عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۷ - عبدالممیت
بود عبدالممیت آن کز ولایش
بمیراند حق از نفس و هوایش
چو مرد از نفس بر حق زنده گردد
باوصاف نکو پاینده گردد
ز شهوت و ز غضب چون مرد بازش
نماید زنده حق غیر از مجازش
بدینسان بر نفوسش بی‌توقف
دهد حق باز تأثیر و تصرف
که باشد بر اماته خلق قادر
ز نفس و حال و اخلاق مغایر
تواند پس بحقشان زنده سازد
بنور عقلشان پاینده سازد
چه باشد تا که قدر همت آن
که گیرد زین مؤثر روح و ریحان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۶ - العله
بود علت بقای حظ سالک
در آن اعمال و حالی کوست مالک
بقا در رسم هم یا در صفت دان
بقای حظ او را زین جهت دان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۱ - الفرقان
نشان از علم تفصیل است فرقان
که بین حق و باطل فارقست آن
دگر قرآن که آن علم لدنی است
جز اجمالی و جامع کشف از آن نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۷ - الفهوانیه
بفهوانیت از کشف مثالث
خطاب حق رسد در حسن حالت
رسد یعنی چه شدکشف مثالی
به نیکوئی خطاب ذوالجلالی
خطاب خوش دلیل اتصالست
بکشف آن خاصه آثار وصالست
دلیل است اینکه ره نیکو شده طی
رسد آثار نیکوئی هم از پی
و گر ره بر غلط پیموده حالش
شود بس تیره در کشف مثالش
خطابی ناید اندر سر و جهرش
ور آید باشد از تهدید و قهرش
مگر تا منتقل گردد که ره را
غلط پیموده عذر آرد گنه را
غرض نیکو چه راه و نیت آمد
عیان آثار فهوانیت آمد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۹ - مبنی التصوف
ز مبنای تصوف جو حقیقت
رویمت گوید آن باشد سه خصلت
تمسک آن بفقر و افتقار است
دگر ترک تعرض و اختیار است
تحقق هم ببذل است و بایثار
بجای خود بود این هر سه در کار
زمبنای تصوف پیر آگاه
نکو دم زد علیه رحمه‌الله
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۶ - مستوی الاسم الاعظم
دگر از مستوی اسم اعظم
شنو باشد خود این بیت‌المحرم
بود آن قلب کامل در حقیقت
حق آنرا داده بهر خویش وسعت
خود «الرحمن علی العرض استوی» گفت
مقام راز خود را دل بجا گفت
ز اسم اعظم آندل مستوی شد
که مر حق را مقام معنوی شد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۶ - مقام‌التنزل الربانی
مقامی کوست ربانی تنزل
دم رحمانی آمد بی‌تأمل
بود اعنی ظور آنوجودی
که می‌باشد حقایق ز او نمودی
ظهور او کرد در کل مراتب
تعینهای مبسوط مناسب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۷ - المکانه
مکانت منزلی باشد بحاصل
که ارفع نزد حق است از منازل
بود مطلق مکان و مشهد صدق
ملیک مقتدر را مقعد صدق
کسی از صوفی در اینجا گر مکان یافت
به نتوان هیچ آثار و نشان یافت
بدنیا هر که امیدش بحق شد
بدور از چشم انسش ما خلق شد
بهم پیچید طومار خلایق
گسست از غیر حق بند علایق
مؤانس با ملیک مقتر شد
دوکون از چشم قلبش مستتر شد
دهد جا پس حقش درمقعد صدق
رساند از رهش بر مقصد صدق
بپوشاند ز چشم ممکناتش
چه او پوشید چشم از غیر ذاتش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۵ - التواضع
تواضع ضد کبرت بی‌مظنه است
که آن ز اوصاف نفس مطمئنه است
بیک معنی تواضع با خشوع است
ولیکن در دو حال او را وقوع است
خشوع است انقیاد اندر ریاضات
تواضع ترک کل اعتراضات
بود گر انقیادت را کمالی
نباشد اعتراضت هم بحالی
ولیکن این تواضع وین تخشع
بود مخصوص خاصان در ترفع
