عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۷
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
گر لذت خونریزی آن غمزه شناسی
از تیغ نترسی و ز کشتن نهراسی
ای دل همه رفتند ز دلبر به شکایت
صد شکر کزین درد تو در شکر و سپاسی
به نیست به اندازه روی تو که در حسن
افزونی از اندازه و بیرون ز لباسی
آزرده چه سازی به لباس آن تن نازک
جانی تو سراپای چه محتاج لباسی
درویش نرا جای پر از اطلس چرخ است
خوش باش دو سه روز که در زیر پلاسی
ای شه سر کاوس اگرت کاس شرابست
یاد آرز دوری که تواش جامی و کاسی
دستی نتوان برد کمال از فلک و مهر
مادام که بازیچه این مهره و طاسی
از تیغ نترسی و ز کشتن نهراسی
ای دل همه رفتند ز دلبر به شکایت
صد شکر کزین درد تو در شکر و سپاسی
به نیست به اندازه روی تو که در حسن
افزونی از اندازه و بیرون ز لباسی
آزرده چه سازی به لباس آن تن نازک
جانی تو سراپای چه محتاج لباسی
درویش نرا جای پر از اطلس چرخ است
خوش باش دو سه روز که در زیر پلاسی
ای شه سر کاوس اگرت کاس شرابست
یاد آرز دوری که تواش جامی و کاسی
دستی نتوان برد کمال از فلک و مهر
مادام که بازیچه این مهره و طاسی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
آن را که حسن و شکل و شمایل چنین بود
چندان که ناز بیش کند نازنین بود
وقتی در آب و آینه می بین جمال خویش
کز روزگار حاصل عمرت همین بود
با خود نشین و همدم و همراز خویش باش
حیف آیدم که با تو کسی همنشین بود
ای دوست آن خیال جوانی بود نه عشق
هر دوستی که تا نفس واپسین بود
روزی که زین جهان به جهان دگر شوم
در جان من خیال تو نقش نگین بود
هر جا که میروی قدمی باز پس نگر
سرها ببین که بر سر روی زمین بود
بر آدمی ملایکه انکار کرده اند
معلومشان نبود که انسان چنین بود
کاغذ ز شرم پاره شود بشکند قلم
کز دور تک برابر نقاش چین بود
چون از لبت همام حدیثی کند تمام
زاب حیات بر سخنش آفرین بود
چندان که ناز بیش کند نازنین بود
وقتی در آب و آینه می بین جمال خویش
کز روزگار حاصل عمرت همین بود
با خود نشین و همدم و همراز خویش باش
حیف آیدم که با تو کسی همنشین بود
ای دوست آن خیال جوانی بود نه عشق
هر دوستی که تا نفس واپسین بود
روزی که زین جهان به جهان دگر شوم
در جان من خیال تو نقش نگین بود
هر جا که میروی قدمی باز پس نگر
سرها ببین که بر سر روی زمین بود
بر آدمی ملایکه انکار کرده اند
معلومشان نبود که انسان چنین بود
کاغذ ز شرم پاره شود بشکند قلم
کز دور تک برابر نقاش چین بود
چون از لبت همام حدیثی کند تمام
زاب حیات بر سخنش آفرین بود
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۱۷
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱ - نیایش و عرض شکوی
پرتو روی تو را نیست جهان پرده دار
امتلأ الخافقین شارق ضوء النهار
ای من و بهتر ز من، بندهٔ فرمان تو
گر دل و گر دین بری، این لنا الاختیار؟
عالم اگر دشمن است چون تو پناهی چه غم؟
رد شطاط الذی، عند ذوی الاقتدار
لطف تو بیگانه نیست، از چه شفیع آورم؟
بائسک المستجیر، عزتک المستجار
لاله گلزار توست، سینه اخگرفروز
واله دیدار توست دیده اخترشمار
زاهد گر باهشی، باده کش و توبه کن
از خرد دوربین وز هوس نابکار
گوش به حکم توایم، مرد زبان نیستیم
