عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
گر بسوزد تن زارم بر من خار و خسی است
غم دل می خورم اما که دلم آن کسی است
بسکه شبها من دیوانه بخود در سخنم
هست همسایه گمانش که مرا همنفسی است
ای اجل جان مرا بخش بدان زلف سیاه
رانکه هر رشته جان بسته دام هوسی است
باغبان، مرغ دل من ننشیند بچمن
بگشا در که چمن بر دل تنگم قفسی است
ای شکر لب زبر خویش مران اهلی را
زانکه هرجا شکری هست بگردش مگسی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
شانه میخواهم که دم زان کاکل پر خم زند
پر زبان تیزست ترسم عالمی برهم زند
چیست دانی نسبت آب خضر با لعل تو
مرده یی کز روح بخشی با مسیحا دم زند
هرکه چون پروانه پیش شمع رویش جان نباخت
بهتر آن باشد که لاف عشقبازی کم زند
آتش عشقت نگیرد در رقیب سک صفت
زانکه این برق بلا در خرمن آدم زند
من بغم شادم چو اهلی گو دلم خرم مباش
نیست عاشق هر که او لاف از دل خرم زند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
بذات حق که مرا تا وجود خواهد بود
سرم بپای بتان در سجود خواهد بود
تو گر زمهر پشیمان شدی مرا باری
همان محبت دیرین که بود خواهد بود
چرا ز دود دل من به تنگ می آیی
چو آتشم زدی البته دود خواهد بود
تو خود بگو که رخ زرد عاشقان تا کی
ز دست سیلی عشقت کبود خواهد بود
زیان دین و دلم نیست غم که در ره دوست
هر آن زیان که شود عین سود خواهد بود
مباش دور ز اهلی که مرگ نزدیک است
وگر چه دیر بود دیر زود خواهد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۴
باده مینوش و بدین مشغله میگذران
کار عالم گذرانست تو هم میگذران
تو پسندیده خصالی و کرم شیوه تست
هرچه از ما نپسندی بکرم میگذران
جام جم گر نبود همت خود دار بلند
باده مینوش و بصد حشمت جم میگذران
فکر فردا مکن امروز دل خود خوشدار
در دل اندیشه نا آمده کم میگذران
ساقی امروز که دریای کرم در جوش است
کشتی غرقه ز گرداب عدم میگذران
گه گهی دست من پیر بجامی می گیر
وز گذر گاه غمم یکدو قدم میگذران
اهلی از دوست بجز زخم ستم چون نرسد
بگذر از مرهم و با زخم ستم میگذران
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۱
به اعتقاد وفا بر کس اعتماد مکن
گر اعتماد کنی هم باعتقاد مکن
چو آخرم بجز از زهر غم نخواهی داد
دل مرا هم از اول بوعده شاد مکن
دعای عمر هر آنکس که میدهد بر ما
بگو که آتش ما را بهر زه باد مکن
هلاک غیر به تیغ تو نامرادی ماست
چنین ستم به اسیران نامراد مکن
بسست ساقی و می گو مباش و غلغل چنگ
زیادتی مطلب درد سر زیاد مکن
چو غنچه دل بگشاد از وفای دهر منه
بغیر زخم دل اندیشه گشاد مکن
اگرچه جان تو اهلی اسیر آنزلفست
گر از تو یاد نیارد تو نیز یاد مکن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۲
به نظاره جوانان که کسی نیافت سیری
من پیر بس حریصم چه بلاست حرص و پیری
چکنم که چون تو یوسف نتوان خرید وصلت
نه بنقد سربلندی نه بمایه فقیری
چو سر وفا نداری مفکن بدام خویشم
چه کنی شکار مرغی که ز خاک بر نگیری
نروی بدام زلفش بهوای خویش ایدل
که هزار بار خواهی که بمیری و نمیری
چمن جمال خوبان دو سه روز دلپذیرست
تو بهشت عاشقانی همه عمر دلپذیری
من از آهوی دو چشمت شده ام زبون ولیکن
بخدا که پیش شیران ننهم سر اسیری
ز جفای تیغ خشمت سر خود گرفت هر کس
گذر از تو من ندارم چکنم که ناگزیری
بسگان یار اهلی نتوان برابری کرد
بشناس قدر خود را مکن اینچنین دلیری
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۹
جوان معرکه نادیده یی و میگویی
که پیش بازوی من شیر بیشه سست بود
گهی که بر تو کند حمله شیر از سر خشم