تواضع را بود اعلی مراتب
صفتها را مراتب بس مناسب
ز ممکن رفته رفته تا بواجب
که وصف حق بخلق آنجاست غالب
در آنجا کبر رفت و کبریا گشت
کجا ماند تواضع یا تکبر
در آنمرجع که کثرت ریخت از هم
صفات عبد جز رب نیست فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۷ - الهواجم
هوا جم واردات ناگهانیست
بدل از قوه وقت آن نشانیست
ورودش را بدل نبود قراری
رسد دون عمل یا اختیاری
شده اندر بوادر ز او اشارت
نباشد فرض تکرار عبارت
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۲
گر خرامان بت من جانب گلراز شود
گل شود غنچه زشرم آن دم و در خار شود
در جواب او
دیگ حلوای تر آن روز که بر بار شود
ز انتظارش به جهان دیده من چار شود
رازهائی که نهان در دل گیپا باشد
خرم آن روز که در پیش من اظهار شود
هر که زناج بدیدار او به کمندش شد اسیر
گر به صد جان بفروشند خریدار شود
هست اسرار محبت به دل جوش بره
خوش بود معده اگر مخزن اسرار شود
غیر بریان مهرا نکنی میل به هیچ
چون ترا رغبت این نعمت بازار شود
زلبیا حلقه زنجیر در فردوس است
جان گرو کن، زر اگر نیست، چو دوچار شود
بشنو از صوفی مسکین مخور الا نخوداب
گر پذیری ز من این پند ترا کار شود
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۰
نوش کن خواجه علی رغم صراحی شکنان
باده تلخ به یاد لب شیرین دهنان
در جواب او
هوس قلیه کدو دارم و اندیشه نان
این مرادست مرا، بار خدایا برسان
سائلی کرد ز گیپا، ز من خسته سوال
گفتم آنجا نتوان گفت که سری است نهان
همت برهان دل گرسنه بریان و برنج
چون دلیل است بیا خواجه و ما را برهان
«رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر»
علت گرسنگی چند توان داشت نهان
هیچ دانی که برنج از چه بود آشفته
خون بسیار خورد هر نفسی از بریان
صحن بغرا برسان«اطعمهم من جوع»
تا بیابم من سودا زده زین خوف امان
صوفی دل شده و صحنک بغرا و برنج
هر کسی را بود امروز مرادی به جهان
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۲
ای لب شیرین تو حلوای قند
قامت رعنای تو سرو بلند
در جواب او
صحن برنجی که بود پر زقند
مرهم جان است و بسی سودمند
پیش قد دلکش زناج بین
گشته خجل قامت سرو بلند
مرغ دلم گشته اسیر اسیب
روی خلاصی نبود زان کمند
چهره برافروخته بریان صباح
تا برباید دل مسکین چند
در عرق آید شکر از انفعال
کاک به دکان چو کند نیمخند
عیب مکن کله، تو کورماج را
زان که به جائی نرسد خود پسند
هر که چو صوفی به عسل داد دل
پند کلیچه نبود سودمند
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۲
ماهیچه باریک که خاتون مال است
گر قیمه بسیار بود پر حال است
کس قیمت او درین جهان کی داند
چون هر دو جهان فدای یک چنگال است
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۳۰ - خبر آوردن خادمه و پیغام خوش
خادمه خندان و دل شادمان
آمد و بنشست به پیش جوان
گفت جوان را که شبت گشت روز
هیچ دگر در غم هجران مسوز
شام فراق تو به پایان رسید
درد ترا نوبت درمان رسید
بخت ببین باز مددگار تست
این اثر دیده بیدار تست
گفت بیا امشب و بر گیر کام
از لب جان بخش من ای نیک نام
عاشق بیچاره چو این را شنید
روح روان از تن او بر پرید
نیش جفا بر دل او نوش شد
محنت دیرینه فراموش شد
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۳۱ - نامه دهم
شام وصالت چه به از روز هجر
آتش سوزنده به از سوز هجر
خوش بود این وعده دیدار یار