طاعت اگر ردکنی، حاش لنا الاختیار
عربده افزون کند حادثه با گوشه گیر
لطمه زند بیشتر، موج به دریا کنار
وه که ندارد درنگ، گردش گردنده چرخ
شهد کند در شرنگ، ساغر لیل و نهار
زحمت بیهوده دید ناخن اندیشه ام
آه که جز باد نیست، در گره روزگار
این به دمی بسته است وان به غمی می رود
هستی بد عهد بین، شادی بی اعتبار
همسر دیرینه اند، دیده گشا و ببین
خنده رنگین گل، گریه ابر بهار
آه چه سازد کسی با تب و تابی چنین؟
چهره روز آتشین، طره شب تابدار
خار به چشمم خلد، از گل و ربحان او
روی جهان دیدنی نیست درین روزگار
از فلک پشت خم، شد قد دونان علم
کار جهان شد بهم، گشت هنر عیب و عار
تافت به فن زال دهر، دست قوی چیرگان
همچو کمان حلقه شد، بازوی خنجرگذار
تاب تحمّل نماند، یا لجاالهاربین
علم ستیرالجبین، جهل خلیع العذار
پشت جوانمرد را بار لئیمان شکست
ریخت جو برگ خزان، پنجهٔ گوهرنثار
بار خران چون برد، دوش غزال حرم؟
شیر ژیان چون کشد ناز سگ جیفه خوار؟
هر طرفی یکّه تاز، کودن دون فطرتی ست
تکیه زنان هر خری ست جای صدور کبار
خامه همان به که رو تابد ازین گفتگو
نیست به شکر نکو، حنظل ناخوشگوار
رونق بستان بود شور صفیرت حزین
بلبل دستان شود، چون تو یکی از هزار
چون که پی امتحان با مژه خون چکان
خامه نهی در بنان، صفحه کشی در کنار
مایه به معدن دهد کلک جواهر رقم
نکته به دامن برد طبع بدایع نگار
صبح قیامت دمید از جگر سوخه
خوشترم آمد درین گرم صفیر اختصار
امتلأ الخافقین شارق ضوء النهار
ای من و بهتر ز من، بندهٔ فرمان تو
گر دل و گر دین بری، این لنا الاختیار؟
عالم اگر دشمن است چون تو پناهی چه غم؟
رد شطاط الذی، عند ذوی الاقتدار
لطف تو بیگانه نیست، از چه شفیع آورم؟
بائسک المستجیر، عزتک المستجار
لاله گلزار توست، سینه اخگرفروز
واله دیدار توست دیده اخترشمار
زاهد گر باهشی، باده کش و توبه کن
از خرد دوربین وز هوس نابکار
گوش به حکم توایم، مرد زبان نیستیم
طاعت اگر ردکنی، حاش لنا الاختیار
عربده افزون کند حادثه با گوشه گیر
لطمه زند بیشتر، موج به دریا کنار
وه که ندارد درنگ، گردش گردنده چرخ
شهد کند در شرنگ، ساغر لیل و نهار
زحمت بیهوده دید ناخن اندیشه ام
آه که جز باد نیست، در گره روزگار
این به دمی بسته است وان به غمی می رود
هستی بد عهد بین، شادی بی اعتبار
همسر دیرینه اند، دیده گشا و ببین
خنده رنگین گل، گریه ابر بهار
آه چه سازد کسی با تب و تابی چنین؟
چهره روز آتشین، طره شب تابدار
خار به چشمم خلد، از گل و ربحان او
روی جهان دیدنی نیست درین روزگار
از فلک پشت خم، شد قد دونان علم
کار جهان شد بهم، گشت هنر عیب و عار
تافت به فن زال دهر، دست قوی چیرگان
همچو کمان حلقه شد، بازوی خنجرگذار
تاب تحمّل نماند، یا لجاالهاربین
علم ستیرالجبین، جهل خلیع العذار
پشت جوانمرد را بار لئیمان شکست
ریخت جو برگ خزان، پنجهٔ گوهرنثار
بار خران چون برد، دوش غزال حرم؟
شیر ژیان چون کشد ناز سگ جیفه خوار؟
هر طرفی یکّه تاز، کودن دون فطرتی ست
تکیه زنان هر خری ست جای صدور کبار
خامه همان به که رو تابد ازین گفتگو
نیست به شکر نکو، حنظل ناخوشگوار
رونق بستان بود شور صفیرت حزین
بلبل دستان شود، چون تو یکی از هزار
چون که پی امتحان با مژه خون چکان
خامه نهی در بنان، صفحه کشی در کنار
