عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - سرنیزه
قاعدهٔ ملک ز سر نیزه است
کس نزند بر سر سرنیزه دست
عدل شود از دم سرنیزه راست
فتنه شود از سر سرنیزه پست
بس‌سر سرکش که‌ به‌ سرنیزه رفت
بس‌ دل ریمن که ز سرنیزه خست
فتنه بود صعوه و سرنیزه باز
ظلم بود ماهی و سرنیزه شست
همره سرنیزه بباید دو چیز
مغز حکیم و دل یزدان‌پرست
با خرد و راستی و تیغ و تیز
پشت بداندیش توانی شکست
آنکه به سرنیزه نمود اکتفا
با کف خود دیدهٔ توفیق بست
پند بناپارت بباید شنود
رشتهٔ پندار بباید گسست
تکیه به سرنیزه توان داد، لیک
بر سر سرنیزه نباید نشست
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - سرچشمهٔ فین
سرچشمهٔ «‌فین‌» بین که در آن آب روانست
نه آب روانست که جان است و روان است
گویی بشمر موج زند گوهر سیال
یا آن که به هر جدول‌، سیماب روانست
آن آب قوی بین که بجوشد ز تک حوض
گویی که مگر روح زمین در غلیانست
فوارهٔ کاشی رده بسته به جداول
چون ساقی پیروزه سلب در فورانست
وان آب روان از بر فواره پریشان
چون موی پریشان به رخ سیمبرانست
آن ماهی جلد شکم اسپید سیه‌پشت
شیطان‌صفت از تک به سوی سطح دوانست
آن ماهی زرین که سوی تک دود از سطح
چون تیر شهابست که بر دیو نشانست
خرچنگ کج‌آهنگ بر ماهی زببا
چون دیوکج‌آیین به بر حور جنانست
ترسد که برانندش ازین کوثر جانبخش
زان روی ازین گوشه بدان گوشه خزانست
ماهی که بود راست‌رو از کس نهراسد
خرچنگ کج‌آهنگ نهان و نگرانست
آن از منش راست کند جلوه چپ و راست
وین از منش پست شب و روز نهانست
ماهی بود آزاده و ساده‌دل و شادان
خرچنگ خبیث ‌است و کریه ‌است و جبانست
قدسی بود اسفند که همخانهٔ حوت است
قتال بود تیر که جفت سرطانست
اندر سرطان خطهٔ کاشان چو جحیمی است
این طرفه جحیمی که بهشتش به میانست
از خلد نشانی بود این باغ که طرحش
فرمودهٔ عباس شه خلد مکانست
آن سروکهن‌سال نمایندهٔ عصری است
کآزادگی و مردمیش نقل جهانست
آزادگی و خرمی‌، از سرو بیاموز
کآزاده و خرّم به بهار و به خزانست
ای سرو تو آزادی از آن جاویدانی
هرکس که شد آزاد، بلی جاویدانست
ای سرو! تو ثابت‌قدم و عالی‌شانی
هر مرد که ثابت‌قدم‌، او عالی‌شانست
آثار بزرگان بین اندر در و دیوار
آثار جوانمرد ز کردار نشانست
گرمابهٔ خونین اتابک را بنگر
گویی که هنوز از غم او اشک ‌فشانست
هر رخنهٔ دیوارش گویی که دهانیست
کاندر حق دژخیمش نفرین به زبانست
رفتند و بماند از پس ایشان اثر نیک
خوش آنکه پس از او اثر نیک عیانست
*‌
*
مهمان براهیم خلیلیم که در جود
همتای براهیم خلیل الرحمن است
اعیان بنی عامر معروف جهانند
وین گوهر تابنده از آن عالی کانست
بس محتشم است اما، درویش نهادست
با دانش پیرانست ار چند جوانست
لطفش به حق یاران محتاج بیان نیست
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
طبعم ندهد داد مدیحش که چنین کار
در عهدهٔ یغمایی و آن طبع روانست
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - تهران آفتی است
ای عجب این خلق را هر دم دگرسان حالتی است
گاه زیبا، گاه زشت‌، الحق که انسان آیتی است
اندرین کشور تبه گشت آسمانی گوهرم
لعل را کی در دل کوه بدخشان قیمتی است
وعدهٔ باغ وگلستانم مده کاز فرط یاس
بر دلم از باغ داغی‌، وز گلستان حسرتی است
منع می کردن چه حاصل کان بود درمان درد
درد را بزدای ازین دل‌، ورنه درمان آلتی است
هیچ تدبیری ازین کشور نگرداند بلا
از بزرگان گویی اندر حق ایران لعنتی است
آفت دینست و دانش‌، آفت ننگست و نام
الحذر ای عاقل از طهران‌، که طهران آفتی است
هفت سال اینجا به خدمت جان شیرین کنده‌ام
حاصل این کم‌، هر زمان درکندن جان رغبتیست
صحبت من زحمتی شد بهر این بی‌دانشان
صحبت دانا بلی از بهر نادان زحمتی است
نی هوادار تعین‌، نی مرید اعتبار
نی بودشان مبدئی در فکر و نی‌شان غایتی است
بندهٔ وقتند، بی‌ بیم بد و امید نیک
جمله را هر دم هیولایی و هرآن صورتی است
گر ز احسان ضربتی ز آنان بگردانی به مهر
حاصلت زان قو‌م در پاداش احسان‌، ضربتی است
کر یکی ز آنان زند راه حقیقت‌، حقه‌ ایست
ورکسی زایشان کند دعوی وجدان‌، حیلتی است
فی‌الحقیقتشان ز انعام و ز احسان نفرتی است
بالسویتشان به دشنام و به بهتان شهوتی است
از رفیق‌، این ناکسان را پند و حکمت نقمتی
وز عدو این سفلگان را بند و زندان نعمتی است
ناصح ار پندی دهدگویند در آن حیله‌ایست
ظالم ار ظلمی کند گویند در آن حکمتی است
بسکه این دونان عدوی خویش و یار دشمنند
دشمن ار زانان کشد یک تن‌، در آنان عشرتیست
بسکه اندر ذلت و بی ‌دولتی خو کرده‌اند
در نظرشان شنعت و دشنام سلطان رأفتی است
در جرایدشان یکی بنگر که از سر تا به بن
با به دونان مرحبایی‌، یا به پاکان شنعتی است
از دماوند و ورامین بی‌خبر، لیک اندر آن
گه ز ژاپون مدحتی‌، گه ز انگلستان غیبتیست
ور دهد سودانیئی زر، در ستون‌ها پرکنند
کامّ درمان عرش اعلائی و سودان جنتی است
کینه‌ها توزند با هم بر سر یک دانک سیم
کز دنی طبعی به برشان پنج تومان مکنتی است
جملگی دزدند و از دزدی اگر قارون شوند
باز دزدی کرده گویند اندرین نان برکتی است
چون سگ‌، ار ز انبان رشوهٔ مشته کوبیشان به سر
باز پندارند اینان‌، کاندر انبان رشوتی است
جمله مظلومند و ظالم‌، وین دو خوی نابکار
در طبایعشان ز میراث نیاکان خصلتی است
روز عجز و بینوایی همچو موش مرده‌، لیک
روز قدرتشان بسان زنده پیلان صولتی است
راست گویی کز برای ورشکست اورمزد
اندرین بیغوله از ابنای شیطان شرکتی است
فترت دیگر ملل در قرن‌ها یکبار هست
واندرین کشور به هر عشری از اقران فترتیست
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - فردوسی
سخن‌ بزرگ ‌شود، چون‌ درست باشد و راست
کس ار بزرک شد از گفته بزرگ، رواست
چه جد، چه هزل‌، درآید به آزمایش کج
هرآن سخن که نه پیوست با معانی راست
