عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح صدر کمالالدین عارض
ای عاقلهٔ چرخ به نام تو مباهی
نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی
ای چهرهٔ ملک از قلم کاهربایت
لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی
تا جاه عریض تو بود عارض این ملک
گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی
مسعودی و در دادن اقطاع سعادت
چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی
گر عرصهٔ شطرنج به عرض تو درآید
دانی که پیاده چکند دعوی شاهی
ور نام جنینی مثلا در قلم آری
ای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهی
در عرض جهان دور نباشد که ز مادر
با خود خروس آید و با جوشن ماهی
رای تو که از ملک شب فتنه برون برد
با صبح قدر خاسته از روی پگاهی
جاه تو که در دائرهٔ دور نگنجد
ایمن شده از طعنهٔ آسیب تباهی
با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت
کلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهی
آن کاهربائیست که خاصیت جذبش
بر چرخ دهد سبنله را صورت کاهی
یک عزم تو از عهدهٔ تایید برون نیست
تایید کند هرچه کند فضل الهی
هر پیک تمنا که روان شد ز در آز
ره سوی تو داند چکند مقصد راهی
قدر تو به اندازهٔ بینایی من نیست
خود دیدن اشیا که توانست کماهی
این دانم اگر صورت جسمیش دهندی
گردونش قبایی کندی مهر کلاهی
ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت
یارب که جهان را چه قوی پشت و پناهی
من بنده در این خدمت میمون که به عونش
خضرای دمن کسب کند مهرگیاهی
دارم همه انواع بزرگی و فراغت
خود میدهد این شعر بدین شکر گواهی
آن چیست ز انعام که در حق منت نیست
هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی
با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش
با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی
در تربیت مادح و در مالش دشمن
گویی اثر طاعت و پاداش گناهی
تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند
کارت به جهان در همه آن باد که خواهی
در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت
کز سعد بیفزایی وز نحس بکاهی
در خدمت تو تیر ز نواب ملازم
در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی
نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی
ای چهرهٔ ملک از قلم کاهربایت
لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی
تا جاه عریض تو بود عارض این ملک
گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی
مسعودی و در دادن اقطاع سعادت
چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی
گر عرصهٔ شطرنج به عرض تو درآید
دانی که پیاده چکند دعوی شاهی
ور نام جنینی مثلا در قلم آری
ای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهی
در عرض جهان دور نباشد که ز مادر
با خود خروس آید و با جوشن ماهی
رای تو که از ملک شب فتنه برون برد
با صبح قدر خاسته از روی پگاهی
جاه تو که در دائرهٔ دور نگنجد
ایمن شده از طعنهٔ آسیب تباهی
با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت
کلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهی
آن کاهربائیست که خاصیت جذبش
بر چرخ دهد سبنله را صورت کاهی
یک عزم تو از عهدهٔ تایید برون نیست
تایید کند هرچه کند فضل الهی
هر پیک تمنا که روان شد ز در آز
ره سوی تو داند چکند مقصد راهی
قدر تو به اندازهٔ بینایی من نیست
خود دیدن اشیا که توانست کماهی
این دانم اگر صورت جسمیش دهندی
گردونش قبایی کندی مهر کلاهی
ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت
یارب که جهان را چه قوی پشت و پناهی
من بنده در این خدمت میمون که به عونش
خضرای دمن کسب کند مهرگیاهی
دارم همه انواع بزرگی و فراغت
خود میدهد این شعر بدین شکر گواهی
آن چیست ز انعام که در حق منت نیست
هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی
با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش
با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی
در تربیت مادح و در مالش دشمن
گویی اثر طاعت و پاداش گناهی
تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند
کارت به جهان در همه آن باد که خواهی
در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت
کز سعد بیفزایی وز نحس بکاهی
در خدمت تو تیر ز نواب ملازم
در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲ - در عذر نارفتن عیادت و مدح صدر معظم مجدالدین ابوالحسن عمرانی
ای بر سر کتاب ترا منصب شاهی
منشی فلک داده بر این قول گواهی
جاه تو و اقطاع جهان یوسف و زندان
ذات تو و تجویف فلک یونس و ماهی
ناخورده مسیر قلمت وهن توقف
نادیده نظام سخنت ننگ تناهی
نفس تو نفیس است در آن مرتبه کو هست
بل نسخهٔ ماهیت اشیاست کماهی
زلف خط مشکین تو یک حلقه ندارد
بیرایحهٔ خاصه ز اسرار الهی
با جذبهٔ نوک قلم کاهربایت
پذرفته هیولای سخن صورت کاهی
چون رایت سلطان ضمیر تو بجنبد
تقدیر براند به اثر بر چو سپاهی
خصم ار به کمال تو تبشه نکند به
خضرای دمن میچهکند مهر گیاهی
معلوم شد از عارضهٔ تو که کسی نیست
بر چرخ سراسیمه مگر مخطی و ساهی
خوش باش که سیاره بر احرار نهد بند
یاد آر ز سیاره و از یوسف چاهی
گفتی که مرا رشته چو در جنس تکسر
گم کرد سر رشتهٔ صحبت ز تباهی
بودند بر من همه اصحاب مناصب
وز جنس شما تا که به اصحاب ملاهی
الا تو و دانی که زیانیت نبودی
از پرسش من بنده نه مالی و نه جاهی
بالله که به جان خدمت میمون تو خواهم
وز لطف تو دانم که مرا نیز تو خواهی
لیکن ز وجود و عدم من چه گشاید
گر باشم و گر نه نه فزایی و نه کاهی
ای رای تو آن روز که از غیرت او صبح
هر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهی
من چون رسم اندر شب حرمان به تو آخر
تا ضد سپیدی بود ای خواجه سیاهی
تا از ستم انصاف پناهیست چنان باد
حال تو که در عمر به غیری نه پناهی
لایق به کمال تو همین دید که تا حشر
کی بر سر کتاب ترا منصب شاهی
منشی فلک داده بر این قول گواهی
جاه تو و اقطاع جهان یوسف و زندان
ذات تو و تجویف فلک یونس و ماهی
ناخورده مسیر قلمت وهن توقف
نادیده نظام سخنت ننگ تناهی
نفس تو نفیس است در آن مرتبه کو هست
بل نسخهٔ ماهیت اشیاست کماهی
زلف خط مشکین تو یک حلقه ندارد
بیرایحهٔ خاصه ز اسرار الهی
با جذبهٔ نوک قلم کاهربایت
پذرفته هیولای سخن صورت کاهی
چون رایت سلطان ضمیر تو بجنبد
تقدیر براند به اثر بر چو سپاهی
خصم ار به کمال تو تبشه نکند به
خضرای دمن میچهکند مهر گیاهی
معلوم شد از عارضهٔ تو که کسی نیست
بر چرخ سراسیمه مگر مخطی و ساهی
خوش باش که سیاره بر احرار نهد بند
یاد آر ز سیاره و از یوسف چاهی
گفتی که مرا رشته چو در جنس تکسر
گم کرد سر رشتهٔ صحبت ز تباهی
بودند بر من همه اصحاب مناصب
وز جنس شما تا که به اصحاب ملاهی
الا تو و دانی که زیانیت نبودی
از پرسش من بنده نه مالی و نه جاهی
بالله که به جان خدمت میمون تو خواهم
وز لطف تو دانم که مرا نیز تو خواهی
لیکن ز وجود و عدم من چه گشاید
گر باشم و گر نه نه فزایی و نه کاهی
ای رای تو آن روز که از غیرت او صبح
هر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهی
من چون رسم اندر شب حرمان به تو آخر
تا ضد سپیدی بود ای خواجه سیاهی
تا از ستم انصاف پناهیست چنان باد
حال تو که در عمر به غیری نه پناهی
لایق به کمال تو همین دید که تا حشر
کی بر سر کتاب ترا منصب شاهی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳ - در مدح عمادالدین پیروزشاه عادل
زهی بگرفته از مه تا به ماهی
سپاه دولت پیروز شاهی
جهانداری که خورشیدست و سایه
یکی شاهنشهی دیگر الهی
خداوندی که بنهادند گردن
خداوندیش را تا مرغ و ماهی
همش بر آسمان دست اوامر
همش بر اختران حکم نواهی
جهان بر هیچکس تا مرجعش اوست
ندارد منت مالی و جاهی
اگر پیروزه در پاسش گریزد
که آمر اوست گیتی را و ناهی
به کلی رنگ رویش فارغ آید
چو رنگ روی یاقوت از تباهی
وگر خورشید روی او بخواهد
فرو شوید ز روی شب سیاهی
ز رایش چاه یوسف بیاثر بود
وگرنه یوسفی کردی نه چاهی
در آبادی عالم تو توانی
که از هستی خرابی را بکاهی
زهی باقی به عونت عهد عالم
چنان کز عدل باشد پادشاهی
نه پیش آید نفاذت را توقف
نه دریابد دوامت را تناهی
جهان همت تست آنکه طوبی
کند در روضهای او گیاهی
یکی عالم تویی وان کت ببیند
ببیند کل عالم را کماهی
در آن موقف که از بیجادهگون تیغ
شود رخسارهٔ ارواح کاهی
سنان خندان بود او داج گریان
خرد مخطی شود ادارک ساهی
به همآوازی تکبیر گردد
صدای گنبد گردون مباهی
امل چون صبح شمشیرت برآید
بدرد جامه چون صبح از پگاهی
کند اعدای ملک از ننگ عصیان
به دلگویان کجا بد بیگناهی
تن تیغ ترا از تن قبایی
سر رمح ترا از سر کلاهی
جهانی یک به دیگر میپناهند
تو از یزدان به یزدان میپناهی
الا تا بلبل از یک گونه گفتار
دهد بر دعوی بستان گواهی
جهان بستان بزمت باد و بلبل
درو نوعی ز اصحاب ملاهی
قضا را حجت آن بادا که گویی
جهان را شیوه آن بادا که خواهی
سپاه دولت پیروز شاهی
جهانداری که خورشیدست و سایه
یکی شاهنشهی دیگر الهی
خداوندی که بنهادند گردن
خداوندیش را تا مرغ و ماهی
همش بر آسمان دست اوامر