مایه به معدن دهد کلک جواهر رقم
نکته به دامن برد طبع بدایع نگار
صبح قیامت دمید از جگر سوخه
خوشترم آمد درین گرم صفیر اختصار
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در وصف حضرت رسول اکرم(ص)
جان تازه ز تردستی ابر است جهان را
آبی به رخ آمد، چه زمین را چه زمان را
افلاک شد از عکس گل و لاله شفق رنگ
مشّاطهٔ نوروز بیاراست جهان را
ساقی دم عیش است نبازی به تغافل
بر آب اساس است جهان گذران را
این جوش بهار است که چون شور قیامت
از خاک برانگیخت شهیدان خزان را
پرداخت ز تسخیر ممالک شه خاور
گرداند سوی بیت شرف باز عنان را
دیروز گر از طَنطَنهٔ صفدریِ وی
خون در بدن افسرده شدی گوهر کان را
امروز چه شد کوکبهٔ باد خزانی؟
وان جمله کجا رفت دی ملک ستان را؟
کیخسرو کهسار به خونریزی بهمن
از سبزه به زهر آب دهد تیغ میان را
نازم به فرح بخشیِ فصلی که هوایش
از جام طراوت شده ساقی عطشان را
چون تیشهٔ فرهاد که در خاره کند شق
زین پیش اگر برق زدی کوه گران را
از بس که عرق ریز چو ابر است، مسامش
اکنون خطر از خاره بود برق دمان را
دوری است که در صاف می عیش کمی نیست
این باده به کام است دل پیر و جوان را
عام است ز بس خوشدلی عهد، عجب نیست
ممسک کند از یاد فراموش زیان را
عطّار صبا از پی ترکیب مفرّح
آمیخت به عیش ابدی، جوهر جان را
سر می کشد از طوق تذروان خمیده
بنگر به سر سرو غرور ریعان را
از پشت لب سبزه کند ژاله تراوش
تا آب دهد سوسن آزاده زبان را
هرکس به نوایی شده چون نی طرب انگیز
هر مرغ به رامشگریی بسته میان را
غیر از من مهجور دل افگارکه چشمم
در خواب ندیده ست رخ بخت جوان را
خوکرده به غم، مرغِ قفس زاده چه داند
در گلشن ایجاد نشاط طیران را؟
دلتنگ تر از غنچه به گلزار گذشتم
تا جلوه به نظّاره دهم لاله ستان را
گفتم به نسیم سحر، این داغ جگرسوز
بر دل که نهاد این همه خونین کفنان را؟
بلبل ز سر شاخ زد این نغمه به گوشم
عشق است،که فارغ نگذارد دل و جان را
این عشق چه چیز است بگوییدکه نامش
ای مجلسیان، شمع صفت سوخت زبان را
سرکرد سرایندهٔ مجلس سخن از عشق
شست از ورق سینه، حدیث حدثان را
یاران سبکروح، گرانبار خمارند
ساقی غم دل بین و بده رطل گران را
با ابر عطایت چه نماید نم فیضی؟
تن در ندهد بحر کفت حد و کران را
خشک است لبم، رفع خمار رمضان کن
بگشاده مه عید به خمیازه دهان را
مطرب نی محزون نفسی خوش نکشیده ست
در راه تو دارد دل و چشم نگران را
عیسی نفسی، چاره او کن که نباشد
غیر از دم گرم تو علاجی، خفقان را
زندانی جسمم، برهانم به سماعی
آزادکن از تیره گل، این آب روان را
القصه که دارم دل آغشته به خونی
رحمی که ز کف باخته ام تاب و توان را
ازآتش آهم دل سخت تو نشد نرم
ره نیست مگر در دل سنگ تو فغان را
پیداست که فکر دل افگار نداری
دانم که ندانی غم خونین جگران را
نای قلمم را دم جان بخش دمیدم
تا عرضه دهم سرور قوسین مکان را
سالار رسل احمد مرسل که ز نامش
اندوخته کونین، حیات دل و جان را
آن آیت رحمت که گل خُلق کریمش
از حلم، سبک سنگ کند کوه گران را
برق غضبش جوشن افلاک دراند
چون مه که ز هم بگسلد اوتار کتان را
رضوان به دو صد عزت و تعظیم فرستد
از خاک درش غالیه، خیرات حسان را
ای شاهسواری که ز عزت سگ کویت
نشمرده کمین چاکر خود، قیصر و خان را
همچون گلهء میش که در حکم شبان است