شنیده‌ای که به یک بیت‌، فتنه‌ای بنشست
شنیده‌ای که ز یک شعر، کینه‌ای برخاست
سخن گر از دل دانا نخاست‌، زببا نیست
گرش قوافی مطبوع و لفظ‌ها زبباست
کمال هر شعر اندر کمال شاعر اوست
صنیع دانا، انگارهٔ دل داناست
چو مرد گشت دنی‌، قول‌های اوست دنی
چو مرد والا شد، گفته‌های او والاست
سخاوت آردگفتار شاعری که سخی است
گدایی آرد اشعار شاعری که گداست
کلام هر قوم‌، انگاره سرایر اوست
اگر فریسهٔ کبر است یا شکار ریاست
نشان سیرت شاعر، ز شعر شاعر جوی
که فضل گلبن‌، در فضل آب و خاک و هواست
درست شعری‌، فرع درستی طبع است
بلند رختی‌، فرع بلندی بالاست
بود نشانهٔ خبث حطیئه‌ گفتهٔ او
چنانکه گفتهٔ «حسان» دلیل صدق و صفاست
کمال شیخ معری‌ ز فکر اوست پدید
شهامت متنبی‌ اا ز شعر او پیداست
نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است
تفاوتی که به شهنامه‌ها به بینی راست
بلی تفاوت شهنامه‌ها، به معنی و لفظ
درست و راست بهنجار خوی آن دو گواست
جلال و رفعت گفتارهای شاهانه
نشان همت فردوسی است‌، بی کم و کاست
فرمانهای دلاورانه و بی باکیها
دلیل مردی گوینده است و فخر او راست
محاورات حکیمانه و درایت‌هاش
گواه شاعر، در عقل و رای حکمت‌زاست
صریح گوید گفتارهای او، کاین مرد
به غیرت از امرا و به حکمت از حکماست
کجا تواند یک تن‌، دوگونه کردن فکر
جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست
به صد نشان‌، هنر اندیشه کرده فردوسی
نعوذ بالله پیغمبر است اگرنه خداست
درون صحنهٔ بازی‌، یکی نمایشگر
اگر دوگونه نمایش دهد، بسی والاست
یکی به صحنهٔ شهنامه بین که فردوسی
به صد لباس مخالف‌، به بازی آمده راست
امیرکشورگیر است وگرد لشگرکش
وزیر روشن‌رای است و شاعری شیداست
مکالمات ملوک و محاورات رجال
همه قریحهٔ فردوسی سخن‌آراست
برون پرده‌، جهانی ز حکمت است وهنر
درون پرده‌، یکی شاعر ستوده لقاست
به تخت ملک‌، فریدون‌، به پیش صف رستم
به احتشام‌، سکندر، به مکرمت داراست
به گاه پوزش‌، خاک و به گاه کوشش‌، آب
به وقت هیبت‌، آتش‌، به وقت لطف‌، هواست
عتاب‌هاش‌، چو سیل دمان‌، نهنگ او بار
خطاب‌هاش‌، چوباد بزان‌، جهان‌پیماست
به گاه رقت‌، چون کودک نکرده گناه
به‌وقت خشیت‌، چون نره‌دیو خورده قفاست
به وقت رای زدن‌، به ز صدهزار وزیر
که هر وزبری‌، دارای صدهزار دهاست
به بزم‌سازی‌، مانند باده‌نوش ندیم
به پارسایی‌،‌چون مرد مستجاب دعاست
به گاه خوف مراقب‌، به گاه کین‌، بیدار
گه ثبات‌، چوکوه و گه عطا، دریاست
به‌حسب حال‌، کجابشمرد حکایت خویش
حدیث‌های صریحش تهی ز روی و ریاست
*‌
*
بزرگوارا! فردوسیا! به جای تو، من
یک از هزار نیارست گفت از آنچه رواست
تو را ثنا کنم و بس‌، کزین دغل مردم
همی ندانم یک تن که مستحق ثناست
درب‌بغ کز پس یک عمر خدمت وطنی
ندید چشمم یک جزو از آنچه دل می‌خواست
ز پخته‌کاری اغیار و خام‌طبعی قوم
چنان بسوخت دماغم‌، که دود از آن برخاست
ثنا کنیم ترا تا که زنده‌ایم به دهر
که شاهنامه‌ات ای شهره‌مرد، محیی ماست
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - ره راست
تا شدم خویگر به رفتن راست
چرخ کجرو به کشتنم برخاست
راست نتوان سوی بلندی رفت
راستی مانع ترقی ماست
کوهرو بین که پشت خم دارد
گه ز چپ می‌رود گهی از راست
ذروهٔ عز دنیوی کوهی است
که همه نعمت اندر آن بالاست
زاد راهش دروغ و گربزی است
نردبانش فریب و مکر و دهاست
باید ار قصد برشدن داری
هر زمان اوفتاد و برپا خاست
نیست فرقی میان دشمن و دوست
کاندر آن ره خروش وانفساست
اندر آن ره دو تن ز پهلوی هم
نگذرد بس که راه کم‌پهناست
کس در این راه پر خطر از کس
دستگیری نمی کند که خطاست
دوستان پای دوستان گیرند
از پی پاس جان خویش و رواست
سنگ‌ها پیش پایت اندازد
آنکه بالاتر از تو ره‌پیماست
هر قدم زین مشاجرات مخوف
طرفه جنگ و کشاکشی برپاست
هرکه برگشت یا که عجز آورد
در تک درهٔ عمیقش جاست
این بود حال کوه‌پیمایان
طرفه کوهی که مقصد عظماست
پا پر از آبله است و خون‌، زیراک
ساق در خار و کام بر خاراست
زبر و بالای این گریوه و کوه
از انین و نفیر، پر ز صداست
چون به بالا رسند با این رنج
آن مکان تازه اول دعواست
کان مکان نیست جای یک تن بیش
وز همه سو نشیب هول و بلاست
کسی آنجای را به چنگ آرد
که به اسباب و بخت‌، کامرواست
تا یکی با غنا شود مقرون
صدهزار آدمی قرین عناست
جایگاهی خوشست لیک دربغ
که بدین جا هجوم این غوغاست
همه آنجای را طمع دارند
مقصد جملگی همان یکجاست
هرکه او بر در نیاز نشست
از سر امن و عافیت برخاست
به حقیقت غنی، کسی باشد
کش ازاین رفت‌وآمد استغناست
جاه حاصل شده ز خون جگر
بازی کودکانهٔ سفهاست
دولتی پر ز بیم و باک و هلاک
نیست دولت که کام اژدرهاست
کوه‌پیما نه‌ایم و خرسندیم
گرچه رهوار ما جهان پیماست
ما جهان را به راستی سپریم
کس ندیدم که گم شد از ره راست
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - دست شکسته
بشکست گرم دست چه‌ غم‌؟ کار درست‌ است
کسری ز شکستم نه‌، که افکار درست است
آن را چه خطائیست که رفتار صواب است
و آن‌ را چه شکستی‌ است که گفتار درست‌ است
گر دست چپم‌ بشکست‌ ای‌ خواجه غمی‌ نیست
در دست دگر کلک گهربار درست است
فخری نه گر از دست چکد خون به ره دوست
گر خون چکد از دیدهٔ خونبار درست است
از سر بگذر تا که ننالی ز غم دست
شو بر سر این نکته که بسیار درست است
از دست تو دستم به گریبان نرسد، لیک
چندان که برآید سوی دادار، درست است
گر دست پرستار بلرزد به مداوا
دل رنجه مکن تا دل بیمار درست است
دست جهلاگر که بود راست‌، فکار است
دست عقلاگر بود افکار، درست است
گو بشکند از حادثه صدبار، هرآن دست
کز وی نرسد بر دلی آزار، درست است
وان دست که آزار دل مورچه‌ای خواست
هرچند درست است‌، مپندار درست است
اندر ره عشق ار برود دست‌، چه حاصل
گر سر برود در قدم یار، درست است
