عبارات مورد جستجو در ۱۴۰۲ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۸۰
جدم شیخ الاسلام ابوسعد گفت از پدرم خواجه بوطاهر شیخ شنیدم که گفت پیری بود در میهنه کی خال والدۀ من بود، او را شبویی گفتندی، پیر معمر بود، قصیرالقامة، کثیف اللحیة، درویش و معیل بود و مجلس شیخ هیچ بنگذاشتی،، روزی در مجلس شیخ حالتی بوی درآمد در میان مجلس بنشست کچون صیدی بحلق آویخته بود. شیخ گفت یا پیر چه بود ترا؟ گفت نمیدانم. شیخ گفت پیر شبویی را میان دربندید و جاروبی بوی دهید تا مسجد میروبد و پاک میدارد. جاروب برگرفت و مسجد را میرُفت. رئیس میهنه خواجه حمویه در پیش شیخ بود، گفت بر دلم بگذشت کی اگر این خدمت برنایی کند لایقتر باشد. شیخ، گفت این پیر را ارادت به پیری پدید آمده است و راه تا نروی به مقصود نرسی. پیر آب در چشم آورد و گفت ای شیخ پیرم و ضعیفم و معیلم، در حقّ من مرحمت فرمای. پس شیخ سر در پیش افکند و گفت آن جاروب از دست بنه که تمام شد. پدرم خواجه بوطاهر گفت کی نماز پیشین گندم صوفیان به آسیامیبردند و روزگار ناایمن کی ابتداء فتنۀ ترکمانان بود، با شیخ گفتم کی به آسیاکرافرستم؟ شیخ فرمود کی پیر را. من او را با درویشی چند فرستادم. چون در اندرون آسیا شدند و در آسیا بستند و گندم آرد میکردند، ترکمانان بدر آسیا آمدند و در بزدند، در باز نکردند، پیر فرا پس درشد و پشت بدر باز نهاد، ترکمانی تیر بشکافت در انداخت تیر بر پشت پیر آمد و و درحال شهید شد، او را بمیهنه آوردند و بدر سرای شیخ نهادند. شیخ چون محاسن سپید او سرخ شده دید از خون، بگریست و میگفت: فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ. آنگاه بر جنازۀ او اقبالها کرد و دیگر روز بر سر خاک پیر مجلس گفت. خواجه حمویه گفت در مجلس شیخ بدل من درآمد کی این کشتن پیر چه بود؟ شیخ به کرامات اندیشۀ مرا دانست، روی سوی من کرد و گفت ای خواجه:
چندین چه زنی نظاره گرد میدان
اینجا دم اژدهاست و زخم پیلان
تا هر که درآید بنهد او دل و جان
فارغ چه کند گرد سرای سلطان
و صلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بر وی فرود آورد و از منبر بزیر آمد.
چندین چه زنی نظاره گرد میدان
اینجا دم اژدهاست و زخم پیلان
تا هر که درآید بنهد او دل و جان
فارغ چه کند گرد سرای سلطان
و صلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بر وی فرود آورد و از منبر بزیر آمد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۸۸
پدر من نورالدین منور گفت کی از خواجه بوالفتح شنیدم کی روزی شیخ بوسعید بر دکان مشهد مجلس میگفت، در میان سخن گفت نسیمی میوزد از خلد برین، و آن جزدر قدم درویشان نیست و به سخنی مشغول شد. دیگر بار گفت نسیمی میوزد و آن جز در قدم درویشان نتواند بود. سدیگر بار گفت. خواجه حسن مؤدب و عبدالکریم برخاستند. دانستند کی درویشان میرسند قصد کردند تا بسر دیه روند، شیخ اشارت کرد بسوی راست، ایشان بر اشارت شیخ رفتند. درویشان میآمدند از سوی شهر مرو، چون جمع ایشان را بدیدند معانقه کردند و باز گشتند چون به خدمت شیخ آمدند گفت پای افزار ایشان بیارید حسن پای افراز ایشان بخدمت شیخ آورد شیخ بستد و بر زبر سر خودبداشت و گفت:
آنرا کی کلاه سر بباید زد و برد
زانست که او بزرگ را دارد خرد
وصلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و مجلس ختم کرد و خروش از خلق برآمد.
آنرا کی کلاه سر بباید زد و برد
زانست که او بزرگ را دارد خرد
وصلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و مجلس ختم کرد و خروش از خلق برآمد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۹۴
هم از عمر شوکانی شنودم کی گفت در از جاه درویشی بود حمزه نام،کارد گری کردی و مرید شیخ بوسعید بود و مردی سخت عزیز و گریان و گرم رو و هر روز که نوبت مجلس شیخ بودی سحرگاهان از جاه بیرون آمدی چنانک آن وقت کی شیخ از صومعه بیرون آمدی تا مجلس گوید حمزه آنجا رسیده بودی و چون شیخ مجلس تمام کردی حمزه باز گشتی و مردی درویش و معیل بودی. یک روز بمیهنه بمجلس شیخ میآمد، درستی زر بربند داشت چون به کنار میهنه رسید با خود اندیشه کرد که اگر این درست زر با خویشتن ببرم اگر در مجلس کسی چیزی خواهد هر آینه شیخ خواهد دانست کی من زر با خوددارم گفت ای حمزه آن به کی زر بزیر دیوار پنهان کنی. زر پنهان کرد و به مجلس شیخ آمد. چون شیخ مجلس به نیمه رساند روی بوی کرد و گفت ای حمزه برخیز و آن درست زرکی در زیر آن شاه دیوار پنهان کردۀ بردار کی دزد میبرد. حمزه برخاست و بیامد تا آنجا کی زر پنهان کرده بود، مردی را دید کی آن خاک میآشورد زر برگرفت و پیش شیخ آورد و بنهاد و بعد از آن چنان شد کی بیخدمت شیخ صبر نتوانستی کرد، خانه و فرزندان برداشت و بمیهنه آمد و تا شیخ در حیات بود او در خدمت شیخ بودی و چون شیخ را وفاة دررسید او بازجاه شد و خاکش آنجاست و مزاری عزیز و متبرّک است.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۹۶
خواجه امام بوعلی فارمدی گفت، قدس اللّه روحه العزیز، کچون من بخدمت شیخ بوالقسم گرگانی رسیدم و او مرا بانواع ریاضتها فرمود و مهذب و مؤدب شدم، او مرا بابوبکر عبداللّه برادری فرمود و هر دو را به خدمت شیخ بوسعید فرستاد بمیهنه. چون بمیهنه رسیدیم و سنن و شرایط بجای آوردیم و به خدمت شیخ در رفتیم حسن مؤدب را شیخ بفرمود کی ایزاری بیاورد و بمن داد، شیخ بمن فرمود کی بدین ایزار گرد را از دیوار دور میکن و بوبکر عبداللّه را فرمود که کفش درویشان راست میدار. چون سه روز مقام کردیم و این خدمت بجای آوردیم روز چهارم شیخ فرمود کی بخدمت شیخ بوالقسم باید رفت. چون به خدمت شیخ بوالقسم آمدیم ومدتی برین گذشت و هر دو شیخ برحمت حقّ سبحانه و تعالی نقل کردند سخن بر من گشاده گشت و مریدان پدید آمدند وصیت و آوازۀ من در جهان منتشر گشت و شیخ بوبکر عبداللّه را بآن بزرگواری در میان خلق شهرتی وصیتی نبود وذکر او سایر نگشت. یک روز بوبکر عبداللّه گفت کی شیخ بوسعید فرمود شیخ بوعلی را که بایزار گرد را از دیوار پاک میکن تا همۀ عمر بایزار سخن گرد معصیت از دیوار دل بندگان حقّ پاک میکند و ما را فرمود تا کفش درویشان راست میکردیم تا همۀ عمر در پایگاه بماندیم و کسی ما را نشناخت و ذکر ما نکرد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۹
یک روز شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در نشابور مجلس میگفت، خواجه بوعلی سینا از در خانقاه شیخ درآمد و ایشان هر دو پیش ازین یکدیگر را ندیده بودند اگرچه میان ایشان مکاتبه رفته بود. چون بوعلی از در درآمد شیخ روی بوی کرد و گفت حکمت دانی آمد. خواجه بوعلی درآمد و بنشست، شیخ با سر سخن رفت و مجلس تمام کرد و در خانه رفت، بوعلی سینا با شیخ در خانه شد و در خانه فراز کردند و با یکدیگر سه شبانروز بخلوت سخن گفتند بعد سه شبانروز خواجه بوعلی سینا برفت شاگردان او سؤال کردند کی شیخ را چگونه یافتی؟ گفت هرچ من میدانم او میبیند، و مریدان از شیخ سؤال کردند کی ای شیخ بوعلی را چگونه یافتی؟ گفت هرچ ما میبینیم او میداند و بوعلی سینا را در حقّ شیخ ما ارادتی پدید آمد و پیوسته نزدیک شیخ آمدی و کرامات شیخ میدیدی. یک روز از در خانۀ شیخ درآمد، شیخ گفته بود که ستور زین کنند تا به زیارت اندر زن شویم، و آن موضعیست بر کنار نشابور در کوه کی غار ابرهیم آنجا بوده است و صومعۀ وی آنجا. چون بوعلی درآمد شیخ گفت ما را اندیشۀ زیارت میباشد، بوعلی گفت ما در خدمت میباشیم جمع بسیار از متصوفه و مریدان شیخ و شاگردان بوعلی با ایشان برفتند. در راه که میرفتند نیی یافتند انداخته، شیخ گفت آن نی را بردارید برگرفتند و به شیخ دادند، شیخ نی در دست گرفته بود بجایی رسیدند کی سنگ خاره بود، شیخ آن نی بدان سنگ خاره نهاد و به سنگ خاره اندر نشاخت، بوعلی چون آن بدید در پای شیخ افتاد و کس ندانست کی در ضمیر بوعلی چه بود کی شیخ آن کرامت بوی نمود. اما خواجه بوعلی چنان مرید شیخ شد کی کم روزی بود کی به نزدیک شیخ مانیامدی و فصلی مشبع در اثبات کرامات اولیا و حالات متصوفه ایراد کرد و در بیان مراتب ایشان و کیفیّت سلوک جادۀ طریقت و حقّیقت تصانیف مفرد ساخت چنانک مشهورست.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۶۶
از چند کس از فرزندان شیخ عبداللّه انصاری روایت کرده اندکی شیخ اسلام عبداللّه انصاری گفت کی در اول جوانی که من طالب این حدیث بودم، میخواستم کی مرا درین معنی گشایشی بود. پس ریاضتها میکردم و به خدمت پیران طریقت و بزرگان دین میرسیدم و بدعا مدد میخواستم و نیز درزفان من فحش گفتن میبودی که بیخویشتن برزفان من میرفتی و من به باطن آن را سخت کاره و منکر بودم، هر چند جهد میکردم آن فحش گفتن از زفان من بیرون نمیشد. تا وقتی کی به نشابور شدم و شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز آنجا بود من بدین اندیشه به زیارت اودرشدم و او نشسته بود و مریدی در خدمت او و شلغم جوشیده در شکر سوده میگردانید و به شیخ میداد و شیخ آنرا به کار میبرد. من در رفتم، شلغمی در دست داشت یک نیمه خورده بود آن یک نیمه بدست خویش در دهان من نهاد، ا زآن ساعت باز هرگز بر زفان من فحشی نرفت و نه هیچ چیز که نبایست، و سخن حقّیقت بر من گشاده گشت و هرچ بر زفان من میرود همه از آن نیم شلغم دارم کی شیخ بدست مبارک خویش در دهان من نهاده.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۷۷
شیخ ابوسعید به مرو رودمیشد چون به بغشور رسید جایی ناخوش دید و مردمانی نیکو و بزرگ و بیشتر ایمه و اهل تقوی بودند و چنین گویند که سیصد مرد مفتی و متدین در بغشور بوده است و جمله عوام شهر مصلح بودند. چون شیخ آنجا رسید گفت این شهر دوزخیست بر بهشتیان و از آنجا بمرو الرود شد وقاضی حسین رحمةاللّه علیه چون شیخ را بدید مرید او شد و شیخ چند روز آنجا مقام کرد. درویشی پسر خویش را تطهیر داد و شیخ را با جماعت بخواند، شیخ با صوفیان آنجا شدند، چون چیزی بکار بردند سماع کردند، شیخ را وقت خوش گشت و همچنان در آن حالت برنشست و بخانقاه آمد و صوفیان در خدمت شیخ برفتند و قوّالان میزدند همچنان و بمیان شهر میبرآمدند. و مردمان انکار کردند بر آن و به نزدیک قاضی حسین رفتند و حال باز نمودند. حسین به شیخ ما چیزی نوشت که جماعت را چنین انکاری میباشد و برین حرکت داوری میکنند. شیخ بر ظهر رقعۀ او بنوشت و بقاضی حسین داد:
تعویذ گشت خوی بدآن خوب روی را
ورنه بچشم بد بخورندیش مردمان
قاضی چون این بیت برخواند بگریست و جماعت را آن انکار زائل شد.
