عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۲ - سئوال چهارم فرامرز از برهمن
سپهبد چو بشنید گفتار او
به دل خرم از کار و دیدار او
دگر گفت کای پیر دانش پژوه
چه چیز است نیکو میان گروه
کزو دل بود تازه و شادمان
پسندیده نزد خدا باشد آن
چنین گفت کان شش فرشته بود
که از نور یزدان سرشته بود
نخستین ازو داد و انصاف دان
که باشد خردمند از او شادمان
کلید در کام،دادست و بس
به بیداد هرگز مزن یک نفس
زخود دادن بهره نیک وبد
به از هرچه گویی به نزد خرد
اگر داده باشی ای نامجوی
شوی بر همه آرزو کامجوی
ره رستگاری زدیو پلید
زکردار خوبی بیامد پدید
دوم ای هنرور دگر شرم دان
در خوبی وراه و آزرم دان
کجا شرم،بخشایش ایزدیست
زبی شرم و آرزم باید گریست
چو با شرم باشی و آهستگی
به آهستگی نیز شایستگی
تو را نزد دانا بود آبروی
بود پیش تو هرکسی راهجوی
ره پاک یزدان بود پیش تو
فروزنده دارد دل و کیش تو
سیم نیکخویی به از هرچه هست
که خوشخو بود بی گمان حق پرست
بود سال و مه خرم و تازه روی
دگر مردمان خوش به دیدار اوی
به جان،هرکسی دوستدارش بود
به هر نیک و بد غمگسارش بود
زهر کام دستش نماند تهی
به دوزخ نهد روزگار بهی
نکو خواه مردم بود روز وشب
به گفتار نیکو گشاده دو لب
نداند غم و رنج و اندوه ودرد
نه تیمار و اندیشه نه راه سرد
چهارم تو نیکی و رادی شناس
که رادی به یزدان بود باسپاس
زرادی فزونی و هم مهتریست
همه خوبی و نیکی و بهتریست
همه روزه خرم زکردار خود
پسندیده مردم پر خرد
جوان خردمند برتر منش
به گیتی زکس نشنود سرزنش
به هردو سرا خرم و نیک نام
زیزدان بیابد همه ناز و کام
به پنجم هنر،بردباری نکوست
چه با خویش وبیگانه دشمن چه دوست
کجا بردباری سر مردمیست
به نابرد باران بباید گریست
تو را در دل هرکسی جا کند
بر دوستانت دل آرا کند
خردمند پیروز با سنگ وهنگ
به نیک و بد خود شتاب ودرنگ
به هوش وبه اندیشه سنگ و رای
درآرد زمین و زمان زیر پای
هرآن آرزو کاندر آرد به دل
زامید هرگز نگردد خجل
ششم بهتر از پارسایی بدان
کزو نیکنامی بود جاودان
زبان و دل و دست و چشم از خرد
شناسا بگردد به کردار بد
نگوید بد و نیز بد نشنود
همیشه به گفتار بد نگرود
بدو نیک گیتی برش با خطر
نه دینار جوید نه در وگهر
همه روزه ترسان به گفتار زشت
به امید کز حق بیابد بهشت
به امید آمرزش کردگار
هراسان گذارد همه روزگار
همین است ای نامور پهلوان
که گفتم به نزد تو روشن روان
چو گفتار داننده آمد به بن
به پایان رسانید ز هر در سخن
فرامرز گفتا که شادان زئی
همیشه ابا نیکی و فرهی
برهمن از آن پس به پدرود کرد
فرامرز را گفت او سود کرد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۲ - داستان سه فرزانه
یکی داستانی کنون در خور است
که دانش فراوان بدو اندر است
سه فرزانه بودند جایی به هم
نشسته زگردون گردان دژم
یکی گفت کز راه باریک من
بتر نیست از درد،نزدیک من
همه دردمندی شود تیره خوی
بود بی گمانیش از مرگ روی
دگر گفت ما این نخوانیم بد
به جایی که نیکو به مردم رسد
بد آن دان که مردم بود گرسنه
سر خویش نشناسد از پاشنه
سه دیگر بدان هردو آورد روی
چنین گفت کای مرد،یاوه نگوی
ندانم از آن بیم با هول تر
که آن آورد زندگانی به سر
بجوشد همی زهره از ترس وبیم
دل ار چه دلیرست گردد دو نیم
شکیبا بدان هردو بودن توان