از دست بهار ار قدحی باده فروریخت
عهد خم و خمخانه و خمار درست است
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - پاکستان
شد سیه مست بلاهشیار، تاکستان کجاست‌؟
پاکباز خفته شد بیدار، پاکستان کجاست‌؟
هند و ایران دیولاخ فتنه و آشوب کشت
رام چند دیوکش کو؟ رستم دستان کجاست‌؟
اهل مشرق پیروبرنا یار و همدست همند
همت‌ یاران‌ چه ‌شد؟ ‌اقدام ‌همدستان کجاست‌؟
باغ و بستان فضایل بود روزی آسیا
عندلیبان‌راچه‌شد؟‌آن‌باغ‌وآن‌بستان کجاست‌؟
بزم کردآلود ما محو سکوت قرن‌هاست
جوش‌مطرب‌،‌نوش‌ساقی‌،‌نعرهٔ‌مستان کجاست‌
بی‌تمیز، آن‌ خائف‌ از انصاف‌ دینداران‌ چه شد؟
پردست‌،‌آن‌فارغ‌ازجور زبردستان کجاست‌؟
جان بدادی تا که بستانی حقوق خوبش را
ای گران‌جان تناسان‌! آن بده‌بستان کجاست‌؟
ما ز پستان فضیلت شیر تقوی خورده‌ایم
شیرخواریم‌ ای‌ دریغ‌ آن ‌شیر و آن ‌پستان کجاست‌؟
ییشدستی‌های مشرق را فراوان دیده غرب
اندلس کو؟ روم‌ و یونان کو؟ فرنگستان کجاست‌؟
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - حب الوطن
هر کرا مهر وطن در دل نباشد کافر است
معنی حب‌الوطن‌، فرمودهٔ پیغمبر است
هرکه ‌بهر پاس عرض و مال و مسکن داد جان
چون شهیدان‌از می فخرش‌لبالب‌ساغر است
از خدا وز شاه وز میهن دمی غافل مباش
زان که بی این هرسه‌، مردم ازبهائم کمتراست
قلب خود از یاد شاهنشه مکن هرگز تهی
خاصه‌ در میدان که شاهنشاه قلب لشگر است
از تو بی‌آیین و بی‌سلطان نیاید هیچ کار
زان که‌آیین‌روح وکشورپیکروسلطان‌سراست
موبد والاگهر دانی به فرزندان چه گفت‌؟
گفت حکم پادشاهان همچو حکم داور است
عیش کن گر دادت ایزد پادشاهی دادگر
پادشا چون دادگر شد روز عیش کشور است
*‌
*‌
ای شهنشاه جوانبخت ای که قلب پاک تو
پرتوافکن بر وطن چون آفتاب خاور است
دامنت ‌پاکست و فکرت روشن و دستت کریم
این‌ چنین‌ باشد شهی کاو فاضل و نام‌آور است
گر پسر فاضل‌تر بود از پدر ،نبود شگفت
زان که خون ناف آهو اصل مشک اذفر است
با جهانداری نسازد علقهٔ خویش و تبار
پادشاهی مادری نازای و نسلی ابتر است
بر دل مردم نشین کاین کشور بی‌مدعی
ساحتش‌ پر نعمت و گنجینه‌اش پر گوهر است
هست ایران مادر و تاریخ ایرانت پدر
جنبشی کن‌ گرت ارثی زان‌ پدر وین مادر است
فرصتت بادا که زخم ملک را مرهم نهی
از ره‌ شفقت که‌ ایران سخت زار و مضطر است
این همان ملک است کاندر باستان بینی در او
داریوش از مصر تا پنجاب فرمان گستر است
وز پس اسلام رو بنگر که بینی بی‌خلاف
کز حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است
این‌ همه‌ جمعیت و وسعت ز شاهان بود و بس
شاه‌ عادل کشورش معمور و گنجش بی‌مر است
خسروان پیش نیاکان تو زانو می‌زدند
شاهد من صفهٔ شاپور و نقش قیصر است
رو تفاخرکن به شمشیری که داری بر میان
زان که زیر سایهٔ او جنت جان‌پرور است
جوشن غیرت به برکن روز هیجا مردوار
زن بود آن کس که در بند حریر و زیور است
گرد میدان وغا را توتیای دیده کن
گرد هیجا توتیای دیدهٔ شیر نر است
مردن اندر شیرمردی بهتر از ننگ فرار
کآدمی را عاقبت سیل فنا در معبر است
گر بباید مرد باری خیز و در میدان بمیر
مرگ در میدان به از مرگی که اندر بستر است
قتلگاه خویش را با دیدهٔ خواری مبین
زان که ‌آنجا قصر حورالعین و حوض کوثر است
صلح ‌اگرخواهی ‌به ‌ساز و برگ ‌لشگر کوش ‌از آنک
بیش ‌ترسد دشمن‌ از تیغی که بیشش جوهر است
ملک را لشگر نگهدارد ز قصد دشمنان
ملک بی‌لشگر همانا قصر بی‌بام و در است
از امیر دزد و سرباز فقیر امید نیست
شیر دوشیدن ز گاو مرده جای تسخر است
مقتدر شو تا ز صاحب‌قدرتان ایمن شوی
شیر آفریقا هماورد پلنگ بربر است
مردن از هر چیز در عالم بتر باشد ولی
بندهٔ بیگانگان بودن ز مردن بدتر است
فقر در آزادگی به از غنا در بندگی
گاو فربه بی گمان صید پلنگ لاغر است
از خدا غافل مشو یک ‌لحظه در هر کارکرد
چون تو باشی با خدا هرجا خدایت یاور است
تکیه گاهی نغزتر از علم و استغنا مجوی
هرکه دارد علم و استغنا شه بی‌افسر است
از طمع پرهیز کن زیرا که چون قلاب دار
هرچه ‌سعی ‌افزون‌نمایی ‌عقده‌اش‌ محکم‌تر است
نیست‌ از رشک‌ و حسد سوزنده‌تر چیزی از آنک
خفته‌ خوش‌ محسود و حاسد در میان ‌آذر است
قدرت و جاه و شرف را با طمع پیوند نیست
پادشاه بی‌طمع مالک‌رقاب کشور است
مردم آزاده را بیغوله فردوس است لیک
مرد حرص و آز را فردوس کام اژدر است
خویش‌ را فربه‌ مکن از خوردن و خفتن که شیر
زان بود شاه ددان کاو را میانی لاغر است
تن زن از نوشابه زیرا مرگ خیز و شر فزاست
معنی نوشابه آب مرگ و معجون شر است
مغز را روشن کن از دانش که آرام دلست
جسم را نیرو ده از ورزش که حمال سر است
راست باش و پاک با هم‌میهنان از مرد و زن
کان ‌یکت همچون برادر وین یکت چون خواهر است
اندر استغنا بپوشان گوهر نفس عزیز
کز نظر پنهان کند آن را که گنج گوهر است
در ره کسب شرف باید گذشت از مال و جان
تا نپنداری که دنیا خود همین خواب و خور است
قدرت ار خواهی ز راه جود کن خود را قوی
شه که‌ زر بخشی کند حکمش‌ روا همچون زر است
نیست کندآور کسی کاو چیره شد بر دیو و دد
هرکه بر دیو هوس چیره شود کندآور است
دل منزه ساز و با خلق خدا شو مهربان
لطف شه بر خلق شیرین‌تر ز قند و شکر است
هرچه سلطان قادر آید خلق ازو قادرترند
گوش ها بر داستان کاوهٔ آهنگر است
خلق و خویی در جهان بهتر ندیدم از گذشت
کز پس هر انتقامی انتقامی دیگر است
دستگیری کن اگر دیدی عزیزی خاکسار
زان که گوهر گرچه زیر خاک باشد گوهر است
چون شدی مهتر به پاس کهتران بیدار باش
مه که بیدار است شب‌ها بر کواکب مهتر است
تکیه بر عز و جلالت کی کند مرد حکیم
کآخر از پای افکنندش گرچه سرو کشمر است
دوستار خلق شو تا مردمت گیرند دوست
هرکه راه مهر پیماید خدایش راهبر است
دل ز خشم و آز خالی کن که فر ایزدی
ره نیابد اندر آن دل کاین دو دیوش همبر است