سر بر خط فرمان تو شیران ژیان را
تهدید تو، خون از مژهء تیر چکانده
تأدیب تو مالیده بسی گوش کمان را
افکنده نظر تا به کمین پایه قصرت
دهشت نبرد از سر گردون دوران را
از صلب شرفیاب صدف، دُرّ یتیمت
چون بست به ساحل تتق عزت و شان را
از آب و می آتشکده ها گشت فسرده
وز تاب و می آموخت کواکب سیران را
گر ناخن فکر تو کند عقده گشایی
بیرون برد ازکام سنان عقد لسان را
آوازه عدلت ز کران تا به کران رفت
گرگ آمد و گردید سگ گله، شبان را
گر ذره کند تندنظر، بر شه خاور
خالی کند از بیم تو تخت سرطان را
از نقش سمش تارک گردون نهد افسر
خنگی که مزین کند از داغ تو، ران را
در بندگیت صدق من از جبهه عیان است
ای پیش تو سیمای عیان راز نهان را
از شهرت کلکم سر گردون به سماع است
سیمرغ پر آوازه کند قاف جهان را
از داغ غلامی تو خورشید مکانم
نام از تو علم شد من بی نام و نشان را
از شرم شکرخایی من نکته رنگین
شد مهر خموشی لب شیرین دهنان را
نسبت نکنی منطق طوطی به مقالم
با وحی سماوی چه شباهت هذیان را؟
حاسد ز کلامم به شگفت آمد و می گفت
کاین مایه گهر کو کف بحر و دل کان را؟
ناید عجبش گر شود از فیض تو واقف
نعت تو کند پر ز گهر درج دهان را
ای خاک درت قبله آمال دو عالم
گردی برسان چشم حزین نگران را
افتاد گذر در شب ظلمانی هستی
از راه خطیری من بی تاب و توان را
نه قوت پایی نه رفیقی نه دلیلی
سر خاک رهت باد، سپردم به تو جان را
با دیدهٔ گریان، دل بریان من امشب
افروخت به محراب دعا شمع زبان را
تا تیرگی از هجر کشد دیده عاشق
تا روشنی از مهر بود، چشم جهان را
روشن شود از پرتو دیدار تو دیده
راحت رسد از دولت وصل تو روان را
خورشید ولای تو بود نور ضمیرم
تا سایه کند پرچم جاهت ثقلان را
آبی به رخ آمد، چه زمین را چه زمان را
افلاک شد از عکس گل و لاله شفق رنگ
مشّاطهٔ نوروز بیاراست جهان را
ساقی دم عیش است نبازی به تغافل
بر آب اساس است جهان گذران را
این جوش بهار است که چون شور قیامت
از خاک برانگیخت شهیدان خزان را
پرداخت ز تسخیر ممالک شه خاور
گرداند سوی بیت شرف باز عنان را
دیروز گر از طَنطَنهٔ صفدریِ وی
خون در بدن افسرده شدی گوهر کان را
امروز چه شد کوکبهٔ باد خزانی؟
وان جمله کجا رفت دی ملک ستان را؟
کیخسرو کهسار به خونریزی بهمن
از سبزه به زهر آب دهد تیغ میان را
نازم به فرح بخشیِ فصلی که هوایش
از جام طراوت شده ساقی عطشان را
چون تیشهٔ فرهاد که در خاره کند شق
زین پیش اگر برق زدی کوه گران را
از بس که عرق ریز چو ابر است، مسامش
اکنون خطر از خاره بود برق دمان را
دوری است که در صاف می عیش کمی نیست
این باده به کام است دل پیر و جوان را
عام است ز بس خوشدلی عهد، عجب نیست
ممسک کند از یاد فراموش زیان را
عطّار صبا از پی ترکیب مفرّح
آمیخت به عیش ابدی، جوهر جان را
سر می کشد از طوق تذروان خمیده
بنگر به سر سرو غرور ریعان را
از پشت لب سبزه کند ژاله تراوش
تا آب دهد سوسن آزاده زبان را
هرکس به نوایی شده چون نی طرب انگیز
هر مرغ به رامشگریی بسته میان را
غیر از من مهجور دل افگارکه چشمم
در خواب ندیده ست رخ بخت جوان را
خوکرده به غم، مرغِ قفس زاده چه داند
در گلشن ایجاد نشاط طیران را؟
دلتنگ تر از غنچه به گلزار گذشتم
تا جلوه به نظّاره دهم لاله ستان را