بدان هردو دارو خریدن توان
به سیم آیدت نان و دارو پدید
به سیم این دوگیتی توانی خرید
بیا تا یکی آزمایش کنیم
کرا راست گوید ستایش کنیم
چو ناسازگار آمد این چند رای
درست آیدت آزمایش به جای
بیاورد هریک یکی گوسفند
نمودند بیچارگان را گزند
از ایشان یکی را شکستند پای
فکندند اورابه خانه به جای
نهادند سبزی به پیش اندرش
همان آب روشن که بودی خورش
به زندان یکی را دگر باز داشت
ببردند نزدیک او شام و چاشت
به خانه درون کرد میش بزرگ
ببست از برابرش گرگی سترگ
سیم را ببستند بی آب ونان
ببستند در را به بیچارگان
چنان بود پیمن آن هرسه کس
که یک هفته آنجا نکردند کس
پدید آید آن هفت روز تمام
که زنده کدامست، مرده کدام
به هشتم سه فرزانه رفتند تیز
زبان پر ز گفتار و دل پر ستیز
سوی خانه دردمندان شدند
بدان خانه مستمندان شدند
بدیدند خفته شکسته دو پای
گیا خورده وآب،زنده به جای
دوم را به زندان شدند آن سه تن
به لب ناچران زنده ماند به تن
سه دیگر ز بیم گزاینده گرگ
بمرده چنان گوسفند بزرگ
یقین شد که ترس از همه برترست
به هردو جهان،ایمنی خوشتر است
کشیده ستم دیده زال این سه چیز
به دل،درد،نان خوردنی،بیم نیز
سرانجام پیری چو نیکو بود
همه زندگانی بی آهو بود
نشسته کشاورز خورشیدپیش
زمانه زده بر دل هردو نیش
کشاورز را گفت بیچاره وار
که لختی سیاهی وکاغذ بیار
برفت و بیاورد دستان زدرد
به دستور بهمن یکی نامه کرد
کزین زندگانی که هستم دروی
سزد گر نتابم من از شاه،روی
سرآید به من این هم از روزگار
به گیتی نماند کسی پایدار
من وشاه و تو هرسه تن بگذریم
زکاری که کردیم کیفر بریم
سرانجام ما بازگشتن به خاک
زمردی چه بیم و زکشتن چه باک
بدان گیتی افکندم اکنون سخن
بگو شاه را هرچه خواهی مکن
که من سیرم از زندگانی کنون
ببخشای خواه و بریزی تو خون
بیامد کشاورز و نامه بداد
چو جاماسب آن نامه را برگشاد
سر راستان اندر آمد به اسب
برون رفت مانند آذر گشسب
به تند استری را نهادند زین
زبهر سرافراز زال گزین
دو تا گشته و سرفکنده به پیش
تن ازدرد،نالان،دل از درد،ریش
زباد خزان،گل فرو ریخته
زخون،زعفران،ژاله بربیخته
چو شاخی که بی بار باشد خزان
چو باغی کزو بگسلد ارغوان
زبس سال ومه رفته گردان سرش
چو سرو سمن خم شده پیکرش
بدو گفت برخیز کین رای نیست
که با رنج گردون تو را پای نیست
مر او را ابا خویشتن رادمرد
نهانی زخویش و زبیگانه برد
نهادند خوان پیش آن هردوان
بخوردند و کردند تازه روان
همان گاه برخاست جاماسب زود
بیامد به نزدیک بهمن چودود
بدو گفت ای نامور شهریار
تو را کرد یزدان،چنین کامکار
بیا تا بتازیم ایدر به بلخ
به خود روز شادی نسازیم تلخ
چنین گفت بهمن که پنجاه سال
نشینم درین مرز از بهر زال
خود از بهر زال است برخاک،جنگ
نخواهم شدن تا نیاید به چنگ
بدو گفت ایدر درنگ آوری
چه خواهیش کرد ار به چنگ آوری
بکوبم سرش گفت در زیرسنگ
خورم زاستخوانش با می لعل رنگ
کنم سیستان را یکی ساده دشت
سراسر به ارزن بخواهیم کشت
فرامرز را زیر پای آورم
هرآنچه که گفتم به جای آورم
وز آن پس سوی دخمه لشکر کشم
از این مرز کنده به خاور کشم
بدان تا جهانی بدانند کار
که یاوه نشد خون اسفندیار
بدو گفت داننده،فرمان توراست
ولیکن سگالش چنین نارواست
چوپیروز گشتی بزرگی نمای
همان به که بخشایش آری به جای
سر راستی،داد وبخشایش است