تعویذ گشت خوی بدآن خوب روی را
ورنه بچشم بد بخورندیش مردمان
قاضی چون این بیت برخواند بگریست و جماعت را آن انکار زائل شد.
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۱
نامههای شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز بعضی آورده شد برای تبرّک
سلطان چغری نامۀ نوشته بود به شیخ بدست خواجه حمویه کی رئیس میهنه بود و مرید شیخ ما بود و از شیخ ما درخواستی کرده فرستاده، شیخ ما جواب نبشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم خداوند عزوجل امیر جلیل ملک مظفر را بداشت خویش بداراد و به خویشتن و به مخلوقان باز مگذاراد و آنچ رضای او در آنست بارزانی داراد و هرچ عاقبت آن پشیمانیست از آن بفضل خویش نگاه داراد بمنه و رحمته. نامۀ امیر جلیل مظفر ایزدش در خیرها موفق داراد رسیده بود بر دست خواجه حمویه سد ده اللّه، خوانده آمده بود و مراد شناخته شده و عذرها کی ظاهر بود اورا باز نموده آمده بودو او آن تمام بدانسته بود و خود همه بازگوید و بشرح باز نماید و امید همی داریم کی پذیرفته شود و خداوند عز اسمه بفضل خویش عذرهای امیر جلیل ملک مظفر همه پذیرفته کناد و بلاهای هر دو جهانی ازو بجسته کناد و هرچ صلاح ونجات او بهر دو سرای در آنست توفیقش بدان پیوسته کناد و الحمدلله وحده لاشریک له.
سلطان چغری نامۀ نوشته بود به شیخ بدست خواجه حمویه کی رئیس میهنه بود و مرید شیخ ما بود و از شیخ ما درخواستی کرده فرستاده، شیخ ما جواب نبشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم خداوند عزوجل امیر جلیل ملک مظفر را بداشت خویش بداراد و به خویشتن و به مخلوقان باز مگذاراد و آنچ رضای او در آنست بارزانی داراد و هرچ عاقبت آن پشیمانیست از آن بفضل خویش نگاه داراد بمنه و رحمته. نامۀ امیر جلیل مظفر ایزدش در خیرها موفق داراد رسیده بود بر دست خواجه حمویه سد ده اللّه، خوانده آمده بود و مراد شناخته شده و عذرها کی ظاهر بود اورا باز نموده آمده بودو او آن تمام بدانسته بود و خود همه بازگوید و بشرح باز نماید و امید همی داریم کی پذیرفته شود و خداوند عز اسمه بفضل خویش عذرهای امیر جلیل ملک مظفر همه پذیرفته کناد و بلاهای هر دو جهانی ازو بجسته کناد و هرچ صلاح ونجات او بهر دو سرای در آنست توفیقش بدان پیوسته کناد و الحمدلله وحده لاشریک له.
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۴
و به یکی از بزرگان نویسد شیخ بدرخواست خطیبی عزیز:
بسم اللّه الرحمن الرحیم سلام اللّه تعالی علی الشیخ العالم و رحمة اللّه و برکاته و هذا الخطیب الافضل ادام اللّه فضله من اهل بیت العلم و الفضل و قد قصد ساخته و طلب مجاورته متفیئا به برکته و نرجوان ینزله منازل امثاله باظهار شفقته علیه و اساله به کرمه و افضاله و السلام.
بسم اللّه الرحمن الرحیم سلام اللّه تعالی علی الشیخ العالم و رحمة اللّه و برکاته و هذا الخطیب الافضل ادام اللّه فضله من اهل بیت العلم و الفضل و قد قصد ساخته و طلب مجاورته متفیئا به برکته و نرجوان ینزله منازل امثاله باظهار شفقته علیه و اساله به کرمه و افضاله و السلام.
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۵
خطیب از جاه به شیخ ما چیزی نوشت شیخ جواب نوشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم وصل ادام اللّه فضله کتاب الخطیب الافضل الادیب وفقه علی جمیع ما یقربه الیه دینا و دنیا و آخرة و کشف لی عن جمیع ما یضمره من صحة الاعتقاد و محض الوداد و لاغروان یکون کذا اذاالقلوب متشاهدة و الضمایر بنور الحقّ متلاحظة و اللّه یبقیه و عن الاسواء یقیه و اماحدیث المتوفات نوراللّه قبرها و بشر بلقایه صدرها وانشد علی فراقها قصیرة عن طویلة.
ولو کان النساء کمن فقدنا
لفضلت النساء علی الرجالوالسلام
بسم اللّه الرحمن الرحیم وصل ادام اللّه فضله کتاب الخطیب الافضل الادیب وفقه علی جمیع ما یقربه الیه دینا و دنیا و آخرة و کشف لی عن جمیع ما یضمره من صحة الاعتقاد و محض الوداد و لاغروان یکون کذا اذاالقلوب متشاهدة و الضمایر بنور الحقّ متلاحظة و اللّه یبقیه و عن الاسواء یقیه و اماحدیث المتوفات نوراللّه قبرها و بشر بلقایه صدرها وانشد علی فراقها قصیرة عن طویلة.
ولو کان النساء کمن فقدنا
لفضلت النساء علی الرجالوالسلام
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۶
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۸
این نامه شیخ ما نوشت بفقیه ابوبکر خطیب از میهنه بمرو:
بسم اللّه الرحمن الرحیم پیوسته ذکر دانشمند اوحد افضل ادام اللّه قوته و نصرته و استقامته علی طاعته میرود باندیشه و دعا، به هیچ وقت از وی و از فرزندان وی خالی نباشیم، از خداوند عَزَّاسمه میخواهم تا وی را و ایشان را جمله بداشت خویش بدارد و شغلهای دو جهانی کفایت کند و آنچ بهین و گزین است بارزانی دارد، بخود و به خلق باز نماند بفضله انه خیر مسؤل. پیوسته راحتهای دانشمند افضل اوحد ادام اللّه توفیقه میرسیده و اندران فراغتها میبوده والسلام علی محمد و آله.
بسم اللّه الرحمن الرحیم پیوسته ذکر دانشمند اوحد افضل ادام اللّه قوته و نصرته و استقامته علی طاعته میرود باندیشه و دعا، به هیچ وقت از وی و از فرزندان وی خالی نباشیم، از خداوند عَزَّاسمه میخواهم تا وی را و ایشان را جمله بداشت خویش بدارد و شغلهای دو جهانی کفایت کند و آنچ بهین و گزین است بارزانی دارد، بخود و به خلق باز نماند بفضله انه خیر مسؤل. پیوسته راحتهای دانشمند افضل اوحد ادام اللّه توفیقه میرسیده و اندران فراغتها میبوده والسلام علی محمد و آله.