همش بر اختران حکم نواهی
جهان بر هیچکس تا مرجعش اوست
ندارد منت مالی و جاهی
اگر پیروزه در پاسش گریزد
که آمر اوست گیتی را و ناهی
به کلی رنگ رویش فارغ آید
چو رنگ روی یاقوت از تباهی
وگر خورشید روی او بخواهد
فرو شوید ز روی شب سیاهی
ز رایش چاه یوسف بیاثر بود
وگرنه یوسفی کردی نه چاهی
در آبادی عالم تو توانی
که از هستی خرابی را بکاهی
زهی باقی به عونت عهد عالم
چنان کز عدل باشد پادشاهی
نه پیش آید نفاذت را توقف
نه دریابد دوامت را تناهی
جهان همت تست آنکه طوبی
کند در روضهای او گیاهی
یکی عالم تویی وان کت ببیند
ببیند کل عالم را کماهی
در آن موقف که از بیجادهگون تیغ
شود رخسارهٔ ارواح کاهی
سنان خندان بود او داج گریان
خرد مخطی شود ادارک ساهی
به همآوازی تکبیر گردد
صدای گنبد گردون مباهی
امل چون صبح شمشیرت برآید
بدرد جامه چون صبح از پگاهی
کند اعدای ملک از ننگ عصیان
به دلگویان کجا بد بیگناهی
تن تیغ ترا از تن قبایی
سر رمح ترا از سر کلاهی
جهانی یک به دیگر میپناهند
تو از یزدان به یزدان میپناهی
الا تا بلبل از یک گونه گفتار
دهد بر دعوی بستان گواهی
جهان بستان بزمت باد و بلبل
درو نوعی ز اصحاب ملاهی
قضا را حجت آن بادا که گویی
جهان را شیوه آن بادا که خواهی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴ - در مدح عمادالدین پیروزشاه عادل
ای برده ز شاهان سبق شاهی
با تو همه در راه هواخواهی
هم فتح ترا بر عدد افزونی
هم وهم ترا از عدم آگاهی
واثق شده بر فتح نخستینت
گیتی که تو پیروزترین شاهی
پاس تو گر اندیشه کند در کان
رنگ رخ یاقوت شود کاهی
گردون ز پی کسب شرف کرده
از نوبتی جاه تو خرگاهی
در نسبت شیر علم جیشت
شیر فلک افتاده به روباهی
عدل تو جهان را به سکون آمر
زجر تو فلک را ز ستم ناهی
در دور تو دست فلک جائر
چون سایهٔ شمعست به کوتاهی
در حزم ره راستروی مهری
در حمله چپ و راستروی ماهی
قادر نبود فکرت و زین معنی
در هرچه کنی خالی از اکراهی
تا خارج حفظت نبود شخصی
دارندهٔ بدخواه و نکوخواهی
افواه پر است از شکر شکرت
ار شکر ولینعمت افواهی
محوست ز شبهت ورق امکان
یارب چه منزه که ز اشباهی
ای روز بداندیش تو آورده
در گردن شب دست ز بیگاهی
من بنده که در یک نفسم دادی
صد مرتبه هم مالی و هم جاهی
این حال که در بلخ کنون دارم
از خوف پریشانی و گمراهی
زین پیش اگرم وهم گمان بردی
آن مخطی کوتهنظر ساهی
به ز عبرهٔ جیحون نه به آموزش
چون بط به طبیعت شدمی راهی
تا در کنف حفظ تو چون یونس
بگذشتمی اندر شکم ماهی
آری ز قدر شد نه ز بیقدری
یوسف ز میان دگران چاهی
تا کار کس آن نیست که او خواهد
کارت همه آن باد که آن خواهی
عمر تو و ملک تو در افزایش
تا عدل فزایی و ستم کاهی
با تو همه در راه هواخواهی
هم فتح ترا بر عدد افزونی
هم وهم ترا از عدم آگاهی
واثق شده بر فتح نخستینت
گیتی که تو پیروزترین شاهی
پاس تو گر اندیشه کند در کان
رنگ رخ یاقوت شود کاهی
گردون ز پی کسب شرف کرده
از نوبتی جاه تو خرگاهی
در نسبت شیر علم جیشت
شیر فلک افتاده به روباهی
عدل تو جهان را به سکون آمر
زجر تو فلک را ز ستم ناهی
در دور تو دست فلک جائر
چون سایهٔ شمعست به کوتاهی
در حزم ره راستروی مهری
در حمله چپ و راستروی ماهی
قادر نبود فکرت و زین معنی
در هرچه کنی خالی از اکراهی
تا خارج حفظت نبود شخصی
دارندهٔ بدخواه و نکوخواهی
افواه پر است از شکر شکرت
ار شکر ولینعمت افواهی
محوست ز شبهت ورق امکان
یارب چه منزه که ز اشباهی
ای روز بداندیش تو آورده
در گردن شب دست ز بیگاهی
من بنده که در یک نفسم دادی
صد مرتبه هم مالی و هم جاهی
این حال که در بلخ کنون دارم
از خوف پریشانی و گمراهی
زین پیش اگرم وهم گمان بردی
آن مخطی کوتهنظر ساهی
به ز عبرهٔ جیحون نه به آموزش
چون بط به طبیعت شدمی راهی
تا در کنف حفظ تو چون یونس
بگذشتمی اندر شکم ماهی
آری ز قدر شد نه ز بیقدری
یوسف ز میان دگران چاهی
تا کار کس آن نیست که او خواهد
کارت همه آن باد که آن خواهی
عمر تو و ملک تو در افزایش
تا عدل فزایی و ستم کاهی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷ - در مدح سلیمان شاه
ای ملک ترا عرصهٔ عالم سرکویی
از ملک تو تا ملک سلیمان سرمویی
بیموکب جاه تو فلک بیهده تازی
با حجت عدل تو ستم بیهده گویی
خاقانت نخوام که سزاوار خطابت
حرفی نستد هیچ زبانی ز گلویی
تو سایهٔ یزدانی و بیحکم تو کس را
از سایهٔ خورشید نه رنگی و نه بویی
مهدی جهانی تو که دجال حوادث
از حال به حالی شده وز خوی به خویی
جز در جهت بارهٔ عدل تو نیفتد
هرکس که اشارت کند امروز به سویی
جز رحمت و انصاف تو همخانه نیابند
هر صادر و وارد که درآیند به کویی