از این هر دوگیتی برآسایش است
اگر رایت این است گفتار،این
نیابی تو مر زال را در زمین
گر زال درد هر، بیچاره گشت
فرامرز در گیتی آواره گشت
بکندی همه کاخ وایوانشان
به تاراج دادی شبستانشان
سرایی که گرشاسب کردی نماز
پراز نامداران گردنفراز
چنان گشت گویی که هرگز نبود
نه نامت ازین شهریارا نبود
زگفتار آن شاه گیتی گشا
چو خیره فروماند گفتی به جای
بدو گفت با سخن گفتنت
چه چیز است برخیره آشفتنت
نه من دشمنم گر تورا هست دوست
زداننده داد درستی نکوست
بگو مر مرا تا هوای تو چیست
زگفتار بیهوده رای تو چیست
بدوگفت داننده کای شهریار
تو را بازگویم که چون است کار
اگر زال خواهی که آید به دست
یکی سخت پیمانت باید ببست
زسوگند،چون شاه چاره ندید
زگفتار دانا کرانه ندید
بیاورد داننده،وستا و زند
به سوگند مر شاه را کرد بند
از آن پس که او را بسی پند داد
مراو رایکی سخت سوگند داد
به یزدان که امید مردم وراست
به پیغمبر دین ابر راه راست
که من زال را خون نریزم زتن
نه کس را بفرمایم از انجمن
نه بد خواهمش نه گزندش کنم
نه زندان نمایم نه بندش کنم
به دل شاد،فرزانه بر پای جست
که دستان زدار و زکشتن برست
بیامد بر نزدیک دستان سام
به مژده که تنداژدها گشت رام
یکی رنجه شو تابه نزدیک شاه
تو را چون ببیند ببخشد گناه
بدو گفت زال ای سرافراز پیر
به کشتن دهی مر مرا خیره خیر
که شه بی وفایست واندک خرد
به جز بر بدی سویمان ننگرد
خرد راه دیده بدوزد بروی
همان آتش کین برافروزد اوی
بدو گفت اندیشه بد مدار
که شه نشکند با من این زینهار
به یزدان هرآن کس که سوگند خورد
اگر بشکند کس نخواندش مرد
برفتند جاماسب،خورشید و زال
گرفته دو تن زال را سخت یال
به خورشید گفت ای نکو رای مرد
تو با من چه باشی برو بازگرد
یک آرزو کار تو دل ناخوش است
به جان تو چون آتش سرکش است
نیاید که دیوش به جایی کشد
که جان تو از وی بلایی کشد
چنین داد پاسخ که او پادشاست
به گیتی وی امروز فرمان رواست
چنان دان که چون آفتابست شاه
که دارد کنون زآفتابم نگاه؟
دگر کز تو برگشت آیین من
نباشد روا نیست در دین من
چو من با تو بودم به هنگام ناز
نگردم به گاه بلا از تو باز
زگفتار او هرسه گریان شدند
وزآنجا سوی شاه ایران شدند
چو زال اندر آمد به نزدیک شاه
رخان کرده چون کاه،بالا دوتاه
به لب بر رخ از خاک بر رمیم زد
زخون،نقطه بر تخته سیم زد
چنین گفت کای شاه فرخنده روز
به کام تو شد کشور نیمروز
چه خواهی از این پیر برگشته بخت
از آن پس که دیدم زتو درد سخت
نه من پروراننده بودم تورا
نه من مهربانی نمودم تو را؟
کنون از بزرگان روا این بود
چنان نیکویی را جزا این بود؟
چه باید تو را خواند مرد اسیر
که پیش نیاکان تو گشت سیر
به ما پنج روز دگر تا جهان
سرآرد بدین پیرسر ناگهان
بزرگی و نیکو دلی پیشه کن
به کار جهان اندر اندیشه کن
که تا شهریاری سوی تو رسید
جهان چند از این شهریاران بدید
کجا شد کیومرث آن سرکشان
که کس را به گیتی نمانده نشان
کجا رفته کیخسرو پاک زاد
که لهراسب را نام شاهی نهاد
سرانجام،نزدیک ایشان شوی
که در پیش دادار یزدان شوی
بکندی مرا خانه وبوم وبر
بخستی دلم را به مرگ پسر
بکشتی همه نامداران من
دلیران این مرز ویاران من
فرامرز،آواره و دختران
زگیتی بسی مرده نام آوران
نبوده به جایی شما را گزند
زما یافته تاج و تخت بلند
گراین داد بینی،زهی دادگر
