان انجمن چون نجم ثاقب
ز من ده نامه‌ای در خواست میکرد
ز هر نوعی شفیعان راست میکرد
نشسته با رفیقانی، که بودش
ز ناگه التماسی رخ نمودش
که ما چون همسران باهم نشینیم
ز شعرت دفتری باید که بینیم
کهن افسانها لختی ترش گشت
سخن چون کهنه شد خواننده کش گشت
درین فکرت نمیخواهیم رنجت
برون کن رشتهٔ گوهر ز گنجت
دل از ده نامهای کهنه سیرست
بگو ده نامه‌ای شیرین، که دیرست
حدیثی تازه کن از سینهٔ نو
سماطی در کش از لوزینهٔ او
قلم در گفتهای دیگران کش
ترا داریم، وقت دیگران خوش
نموداری برون کن، تا بداند
که: صاحب قدرتی، هر کس که خواند
ز بهر نام خود ده نامه‌ای ساز
محبت را نبویی جامه‌ای ساز
سخن چون شد ازو یکسر شنیده
اجابت کردم و گفتم: به دیده
در آن عذری نیاوردم بر او
چو دیدم سر دولت در سر او
اساس گفتن ده نامه کردم
اشارت سوی نوک خامه کردم
به ذهنی تیره و طبعی فسرده
دلی از محنت و اندوه مرده
بگفتم در محبت چند نامه
که از ذوقش به سر میگشت خامه
به استظهار آن کو را چو خوانند
بپوشند آن خطاهایی که دانند
مگر عذرم بزرگان در پذیرند
بزرگان خرده بر خردان نگیرند
که گوید عیب او؟ خود گر بگوید
کسی باید کزو بهتر بگوید
ز بستان ضمیر این لاله‌ای بود
چو در تب گفته شد تبخاله‌ای بود
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ستایش سلطان ابو سعید
در جهان تا که سایهٔ شاهست
جور مانند سایه در چاهست
دو جهان را صلای عید زدند
سکه بر نام بوسعید زدند
جفت خورشید شد در ایامش
نام سلطان محمد از نامش
داور داده ده، بهادر خان
که نیامد نظیر او به جهان
شاه کشور تراز والا طرز
شاه دانا نواز دانش ورز
شاه توفیق جوی صافی تن
شاه تحقیق گوی صوفی فن
شاه شب زنده‌دار عزلت جوی
شاه پاکیزه خلوت کم گوی
صمت و تقلیل و عزلتست و سهر
که اساس ولایتست و ظفر
هر کسی را که این صفت ازلیست
در کرامات پادشاه ولیست
این یقین درست کو را هست
تیغ و گرزی چه بایدش در دست؟
دشمنش گر هزار کس باشد
زو سر تازیانه بس باشد
زنده‌ای را که او نخواست نزیست
گر کرامات نیست این پس چیست؟
آنکه رفت از درش نیامد باز
ما به این دیده دیده‌ایم این راز
و آنکه را دوست داشت چشمش روی
هم چو زینب حرام شد بر شوی
چه کنی از جنید و شهرش یاد؟
اینک این هم جنید و هم بغداد
مرشد دین طریقت او بس
کاشف حق حقیقت او بس
حال این شاه گر ز من پرسی
جبرییلست بر سر کرسی
همه علمی به کام دانسته
سر گیتی تمام دانسته
قمری رخ، عطاردی خامه
پارسی خط و ایغری نامه
در جبینش ز عصمت مهدی
همه پیدا ظهور هم عهدی
نام مهدی ز مهد مشتق شد
عصمت شاه مهد مطلق شد
بر خلایق ز بس بلندی رای
روی او را عزیز کرد خدای
هر که با نامش آشنا گردید
همه حاجات او روا گردید
چرخ بسته میان به طاعت او
بحر محتاج استطاعت او
درچمن گفته بلبل و قمری
مدح این گلبن اولوالامری
عقل همتای او ندارد یاد
چرخ مانند او ندید و نزاد
ز صفش نام بده چتر و علم
در کفش کام دیده تیغ و قلم
فتح با رایتش به همراهی
ملک بگرفته ماه تا ماهی
از دلش جمله داد و دین زاید
ملک را خود ملک چنین باید
جاودان جمله داد و دین زاید
ملک را خود ملک چنین باید
جاودان باد و بر خوراد از بخت
شاه بغداددار کسری تخت
شرعین الکمال بادا دور
از چنین شاه و از چنین دستور
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ستایش خواجه غیاث‌الدین
صاحب ابر دست دریا کف
میر عباد عبد آصف صف
کار فرمای هفت چرخ مشید
بوالمحامد محمد بن رشید
ملجا ملت و ملاذ عباد
زبدهٔ چهار عنصر متضاد
اختری حکم و آسمانی جاه
خاوری شهر و خاورانی شاه