محمد بن منور : فصل دوم - در حالت وفاتِ شیخ
بخش ۱
آدینه بیست وهفتم ماه رجب سنة اربعین و اربعمائة:
دردا کی همی روی بره باید کرد
وین مفرش عاشقی دوته باید کرد
پس خواجه علیک را که از نشابور بود و مرید شیخ بود گفت بر پای باید خاست، علیک برخاست، گفت اکنون بنشابور باید رفت بسه روز و بسه روز مراجعت باید کرد و آنجا روی گر را سلام گویی و بگویی ایشان میگویند کی آن کرباس کی برای آخرت نهادۀ در کار ایشان کن. علیک هم در ساعت روی براه نهاد و مقصود حاصل کرد. شیخ این وصیتها بکرد در مجلس، پس هم در مجلس روی به خواجه عبدالکریم کرد و گفت در زندگانی شغل طهارت ماتو تیمار میداشتۀ در وفات هم ترا تیمار باید داشت. در غسل ما تقصیر مکن و با حسن یار باش و باخبر باش تا درآن دهشتی نیفتد و به شرایط و سنن قیام کنی کی ایشان محفوظند و اگر ترک سنتی رود باز نمایند. ستور زین کنید. چون اسب زین کردند برنشست و گرد میهنه میگشت و هرجایی کی خلوت کرده بود وداع میکرد. حسن مؤدب گفت کی من در رکاب شیخ میرفتم و میاندیشیدم کی بعد از وفات شیخ من خدمة چنین کنم و دلم با وام مشغول بود درین اندیشه بودم، شیخ عنان بازکشید و روی به من کرد و گفت، شعر:
آیا بر جان ما ماهر چو بر شطرنج اهوازی
چو ما را شاه مات آید ترا سپری شود بازی
من از دست بشدم، شیخ گفت ای حسن دل مشغول مدار کی بوسعد دادا میآید بعد از وفات ما و دل تو از وام فارغ گرداند. و چون شیخ ما را وفات در رسید بعد از آن هرگز خواجه حسن مؤدب هیچ خدمت نتوانست کرد درویشان را، خدمت درویشان خواجه بوطاهر و فرزندان او کردند چنانک اشارت شیخ بودو بعد از وفات شیخ بسه روز بوسعد دادا از غزنین برسید و وام بگزارد. پس شیخ با سرای خویش آمد و اندک مایه رنجور گشت و پیوسته مریدان و فرزندان شیخ بخدمت وی بودند و از شیخ ما سؤال کردند کی در پیش جنازۀ شما کدام آیت خوانند؟ شیخ گفت این کاری بزرگ باشد اما این بیت باید خواند:
خوبتر اندر جهان ازین چه بود کار
دوست بر دوست رفت و یار بر یار
آن همه اندوه بودو این همه شادی
آن همه گفتار بود و این همه کردار
پس آن روز کی جنازۀ شیخ از سرای بیرون آوردند این بیت برخواندند. و هم درین روز از شیخ پرسیدند کی بر تربت شما شهداللّه و آیت کرسی نویسیم یاتبارک؟ شیخ ما گفت آن کاری بلند است این قطعه باید نوشت:
سألتک بل اوصیک ان مُتّ فاکتبی
علی لوح قبری کان هذا متیّما
لعل شجیا عارفا سنن الهوی
یمر علی قبر الغریب مسلّما
و کثیر درحقّ عزه قطعۀ میگوید و املا کرد:
یا عز اقسم بالذی انا عبده
وله الحجیج و ما حوت عرفات
لاابتغی بدلاً سواک خلیلة
فثقی بقولی و الکرام ثقات
ولوان فوقی تربة و دعوتنی
لاجبت صوتک و العظام رفات
واذا ذکرتک ما خلوت تقطعت
کبدی علیک وزادت الحسرات
پس بعد از وفات شیخ این هر دو قطعه در سه خط بر تربت شیخ نوشتند.
و پیش از وفات شیخ ما بدو روز بر لفظ مبارک شیخ برفت بوقتی که فرزندان و مریدان پیش او نشسته بودند روی بدیشان کرد و گفت نعمة اللّه مجهولة ما دامت محصولة فاذا فقدت عرفت.
و باز پسین سخن کی شیخ گفت این بود کی گفت گوش بازدارید تا ایمان بکار خلق بزیان نیارید.
خواجه عبدالکریم گفت کی شیم روز پنجشنبه چشم باز کرد و گفت بخواجه بوطاهر: علیک آمد؟ گفت نه. شیخ چشم بر هم نهاد. من برخاستم و بیرون شدم،علیک در رسید، من بدرخانه شدم و با خواجه بوطاهر گفتم علیک آمد و کرباس آورد. بوطاهر با شیخ بگفت شیخ چشم باز کرد و با خواجه بوطاهر گفت چه میگویی؟ گفت علیک رسید. و شیخ گفت الحمدلله و نفس منقطع شد چهارم شعبان سنة اربعین و اربعمائة.
دردا کی همی روی بره باید کرد
وین مفرش عاشقی دوته باید کرد
پس خواجه علیک را که از نشابور بود و مرید شیخ بود گفت بر پای باید خاست، علیک برخاست، گفت اکنون بنشابور باید رفت بسه روز و بسه روز مراجعت باید کرد و آنجا روی گر را سلام گویی و بگویی ایشان میگویند کی آن کرباس کی برای آخرت نهادۀ در کار ایشان کن. علیک هم در ساعت روی براه نهاد و مقصود حاصل کرد. شیخ این وصیتها بکرد در مجلس، پس هم در مجلس روی به خواجه عبدالکریم کرد و گفت در زندگانی شغل طهارت ماتو تیمار میداشتۀ در وفات هم ترا تیمار باید داشت. در غسل ما تقصیر مکن و با حسن یار باش و باخبر باش تا درآن دهشتی نیفتد و به شرایط و سنن قیام کنی کی ایشان محفوظند و اگر ترک سنتی رود باز نمایند. ستور زین کنید. چون اسب زین کردند برنشست و گرد میهنه میگشت و هرجایی کی خلوت کرده بود وداع میکرد. حسن مؤدب گفت کی من در رکاب شیخ میرفتم و میاندیشیدم کی بعد از وفات شیخ من خدمة چنین کنم و دلم با وام مشغول بود درین اندیشه بودم، شیخ عنان بازکشید و روی به من کرد و گفت، شعر:
آیا بر جان ما ماهر چو بر شطرنج اهوازی
چو ما را شاه مات آید ترا سپری شود بازی
من از دست بشدم، شیخ گفت ای حسن دل مشغول مدار کی بوسعد دادا میآید بعد از وفات ما و دل تو از وام فارغ گرداند. و چون شیخ ما را وفات در رسید بعد از آن هرگز خواجه حسن مؤدب هیچ خدمت نتوانست کرد درویشان را، خدمت درویشان خواجه بوطاهر و فرزندان او کردند چنانک اشارت شیخ بودو بعد از وفات شیخ بسه روز بوسعد دادا از غزنین برسید و وام بگزارد. پس شیخ با سرای خویش آمد و اندک مایه رنجور گشت و پیوسته مریدان و فرزندان شیخ بخدمت وی بودند و از شیخ ما سؤال کردند کی در پیش جنازۀ شما کدام آیت خوانند؟ شیخ گفت این کاری بزرگ باشد اما این بیت باید خواند:
خوبتر اندر جهان ازین چه بود کار
دوست بر دوست رفت و یار بر یار
آن همه اندوه بودو این همه شادی
آن همه گفتار بود و این همه کردار
پس آن روز کی جنازۀ شیخ از سرای بیرون آوردند این بیت برخواندند. و هم درین روز از شیخ پرسیدند کی بر تربت شما شهداللّه و آیت کرسی نویسیم یاتبارک؟ شیخ ما گفت آن کاری بلند است این قطعه باید نوشت:
سألتک بل اوصیک ان مُتّ فاکتبی
علی لوح قبری کان هذا متیّما
لعل شجیا عارفا سنن الهوی
یمر علی قبر الغریب مسلّما
و کثیر درحقّ عزه قطعۀ میگوید و املا کرد:
یا عز اقسم بالذی انا عبده
وله الحجیج و ما حوت عرفات
لاابتغی بدلاً سواک خلیلة
فثقی بقولی و الکرام ثقات
ولوان فوقی تربة و دعوتنی
لاجبت صوتک و العظام رفات
واذا ذکرتک ما خلوت تقطعت
کبدی علیک وزادت الحسرات
پس بعد از وفات شیخ این هر دو قطعه در سه خط بر تربت شیخ نوشتند.
و پیش از وفات شیخ ما بدو روز بر لفظ مبارک شیخ برفت بوقتی که فرزندان و مریدان پیش او نشسته بودند روی بدیشان کرد و گفت نعمة اللّه مجهولة ما دامت محصولة فاذا فقدت عرفت.
و باز پسین سخن کی شیخ گفت این بود کی گفت گوش بازدارید تا ایمان بکار خلق بزیان نیارید.