همین برد و برگیرد این ره پسر
زگفتار او شاه شد همچو قیر
زختمش بترسید جاماسب پیر
به دل گفت داننده اکنون بود
که پیرامن زال،پرخون شود
همان گاه بهمن برآورد سر
به دژخیم فرمود کو را ببر
که نتوانم او را به دو دیده دید
سرش بی گمانی بباید برید
هنوزش زبان بین که چون خنجر است
یکی خنجر تیزش اندر خور است
کشانش ببردند وکردند بند
وزآن پس بفرمود شاه بلند
کز آهن یکی تنگ گونه قفس
که زندان ندید آن چنان هیچ کس
در آن بندکردند مر زال را
چو مرغی مر آن هشتصد سال را
جهان را چو دیدی،سرانجام بین
چنین رنگ بین و چنان دام بین
مباش ایمن از گردش روزگار
که ناپایدار است و ناسازگار
سرانجام کارت به جایی رسید
کت اندر مقامی بباید خزید
به دستان فرستاد پیغام،شاه
که این است تا زنده ای جایگاه
یکی ژنده پیلی تو را باد وبس
که بر پشت او باشی اندر قفس
بسی گنج از ایوان او برگرفت
بسی افسر و تخت و گوهر گرفت
از آن پس به ویرانی آورد رای
درآورد کاخ بلندش زپای
یکی آتش سهمگین برفروخت
همه سیستان را سراسر بسوخت
وزآن پس برافکند تخم برست
همیشه چنین بودگفتن درخت
چنان شد که هرکس که آنجا گذشت
همه ساله گفتی که بوده است شت
چو از شهر دستان بپرداخت شاه
سوی کابل آورد او با سپاه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۱ - بیماری ضحاک و رُستن دو مار از دوش او
شنیدم که ضحّاک چندان بخورد
که آمد سر هر دو کتفش به درد
همی درد خرچنگ خواندش پزشک
یکی سرد بیماری سرد و خشک
به دانش چونامش به تازی کنی
به تازی اگر سرفرازی کنی
................................
................................
شکیبا نبودی ز گوشت شکار
برآمد سر کتف او چون دومار
چو چندی برآمدش فریاد کرد
از او خون دردانه آغاز کرد
پزشکان هشیار دل را بخواند
همه کس ز درمان او خیره ماند
ز بابل گروهی ز جادوفشان
بشد پیش آن خسرو سرکشان
نیاورد درمان او کس بجای
وز آن درد شاه اندر آمد ز پای
ره خواب بر دیدگانش ببست
نه خورد و نه خفت و نه شادان نشست
پزشکان جادوی دست آزمای
بماندند خیره ز کار خدای
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۵۹ - آزمودن کامداد، سلکت را
بدو گفت سلکت که ای رهنمون
سزد گر تو ما را کنی آزمون
بپرس آنچه خواهی و پاسخ شنو
که شادی فزاید به فرمان ز تو
گر امروز یابی تو پاسخ ز من
به کامِ دل تو در این انجمن
به فرزانه ما را تو فردا بگوی
همه دانش و دین از او باز جوی
که فرتوت مردی است باریک رای
زمانه در آورده او را ز پای
بپرسید کاندر تن آدمی
چه دیو است چندان که دارد غمی
گذر یابد اندر دل هر کسی
کز او تن نگهداشت نتوان بسی
چنین داد پاسخ که دیوان دَهَند
که اندر تنِ مردم گمرهند
نیاز است و آز است و رشک است و خواب
سخن چین و دو روی و خشم و شتاب
دگر ننگ و کین و دگر ناسپاس
همه دیو در گیتی آن ده شناس
از این ده ستنبه کدام است؟ گفت
نه خرسند گفتا و با کینه جفت
کدام است گفتا پر اندوه تر؟
نیاز، آن که هزمانش اندوه تر
کدام است بد کام تر؟ گفت رشک
که باشد همه ساله با درد و اشک
ستیزه کدامین کند؟ گفت ننگ
که با هر کس آغازد از کینه جنگ
کدام است او سهمگن؟ گفت کین
که باشد همه ساله اسبش به زین
ز دیوان زیانکارتر، گفت کیست؟
فراموشکار آن که مغزش تهی ست
فریبنده و بدگمانتر کدام؟
یکی دیو گفتا که دو روی نام