هشتم هفت کوکب معلوم
پنجم چار گوهر معصوم
رای او پشتوان رایت شاه
روی او قبلهٔ امیر و سپاه
دین و دنیا ازو دو «من ذلک»
رقبهٔ او رقاب را مالک
لشکر فضل را مبارز اوست
خلق حشوند، جمله بارز اوست
کف او را دو کون یکشبه خرج
در سر انگشت او دو گیتی درج
دل و دستش بداد داد جهان
در سر او نرفت باد جهان
مال را پایمال دستش کرد
مکر دنیا بدید و پستش کرد
سفرهٔ چرخ و نان شطرنجی
چیست تا در سماط او سنجی؟
پیکر مردی و نکوکاری
کرده از ترک او کله داری
داده بزمش ز راه مستوری
جام می را به سنگ دستوری
عقل کلی گرفته دانش و پند
زان شفا بخش کلک قانون بند
عین معینست صورت ذاتش
عمدهٔ راستی اشاراتش
کرده بر تخت نیک تدبیری
رافت و رحمتش جهانگیری
به عیاری که نقد او سنجند
نقرهٔ ماه و مهر ده پنجند
جمع بستند دخل او با خرج
آسمان و زمین درو شد درج
کشور ظلم و جور غارت کرد
ملک او ازو روی در عمارت کرد
پرده از روی برگرفت هنر
زندگانی ز سر گرفت هنر
دشمنان را فگند در بیشه
هیبت او چو دیو در شیشه
همچو برجبیس در فضای سپهر
ترک ترکش سپرده تارک مهر
زیج مهرست رای رخشانش
رصد ماه در گریبانش
ای به تحریر دفتر و نامه
آزری نقش و مانوی خامه
کار تو سر بسر کراماتست
ذات تو سالک مقاماتست
آسمان چیست؟ عطف دامانت
خواجگی؟ منصب غلامانت
سلطنت سایهٔ صدارت تو
نه فلک مسند وزارت تو
قلمت مشک بیز و غالیه سای
قدمت شهر گیر و قلعه گشای
لوح محفوظ طبع دراکت
عرش ملحوظ خاطر پاکت
اندرین آب خیز نوح تویی
وندرین دامگه فتوح تویی
تا بدین نی کشید چنگ تو دست
عود چون چنگ برکنار نشست
تیر خطی نبشت در سلکی
تا بنان ترا کند کلکی
زیج جاماسب روزنامهٔ تست
افسر مشتری عمامهٔ تست
نافهٔ آهوان سنبل چر
کرده طیب از نسیم خلق توجر
دشمنانت چو برف از آن سردند
که چو یخ جمله سایه پروردند
گر چه ز آتش جوازشان دادی
هم به سردی گدازشان دادی
با ستیزنده کم ستیزی تو
خون دشمن به پینه ریزی تو
بشکنی، گر به حکم بر تابی
محور این دوقطب دولابی
ازطریق سخاوت و حری
هر ندیمت چو کوکب دری
قلمت نقش بند دفتر کن
کرمت ضامن عروج سخن
یزک لشکر تو قطب شمال
پرچم رایت تو جرم هلال
جفت خاک در تو طاق فلک
آستانت به از رواق فلک
عرش بلقیس کرسی حرمت
خاتم جم پشیزهٔ کرمت
داد دنیا تو دادی و دین هم
لاجرم آن ببردی و این هم
کس درین عرصهٔ بلند هوا
به سخن چون تو نیست کام روا
چه شود گر ز راه دلجویی؟
قلمت چون کند سخن گویی
به میان سخن که میسازد
سخن اوحدی در اندازد
ای به حق خاتم اندر انگشتت
راست باد از برادران پشتت
باش جاوید و خرم و خندان
زان فروزنده روی فرزندان
هست جای تو چون سرای سرور
که مباد ایمنی ز جای تو دور
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در صفت خانقاه و مدرسه
ای در علم و خانهٔ دستور
چشم بد باد از آستان تو دور
رفته بر خط استوار عرشت
همدم خطهٔ بقا فرشت
کوه پیش درت کمر بسته
زیر بارت زمین جگر خسته
برده ابداعیان کن فیکون
چارحدت ز شش جهة بیرون
در حصار تو گنبد گردان
کو توال تو همت مردان
شد سعادت طلایه بر تبریز
تا فگندی تو سایه بر تبریز
از پی ضبط سفره و خوانت
تا مهیا شود سبک نانت
آسمان گشت و کوکبی انبوه
آسیابان بر آب بلیان کوه
مال تبریز خرج خوان تو نیست
بال سرخاب را توان تو نیست
هر که رخ در رخ سپاس نهد
در جهان اینچنین اساس نهد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
خطاب به خواجه غیاث‌الدین محمد
ای شب و روز عالم از تو بساز
شب و روزی به کار ما پرداز
شب نگاهی درین معانی کن
روز لطفی چنانکه دانی کن
حبذا از چنان دل افروزی !