آشنا کآزار یاران جست او بیگانه است
مادری کآسیب طفلان خواست او مادندر است
سروری کاو مال مردم برد دزدی رهزن است
مژه چون خم شد بسوی چشم نوک نشتر است
چون که قاضی زور گوید داوری با پادشاست
پادشاه چون زور گوید داوری با داور است
سستی یک روزه را باشد اثر تا رستخیز
دخمهٔ دارا نشان فتنهٔ اسکندر است
نقشهٔ کار ار خطا شد کارها گردد خطا
راست ناید خط اگر ناراستی در مسطر است
سعی فرما تا به قانون افکنی بنیان کار
شه که از قانون به پیچد سر سزای کیفر است
جلوه بخشد تاج را اخلاص مشتی خاکسار
آری آری صیقل آئینه از خاکستر است
چاپلوسان سخن‌چین را ز درگه دور دار
چاپلوسی خرمن آزادگی را اخگر است
فتنهٔ صورت مشو زیرا که بهر کار ملک
زشت دانا بهتر از نادان زیبا منظر است
کار پیران را ز برنایان جدا فرما از آنک
پیر را تدبیر و برنا را نشاطی مضمر است
هر یکی از این دو را کاری سزد مخصوص خویش
کار مغز از قلب جستن عیباک و منکر است
جهد فرما تا نشینی در دل فرمانبران
بهترین مامور فرمانده دل فرمانبر است
در ره فرهنگ و آئین وطن غفلت مورز
ملک بی‌فرهنگ و بی آ‌ئین درختی بی‌بر است
رونق فرهنگ دیرین رهنمای هر دلست
اعتبار دین و آیین پاسبان هر در است
در ره تقوی و دانش رو که بهر کار ملک
پیر دانشور به از برنای نادانشور است
با کتاب و اوستاد این قوم را پاینده ساز
چون زید قومی که او را نی ادب نی مشعر است
ملک را ز آزادی فکر و قلم قوت فزای
خامهٔ آزاد نافذتر ز نوک خنجر است
خاطر پاکت مبادا خالی از نور امید
زان‌که ما را گر امیدی مانده باشد زین در است
منت ایزد را که ایران خسروی معصوم یافت
خسرو معصوم را مدح و ثنایش درخور است
لاله‌گون بادا به باغ ملک‌، چهر بخت تو
تا به فروردین چمن پر لاله و سیسنبر است
فال فرخ زن شهنشاها ز گفتار بهار
فال فرخ را اثرها در مسیر اختر است
خدمت دیگر کسان از هفته باشد تا به سال
خدمت گوینده باقی تا به روز محشر است
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - پرد‌هٔ سینما
غم‌ مخور ای ‌دل که جهان را قرار نیست
و آنچه تو بینی به جز از مستعار نیست‌
آنچه مجازی بود آن هست آشکار
و آنچه حقیقی بود آن آشکار نیست
هست یکی پردهٔ جنبندهٔ بدیع
کز برآن نقش و صور را شمار نیست
پرده همی جنبد و ساکن بود صور
لیک به ‌چشم تو جز از عکس کار نیست
پرده نبینی تو و بینی که نقش‌ها
در حرکاتند و کسی درکنار نیست
پنداری کان همه را اختیار هست
لیک یکی ز آن‌همه را اختیار نیست
ور به تو این راز هویدا کند حکیم
خندی و گویی که مرا استوار نیست
همره پرده بدر آیند و بگذرند
هیچ کسی را به حقیقت قرار نیست
پرده شتابان و در آن نقش‌ها روان
و آن همه جز شعبدهٔ پرده‌دار نیست
نیست تو را آگهی از راز پرده‌دار
زانکه تو را در پس این پرده بار نیست
پرده مکرر شود و نقش‌هاش‌، لیک
پرده گشاینده جز از کردگار نیست
ما و تو ای خواجه بدین پرده اندربم
زانکه ازبن دایره راه فرار نیست
هرکسی اندر خور نیروی خویشتن
کار پذیرفت و به جز اینش کار نیست
آنچه به نزدیک تو کوهست و بحر و بر
جز که به ‌دستی دو سه‌ بر یک جدار نیست
وانچه به سوی تو بود لشکر و حشم
سوی خرد جز دو سه نقش فکار نیست
جنگ و جدل بینی و گرد و غریو کوس
لیک درین عرصه به ‌جز یک سوار نیست
شو به حقیقت نگر ایراک حس تو
شبهت ناکست و حقیقت شعار نیست
قوت‌ دیدنت و شنیدن چو شبهه یافت
پس به قوای دگرت اعتبار نیست
کار جهان جمله فریب است و شعبده
راستی ای در همهٔ روزگار نیست
کار چو اینست چرا غم خورد حکیم
غم خورد آن کو خردش دستیار نیست
آن که تو بینی که همی هست بختیار
وانکه تو بینی که همی بختیار نیست
هردو به نزدیک حقیقت برابرند
یک ‌سر مو فرق در این گیر و دار نیست
شعشعهٔ ابر پراکنده در شفق
کم ز یکی کبکبه‌ ی اقتدار نیست
گرچه بدیع است جهان لیک بی‌بقاست
هیچ گوارنده چنین ناگوار نیست
تا بنخوانی تو مر این را جفا و جبر
جبر و جفا را بر صانع گذار نیست
صنع خداوند جهان نظم کامل است
نیز به جز جبر ز نظم انتظار نیست
عدل خدا را تو به میزان خود مسنج
کفهٔ عدل این کرهٔ خاکسار نیست
گر خردت هست‌، غم نیستی مدار
نیستی از بهر خردمند عار نیست
ور خردت نی‌، غم نابخردیت بس
شاد زیاد آن که بدین غم دچار نیست
شاد زی وگام زن و نان به دست کن
کز حسد و کینه کسی رستگار نیست
غصهٔ بیهوده پی زندگی مخور
زندگی و غصه بهم سازگار نیست
رو به جهان درنگر از دیدهٔ «‌بهار»
ای که ترا خادم و خیل و زوار نیست
زانکه به آلام غم دهر، مرهمی
درد زداینده چو شعر «‌بهار» نیست
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - جمال طبیعت
جهان جز که نقش جهاندار نیست
جهان را نکوهش سزاوار نیست
سراسر جمال است و فر و شکوه
بر آن هیچ آهو پدیدار نیست
جهان را جهاندار بنگاشته است
به نقشی کزان خوب‌تر کار نیست
چو بیغاره رانی همی بر جهان
چنان‌دان که جز برجهاندار نیست
جهان راست مانند زیبا بتی است
که چونان به‌مشکوی فرخار نیست
تو مفریب از او گرت هوشست یار
فریب از در مرد هشیار نیست
متاب از بتی کان فریبنده است
که بت را فریبندگی عار نیست
چنندهٔ کل ار خارش انگشت خست
گنه بر چننده است بر خار نیست
چنان عدل آمد بنای جهان
کز آن عدل‌تر نقش پرگار نیست
درین نقش پرگار کژی مجوی
اگر دیو را با دلت کار نیست
سراسر فروغست و رخشندگی
سیاهی درو جز به مقدار نیست
نگه کن بر این چتر افراشته
که زر تاروار است و زرتار نیست
ز زر الهی بر آن تارهاست
ز زر هریوه برآن تار نیست
به یک ره دو پیکر پذیرد چنانک
نگونسار هست و نگونسار نیست
گهی قیرگون گاه پیروزه گون
گهی تارگونه است وگه تار نیست
گهش بر جبین خط گلنار هست
گهش بر جبین خط گلنار نیست
چو دیبای کحلی کزان خوب‌تر
یکی دیبه در هیچ بازار نیست
بود دیبهٔ خسروانی‌، شگرف
ولی چون سپهر ایزدی‌وار نیست
نگه کن برآن کوهسارکبود