کدام است گفت از همه ناسپاس؟
کسی بی بر و کم کننده سپاس
چو از مرد دین پاسخ آمد درست
یکی راه باریکتر بازجست
بدو گفت کای مهتر پاک رای
همه پاسخ اندر خور آمد بجای
یکی پرسشم دیگر آمد به روی
اگر پاسخش بازیابی بگوی
به مردم چه داده ست گفتا، خدیو
کز او دور گرداند این چند دیو؟
چنین داد پاسخ که هفت است چیز
که هشتم نیابی مرآن را بنیز
خرد دان و خیم و امید و هنر
همان دین و خرسندی آید دگر
دگر رای دانای پاکیزه کیش
که بیند به دل کارها را ز پیش
چو این هفت چیز اندر آید به دل
ز تن بازگردند دیوان خجل
بپرسید کاین هر یکی را چه کار
که دارد تن مرد پرهیزگار؟
چنین داد پاسخ که کار خرد
چنان دان که تن باز دارد ز بد
گناه گران بازدارد ز تن
بنافتنه خیره سرآید سخن
نه بی بر کند تا توان هیچ رنج
نه دل بندد اندر سرای سپنج
جهان را به نیکی گذارد همه
بد و نیک او بازداند همه
گزیند ز کردارها راه راست
کجا راه کجا بی گمان کس نخواست
ببیند پس و پیش هر کار نیز
شناسد سره زرّ پاک از پشیز
ز کاری که یزدان بسر بد توان
نجوید به دل تا نرنجد روان
به چیز کسان از بُنه ننگرد
چنین است آیین و کار خرد
دگر کار خیم آن که تن از بدی
نگهدارد و پیش گیرد بهی
بدارد تن مرد پیراسته
به گفتار و کردارش آراسته
هم از آرزو بازدارد تنش
که هست آرزو مهترین دشمنش
دگر کار امّید بشنو که چیست
که بر ناامیدی بباید گریست
گر امّید داری به دیگر سرای
همه سوی کردار نیکی گرای
شمرده دمت را به نیکی گذار
به نیکی ببر تا توان روزگار
که نیکی نبیند کس از ناامید
سیاهش همان و همانش سفید
دگر کار خرسندی ای نیکمرد
نگر تا ز بیشی نیایدت درد
به هر چیز کآیدْت پیش از جهان
تو خرسند باش آشکار و نهان
ز بی روی هر کاره برتاب روی
بیندیش و نایاب هرگز مجوی
چو بگذشت کاری چو باد و چو میغ
به تو باز ناید، مخور زآن دریغ
کدامین هنر بهتر ای پاک رای
ز خرسند بودن به باغ خدای
نیاید نه خرسند را خواب خوش
ز خرسندی ای پیر گردن مکش
دگر کار دین است باریک راه
بیا گاه تن را ز مرگ و گناه
نگر تا چه را دارد این تیره تن
ره کردگار ار ره اهرمن
بدان کار کوشد که هر دو جهان
مر او را دهند آشکار و نهان
دو کاوند را نیز اگر داندی
ز خودکامگی تن بگرداندی
ز سستی بپرهیزدی روز و شب
نجنباندی بربدی هیچ لب
کراهست خودکامگی زیر دست
به مینو رسید و زآتش برست
چو خودکامه گردد تن اندر کنش
همه دیو ره یابد اندر تنش
یکی دیو زفت است خود کامه مرد
که با او خرد آشنایی نکرد
بدو گفت دستور فرخنده نام
که بیناترین زین هنرها کدام
خرد گفت بیناتر است از همه
خرد چون شبان و هنرها رمه
هشیوار دریاب بیش از خرد
ندیدم، ندانم به هر نیک و بد
کرا از خرد بهره هست اندکی
یکی شاخ یابد از این هر یکی
درستر کدامین و ناکاسته
بدو گفت خیم است آراسته
کرا خیم آراسته ست و درست
دل دیو از او آشنایی نجست
کدام استوار است و هم پایدار
بدو گفت خرسندی است استوار
چو خرسند گشتی به داد خدای
تو را بی گمان هست هر دو سرای
که خرسند را زندگانی خوش است
نه خرسند را دل پر از آتش است
کدام است آهسته تر؟ گفت امید
که از بد بلرزد چو از باد بید
غم و رنج و سختی در این تیره جای
گذارد به امّید دیگر سرای
خزان بگذراند به بوی بهار
گل سرخ جوید نترسد ز خار
شب تیره ی زشت نادلفروز
بسختی گذارد به امّید روز