اتفاق چنین شب و روزی
صاحبا، در شب سعادت خواب
مکن و روز نیک را دریاب
که وجودت به جود فربه باد
روزت از روز و شب ز شب به باد
تحفه کین مفلس فقیر آورد
در پذیر، ارچه بس حقیر آورد
تو که بر فرق آسمان تاجی
به متاع زمین چه محتاجی ؟
گر علومست در نوشتهٔ تست
ور سلوکست سر گذشتهٔ تست
نه بدان آورندت اینها پیش
که شود دانشت به اینها بیش
سخن از خواندنت به کام رسد
چون به نام تو شد به نام رسد
کاملی را که بنگری از دور
گرچه خامل بود، شود مشهور
صوت صیت تو در جهانگیری
بر صدای فلک کند میری
قید اقبال در سر قلمت
مرکز فتح سایهٔ علمت
مستی خواجگان همنامت
در دو گیتی ز جرعهٔ جامت
بر تو خوردی ازین جهانداری
که بزرگی ز آسمان داری
بدعا خواستست شاه ترا
زان پرستد همی سپاه ترا
با تو همراه کرده‌اند از غیب
سروری، چون کف کلیم از جیب
ای همه ناز و نوشها بتو خوش
ناز ما نیز وقتها میکش
طرفه باشد چو موی بر دیبا
ناز کردن ز روی نازیبا
من درین سالها که بی توشه
کرده بودم زاین و آن گوشه
ارغنون غمت نواخته‌ام
بدعای تو سر فراخته‌ام
خانه پرور ز سایه گوید و نور
عاشقانرا چه غیبت و چه حضور؟
مردم این جهان و مرد تویی
نوش داروی اهل درد تویی
آن مبین کم سریست یا پاییست؟
بشنو کین سخن هم از جاییست
گر قبول اوفتد رهینم و شاد
و گرش رد کنی، بقای تو باد
نه که هر مهره‌ای گهر باشد
کار درویش ما حضر باشد
چشم کردی بروی هرکس باز
نظری هم بدین غریب انداز
من چگویم : چه کن؟ تو میدانی
مددم کن بهر چه بتوانی
نظری کن به حال من زین به
زانکه من هم رعیتم در ده
ده نشینی چه دیگ جوشاند ؟
جامهٔ مدح در که پوشاند ؟
این چنین فضل و خلق باید و خوی
تا توان باخت در معانی گوی
از تو گیرد سخن فروغ چو شمع
که بر تست کل معنی جمع
مصر جامع تویی معانی را
پادشاهی و پهلوانی را
هرکجا این چنین کمالی هست
نطق را اندرو مجالی هست
تا کنونم نبوده ممدوحی
آب توفان آز را نوحی
چون رسید این سفینه بر جودی
عرضه افتد به لحن داودی
در زبور سخن مناجاتم
مشتمل بر فنون حاجاتم
بنوازم به قدر و اندازه
تا برون آورم تر و تازه
از نورد سخن نسیجی چند
وز رصدگاه فضل زیجی چند
گرچه از سیرت هنر پوشی
تن فرو داده‌ام به خاموشی
دگر اندر خروشم آوردند
همچو دریا به جوشم آوردند
سخن اوحدی، که میدانی
اندرین روزگار ارزانی
کم به دیوان برند مانندش
ور مدون شود، بخوانندش
هر مگس انگبین چه داند کرد؟
جز مگس انگبین تواند خورد؟
مگسی انگبین چو ماه کند
مگسی دیگرش تباه کند
این سخنهای بکر پرورده
مهل امروز در پس پرده
شعر نوری ز عرش زاینده است
زان چو عرش استوار و پاینده است
فیض باید به آسمان قایم
تا بماند چو آسمان دایم
گرچه فوجی به شعر مشهورند
پیش عقل از حساب ما دورند
اندرین جام کن به لطف نگاه
تا ببینی چو بیژنم در چاه
ای که کیخسرو زمانی تو
کی روا باشد ار ندانی تو؟
بیژن شیر خفته در زندان
کنده گرگین بی‌هنر دندان
داری این جام و این گلستان را
بدر افگن سفال مستان را
چون چراغیست این صحیفهٔ نور
شده نزدیک ازو منور و دور
کش برافروختم به روغن روح
آخر شب به بزمهای صبوح
هر کرا باشد این چنین گنجی
برده باشد به حاصلش رنجی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱ - فی التوحید