خواجه عبدالکریم گفت کی شیم روز پنجشنبه چشم باز کرد و گفت بخواجه بوطاهر: علیک آمد؟ گفت نه. شیخ چشم بر هم نهاد. من برخاستم و بیرون شدم،علیک در رسید، من بدرخانه شدم و با خواجه بوطاهر گفتم علیک آمد و کرباس آورد. بوطاهر با شیخ بگفت شیخ چشم باز کرد و با خواجه بوطاهر گفت چه میگویی؟ گفت علیک رسید. و شیخ گفت الحمدلله و نفس منقطع شد چهارم شعبان سنة اربعین و اربعمائة.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱
در کرامات وی کی بعضی در حال حیات برزفان مبارک او رفته است و بعد از وفات وی دیدهاند
یک روز شیخ در صومعۀ خویش سر باز نهاده بود بوقت قیلوله و صوفیان جمله در مسجد سر باز نهاده بودند و گرمایی عظیم گرم بود، سبویی ببوسعد داد و گفت هلا دوست دادا سبویی آب بیار تا از جهت شیخ و صوفیان چیزی سازم. بوسعد سبوی برگرفت و آب میآورد و پایها برهنه داشت و زمین گرم گشته بود، بوسعد را پایکها میسوخت و آب از چشمش میدوید و سبوی بر پشت گرفته آب میآورد. چون از دَرِ سرای شیخ درآمد شیخ از اندرون صومعه آواز داد که ما بغداد ببوسعد دوست دادا و فرزندان اودادیم بدین سبوی آب. بعد از آن مردمان او را بوسعد دوست دادا گفتندی تبرّک لفظ مبارک شیخ را، بعد از آن بوسعد بزرگ شد در خدمت شیخ و بجایی رسید که از اصحاب عشرۀ شیخ گشت و ده تن بودهاند از مریدان شیخ ما که ایشان را اصحاب عشره خواندهاند که رسول را صلی اللّه علیه ده یار بودهاند که ایشان را اصحاب عشره خوانده است ما را نیز حقّ جل و علاده مرید داد بر متابعت سنت مصطفی صلوات اللّه علیه و ایشان را اصحاب عشرۀ ما گردانید. وشیخ ما هر کسی را بعداز وفات خود بجایی فرستاد و ایشان و فرزندان ایشان در آن ولایت مشهور گشتند و پیشوای این طایفه شدند در آن ولایت و بر دست این طایفه کارها برآمد وآسایشها یافتند. پس شیخ در آخر عهد خویش یکروز بوسعد دوست دادا را بخواند و گفت ما ازین عالم مینتوانیم رفت که حسن مؤدب را ازجهت صوفیان فامی جمع آمده است سه هزار دینار. ترا بشهر غزنین میباید رفت به نزدیک سلطان غزنین و سلام ما بوی رساندن و اورا بگویی که ما را سه هزار دینار فامست، دل ما را از آن فارغ میباید گردانید که بدین سبب از دنیا بیرون نمیتوانیم شد. بوسعد گفت چون شیخ این سخن بگفت حالی بدل من اندر آمد که من این سخن با سلطان چگونه توانم گفت و سلطان مرا چه داندو این حکایت بسمع او که رساند؟ چون این اندیشه بدل من اندر آمد شیخ گفت ای بوسعد دل فارغ دار که ما این چند کلمه سخن با وی گفتهایم و او قبول کرده است. بوسعد گفت من حالی پای افزار کردم و پیش شیخ آمدم شیخ گفت ای بوسعد ما را وداع کن که چون بازآیی ما را نبینی و زینهار که چون بمیهنه رسی سه روز بیش مقام نکنی و به بغداد روی که ما بغداد را بتو و بفرزندان تو دادهایم باقطاع، زینهار تا بهیچ موضع مقام نسازی مگر در بغداد که آنجا بر دست تو بسیار راحتها و گشایشها پدید آید این طایفه را، بوسعد گفت من بسیار بگریستم و در دست و پای شیخ افتادم و شیخ را وداع کردم و رفتم تا بغزنین چون بدر شهر غزنین رسیدم اندیشهمند و متردد که من سلطان را چون بینم و این سخن چون توانم گفت با او؟ با خود اندیشه کردم که مرا بر در سرای سلطان مسجدی طلب باید کرد و در آن مسجد نزول کرد، هر آینه از خاصگان سلطان کسی به نماز آید، من این سخن با وی در میان نهم تا او به سمع سلطان برساند. بدین اندیشه به شهر اندر آمدم و بیخویش میرفتم و نمیدانستم که کجا میشوم. چون پارۀ راه نیک برفتم به محلتی رسیدم فراخ روی. سر بدان محلت فرو نهادم چون قدری برفتم در پیش کوی در سرای بزرگ پادشاهانه پدید آمد چنانک از آن ملوک و سلاطین باشد و بر در سرای دوکانیها کشیده و جمعی مردم انبوه دست در کمر کرده و بر پای ایستاده. چون من از دور پیدا شدم آن جمع راه باز دادند، خادمی نیکو روی دیدم برآن دوکانی نشسته، چون مرا دید بر پای خاست و پیش من باز آمد و مرا در برگرفت و گفت ای شیخ اینجا بنشین تا من بیرون آیم.من بنشستم، او درآن سرای رفت و حالی بیرون آمد و گفت شیخ بوسعد دوست دادا مرید شیخ بوسعید بوالخیر از میهنه تو هستی؟ گفتم هستم. گفت بر خیز و درآی. برخاستم گریان و بسرای سلطان درشدم و تعجب میکردم که ایشان مرا چه میدانند و نام من از که شنیدهاند و سلطان با من چکار دارد. آن خادم مرا در سرای آورد و از آنجا در حجره برد، درآمدم سلطان را دیدم در آن حجرۀ خالی بر چهار بالش نشسته، من سلام گفتم سلطان جواب داد و گفت بوسعد دوست دادا تویی؟ گفتم آری. سلطان گفت چهل شبانروزست تا من شیخ بوسعید را بخواب دیدهام و این خادم را برین در سرای بنشانده منتظر رسیدن تو، و شیخ قصۀ فام با من گفته است و من قبول کردهام. اکنون خدایت مزد دهاد که از دنیا میبرود. من چون این سخن بشنودم مدهوش گشتم و نعره بر من افتاد و بسیار بگریستم و سلطان نیز بسیار بگریست. پس سلطان آن خادم را فرمود که او را ببر تا پای افزار بیرون کند. مرا هم در سرای سلطان به حجرۀ بردند آراسته چنانک از آن ملوک باشد و خدمتکاران آمدند و پای افزار از پای من بیرون کردند و مرا تکلفها کردند چنانک لایق سرای ملوک باشد و همان روز مرا به حمام فرستادند و جامهاء نیکوی صوفیانه بدر حمام فرستادند و سه روز مرا مهمان داشتند چنانک از آن نیکوتر نتواند بود. روز چهارم بامداد آن خادم آمد و گفت سلطان ترا میخواند، من برخاستم و پیش سلطان آمدم سه هزار دینار زر بسنجیده بودند و در جایی کرده به من دادند. سلطان گفت این از جهت فام شیخ است، و هزار دیگر بمن داد و گفت این از جهت عُرس شیخ است تا بر سر تربت شیخ از جهت ما عرسی کنند شیخ را، و هزار دینار دیگر بمن داد و گفت این از جهت تست تا خویشتن را پای افزار ترتیب کنی که راهی دور آمدهای، پس آن خادم را گفت که او را به قافلۀ خراسان برسان که فردا به جانب خراسان میروند و از برای او چهارپایی کراگیر تا به خراسان برود و برگ راه او بواجب بساز و او را به معارف آن قافله سپار و بگوی که او ودیعت ماست به نزدیک شما تا او را به سلامت به خراسان رسانید و در راه خدمت کنید. من سلطان را خدمت کردم و سلطان مرا اعزاز کرد و در برگرفت و خادم بیامد بامن و مرا به کاروان خراسان سپرد و برگ راه من بساخت و ستور کراگرفت تا به خراسان و مرا وداع کرد و بازگشت. و من میآمدم تا به خراسان رسیدم و در راه هرچ آسودهتر بودم و روی بمیهنه نهادم و رنجور و گریان بودم از وفات شیخ، چون به کنار میهنه رسیدم جملۀ فرزندان شیخ و مریدان و متصوفه مرا استقبال کردند به حکم اشارت شیخ که گفته بود حسن مؤدب را که بعد ازوفات ما بسه روز بوسعد دوست دادا از غزنین برسد و دل تو از فام فارغ گرداند و آن روز که من بمیهنه رسیدم روز چهارم بامداد بود از وفات شیخ. ایشان چون مرا بدیدند فریاد برآوردند و دیگر باره ماتم شیخ تازه شد و حالتها پدید آمد. من در خدمت ایشان بسر تربت شیخ آمدم و زیارت کردم و قصۀ خویش پیش جمع حکایت کردم و سه هزار دینار که از جهت فام شیخ بود پیش خواجه ابوطاهر بنهادم و گفتم این ازجهت فام شیخ است و هزار دینار که از جهت عُرس شیخ داده بود تسلیم کردم و آن هزار دینار که مرا داده بود پیش خواجه ابوطاهر بنهادم و گفتم این از جهت من شیخ را عُرسی کنید و خویش را هیچ چیز بازنگرفتم و آن روز فام شیخ بگزاردند و کار عرس بساختند و دیگر روز شاهد کردند و خرقۀ شیخ و خرقهاء جمع که موافقت کرده بودند پاره کردند و روز چهارم به حکم اشارت شیخ عزم بغداد کردم و مریدان شیخ را وداع کردم و برفتم به جانب بغداد. چون به بغداد رسیدم، و آن وقت آبادانی بدان سوی آب بود، من در مسجدی نزول کردم چون روزی چند بیاسودم با دوستی این حکایت را در میان نهادم که مرا میباید که اینجا بقعۀ سازم از جهت صوفیان و ایشان را خدمت کنم. آنکس گفت همۀ مسجدها بما گذاشته است، در هر مسجدی که خواهی برو و خدمت میکن و اگر میخواهی که خانقاهی سازی برین سوی آب ترا میسر نگردد که اینجا مردمانی منکر باشند و تو سیمی وآلتی نداری مصلحت تو آنست که چیزی نویسی به خلیفه و از آن سوی آب چندان جای خواهی از وی که آنجا بقعۀ سازی، من رقعه نوشتم بامیرالمؤمنین که مرا اندیشه میباشد که اینجا از جهت صوفیان خانقاهی سازم من مردیام از خراسان ازمریدان شیخ ابوسعید ابوالخیر، از میهنه اینجا آمدهام تا جماعت را خدمتی کنم، بدان سوی آب مرا چندان جای فرماید که بقعهای سازم از جهت این طایفه، خلیفه بخط خویش توقیع فرمود که چندان که او را باید از آن سوی آب جای گیرد که او را مسلمست. من بیامدم و کنارۀ اختیار کردم و موضعی نیکو برگزیدم و میرفتم و کاه میریختم، قرب دو هزار گز جای نشان کردم و بگرفتم. پس زنبیلی برگرفتم و شب و روز در ویرانهاء بغداد میگشتم و خشت پارۀ پخته برمیچیدم و بر پشت بدان موضع میآوردم و در میان آن کاهها که نشان کرده بودم میریختم. تا آن وقت که خبر آمد که قافلۀ خراسان میآید من برخاستم و باستقبال قافلۀ خراسان شدم تا به نهروان، چون ایشان مرا بدیدند مراعاتها کردند و تقربها نمودند که بیشتر آن بودند که مرا در خدمت شیخ دیده بودند و قربت من درحضرت او دانسته، و ایشان مریدان شیخ بودند و بعضی نیز مریدان من، من از ایشان درخواست کردم که من اندیشۀ دارم که اینجا از جهت صوفیان بقعۀ سازم، اکنون شما میباید که بدان موضع نزول کنید و نزدیک من فرود آیید که نخست مسافران شما خواهیت بود، جماعتی صوفیان در قافله بودند و جمعی بازرگانان و مردم انبوه، همه اجابت کردند و به موافقت بیامدند و در آن موضع فرود آمدند و خیمها بزدند، من برخاستم و زنبیل برگرفتم و روی بدریوزه نهادم و هر روز بامداد و شبانگاه سفر مینهادم و پنج وقت بانگ نماز میگفتم و امامت میکردم و بامداد قرآن بدَور میخواندیم و درین مدت که ایشان آنجا بودند بسیار روشناییها بود، چون ایشان میرفتند و چشم ایشان برزندگانی من افتاده بود و خدمت پسندیده بودند، برفتند و هر کسی مرا مراعاتی کردند و مرا چیزی نیک به حاصل آمد، چون قافله برفت من روی به عمارت آوردم و چهاردیوار خانقاه بر پای کردم و صفۀ بزرگ نیکو و جماعت خانۀ خوب و مطبخ و متوضا تمام کردم و مسجد خانۀ بزرگ عمارت کردم و همه را درها نهادم ودیگر بناها و حجرها را بنیاد نهادم چنانک جملۀ مواضع پدید آمد که این چه جای خواهد بود. چون سابق الحاج در رسید و خبر داد که قافله آمد من تا به فرات استقبال کردم و از همان جمع درخواست کردم که شما بوقت رفتن بدان سفر مبارک به درخواست من و از جهت تربیت و رضاء خدای به موضع خانقاه من فرو آمدید و بوقت رحلت سعیها کردید، اکنون به باید آمد و اثر سعی خویش مشاهده کرد و ترتیبی که فرمودهایت تمام کرد، ایشان اجابت کردند و همچنان به موافقت آنجا فرود آمدند و چون آن چندان عمارت نیکو بدیدند تعجبها کردند که به مدتی اندک چندین عمارت نیکو چگونه کردهام و اعتقاد ایشان یکی صد گشت و من هم برآن قرار دریوزه میکردم و سفره مینهادم و پنج نماز را بانگ نماز میگفتم و خودامامی میکردم و هر روز در خدمت میافزودم تا وقت رفتن هر کسی مرا چیزی نیک بدادند چنانک مبلغی حاصل آمد. چون قافله برفت من روی به کار آوردم ودست به عمارت کردم و خانقاهی سخت نیکو با همه مرافق از حجرها و حمام و جماعت خانه و غیر آن تمام کردم و فرشهاء نیکو و اسباب و آلات مطبخ و هر آنچ دربایست آن بود از همه نوع بساختم و بر در خانقاه بازاری با دکانها و کاروان سرای و غیر آن ترتیب کردم و خدمت نیکو میکردم و از اطراف عالم صوفیان روی بدین بقعه نهادند و این آوازه در جهان منتشر شد کی بوسعد در بغداد چنین بقعۀ ساخته است از جهت متصوفه و خدمتی میکند که درین عهد کسی نکرده است و بیشتر اهل بغداد مرید گشتند و پیوسته این سخن به سماع خلیفه میرسانیدند تا شب نماز خفتن گزارده بودیم و کسی در خانقاه بزد، فراز شدم و درباز کردم امیرالمؤمنین بود با تنی چند از خاصگان خویش که به زیارت من و نظارۀ خانقاه آمده بود چون استاد الدار و حاجب الباب و صاحب المخزن و امثال ایشان، خدمت کردم وخلیفه در خانقاه آمد و چون در عمارت نگریست و در جماعت خانۀ درویشان آمد جمعی سخت نیکو دید، زیادت پنجاه تن از مشایخ و متصوفه بر سر سجاده نشسته بودند ایشان را زیارت کرد و بنشست، من حالی آن قدر که وقت اقتضا کرد بنشستم و چند حکایت ازکرامات شیخ ابوسعید ابوالخیر بگفتم، خلیفه را وقت خوش گشت و بسیار بگریست و مرید این طایفه گشت و هم آنجا که نشسته بود استاد سرای فرمود به مشافهه که هر وقت ابوسعد بدر سرای ما آید در هر حال که ما باشیم او را بار نباید خواست و حالی بیاطلاع ما او را در حرم باید آورد. پس فرمود که ای ابوسعد ما مصالح مسلمانان در گردن تو کردیم و هرچ ترا خبر بود باید که بر رأی ما عرضه داری تا ما بر مقتضی اشارت تو آن مهم باتمام رسانیم. چون خلیفه بازگشت دیگر روز به سلام بدار الخلافه شدم حالی بیتوقف و اجازت مرا در اندرون حرم بردند، من پیش خلیفه شدم و او را دعا گفتم و عذر تقصیر شبانه خواستم و امیرالمؤمنین مرا بسیار اعزاز و اکرام کرد و همان سخن که گفته بود اعادت کرد و عهدۀ خلق در گردن من کرد، چون برون آمدم از پیش خلیفه همگنان تعجب کردند و مردمان به یکبار روی به من نهادند و حاجات بر من رفع میکردند و من بر رأی خلیفه عرضه میکردم و اجابت میفرمود و بیشتر از مردمان به جوار من رغبت کردند و در پهلوی خانقاه من سرایها میساختند چنانک آن موضع انبوه گشت و هر روز حرمت من پیش خلیفه زیادت میگشت و اعتقاد در حقّ من زیادت میشد تا چنان شد که خلیفه گفت ما نیز بموافقت شیخ ابوسعد دوست دادا داراخلافه باز آن سوی آب بریم و باز این نیمۀ آب آمد و جملۀ خلق به یکبار خانها باز آن سوی آوردند و شهر به یکبار بازاینجا آمد و آن سوی آب خراب شد و من شیخ الشیوخ بغداد گشتم و رحمت من در بغداد کم از حرمت خلیفه نبود به برکت نظر مبارک شیخ. و اکنون فرزندان او شیخ الشیوخ بغداداند و حل و عقد بدست ایشان است و خلیفه نشان گشته، چنانک هر خلیفه که بخواهد نشست آنکه از فرزندان شیخ که بزرگتر باشد دست آن خلیفه بگیرد و در چهار بالش بنشاند و نخست او بیعت کند آنگاه از ابناء خلیفه باشند آنگاه خاصگان و امرا آنگاه عوام مردمان تا آن وقت که همه خلق بیعت کنند و در بغداد حل و عقد بدست فرزندان شیخ بوسعد دوست دادا باشد.
یک روز شیخ در صومعۀ خویش سر باز نهاده بود بوقت قیلوله و صوفیان جمله در مسجد سر باز نهاده بودند و گرمایی عظیم گرم بود، سبویی ببوسعد داد و گفت هلا دوست دادا سبویی آب بیار تا از جهت شیخ و صوفیان چیزی سازم. بوسعد سبوی برگرفت و آب میآورد و پایها برهنه داشت و زمین گرم گشته بود، بوسعد را پایکها میسوخت و آب از چشمش میدوید و سبوی بر پشت گرفته آب میآورد. چون از دَرِ سرای شیخ درآمد شیخ از اندرون صومعه آواز داد که ما بغداد ببوسعد دوست دادا و فرزندان اودادیم بدین سبوی آب. بعد از آن مردمان او را بوسعد دوست دادا گفتندی تبرّک لفظ مبارک شیخ را، بعد از آن بوسعد بزرگ شد در خدمت شیخ و بجایی رسید که از اصحاب عشرۀ شیخ گشت و ده تن بودهاند از مریدان شیخ ما که ایشان را اصحاب عشره خواندهاند که رسول را صلی اللّه علیه ده یار بودهاند که ایشان را اصحاب عشره خوانده است ما را نیز حقّ جل و علاده مرید داد بر متابعت سنت مصطفی صلوات اللّه علیه و ایشان را اصحاب عشرۀ ما گردانید. وشیخ ما هر کسی را بعداز وفات خود بجایی فرستاد و ایشان و فرزندان ایشان در آن ولایت مشهور گشتند و پیشوای این طایفه شدند در آن ولایت و بر دست این طایفه کارها برآمد وآسایشها یافتند. پس شیخ در آخر عهد خویش یکروز بوسعد دوست دادا را بخواند و گفت ما ازین عالم مینتوانیم رفت که حسن مؤدب را ازجهت صوفیان فامی جمع آمده است سه هزار دینار. ترا بشهر غزنین میباید رفت به نزدیک سلطان غزنین و سلام ما بوی رساندن و اورا بگویی که ما را سه هزار دینار فامست، دل ما را از آن فارغ میباید گردانید که بدین سبب از دنیا بیرون نمیتوانیم شد. بوسعد گفت چون شیخ این سخن بگفت حالی بدل من اندر آمد که من این سخن با سلطان چگونه توانم گفت و سلطان مرا چه داندو این حکایت بسمع او که رساند؟ چون این اندیشه بدل من اندر آمد شیخ گفت ای بوسعد دل فارغ دار که ما این چند کلمه سخن با وی گفتهایم و او قبول کرده است. بوسعد گفت من حالی پای افزار کردم و پیش شیخ آمدم شیخ گفت ای بوسعد ما را وداع کن که چون بازآیی ما را نبینی و زینهار که چون بمیهنه رسی سه روز بیش مقام نکنی و به بغداد روی که ما بغداد را بتو و بفرزندان تو دادهایم باقطاع، زینهار تا بهیچ موضع مقام نسازی مگر در بغداد که آنجا بر دست تو بسیار راحتها و گشایشها پدید آید این طایفه را، بوسعد گفت من بسیار بگریستم و در دست و پای شیخ افتادم و شیخ را وداع کردم و رفتم تا بغزنین چون بدر شهر غزنین رسیدم اندیشهمند و متردد که من سلطان را چون بینم و این سخن چون توانم گفت با او؟ با خود اندیشه کردم که مرا بر در سرای سلطان مسجدی طلب باید کرد و در آن مسجد نزول کرد، هر آینه از خاصگان سلطان کسی به نماز آید، من این سخن با وی در میان نهم تا او به سمع سلطان برساند. بدین اندیشه به شهر اندر آمدم و بیخویش میرفتم و نمیدانستم که کجا میشوم. چون پارۀ راه نیک برفتم به محلتی رسیدم فراخ روی. سر بدان محلت فرو نهادم چون قدری برفتم در پیش کوی در سرای بزرگ پادشاهانه پدید آمد چنانک از آن ملوک و سلاطین باشد و بر در سرای دوکانیها کشیده و جمعی مردم انبوه دست در کمر کرده و بر پای ایستاده. چون من از دور پیدا شدم آن جمع راه باز دادند، خادمی نیکو روی دیدم برآن دوکانی نشسته، چون مرا دید بر پای خاست و پیش من باز آمد و مرا در برگرفت و گفت ای شیخ اینجا بنشین تا من بیرون آیم.من بنشستم، او درآن سرای رفت و حالی بیرون آمد و گفت شیخ بوسعد دوست دادا مرید شیخ بوسعید بوالخیر از میهنه تو هستی؟ گفتم هستم. گفت بر خیز و درآی. برخاستم گریان و بسرای سلطان درشدم و تعجب میکردم که ایشان مرا چه میدانند و نام من از که شنیدهاند و سلطان با من چکار دارد. آن خادم مرا در سرای آورد و از آنجا در حجره برد، درآمدم سلطان را دیدم در آن حجرۀ خالی بر چهار بالش نشسته، من سلام گفتم سلطان جواب داد و گفت بوسعد دوست دادا تویی؟ گفتم آری. سلطان گفت چهل شبانروزست تا من شیخ بوسعید را بخواب دیدهام و این خادم را برین در سرای بنشانده منتظر رسیدن تو، و شیخ قصۀ فام با من گفته است و من قبول کردهام. اکنون خدایت مزد دهاد که از دنیا میبرود. من چون این سخن بشنودم مدهوش گشتم و نعره بر من افتاد و بسیار بگریستم و سلطان نیز بسیار بگریست. پس سلطان آن خادم را فرمود که او را ببر تا پای افزار بیرون کند. مرا هم در سرای سلطان به حجرۀ بردند آراسته چنانک از آن ملوک باشد و خدمتکاران آمدند و پای افزار از پای من بیرون کردند و مرا تکلفها کردند چنانک لایق سرای ملوک باشد و همان روز مرا به حمام فرستادند و جامهاء نیکوی صوفیانه بدر حمام فرستادند و سه روز مرا مهمان داشتند چنانک از آن نیکوتر نتواند بود. روز چهارم بامداد آن خادم آمد و گفت سلطان ترا میخواند، من برخاستم و پیش سلطان آمدم سه هزار دینار زر بسنجیده بودند و در جایی کرده به من دادند. سلطان گفت این از جهت فام شیخ است، و هزار دیگر بمن داد و گفت این از جهت عُرس شیخ است تا بر سر تربت شیخ از جهت ما عرسی کنند شیخ را، و هزار دینار دیگر بمن داد و گفت این از جهت تست تا خویشتن را پای افزار ترتیب کنی که راهی دور آمدهای، پس آن خادم را گفت که او را به قافلۀ خراسان برسان که فردا به جانب خراسان میروند و از برای او چهارپایی کراگیر تا به خراسان برود و برگ راه او بواجب بساز و او را به معارف آن قافله سپار و بگوی که او ودیعت ماست به نزدیک شما تا او را به سلامت به خراسان رسانید و در راه خدمت کنید. من سلطان را خدمت کردم و سلطان مرا اعزاز کرد و در برگرفت و خادم بیامد بامن و مرا به کاروان خراسان سپرد و برگ راه من بساخت و ستور کراگرفت تا به خراسان و مرا وداع کرد و بازگشت. و من میآمدم تا به خراسان رسیدم و در راه هرچ آسودهتر بودم و روی بمیهنه نهادم و رنجور و گریان بودم از وفات شیخ، چون به کنار میهنه رسیدم جملۀ فرزندان شیخ و مریدان و متصوفه مرا استقبال کردند به حکم اشارت شیخ که گفته بود حسن مؤدب را که بعد ازوفات ما بسه روز بوسعد دوست دادا از غزنین برسد و دل تو از فام فارغ گرداند و آن روز که من بمیهنه رسیدم روز چهارم بامداد بود از وفات شیخ. ایشان چون مرا بدیدند فریاد برآوردند و دیگر باره ماتم شیخ تازه شد و حالتها پدید آمد. من در خدمت ایشان بسر تربت شیخ آمدم و زیارت کردم و قصۀ خویش پیش جمع حکایت کردم و سه هزار دینار که از جهت فام شیخ بود پیش خواجه ابوطاهر بنهادم و گفتم این ازجهت فام شیخ است و هزار دینار که از جهت عُرس شیخ داده بود تسلیم کردم و آن هزار دینار که مرا داده بود پیش خواجه ابوطاهر بنهادم و گفتم این از جهت من شیخ را عُرسی کنید و خویش را هیچ چیز بازنگرفتم و آن روز فام شیخ بگزاردند و کار عرس بساختند و دیگر روز شاهد کردند و خرقۀ شیخ و خرقهاء جمع که موافقت کرده بودند پاره کردند و روز چهارم به حکم اشارت شیخ عزم بغداد کردم و مریدان شیخ را وداع کردم و برفتم به جانب بغداد. چون به بغداد رسیدم، و آن وقت آبادانی بدان سوی آب بود، من در مسجدی نزول کردم چون روزی چند بیاسودم با دوستی این حکایت را در میان نهادم که مرا میباید که اینجا بقعۀ سازم از جهت صوفیان و ایشان را خدمت کنم. آنکس گفت همۀ مسجدها بما گذاشته است، در هر مسجدی که خواهی برو و خدمت میکن و اگر میخواهی که خانقاهی سازی برین سوی آب ترا میسر نگردد که اینجا مردمانی منکر باشند و تو سیمی وآلتی نداری مصلحت تو آنست که چیزی نویسی به خلیفه و از آن سوی آب چندان جای خواهی از وی که آنجا بقعۀ سازی، من رقعه نوشتم بامیرالمؤمنین که مرا اندیشه میباشد که اینجا از جهت صوفیان خانقاهی سازم من مردیام از خراسان ازمریدان شیخ ابوسعید ابوالخیر، از میهنه اینجا آمدهام تا جماعت را خدمتی کنم، بدان سوی آب مرا چندان جای فرماید که بقعهای سازم از جهت این طایفه، خلیفه بخط خویش توقیع فرمود که چندان که او را باید از آن سوی آب جای گیرد که او را مسلمست. من بیامدم و کنارۀ اختیار کردم و موضعی نیکو برگزیدم و میرفتم و کاه میریختم، قرب دو هزار گز جای نشان کردم و بگرفتم. پس زنبیلی برگرفتم و شب و روز در ویرانهاء بغداد میگشتم و خشت پارۀ پخته برمیچیدم و بر پشت بدان موضع میآوردم و در میان آن کاهها که نشان کرده بودم میریختم. تا آن وقت که خبر آمد که قافلۀ خراسان میآید من برخاستم و باستقبال قافلۀ خراسان شدم تا به نهروان، چون ایشان مرا بدیدند مراعاتها کردند و تقربها نمودند که بیشتر آن بودند که مرا در خدمت شیخ دیده بودند و قربت من درحضرت او دانسته، و ایشان مریدان شیخ بودند و بعضی نیز مریدان من، من از ایشان درخواست کردم که من اندیشۀ دارم که اینجا از جهت صوفیان بقعۀ سازم، اکنون شما میباید که بدان موضع نزول کنید و نزدیک من فرود آیید که نخست مسافران شما خواهیت بود، جماعتی صوفیان در قافله بودند و جمعی بازرگانان و مردم انبوه، همه اجابت کردند و به موافقت بیامدند و در آن موضع فرود آمدند و خیمها بزدند، من برخاستم و زنبیل برگرفتم و روی بدریوزه نهادم و هر روز بامداد و شبانگاه سفر مینهادم و پنج وقت بانگ نماز میگفتم و امامت میکردم و بامداد قرآن بدَور میخواندیم و درین مدت که ایشان آنجا بودند بسیار روشناییها بود، چون ایشان میرفتند و چشم ایشان برزندگانی من افتاده بود و خدمت پسندیده بودند، برفتند و هر کسی مرا مراعاتی کردند و مرا چیزی نیک به حاصل آمد، چون قافله برفت من روی به عمارت آوردم و چهاردیوار خانقاه بر پای کردم و صفۀ بزرگ نیکو و جماعت خانۀ خوب و مطبخ و متوضا تمام کردم و مسجد خانۀ بزرگ عمارت کردم و همه را درها نهادم ودیگر بناها و حجرها را بنیاد نهادم چنانک جملۀ مواضع پدید آمد که این چه جای خواهد بود. چون سابق الحاج در رسید و خبر داد که قافله آمد من تا به فرات استقبال کردم و از همان جمع درخواست کردم که شما بوقت رفتن بدان سفر مبارک به درخواست من و از جهت تربیت و رضاء خدای به موضع خانقاه من فرو آمدید و بوقت رحلت سعیها کردید، اکنون به باید آمد و اثر سعی خویش مشاهده کرد و ترتیبی که فرمودهایت تمام کرد، ایشان اجابت