گفتم به نسیم سحر، این داغ جگرسوز
بر دل که نهاد این همه خونین کفنان را؟
بلبل ز سر شاخ زد این نغمه به گوشم
عشق است،که فارغ نگذارد دل و جان را
این عشق چه چیز است بگوییدکه نامش
ای مجلسیان، شمع صفت سوخت زبان را
سرکرد سرایندهٔ مجلس سخن از عشق
شست از ورق سینه، حدیث حدثان را
یاران سبکروح، گرانبار خمارند
ساقی غم دل بین و بده رطل گران را
با ابر عطایت چه نماید نم فیضی؟
تن در ندهد بحر کفت حد و کران را
خشک است لبم، رفع خمار رمضان کن
بگشاده مه عید به خمیازه دهان را
مطرب نی محزون نفسی خوش نکشیده ست
در راه تو دارد دل و چشم نگران را
عیسی نفسی، چاره او کن که نباشد
غیر از دم گرم تو علاجی، خفقان را
زندانی جسمم، برهانم به سماعی
آزادکن از تیره گل، این آب روان را
القصه که دارم دل آغشته به خونی
رحمی که ز کف باخته ام تاب و توان را
ازآتش آهم دل سخت تو نشد نرم
ره نیست مگر در دل سنگ تو فغان را
پیداست که فکر دل افگار نداری
دانم که ندانی غم خونین جگران را
نای قلمم را دم جان بخش دمیدم
تا عرضه دهم سرور قوسین مکان را
سالار رسل احمد مرسل که ز نامش
اندوخته کونین، حیات دل و جان را
آن آیت رحمت که گل خُلق کریمش
از حلم، سبک سنگ کند کوه گران را
برق غضبش جوشن افلاک دراند
چون مه که ز هم بگسلد اوتار کتان را
رضوان به دو صد عزت و تعظیم فرستد
از خاک درش غالیه، خیرات حسان را
ای شاهسواری که ز عزت سگ کویت
نشمرده کمین چاکر خود، قیصر و خان را
همچون گلهء میش که در حکم شبان است
سر بر خط فرمان تو شیران ژیان را
تهدید تو، خون از مژهء تیر چکانده
تأدیب تو مالیده بسی گوش کمان را
افکنده نظر تا به کمین پایه قصرت
دهشت نبرد از سر گردون دوران را
از صلب شرفیاب صدف، دُرّ یتیمت
چون بست به ساحل تتق عزت و شان را
از آب و می آتشکده ها گشت فسرده
وز تاب و می آموخت کواکب سیران را
گر ناخن فکر تو کند عقده گشایی
بیرون برد ازکام سنان عقد لسان را
آوازه عدلت ز کران تا به کران رفت
گرگ آمد و گردید سگ گله، شبان را
گر ذره کند تندنظر، بر شه خاور
خالی کند از بیم تو تخت سرطان را
از نقش سمش تارک گردون نهد افسر
خنگی که مزین کند از داغ تو، ران را
در بندگیت صدق من از جبهه عیان است
ای پیش تو سیمای عیان راز نهان را
از شهرت کلکم سر گردون به سماع است
سیمرغ پر آوازه کند قاف جهان را
از داغ غلامی تو خورشید مکانم
نام از تو علم شد من بی نام و نشان را
از شرم شکرخایی من نکته رنگین
شد مهر خموشی لب شیرین دهنان را
نسبت نکنی منطق طوطی به مقالم
با وحی سماوی چه شباهت هذیان را؟
حاسد ز کلامم به شگفت آمد و می گفت
کاین مایه گهر کو کف بحر و دل کان را؟
ناید عجبش گر شود از فیض تو واقف
نعت تو کند پر ز گهر درج دهان را
ای خاک درت قبله آمال دو عالم
گردی برسان چشم حزین نگران را
افتاد گذر در شب ظلمانی هستی
از راه خطیری من بی تاب و توان را
نه قوت پایی نه رفیقی نه دلیلی
سر خاک رهت باد، سپردم به تو جان را
با دیدهٔ گریان، دل بریان من امشب
افروخت به محراب دعا شمع زبان را
تا تیرگی از هجر کشد دیده عاشق
تا روشنی از مهر بود، چشم جهان را
روشن شود از پرتو دیدار تو دیده
راحت رسد از دولت وصل تو روان را
خورشید ولای تو بود نور ضمیرم
تا سایه کند پرچم جاهت ثقلان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