کش از ابر، یک نیمه دیدار نیست
یکی موسم گل برآن برگذر
ز دیدن گرت دیده بیزار نیست
گذر کن برآن بام افراشته
که از برف لختی سبکبار نیست
برآورده قصریست کاندازه‌اش
در اندیشهٔ هیچ معمار نیست
برآن سبزه وگل بچم شادمان
کرت جان رمنده زگلزار نیست
به‌بینی‌، گرت نیستی خارخار
که‌صدکونه گل‌هست ویک‌خارنیست
نگه کن بر آن جویبار روان
که گویی به جزاشگ کهسار نیست
بود رخت درس‌ با و دلبنده کوه
دلش لیک دربند دلدار نیست
نیاساید الا در آغوش مام
ازبرا به جز رفتنش کار نیست
درختان بر او در تنیده بهم
چنان کش به ره جای رفتار نیست
ازینسو بدانسو گریزد از آنک
دلش ایمن ازدزد و طرار نیست
نگه کن بدان آفتاب بلند
که طراروار است و طرار نیست
نماید گذر بر در و بام خلق
ولی ز اندرون‌ها خبردار نیست
نگه کن بدان تازه گل در بهار
که خرم چنو گونهٔ یار نیست
نگه کن بدان مرغک بذله گوی
که جز برگلش نالهٔ زار نیست
نگه کن بدان میوه اندر درخت
که رخشان چنو در شهوار نیست
نگه کن بدان دختر خردسال
که نوزش به دل عشق را بارنیست
نگه کن بدان پور پاکیزه چهر
که در دام محنت گرفتار نیست
نگه کن بدان بی گنه کودکان
که شان جز محبت پرستار نیست
نگه کن بدان مادر و آپن پدر
که در سینه‌شان کینه انبار نیست
جهان این کسانند و این است دهر
جهان آن سیه روی غدار نیست
تو زبن نقش‌ها می چه رنجه شوی
اگر دلت رنجه ز دادار نیست
ور از نقش دادار گشتی دژم
تو را تن به جز نقش دیوار نیست
اگرگویی این نقش‌ها ابتر است
مرا بر حدیث تو اقرار نیست
به نقش نگارندهٔ چیره‌دست
کس ار خرده گیرد بهنجار نیست
وگرگویی این‌نقش‌ها خود شده‌است
کجا ز آفریننده آثار نیست
پس آن بد که بینی هم از چشم تست
کت آئینه ناخورده زنگار نیست
از این در سخن هرچه ستوار و نغز
به نزدیک داننده ستوار نیست
گرت بد رسد جمله ازخود رسد
در آن بد زمانه گنهکار نیست
توگوبی فسانه است کار جهان
همیدون مرا با تو پیکار نیست
کدامین فسانه است کان پیش تو
به یک‌بار خواندن سزاوار نیست
زتکرارهایش چه رنجی همی
که عیب فسانه زتکرار نیست
تو را گر مکرر، مرا تازه است
جهان را به نزد تو زنهار نیست
دو بایست عمر از پی تجربت
نگر کاین سخن محض پندار نیست
گرین خود درستست‌، صدساله عمر
بر مرد فرزانه بسیار نیست
ور اندرزگیرد کس ازکار دهر
ز تکرار اندرزش آزار نیست
بنالی همی از بلای جهان
بلای جهان صعب و دشخوار نیست
بلای جهان آینهٔ مهر اوست
که بی‌رنج‌، رامش نمودار نیست
حکیمان پیشین چنین گفته‌اند
که لذت جز از دفع تیمار نیست
گر آزاد مردی بلاجوی از آنک
بلا جز که درخورد احرار نیست
کی آسایش و رامش جان برد
کسی کاز بلا جانش افکار نیست
کجا هرگز ازگونه گونه خورش
برد لذت آن کس که ناهار نیست
زگیتی به واقع دل آن کس کند
که این گیتی اندر برش خوار نیست
اگر برکنی دل ز ناخواسته
تو را سوی من جاه و مقدار نیست
یکی شارسانی است‌، دیگر سرای
کجا جای کشت و ده و دار نیست
همه نعمتی هستش الا در او
کشاورز و درزی و نجار نیست
ازیدر بسازند و آنجا برند
که آنجای مزدور و بیگار نیست
همه کشته و داشتهٔ خود خورند
فرختار نی و خریدار نیست
در آن شارسان مدبر افتد کسی
کش این جا جز اعراض و ادبار نیست
جهان را نبایست کردن یله
که مرزوی گل جای مردار نیست
ببایست ورزید و برداشت بهر
بسوزند نخلی که بربار نیست
من اکنون برآنم که گفت آن حکیم
که ناشاستی اندرین دار نیست
همه هرچه هست آن چنان بایدی
به گیتی نبایسته ناچار نیست
زمانه یکی تیز تک بارگیست
سوارش جز از مرد هموار نیست
کسی کاو یله سازد آن بارگی
چنان دان که چیزیش در بار نیست
گنه کاره است آن کش از دسترنج
به لب نان و در کیسه دینار نیست
به نان کسان دوختن چشم آز
گناهی است کان را ستغفار نیست
نه از دسترنج است نان کسان
کشان پیشه جز جور و کشتار نیست
که از حلق این ناکسان فاصله
فزون‌تر ز یک حلقه تادار نیست
هم از گور این دیو طبعان‌، طریق
فزون از به دستی سوی نار نیست
همانا گنهکارتر در جهان
کس از مردم مردم‌آزار نیست
از آن گفتم این را که گفت آن ادیب
«‌یکی گل درین نغز گلزار نیست‌»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - یا مرگ یا تجدد
هرکو در اضطراب وطن نیست
آشفته و نژند چو من نیست
کی می‌خورد غم زن و دختر
آن را که هیچ دختر و زن نیست
نامرد جای مرد نگیرد
سنگ سیه چو در عدن نیست
مرد از عمل شناخته گردد
مردی به‌شهرت و به‌سخن نیست
نام ار حسن نهند چه حاصل
آن‌را که خلق ‌و خوی حسن نیست
فرتوت گشت کشور و او را
بایسته‌تر ز گور و کفن نیست
یا مرگ یا تجدد و اصلاح
راهی جز این‌دو پیش وطن نیست
ایران کهن شده است سراپای
درمانش جز به تازه شدن نیست
عقل کهن به مغز جوان هست
فکر جوان به مغز کهن نیست
ز اصلاح اگر جوان نشود ملک
گر مرد جای سوگ و حزن نیست
وبرانه‌ایست کشور ایران
وبرانه را بها و ثمن نیست
امروز حال ملک خرابست
بر من مجال شبهت و ظن نیست
شخصی زعیم و کارگشا، نی
مردی دلیر و نیزه فکن نیست
اخلاق مرد و زن همه فاسد
جز مفسدت بسر و علن نیست
خویشی میان پور و پدر، نه
یاری میان شوهر و زن نیست
تن‌ها سپید و پاک ولیکن
یک خون پاک در همه تن نیست
امروز چشم مردم ایران
جز بر خدایگان زمن نیست
شاها تویی که شب ز غم ملک
در دیده‌ات مجال وسن نیست
بنگر به ملک خویش که در وی
یک تن جدا ز رنج و محن نیست
درکشور تو اجنبیان را
کاری جز انقلاب و فتن نیست
بیدادها کنند وکسی را
یک دم مجال داد زدن نیست
هرسو سپه کشند و رعیت
ایمن به‌دشت وکوه و دمن نیست
در فارس نیست خاک و به تبریز
کزخون به رنگ لعل یمن نیست
کشور تباه گشت و وزیران
گویی زبانشان به دهن نیست
حکام نابکار ز هر سوی
غارت کنند و جای سخن نیست
یار اجانب‌اند و بدین فن
کس را به کارشان سن و من نیست
معزول می‌شود به فضاحت
آن کس که مرد حیله و فن نیست
شاها بدین زبونی و اهمال
امروز هند و چین و ختن نیست
با دشمنان ملک بفرمای