جستند و ز کان تو برآمد گهر ملک
آری نرسد ملک به هر گمشده جویی
بدخواه تو خود را به بزرگی چو تو داند
لیکن مثلست آنکه چناری و کدویی
در نسبت فرمان تو هستند عناصر
چون چار عیال آمده در طاعت شویی
بیرای تو خورشید نتابد غم او خور
کو نیز در این کوکبه دارد تک و پویی
با دست تو گر ابر نبارد کم او گیر
جایی که تو باشی که کند یاد چنویی
گفتم که جهان جمله چو گوییست به صورت
گفتند حدیثیست محال از همه رویی
المنة لله که همی بینمش امروز
اندر خم چوگان مراد تو چو گویی
نصرت بهلب چشمهٔ شمشیر تو بگذشت
آن کرده ز خون حاصل هر معرکه جویی
سقای سر کوی امل خصم ترا دید
فریاد برآورد که سنگی و سبویی
ای خصم ترا حادثه چون سایه ملازم
آن رنگ نیابد به از آن هیچ رکویی
حال بد بدخواه تو مانند پیازیست
مویی نبرد در مزه توییش به تویی
تا هست فلک باعث نرمی و درشتی
تا هست شب آبستن زشتی و نکویی
در ملک تو اوراد زبانها همه این باد
کای ملک ترا عرصهٔ عالم سر کویی
از ملک تو تا ملک سلیمان سرمویی
بیموکب جاه تو فلک بیهده تازی
با حجت عدل تو ستم بیهده گویی
خاقانت نخوام که سزاوار خطابت
حرفی نستد هیچ زبانی ز گلویی
تو سایهٔ یزدانی و بیحکم تو کس را
از سایهٔ خورشید نه رنگی و نه بویی
مهدی جهانی تو که دجال حوادث
از حال به حالی شده وز خوی به خویی
جز در جهت بارهٔ عدل تو نیفتد
هرکس که اشارت کند امروز به سویی
جز رحمت و انصاف تو همخانه نیابند
هر صادر و وارد که درآیند به کویی
جستند و ز کان تو برآمد گهر ملک
آری نرسد ملک به هر گمشده جویی
بدخواه تو خود را به بزرگی چو تو داند
لیکن مثلست آنکه چناری و کدویی
در نسبت فرمان تو هستند عناصر
چون چار عیال آمده در طاعت شویی
بیرای تو خورشید نتابد غم او خور
کو نیز در این کوکبه دارد تک و پویی
با دست تو گر ابر نبارد کم او گیر
جایی که تو باشی که کند یاد چنویی
گفتم که جهان جمله چو گوییست به صورت
گفتند حدیثیست محال از همه رویی
المنة لله که همی بینمش امروز
اندر خم چوگان مراد تو چو گویی
نصرت بهلب چشمهٔ شمشیر تو بگذشت
آن کرده ز خون حاصل هر معرکه جویی
سقای سر کوی امل خصم ترا دید
فریاد برآورد که سنگی و سبویی
ای خصم ترا حادثه چون سایه ملازم
آن رنگ نیابد به از آن هیچ رکویی
حال بد بدخواه تو مانند پیازیست
مویی نبرد در مزه توییش به تویی
تا هست فلک باعث نرمی و درشتی
تا هست شب آبستن زشتی و نکویی
در ملک تو اوراد زبانها همه این باد
کای ملک ترا عرصهٔ عالم سر کویی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۸
ای خداوندی که مقصود بنیآدم تویی
کارساز دولت و فرمانده عالم تویی
آفرینش خاتمی آمد در انگشت قضا
گر جهان داند وگرنه نقش این خاتم تویی
ماتم سنجر اگر قتل ملکشه تازه کرد
ای ملکشاه معظم سور آن ماتم تویی
ملک مشرق گر ترا شد ملک مغرب هم تراست
شاه ایران گر تویی دارای توران هم تویی
هرکه دارد از تو دارد اسم و رسم خسروی
شاه اعظم شان تست و خسرو اعظم تویی
مور و مار و مرغ و ماهی جمله در حکم تواند
گم مکن انگشتری کاکنون بجای جم تویی
یوسف و موسی و عیسی نیستی لیک از ملوک
شاه یوسف روی و موسی دست و عیسیدم تویی
حمله بیشرک پذیری جمله بیمنت دهی
خسروا در یک قبا صد رستم و حاتم تویی
پادشاه نسل آدم تا جهان باشد تو باش
زانکه اهل پادشاهی از بنی آدم تویی
فایض است از رایت و از پرچمت صبح و سحر
آنکه او را صبح رایت وز سحر پرچم تویی
کارساز دولت و فرمانده عالم تویی
آفرینش خاتمی آمد در انگشت قضا
گر جهان داند وگرنه نقش این خاتم تویی
ماتم سنجر اگر قتل ملکشه تازه کرد
ای ملکشاه معظم سور آن ماتم تویی
ملک مشرق گر ترا شد ملک مغرب هم تراست
شاه ایران گر تویی دارای توران هم تویی
هرکه دارد از تو دارد اسم و رسم خسروی
شاه اعظم شان تست و خسرو اعظم تویی
مور و مار و مرغ و ماهی جمله در حکم تواند
گم مکن انگشتری کاکنون بجای جم تویی
یوسف و موسی و عیسی نیستی لیک از ملوک
شاه یوسف روی و موسی دست و عیسیدم تویی
حمله بیشرک پذیری جمله بیمنت دهی
خسروا در یک قبا صد رستم و حاتم تویی
پادشاه نسل آدم تا جهان باشد تو باش
زانکه اهل پادشاهی از بنی آدم تویی
فایض است از رایت و از پرچمت صبح و سحر
آنکه او را صبح رایت وز سحر پرچم تویی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۵ - حکیم به دنبال ناصرالدین به منصوریه رفت او رابه بزمگاه راه ندادند این قطعه را سروده بار خواست
ای خصم تو پست و قدر والا
وی عقل تو پیر و بخت برنا
ای کرده به خدمت همایونت
هفت اختر و نه فلک تولا
ای پار گشاده بند امسال
و امروز بدیده نقش فردا
هم دست تو دستگاه روزی