ای غره ماه از اثر صنع تو غرا
وی طره شب از دم لطف تو مطرا
نوک قلم صنع تودر مبدا فطرت
انگیخته برصفحهٔ کن صورت اشیا
سجاده نشینان نه ایوان فلک را
حکم تو فروزنده قنادیل زوایا
هم رازق بی ریبی و هم خالق بی عیب
هم ظاهر پنهانی و هم باطن پیدا
مامور تو از برگ سمن تا بسمندر
مصنوع تو از تحت ثری تا بثریا
توحید تو خواند بسحر مرغ سحر خوان
تسبیح تو گوید بچمن بلبل گویا
برقلهٔ کهسار زنی بیرق خورشید
برپردهٔ زنگار کشی پیکر جوزا
از عکس رخ لاله عذران سپهری
چون منظر مینو کنی این چنبر مینا
بید طبری را کند از امر تو بلبل
وصف الف قامت ممدودهٔ حمرا
از رایحهٔ لطف تو ساید گل سوری
در صحن چمن لخلخهٔ عنبر سارا
تا از دم جان پرور او زنده شود خاک
در کالبد باد دمی روح مسیحا
خواجو نسزد مدح و ثنا هیچ ملک را
آلا ملک العرش تبارک و تعالی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
ای که شهد شکربن تو برد آب نبات
خاک خاک کف پای تو شود آب حیات
بشکر خنده ز تنک شکر شورانگیز
تا شکر ریخته‌ئی ریخته‌ئی آب نبات
از دل تنگ شکر شور برآمد روزی
که برآمد ز لب چشمهٔ نوش تو نبات
گر بخونم بخط خویش برات آوردی
نکشم سر ز خطت زانک بوجهست برات
منکه جز آب فراتم نشود دامنگیر
پیش جیحون سرشکم برود آب فرات
آنچنان درصفت ذات تو حیران شده‌ام
که نخواهم که رود جز سخن از ذات و صفات
در وفا چشم ندارم که ثباتت باشد
که توقع نتوان داشتن از عمر ثبات
گر ز کوتی بود این نعمت زیبائی را
روی زیبا بنما یک نظر از وجه زکوة
خواجو از عشق تو چون از سرهستی بگذشت
بوفات آمد و برخاک درت کرد وفات
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
جمشید بنده در دولتسرای ماست
خورشید شمسهٔ حرم کبریای ماست
جعد عروس ماهرخ حجلهٔ ظفر
گیسوی پرچم علم سدره‌سای ماست
آن اطلس سیه که شب تار نام اوست
تاری ز پردهٔ در خلوتسرای ماست
کیوان که هست برهمن دیر شش دری
با آن علو مرتبه مامور رای ماست
گر زیر دست ما بود آفاق دور نیست
کافلاک را چو درنگری زیر پای ماست
بنمای ملکتی که نباشد خلل‌پذیر
ور زانک هست مملکت دیرپای ماست
تا چتر ما همای هوای ممالکست
فر همای سایهٔ پر همای ماست
ما تاج تارک خلفای زمانه‌ایم
وآئینهٔ جمال خلافت لقای ماست
خورشید آتشین رخ گیتی فروز چرخ
عکسی ز جام خاطر گیتی نمای ماست
خواجو سزد که بندهٔ درگاه ما بود
چون شاه هفت کشور گردون گدای ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
آن ترک پریچهره مگر لعبت چینست
یا ماه شب چارده بر روی زمینست
در ابر سیه شعشهٔ بدر منیرست
یا در شکن کاکل او نور جبینست
آن ماه تمامست که برگوشه بامست
یا شاه سپهرست که بر چرخ برینست
گویند که زیباست بغایت مه نخشب
لیکن نتوان گفت که زیباتر از اینست
آن لعل گهر پوش مگر چشمهٔ نوشست
یا درج عقیقست که بر در ثمینست
هر چند نمک چون شکرت شور جهانیست
لیکن لب لعلت نمکی بس شکرینست
این نکهت مشکین نفس باد بهارست
یا چین سر زلف تو یا نافهٔ چینست
بالای بلندت که ازو کارتو بالاست
بالاش نگویم که بلای دل و دینست
خواجو اگرش تیغ زنی روی نپیچد
زیرا که تو سلطانی و او ملک یمینست