کردند و همچنان به موافقت آنجا فرود آمدند و چون آن چندان عمارت نیکو بدیدند تعجبها کردند که به مدتی اندک چندین عمارت نیکو چگونه کردهام و اعتقاد ایشان یکی صد گشت و من هم برآن قرار دریوزه میکردم و سفره مینهادم و پنج نماز را بانگ نماز میگفتم و خودامامی میکردم و هر روز در خدمت میافزودم تا وقت رفتن هر کسی مرا چیزی نیک بدادند چنانک مبلغی حاصل آمد. چون قافله برفت من روی به کار آوردم ودست به عمارت کردم و خانقاهی سخت نیکو با همه مرافق از حجرها و حمام و جماعت خانه و غیر آن تمام کردم و فرشهاء نیکو و اسباب و آلات مطبخ و هر آنچ دربایست آن بود از همه نوع بساختم و بر در خانقاه بازاری با دکانها و کاروان سرای و غیر آن ترتیب کردم و خدمت نیکو میکردم و از اطراف عالم صوفیان روی بدین بقعه نهادند و این آوازه در جهان منتشر شد کی بوسعد در بغداد چنین بقعۀ ساخته است از جهت متصوفه و خدمتی میکند که درین عهد کسی نکرده است و بیشتر اهل بغداد مرید گشتند و پیوسته این سخن به سماع خلیفه میرسانیدند تا شب نماز خفتن گزارده بودیم و کسی در خانقاه بزد، فراز شدم و درباز کردم امیرالمؤمنین بود با تنی چند از خاصگان خویش که به زیارت من و نظارۀ خانقاه آمده بود چون استاد الدار و حاجب الباب و صاحب المخزن و امثال ایشان، خدمت کردم وخلیفه در خانقاه آمد و چون در عمارت نگریست و در جماعت خانۀ درویشان آمد جمعی سخت نیکو دید، زیادت پنجاه تن از مشایخ و متصوفه بر سر سجاده نشسته بودند ایشان را زیارت کرد و بنشست، من حالی آن قدر که وقت اقتضا کرد بنشستم و چند حکایت ازکرامات شیخ ابوسعید ابوالخیر بگفتم، خلیفه را وقت خوش گشت و بسیار بگریست و مرید این طایفه گشت و هم آنجا که نشسته بود استاد سرای فرمود به مشافهه که هر وقت ابوسعد بدر سرای ما آید در هر حال که ما باشیم او را بار نباید خواست و حالی بیاطلاع ما او را در حرم باید آورد. پس فرمود که ای ابوسعد ما مصالح مسلمانان در گردن تو کردیم و هرچ ترا خبر بود باید که بر رأی ما عرضه داری تا ما بر مقتضی اشارت تو آن مهم باتمام رسانیم. چون خلیفه بازگشت دیگر روز به سلام بدار الخلافه شدم حالی بیتوقف و اجازت مرا در اندرون حرم بردند، من پیش خلیفه شدم و او را دعا گفتم و عذر تقصیر شبانه خواستم و امیرالمؤمنین مرا بسیار اعزاز و اکرام کرد و همان سخن که گفته بود اعادت کرد و عهدۀ خلق در گردن من کرد، چون برون آمدم از پیش خلیفه همگنان تعجب کردند و مردمان به یکبار روی به من نهادند و حاجات بر من رفع میکردند و من بر رأی خلیفه عرضه میکردم و اجابت میفرمود و بیشتر از مردمان به جوار من رغبت کردند و در پهلوی خانقاه من سرایها میساختند چنانک آن موضع انبوه گشت و هر روز حرمت من پیش خلیفه زیادت میگشت و اعتقاد در حقّ من زیادت میشد تا چنان شد که خلیفه گفت ما نیز بموافقت شیخ ابوسعد دوست دادا داراخلافه باز آن سوی آب بریم و باز این نیمۀ آب آمد و جملۀ خلق به یکبار خانها باز آن سوی آوردند و شهر به یکبار بازاینجا آمد و آن سوی آب خراب شد و من شیخ الشیوخ بغداد گشتم و رحمت من در بغداد کم از حرمت خلیفه نبود به برکت نظر مبارک شیخ. و اکنون فرزندان او شیخ الشیوخ بغداداند و حل و عقد بدست ایشان است و خلیفه نشان گشته، چنانک هر خلیفه که بخواهد نشست آنکه از فرزندان شیخ که بزرگتر باشد دست آن خلیفه بگیرد و در چهار بالش بنشاند و نخست او بیعت کند آنگاه از ابناء خلیفه باشند آنگاه خاصگان و امرا آنگاه عوام مردمان تا آن وقت که همه خلق بیعت کنند و در بغداد حل و عقد بدست فرزندان شیخ بوسعد دوست دادا باشد.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۴
شیخ بوالقسم روباهی مرید شیخ ما بود و مقدم ده معروف از صوفیان جون بونصر حرضی و احمد عدنی باف و مثل ایشان. چون خبر وفات شیخ بنشابور رسید استاد امام بوالقسم گفت رفت کسی کی از هیچ کس خلف نبود و هیچکس ازو خلف نیست. برخاست و بخانقاه کوی عدنی کویان آمد و به ماتم بنشست و صاحب ماتمی کرد و گفت که چون ما شیخ بوسعید را بدیدیم هم صوفی نبودیم و هم صوفی ندیدیم و اگر اور ا ندیدیمی صوفیی از کتاب برخواندیمی. چون از تعزیت فارغ شدیم و استاد امام عُرس شیخ بکرد روز هفتم علی محتسب را کی وکیل دَرِ استاد امام بود نزدیک ما ده تن فرستاد و گفت اگر مقصود شیخ بود او رفت و شما هر ده تن ازمن بودهاید، چون شیخ بیامد شما پیش وی رفتید شما را پیش من باید بود. جماعت گفتند ما را مهلتی ده تا بیندیشیم، دیگر روز یکی آمد وگفت استاد میگوید بیندیشیدید؟ ایشان خاموش شدند، مرا صبر نماند گفتم چرا جواب نمیدهید؟ مرا گفتند چه گوییم؟ گفتم به دستوری شما جواب دهم؟ گفتند بده. گفتم استاد امام را خدمت برسان و بگوی که شیخ بوسعید را عادت بودی کی دعوتی بودی کاسۀ خوردنی و یکی قلیه و شیرینی کی پیش او بودی به من دادی و کاسۀ خوردنی و یکی قلیه و شیرینی از مطبخ از جهت زلۀ من روان بودی، یک روز دعوتی بود رکوۀ خوردنی و کاسۀ قلیه در سر آن و نوالۀ شیرینی از مطبخ که زلۀ من بود بستدم، نواله در یک آستین نهادم ورکوه و کاسه در یک دست گرفتم ور کوه و کاسه و نوالۀ شیرینی کی شیخ از پیش خود بمن داده بود در دیگر آستین نهادم و در دیگر دست گرفتم و گرمگاه بود، شیخ در خانۀ خویش سرنهاده بود و جمع جمله خفته به آسایش، من بدین صفت از خانقاه بیرون آمدم چون پای از در خانقاه بیرون نهادم بند ایزار پای بگشاد و در زحمت بودم، آواز شیخ میآمد از زاویۀ او کی بانگ میداد کی بوالقسم را دریابید! در حال صوفیی را دیدم کی میدوید و میگفت ترا چه بودست؟ حال باز نمودم و مدد من داد. اکنون ما پیر و مشرف چنین داشتهایم اگر چنین ما را نگاه توانی داشت تا به خدمت تو آییم. علی محتسب بازگشت، دیگر روز بامداد استاد امام نزدیک ما آمد و از ما عذر خواست و از ما درخواست کرد که اکنون تا ما زنده باشیم این سخن با کس مگویید، ما قبول کردیم و استاد امام برفت. بعد از آن قصد زیارت شیخ کرد بمیهنه و چهل کس از بزرگان متصوفه با استاد موافقت کردند و در خدمت او برفتند. چون برباط سر کله رسیدند و چشم استادو جمع برمیهنه افتاد ازستور فرود آمد و بیستاد و مقریان را کی با او بودند بفرمود کی این بیت شیخ بگویید کی:
جانا بزمین خاوران خاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا
مقریان این بیت میگفتند، استاد را وقت خوش گشت و از خرقه بیرون آمد و جملۀ جمع موافقت کردند و از خرقه برون آمدند و فرزندان شیخ را خبر شد کی استاد امام باجمع از نشابور میآیند و جملۀ فرزندان و مریدان استقبال کردند و در راه به یکدیگر رسیدند و مقریان همچنان میخواندند و جمع میهنه نیز بیکبار از خرقه بیرون آمدند و همچنان میآمدند تا پیش تربت شیخ آمدند و مقریان میخواندند و درویشان در خاک میگشتند و حالتها رفت پس خرقها پاره کردند و یک روز استاد امام بیاسود، پس فرزندان شیخ از استاد امام در خواستند تا بر در مشهد شیخ مجلس گوید،اجابت نکرد، بعد از الحاح تمام به مسجد جامع مجلس گفت و در میان مجلس گفت: کنا نعترض علی الشیخ ابی سعید فی اشیاء و کنا نظلمه لان من قابل صاحب الحال بالعلم ظلم. پس چند روز بمیهنه بود و بازگشت.
جانا بزمین خاوران خاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا
مقریان این بیت میگفتند، استاد را وقت خوش گشت و از خرقه بیرون آمد و جملۀ جمع موافقت کردند و از خرقه برون آمدند و فرزندان شیخ را خبر شد کی استاد امام باجمع از نشابور میآیند و جملۀ فرزندان و مریدان استقبال کردند و در راه به یکدیگر رسیدند و مقریان همچنان میخواندند و جمع میهنه نیز بیکبار از خرقه بیرون آمدند و همچنان میآمدند تا پیش تربت شیخ آمدند و مقریان میخواندند و درویشان در خاک میگشتند و حالتها رفت پس خرقها پاره کردند و یک روز استاد امام بیاسود، پس فرزندان شیخ از استاد امام در خواستند تا بر در مشهد شیخ مجلس گوید،اجابت نکرد، بعد از الحاح تمام به مسجد جامع مجلس گفت و در میان مجلس گفت: کنا نعترض علی الشیخ ابی سعید فی اشیاء و کنا نظلمه لان من قابل صاحب الحال بالعلم ظلم. پس چند روز بمیهنه بود و بازگشت.