هم پای تو پایگاه بالا
رای تو که کسوت کواکب
بر چرخ کنند ازو مطرا
ملک چو بنات را کشیدست
در سلک نظام چون ثریا
آنی که گر آسمان کند دست
با کین تو در کمر چو اعدا
بگشاید روز انتقامت
بند کمر از میان جوزا
من بنده به عادتی که رفتست
رفتم به در سرای والا
گفتند که تو خبر نداری
کان کوه وقار شد به صحرا
ای ذره به باغ رفت خورشید
وی قطره به کوشک رفت دریا
اینک به درم نشسته حیران
با رشک نهان و اشک پیدا
برخوانم راحلون اگر نیست
امید به مرحبا و اهلا
وی عقل تو پیر و بخت برنا
ای کرده به خدمت همایونت
هفت اختر و نه فلک تولا
ای پار گشاده بند امسال
و امروز بدیده نقش فردا
هم دست تو دستگاه روزی
هم پای تو پایگاه بالا
رای تو که کسوت کواکب
بر چرخ کنند ازو مطرا
ملک چو بنات را کشیدست
در سلک نظام چون ثریا
آنی که گر آسمان کند دست
با کین تو در کمر چو اعدا
بگشاید روز انتقامت
بند کمر از میان جوزا
من بنده به عادتی که رفتست
رفتم به در سرای والا
گفتند که تو خبر نداری
کان کوه وقار شد به صحرا
ای ذره به باغ رفت خورشید
وی قطره به کوشک رفت دریا
اینک به درم نشسته حیران
با رشک نهان و اشک پیدا
برخوانم راحلون اگر نیست
امید به مرحبا و اهلا
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۷ - در التماس شراب
ایا صدری که از روی بزرگی
فلک را نیست با قدر تو بالا
خجل از قدر و رایت چرخ و انجم
غمی از دست و طبعت ابر و دریا
کله با همتت بنهاده کیوان
کمر در خدمتت بربسته جوزا
ثریا با علو همت تو
به نسبت چون ثری پیش ثریا
بر دست جوادت چرخ سفله
بر رای صوابت عقل شیدا
کفت پیوسته قسمتگاه روزی
درت همواره ماوا جای آلا
به فضل این قطعه برخوان تا که گردد
نهان بنده بر رای تو پیدا
به اقبال تو دارم عشرتی خوش
حریفانی چو بختت جمله برنا
مزین کرده مجلسمان نگاری
بنامیزد زهی شیرین و زیبا
نشسته ز اقتضای طالع سعد
به خلوت بارهی چون سعد و اسما
ز زلفش دست من چون روز وامق
ز وصلش روز من چون روی عذرا
موافق همچو با فرهاد شیرین
مساعد همچو با یوسف زلیخا
بر آن دل کرده خوش کز وصل دوشین
کهمان چونین بود امروز و فردا
چو چشمش نیم مستیم و مرا نیست
علاج درد او یعنی که صهبا
چه صفراهاست کامروز او نکردست
در این یک ساعت از سودای حمرا
به انعام تو میباید که گردد
نظام مجلس تو مجلس ما
فلک را نیست با قدر تو بالا
خجل از قدر و رایت چرخ و انجم
غمی از دست و طبعت ابر و دریا
کله با همتت بنهاده کیوان
کمر در خدمتت بربسته جوزا
ثریا با علو همت تو
به نسبت چون ثری پیش ثریا
بر دست جوادت چرخ سفله
بر رای صوابت عقل شیدا
کفت پیوسته قسمتگاه روزی
درت همواره ماوا جای آلا
به فضل این قطعه برخوان تا که گردد
نهان بنده بر رای تو پیدا
به اقبال تو دارم عشرتی خوش
حریفانی چو بختت جمله برنا
مزین کرده مجلسمان نگاری
بنامیزد زهی شیرین و زیبا
نشسته ز اقتضای طالع سعد
به خلوت بارهی چون سعد و اسما
ز زلفش دست من چون روز وامق
ز وصلش روز من چون روی عذرا
موافق همچو با فرهاد شیرین
مساعد همچو با یوسف زلیخا
بر آن دل کرده خوش کز وصل دوشین
کهمان چونین بود امروز و فردا
چو چشمش نیم مستیم و مرا نیست
علاج درد او یعنی که صهبا
چه صفراهاست کامروز او نکردست
در این یک ساعت از سودای حمرا
به انعام تو میباید که گردد
نظام مجلس تو مجلس ما
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - صاحب را به داشتن دو فرزند به نام محمود و مسعود تهنیت گوید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۱ - ایضا درخواست شراب کند
ایا دقیق نظر مهتری که گاه سخا
توانی ار بچکانی همی از آتش آب
به پیش دست سخی تو از خجالت و شرم
به جای قطرهٔ باران عرق چکد ز سحاب
سه کس به زاویهای در نشسته مخموریم
به یاد بادهٔ دوشینه هرسه مست و خراب
به ذروهٔ فلک و ماه برکشیده سرود
ز چهرهٔ طرب و لهو برگرفته نقاب
امید ما پس از ایزد به جود تست که نیست
ز ساز مجلس ما هیچ جز کباب و رباب
مصاف عشرت ما بشکند زمانه اگر
تو نشکنی بتفضل خمار ما به شراب
توانی ار بچکانی همی از آتش آب
به پیش دست سخی تو از خجالت و شرم
به جای قطرهٔ باران عرق چکد ز سحاب
سه کس به زاویهای در نشسته مخموریم
به یاد بادهٔ دوشینه هرسه مست و خراب
به ذروهٔ فلک و ماه برکشیده سرود
ز چهرهٔ طرب و لهو برگرفته نقاب
امید ما پس از ایزد به جود تست که نیست
ز ساز مجلس ما هیچ جز کباب و رباب
مصاف عشرت ما بشکند زمانه اگر
تو نشکنی بتفضل خمار ما به شراب
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۱ - صاحب ناصرالدین را مدح گوید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲ - در مدح مجدالدین ابوطالب نعمه