به باغ راه خزان و بهار نتوان بست
به روی بخت، در روزگار نتوان بست
کنار کشت چه خوش می سرود دهقانی
که سیل حادثه را، رهگذار نتوان بست
مگر کسی دهن شیشه وا کند ور نه
دهان شکوهٔ ما در خمار نتوان بست
شکوفه رفت و قلندروش این کنایت گفت
که برگ تا نفشانند، بار نتوان بست
دمی ست نوبت ما بی بضاعتان ساقی
که عقد دختر رز در بهار نتوان بست
نمی توان به شب آتش نهفته داشت، حزین
نهان به زلف، دل داغدار نتوان بست
به روی بخت، در روزگار نتوان بست
کنار کشت چه خوش می سرود دهقانی
که سیل حادثه را، رهگذار نتوان بست
مگر کسی دهن شیشه وا کند ور نه
دهان شکوهٔ ما در خمار نتوان بست
شکوفه رفت و قلندروش این کنایت گفت
که برگ تا نفشانند، بار نتوان بست
دمی ست نوبت ما بی بضاعتان ساقی
که عقد دختر رز در بهار نتوان بست
نمی توان به شب آتش نهفته داشت، حزین
نهان به زلف، دل داغدار نتوان بست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
نبود خطری در ره بی پا و سران هیچ
رهزن نزند قافلهٔ ریگ روان هیچ
حشمان تو مست می نازند، مبادا
قسمت نرسانند به خونین جگران هیچ
بر هم زن دلها نشود موی میانت
پا گر نگذارد سر زلفت به میان هیچ
درماندهٔ سامان تهی دستی خویشم
دردا که نگیرند ز عاشق دل و جان هیچ
گر جوهر خوی تو فتادهست ستمگر
با ما ز چه رو جور و جفا با دگران هیچ؟
نه رسم سلامی نه کلامی، نه پیامی
دل را خبری نیست از آن غنچه دهان هیچ
ناکامی وکام تو حزین ، نقش بر آب است
امید نبندی به جهان گذران هیچ
رهزن نزند قافلهٔ ریگ روان هیچ
حشمان تو مست می نازند، مبادا
قسمت نرسانند به خونین جگران هیچ
بر هم زن دلها نشود موی میانت
پا گر نگذارد سر زلفت به میان هیچ
درماندهٔ سامان تهی دستی خویشم
دردا که نگیرند ز عاشق دل و جان هیچ
گر جوهر خوی تو فتادهست ستمگر
با ما ز چه رو جور و جفا با دگران هیچ؟
نه رسم سلامی نه کلامی، نه پیامی
دل را خبری نیست از آن غنچه دهان هیچ
ناکامی وکام تو حزین ، نقش بر آب است
امید نبندی به جهان گذران هیچ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
حریفان هر که را دیدیم در دل کلفتی دارد
بنازم شیشهٔ می را که صافی طینتی دارد
عبث بر دوش آزادی کشیدم رخت هستی را
ندانستم که بار زندگانی منتی دارد
خیال نرگسش پیمانه پیما بود در خوابم
هنوز از بادهٔ دوشینه دل کیفیتی دارد
ملامت در قمار عشق نبود پاکبازان را
غم دنیا و دینش نیست هرکس همّتی دارد
بقایی نیست چون گل، نوبهار شادکامی را
چو عمر سست پیمان دشمن کم فرصتی دارد
اثر در انجمن نگذاشت حسنت از نظر بازان
همین آیینه بر دیوار، پشت حیرتی دارد
ز بزم اختلاط چرخ چون تیر از کمان جستم
بساط الفت بیگانه کیشان وحشتی دارد
حدیث ما شنو،گر قصهٔ عالی سند خواهی
غلط افسانه لیلی و مجنون شهرتی دارد
چو من بر خوان غم داند کسی کز سیر چشمان شد
که خون دل ز نعمتهای الوان لذتی دارد
سرت گردم چرا حالم نمی پرسی، نمی گویی؟
که زنار سر زلفم، برهمن سیرتی دارد
چو غمخواران کند از درد بی دردی سپرداری
همانا دودمان داغ، با دل نسبتی دارد
طرب خیز است هر تار رگم چون چنگ، پنداری
کف شوقم به دامان وصالش وصلتی دارد
ز گلزار محبت چون روم با کیسهٔ خالی؟
به جیب از گل عذاران، لاله داغ حسرتی دارد
دلم در حلقهٔ زلف تو جمع است از پریشانی