کاین باغ جای زاغ وزغن نیست
ورنه نعوذباله فردا
این باغ و کاخ و سرو و سمن نیست
گفتم به طرزگفتهٔ مسعود
«‌امروز هیچ خلق چو من نیست‌»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - ضیمران
ضیمرانی در بن بید معلق جاگرفت
پنجهٔ نازک به خاک افشرد وکم کم پاگرفت
سایهٔ بید معلق هر طرف پیرامنش
پرده پیش پرتومهر جهان‌آرا گرفت
شاخ نیلوفر چوکرمی سر ز جا برکرد وگفت
وای من کز ضعف نتوانم دمی بالاگرفت
از ورای شاخ گفت و تابش خورشید را دید
کاش بتوانستمی یک‌لحظه جای آنجاگرفت
گرچه از فیض حضورش جفت حرمانیم لیک
لطف او خواهد همی از دور دست ماگرفت
دید پیرامون خود خاروخسی انبوه وگفت
در میان این رقیبان چون توان ماواگرفت
دیو نومیدی ز ناگه سر به کوشش برد وگفت
جهدکم کن کاین‌جهان‌مهر از ضعیفان واگرفت
ظلمت نومیدی و ضعف تن و فقدان نور
سرش‌زبرافکند و لرزان‌ساقش‌استرخا گرفت
روز دیگر تافت بر وی لکه‌ای از آفتاب
وان تن دلمرده را باز و مسیحآسا گرفت
یاس را آواره کرد افرشتهٔ عشق و امید
قوتی دیگر ز فیض نور جان‌افزا گرفت
با چنین همت گیاهان را به زیر پا گذاشت
لیک نتوانست از آن حد خویشتن بالاگرفت
با همه ضعف و زبونی سرفرازی کرد و باز
سایهٔ بید قوی‌دستی به زیر پاگرفت
اندر آن حسرت برآورد از سرگرم وگداز
آتشین آهی که دودش دامن صحراگرفت
گفت اگر بگذارمی این سقف و بینم فیض نور
صنعتی سازم که با صیتش توان دنیاگرفت
از قضا لطف نسیم آن نالهٔ جانسوز را
برد سوی بید و در قلب رئوفش جاگرفت
رشته‌ای یکتا فرو آویخت زان زلف دراز
ضیمران با هر دو دست آن رشتهٔ یکتاگرفت
از شعف بگرفت همچون جان شیرینش به‌بر
وندرو پیچید و راه مقصد اعلاگرفت
یک دو روزی بیش‌وکم‌خود را بدان بالاکشید
گشت والا زان کز اول خویش را والاگرفت
تا نپنداری که چون بالاگرفت از لطف بید
آن محبت را فراموش کرد و استغناگرفت
ضیمران چون یافت خود را در فروغ آفتاب
خدمت استاد را اندیشه‌ای شیوا گرفت
بر مثال تاج رنگین بر سرطاووس نر
تارک زبباش را در حلهٔ دیباگرفت
غنچه‌ها آورد و گل‌ها بشکفید از هر کنار
شاخسار بید را در زیوری زیباگرفت
طره و جعد و بناگوش زمردگونش را
در بساکی‌ خرم از پیروزه و میناگرفت
منظرش از دور، دامان دل دانا کشید
جلوه‌اش زاعجاب‌، راه دیدهٔ بینا گرفت
ضیمران خندان که مهر ناصحی مشفق گزید
بید بن خرم که دست مقبلی داناگرفت
آن‌یکی زان پایمردی زبنتی وافر فزود
وین دگر زان پاسداری رتبتی علیاگرفت
هرکسی کاز دور آن اکلیل گل را دید گفت
لوحش‌الله کاین شجر تاج ازگل رعناگرفت
بود ازنیلوفری با آن ضعیفی شش صفت
وان‌شش آمدکارگر چون‌بختش‌استعلاگرفت
جنبش و صبر و لیاقت همت و عشق و امید
و اتفاقی خوش که دستش عروهٔ‌الوثقی گرفت
خدمت مخلوق کن بی‌مزد و بی‌منت‌، بهار
ای خوش آن بینا که روزی دست نابینا گرفت
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - نوش جانت
ای محمدخان به دژبانی فتادی‌، نوش جانت
ابروی تازه را از دست دادی نوش جانت
در حضور پهلوی اردنگ خوردی‌، مزد شستت
هی کتک خوردی و هی بالا نهادی‌، نوش جانت
در سر راه خلایق از جهالت چاه کندی
عاقبت خود اندر آن چاه اوفتادی‌، نوش جانت
در دلت بنشست هر نیری که از شست خیانت
جانب دل‌های مظلومان گشادی، نوش جانت
همچو عقرب بودی آبستن به زهرکین و لیکن
خصم جانت گشت هر طفلی که زادی‌، نوش جانت
سال‌ها در پشت میز ظلم بنشستی و آخر
در بر میز مجازات ایستادی‌، نوش جانت
مدتی چشم و چراغ مملکت بودی و اینک
چون چراغ کور پیش تندبادی‌، نوش جانت
آنچه‌ در شش‌ سال کشتی جمله خوردی باد نوشت
آنچه در یک عمر بردی جمله دادی‌، نوش‌جانت
چون کنون پس می‌دهی یکسر مکافات عمل راا
آنچه‌بردی وآنچه خوردی‌وآنچه کردی‌نوش جانت
با جهاد اکبر مظلوم در عین رفاقت
بی‌وفایی کردی و زین کرده شادی نوش جانت
قافیه گودال شو، زین بی‌وفایی‌ها به دوران
تا ابد سیلی خور آه جهادی نوش جانت
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - عاقل
عاقل آن نیست که فضلی وکمالی دارد
عاقل واقعی آنست که مالی دارد
ای‌پسر فضل وادب این‌همه تحصیل‌مکن
فضل اندازه و تحصیل روالی دارد
اندربن دوره به‌مال است‌، جمال همه کس
نشود خوار، عزیزی که جمالی دارد
من پی علم شدم‌، مدعیان در پی مال
هرکسی خاصیتی بخشد و حالی دارد
ای پسر هرکه ترا خواهد و تعقیب کند
برحذر باش از او، زانکه خیالی دارد
شاعر زنده فقیر است و تهیدست ولی
ازپس مرگ عجب جاه و جلالی دارد
مرد عاقل دگر و آدم کامل دگرست
آدمی شو اگرت عقل عقالی دارد
آدم‌آنست که با نفس خود از روی یقین
روزوشب کشمکش وجنگ وجدالی‌دارد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - چه باید کرد؟
ترک ملک عجم ببایدکرد
رای ملک عدم بباید کرد
یا به نخجیرگاه جهل عجم
کار شیر اجم ببایدکرد
به وفا و وفاق و فضل و هنر
خلق را همقسم بباید کرد
وین نظامات زشت ناخوش را
به خوشی منتظم ببایدکرد
خامه‌ای چون سنان بباید ساخت
نامه‌ای چون صنم بباید کرد
کار عرض قلم بباید دید
کار در هر قدم بباید کرد
آیهٔ والقلم بباید خواند
مر قلم را علم ببایدکرد
قلمی کو ببرد عرض ‌هنر
آن قلم را قلم بباید کرد
به مقالات احترام‌آمیز
نامه را محترم ببایدکرد
زانتقادات احتشام‌انگیز
خامه را محتشم بباید کرد
بهر بسط فضایل و حسنات
فکر خیل و حشم بباید کرد
بخردان را درم بباید داد
ناکسان را دژم بباید کرد
چون سپردند بخردان را کار
ترک لا و نعم بباید کرد
خیر اصحاب خیر بایدگفت
ذم ارباب ذم بباید کرد
تا عذاب ستمگری بچشد
به ستمگر ستم بباید کرد
دست دزدان حکمفرما را
قطع از هر رقم بباید کرد
سر رندان اجتماعی را
خرد بی کیف و کم بباید کرد
وین دنی دایگان ملت را
رهسپار عدم بباید کرد
از لئامت نظر بباید دوخت
ترک اسراف هم بباید کرد
زین فضولی تجملات‌، چنانک
بره از گرک‌، رم بباید کرد
ساده گویی و ساده پوشی را