گره عهد آسمان سست است
گره کیسهٔ عناصر سخت
آنکه بگشاد هیچ وقت نبست
گره عهد و بندگیش ز بخت
کیست بحری که موج بخشش اوی
کیسهٔ بحر و کان کند پردخت
میر بوطالب آنکه او ثمرست
اسدالله باغ و نعمه درخت
پادشاهیست نسبت او را تاج
شهریاریست همت او را تخت
جرم ماه از اشارت جدش
هم به دو نیمه گشت و هم یک لخت
عرش میگفت در احد تکبیر
پدرش تیغ فتح میآهخت
در ترازوی همتش هرگز
حاصل روزگار هیچ نسخت
دست او سایه بر جهان افکند
با عدم برد تنگدستی رخت
باد دستش قوی و از دستش
دشمنش لخت لخت گشته به لخت
گره کیسهٔ عناصر سخت
آنکه بگشاد هیچ وقت نبست
گره عهد و بندگیش ز بخت
کیست بحری که موج بخشش اوی
کیسهٔ بحر و کان کند پردخت
میر بوطالب آنکه او ثمرست
اسدالله باغ و نعمه درخت
پادشاهیست نسبت او را تاج
شهریاریست همت او را تخت
جرم ماه از اشارت جدش
هم به دو نیمه گشت و هم یک لخت
عرش میگفت در احد تکبیر
پدرش تیغ فتح میآهخت
در ترازوی همتش هرگز
حاصل روزگار هیچ نسخت
دست او سایه بر جهان افکند
با عدم برد تنگدستی رخت
باد دستش قوی و از دستش
دشمنش لخت لخت گشته به لخت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۷ - در مدح گوید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۸ - در مدح موئتمن سرخسی
رتبت و تمیکن صدر موئتمن
همچو قدر و همتش بیمنتهاست
آفتابش در سخاوت مقتدیست
واسمان را در کفایت مقتداست
طبع شد بیگانه با آز و نیاز
تا کفش با جود و بخشش آشناست
دست او را خواستم گفتن سخیست
باز گفتم نه غلط کردم سخاست
ای جوادی کز پی مدح و ثنات
بر من از مدح و ثنا مدح و ثناست
عالمی از کبریایی سر به سر
گرچه عالم سر به سر کبر و ریاست
زحمتی آوردهام بار دگر
گرچه روز و شب دلت در یاد ماست
کار شاعر زحمت آوردن بود
وانکه رحمت آورد کار شماست
هست مستغنی ز شرح از بهر آنک
شرح کردن زانچه میدانی خطاست
بادت اندر دولت باقی بقا
تا بقا از ایزد باقی بقاست
همچو قدر و همتش بیمنتهاست
آفتابش در سخاوت مقتدیست
واسمان را در کفایت مقتداست
طبع شد بیگانه با آز و نیاز
تا کفش با جود و بخشش آشناست
دست او را خواستم گفتن سخیست
باز گفتم نه غلط کردم سخاست
ای جوادی کز پی مدح و ثنات
بر من از مدح و ثنا مدح و ثناست
عالمی از کبریایی سر به سر
گرچه عالم سر به سر کبر و ریاست
زحمتی آوردهام بار دگر
گرچه روز و شب دلت در یاد ماست
کار شاعر زحمت آوردن بود
وانکه رحمت آورد کار شماست
هست مستغنی ز شرح از بهر آنک
شرح کردن زانچه میدانی خطاست
بادت اندر دولت باقی بقا
تا بقا از ایزد باقی بقاست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱ - در مدح مجدالدین ابوطالب نعمه
آنکه بر سلطان گردون نور رایش غالبست
پادشاه آل یاسین مجد دین بوطالبست
آسمان همت خداوندی که همچون آسمان
همتش بر طول و عرض آفرینش غالبست
آنکه او تا در سرای آفرینش آمدست
تنگ عیشی از سرای آفرینش غایبست
بحر در موج شبانروزی دلش را زیر دست
ابر در باران نوروزی کفش را نایبست
آز محتاجان چو کلکش در مسیر آمد بسوخت
آز گویی دیو و کلک او شهاب ثاقبست
دی همی گفتم که از دیوان رای صائبش
آفتاب و ماه را هر روزی نوری راتبست
آسمان گفتا چه میگویی که گوید در جهان
پرتو نور نبوت را که رایی صایبست
پادشاه آل یاسین مجد دین بوطالبست
آسمان همت خداوندی که همچون آسمان
همتش بر طول و عرض آفرینش غالبست
آنکه او تا در سرای آفرینش آمدست
تنگ عیشی از سرای آفرینش غایبست
بحر در موج شبانروزی دلش را زیر دست
ابر در باران نوروزی کفش را نایبست
آز محتاجان چو کلکش در مسیر آمد بسوخت
آز گویی دیو و کلک او شهاب ثاقبست
دی همی گفتم که از دیوان رای صائبش
آفتاب و ماه را هر روزی نوری راتبست
آسمان گفتا چه میگویی که گوید در جهان
پرتو نور نبوت را که رایی صایبست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی و شکر نعمت او
از خواص سخای مجد کرم
که همه دین و دانش و دادست
آنکه گردون در انتظام امور
تا که شاگرد اوست استادست
آنکه تا بنده میخرد جودش
در جهان سرو و سوسن آزادست
آنکه با اشتمال انصافش
ایمنی را کمینه بنیادست
سال و ماه از تواتر کرمش
کان و دریا ازو به فریادست
معجزی بین که غور اشکالش
نه به پای توهم افتادست
گوییا لا اله الا الله
از خواص پیمبری زادست
واندرین روزها مگر کرمش
حاجتم را زبان همی دادست
که ندانی خبر همی داری
که ز بختت چه کار بگشادست
غایت مهر خواجه بردادن
مهر زر از پی تو بنهادست
طلبم چون نکرد آن تعجیل
که در اخلاق آدمی زادست
رغبت همتش که رتبت او
از ورای خراب و آبادست
خواجهای را که خازن او اوست