شبستان خیال زلف، خواب راحتی دارد
حزین آشوبگاه زهد و رندی را وداعی کن
همین دارالامان بیخودی، امنیتی دارد
بنازم شیشهٔ می را که صافی طینتی دارد
عبث بر دوش آزادی کشیدم رخت هستی را
ندانستم که بار زندگانی منتی دارد
خیال نرگسش پیمانه پیما بود در خوابم
هنوز از بادهٔ دوشینه دل کیفیتی دارد
ملامت در قمار عشق نبود پاکبازان را
غم دنیا و دینش نیست هرکس همّتی دارد
بقایی نیست چون گل، نوبهار شادکامی را
چو عمر سست پیمان دشمن کم فرصتی دارد
اثر در انجمن نگذاشت حسنت از نظر بازان
همین آیینه بر دیوار، پشت حیرتی دارد
ز بزم اختلاط چرخ چون تیر از کمان جستم
بساط الفت بیگانه کیشان وحشتی دارد
حدیث ما شنو،گر قصهٔ عالی سند خواهی
غلط افسانه لیلی و مجنون شهرتی دارد
چو من بر خوان غم داند کسی کز سیر چشمان شد
که خون دل ز نعمتهای الوان لذتی دارد
سرت گردم چرا حالم نمی پرسی، نمی گویی؟
که زنار سر زلفم، برهمن سیرتی دارد
چو غمخواران کند از درد بی دردی سپرداری
همانا دودمان داغ، با دل نسبتی دارد
طرب خیز است هر تار رگم چون چنگ، پنداری
کف شوقم به دامان وصالش وصلتی دارد
ز گلزار محبت چون روم با کیسهٔ خالی؟
به جیب از گل عذاران، لاله داغ حسرتی دارد
دلم در حلقهٔ زلف تو جمع است از پریشانی
شبستان خیال زلف، خواب راحتی دارد
حزین آشوبگاه زهد و رندی را وداعی کن
همین دارالامان بیخودی، امنیتی دارد
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۸
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۳۸
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵۰
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۷
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
امشب خروس از نیمه شب بگرفته راه بام را
باید سحر خون ریختن این مرغ بی هنگام را
ساقی خرابم کن ز مِی تا رو به آبادی نهم
کاین است پایان طلب، رندان درد آشام را
زین درد عشق اندوختن آتش بجان افروختن
یکباره خواهم سوختن هم پخته را هم خام را
ساقی ز خُمّ نیستی رطل گران سنگم بده
تا خورد در هم بشکنم هم شیشه را هم جام را
ساقی گذشت آن کز مِیَم، ساغر نمیدیدی تهی
باید بمی دادن سپس هم شیشه را هم جام را
چندانکه میجویی مبین چندانکه میدانی مجو
یا خویشتن را در جهان یا در جهان آرام را
کاش آسمان برهم زند اوراق صبح و شام خود
وز صفحه بیرون افکند نام من گمنام را
زان می که خوردم در ازل مستم غبارا تا ابد
پس کی توانم فهم کرد آغاز یا انجام را
باید سحر خون ریختن این مرغ بی هنگام را
ساقی خرابم کن ز مِی تا رو به آبادی نهم
کاین است پایان طلب، رندان درد آشام را
زین درد عشق اندوختن آتش بجان افروختن
یکباره خواهم سوختن هم پخته را هم خام را
ساقی ز خُمّ نیستی رطل گران سنگم بده
تا خورد در هم بشکنم هم شیشه را هم جام را
ساقی گذشت آن کز مِیَم، ساغر نمیدیدی تهی
باید بمی دادن سپس هم شیشه را هم جام را
چندانکه میجویی مبین چندانکه میدانی مجو
یا خویشتن را در جهان یا در جهان آرام را
کاش آسمان برهم زند اوراق صبح و شام خود
وز صفحه بیرون افکند نام من گمنام را
زان می که خوردم در ازل مستم غبارا تا ابد
پس کی توانم فهم کرد آغاز یا انجام را
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۴۵