چنین گفت موبد به خاور خدای
کز امّیدوار است گیتی به پای
کدام است رنجور از این چند چیز
روان است رنجورتر، گفت نیز
چه آگه تر است از همه گفت هوش
کراهوش نی، نیستش چشم و گوش
کدامین هنر مرد را بهتر است
بدو گفت دانش به از گوهر است
کرا گنج دانش بود بی گمان
سرش برشود برتر از آسمان
بدو گفت گوهر کدام است به
کز آن خوبتر گوهر مرد به
بدو گفت نیکی دلی گوهری ست
که تابنده از مهر چون اختری ست
خوش آواز و نیکو دل و چربگوی
فزون زین تو در مرد گوهر مجوی
بپرسید کز نامها به کدام
به از نیکنامی مدان، گفت، نام
چو نیکی کنی نام تو بی گمان
به نیکی برند از پَسَت مردمان
روان را بتر دشمنی گفت چیست
کز او بر تن و جان بباید گریست
چنین داد پاسخ که کردار بد
که نپسندد از هیچ مردم خرد
ز سلکت چو آن پاسخ آمد درست
گل از روی دستور خسرو بُرست
ز شادی برآمد ز جای نشست
برفت و مر او را ببوسید دست
بدو گفت کای مهتر نیکنام
به پاسخ مرا داد دادی تمام
چنان یافتم پاسخ ای نیکخوی
که بود از جهان مرمرا آرزوی
ز دستور امیدوارم بنیز
که آرد مرا پاسخی چند نیز
بشادی از آن انجمن گشت باز
گذر کرد بروی شب دیر یاز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۷۳ - گریختن کنعان از کوش و رفتن پیش ضحاک
بپژمرد کنعان که آن را بدید
که از تاب او ماهچهره کشید
بلرزید بر جای چون بید شد
ز کوش بداندیش نومید شد
شب تیره گون با سواری هزار
گریزان بشد تا درِ شهریار
چو نزدیک بیت المقدس رسید
خبر زو به ضحّاک جادو رسید
فرستاد پیشش پذیره سپاه
به دیدار او شادمان گشت شاه
گرامی همی داشت و بنواختش
یکی مایه ور جای بنشاختش
چو یک سال و شش مه برآمد بر این
یکی نامه آمد ز دارای چین
که فرزند من بیوفایی گزید
شب تیره از ما ره اندر کشید
دلم در جداییش خرسند نیست
جز او مر مرا هیچ فرزند نیست
گر او را شهنشاه دل خوش کند
وگرنه دل من پر آتش کند
فرستاد و آن تنددل را بخواند
وزاین در فراوان سخنها براند
بدان تا دلِ تنگ او خوش کند
سوی پیل دندان سرش کش کند
بدو گفت کنعان که ای شهریار
زبان را به گفتار رنجه مدار
که هرگز نبینم دگر مرز چین
بلرزم چو بینم به خواب آن زمین
وگر باز خواهد فرستاد شاه
همین جا کنم خویشتن را تباه
که گرد پی اسب شاه زمین
مرا بهتر از پادشاهی چین
چو دژخیم باشد پدر با پسر
چگونه توان برد با او بسر
مرا در جهان خواهری بود و بس
بکشت او و کس را نه فریادرس
دژم گشت ضحّاک و خیره بماند
مر او را جز از دیوزاده نخواند
درست است گفتار و این هست یاد
که او را نخوانند جز دیوزاد
بفرمود پس پاسخ نامه باز
که کنعان نیامد به بندم فراز
فراوانش گفتم به خوبی و جنگ
نیامد همی تا دلش گشت تنگ
که بر ما گرامین ترین کس وی است
جوانی خردمند فرّخ پی است
چو پاسخ سوی پیل دندان رسید
دلش را شکیبایی آمد پدید
سوی جام و بگماز یازید دست
ستمکاره تر گشت و هشیار مست
بگشت از ره داد و راه خرد
نشد سیر از آیین و کردار بد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۱ - سخنان پیر فرزانه با کوش درباره ی آفریدگار جهان و جهانیان
بدو گفت این خود نشاید شنود
خداوند را ره ندانم نمود
گرت ره نمایم بدین گمرهی
خداوند من باشم و تو رهی
اگر تو خداوندی، ای تیره هوش
چرا برنداری تو دندان و گوش
نبایستی این از بنه آفرید
کنون آفریدی، نباید بُرید!