با نظافت به هم بباید کرد
کار و سرمایه و فضیلت را
پیشتاز همم بباید کرد
کیسه ی خلق را ز علم و عمل
پر ز زرّ و درم بباید کرد
مملکت را ز فکرهای صواب
چون بهشت ارم بباید کرد
چون شد آسوده‌ دل ز فکر شرف
فکر شأن و شکم بباید کرد
بی‌ سر و بن گزافه گویی را
پایمال حکم بباید کرد
با خیال درست و گفته راست
پشت بدخواه خم بباید کرد
فال خوش متصل بباید زد
فکر خوش دم بدم بباید کرد
سخنان بهار را با زر
به صحایف رقم بباید کرد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - جواب قصیدهٔ ادیب‌الممالک (در حادثه شکستن دست بهار)هم
شکست دستی کز خامه بی‌نگار آورد
نگارها ز سرکلک زرنگار آورد
شکست دستی کاندر پرند روم و طراز
هزار سحر مبین هردم آشکار آورد
شکست دستی کز شاهدان حجلهٔ طبع
بت بهار در ایوان نوبهار آورد
شکست دستی کاندر سخن ید بیضا
پی شکستن فرعونیان به کار آورد
شکست‌دستی کز یک اشاره در صف باغ
براند زاغ وز مرغان در آن هزار آورد
شکست دستی کز تیغ آبدار زبان
به روز معرکه اعجاز ذوالفقار آورد
شکست دستی کز ساعد و بنان لطیف
به کوه آهن و پولاد انکسار آورد
شکست دستی‌، کز لوح سیم وشوشهٔ زر
بگرد خانهٔ ما آهنین حصار آورد
شکست دستی‌، کاندر مشام اهل هنر
چو کاروان ختن‌، نافه ی تتار آورد
شکست دستی‌، کز نور آن یراعه فضل
همی به ساعد دانشوران سوار آورد
هزار بند گسست از طلسم جادویان
هزار معجزه ازکلک مشکبار آورد
گه مناظره در احتجاج و استدلال
روان خصم دغل را به زینهار آورد
نمود خیره ز دانش‌، روان بهمنیار
گواژه بر هنر و هوش ( کوشیار) آورد
نخست گوهر دانش نثارکرد به خلق
دوباره گوهر جان را پی نثار آورد
ای آن ادیب سخندان و نکته‌سنج بلیغ
که ایزدت به خرد، رهنما و یار آورد
بنان توست که در عرصه‌، کلک راجل را
فراز دوش کمیت سخن‌، سوار آورد
شکست دست تو، تنها نه جان ما فرسود
که عالمی را محزون و سوگوار آورد
سپهر خورد یمین بر یمین پاک تو، زان
برای خود شرف و قدر و اعتبار آورد
سپس‌به‌نقض یمین‌شد،‌ازآنکه‌می‌دانست
یمین تو بهمه مردمان‌، یسار آورد
کجا که کسر یمین تو کرد و نقض یمین
به بار یزدان خود را گناهکار آورد
نه با تو تنها کرد این خلاف‌، بلکه بعمد
خلاف گفته و فرمان کردگار آورد
شکسته بادش تیر و کمان که در نخجیر
هژبر بیشه ی فرهنگ را، شکار آورد
بریده‌ بادش ساعد،‌ دریده‌ بادش پوست
که دستبرد بر آن دست استوار آورد
بهم شکست دل و دست باغبان بهار
سرشک خونین در چشم جویبار آورد
تویی که دست تو با خامهٔ سیاه و نزار
رخ عدو سیه و خاطرش نزار آورد
وفا ز قلب تو بر خویش پایمرد آورد
هنر ز دست‌ تو برخویش دستیار آورد
اگرشنیدی موسی ز چوب‌،‌ثعبان ساخت
وگر شنیدی جادو به سحر، مار آورد
یکی ببین ید بیضای خوبش را که چه سان
عصای سحرکش و مار سحرخوار آورد
اگر سلالهٔ آزر، به نار نمرودی
بهار و لاله پدید از شرار نار آورد
کف کریم تو با ساعد مساعد فضل
ز زند خامه به جان عدو، شرار آورد
تو در قطار نبی نوع خود چنانستی
که شیر را به ‌شتر، کس به ‌یک قطار آورد
اگر صداع برد ابله ازتو باک نه‌، زانک
شراب کهنه به مغز جوان خمار آورد
ولی برای رقیبت سرایم از در پند
حکایتی که برای کدو چنار آورد
شکست دست تو، حرز تن است زانکه خضر
شکست کشتی آن راکه برکنار آورد
دل شکسته بود بارگاه بار خدای
هزار بار در آنجا فرود بار آورد
اگرزمانه به کام توریخت زهر و سپس
به جام خصم‌، می‌ ناب خوشگوار آورد
بهل که یار دغل باز نیک غره شود
به‌ بخت خویش و ز نقشی که‌ در قمار آورد
دو روی داردگیتی که مردم از یک روی
نمود خوار و از آن روی شادخوار آورد
اگر زیکسو برکعبتین سه بینی ویک
ز سوی دیگرنقش شش وچهارآورد
چو ناروا سوی بالاکشید، پستش کرد
چوناستوده گرامیش کرد، خوارآورد
مگر نبینی پرویزن آنچه بر سر داشت
فراز خاک‌، نگونسار و خاکسار آورد
بهوش باش که گوساله را فرود آرد
ازین منار کسی کش برین منار آورد
نهنگ را برد از آبشار زی دریا
کسی کش از دل دریا در آبشار آورد
ازآن قبل که تو از راه راست کج نشدی
خدات در همه احوال رستگار آورد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - زن شعر خداست
خانم آن نیست که جانانه و دلبر باشد
خانم آنست که باب دل شوهر باشد
بهترست از زن مه‌ طلعت همسرآزار
زن زشتی که جگرگوشه همسر باشد
زن ‌یکی بیش مبر زآنکه بود فتنه و شر
فتنه آن به که در اطراف توکمتر باشد
زن شیرین به مذاق دل ارباب کمال
گرچه قند است نبایدکه مکرر باشد
کی توان داد میان دو زن انصاف درست
کاین‌چنین مرتبه مخصوص ییمبر باشد
حاجتی را که تو داری به مونث زان بیش
حاجت جنس مونث به مذکر باشد
با چنین علم به احوال زن ای مرد غیور
چون‌یسندی که زنت عاجز و مضطر باشد
زن بود شعر خدا، مرد بود نثر خدا
مرد نثری سره و زن غزلی‌تر باشد
نثر هر چند به تنهایی خود هست نکو
لیک با نظم چو پیوست نکوتر باشد
زن یکی‌، مرد یکی خالق و معبود یکی
هر یک از این سه‌، دو شد مهره بششدر باشد
زن خائن تبه و مرد دوزن بیخرد ست
وانکه ‌دارد دو خدا مشرک و کافر باشد
کی پسندی که نشانی به حرم قومی را
که یکایک ز تو شان قلب مکدر باشد
وز پی پاس زنان‌، گرد حرمخانهٔ تو
چند خادم به شب و روز مقرر باشد
نسل این فرقهٔ محبوس حسود غماز
به سوی مام کشد خاصه که دختر باشد
می‌شوند آلت‌حرص و حسد وکینه وکذب
نسل‌ها، چون به یکی خانه دو مادر باشد
ربشهٔ تربیت و اصل فضیلت مهرست
مهرکی با حسد وکینه برابر باشد
گر شنیدی که برادر به برادر خصمست
باکه خواهر به‌جهان دشمن خواهر باشد
علت واقعی آنست که گفتم‌، ورنه
کی برادر به جهان خصم برادر باشد
نشود منقطع ازکشور ما این حرکات
تاکه زن بسته وپیچیده به چادر باشد
حفظ‌ناموس ز معجر نتوان‌خواست «‌بهار»
که زن آزادتر اندر پس معجر باشد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - ای هوار محمد!