اگر ز جا نروی دعویت درست بود
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹۷
همه عمر از شراب و شاهد و شعر
نبودم یک نفس خالی درین راه
کنون چون پیر گشتم خلق گویند
که اهلی توبه کن استغفرالله
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۵
عاقل ز حسود خود حذر خواهد کرد
کو ازره چشم بد نظر خواهد کرد
از رشک حسود زهر چشمی خیزد
وین زهر نظر در او اثر خواهد کرد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۳
هرچند بدلخواه رود ظاهر عمر
زنهار که باش ای پسر حاضر عمر
در اول عمر اگر هزارت مزه است
جز بیمزگی نیاید از آخر عمر
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۰
ای نخل جوان درین چمن با گل و خار
چون سبزه مکن زبان درازی زنهار
سر نه چون سمن در قدم سرو و چنار
تا پیر شوی حرمت پیران میدار
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۸
با فتنه عشق خوبرویان مستیز
خون خود از آب دیده خویش مریز
ما غرقه شدم و میبرد ما را سیل
باری تو که بر کنار سیلی بگریز
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۲
ای مست وصال یار از اغیار بترس
در روز فراغت از شب تا بترس
وز خنده شیرین گل از دست مرو
در نوش مبین ز نشتر خار بترس
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۲
هرکس که هوای نفس شد پیشه او
صد خار بلا روید از اندیشه او
مگذار که این خار بلا پهن شود
برکن ز زمین دل رگ و ریشه او
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۵
عالم شب و روزیست درین حادثه گاه
وان روز و شبت موی سپیداست و سیاه
چون شب بگذشت و روز شد باز پدید
برخیز که چشم همرهانست براه
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۱
از عامه مشو ملول اگر با درکی
کو واسطه گشت تا تو صاحب ترکی
گر حاصل شاخ جمله میبود ثمر
میسوخت شجر ز غایت بی برگی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۸
آن به که بکس مزاح بازی نکنی
تا رخنه بکار سر فرازی نکنی
رویت نشود کبود از سیلی کس
چون سوسن اگر زبان درازی نکنی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۹
خوش زی بکسان که بینی از دهر خوشی
ور جور کنی همانقدر جور کشی
نیشی که زنی ترا همان نیش زنند
کان زهر که خود چشانده یی باز چشی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۴ - صفت دو خادم شمع و پیام شمع بسوی پروانه
دو خادم داشت آن سرو گل اندام
یکی کافور و دیگر عنبرش نام
دو خادم همدم و همراز و همسال
بجانسوزی موافق در همه حال
مخمر مهرشان با طینت شمع
و زیشان بود زیب و زینت شمع
تهی ز ایشان نبد اندیشه او
پر از ایشان ز رگ تا ریشه او
ز عزت هر دو بود از نیکخواهی
به چشمش چون سپیدی و سیاهی
ازین بوی وفا داری شنیده
وز آن صد رو سفیدی نیز دیده
غم پروانه چون از حد بدر شد
ز سوزش شمع را آخر خبر شد
دوان با خادمان خویشتن گفت
که با پروانه باید این سخن گفت
که ای بیهوده گرد باد پیما
چه میگردی به گرد مجلس ما
بگرد بزم ما تا چند پویی
چه افتادت چه گم کردی چه جویی
مرا نادیده ای فرسوده تن گیر
برو دنبال کار خویشتن گیر
نظر بازی ترا با من نسازد
که جز دیوانه با آتش نبازد
چو اینها خادمان از وی شنفتد
یکایک باز با پروانه گفتند
یکی قهرش همی کردی بخواری
یکی پندش همی دادی بیاری
بر او کافور بس دلسرد بودی
ولی عنبر نیاز آورد بودی
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۹۹
ساقی قدحی که هست عالم نفسی
وین یکنفس آن به که شود صرف کسی
نیکان گل عالمند و باقی خس و خار
با شاخ گلی نشین نه با خار و خسی