که با این چنین روی و دندان و گوش
به آهرمنی مانی ای تیره هوش
بدو گفت بشنو سخنها درست
که این هم ز یافه سخنهای توست
مرا چون چنین آمد از بُن سرشت
چگونه شوم دور از آیین زشت
روا دارمی گر نبودیم گنج
وزاین زشتی ام دل نبودی به رنج
بدو پیر گفت ای نبهره خدای
چو گفتار بیهوده مانی بجای
من این زشتی از روی تو بسترم
اگر روزگاری بباشی برم
همان از دلت زنگ برداشتی
ز دایم همی ناموی راستی
نمایم به تو رهنمای تو را
جهان آفرین را، خدای تو را
فرو ماند کوش از سخنهای پیر
بیامدش گفتار او دلپذیر
بدو گفت کای رامش افزای مرد
دلم را سخنهای تو خیره کرد
اگر زشتی از روی من بستری
کنم جاودانه تو را کهتری
نخواهم که باشم خدای جهان
پرستش کنم آشکار و نهان
چنین داد پاسخ که من بی گمان
چو یابم رهایی ز چنگ زمان
نشان بد از روی تو بی گزند
کنم دور از آن سان که داری پسند
روان و دلت نیز روشن کنم
خرد بر تن تو چو جوشن کنم
چو بگشایی از دل دو بیننده را
نمایم به تو آفریننده را
وزآن پس به خانه فرستمت باز
اگر بد زمانه نیاید فراز
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
بازی که همی دست ملک را شاید
منقار به مردار کجا آلاید
بر دست ملک نشیند آزاد ز خویش
در بند اشاراتی که او فرماید
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۷
دشمن ما را سعادت یار باد
از جهان در عمر برخوردار باد
هر که خاری می نهد در راه ما
خار ما در راه او گلزار باد
هر که چاهی می کند در راه ما
چاه ما در راه او هموار باد.
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
مگذار در حریم خرابات، پای بحث
[جایی] که جام باده بود نیست جای بحث
بیگانه گشته ایم ز معنی به چشم خلق
هرگز نکرده ایم زبان آشنای بحث
واعظ به زور شانه محاسن دراز کرد
افکنده است تا سر زانو ردای بحث
سررشتهٔ سلوک به دست آر تا به جهد
با سوزن جواب بدوزی قبای بحث
صدگونه بحث هست سعیدا جواب کو
زینهار با کسی نکنی ماجرای بحث
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
مکن باور که نفس از جا ز سستی برنمی خیزد
صدای پای این سرکش ز چستی برنمی خیزد
دل اهل فنا جز خویشتن غیری نمی داند
که از آیینه نقش خودپرستی برنمی خیزد
مدان آشفتگان خاک، لب از خامشی بستند
فغان در گنبد گردون ز پستی برنمی خیزد
شکست دل برد بر اوج گردون نالهٔ دردت
که این جسم لطیف از تندرستی برنمی خیزد
غبار جسم خاکی را به آب چشم خود بنشان
که گر طوفان شود این گرد هستی برنمی خیزد
سعیدا را مگو دیگر برون شو از حریم دل
که این افتاده ز این در تا تو هستی برنمی خیزد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
خوش آن روزی که سر در راه آن ناآشنا باشد
غبار جادهٔ کویش به چشمم توتیا باشد
دلا از ناتوانی دل مزن در جادهٔ مقصد
مگر سنگ ره مطلوب سنگ کهربا باشد
چه غم از انقلاب دور عارف را که می داند
غبار حادثات چرخ، گرد آسیا باشد
ز عقبا هم گذشتم بسکه از دنیا جفا دیدم
که عقبا هم مبادا همچو دنیا بی وفا باشد
توان شد هم عنان عشق تا کوی فنا امشب
اگر چون شمع، سیل اشک با ما رهنما باشد
نه بردارند دست از دامن افتادگی هرگز
اگر دانند مردم خاکساری کیمیا باشد
سرور غافل از الوان نعمت هاست در عالم
که ذوق کودکان در عید از رنگ حنا باشد
نه خوف غرق گشتن دارد و نی بیم سرگشتن
خوشا آن کس که در این بحر خونین با خدا باشد
سعیدا آشنای ما تواند شد کسی یک دم
که چون ما در طریق ما به خود ناآشنا باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
کسان که سود و زیان را در این جهان دانند
یقین قماش کفن به ز نقد جان دانند
ببر ز غیر و توانی دگر به خویش مدوز