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۲ - در سال شکست چوپان اوغلی گفته و بر روی توپ هایی که از لشکر عثمانی گرفتند حک کردند
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۶
جلایر یک سفر بغداد کرده
زیاران و رفیقان یاد کرده
خصوصا در زیارت های مخصوص
به زیر چلچراغ و پای فانوس
اول داده به باشماقچی فلوسی
پس آن گه داده بر درگاه بوسی
رواق اولین را کرده تعظیم
به خادم داده یک باجاقلی و نیم
وزان پس تا زیارت گاه رفته
گدائی رو به تخت شاه رفته
زیارت نامه خوان خوش صدایی
به پیش آورده و خوانده دعایی
زیارت کرده جای آن دو انگشت
که بیرون آمد و بدخواه را کشت
در ایوان طلا کرده نمازی
به گفته با خدای خویش رازی
پی حاجت گرفته بند قندیل
زده سر بر زمین افکنده مندیل
خروشی بر کشیده از دل ریش
به آب دیده شسته سبلت و ریش
گه بینی بر آن مخلوط کرده
کثافت کاری مضبوط کرده
سجودی کرده و در خواب رفته
کتانی در بر مهتاب رفته
میان نوم ویقظه دیده باغی
در آن روشن ز هر لاله چراغی
سمن با ارغوان هم راز آن جا
به حسرت چشم نرگس باز آن جا
نقاب از رخ فکنده شاهد گل
پریشان طره پرتاب سنبل
سرابستان خوش آب و هوائی
در آن بنهاده تخت پادشائی
ملایک صف زده بر گرد آن تخت
نشسته پادشه با هیبتی سخت
جلایر لرزه بر اندامش افتاد
تو پنداری به سر سرسامش افتاد
که یارب این بهشت دل گشا چیست؟
نشسته روی تخت این پادشا کیست؟
ندا آمد که یا عبدی جلایر
لکم من عندنا خیرالذخایر
دعای تو، به سوی آسمان شد
هر آنچ از ما طلب کردی همان شد
امام و پیشوای توست این شاه
به دل گر حاجتی داری ازو خواه
جلایر زین بشارت شادمان گشت
همه شکر خدا ورد زبان گشت
دوید و رفت و خاک راه بوسید
پس آن گه پای تخت شاه بوسید
شهنشه گفت: آخر مطلبت چیست؟
جلایر گفت جز این مطلبم نیست،
که شه زاده محمد را ز شاهان
برافرازی به کام نیک خواهان
وجودش تا ابد محفوظ باشد
زعمر جاودان محظوظ باشد
ز آسیب جهان پایش نه لخشد
خدا او را به شاه ما به بخشد
زیاران و رفیقان یاد کرده
خصوصا در زیارت های مخصوص
به زیر چلچراغ و پای فانوس
اول داده به باشماقچی فلوسی
پس آن گه داده بر درگاه بوسی
رواق اولین را کرده تعظیم
به خادم داده یک باجاقلی و نیم
وزان پس تا زیارت گاه رفته
گدائی رو به تخت شاه رفته
زیارت نامه خوان خوش صدایی
به پیش آورده و خوانده دعایی
زیارت کرده جای آن دو انگشت
که بیرون آمد و بدخواه را کشت
در ایوان طلا کرده نمازی
به گفته با خدای خویش رازی
پی حاجت گرفته بند قندیل
زده سر بر زمین افکنده مندیل
خروشی بر کشیده از دل ریش
به آب دیده شسته سبلت و ریش
گه بینی بر آن مخلوط کرده
کثافت کاری مضبوط کرده
سجودی کرده و در خواب رفته
کتانی در بر مهتاب رفته
میان نوم ویقظه دیده باغی
در آن روشن ز هر لاله چراغی
سمن با ارغوان هم راز آن جا
به حسرت چشم نرگس باز آن جا
نقاب از رخ فکنده شاهد گل
پریشان طره پرتاب سنبل
سرابستان خوش آب و هوائی
در آن بنهاده تخت پادشائی
ملایک صف زده بر گرد آن تخت
نشسته پادشه با هیبتی سخت
جلایر لرزه بر اندامش افتاد
تو پنداری به سر سرسامش افتاد
که یارب این بهشت دل گشا چیست؟
نشسته روی تخت این پادشا کیست؟
ندا آمد که یا عبدی جلایر
لکم من عندنا خیرالذخایر
دعای تو، به سوی آسمان شد
هر آنچ از ما طلب کردی همان شد
امام و پیشوای توست این شاه
به دل گر حاجتی داری ازو خواه
جلایر زین بشارت شادمان گشت
همه شکر خدا ورد زبان گشت
دوید و رفت و خاک راه بوسید
پس آن گه پای تخت شاه بوسید
شهنشه گفت: آخر مطلبت چیست؟
جلایر گفت جز این مطلبم نیست،
که شه زاده محمد را ز شاهان
برافرازی به کام نیک خواهان
وجودش تا ابد محفوظ باشد
زعمر جاودان محظوظ باشد
ز آسیب جهان پایش نه لخشد
خدا او را به شاه ما به بخشد
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۵ - قائم مقام به فاضل خان گروسی از خراسان نوشته است
بابی و امی فاضل فی لفظه
ثمن تباع له القلوب وتشتری
قطف الرجال القول وقت نباته
و قطفت انت القول لمانورا
مدتی است که از تحریرات شما محظوظ نشده ام، در این مرارت و زحمتهای خراسان چیزی که بفریاد ماها میرسد همان الفاظ و معانی دلپذیر شما بود که مرده را جان میدهد و خسته را درمان. حالا چه افتاده که باب این فیض مسدود است و فیض این نعمت مقطوع؟ مگر خدا نخواسته قصوری در محبت من گفته اند یا فتوری در مودت خود دیده اید؛ ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام. نشاید. هلم الصحیفه و المقلمه و ادن المحیبره المفعمه. تا:
اختر از چرخ بزیر آری و پاشی بورق
گوهر از بحر برون آری و ریزی بکنار
لم ترعینی مثلکم فاضلاً
لکل شیئی شاء وشاآ
یبدع فی الکتب و فی غیرها
بدایعا ان شاء انشاآ
البته از اوضاع و احوال عالیجناب فرزندی میرزا محمدعلی و نورالعیونی میرزا حسین و قوة القلبی میرزا محمد جعفر سلمهم الله تعالی غافل و بی خبر نیستید و چون من از عالیجناب فرزندی بناچار دور شده ام شما که نزدیکید مراقب خواهید بود. یالیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظیما. هم چنان که فرزند عزیزم وفقه الله در هیچ حال از شرح و بسط حقایق اوضاع شما غفلت نداشته و نخواهد داشت؛ توقع دارم که شما نیز گزارش اوضاع او را بعد از ورود همدان مفصلاً مطابقاً للواقع مرقوم فرمایند.
والسلام
ثمن تباع له القلوب وتشتری
قطف الرجال القول وقت نباته
و قطفت انت القول لمانورا
مدتی است که از تحریرات شما محظوظ نشده ام، در این مرارت و زحمتهای خراسان چیزی که بفریاد ماها میرسد همان الفاظ و معانی دلپذیر شما بود که مرده را جان میدهد و خسته را درمان. حالا چه افتاده که باب این فیض مسدود است و فیض این نعمت مقطوع؟ مگر خدا نخواسته قصوری در محبت من گفته اند یا فتوری در مودت خود دیده اید؛ ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام. نشاید. هلم الصحیفه و المقلمه و ادن المحیبره المفعمه. تا:
اختر از چرخ بزیر آری و پاشی بورق
گوهر از بحر برون آری و ریزی بکنار
لم ترعینی مثلکم فاضلاً
لکل شیئی شاء وشاآ
یبدع فی الکتب و فی غیرها
بدایعا ان شاء انشاآ
البته از اوضاع و احوال عالیجناب فرزندی میرزا محمدعلی و نورالعیونی میرزا حسین و قوة القلبی میرزا محمد جعفر سلمهم الله تعالی غافل و بی خبر نیستید و چون من از عالیجناب فرزندی بناچار دور شده ام شما که نزدیکید مراقب خواهید بود. یالیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظیما. هم چنان که فرزند عزیزم وفقه الله در هیچ حال از شرح و بسط حقایق اوضاع شما غفلت نداشته و نخواهد داشت؛ توقع دارم که شما نیز گزارش اوضاع او را بعد از ورود همدان مفصلاً مطابقاً للواقع مرقوم فرمایند.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷ - قائم مقام میرزا بزرگ قبل از مصالحه روس نوشته است
مخدوم من. مکتوب جاخالی منظومی است که بعد از مهاجرت مهربان انفاد ایروان شده بود البته بنظر رسیده است. اولش این بود که:
آه از آن دم که رفت لابد و ناچار
رو بره ایروان سواره قاجار
یار من از من جدا شد آن دم و گشتم
یار باندوه و رنج و غصه تیمار
اما؛ آن روزها همان حمایت مفارقت بود و ناتمام فرستاده بودم. گزارش سفر نخچوان و خوی خودمان و مأموریت تبریز و سه بار رفت و آمد بنده. شما با ایلچی برای سازش و کرّهً بعد اخری اختلاف آراء و سایر غرابت اتفاقات را نداشت ما لاعین رات و لا اذن سمعت. سخن بسیار است، مجال عرض نیست، خدا زمان ملاقات را با حسن وجه مرزوق کند.
اگر ان شاءالله تعالی قبض این تنخواه که موقوف علیه مصالحه است، قبل از موعد از مکنیل صاحب برسد، فراغی و دماغی بفضل خدا هم میرسد که باز اتفاق صحبت افتد و حواس را جمعیت باشد، والا باقی داستان را فی یوم کان مقداره خمسین الف سنه، معروض آستان خواهم داشت. این روزهای ده ساعتی نه ساعتی را چندان ظرف نیست که مجال آن همه حرف باشد.
والسلام
آه از آن دم که رفت لابد و ناچار
رو بره ایروان سواره قاجار
یار من از من جدا شد آن دم و گشتم
یار باندوه و رنج و غصه تیمار
اما؛ آن روزها همان حمایت مفارقت بود و ناتمام فرستاده بودم. گزارش سفر نخچوان و خوی خودمان و مأموریت تبریز و سه بار رفت و آمد بنده. شما با ایلچی برای سازش و کرّهً بعد اخری اختلاف آراء و سایر غرابت اتفاقات را نداشت ما لاعین رات و لا اذن سمعت. سخن بسیار است، مجال عرض نیست، خدا زمان ملاقات را با حسن وجه مرزوق کند.
اگر ان شاءالله تعالی قبض این تنخواه که موقوف علیه مصالحه است، قبل از موعد از مکنیل صاحب برسد، فراغی و دماغی بفضل خدا هم میرسد که باز اتفاق صحبت افتد و حواس را جمعیت باشد، والا باقی داستان را فی یوم کان مقداره خمسین الف سنه، معروض آستان خواهم داشت. این روزهای ده ساعتی نه ساعتی را چندان ظرف نیست که مجال آن همه حرف باشد.
والسلام