عشق نهان به ز غم آشکار
آه چه دولت به ازین در جهان
کان بت عیار بگوید که هان
هر که نهان دلبر خود را بدید
وز غم هجران به وصالی رسید
روز جفاهای رقیبان منال
گر شوی از دست فلک پایمال
گر همه غمزده های جهان
شاد نشینند به دلبر نهان
صوفی سرگشته ترا سود چیست
بر تو جهان جمله بباید گریست
آن شب بهروز که در وعده بود
چون که ازین اوج فلک رو نمود
عاشق بیچاره طلب کار شد
در عقب وعده دیدار شد
منتظر و مضطرب و بی قرار
دیده نهاده به ره انتظار
آن در دولت به رخش باز شد
ناله و آن سوز دلش ساز شد
در قدم یار فتاد او چو خاک
بود در آن واقعه بیم هلاک
نیست دگر واقف اسرار کس
سایه چو محرم نبود آن نفس
ای که شدی شاد ز دیدار یار
آن دو سه دم را تو غنیمت شمار
ای که شدی شاد در آن انجمن
یاد کن از حال جدایی من
از دل محروم من بی قرار
یاد کنی چون بنشینی به یار
زان که مرا محرم اسرار نیست
هیچ امیدم ز رخ یار نیست
درد دلی دارم و محرم کجاست
آه درین واقعه همدم کجاست
گشته منافق صفت، این مرد و زن
صوفی بیچاره برو دم مزن
محرم اسرار خدای تو بس
داروی این درد دعای تو بس
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۵ - آب بقا
ای همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقا!
ای خطت چون ظلمات و دهنت آب بقا!
سرو اگر دم زند از راست قدی پیش قدت
چون قدت را نگرد می شود از شرم دو تا
این نه خود رای صواب است خطاییست بزرگ
که دهم نسبت زلفین تو با مشک خطا
ترک چشمت به کفش خنجر مژگان از چیست
با من بی سر و پا بر سر جنگ است چرا؟
به دعا خواسته ام تا که مرا یار شوی
از پی وصل تو تجدید کنم باز دعا
نه مرا طاقت این تا که ببوسم دهنت
نه تو را عادت آن تا که کنی بوسه عطا
دوستی کردن «ترکی» به تو کاری عجب است
حاصلی نیست در این کار به جز رنج و عنا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۳۲ - صد هزار دست
جانا! مکش به زلف چو مشک تتار، دست
زان زلف تا بدار زمانی بدار، دست
گفتی بگیر حلقهٔ زلفم شبی به دست
هرگز کسی نکرده به سوراخ مار، دست
بر ابروی تو دست زدن عین ابلهیست
عاقل نمی زند به دم ذوالفقار، دست
دستم به گردن تو حمایل کجا شود
باشد اگر به پیکر من صد هزار، دست
کشتی کنم بهانه و تنگت کشم ببر
وان گاه در کمر کنمت استوار، دست
دادم بده وگرنه به پا ایستم شبی
سازم بلند جانب پروردگار، دست
آن کوست دستگیر ز پا اوفتادگان
گیرد ز لطف و مرحمتش کردگار، دست
مستی کنی بهانه و، خنجر کشی ز کین
سازی ز خون «ترکی» مسکین نگار، دست
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۷۸ - تشخیص
دل، به دیدار روی توست حریص
چشم، او را همی کند تحریص
هر که در بند تو گرفتار است
کی بود در دلش غم تخلیص
بی شک، آزرده می شود بدنت
گر بپوشی تو را از حریر قمیص
تو که پروای دوستانت نیست
دشمن از دوست، کی دهد تشخیص
بوسه از لعل تو اگر غالی است
در عوض جان «ترکی» است رخیص
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۰ - رخ افروخته
دوش آمد دلبرم با چهرهٔ افروخته
وز رخ افروخته جان جهانی سوخته
از کمان غمزه اش تیری مرا بر دل رسید
شصت او نازم عجب تیرافکنی آموخته
از نگاهی جامهٔ صبر مرا او پاره کرد
من چو حربا دیده بر خورشید رویش دوخته
گفتمش جانا ز تاب عشق عالم سوز تو
صبر و تاب و جسم و جان وخانمانم سوخته
این وفاداری ز «ترکی» بس که با این مفلسی
یک سر موی تو را با عالمی نفروخته