که سود خویش در این باب در زیان دانند
[گذشتگی] است سعیدا متاع بالادست
که قدر و قیمت آن گذشتگان دانند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
هر آن صید کز دام غافل نشیند
گرفتار در دست قاتل نشیند
کریم از ره لطف برخیزد از جای
بر آن در که از عجز، سائل نشیند
بوده بادهٔ صاف و بی غش نصیبش
چو خم هر که در بزم کامل نشیند
نصیحت بود گرچه شیرین چو شکر
ولی بدتر از تیر در دل نشیند
پریشان شدم در میان و ندیدم
کسی کاو به جمعیت دل نشیند
سعیدا خوشا حال آن فقر و خواهش
که برخیزد از تخت و در گل نشیند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
عکس رخسارهٔ معشوق نماید در سنگ
می برد روی نکویان ز دل آینه، زنگ
نفس بد کشت جهان را ز خدا می طلبم
شیرمردی که تواند به درآید به پلنگ
دست افشان ز جهان درگذر از نیک و بدش
که در این باب نه خوب است نماییم درنگ
هر زمان جلوهٔ دیگر به نظر می آرد
داد و فریاد ز دست فلک مینا رنگ
صلح کن صلح گرت میل اقالیم دل است
که کسی فتح نکرده است خرابات به چنگ
عشق دریای شگرفی است سعیدا هش دار
کمتر از بچهٔ ماهی است در این بحر، نهنگ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
کی شود با بوالهوس آن کاشف اسرار رام
می دهد بی نشئه را پیر مغان از باده جام
وقت رفتن از جهان [و] روز محشر در میان
یا رسول الله شفاعت یا خدا حسن الختام
صحبت ناقص کجا با کاملان آید برون
می تواند کرد دانا در دل دانا مقام
باده ممنوع است ای مفتی و مال غیر نی؟
از کجا معلوم گردید این حلال و آن حرام
طرفه صیادی است چرخ از مکر او غافل مباش
دانه ظاهر کرده و در خاک پنهان کرده دام
عمرها کردیم ضایع تا که شد این رمز فاش
عابدی کاری است مبهم زاهدی کاری است خام
نیست ما را با کسی در نعمت حق گفتگو
باده با ما رزق و روزی باد با زاهد طعام
بر صفات یار [و] بر اسمای او عارف نشد
تا نشد عریان سعیدا از لباس ننگ و نام
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۸
تارک الف و دال که باشد خوب است
بی پا و سر و مال که باشد خوب است
دیوانه و ابدال که باشد خوب است
درویش به هر حال که باشد خوب است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۹
در راه وفا سبک خرامی خوب است
در منزل دور، تیزگامی خوب است
گویید به این سمند دوران گویید
با مردم نیک بدلگامی خوب است؟
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۳
متاع پاک ندارد به گفتگو حاجت
گرفته است سعیدا از آن زبان صدف
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
بنادانان مگو سر حقایق
که هر گوشی سخن را نیست لایق
ولی گر فرصتی باشد توان گفت
بگوش جان عذرا، سر وامق
سخن از توبه و تقوی رها کن
ز مستی گو بسرمستان عاشق
دلی باید که اندر راه معنی
ز صفوت دم زند چون صبح صادق
اگر هشیار راهی نوش بادت
وگر مستی مکن بحث علایق
بجز عشقت درین ره کس ندیدم
امین خاطر و یار موافق
مگو با غافلان اسرار، قاسم
خلایق را نداند غیر خالق
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
امروز بجد دارم با تو سر دشنامی
ای زشت همه زشتان، ای ننگ همه نامی
مشهوری و مغروری، از راه یقین دوری
جامی بطلب باری، از بهر سرانجامی
از رد و قبول خلق، ای صدر نشین لکلک
چندین چه کنی تک تک؟ خامی و عجب خامی!
شرم آیدت از مردم گر زرق تو وا دانند
چون شرم نمیداری از عالم علامی؟
چون عام کالانعامی، در حبسی و در دامی
یک لقمه ندادندت از خوانچه انعامی
اول تو مسلمان شو، از کرده پشیمان شو
وانگه طرف کعبه طوفی کن و احرامی
جان و دل قاسم را با یاد تو پیوندست
هر ساعت و هر وقتی، هر صبحی و هر شامی