دارد سرهنگ شهریار محمد
لطف به‌ من‌، چون ‌به ‌یار غار محمد
ما و محمد دو دوستار قدیمیم
کی رود از یاد دوستار، محمد
آرد جان و نثار شاه نماید
گوید اگر شه که جان بیار محمد
شاه به وی اعتمادکامل دارد
چون به خداوند ذوالفقار، محمد
چون او یک رند کهنه کار ندیدم
دیده‌ام اندر جهان هزار محمد
هست‌ به خط و روال خوبش درپن شهر
نابغه‌ای کامل‌العیار محمد
نغز حدیثی بگویمش که پس از من
داردش از من به یادگار محمد
منکر گشتند مکیان‌، چو در آن شهر
دعوت خود کرد آشکار محمد
رفت ز مکه سوی مدینه و آورد
بر سرشان جیش بیشمار محمد
کرد بسی‌ جنگ و کشته گشت بسی خلق
هم به احد گشت زخمدار محمد
عاقبت‌الامر تاخت بر سر مکه
از پس یک رشته کارزار محمد
چون که به زنهارش آمدند حریفان
داد بدان جمله زبنهار محمد
کین کشی و انتقام کار ضعیف است
سخت قوی بود و بردبار محمد
سابقه ننهاد بهرشان پس تسلیم
با همهٔ فر و اقتدار محمد
نیز نه پاپوش دوخت نه کلکی کرد
چون به کف آورد اختیار محمد
باری اندر مثل مناقشتی نیست
فرض که ری مکه‌، شهریار محمد
بنده قسم خورده‌ام به دوستی شاه
خلف قسم را کشد دمار محمد
شاهد رفتار این دو سال اخیرم
بوده یکایک درین دیار محمد
باز چرا بر سرم کلاه گذارند
مُردم ازبن مَردم‌، ای هوار محمد
گر کلهم بی‌لبه است گو بشمارد
اهل وطن را گناه کار محمد
ور نشدستم مرید احمد و محمود
بهر چه دارد ز من نقار محمد
غیر شه پهلوی و غیر تمرتاش
نیست به قول کس اعتبار محمد
زمزمهٔ ‌این‌ دو روزه چیست‌، اگر نیست
مطلع از اصل کوک کار محمد
مدعی بنده کیست تا به جوابش
باز کنم تکمهٔ ازار محمد
مردهٔ چل ساله را به او بنمایم
تا شود از بنده شرمسار محمد
بود کس ار مدعی بغیر «‌سهیلی‌»
گو بزند بنده را به دار محمد
الغرض ای مشفق قدیمی بنده
شحنهٔ راد بزرگوار محمد
در حق من بدگمان مباش به مولا
اصل ندارد هر اشتهار محمد
وآنچه تو دیدی ز قابلیت اعصاب
رفت به تاراج روزگار محمد
پیری و آلودگیم عنین کرده است
دهر نماند به یک قرار محمد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - نکوهش چرخ (راستگوی شادزی)
ویحک ای افراشته چرخ بلند
چند داری مر مرا زار و نژند
خستن روشن‌ضمیران تا به کی
کشتن آزادمردان تا به چند
تا به کی در خون مارانی غراب
تا به کی برنعش ما تازی سمند
چند هر جا یاوه‌، پویان چون نسیم
چند هر سو خیره‌، تازان چون نوند
کی بغی زین نظام ناروا
کی بمانی زین طریق ناپسند
کی شود آمیخته در جام دهر
سعد و نحست‌ چون به‌ ساغر زهر و قند
کی شود بشکسته این طاق نفاق
کی شود بگسسته این دام گزند
کی نجوم ازهرطرف برهم خورند
پس فرو ریزند ازین طاق بلند
کی فرو مانند هفت اختر ز سیر
وان ثوابت بگسلند این پای‌بند
کی جهند ازکهکشان‌ها اختران
نیم‌سوزان همچو از مجمر سپند
کی زمان نابود گردد چون مکان
بگسلد مر جاذبیت را کمند
چند از این افسانهٔ بی‌پا و سر
چند از این بازبچه ناسودمند
گفت اصل آدمیزاد ازگیا ست
زردهشت پیر، در استاد و زند
آن گیا اکنون درختی شدکه هست
برگ و بارش نیزه و گرز وکمند
خود خوراک گوسپندان بود وکرد
نوع خود را پاره همچون گوسپند
هر زمان رنگی دگر پیدا کنی
روز و شب سازی بدین نیرنگ و فند
گه کنی زاکسون‌، پرند نیلگون
گاه وشی سازی از نیلی پرند
وین دورنگی را زمان خوانیم ما
از دمادم گشتنش نگرفته پند
سست‌ پی‌ چون ‌باد و پرّان‌ چون‌ درخش
تیزپرچون تیروبران چون فرند
وهم‌رنگ آموده را خوانیم عمر
غره زبن‌مشتی فسون وریشخند
سربسر وهم است و پندار و غرور
گر دو روز است‌آن‌وگر صدسال و اند
چند بایست این فریب و رنگ و ریو
چند بایست این فسون و مکر و فند
چند باید چون ستوران روز و شب
جان شیرین صرف سکبا و پژند
چند باید تن قوی و جان ضعیف
خادمان فربی و سلطان دردمند
تن چه ورزی‌، جان به ورزش برگمار
سوزن بشکسته مگزی بر کلند
گر سپهر آتش فرو ریزد مجوش
ور زمانه رو ترش سازد بخند
پر مجوش ‌ار سخت ‌خام‌ است این جهان
پخته گردد چون گذارد روز چند
بگذر از آبادی این کهنه دیر
بگذر از معماری این کندمند
جامهٔ کوته سزد کوتاه را
نو کند جامه چو کوته شد بلند
تو به راهش بر گل و ریحان نشان
گر رفیقی پیش راهت چاه کند
تو نکو می‌باش و بپذیر این مثل
چاه‌کن خود را به چاه اندر فکند
برکسی مپسند کز تو آن رسد
کت نیاید خویشتن را آن پسند
راست گوی و نیک بین و شاد زی
گوش دار و یادگیر و کار بند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - شهربند مهر و وفا
در شهربند مهر و وفا دلبری نماند
زیر کلاه عشق و حقیقت‌، سری نماند
صاحبدلی ‌چو نیست‌، چه ‌سود از وجود دل
آئینه گو مباش چو اسکندری نماند
عشق آن‌چنان گداخت تنم را که بعد مرگ
بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند
ای بلبل اسیر، به کنج قفس بساز
اکنون که از برای تو بال و پری نماند
ای باغبان بسوز، که در باغ خرمی
زبن خشکسال حادثه‌، برگ تری نماند
برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت
کرم ستم به شاخ فضیلت‌، بری نماند
صیاد ره ببست چنان کز پی نجات
غیر از طرق دام‌، ره دیگری نماند
آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن
طوری به‌باد رفت کزآن اخگری نماند
هر در که باز بود سپهر از جفا ببست
بهر پناه مردم مسکین‌، دری نماند
آداب ملک‌داری و آئین معدلت
برباد رفت و زان همه‌، جز دفتری نماند
با ناکسان بجوش که مردانگی فسرد
با جاهلان بساز که دانشوری نماند
با دستگیری فقرا، منعمی نزیست
در پایمردی ضعفا، سروری نماند
زین تازهدولتان دنی‌، خواجه‌ای نخاست
وز خانواده‌های کهن‌، مهتری نماند
زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند
دیگر به هیچ مرتبه‌، جاه و فری نماند
آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ
ای شیر تشنه میر، که آبشخوری نماند
زین جنگ‌های داخلی و این نظام زور
بی‌ درد و داغ‌، خانه و بوم و بری نماند
بی‌فرقت برادر، خود خواهری نزیست
نادیده داغ مرگ پسر، مادری نماند
جز گونه‌های زرد و لبان سپید رنگ
دیگر به شهر و دهکده سیم و زری نماند
شد مملکت خراب ز بی‌نظمی نظام
وز ظلم و جور لشکریان‌، کشوری نماند
یاران قسم به ساغر می‌، کاندرین بساط
پر ناشده ز خون جگر، ساغری نماند
نه بخشی از تمدن و نی بهره‌ای ز دین
کان خود به کار نامد و این دیگری نماند
واحسرتا! چگونه توان کرد باور این
کاندر جهان‌، خدایی و پیغمبری نماند
جز داور مخنث و جز حیز دادگر
در صدر ملک‌، دادگر و داوری نماند
رفتند شیر مردان از مرغزار دین
وینجا به جز شکالی و خوک و خری نماند
از بهر پاس کشور جم‌، رستمی نخاست
وز بهر حفظ بیضهٔ دین‌، حیدری نماند
عهد امان گذشت‌، مگر چنگزی رسید
دور غزان رسید، مگر سنجری نماند
روز ائمه طی شد و در پیشگاه شرع
جز احمقی و مرتدی و کافری نماند
دهقان آریایی رفت و به مرز وی
غیر از جهود وترسا برزیگری نماند
گیتی بخورد خون جوانان نامدار
وز خیل پهلوانان‌، کندآوری نماند