معطی کافتاب ازو رادست
کیست آن کس عطارد فلکی
که بدو جان آسمان شادست
دوش وقت سحر بدان معنی
که مرا زانچه گفتهام یادست
نابیوسان ز بخت و طالع من
به تقاضای آن فرستادست
آفرین باد بر چنین معطی
کافرینش به نزد او بادست
که همه دین و دانش و دادست
آنکه گردون در انتظام امور
تا که شاگرد اوست استادست
آنکه تا بنده میخرد جودش
در جهان سرو و سوسن آزادست
آنکه با اشتمال انصافش
ایمنی را کمینه بنیادست
سال و ماه از تواتر کرمش
کان و دریا ازو به فریادست
معجزی بین که غور اشکالش
نه به پای توهم افتادست
گوییا لا اله الا الله
از خواص پیمبری زادست
واندرین روزها مگر کرمش
حاجتم را زبان همی دادست
که ندانی خبر همی داری
که ز بختت چه کار بگشادست
غایت مهر خواجه بردادن
مهر زر از پی تو بنهادست
طلبم چون نکرد آن تعجیل
که در اخلاق آدمی زادست
رغبت همتش که رتبت او
از ورای خراب و آبادست
خواجهای را که خازن او اوست
معطی کافتاب ازو رادست
کیست آن کس عطارد فلکی
که بدو جان آسمان شادست
دوش وقت سحر بدان معنی
که مرا زانچه گفتهام یادست
نابیوسان ز بخت و طالع من
به تقاضای آن فرستادست
آفرین باد بر چنین معطی
کافرینش به نزد او بادست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۳ - در مدح سلطان اعظم سنجر
دوش خوابی دیدهام گو نیک دیدی نیک باد
خواب نه بل حالتی کان از عجایب برترست
خویشتن را دیدمی بر تیغ کوهی گفتیی
سنگ او لعل و نباتش عود و خاکش عنبرست
ناگهان چشمم سوی گردون فتادی دیدمی
منبری گفتی که ترکیبش ز زر و گوهرست
صورتی روحانی از بالای منبر مینمود
گفتیی او آفتابست و سپهرش منبرست
با دل خود گفتم آیا کیست این شخص شریف
هاتفی در گوش جانم گفت کان پیغمبرست
در دو زانو آمدم سر پیش و بر هم دستها
راستی باید هنوزم آن تصور در سرست
چون برآمد یک زمان آهسته آمد در سخن
بر جهان گفتی که از نطقش نثار شکرست
بعد تحمید خدا این گفت کای صاحبقران
شکر کن کاندر همه جایی خدایت یاورست
بار دیگر گفت کای صاحبقران راضی مباش
تا ترا گویند کاندر ملک چون اسکندرست
بازانها کرد کای صاحبقران بر خور ز ملک
زآنکه ملکت همچو جان شخص جهان را در خورست
گر سکندر زنده گردد از تواضع هر زمان
با تو این گوید که جاهت را سکندر چاکرست
حق تعالی با سکندر هرگز این احسان نکرد
خسروا تو دیگری کار تو کار دیگرست
لشکرت را آیت نصر من الله رایت است
رایتت را از ملوک و از ملایک لشکرست
بیخ جور از باس تو چون بیخ مرجان آمدست
شاخ دین بیعدل تو چون شاخ آهو بیبرست
صیت تو هفتاد کشور زانسوی عالم گرفت
تو بدان منگر که عالم هفت یا شش کشورست
هرکه او در نعمتت کفران کند خونش بریز
زانکه فتوی دادهام کو نیز در من کافرست
بر سر شمشیر تو جز حق نمیراند قضا
حکم شمشیر تو حکم ذوالفقار حیدرست
دینم از غرقاب بدعت سر ز رایت برکشید
خسروا رای تو خورشید است و دین نیلوفرست
بر من و تو ختم شد پیغمبری و خسروی
این سخن نزدیک هرکو عقل دارد باورست
چون سخن اینجا رسید الحق مرا در دل گذشت
کین کدامین پادشاه عادل دینپرورست
زیور این خطبه هر باری که ای صاحبقران
بر که میبندد که او شایستهٔ این زیورست
گفت بر سلطان دین سنجر که از روی حساب
عقد ای صاحبقران چون عقد سلطان سنجرست
شاد باش ای پادشا کز حفظ یزدان تا ابد
بر سر تو سایهٔ چترست و نور افسرست
تا موالید جهان را سیزده رکن است اصل
زانکه نه علوی پدر وان چار سفلی مادرست
بادی اندر خسروی در شش جهت فرمانروا
تا بر اوج آسمان لشکرگه هفت اخترست
خواب نه بل حالتی کان از عجایب برترست
خویشتن را دیدمی بر تیغ کوهی گفتیی
سنگ او لعل و نباتش عود و خاکش عنبرست
ناگهان چشمم سوی گردون فتادی دیدمی
منبری گفتی که ترکیبش ز زر و گوهرست
صورتی روحانی از بالای منبر مینمود
گفتیی او آفتابست و سپهرش منبرست
با دل خود گفتم آیا کیست این شخص شریف
هاتفی در گوش جانم گفت کان پیغمبرست
در دو زانو آمدم سر پیش و بر هم دستها
راستی باید هنوزم آن تصور در سرست
چون برآمد یک زمان آهسته آمد در سخن
بر جهان گفتی که از نطقش نثار شکرست
بعد تحمید خدا این گفت کای صاحبقران
شکر کن کاندر همه جایی خدایت یاورست
بار دیگر گفت کای صاحبقران راضی مباش
تا ترا گویند کاندر ملک چون اسکندرست
بازانها کرد کای صاحبقران بر خور ز ملک
زآنکه ملکت همچو جان شخص جهان را در خورست
گر سکندر زنده گردد از تواضع هر زمان
با تو این گوید که جاهت را سکندر چاکرست
حق تعالی با سکندر هرگز این احسان نکرد
خسروا تو دیگری کار تو کار دیگرست
لشکرت را آیت نصر من الله رایت است
رایتت را از ملوک و از ملایک لشکرست
بیخ جور از باس تو چون بیخ مرجان آمدست
شاخ دین بیعدل تو چون شاخ آهو بیبرست
صیت تو هفتاد کشور زانسوی عالم گرفت
تو بدان منگر که عالم هفت یا شش کشورست
هرکه او در نعمتت کفران کند خونش بریز
زانکه فتوی دادهام کو نیز در من کافرست
بر سر شمشیر تو جز حق نمیراند قضا
حکم شمشیر تو حکم ذوالفقار حیدرست
دینم از غرقاب بدعت سر ز رایت برکشید
خسروا رای تو خورشید است و دین نیلوفرست
بر من و تو ختم شد پیغمبری و خسروی
این سخن نزدیک هرکو عقل دارد باورست
چون سخن اینجا رسید الحق مرا در دل گذشت
کین کدامین پادشاه عادل دینپرورست
زیور این خطبه هر باری که ای صاحبقران
بر که میبندد که او شایستهٔ این زیورست
گفت بر سلطان دین سنجر که از روی حساب
عقد ای صاحبقران چون عقد سلطان سنجرست
شاد باش ای پادشا کز حفظ یزدان تا ابد
بر سر تو سایهٔ چترست و نور افسرست
تا موالید جهان را سیزده رکن است اصل
زانکه نه علوی پدر وان چار سفلی مادرست
بادی اندر خسروی در شش جهت فرمانروا
تا بر اوج آسمان لشکرگه هفت اخترست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۴ - در مدح اقضیالقضاة قاضی حمیدالدین
قطعهٔ صدر اجل قاضی قضاة شرق و غرب
آنکه بر عالم نفاذ او قضای دیگرست
خواجهٔ ملت حمیدالدین که از روی قوام
دین و ملت را مکانش چون عرض را جوهرست
آنکه قاضی فلک یعنی که جرم مشتری
روز بارش از عداد پردهداران درست
چاکران حضرتش نزد من آوردند دی
چاکران حضرتی کو را چو من صد چاکرست
چون نهادم بر سر و بر دیده آن تشریف را
کز عزیزی راست همچون دیدگانم در سرست
دیده از حیرت همی گفت این چه کحل و توتیاست
تارک از دهشت همی گفت این چه تاج و افسرست
بر زبانم رفت کین درج سراسر نکتهبین
عقل گفت ای هرزهگو این درج تا سر گوهرست
زان سخن پروردنم یکبارگی معلوم شد
کانچه عالی رای ملکآرای معنی پرورست
خاطر وقادش اندر نسبت آب سخن
آتشی آمد که دودش جمله آب کوثرست
عالم معنیش خواندم عالمم خاموش کرد
گفت عامل چون بود آن کو ز عالم برترست
مهر و کینش موجب بدبختی و نیکاختریست
چون از این بدبخت شد انصاف از آن نیکاخترست
از خط شیرینش اندر فکرتم کایا مگر
آهوان چین و ماچین را چراگه عسکرست
با خرد گفتم توانی گفت این اعجوبه چیست
گفت پندارم که بحری پر ز مشک و شکرست
عشق ازو به گفت گفتا نیک دور افتادهاند
یادگاری از لب معشوق و زلف دلبرست
دیر زی ای آنکه بعد از پانصد و پنجاه سال
نظم و خطت بر نبوت حجت پیغامبرست
آنکه بر عالم نفاذ او قضای دیگرست
خواجهٔ ملت حمیدالدین که از روی قوام
دین و ملت را مکانش چون عرض را جوهرست
آنکه قاضی فلک یعنی که جرم مشتری
روز بارش از عداد پردهداران درست
چاکران حضرتش نزد من آوردند دی
چاکران حضرتی کو را چو من صد چاکرست
چون نهادم بر سر و بر دیده آن تشریف را
کز عزیزی راست همچون دیدگانم در سرست
دیده از حیرت همی گفت این چه کحل و توتیاست
تارک از دهشت همی گفت این چه تاج و افسرست
بر زبانم رفت کین درج سراسر نکتهبین
عقل گفت ای هرزهگو این درج تا سر گوهرست
زان سخن پروردنم یکبارگی معلوم شد
کانچه عالی رای ملکآرای معنی پرورست
خاطر وقادش اندر نسبت آب سخن
آتشی آمد که دودش جمله آب کوثرست
عالم معنیش خواندم عالمم خاموش کرد
گفت عامل چون بود آن کو ز عالم برترست
مهر و کینش موجب بدبختی و نیکاختریست
چون از این بدبخت شد انصاف از آن نیکاخترست
از خط شیرینش اندر فکرتم کایا مگر
آهوان چین و ماچین را چراگه عسکرست
با خرد گفتم توانی گفت این اعجوبه چیست
گفت پندارم که بحری پر ز مشک و شکرست
عشق ازو به گفت گفتا نیک دور افتادهاند
یادگاری از لب معشوق و زلف دلبرست
دیر زی ای آنکه بعد از پانصد و پنجاه سال
نظم و خطت بر نبوت حجت پیغامبرست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۰ - طلب امداد مهم خود کند
ای بزرگی که در بزرگی و جاه
قدرت از چرخ هفتمین بیشست
عقل با دانش تو بیدانش
چرخ با همت تو درویشست
دیدهٔ دیدهٔ ذکاء تو است
هرچه در خاطر بداندیشست
باز بیپاس دولتت کبک است
گرگ بیداغ طاعتت میشست
نور در چشم دشمنت نارست
نوش در کام حاسدت نیشست
عالمی در حمایت کف تست
کف تو در حمایت خویشست
بنده را گرچه کمترین هنرست
اینکه نقش جهان بدکیشست
جز به سعی تو برنخواهد گشت
بنده را این مهم که در پیشست
قدرت از چرخ هفتمین بیشست
عقل با دانش تو بیدانش
چرخ با همت تو درویشست
دیدهٔ دیدهٔ ذکاء تو است
هرچه در خاطر بداندیشست
باز بیپاس دولتت کبک است
گرگ بیداغ طاعتت میشست
نور در چشم دشمنت نارست
نوش در کام حاسدت نیشست
عالمی در حمایت کف تست
کف تو در حمایت خویشست
بنده را گرچه کمترین هنرست
اینکه نقش جهان بدکیشست
جز به سعی تو برنخواهد گشت
بنده را این مهم که در پیشست